هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۳۰ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱

محفل ققنوس

پیکت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ یکشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۴۷:۲۷
از جیب ریموس!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
محفل ققنوس
پیام: 41
آفلاین
یه رول بزنین که توش در حال دوئل با یه متقلب شیاد نفر هستین و با این ورد حقه ش رو دفع می کنین. (30 نمره)

- بده بزنیم!
- هن؟

پیکت با تعجب به زنبوری که چند سانت بالاتر درحال پرواز بود نگاه کرد. زنبور دستاشو به هم مالید.
- نه منظورم اینه، بذار شهدتو بگیرم. مامانت بهت نگفته شهد چیه؟
- شهد مال گله. من که گل ندارم. برگ خالیم. خالی خالی. بدون گل!
- ای بابا، تو چقد سفتی! گلاتو سبز کردی که من نفهمم، آره؟

پیکت نمیدونست چجوری به زنبور ثابت کنه که اون واقعا برگه. و اون واقعا سبزه! و این که اون اصلا گیاه نیست و یه جانور جادوییه!

- بده بزنیم.
- نوچ.
- پس بده بجنگیم.
- هن؟

زنبور نیششو آماده کرد. اون واقعا قصد حمله داشت!

- چنگالاتو آماده کن. وقت نبرده! یا همون‌طور که دور و بر شما میگن... وقت دوئله!

نیازی به گفتن نبود. پیکت چنگالاشو آماده کرده بود! ولی میخواست بدونه اصلا برای چی باید بجنگن؟ اون واقعا گیاه نبود! ولی زنبور دست بردار نبود.

- اگه من بردم، نیشت میزنم، اگه تو بردی... خب... آفرین بهت.
- ولی آخه... آقای زنبور... شما میتونی از تو هوا حمله کنی، ولی من نمیتونم. اگه اجازه بدین، من یه سلاح خیلی کوچیک و بی خطر هم حمل کنم.

انقدر پیکت این جملات رو معصومانه بیان کرده بود که زنبور حتی یه ذره هم شک نکرد.
کمی دورتر، چند تا تراشه چوب از چوبدستی جادو آموزا انداخته بود. پیکت دوتاشونو برداشت.

- این ناجوانمردانه ست که من اسلحه داشته باشم و شما نه. اگه میشه، با اینا با هم دوئل کنیم.

بازهم چهره معصومانه پیکت و تسترال شدن زنبور. زنبور پایین اومد و تیکه چوب رو گرفت، و هر دو در حالت آماده باش قرار گرفتن.
- با شمارش من. یک... دو...
- اکسپلیارموس!

با گفته شدن این جملات توسط پیکت، تیکه چوب از دست زنبور خارج و به سمت پیکت پرواز کرد. حالا پیکت دوتا چوبدستی داشت!
زنبور گیج شده بود. اون دیده بود انسانها با چوبدستی جادو کنن، ولی قطعا بوتراکل جادوگر ندیده بود!

با هر طلسمی که پیکت به سمتش پرتاب میکرد، زنبور چند سانت به عقب پرتاب میشد. اون نباید میباخت! باید یه بار هم که شده توی زندگیش، شهد بوتراکل می‌گرفت! پس نیششو آماده کرد و...

شلیک!

پیکت جا خورد؛ ولی یاد تدریس استاد ماهر و دانای کلاس آموزش دوئل افتاد!

- برگردونیموس!

نیش توی هوا چرخی خورد و به سمت خود زنبور برگشت و زنبور، تالاپی به زمین افتاد.

قورررررر

پیکت دستی روی شکمش کشید؛ خیلی گرسنه ش بود. و ناهار امروزش، چند سانتی متر اون طرف تر، بیهوش روی زمین افتاده بود.


یه بوتراکلِ جذاب




پاسخ به: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱

اسلیترین، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

اسکورپیوس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۴۲:۲۷
از دست حسودا و بدخواها!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ایفای نقش
ناظر انجمن
پیام: 216
آفلاین
سلام پروفسور.

یه رول بزنین که توش در حال دوئل با یه متقلب شیاد نفر هستین و با این ورد حقه ش رو دفع می کنین. (30 نمره)

اسکورپیوس نگاه کرد. آن اسکورپیوس هم نگاه کرد. نگاه ها در نگاه ها پیچیده شد و دو اسکورپیوس به سمت هم یورش بردند. البته نتیجه معلوم بود چون آن اسکورپیوس از آن اسکورپیوس با مهارت تر بود بودند.

فلش بک

زنگ در زده شد و مامور پست وارد خانه شد. بسته را زمین گذاشت. عرقش را پاک کرد و خودکارش را برای نوشتن روی کاغذ آماده کرد.

- ببخشید شما آقای مالفوی هستید؟ آقای اسکورپیوس مالفوی؟ بسته تون رو آوردم. اگه هستید لطفاً اینجا رو امضا کنید.

اسکورپیوس که تازه متوجه مامور پست شده بود به سمت او رفت برگه را امضا کرد و بسته را از مامور پست گرفت و عنوان روبه رویش را خواند.

نقل قول:
بسته تمرین دوئل. با خودتان دوئل کنید. مدل پیشرفته. در صورت شکست دستگاه دوئل پولتان را کامل بدون دادن دستگاه به ما تحویل بگیرید.


برقی در چشمان اسکورپیوس پدیدار شد. مگر شکست دادن یک دستگاه چقدر سخت بود. باید پولش را پس می گرفت دستگاه را هم نگه می داشت.

پایان فلش بک

یک ماه گذشته بود و اسکورپیوس نتوانسته بود دستگاه دوئل را که شبیه خودش بود شکست دهد. به علاوه کلی کبودی و بادمجان در صورتش تشکیل شده که نشان شکست هایش بود و اینکه اسکورپیوس نباید به فکر برگشت پولش باشد.

البته اوضاع فرق کرده بود. حالا اسکورپیوس که کلاس آموزش دوئل را گذرانده بود شاید می‌توانست اسکورپیوس رباتیک را شکست دهد.

طلسم در طلسم. صحنه دیده نمی شد و اوضاع بهم ریخته بود. البته با همه این وضعیت اسکورپیوس داشت از اسکورپیوس رباتیک شکست میخورد و تا شکستش زمانی باقی نمانده بود.

- اسکور بیچاره. اسکور شکست خورد. اسکور بیچاره.

حالا داشت مسخره اش هم می کرد. اسکورپیوس می دید که اسکور رباتیک می خواست کار را یکسره کند و مبارزه را ببرد. این شگردش بود که در هر مسابقه شروع به پرتاب کردن وسایل تیز و برنده و خطرناک به سمت اسکورپیوس برای شکست دادنش بکند.

این بار هم میخواست همین کار را بکند. دستش را پشت سرش برد و گرز آهنین را به سمت اسکورپیوس پرت کرد.

- برگردونیموس!

گرز به سمت ربات پرتاب شد و او را در جا ناک اوت کرد.

درست بود اسکورپیوس به هدفش برای نگه داشتن ربات نرسیده بود اما خوشحال بود که تلافی اش را گرفته است.




پاسخ به: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ سه شنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۱

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
سلام پروفسور!



اعتماد به سقف نیز، اندازه ای داشت، اما کتی معنی کلمه اندازه را درک نمیکرد. در کوچه ها و پس کوچه ها ول میگشت و سعی میکرد افراد ولگرد را تحریک به مبارزه کند. هرچه نباشد تکلیفش بود. اگر کسی به او حمله نمیکرد چگونه میتوانست در این کلاس نمره بگیرد؟
با همین افکار پیچیده و در هم تنیده اش، پا به کوچه ی سرسبزی گذاشت که علامت راه رفتن بر روی گل ها و چمن هایش، بسیار خوانا بود. اما همانطور که همه هم می دانیم، کتی اهمیتی به علامت نداد و در مسیرش چمن ها و گل هارا له کرد.

- آهای بچه پررو! مگه کوری؟ ننه بابات چیزی یادت ندادن؟

کله ی کتی، به سمت پیرزن ولچری نق نقویی برگشت که عصایش را بالا گرفته تا در ملاج کتی بکوبد.
- با اون چشای بابا قوریت و عینک ته استکانیت ندیدی نوشته رو چمن ها و گل ها نباید راه بری؟
تو مسیری که با پاهای نحست انتخابش کردی تمام گیاهام له شدن!

پیرزن، دریافت که فاصله بین او و کتی، زیاد است و ویلچرش این فاصله را نمیتواند طی کند. پس تصمیم گرفت عصایش را به سمت ملاج دخترک پرتاب کند.
کتی نیز، فرصت را مناسب دید و با «برگردونیموس» عصا را به سمت ملاج پیرزن برگرداند. عصا، با شدت بر کله ی فرفری پیرزن برخورد کرد و پیرزن بیچاره، با صدای قابل توجهی پخش زمین شد.
بعد ها، مقاله ی کتی اینگونه شکل گرفت:
- با هیولای دو سری آشنا شدم که از ورود من به کوه آتشفشانش، بسیار عصبی شده بود.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۳۵ سه شنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۱

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
*
- نـــــفــــــس‌کـــــش!

این صدای نعره‌ی مردی درشت هیکل، با قدی نزدیک به دو متر بود که در مقابلش حریفی که به زور ده سانتی‌متر بود قرار داده بودن و انتظار داشتن شکستش بده. البته که خودشم خیال می‌کرد با این هیکل و قدرت، حشره‌ی کوچک‌اندام رو به سرعت می‌تونه از میدون به در بکنه.

ولی خب این نعره، ازون نعره‌های نشان از شادی و پیش به سوی موفقیت نبود. بلکه دقیقا برعکسش بود. چراییش شاید در نگاه اول برای هرکسی واضح نباشه و حتی ماگل‌ها هرگز نتونن حتی یک دلیل براش ذکر کنن. اما در نگاه دوم، قطعا پی خواهید برد که این یک دوئل بین دو جادوگری بود که به فاصله‌ی زیادی از هم ایستاده بودن.

حالا که به نگاه سوم رسیدیم، احتمالا خودتون هم حدس زدین که بله... اینجا چوبدستی و قدرت و مهارت جادوگری وسطه و نه زور هیکل و بازو. پس طبیعیه که اگه تک‌تک‌ طلسم‌های لینی حتی با بیشترین خطا هم ارسال بشن، با احتمال بسیار زیادی به هیکل مردی با این هیبت برخورد می‌کنن.

اما برعکس، مرد هرچی زور می‌زد و به خیال خودش نشونه‌گیری دقیقی می‌کرد، باز هم احتمال اصابتش با یک پیکسی حتی در حالتی که قصد جا خالی دادن نداشته باشه هم بسیار کم بود.

حالا در کنار این‌ها، قدرت جادویی لینی به سبب مرگخوار بودنش، زیرکیِ حاصل از حضور در گروه ریونکلاو و چابکیِ ناشی از ریز بودنش رو هم اضافه کنین. واقعا شکست دادن چنین حریفی سخت نیست؟

البته که هست!

و شاید مرد در ابتدا گول هیکل درشت خودش و هیکل ریز لینی رو خورده باشه، اما الان دیگه حساب کار دستش اومده بود که داره شکست می‌خوره. خودش به یکایک طلسم‌ها پاسخ آری می‌داد و لینی به تمامشون پاسخ خیر.

این‌چنین می‌شه که مرد که از این پس گریگوری می‌نامیمش، اختیار از کف می‌ده. اون هم بسیار!

- نـــــفــــــس‌کـــــش!

اشتباه نکنین. از نظر زمانی به ابتدای پست و نعره‌ی اول گریگوری برنگشتیم. نعره‌ی اول ابراز عصبانیتش بود و حرکت به سمت اندک اشیایی که اطراف رینگِ(!) دوئل قرار داشت.
نعره‌ی دومش اما همراه می‌شه با پرتاب سراسریِ ابزار و وسایل. از بطری کوچک آب گرفته تا صندلیِ بزرگی که مربیان روش جا خوش کرده بودن اما با هوار و حرکت وحشتناک گریگوری به سمتش، صندلی‌ها رو رها کرده، رو به میهن پشت به دشمن کرده و گرخیده بودن.

- تقلب در ملا عام؟

لینی که تا به اون لحظه پیروز میدان بود، با دیدن اشیایی که بی‌وقفه به سمتش پرتاب می‌شدن اینو بر زبون میاره و شوکه می‌شه. بالاخره دوئل بود و آداب و رسومی داشت.
- بهت اخطار می‌دم که... آخ ملاجم.

شاید تعجب کنین که چطور ممکنه وسیله‌ای به یک پیکسی برخورد کنه و فقط ملاجش رو هدف بگیره؟ قاعدتا باید به کل لهش کنه! اما خب اینجا حتی پرتاب وسایل به سمت لینی هم ساده نبود، چون لینی همچنان هم مرگخوار بود، هم ریونکلاوی و هم چابک. الان فقط احتمال سطح تماس اشیا با بدنش نسبت به یک باریکه‌ی طلسم قوت پیدا کرده بود، اما همچنان ضعیف بود.

علت مصدوم شدن ملاج لینی صندلی‌ای بود که به دیوار پشت سرش برخورد کرده بود و به هزار تیکه تقسیم شده بود که از قضا یکی از تیکه‌ها ملاج لینی رو نشونه گرفته بود و مستقیما بهش برخورد کرده بود.

این‌بار نوبت لینی بود تا اختیار از کف بده. پس چوبدستی مینیاتوریش رو بالا میاره و آموزه‌های پروفسور راکارو رو عملا پیاده‌سازی می‌کنه.
- برگردونیموس!

اشیای معلق در هوا که هنوز در مسیر حرکت از سوی گریگوری به سمت لینی بودن، ناگهان در یک حرکت اسلوموشن‌وار سرجاشون متوقف می‌شن، دور سیصد و شصت درجه‌ای می‌زنن و با سرعت به سمت گریگوری برمی‌گردن.

گریگوری بر اثر اصابت‌های اشیا آخ می‌گه، اما همچنان قوی هیکل می‌مونه و سرپا. ولی همین چند لحظه غفلت برای دفع اشیا و سنگر گرفتن پشت بازوانش کافیه تا طلسم اکسپلیارموس لینی مستقیما به قلبش برخورد کنه و... چیه انتظار دارین بمیره چون به قلبش خورد؟

نخیرم طلسم آواداکداورا که نبود! اکسپلیارموس بود. پس اشعه‌ی قرمز رنگ می‌خوره به قلب گریگوری، چوبدستی از دستش خارج می‌شه و مستقیم به سمت لینی میاد.

گریگوری شکست خورده بود!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۲۹ ۲:۲۷:۴۰

🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ پنجشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۷:۱۰:۵۳
از جنگل بایر افکار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 305
آفلاین
یه رول بزنین که توش در حال دوئل با یه متقلب شیاد نفر هستین و با این ورد حقه ش رو دفع می کنین. (30 نمره)

دوریا به جادوآموزان دیگر نگاهی انداخت و با دیدن صورت‌های سفید و بدن‌های لرزانشان لبخند ریزی زد.
فرد بغل دستی‌اش که مانند دوریا رنگ صورتش هیچ تغییری نکرده بود اما بر خلاف او در چشمانش لرزش محوی دیده می‌شد، با غضب به دوریا چشم دوخت و تا خواست دهانش را باز کند و حرفی بزند دوریا لبخند بزرگتری زد.

- میخوای ورد رو الان تمرین کنیم؟

جادوآموز مذکور سریع رویش برگرداند، وسایلش را برداشت و تنه زنان به این و آن از کلاس بیرون رفت.
دوریا آهی از سر ناامیدی کشید اما در عین حال احساس سرحالی عجیبی را هم احساس می‌کرد.

در راه دخمه‌ها، دوریا به این فکر می‌کرد که باید با چه کسی دوئل کند. دوئل کردن با هم گروهی‌هایش با اینکه جذاب بود اما آن احساس رضایت قلبی را برایش به ارمغان نمی‌آورد. همینطور او می‌دانست که بقیه اعضای اسلیترین هم بیشتر تمایل دارند تا با دیگر گروه ها مثل گریفیندور دوئل کنند؛ پس اینطور کاری از پیش نمی‌رفت.
یک دفعه چنان فکر بکری به ذهن دوریا آمد که چند چراغ با هم بالای سرش روشن شد

-باید یک کلاب دوئل بزنم
-چیکار کنی؟

جادوآموز مذکور از ناکجاآباد پیدایش شده بود و حالا دیگر واقعا شبیه شبح‌ها شده بود.

-عه تویی؟ میخوام یک کلاب دوئل بزنم. الانم دارم میرم از پروفسور راکارو اجازه بگیرم. میخوای بیای و اولین عضو کلابم باشی؟

جادوآموز مذکور سعی کرد فرار کند اما دوریا زودتر بازوی او را چسبید.

-بیا بریم! کلی خوش میگذره

وقتی دوتایی به دفتر پروفسور راکارو رسیدند و دوریا در را باز کرد، یکهو یک چاقوی درخشان نقره‌ای به سمتشان پرتاب شد.

-برگردونیموس

چاقو با ورد دوریا به سمت پروفسور برگشت و او چاقو را در هوا گرفت. پروفسور که از اینکه چاقویش به هدف نخورده بود آزرده بود به دوریا نگاهی انداخت و وقتی دید از وردی که تازه به جادوآموزهایش یاد داده استفاده شده است کمی از آزردگی خاطرش کاسته شد.

-نَن دِ شو؟

دوریا حدس زد که پروفسور میخواهد بداند که برای چه مزاحمش شده است.

-پروفسور من میخوام یک کلاب دوئل بزنم! البته با اجازه‌ی شما.

پروفسور راکارو به او نگاهی انداخت. ایده‌ی بدی نبود.

-باشه برو بزن!
_خیلی خیلی خیلی ممنونم!
-دیگه برو!
-تا یک ساعت دیگه اولین دوئلمون رو با این دوستم انجام میدم!

دوریا خوشحال و شاد به همراه جادوآموز مذکور لرزان رفت تا به بقیه خبر بدهد که کلاب دوئل زده است.

---
یک ساعت بعد

-
- چی شده دوریا؟
-جادوآموز مذکور در رفته!
-عه چقدر بد میخوای با هم دوئل کنیم؟

دوریا نگاهی به دختر چشم خاکستری انداخت. موهای جگری رنگش بیش از حد جگری بود.

-تو کی هست؟
-اوه! یادم رفت خودمو معرفی کنم! من سونیا هستم. عضو جدید گریفیندور.
-عضو جدید مگه نباید سال اولی باشه؟
-اممم... انتقالی هستم از دورمسترانگ.
-دورمسترانگ مگه پسرونه نیست؟
-گفتی کلاب دوئل زدی و رقیبت فرار کرده؟

و با همین جمله‌ی ساده، عصبانیت دوریا را کور کرد و به نشانه‌های دروغ اهمیتی نداد.

-آره! دلم میخواد بگیرم تیکه تیکه‌ش کنم! چطور جرئت کرد در بره؟
-عیب نداره! من به جاش باهات دوئل می‌کنم.

اگر دوریا این پیشنهاد را قبول نمی‌کرد چطور می‌توانست کلاب دوئلش را راه اندازی کند؟ مگر یک موجگری گریفیندوری چقدر می‌توانست خطرناک باشد؟
پس هر دو با هم با 271 جفت چشم رویشان، به مکان دوئل رفتند و به هم تعظیم کردند. هنوز به هم پشت نکرده بودند که سونیای موجگری چوبدستی‌اش را بالا برد و فریاد زد:

-استوپیفای!

دوریا غافلگیر شده بود اما چون از بچگی با صدای داد از جا در می‌رفت اینبار هم مثل فنر در رفت و طلسم به او اصابت نکرد.
سونیا همچنان طلسم استوپیفای را پشت سر هم داد می‌زد و دوریا هر بار از جا در می‌رفت.
دختر موجگری که موهایش و اعصابش آتشی شده بود، شروع کرد به دویدن به سمت میزی که جام برندگان روی آن قرار داشت تا آن‌ها را به سمت دوریا پرت کند. (اینکه او چرا آن‌ها را آسیو نکرد در هاله‌ای از ابهام است.)
دوریا با چشمان گرد شده به سونیا نگاه می‌کرد و درست قبل از اینکه تک تک جام‌ها روی سر و صورتش فرود بیاید چوبدستی‌ش را بالا برد.

-برگردونیموس!

این بار سونیا با چشمان گشاد شده به دوریا و تک تک جام‌هایی که روی سرش فرود می‌آمد نگاه می‌کرد.
دوریا که عصبانی شده بود انواع و اقسام طلسم‌های مختلف را به سمت او روانه کرد و در آخر بالای سرش رفت و فریاد زد:

-تو کی هستی؟ راستشو بگو!

اما دختر بی حرکت روی زمین افتاده بود.
تماشگران دیگر به حرف آمده بودند.

-فکر کنم کشتیش!
-اصلا زنده است؟
-کسی میشناسش؟
-اینجا امن نیست!

دوریا به همه نگاه غضب آلودی کرد.

-اگه مرده یکی جمعش کنه! اگرم نمرده یکی ببینه این کیه و خبرشو بهم بده!

و بعد با قدم‌هایی متین و سری بالا از صحنه خارج شد.



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۱:۴۵ پنجشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۱

هافلپاف

نیکلاس فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۲۶:۳۵
از تارتاروس
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
هافلپاف
ناظر انجمن
پیام: 214
آفلاین
یه رول بزنین که توش در حال دوئل با یه متقلب شیاد نفر هستین و با این ورد حقه ش رو دفع می کنین. (30 نمره)
متقلب شیاد نفر چه صیقه ایه استاد؟


اركوارت راكارو بعد از تدریس کلاس آموزش دوئل در دفتر اساتید نشسته بود و نون پنیرش را در چایی شیرین میزد و هر بار که آن را در دهانش میگذاشت قیافه اش ahegao میشد و گویا لذت حقیقی را از صبحانه اش میبرد. داشت مقدار شکر بیشتری به چایی اضافه میکرد تا چشمانش بیشتر چپ شود که ناگهان در اتاق با شدت باز شد.

-آرکاراتو!
-آرکاراتو؟
-اورکوارته...؟!
-اورکوار...؟ اصلا امرتون رو بفرماییدآقا... با کی کار دارین؟
-میخوام باهات مبارزه کنم آرکوارتا.
-اسم من اركوارته.
بسیار خب اركوارته. برای نبرد آماده باش.


استاد نگون بخت که داشت خودش را برای کلاس بعدی و سر و کله زدن با مشتی جادواموز بی استعداد آماده میکرد دیگر نمیدانست پیرمرد لاغر اندامی که سراپا سیاه پوشیده بود را کجای دلش بگذارد. همان لحظه به خاطر ترکیب نون پنیر و چایی شیرین، گازی که در شکمش تولید شده بود راهی به بیرون پیدا کرد و جا برای پیرمرد باز شد.

-خب شما گفتین اولیای کدوم جادواموز هستین؟
-من خود جادوآموزم. میخوام به خاطر نمره ی کمی که به من دادی ازت انتقام بگیرم.


استاد راكارو که تا ان لحظه حرمتِ کوچک تری بزرگ تری را نگه داشته بود؛ با فهمیدن اینکه ان پیرمرد تنها یک جادواموز است و آن هم از نوع بی ادبش که احترام استادش رو نگه نمیدارد. خون در رگ هایش جولان داد و با قیافه ای سرخ و لحن کریپی رو به روی پیرمرد ایستاد.

-پس میخوای با من مبارزه کنی؟ ها ها ها!
-نه شما کی هستین؟ اینجا کجاست؟ من اینجا چیکار دارم؟
-من ارکوارته هستم دیگه.
-اها. اركوارته. برای نبرد آماده باش.


دو مبارز روبه روی همدیگر قرار گرفتند و دست هایشان را روی چوبدستی ها ثابت کردند. جن کوچکی هم در نقش تامبل وید، قل خورد و از وسط آن دو گذر کرد. سبک مبارزه بسیار وسترن شده بود و هر دو دوئل کننده چشم در چشم همدیگر منتظر بودند تا ساعت بزرگ هاگوارتز عقربه هایش روی هم قرار بگیرد. عرق از روی پیشانی راکارو به سمت پایین لیز میخورد. فلامل سعی میکرد جلوی لرزش دستش را بگیرد. زمان گویا متوقف شد و باد از حرکت ایستاد.

دینگ دینگ دینگ دینگ

-دِپریمو!
بوووم.

طلسم انفجاری نیکلاس درست از چند میلی متری گوش ارکوارت رد شد و در پشت سرش دیوار اتاق را منفجر کرد. ارکوارت که اصلا انتظارش را نداشت، همراه با موج انفجار خودش را پشت میز که چپه شده بود، پرت کرد. نیکلاس چوبدستی اش را به سمت میز گرفت و با احتیاط نزدیک شد. آماده بود که میز را هم منفجر کند. بدون معطلی پشت میز پرید و چوبدستی را به سمت جایی که حدس میزد ارکوارت انجا باشد نشانه رفت.

-گیرت انداخ...ها؟ پس کجاست؟
-فلیپندو.

از پشت سر، نیکلاس مورد اصابت طلسم راکارو قرار گرفت و به پرواز درآمد. اركوارت با حرکت چوبدستی اورا دور اتاق میچرخاند و به کمد ها و قفسه ها میکوبید. دست آخر اورا درست در وسط اتاق در نزدیکی سقف ثابت نگه داشت. نیکلاس خون از سرش میچکید و چند تکه شیشه توی گونه اش فرو رفته بود.

-هی هی هی. هدف آسونی هستی نیکلاس.

آرکوارت با یک دست چوبدستی را سفت گرفته بود و با دست دیگرش چاقوی تیزی را از زیر ردایش بیرون کشید. نیکلاس اخم کرد و سعی کرد خودش را نجات دهد اما تاثیری نداشت خیلی محکم نگه داشته شده بود. خنده های ریز ارکوارت تبدیل به قهقهه شد. او نیکلاس را هدف گرفت و با قدرت تمام به سمتش پرت کرد. برق چاقوی تیزی که به سمت نیکلاس میامد توی چشمش افتاد. چوبدستی اش را حرکت داد و با صدای ضعیفی کلمات را ادا کرد.

-پو...پورتوس.
-نه... نه این امکان نداره.

نیکلاس قبل از اینکه چاقو با بدنش اصابت کند چاقو را تبدیل به یک رمزتاز کرده بود و به محض اینکه چاقو در شکمش فرو رفت دایره ی از جنس دود تشکیل شد و نیکلاس را بلعید و به جای دیگری تله پورت کرد.

آرکوارت چوبدستی اش را پایین آورد.
-اوه اون لعنتی از دستم فرار کرد.
-هنوز...تموم...نشده... .

صدای ضعیف نیکلاس از اعماق رمزتاز شنیده شد.

-برگردونیموس.

اركوارت قبل از اینکه حرکتی بکند تصویرش را روی چاقوی خودش که در دلش فرو رفته بود دید. لبخند تلخی زد و آرام آرام روی زمین افتاد.

چند روز بعد
ارکوارت سراسیمه از خواب پرید پیرهنی تنش نبود و تنها باند پیچی هایی که خیلی مرتب زخمش را بسته بودند معلوم بودند. تخت بغلی نیکلاس فلامل هم با همان زخم و باندپیچی ها دراز کشیده بود، ولی چشمانش بسته و هنوز به هوش نیامده بود. پرنل همسر نیکلاس در را باز کرد و وارد اتاق شد.

-اوه به هوش اومدی دختر جوان؟ دیدم که با نیکلاس مبارزه کردی.
ارکوارت پرنل را از روی گردنبندی که سنگی سرخی داشت شناخت میخواست بپرسد که او چطور این هارا دیده اما انرژی اش کاهش یافته بود و نمیتوانست زیاد چشمانش را باز نگه دارد.

-من چجوری اومدم اینجا؟
-خب میدونی... وقتی نیکلاس چاقوی تورو به رمز تاز تبدیل کرد و از اونجا فرار کرد. با طلسمی اون چاقو را به سمت تو برگردوند اما نکته ی جالب اینجاست که اون چاقو دیگه رمزتاز شده بود و وقتی به تو برخورد کرد تو هم تله پورت کردی توی حیاط پشتی خونه ی ما.

ارکوارت سوال های پیشتری داشت اما به خاطر زخم عمیقش نمیتوانست خودش را بیدار نگه دارد. پرنل گویا این را فهمید؛ چون بلند شد و به سمت در رفت.

-فعلا استراحت کن. وقت برای حرف زدن زیاده. دختر جوان!




ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۲۳ ۱۱:۴۹:۰۱
ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۲۳ ۱۱:۵۰:۵۰
ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۲۳ ۱۱:۵۴:۳۴
ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۲۳ ۱۲:۵۰:۰۷

تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۲:۱۳ پنجشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۱

گریفیندور

لیلی لونا پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۸ سه شنبه ۳ خرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۲۴:۰۴
از ◝ 𖥻 In The Moon ぃ ˑ ִ
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 61
آفلاین
یه رول بزنین که توش در حال دوئل با یه متقلب شیاد نفر هستین و با این ورد حقه ش رو دفع می کنین. (30 نمره)


"خب افتادن یک درس نباید خیلیم دور از انتظار باشه..نه؟"
میشه گفت اولین فکری که از سر لیلی گذشت همین بود.
هیچوقت انجام این حرکت بشدت مسخره رو درک نکرده بود.
دو نفر میرن از هم کتک میخورن بقیه هم فردی که شانس بیشتری برای برنده شدن داره رو تشویق میکنن.
با خستگی روی صندلی قهوه خانه ولو شد.
داشت به این فکر میکرد که چه بهانه ای برای درس پروفسور آرکو جور کند تا بیشترین عضو سالم توی بدنش رو داشته باشه!
اما تمرکزش با فریاد هایی که دم گوشش زده میشد بهم ریخت.
-هی لیلی اینو نگاه کن..لیلی.لیلی پاشو
ببین..زودباش
گوشه ی چشمش رو باز کرد.
درسته!
حتی نیاز به فکر نبود.به راحتی میشد فهمید اون امیلیه
لیلی با حرص گفت:
-چته
امیلی دوباره لیلی رو تکان داد و دم گوشش فریاد زد:
-باید اینو ببینی..زودباش.لیلی..لطفاا
لیلی با حرص پاهاش رو از روی میز برداشت و صاف روی صندلی نشست.
-خب؟
امیلی کتاب قطوری رو بر روی میز انداخت.
انقدر قطور که بلند کردنش به تنهایی سخت بود.
با دیدن اسم کتاب اندازه ی چشمانش به بزرگترین حالت خودش رسید.
-اینو..میگم..اینو..از کجا آوردیی؟
امیلی با ذوق گفت:
-پروفسور بل
بعد از میز فاصله گرفت و درحالی که ادای کتی رو درمی‌آورد گفت:
-اینو بگیر بچه.مراقبش باش.فقط گوشه هاشو قارقارو گاز زده
لیلی خنده ای کرد دستاش رو به آسمون گرفت فریاد زد:
-آه مرلین..چقدر حماسی.دیگه نمیتونم این حجم از حماسی بودن این سکانس رو تحمل کنم
امیلی جلو اومد و با خنده ضربه ای به دست لیلی زد
لیلی دوباره خنده ای کرد و دستش رو دراز کرد تا کتاب رو برداره که..
پسری کتاب رو از روی میز برداشت و با صدای بلند شروع به مسخره کردن کتاب کرد.
-وای..دیگه نمیتونم جانوران جادویی؟!..شما ها بهتره فعلا از مادرتون اجازه بگیرید البته قبل از خوردن شیرتون.
لیلی بیخیال به حرف های پسر سر کتاب رو بین انگشتاش گرفت و از بین دندون های قفل شدش غرید.
-پسش بده.
پسر کتاب رو از بین انگشت های لیلی بیرون کشید و با پوزخند فریاد زد.
-چرا باید اینکارو بکنم؟!
لیلی روی پنجه ی پا ایستاد تا هم قد پسر باشه.
درحالی که با حرص به چشمای پسر خیره شده بود..
ضربه ای تو گوش اون زد و کتاب رو از دستش بیرون کشید.
درحالی که دست امیلی رو گرفته بود و میخواست فرار کنه صدای پسر رو از بین جمعیت شنید.
-اگه پاتر هم اینجا بود فرار میکرد.الحق که دختر همون پدر ترسویی
لیلی از حرکت ایستاد.
کتاب رو توی سینه ی امیلی کوبوند و به طرف جمعیت برگشت.
-یک بار دیگه تکرار کن چه غلطی کردی؟!
پسر سرشو پایین برد زمزمه کرد.
-بدجور داری میسوزی
لیلی خنده ی بلندی کرد و گفت:
-مثل اینکه تو بدجور سوختی که اینجوری داری خودتو به در و دیوار میکوبی تا دیده شی.
پسر دستش رو زیر چانه اش گذاشت و ادای فکر کردن رو درآورد.
-که اینطور.چه طوره..که .. یعنی..بیا دوئل کنیم.
با دیدن قیافه های هیجان زده ی جمعیت اضافه کرد.
-اگه من بردم کتاب مال من.اگه تو بردی این مال تو
بعد زمان برگردان کوچکی رو از جیبش بیرون آورد و منتظر به لیلی خیره شد.
جمعیت اجازه ی جواب دادن به لیلی نکردن و با صدای بلند فریاد میزدن "دوئل"
خب.. ضرری هم نداشت با دوئل باز هم لیلی چیزی از دست نمی‌داد.کتاب هم که مال امیلی بود.
خب البته امیلی باید با سختی زندگی آشنا بشه!
لیلی فریاد زد:
-قبولهه
صدای جیغ و فریاد به گوش می‌رسید.
از اون صدا ها معلوم شد که اسم پسر جیکوب بود.
اونها شروع کردن.
جیکوب با تمام قدرتش به سمت لیلی طلسم میفرستاد و لیلی فقط دفاع میکرد.
بعد از گذشت چند دقیقه ی متوالی حرکت جیکوب و دفاع های لیلی..
جیکوب خسته شد.
برگشت تا نفسی بگیرد .
لیلی فرصت رو غنیمت شمرد طلسم کروشیو به سمت پسر فرستاد.
ولی جیکوب خودش رو به طرف دیگه ای پرت کرد و از طلسم جاخالی داد.
درحالی که سعی میکرد بلند شه تیکه شیشه ی بزرگی رو در کنار صندلی دید.
برای اون کسر شان بود که از یک دختر بچه شکست بخورد.
پس باید فکری میکرد.
سریع تیکه شیشه رو در جیبش گذاشت و بلند شد.
و دوباره شروع به فرستادن طلسم های سنگینی به سمت لیلی کرد.
و درست وقتی که دوئل بالا گرفته بود تیکه شیشه رو به سمت لیلی پرت کرد.
لیلی درحالی که روی زمین افتاده بود فقط میتوانست به شیشه نگاه کند..
با به یاد آوردن طلسم پروفسور آرکو در صدم ثانیه چوب دستیش رو به سمت شیشه گرفت و فریاد زد:
-برگردونیموس
شیشه با همان سرعت به طرف جیکوب برگشت . از کنار صورت او گذشت و خراش کوچیکی روی صورتش نقش بست.
چاقو دقیقا کنار صورت جیکوب روی دیوار چوبی جا خوش کرد.
لیلی لبخند پیروزمندانه ای به قیافه ی ترسیده ی پسر زد و در حالی که دست امیلی رو می‌کشید بلند گفت:
-بار آخرتون باشه که راجب پدر من اینطوری حرف می‌زنید!
زمان برگردانی که حالا مال اون بود رو از روی زمین برداشت و داخل جیبش گذاشت و از اونجا خارج شد.
لبخند از صورتش پاک نمیشد.
زیر لب زمزمه کرد:
-فکر کنم حالا میتونم تکلیف پروفسور رو تحویل بدم..
امیلی با گنگی به طرف لیلی برگشت.
-هن؟..
لیلی سریع سر تکون داد و دست امیلی رو به سمت خوابگاه کشید.
-هیچییی



ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۲۳ ۲:۱۹:۱۱
ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۲۳ ۱۰:۴۸:۴۱

◟·˚ᨳ 𝗍𝗁𝖾 𝗆𝗈𝗈𝗇 𝗂𝗌 𝖻𝖾𝖺𝗎𝗍𝗂𝖿𝗎𝗅, 𝗂𝗌𝗇'𝗍 𝗂𝗍


پاسخ به: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۰:۰۵ چهارشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۱

ریونکلاو، مرگخواران

تری بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
دیروز ۱:۵۲:۵۲
از پشت ویترین
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
ناظر انجمن
پیام: 268
آفلاین
بعد از کلاس آخرین کسی که در اتاق ماند تری بود. قبل از بلند شدن از پشت نیمکت نگاهی به پروفسور راکارو کرد که داشت در حین سوت زدن با لبخند خون و کفی را که نصف کلاس را در بر گرفته پاک می کرد و نیم نگاهی هم به جادو آموز مذکور انداخت که پنج نفر او را در حالی که هنوز داشت کف پراکنی می کرد حمل میکردند؛ سپس در حالی که نیشخندی بر لب داشت از جایش بلند شد و به سمت در کلاس رفت.
- فعلا خداحافظ پروفسور!

در حالی که داشت به سمت خوابگاه حرکت میکرد همه لحظات سیزده دوئل ناموفق اخیرش با کالم را در ذهنش مرور کرد.
کالم یک پسر سال پنجمی بود که هیکلی تقریبا به اندازه هیپوگریف داشت و دشمنی عجیب و بی دلیلی هم با تری!
البته چندان هم از استعداد جادوگری برخوردار نبود و حتی می شد گفت که در صورت دوئل عادلانه تری میتوانست به آسانی او را شکست دهد؛ ولی کالم همیشه وسط دوئل زمانی که تری حواسش به دفع طلسم ها بود اشیائی مثل چاقو، بطری، ساطور و حتی لنگه کفش به سمتش پرتاب میکرد و بعد هم با یک طلسم خیلی ساده تری را که بعد از برخورد اشیا از درد خم شده بود شکست می داد.
تا به حال تری در کتاب های زیادی به دنبال راه حلی برای مقابله با این تقلب گشته بود ولی مفید ترین چیزی که پیدا کرده بود عنصر جاخالی بود.
ولی حالا...
- بالاخره وقت انتقامه.

فردا صبح موقع صبحانه تری از شدت هیجان مرتب به زیر میز لگد میزد و در آخرین بار هم موفق به چپه کردن ظرف مارمالاد روی لینی شده بود.
بعد از صبحانه تری در جهت مخالف باقی ریونکلاوی که که به سمت کلاس تاریخ جادوگری می رفتند به راه افتاد تا به پاتوق همیشگی کالم و رفقایش یعنی کنار دریاچه برود.
- اممممم... تری! کلاس از اینوره ها.

تری به سمت صدا برگشت و با نارلک رو به رو شد که با بالش به راهرویی اشاره می کرد.
- اوه! آره می دونم. راستش چیزه... امروز یک کار خصوصی واجب دارم. احتمالا به کلاس نمی رسم. موقع ناهار می بینمت. احتمالا!
- اوه... خیلی خب. باشه.

ده دقیقه بعد تری به دریاچه رسید. کم کم هیجانش به ترس تبدیل می شد. اگر طلسم کار نمی کرد چه می شد؟ کاش حداقل قبلش طلسم را امتحان می کرد. ولی حالا دیگر ناچار بود به پروفسور راکارو اعتماد کند.
از مخفیگاهش ییرون آمد. نفس عمیقی کشید و به سمت کالم و دوستانش به راه افتاد.
به محض اینکه چشم کالم به تری افتاد نیشش باز شد.
- بچه ها کیسه بوکسمون تشریف فرما شدن.

تری به چشم های کالم خیره شد.
- منو چی صدا کردی؟
- گفتم کیسه بوکس! مشکلیه؟
- مشکل که نه والا. ولی یه سوال داشتم. احیانا تو بچگیت یه بطری پر از معجون استخوان ساز نخوردی؟
- چی گف...
- البته بیشتر به نظر میاد عصاره جنون بوده باشه.
- خفه ش...
- میگما. چرا همرنگ لبو شدی؟ از اثرات جانبی عصاره جنونه؟
- من تو رو می کش...
- نظرت راجب یک دوئل چیه؟

کالم آرام شد.
- چیه؟ دلت واسه درمانگاه تنگ شده نه؟
- کی می دونه؟ شاید شده باشه...
- پس بذار دلتنگیتو رفع کنم.

هر دو سه قدم از هم دور شدند و به هم تعظیم کردند.
دوئل آغاز شده بود.
کالم مرتبا طلسم هایش را به طرف تری می فرستاد و تری همه را دفع می کرد. ولی تمام مدت حواسش به دست چپ کالم بود.
هنوز سی ثانیه نگذشته بود که کالم دست چپش را به داخل ردایش برد و چکشی را بیرون کشید. بعد بدون معطلی همزمان چکش و یک طلسم را به سمت تری فرستاد.
تری از طلسم جاخالی داد و چوبدستی اش را به سمت چکش گرفت.
- برگردونیموس.

به محض برخورد طلسم، چکش مثل یه بومرنگ برگشت و درست به وسط دو تا چشم متعجب کالم برخورد کرد و اون رو به داخل بوته ها پرت کرد.
- اینه... ایول!

کالم به سختی از بین بوته ها خارج شد و در حالی که با یک دست پیشانی قلمبه‌اش را گرفته بود گفت:
- چطوری آخه؟

تری قهقه زد.
- ما اینیم دیگه.

بعد برگشت و به سمت قلعه به راه افتاد. مدت ها بود که انقدر احساس سبکی نکرده بود.




پاسخ به: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۳:۱۲ پنجشنبه ۱۶ تیر ۱۴۰۱

جیانا ماریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ جمعه ۸ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۸:۱۲:۴۱ جمعه ۲۲ دی ۱۴۰۲
از ایران_اراک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 175
آفلاین
جیانا از کلاس فلسفه متنفر بود ولی عاشق دوئل بود. بار ها با تک تک بچه های مدرسه و کاراگاه ها و ... دوئل کرده بود ولی این بار خود لرد سیاه کسی بود که میخواست باهاش دوئل کنه و اگه نگیم که چوبدستثی از گلیم دراز تر کردن نبود نمیشه گفت چیه.


-ما چرا باید با این محفلی دوئل کنیم؟
-ارباب خب حقش رو میگذارین کف دستش.
- کروشیو.
-اربابی میگم بد هم نمیگه آخه اون عمرا شما رو شکست بده.
-کتی تو ببند که هر چی من میکشم از دستع توئه .
-ارباب میگم اینم با خودتون ببرین.
-این چیه؟
-این چیزه چاقوئه دیگه.
-لینی منظورمان این بود که چرا همچین چیز ماگلی ای دست ما می دهید
-خب ارباب میتونین ... وقتی که وسط دوئل حواسش نیست ...تستسترالش رو در بیارین.

لرد از عصبانیت با یک حرکت مرگخواری که جرعت جسارت کرده بود را کشت.

-یه فکری کردیم ...وقتی که وسط دوئل حواسش نیست ...تستسترالش رو در میارم فکر خودمان بود .
-البته لرد من شما همیشه بهترین فکر ها رو می کنین.
-از روی گُرده ما بیاین پایین بلاتریکس.
-اما من که... الینجام لرد.
-پس کی داره از ما بالا میره؟

کتی به سرعت قارقارو را پایین آورده و متواری می شود.


همان لحظه از دید جیانا

-خب اینم از این برام آرزوی موفقیت کن آلبوس به مرلین قسم اگه نبرم ... میدونم چه بلایی سر پروفسور آرکو بیارم .
-جیانا آروم باش. من مطمئنم موفق میشی.
-ممنون ، آلبوس .
-برو حسابش رو برس فکر نکن لرد سیاهه فکر کن... فکر کن قورباغه است ، مثل اون هم کچله.
-باشه . بریم توکارش.

دوئل

لرد بگمن با طلسم گسترش صدا دوئل رو گزارش می کنه. جیانا از انواع و اقوام یطلسم ها استفاده کرد و لرد هم از بیشترشون قصر در رفت ولی گرفتار طلسم پای بیقرار شد. سریع خودش رو آزاد کرد و به سمت جیانا چند کروشیو آواداکاداورا فرستاد ولی جینا از همه جا خالی داد جیانا که پشتش به لرد شده بود لرد فرصت رو غنیمت شمرد و به سمت جیانا چاقو را پرت کرد . جیانا به موقع برگشت و تنها گونه اش زخم سطحی برداشت . جیانا یک لحظه آرکو رو دید.
-برگردونیموس!
چاقو برگشت و درست سمت راست قفسه سینه لرد فرو رفت لرد پخش زمین شد و جیانا لبخندی زد ورد ترمیم ، حبس و طلسم فرمان را اجرا کرد.
- تموم شد .. من بردم.


ویرایش شده توسط جیانا ماری در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۱۷ ۱۰:۵۷:۲۰

اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!




پاسخ به: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱

اركوارت راكارو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۴ سه شنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲:۱۶ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۴۰۲
از سی سی جی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
جلسه اول درس آموزش دوئل با چاقو




جلسه اول کلاس دوئل با چاقو بود و همه جادو آموزان با نظم و ترتیب یک جا نشسته بودند و با خود فکر می کردند که این استاد بی فکر که جلسه اولی اینقدر دیر کرده بود کیست؛ که ناگهان صدای شترق همه را از جا پراند.

- کنیچیوا مینا سان!
این صدای پسرک موسفیدی بود که با مخ روی زمین افتاده بود. جادو آموزان او را از ترم پیش به یاد داشتند.

- این چرا باز استادمونه؟
- این ترم جادوی سیاه فوق پیشرفته نداشتیم.
- خنگول استاد دوئلمونه!

صدای خوردن کف دست جادو آموزان را به خود آورد.
- ازتون ممنون میشم که همه ساکت با نظم وترتیبی که قبل از ورود من نشسته بودین بشینین.

جادوآموزان بدون هیچ درنگی در جای خود نشستند چون همه ترم پیش را به یاد داشتند می نمی خواستند این استاد وحشی را عصبانی کنند.

- از اونجایی که همه تون می دونین من استاد دوئل تونم. می دونم چقدر از این موضوع هیجان زده هستین؛ چون پارسال هم جادو آموز من بودین و مطمئنا از درسم لذت بردین.

اما جادو آموزان از درس ارکو متنفر بودند؛ اما کسی زحمت اشاره به این موضوع را به خود نداد.

- از اونجایی که امروز جلسه اولتونه زیاد بهتون سخت نمی گیرم و تکلیف آسون بهتون می دم.
پس از گفتن این حرف چاقویی سمت یکی از جادو آموزان پرتاب شد. همه جیغ بلندی کشیدند.

- برگردونیموس!
به همان سرعتی که چاقو پرتاب شده بود سمت ارکو برگشت.
- این یه ورد کاربردیه وقتی که حریفتونکلک می زنه و جای اینکه از چوب دستی استفاده کنه، از چاقو یا اشیا دیگه ای استفاده می کنه تا مثلا غافلگیرتون کنه.
ارکو لبخندی به پهنای صورت زد.
- اما شماهایی که جادو آموز منید، دیگه گول این حرفا رو نمی خورید.

جادوآموزی که چاقو طرفش پرتاب شده بود، روی زمین افتاده و کف و خون بالا می آورد اما ارکو کمترین اهمیت را به این موضوع می داد.
- تکلیفتون اینه:


یه رول بزنین که توش در حال دوئل با یه متقلب شیاد نفر هستین و با این ورد حقه ش رو دفع می کنین. (30 نمره)


پس از گفتن این ارکو رو به جادو آموزان کرد.
- امیدوارم همه نمره بالا بگیرین. ماتانه مینا سان!








کنیچیوا: سلام
میناسان: همگی
ماتانه: تا بعد









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.