هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


اطلاع‌رسانی کوییدیچ قوانین کوییدیچ برنامه مسابقات بیلبورد امتیازات


# مسابقه میزبان نتیجه مهمان
1 براکت بالا برتوانا ~ اوزما کاپا
2 براکت پایین پیامبران مرگ ~ هاری گراس
3 نیمه‌نهایی بازنده 1 ~ برنده 2
4 فــیــنــال برنده 1 ~ برنده 3


دفتر رئیس فدراسیون اطلاعات تیم‌ها کافه کوییدیچ کازینو پیژامه مرلین

گنگستران کوییدیچ

نیازمندی‌های شهروندان


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۴:۰۱ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۱

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۲۵:۳۰ شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۳
از زیر زمین
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
برف در حال باریدن بود و هوا به سردی قطب شمال. پس، دخترک قد کوتاه، زیر درخت کریسمس لم داده بود و پشمالو هارا « به مناسبت کریسمس قاقارو فک و فامیلش را دعوت نموده بود.» در بغلش میفشرد.
با صدای بلند شکستن چیزی، آهی کشید. در این چند روز، پشمالو هارا عملا خانه اش را زیر گرفته بودند.
دستش را داخل جیبش فرو برد و آبنبات ترشی را در دهانش انداخت. وقتی چند سال پیش فهمید که بابانوئل وجود خارجی ندارد، ضربه روحی بدی خورد. و با هدیه گرفتن قاقارو، نه تنها روحیه اش را به دست نیاورد، بلکه روحیه ی ناامید به روحیه عصبی طوری تبدیل گشته بود. آخر سر و کله زدن با پشمالو ها، ریشه صبر عیوب را میخشکاند. کتی که دیگر جای خود را دارد.
با کشیدن آهی دیگر، برای دیگر کسانی که این کریسمس میفهمیدند بابانوئلی وجود ندارد، تاسف خورد. شاید میتوانست کاری کند. به پشمالو هایی که از در و دیوار خانه اش بالا میرفتند، کاغذ دیواری اش را گاز میزدند، و صندلی هایش را میجویدند، نگاهی انداخت. به طبقه بالا رفت و با بغلی پر از کاغذ کادو، بیرون آمد.
- وقته کادوی کریسمسه!

چند ساعت بعد، کتی کیسه ای پر از پشمالو کادو کرده داشت. شش پشمالو کادو نشده ی مذکور را با نخ به سورتمه اش بست و به طبقه ی بالا رفت تا لباس بپوشد.

- کتی، ریشم خیلی بهت میادا.

کتیه بابا نوئل، به سمت قاقاروی گوزنی، بالشی پرت کرد. سپس، سوار سورتمه شد و با کنده شدن قسمتی از دیوار خانه، به بیرون شتافت. منتها، کتی چیزی را یادش رفته بود.
-چوب دستیمو خونه جا گذاشتم!

سورتمه ی کتی بابانوئلی، با شدت به سمت زمین سقوط میکرد. و سقوط هم کرد! قسمت بزرگی از زمین کنده شده و کتی، وحشت زده کیسه ی هدیه هایش را بغل کرد. پشمالو های گوزنی، با پاهای کوچکشان به جلو میتاختند و سورتمه ی زمینی را جلو میبردند. کتی، از جایش بلند شد و هدیه ی هارا در هر خانه ای که پنجره اش باز بود پرت میکرد.
در این بین، هیچکس حواسش نبود که سورتمه در حال ساب رفتن و کوچکتر شدن است. هر لحظه، فاصله ی کتی با ساختمان ها بیشتر میشد و پرتاب کردن کادو ها سخت تر.
- این چرا اینجوریه...

سورتمه کاملا ساب رفت و کتی با صورت روی برف ها فرود آمد.

- ام... ببخشید؟

کتی، صورت پر از برفش را بلند کرد و با دخترک کوچکی رو به شد.

- شما بابانوئلی؟
- البته که هستم!
- کادو هم میدی؟

از سر و وضع دخترک معلوم بود که پول چندانی برای خریدن کادو ندارد.
- البته که میدم!

کتی، به سمت کیسه اش دوید و آخرین کادوی مانده را دستان دخترک گذاشت.
- بهت قول میدم چیزی که توی این کادوعه، همیشه مراقبت میمونه .

سپس، خم شد و در گوش دخترک چیزی را زمزمه کرد.
- آخه پشمالو ها عاشق صاحباشونن.

سپس، نگاه خنجر طوری به قاقاروی گوزنی کرد.
دخترک، کادو را به سرعت باز کرد و با یک پشمالوی مامانی و کوچک مواجه شد.
- این خیلی ناز...

اما کتیه بابانوئلی رفته بود. دخترک با خودش فکر کرد شاید خیلی خوش شانس بوده. یا شایدم بر خلاف حرف پدر و مادرش، بابانوئل واقعا وجود دارد...


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!


شناسه بعدی


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۱

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۷ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۳:۴۵:۱۴ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۳
از دفتر کله اژدری
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 91
آفلاین
هاگوارتز در آرامش شب غرق شده بود. ساکنان این قلعه پر رمز و راز، با امیدها و آرزوهای فردا، به خواب رفته بودند.
تنها یک نفر هنوز بیدار بود و به طرف آتش شومینه قوز کرده بود.

آلبوس دامبلدور به کاغذی که در دست داشت خیره شده بود. شعله های آتش در چشمانش می رقصیدند.
کاغذ از طرف برادرش ابرفورث بود، برادری که چندین سال ندیده و هیچوقت به آغوش نکشیده بود.
به آرامی کاغذ را به طرف شعله های آتش گرفت
شعله به نامه گرفت و سوختن اغاز شد...درست مثل خانواده خود آلبوس، مثل خاطرات خوش همراه با خانواده اش.

اما هیچوقت از خاطرش پاک نمی شدند. مانند زخمی کهنه، پر از گرد و خاک و تیغ، دردناک بود.

حمله پسربچه های ماگل به خواهر ۱۳ ساله اش، جنون خواهر، انتقامجویی پدر، از دست رفتن پدر...
پاراگراف اول سریعتر از چیزی انتظار داشت سوخت.

نباید از ماگل ها متنفر می شد؟ نشد.

حمله های عصبی خواهرش، تنفرش از جادو، مرگ ناگهانی مادرش بر اثر یکی از حمله های خواهر...
سفر آلبوس به دوردنیا، در شب قبل از سفر، مثل عمر مادرش دود شد.
پاراگراف دوم هم سوخت.

مغرور و البته سرخورده بود و خیلی جوان. جوان تر از اینکه بار مسئولیت خانواده را به دوش بکشد.

آرزوهای دور و دراز، آرزوی قدرت، سرکشی ها و سرزنش های برادرش، جاه طلبی خودش، معصومیت خواهرش، یک دعوا و یک طلسم و... خواهرش هم سوخت.
مثل پاراگراف سوم نامه... .

درد، چنگال قدرتمندش را دور قلبش فشرد.
طلسم کدام یکشان به خواهرش برخورد کرده بود؟ آیا طاقت دانستن حقیقت را داشت؟
نمی توانست به عقب برگردد.

برادر اما پر از کینه و نفرت،مشت محکم، دماغی شکسته، دلی شکسته تر...
پاراگراف آخر نسوخته بود. هنوز.

آلبوس چشمان نمناکش را باز کرد و به نامه خیره شد. تنها یک جمله باقی مانده بود.

"دیگر خیلی دیر شده، برادر."


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۸ ۱:۱۳:۲۷


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۰:۰۴ جمعه ۱۴ مرداد ۱۴۰۱

برودریک بود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ سه شنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۶:۱۵ یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 12
آفلاین
یه فرضیه هست که میگه آدم ها وقتی به آخرین لحظات عمر خودشون میرسن و دیگه مرگشون قطعیه، ذهنشون برای این که اون لحظات آخر درد و عذاب نکشن، وارد توهم میشه و واقعیت رو تحریف می کنه. یعنی حتی کسی که توی آتش سوزی، که یکی از زجرآورترین روش های مرگه، می میره هیچی از اون درد لحظات آخر نمی فهمه. بلکه مغزش گولش میزنه، پیام های رسیده از عصب های سرتاسر بدن رو نادیده می گیره و مثلاً این توهم رو ایجاد می کنه که یه نفر اومده آتش رو خاموش کرده و اون فرد هم بدون هیچ دردی و زجری آروم آروم خواب آلوده میشه و مثل یه بچه می خوابه و می میره.

برودریک بود در حالی که از دروازه های اصلی هاگوارتز وارد می شد به این فرضیه فکر می کرد. از وقتی که سنت مانگو رو ترک کرده بود و تونسته بود به روال عادی زندگیش برگرده، با یک شوک بزرگ مواجه شده بود. مرگ آلبوس دامبلدور، بزرگترین جادوگر همه ی اعصار. اما غم و حسرتی که توی وجود برودریک ریشه دونده بود به خاطر این نبود که دامبلدور جادوگر بزرگی بوده، بلکه اون پیرمرد تنها کسی بود که توی زندگیش احساس می کرد که می تونه روش حساب کنه. تنها کسی که روی برودریک حساب می کرد و اونو به چشم چیزی بیشتر از یه موجود همیشه غمگین میدید حالا مرده بود و اون حتی نتونسته بود توی مراسم تدفینش شرکت کنه. همیشه به خودش می گفت اگر اون موقعی که دامبلدور کشته شده بود توی بیمارستان نبود شاید می تونست کاری بکنه که این اتفاق نیفته. شنیده بود که توی اون زمان مدیر هاگوارتز به شدت آدم هاش توی وزارتخونه رو از دست داده بود.
دیگه بیشتر از این نمی تونست به این فکر کنه. همون موقعی که برای مأموریت در هاگوارتز داوطلب شده بود می دونست که اعماق دلش میخواد یه سری هم به مقبره ی دامبلدور بزنه. حالا بالای سر اون سنگ مرمر سفید پرشکوه ایستاده بود و برای آخرین بار ادای احترام می کرد. باز هم از ذهنش گذشت که ای کاش اون فرضیه درست بوده باشه و دامبلدور از اون طلسم مرگ و سقوط مرگبارش هیچی نفهمیده باشه و به آرومی فقط به یه خواب عمیق فرو رفته باشه.

کافیه دیگه! باید میرفت سراغ مأموریتش!

این روزها محوطه ی فعلی هاگوارتز اصلاً امن نبود. از بعد از نبرد هاگوارتز بر خلاف چیزی که اکثریت فکر می کردند، نه تنها مرگخواران سقوط نکرده بودند و از بین نرفته بودند، بلکه یه جورایی سعی کرده بودند هاگوارتز، که اون موقع تبدیل به یکی از سمبل های شکستشون شده بود رو تخریب کنند. اینقدر حمله های پی در پی و تخریب های وحشیانه ای کردند که دیگه اونجا قابل استفاده به عنوان یه مدرسه نبود. بنابراین قدیمی ترین مدرسه علوم و فنون جادوگری برای همیشه تعطیل شده بود. اما خبرهایی به وزارت سحر و جادو می رسید که مرگخواران باز هم از خیر هاگوارتز نگذشتن و تلاش کردند تا جایی که می تونن گنجینه های ارزشمندی که اونجا به جا مونده بود رو تصاحب کنن. بعد از مدتی هم وقتی به این نتیجه رسیدند که چیز دیگه ای باقی نمونده هاگوارتز رو ترک کردند.
حالا وزارت برودریک رو فرستاده بود تا یه بررسی کامل از اوضاع داشته باشه و بتونن یه تصمیم گیری درست در موردش انجام بدن. بر خلاف چیزی که مسئولان وزارتخونه اعتقاد داشتن و میگفتن مرگخوارها مدت هاست که از هاگوارتز رفتن و هیچ خطری در حال حاضر اونجا نیست اما باز هم کسی حاضر نبود حتی برای یک مأموریت بازدید ساده به اونجا بره.

بالاخره برودریک در اصلی قلعه رو به سختی باز کرد. باورش نمی شد که این همون قلعه ی باشکوه باشه! تقریباً هیچ چیز باقی نمونده بود. یه جورایی ساختمان هاگوارتز مثل یه ساختمان مخروبه شده بود. سقف بین طبقات در خیلی از قسمت ها ریخته بود و با یک نگاه می تونستی چند طبقه و حتی بعضی وقتا آسمون رو هم ببینی. مجسمه ها و تزئینات دلفریبی که هر دانش آموز 11 ساله رو برای ساعت ها مجذوب خودش می کرد از بین رفته بودند. همه ی پنجره های قدی که ارتفاعشون چندین متر بود شکسته و درب و داغون شده بود. میزها و صندلی های سرسرای اصلی در آتش سوخته بود و سقف جادویی مثل قیر سیاه بود.
می دونست که خیلی از این ها تأثیرات نبرد هاگوارتز بوده ولی می تونست نشانهه هایی از تخریب های هدفمند توی دیوار ها و بعضاً توی زمین قلعه رو ببینه. قطعاً این ها تلاش های مرگخواران برای رسیدن به گنجینه های ارزشمندی بوده که افسانه های زیادی در موردش نوشته و گفته شده بود.

برودریک آرام آرام حرکت می کرد. بدون عجله سعی می کرد همه موارد رو بررسی کنه. بعضی وقتا تکونی به چوبدستی ش می داد و یک قلم پر و یک کاغذ پوستی از جیبش خارج می شدن، قلم خود به خود روی کاغذ چیزی می نوشت و دوباره هر دوی اون ها توی جیب کت قهوه ای رنگش که مثل همیشه چند سایز از خودش بزرگتر بود، قرار می گرفتن.
مسیرش رو از قبل انتخاب کرده بود و حالا به دفتر مدیریت خیلی نزدیک شده بود. مدت ها بود از اون راه پله ی چرخان بالا نرفته بود. اما هیچوقت یادش نمی رفت که بزرگترین انگیزه های زندگی ش رو توی همون دفتر و از دامبلدور گرفته بود. با این حال رفتنش به دفتر مدیریت دلیل دیگه ای داشت. می دونست که ورود به اونجا قطعاً برای مرگخوار ها کار ساده ای نبوده. ممگن بود نتونسته باشن وارد بشن و اونجا هنوز دست نخورده باقی مونده باشه. شاید این اصلی ترین دلیلی هم بود که وزارت این مأموریت رو ایجاد کرده بود.
چوبدستی ش رو در آورد و سعی کرد از طریق دستور العملی که بهش داده بودن طلسم پلکان چرخان رو باز کنه و وارد بشه. دقایقی مشغول بود و با چوبدستی به نقاط مختلفی ضربه میزد. می دونست چنین طلسم هایی خیلی پیچیده ن ولی فکرش رو نمی کرد اینقدر به مشکل بخوره. در حالی که یه جورایی داشت ناامید می شد، با یکی از ضرباتی که با چوبدستی ش وارد کرد صدای کلیکی اومد و ورودی دفتر مدیریت هاگوارتز باز شد.

لبخند رضایت روی لب های برودریک نشسته بود که ناگهان صدای جیغ عجیبی توی گوشش پیچید! مثل این نبود که یه نفر جیغ بزنه و او بشنوه. صدا از توی مغزش میومد و داشت دیوونه ش می کرد! حس کرد اگه چند لحظه دیگه این صدا ادامه پیدا کنه ممکنه دیوانه بشه! حاضر بود پرده ی گوش هاش رو پاره کنه که صدا قطع بشه ولی اصلاً توان حرکتش رو از دست داده بود. درست لحظه ای که روی زمین چهاردست و پا شده بود و نمی دونست باید چیکار کنه صدا قطع شد!

باورش نمی شد بالاخره اون صدای لعنتی قطع شده بود!

سنگینی نگاهی رو روی خودش حس کرد.

آروم سرش رو بالا آورد و با تعداد زیادی از افرادی روبرو شد که رداهای سیاه پوشیده بودند و کلاه رداهاشون رو روی صورتشون کشیده بودند. بالاخره بعد از چند لحظه یکی از اون ها نقابش رو برداشت. موهای سیاه رنگش رو از روی صورتش کنار زد و گفت:
- ببین چه شیربرنجی رو هم فرستادن برای مأموریت! لوسیوس شانس آوردی که بی عرضگیت توی کشتن این بابا به یه دردی خورد!

لوسیوس مالفوی نقابش رو برداشت و گفت:
- خفه شو بلاتریکس. همین شیر برنج طلسمی رو باز کرد که خودت چند ماه نتونستی بازش کنی. الان باید از من و راکوود ممنون باشی که نکشتیمش.

برودریک فهمیده بود چی شده! چیزی که وزارتخونه بهش اطمینان داده بود اتفاق نمیفته. مرگخوار ها هنوز اونجا بودن. احتمالاً اون صدای جیغ هم یک طلسم امنیتی بوده که روی در ورودی دفتر مدیریت کار گذاشته بودن که هر موقع کسی بازش کرد بیان و اونجا رو هم غارت کنن!
در حالی که مرگخوار ها با همدیگه کل کل می کردن و بعضی وقتا می خندیدن مغز برودریک به سرعت در حال کارکردن بود تا ببینه چجوری می تونه از این مخمصه خودشو خلاص کنه. می تونست با چوبدستی ش که هنوز توی جیبش بود یه درخواست کمک بفرسته. ولی با توجه به این که کسی نمی تونست توی هاگوارتز آپارات کنه چقدر طول می کشید تا نیروی کمکی برسه؟ چجوری باید وقت تلف می کرد؟

-شماها فکر می کنین که ما نمی دونستیم اینجایید؟!

وقتی برودریک این حرفو با یه پوزخند تمسخر آمیز زد به شکل عجیبی مرگخوار ها ساکت شدن. انگار کلکش گرفته بود!

فنریر گری بک با عصبانیت غرید:
- چه مزخرفی داری میگی؟ حرف نزنی خرخره ت رو می جوم!

برودریک که دید نقشه ش داره می گیره خنده تمسخر آمیز دیگه ای کرد و ادامه داد:
- شک نکردین با این که وزارت خبر داره که شما دارین اینجا رو شخم می زنید چرا یه کارمند بخش اسرار رو فرستاده؟! فکر نکردین اینا یه تله باشه؟

همه ی مرگخوار ها ساکت شده بودن. به همدیگه نگاه کردن و پچ پچی بینشون راه افتاد. توی همین موقع برودریک خیلی آروم چوبدستی ش رو لمس کرد و پیغام کمک رو فرستاد!

- اون کثافت پاترونوس فرستاد! داره ما رو بازی میده! سریع بکشیدش!

بلافاصله بعد از این جیغ بلاتریکس همه ی مرگخوارها چوبدستی هاشونو در آوردن و میخواستن به سمت برودریک حمله کنن. برودریک سریع چوبدستی ش رو بیرون کشید و داد زد: «اکسپلسیو!» یه انفجار بزرگ اون وسط به وجود اومد! برودریک از این فرصت استفاده کرد. سریع روی پاهاش پرید و شروع به دویدن کرد. پشت سرش مرگخوار ها دنبالش می کردن و انواع و اقسام طلسم ها رو به سمت می فرستادن. از پیچ راهرو گذشت. به قسمتی رسید که کف راهرو ریخته بود و امکان جلوتر رفتن نبود. سریع تکونی به چوبدستی ش داد و یک پل آب روشن که یه جورایی نیمه شفاف هم بود روی اون چاله ی بزرگ به وجود اومد. همین چند لحظه مکثش کافی بود که چندتا از طلسم های رنگارنگی که مرگخوار ها به سمتش می فرستادن به شکل خطرناکی بهش نزدیک بشن! اونقدر طلسم ها زیاد بودن که حتی فکر دفع کردنشون رو هم نمی کرد. فقط سریع از روی پلی که ساخته بود رد شد. بلافاصله مرگخوارها هم به گودال رسیدن ولی همین که اولین نفرشون پاشو روی پل گذاشت اون نور های آبی محو شدن و با سر به چند طبقه پایین تر سقوط کرد! برودریک باز هم دوید و جلو رفت. هیچ هدفی نداشت. مطمئن بود که هنوز خیلی زوده که منتظر رسیدن نیروی پشتیبانی باشه. سعی کرد به یاد بیاره که بلندترین برج هاگوارتز کدوم بود. اونجا شاید می تونست زودتر به نیروهای کمکی خودشو نشون بده.آهان برج ستاره شناسی! پیچید توی راهروی بعدی و داشت به سرعت می دویـ... بـــــــــوم! سقف بالای سرش منفجر شد و سنگ های سیاه و سنگین مثل بارون روی سرش ریختن! یکی از اون ها درست توی سرش خورد و روی زمین افتاد. همینطور که گیج بود با چشمان نیمه باز مرگخوار ها رو دید که از اون گودال تازه ایجاد شده پایین میومدن! وقت نبود. سریع از جاش بلند شد و دوید به سمت برج ستاره شناسی. اما مرگخوار ها درست پشت سرش بودن. در ورودی راه پله مارپیچ برج رو دید. خنده ای روی لب هاش اومد اما درست توی همین لحظه یکی از طلسم های آبی رنگ به بازوی راستش خورد! درد توی همه وجودش پیچید ولی سرعتش رو کم نکرد! به دست راستش نگاه کرد که انگار آتیش گرفته بود! همه ی دستش سوخته بود و هیچ کنترل دیگه ای روش نداشت و فقط داشت از درد فریاد می کشید و می دوید! چوبدستیش هم توی دستش نبود دیگه. اون دست قطعاً به درد دیگه ای نمی خورد. اما بازم طلسم های بیشتری داشت به سمتش میومد! از زیر یکی از طلسم های سبز جاخالی داد و از پله ها بالا رفت! سریع خودشو به بالای برج رسوند و در رو پشت سرش بست. تنها امیدش الان این بود که نیروهای پشتیبانی پشت دروازه هاگوارتز آپارات کرده باشن و حالا با جاروهاشون بیان و نجاتش بدن. پس فریاد زد: «من اینجام! برج ستاره شنـاســـــــی! بیاید اینجا! من، برودریک بود بالای برج ستاره شناسی ام!» اما صدای مرگخوار ها رو می شنید که دارن بالاتر میان! تا چند لحظه دیگه می رسیدن! چیکار باید می کرد؟ منتظر می موند تا کشته بشه؟ نه این کار رو نمی کرد! در پشت سرش منفجر شد و مرگخوار ها بهش رسیده بودن. اما برودریک تصمیمش رو گرفته بود! اون قرار نبود گیر مرگخوار ها بیفته! کاری که میخواست رو کرد.


پرید...

انگار همه چیز رو به صورت آهسته می دید.

باد رو حس کرد که بین موها و ریش های قهوه ای رنگش و کت گشادش می پیچید.

درد دست مجروحش دیگه خیلی هم اذیتش نمی کرد...

نگاهی به اطراف انداخت. چقدر این منظره باشکوه بود. جنگل ممنوعه که آروم آروم خورشید داشت از پشتش طلوع می کرد. نگاهی به قلعه دوست داشتنی کرد. هاگوارتزی که یه زمانی عاشقش بود و الان هیچ چیزی ازش باقی نمونده بود. به آدم های زندگی ش فکر می کرد. به دامبلدور... چه جالب که پروفسور دامبلدور هم در آخرین لحظاتش همین صحنه ها رو دیده بود.

نمی ترسید. از انتخابش راضی بود. قبلاً توی دست مرگخوار ها گیر افتاده بود ولی دیگه این چیزی نبود که بخواد. حالا آروم آروم داشت به مرگ نزدیک می شد!

- بیا که گرفتمت!

یه دست پشت یقه ی لباسش رو گرفت و گفت:
- یا ریش مرلین! سنگین تر از چیزی هستی که به نظر میاد!

باورش نمیشد. همینطور که به صاحب صدا که روی جارو سوار بود نگاه می کرد فریاد زد:
- آرتور! چجوری؟! باورم نمیشه!

- بچه جون خودت درخواست نیروی کمکی فرستادی و دوباره خودتو به دردسر انداختی دیگه! بازم که با مرگخوار ها در افتادی!

جفتشون با هم زیر خنده زدن. باورش نمی شد که از این مخمصه هم در رفته باشه. دستش دیگه درد نمی کرد. اون غمی که یه عمری توی دلش بود از بین رفته بود. بهترین حال زندگی ش رو داشت. واقعاً در رفتن از چنین مخمصه ای یه معجزه بود. اونم اینجوری! مثل فیلم های ماگلی شده بود!

چقدر پلک هاش سنگین شدن!

همینطوری سرش رو گذاشت روی شونه ی آرتور و آروم آروم به خواب رفت. مثل یه بچه...

یه فرضیه هست که میگه آدم ها وقتی به آخرین لحظات عمر خودشون میرسن و دیگه مرگشون قطعیه، ذهنشون برای این که اون لحظات آخر درد و عذاب نکشن، وارد توهم میشه و واقعیت رو تحریف می کنه. یعنی مثلاً کسی که به علت سقوط از ارتفاع می میره هیچی از اون درد لحظات آخر نمی فهمه. بلکه مغزش گولش میزنه، پیام های رسیده از عصب های سرتاسر بدن رو نادیده می گیره و مثلاً این توهم رو ایجاد می کنه که یه نفر اومده و نجاتش داده. اون فرد هم بدون هیچ دردی و زجری آروم آروم خواب آلوده میشه و مثل یه بچه می خوابه و می میره.



پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۱:۲۸ جمعه ۱۴ مرداد ۱۴۰۱

جیانا ماریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ جمعه ۸ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۸:۱۲:۴۱ جمعه ۲۲ دی ۱۴۰۲
از ایران_اراک
گروه:
مـاگـل
پیام: 174
آفلاین
تکلیف: یکی از دو روش (سرد یا گرم) رو انتخال کنید، براساس اون یه رول بنویسید! در خصوص موضوع اون هم کاملا آزاد هستید! این جلسه نمرات با سختگیری بیشتری نسبت به جلسه قبل داده می‌شه، گفتم که بدونیدها!

پروفسور نمیدونستم باید بگم شیر آب سرده یا گرم یا ولرم.
به هر حال سردش کن بریم.

جیانا بعد از کلاس ورد ها به غلط کردن افتاده بود که اصلا چرا همچین کلاسی رو برداشته. زخم روی پیشانی اش می سوخت.
- هی جیا، سرت چی شده؟
- دوباره این پروفسور عزیز ورد ها یه کاری کرد سیم پیچ هام قاطی شد.
- چی؟
- هیچی ، فقط دویست تا پرتال و چند تا کشته و مصدوم و روند زمانی کاملا پاره شده از موج اتفاق داشتم که درست کنم.
- من که نفهمیدم.

جیانا در حالی که آه می کشید به رز نگاه کرد.
- تو مگه کل کتاب های کتابخونه رو نخوندی.
- خب آره چطور؟ اصلا چه ربطی داره؟
- کلاس ورد ها به نظرت باید چطور باشه؟

رز که نمیدانست جیانا دقیقا چه جور جوابی می خواد کمی با احتیاط جواب داد.
- خب پر از پر پرنده برای سال اولی ها و پر از قورباغه و ...
- منظورم دقیقا همینه تنها چیزی که کلاس ما نیست همینه.

رز که هیجان زده شده بود که درست جواب داده گفت:
- واقعا؟فکر می کردم دایره المعارف نیاز بشه.
- به نظر تو من چیم؟ یه پایان نامه؟

در حالی که هر دو می خندیدند وارد سر سرا شدند.
- سلام آلبوس .
- جیانا حدس بزن چی شده!
- چی شده؟
- پروفسور لاد رو مدیرت خواسته اونم در رفته.
- تو چطوری همه خبر ها رو داری؟
-معلومه رز.
- به نظر من که نیست.
- اخبار خیلی راحت پخش میشه و منم همیشه تشنه ی ماجرا پس...
آلبوس در چشم هایش برق شیطنت دیده می شد و این زیاد برای رز عادی نبود.
- بزن بریم ته توش رو در بیاریم.
- واقعا آلبوس؟
- چرا که نه .
- بدون من ؟ وایسین منم میام.
- خدایا لیلی باشه فقط سریع تر.

رز در حالی که سعی می کرد کتاب های را مهار کند و همزمان به پای آلبوس و لیلی و جیانا برسد زیر لب غر زد.
- من از دست اینا چه کار کنم؟


اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!




پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۱:۴۵ شنبه ۸ مرداد ۱۴۰۱

ریونکلاو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۵۸:۲۲ سه شنبه ۳ مهر ۱۴۰۳
از ما چه خواهد ماند؟
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 600
آفلاین
بسمه تعالی



جلسه دوم؛ شیر گرم و سرد


دانش آموزان با آرامش پشت نیمکت هایشان نشسته بودند. زرنگ‌ترها راجع به موضوع بحث احتمالی آن جلسه صحبت می کردند، پرانرژی‌ترها به هم سقلمه می زدند و سایرین نیز امیدوار بودند که این جلسه هم به خوبی و خوشی جلسه پیش بگذرد که ناگهان در کلاس با شدت از جا کنده شده و به سمت دانش‌آموزی که پشت صندلی معلم نشسته بود برخورد کرد و او را از پنجره به بیرون پرت انداخت و قبل از اینکه کسی بفهمد چه شده یا قرار است بشود آقای زاموژسلی که شنلش دور سرش پیچیده شده بود سوار بر یک اسنورکک شاخ چروکیده وار کلاس شد و دنگ که روی لبه کلاه بلند سیلندری او نشسته بود خنده شیطانی می کرد و با کشیدن کلاه به این طرف و آن طرف مرد و مرکب را هدایت می نمود و بعد سرش را به سمت دانش آموزان خرسند کلاس گرداند و فریاد زد «وییزی وایزه! » و کسی نفهمید که او چه گفت چون کسی زبان دنگی نمی دانست و این باعث شد که دنگ بیشتر حس تحقیرشدگی پیدا کند و این بار فریاد زد «وازه وازه؟!» و دانش آموزان این بار هم چیزی نفهمیدند ولی کتی بل سری به تایید تکان داد گفت «بله! بله!» چون گرچه که او نمی دانست که به زبان دنگی "وازه وازه؟!" یعنی چه، ولی می دانست که هر چیزی که "واز" باشد قاعدتا "واز" است و مگر می شود که یک چیزی خودش نباشد و متاسفانه در زبان دنگی می شد و او در حقیقت تایید کرده بود که دنگ موجودی بی ارزش، دون و از این دست چیزهاست و آن حشره هم که تاب رو به رو شدن با این حقیقت را نداشت، اسنورکک را صاف به سمت کتی راند و در این حین دانش آموزانی که صد راهش بودند یکی یکی به این طرف و آن طرف می پریدند و اما هری با اینکه کلا در آن خط زمانی و مجازی وجود نداشت و تنها به عشق قهرمان بازی پرید وسط داستان و شاخ جانور را گرفت تا مانع از برخورد آن با کتی شود و اصلا حواسش نبود که شاخ اسنورکک قابلیت انفجاری دارد و هرمیونی هم نبود که این را بهش بگوید و نتیجتا شاخ اسنورکک منفجر شد!

آقای زاموژسلی چشمانش را به سختی گشود، چشمانش تار بودند و گوش هایش زنگ می زدند، بویی مشامش را پرکرده بود... بوی دود و موی سوخته.
دید چشمانش دوباره واضح می شد و نمایی از سقف نیمه فرو ریخته کلاس را نشان می داد و پنکه ای که به آهستگی می چرخید و بچه‌ای که روی یکی از باله های آن افتاده بود؛ رنگ سرخ و طلایی ردایش خبر از گریفیندوری بودنش می داد.

- من هنوز زنده‌ام!

هری که روی پنکه افتاده بود ناگهان به هوش آمده و از آن بالا به کلاس نگاه می کرد.

کریک...پوف!

پنکه سقوط کرد و آقای زاموژسلی با خودش اندیشید که حالا شاید هری واقعا مرده باشد. اما بعید می دانست...
هری موجود نمیری بود!

لادیسلاو سعی کرد تا ببیند می تواند بدنش را تکان دهد، به انگشتان دستش خیره شد. برای یک لحظه با وحشت اندیشید که اگر تکان نخوردند چه؟ و بعد چشمانش را بست و سعی کرد انگشت اشاره‌اش را تکان دهد.
دزدانه از یک چشم نگاه کرد... انگشتش تکان می‌خورد! می لرزید... ولی تکان می خورد! با خرسندی و آسودگی انگشتان دو دستش را تکان داد و با تماشای رقصیدنشان محظوظ شد. نیم تنه‌اش را به زحمت بالا کشید و بعد نگاهی به کلاس به خاک و خون کشیده شده کرد.

- خب... این نیز از کالاس ثانی‌مان!

توضیحات این جلسه:

خب! امیدوارم رول مربوط به تدریس رو خونده باشید! اگر خوندید می تونید ببینید که تقیربا می شه اون رو به دو قسمت قبل و بعد از انفجار تقسیم کرد. قسمت اوّل این پست پویایی زیادی داره، خوندنش کمی نفس گیره و ماجراهاش بدون وقفه توی ذهن شکل می گیرن و البته که یک پاراگراف خیلی درشته! قسمت دوّم نه؛ پاراگراف های خیلی کوتاه و سکوتی که در پس زمینه ماجرا شنیده می شه. خب، این دوقسمت به خودی خود نماینده دو سبک نوشتاری هستند، چه توی طنز و چه توی جدی نویسی و بهتون کمک می کنن تا تاثیری که روی خواننده می خواید رو بذارید. بذارید دقیق‌تر توضیح بدم:

الف) قسمت اوّل یا گرم: پاراگراف این قسمت همونطور که می بینید خیلی بزرگه و حتی دیالوگ ها رو هم توی خودش کشیده! این چه تاثیری روی مخاطب می ذاره؟ مجبورش می کنه که تصوراتش از صحنه و احساسش نسبت به اون ها رو نگه داره و واضح‌ترین کاربردش برای جایی هست که ما دنبال اضافه کردن اکشن به داستانیم، ولی توی رول های طنز یه اثر دیگه هم داره! اینجا شما می تونید خورد خورد رولتون رو طنز کنید! یک پاراگراف بزرگ باعث می شه حس طنز اتفاقات جمع بشه و شاید چندتا شوخی جدا از هم که هیچکدوم توانایی این رو ندارن که واقعا مخاطب شما رو بخندونن، با ترکیب شدن توی یک پاراگراف خیلی درشت این قدرت رو دارن که حتی سرسخت ترین خواننده ها رو تسلیم کنن! ریسک کمتری دارن و البته شما رو وادار می کنن که رول های بلندتری بنویسید. برای این دست رول ها شما نیاز به مقدار نسبتا قابل توجهی جنون دارید. باید منطق رو دور بریزید! اغراق کنید! قوانین فیزیک رو بشکنید و کاری کنید که ساختار ذهنی خواننده رول عملا در هم شکسته بشه!... البته این باعث نشه که فکر کنید این طور نوشتن به درد رول ها و نوشته های جدی نمی‌خوره؛ صحنه های اکشن و جایی که می خواید احساس گرما و شادی به مخاطبتون بدین یا از لحاظ احساسی گیجش کنید این روش می تونه کاملا موثر باشه و به رول‌هایی ختم بشه که حتی فکرشم نمی کردین از پس نوشتنش بربیاید!

ب)قسمت دوم یا سرد:جملات کوتاه و ساده هستن، به طور ناخوآگاه کمی سرما و سکوت رو به خواننده القا می کنند و قاعدشون بر حمکرانی عقل و منطقه و طبیعتا پایه اصلی رول‌های جدی و غم انگیز هستن و نیاز دارن جملاتشون چه به عنوان توصیف و چه به عنوان دیالوگ قوی باشه و هممم... باعث می شه رول شما مثل یک برکه آروم باشه! همین زمینه باعث می شه که رول شما چه به عنوان طنز و چه به عنوان جدی هیچ وقت رولتون آزاردهنده نشه. ظاهرا راست کار جدی نویسیه ولی برای طنز نویسی هم به شدّت کاربردیه! چرا و چطور؟ توی اون شرایط آرام و آرامش ذهنی که طبیعت این ساختار ایجاد می کنه یه شمشیر دو لبه به وجود می‌آد! این شمشیر قسمت طنز رول شما رو به دو دسته تقسیم می کنه، اگر به اندازه کافی قوی بود، تاثیرش دو برابر می شه و اگر ضعیف بود... [انگشت شصتش را از این طرف گردن به آن طرف می کشد.] نکته اینه که احساسات جدی خود به خود توی این شکل وجود دارن و برای پست های طنز هم مثل شکارگاهی عمل می کنه که باید در لحظه مناسب عمل مناسب رو انجام بدین تا سخاوتمندانه بهتون پاداش بده!

هر دوی این سبک و روش ها برای رسیدن به حد اعلا نیازمند تمرین هستن، تا با سبک و ذهن شما جفت و جور بشن و وقتی این اتفاق بیافته در بی حوصله ترین و نوشتن نیومده ترین حالتتون هم بد نوشتن غیرممکن می شه. اما از هرچه بگذریم... سخن تکلیف خوش تر است!


تکلیف: یکی از دو روش (سرد یا گرم) رو انتخال کنید، براساس اون یه رول بنویسید! در خصوص موضوع اون هم کاملا آزاد هستید! این جلسه نمرات با سختگیری بیشتری نسبت به جلسه قبل داده می‌شه، گفتم که بدونیدها!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۸:۲۳ شنبه ۱ مرداد ۱۴۰۱

ریونکلاو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۵۸:۲۲ سه شنبه ۳ مهر ۱۴۰۳
از ما چه خواهد ماند؟
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 600
آفلاین
بسمه تعالی




بیایید، مُشوقتان را تصحیح بنمودیم.

×× به مناسبت این که اوّلین جلسه بود به همه دانش آموزان نمره 30 تعلق گرفته. ولی از جلسه بعد دیگه از این خبرها نیست.××


گریفیندور

گربه‌ی ناقوس (کتی بل):
نخست گوییم که زین ابتدا از هواداران طلسم "چلبوسوپومنالوس" گشته و آن را به کرّات بر دنگِ دینگ اجرای نموده و حظ فراوان بردیم. لیک... لیکش را می دهیم دنگ بگوید. گوی.
خب راجع به تکلیف اوّلت... درسته که عنصر خلاقیت مهمترین نکته این تکلیف بود، اما به عنوان یک رول تکی زیاد از حد کوتاه بود. شاید توی نقدهایی که گرفته باشی گفته شده باشه که کوتاه بودن رول خوبه، خصوصا توی پست های ادامه دار، ولی شرایطی هم داره، اولا برای یک رول تکی که قراره روایت گر یک داستان کامل باشه باید کمی بیشتر مایه بذاریم و دقت کنیم که آغاز ماجرا و روایت و جمع کردنش همه‌ش با خودمونه و دوّم اینکه خواننده احساس نکنه که یه چیزی کمه و متاسفانه من توی این رول حس می کردم یه چیزی کمه. حالا نوشتن بی حوصله و اشتباهات املایی مثل:
نقل قول:
زود و شوق - کت و کلف - بع - فلبداهه


که به ترتیب می شن ذوق و شوق - کت و کلفت - به و فی البداهه هم باعث می شه توی ذوق خواننده‌ت بخوره. درک می کنم که خیلی هاش به خاطر تند تایپ کردن یا وقت کم باقی مونده تا پایان جلسه تدریس بود ولی بازم ایراد اساسی‌ایه. پس لطف کن و برخلاف آقای زاموژسلی که آدم تنبلیه، بعد از نوشتن رول هات یک بار اون ها رو برای خودت بخون - ترجیحا با صدای بلند - تا این دست اشتباهات از بین برن یا حتی کمتر بشن و از گوگل کردن کلماتی که تا حالا ازشون استفاده نکردی هم دوری نکن.

در خصوص تکلیف ثانی، در اینجای آن خلاقیت را بدیدیم و دانستیم که جنابتا رقبتی بر امر ترسّم مدارید. لیک نیک بود.

راجع به تکلیف ثالثتان نیز گفته بودیم چهار مورد، لیک زان سه که بنوشته بودید بسیار خرسند گشته و آن که مانده بود را بر جنابتان ببخشیدیم.

30 از 30

ریکایِ نیک: (گودریک گریفیندور)

ما انتظار داشتیم منتهی الیه جنون رو برون کشید، لیک از دیگری وارد شدید... شگفتانه نیکی بود.

30 از 30 حلالِ حلال!

اسلایترین:

اسیِ نابینایِ حاضر در پی.وی (اسکورپیوس مالفوی):

سلام بک مالفوی تبارآ!
همبرگر طعامی نیک است، ما با قارچ و پنیرش را بسیار دوست می داریم ای اسی نابینا. از چه روی در همبرگرتان مخسپیدید؟ وانگاه همبرخواب می گردید. هار هار هار.

خب بذار همین اوّل کار یه چیزی بهت بگم اسکور... می تونم اسکور صدات کنم؟ باور کن توصیف کردن درد نداره. تو اینجا پست خوبی نوشتی که پتانسیل نسبتا زیادی داره، ولی از خیلی چیزایی که می تونستی بگی گذر کردی، می تونستی توصیف کنی که مثلا می ری سر یخچال و خالیه، دیگ روی گاز خالیه، خوراکی های جاسازتم مثلا بردن. متنی که من الان به عنوان رول خوندم همه چیز رو راجع به رول می گه، از نظر یه رول ناقص نیست ولی بیشتر شبیه به یه خلاصه‌س.

ما دریافتیم که جادوییان تمایلی اندک بر ترسیم و ترسّم دارند.
کاربردان وردتان منطقی و معقول بودند، لطفا برای مرتبه بعد کمی دیوانه گردید.

30 از 30

سیه‌ای که دور می باشد (دوریا بلک):

خود خویشتنمان را مدمّس بنمودی؟! و ایضا دنگی که دینگ خطابش می نماییم را! عملی نیک مرتکب گردیدید.

جدای از این می تونم بگم اوّلین بار بود که یک رول در سایت می خوندم که آقای زاموژسلی داخلش باشه و موقع خوندنش با خودم نگم «نه! آقای زاموژسلی اینجوری نیست که.» یا «نه! اون که این کار رو نمی کرد!». رولت جوری بود که حقیقتا نمی تونم هیچ عیب یا ایرادی ازش بگیرم. نمی تونم بگم به خوبی رول های گودریک یا سو بوده، ولی بیشترین چیزی بود که می تونستم از یه تازه‌وارد انتظار داشته باشم. فارغ از این می تونم بگم که تو پتانسیل تبدیل شدن به یکی از نویسنده های خوب ایفا رو داری.

ترسیمات و کاربرداتتان نیز نیک بودند.

30 از 30

ریونکلاو:

آیِ مردد مانده میان ویل و مز (آماندا ویلیامز):

حشرات کثیرالدست و پای را منفجرانیدید، عمل نیکی را مرتکب گشتید.

خوب بود، غیر منطقی بودنش، طنزش، همون چیزی رو نوشتی که انتظار داشتم برای همچین تکلیفی نوشته بشه. شاید تنها ایرادی که بخوام بگیرم و سخت گیرانه محسوب بشه اینه که من اون اوّلش متوجه نشدم کدوم دیالوگ رو سو می گه و کدوم یکی رو آماندا و طلسم "کلابزنبترکونیسموا" هم خیلی کلا زد ترکوندآ!
اینکه طنزت رو در کاربردها و حتی توی نقاشی هم می شد دید که دیگه عالی بود.

30 از 30، حلالِ حلال!


جهت جین (سو لی):


نباتات را ملبّس بنمودید؟ دگر روز نیز می خواهید این دنگ را ملبس نمایید!


30 از 30 حلالِ حلال!

هافلپاف:

آن که بدون کلاس فی الامل می باشد (نیکلاس فلامل):

پروانگان را بر اعمال خشونت واداشتید، خشونتتان فزون بادآ!

به عنوان دنگ این رو اضافه کنم که شخصیت های قهرمان و اینجوری همه فن حریف که می خوان همه کارها رو خودشون انجام بدن توی داستان‌ها در حالت عادی زیاد جذاب نیستن و حتی توی واقعیت. توی داستان اگر بتونی محیط رو تماما برعلیه‌شون قرار بدی جالب می شن، ولی در حالت کلی... توصیه‌م اینه که بیشتر تغییرش بدی.

30 از 30


مصححاَ و معلماَ،
لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۲۵:۳۰ شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۳
از زیر زمین
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
1_
صبح دل انگیزی برای انجام تکالیف حوصله سربر هاگوارتز بود!
این چیزی بود که کتی با بی حوصلگی برای خودش تکرار میکرد تا کمی اشتیاق پیدا کند. وگرنه آن سال را باید دوباره میخواند.

_ خب... از کلاس ورد ها و طلسم ها شروع میکنیم.

کاغذ های پوستی اش را بیرون کشید. بع علاوه کتاب کت و کلف ورد ها که از کتابخانه کش رفته بود.
پس از چندین ساعت مطالعه بیهوده و چوله کردن کاغذ های پوستی، فلبداهه شروع کردن به درآوردن ورد های عجیب غریب از خودش.
_ چیکیپوتوسولوموتوس!

موهای قاقارو ریخت.

_ موچولوخوفاسوروس!

چشم های قاقارو چپ شد.

_ چلبوسوپومنالوس!

پس گردنی محکمی بر پس سر قاقارو فرود آمد.
کتی، با زود و شوق، از جایش پرید. اینکه دیگر مجبور نبود برای زدن پس گردنی به قاقارو دنبالش کند، شبیه رویا بود!
_ چلبوسوپومنالوس!

قاقارو پس گردنی دیگری خورد.

_ چلبوسوپومنالوس!

پس گردنی جانانه ای بر پس سر کتابدار بیچاره فرود آمد.

_ من یه مخترع نابغم!

2_

3_

زدن سیلی بر صورت فرد مذکور
زیر پای فرد مذکور را خالی کردن
شیر گاو را زیاد تر کردن


قاقارویه


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!


شناسه بعدی


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱

اسلیترین، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

اسکورپیوس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۳۱:۱۴
از دست حسودا و بدخواها!
گروه:
جـادوگـر
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
هیئت مدیره
اسلیترین
مترجم
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 390
آفلاین
سلام پروفسور.

1) در یک رول یک ورد اختراع کنید که به بی‌منطق ترین شکل ممکن یکی از مشکلاتتون رو رفع کنه! (15 امتیاز)

اسکورپیوس با چشمانی گشاد به خانه اش زل زد. زبانش بند آمده بود. حالا باید چکار می کرد. معلوم بود. شب را در پارک می خوابید. به بد شانسی اش لعنت فرستاد.

فلش بک

اسکورپیوس بدبخت از خانه اش برگشته بود و با صحنه ای خانمان سوز مواجه شده بود.

تمام مواد غذایی های خانه اش خورده شده بودند و او هم گرسنه بود. امروز هم تعطیل بود به خاطر شهادت پسر عمه خاله دایی مرلین و تمام مغازه ها بسته بودند.

چند روز پیش پرنده ای را خرید بود برای جایگزینی به عنوان سیستم دزدگیر و حالا سرش کلا رفته و تمام خوراکی هایش خورده شده بودند.

سعی کرد فکر کند تا ایده به ذهنش برسد.

- قانون جادو اینه که نمیشه از جادو غذا ساخت...ولی نگفته نمیشه چیزی رو به غذا تبدیل نکرد.

سپس دوباره به فکر رفت تا بتواند وردی برای این کار بسازد.

یک ساعت بعد

رو به روی جسم مورد نظر قرار و ورد دست ساز را به زبان آورد.

الپوتس.

پایان فلش بک


او واقعا نباید همچین کاری میکرد. زیادی خطر کرده بود. حالا باید شب را در پارک می گذراند. خانه تبدیل به همبرگر غول پیکری شده بود.



2) یک نقاشی بکشید که اثر انجام اون ورد رو نشون بده. نیازی نیست همون اتفاق توی رول باشه و اثرش روی هر چیزی مثلا هندونه، یا غول غارنشین یا هرچی باشه. (10 امتیاز)





تصویر کوچک شده





3) برای وردی که انتخاب کردید حداقل 4 تا کاربرد در زمینه های کاملا متفاوت بیان کنید. در این مورد نیازی به رول نیست و ذکر کردن اون موارد کافیه. حتی نیازی نیست توضیح بدید که چطور در اون زمینه به کار می‌آن. (5 امتیاز)


جلوگیری از بحران غذایی بین‌المللی.
سیر کردن عملی های توی پارک.
تبدیل به غذا کردن دشمن.
درست کردن غذا بدون زحمت.


ثروت، قدرتی است که می‌تواند به انسان‌ها اجازه دهد تا از زنجیرهای فقر رهایی یابند و به دستاوردهای بزرگ دست یابند.


Wealth is a power that can enable people to break the chains of poverty and achieve great accomplishments.


الثروة هي قوة تمكن الناس من كسر قيود الفقر وتحقيق إنجازات عظيمة.


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۰:۲۲ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱

گودریک گریفیندور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۲ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۷:۵۲:۲۲ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 73
آفلاین
1) در یک رول یک ورد اختراع کنید که به بی‌منطق ترین شکل ممکن یکی از مشکلاتتون رو رفع کنه! (15 امتیاز)

در یک صبح نه چندان دل انگیز سرد و ابری، در تاریخ چندهزار سال پیش که هاگوارتز هنوز ساخته نشده بود و انگلستان هنوز از حملات و غارت های روزانه وایکینگ ها رنج میبرد و زخم میشد، گودریک داشت تک و تنها از توی دشت و جنگل و بیشه عبور میکرد و میرفت تا به یکی از روستاهای گابلین ها برسه، جایی که از دست ماگل های ضد جادو و وایکینگ های خطرناک در امان باشه. گودریک رابطه خیلی خوبی با گابلین ها داشت و حتی میخواست به ازای پرداخت مبلغ زیادی به صنعتگراشون سفارش یه شمشیر خیلی قدرتمند رو بده. البته که شمشیر رو فقط جهت نمایش، پز دادن، ترسوندن و کندن پوست میوه میخواست، چون آموزش شمشیر بازی سال ها طول میکشید و گودریک انقدرا هم بیکار نبود که بره شمشیر بازی یاد بگیره.

اون زمان گودریک جوان بود و موهای پر پشت سرخ داشت، صداشم بد نبود و داشت آهنگ میخوند. اد شیرانی بود واسه خودش حتی! شاید میتونست با خوندن آهنگ I see fire بره صدر لیست خواننده های اون زمان! ولی خب این کارو نکرد. به جاش برای خودش آهنگ نامفهومی رو زمزمه کرد و همونطور رفت، تا اینکه رسید به تعدادی وایکینگ که از لباس های خونی و کیسه های پر از طلا و جواهرشون مشخص بود تازه از غارت برگشته بودن.
وایکینگا متوقف شدن و به گودریک نگاه کردن.
گودریک متوقف نشد و به وایکینگ ها نگاه نکرد.

از نظر علمی، تجربی و حتی میدانی ثابت شده که اصولا اهمیت ندادن، بزرگترین سلاح هست و پیروز میدان. و در اینجا هم همونطور شد و وایکینگا تحت تاثیر آرامش و بی توجهی گودریک قرار گرفتن و گذاشتن به سلامت عبور کنه.
گودریک همونطور از راه پر پیچ و خم جنگلی رفت و رفت تا رسید به یه نقطه خالی وسط جنگل. یه نقطه خیلی کوچیک، خالی از درخت، و همین. ولی تفاوت خاصی با بقیه نقاط جنگل داشت، هواش پر از جادو بود. در واقع جادوش توی هوا تپش داشت.
گودریک لبخند زد، لبخندی حاکی از پیروزی و رسیدن به مقصد، و وارد سد جادویی شد.

گابلین ها که قدشون تا حدودا زانوی گودریک بود، با لبخند و خوشحالی به استقبالش اومدن و بوی خوش کیک و چوب در حال سوختن بینی گودریک رو پر کرد.
رو به روش ساختمان های کوچیک و چوبی به زیبایی کنار هم قرار گرفته بودن و روستای پیشرفته، منظم و زیبایی رو نشون میدادن که رنگ شمشیر وایکینگ ها رو به خودش ندیده. گابلین ها خوب بلد بودن چطور خودشون رو مخفی کنن، اونم در حالی که جادوگرها چپ و راست داشتن توسط ماگل ها آتیش میگرفتن.

گودریک با تک تک گابلین ها سلام و احوال پرسی کرد. همه شون رو میشناخت، و اونا هم گودریک رو میشناختن. خلاصه همه خیلی همدیگه رو میشناختن.
و گودریک هم که جهت کار و شمشیر اومده بود توی روستا، مستقیم رفت پیش آهنگر روستا که یه گابلینی بود به اسم هوک‌گریپ.

دمای داخل آهنگری به شدت زیاد بود. و هوک‌گریپ هم خیس عرق. پیشبند چرمی آهنگریش خیس عرق بود. نوک دماغ دراز و عقابیش خیس عرق بود. کف کله کچلش خیس عرق بود. حتی کف دستاش هم خیس عرق بود. و با اینحال با قدرت داشت کارای آهنگریشو میکرد و تکه ای از فلز رو داخل قالب میریخت.
- به به... ببین کی اینجاس! چطوری گریف؟

گودریک لبخندی زد و با گشاده رویی گفت:
- میگذره! تو چطوری؟ کار و بار خوبه؟
- میگذره. چه عجب از اینورا؟ دلت واسه رفقای قدیمی تنگ شده؟
- صد البته. ولی خب... کار زیاده. باید بگردم تو کل کشور دنبال کسایی که استعداد جادویی دارن، سعی کنم بهشون هر چی میتونم رو یاد بدم و در امان نگهشون دارم... جادوگر کشی هر روز داره بیشتر میشه، الانم که حملات خارجیا، کشور هم که بی پادشاه و توی هرج و مرج کامله. اوضاع خیلی بدیه.
- اوهوم اوهوم... و میخوای چیکار کنی؟ یا بهتره بگم... میخوای من برات چیکار کنم؟
- خوب ذهنمو میخونی. به اون شمشیر نیاز دارم... شمشیری که انقدر قوی باشه که حتی بتونه باسیلیسکارو هم بکشه.
- هممم گودریک گریفیندور از طلسم مرگ میترسه، و ترجیح میده با شمشیر اعدام کنه. درسته؟

لحن آهنگر طعنه آمیز بود. ولی ذره ای حقیقت هم توش وجود داشت.

- من نمیخوام روحمو با کشتن تیکه پاره کنم. شمشیر فقط برای ترسوندنه. ظاهرش، قدرت جادوییش باید انقدر قوی باشه که هر دشمنی حتی با دیدنش بترسه. از پسش برمیای؟
- نه. نیازی هم نمیبینم که از پسش بر بیام.

گودریک روی زمین نشست. دولا شد و مستقیم توی چشمای قهوه ای آهنگر زل زد.
- بیشتر توضیح بده؟
- آهاا... این شمشیر قبلا ساخته شده... و الان وسط کشوره، توی سنگ. حدس میزنی کی ساختتش؟ جد بزرگ من. فقط کافیه بری اونجا، بگیریش، و یه شمشیر جایگزین رو بذاری تو سنگ و خلاص!

گودریک دستشو زد زیر چونه ش و به فکر فرو رفت.
- گفتی محل دقیق شمشیر کجاست و شمشیر جایگزین تا کِی حاضر میشه؟

فلش فوروارد به یک هفته بعد:

گودریک دوباره در مسیر بود، رداش تمیز بود و موهاش شونه شده. تنها چیز اضافه ای که داشت، شمشیر تقلبی ای بود که به کمربندش آویزون بود.
میدونست که بعد از یک ردیف دیگه از درختا، بالاخره به استون هنج میرسه و شمشیری که وسطش توی سنگ فرو رفته رو میبینه.
گودریک لبخند پیروزمندانه ای میزنه. به سمت شمشیر توی سنگ میره، دستشو دراز میکنه، قبضه شمشیر رو میگیره تو دستش، و طبق پیشبینیش، شمشیر از سنگ خارج نمیشه.

گودریک از سنگ فاصله میگیره، چوبدستیشو در میاره، به سمت سنگ میگیره و طلسم ریداکتو رو میگه...
و در کمال تعجبش اتفاقی نمیفته. به نظر میرسید که سنگ به تمام جادوهای نابود کننده ای که تا اون زمان اختراع شده بودن مقاوم باشه.
- و این یعنی نمیتونه به جادوهایی که تا الان اختراع نشدن، مقاوم باشه!

این یه معادله خیلی ساده بود که حلش توسط گودریک باعث شد فانوسی بالای سرش روشن بشه. در نتیجه چهار زانو روی زمین پوشیده از علف نشست، به سوسک ها و جیرجیرک ها و کرم هایی که زیرش وول میخوردن و سعی میکردن وارد کفش ها و ردا و شلوارش بشن اهمیتی نداد و چشم هاشو بست و شروع کرد به تمرکز کردن.
گودریک خوب میدونست چطور باید یه طلسم رو اختراع کنه. باید جادو رو توی ذهنش هدایت میکرد، نتیجه طلسم رو میدید و کلمات رو تصور میکرد تا بتونه انجامش بده...
و البته که این کار رو کرد.
انقدر متمرکز شده بود روی قضیه که اصلا هم اهمیت نداد به کرم ها و حشراتی که داشتن از شلوار و ردا و لباساش میرفتن بالا. خاک جدی جدی بیش از حد حاصلخیز و پر جانور بود.

گودریک چشماشو باز کرد. آسمون تاریک شده بود و عملا همه چیز توی تاریکی فرو رفته بود.
اهمیتی نداد. یکم صبر کرد تا چشماش به تاریکی عادت کنه و بعد چوبدستیشو که از موقع اجرای آخرین طلسم توی دستش نگه داشته بود و دستش دورش خشک شده بود و عملا نمیتونست فعلا از دستش خارج کنه رو به سمت قبضه شمشیر گرفت و گفت:
- استفراغیوس ماکسیمیوس!

نوری به رنگ سبز لجنی از نوک چوبدستی خارج شد و مستقیم خورد به قبضه شمشیر و رفت به داخل سنگ.
چند ثانیه بعد، صداهایی مثل دل به هم خوردگی و عوق زدن به گوش رسید، و شمشیر، در حالی که براده های آهن لزجی و به رنگ سبز رو بالا میاورد، از توی سنگ پرید بیرون.
گودریک که لبخندی به گوشه لبش نشسته بود، جلو رفت و شمشیر جعلی رو فرو کرد داخل سنگ. و بعد از امتحانش کاملا مطمئن شد که شمشیر توانایی خارج شدن از سنگ رو نداره.
و اینطوری بود که گودریک شمشیر معروفش رو به دست آورد، برای سلامتی و حفاظت از خودش و دنیای جادویی، و برای دور کردن و نابودی کسایی که قصد آسیب به خودش و این دنیا رو داشتن و دارن.


2) یک نقاشی بکشید که اثر انجام اون ورد رو نشون بده. نیازی نیست همون اتفاق توی رول باشه و اثرش روی هر چیزی مثلا هندونه، یا غول غارنشین یا هرچی باشه. (10 امتیاز)

یک نقاشی

3) برای وردی که انتخاب کردید حداقل 4 تا کاربرد در زمینه های کاملا متفاوت بیان کنید. در این مورد نیازی به رول نیست و ذکر کردن اون موارد کافیه. حتی نیازی نیست توضیح بدید که چطور در اون زمینه به کار می‌آن. (5 امتیاز)

1. خارج کردن انسان از معده شیر.
2. خارج کردن شیر از معده انسان.
3. خارج کردن هرچیزی از هرچیزی عملا
4. خارج کردن آناناس از روی پیتزا.

طبیعتا روش تمیزی نیست. ولی خب کاربردیه... و اگرم بهم بگید روشای تمیز تری وجود داره، باید بگم که اون نظر شخصی شماست و فکر میکنید!


,I was tucked in snow
,And beaten by the rain
And covered in dew
I've been dead for so long


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۰:۰۲ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۲۱:۴۴
از پشت درخت خشک زندگی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 508
آفلاین
1) در یک رول یک ورد اختراع کنید که به بی‌منطق ترین شکل ممکن یکی از مشکلاتتون رو رفع کنه! (15 امتیاز)

دوریا دوان دوان به سمت دخمه‌ها می‌رفت.
- حالا واقعا وقتش بود همچین تکلیف سختی بده؟

او تازه یادش آمده بود که باید تکلیف استاد عجیبِ بلندقد که هیچ کس تا به حال او را در هاگوارتز ندیده بود انجام بدهد.
-حالا...باید...چی...براش...بنویسم؟
-چرا اینقدر نفس نفس میزنی؟

یکی از اعضای اسلیترین دم در دخمه ایستاده بود و با نگاهی پر پرسش به دوریا نگاه می‌کرد.
-تکلیف پروفسور زاموژسلی رو انجام دادی؟
-هن؟
-میگم مشقاتو نوشتی؟
-اینی که گفتی چیه؟
-یعنی چی چیه؟
-یه اسم عجیب گفتی!
-استاد وردهاست. مشقی که داده رو نوشتی؟
-نه.
-یعنی چی نه؟
-دلم نمیخواد!
-مگه دست توئه؟
-آره دست منه!
-اینجا چه خبره؟

اسلیترینی سومی از انتهای راهرو به سمت دو فرد مشاجره کننده میامد.
-تکلیف پروفسور زاموژسلی رو انجام دادی؟
-هن؟
-چرا اینجا همه شبیه هیپوگریف منگ شدن؟
-تو واضح حرف نمیزنی!
-اصلا به من چه! همه‌تون درستون رو بیوفتین! اگر جام رو نبردیم تقصیر شماست!

اما این موضوع مهم‌تر از پاس نکردن درس بود. دوریا همینطور که وارد اتاق عمومی می‌شد به این فکر می‌کرد که اگر هیچ کسی مشقش را ننوشته، پس یعنی هیچ کسی هم نیست که بتوان از روی او کپی کرد.
-یه ورد مسخره...هممم...بی منطق...باید چی اختراع کنم؟ چطوره یه وردی اختراع کنم که بوی جوراب رو از بین ببره؟ نه، خیلی کاربردیه. عی مرلین! تا آخر امشب هم بیشتر وقت ندارم! باید چیکار کنم آخه؟

دوریا درحالیکه از سرش بخار و از چهره‌ش عرق میریخت قدم میزد و فکر می‌کرد. بی منطق بودن، کارِ او نبود. اما باید تکلیفش را تحویل می‌داد.
او قدم زنان از سالن عمومی اسلیترین خارج شد و همینطور که با حواس پرتی چوبدستی‌اش را تکان می‌داد، هر کلمه‌ی بی منطقی که به ذهنش می‌رسید را بر زبان می‌آورد بلکه بتواند وردی اختراع کند.
-تپل مپل شتروم!
-کره سیر نوشابه‌سوس!

در همین هنگام او به فردی برخورد کرد.
-در حال انجام چه عملی می‌باشی؟

پروفسور زاموژسلی جلوی او ایستاده بود و برای اینکه دوریا را ببیند سرش را به مقدار خیلی زیادی خم کرده بود.
-م‌م‌ممن...
-متوجه زبانت نمی‌شویم.

و با گفتن همین یک جمله پروفسور از جلوی او کنار رفت تا به راهش ادامه دهد.
دوریا با ناامیدی و بهت دوباره شروع به تکان دادن چوبدستی‌اش کرد بلکه کار خارق العاده‌ای را تا قبل از دور شدن پروفسور انجام دهد.
-صورتی الآدامسوس!

در همین هنگام آدامس‌های صورتی جویده شده به سمت پروفسور پرتاب شدند و به تمام لباس‌ها و موهایش چسبیدند.
-پس در حال تولید آدامس می‌باشی!

دوریا با رنگ پریده به پروفسور نگاه کرد.حشره‌ی سیاه سخنگوی پروفسور با صورت به یکی از آدامس‌ها چسبیده بود و نمی‌توانست حرفی بزند اما پروفسور عصبانی نبود.
-با احتساب این اتفاق نمی‌توانیم در کلاس فردا شرکت کنیم و باید سری به یخچال بزنیم تا این چسبنده‌های مزاحم را جدا کنیم و بعد غذایی لذیذ میل نماییم. به دیگر جادوآموزان بگویید ما نمی‌توانیم بیاییم و خودشان درسشان را بخوانند.

دوریا با شادی به پروفسور نگاه کرد که دور می‌شد. او فصت پیدا کرده بود تا تکالیفش را انجام دهد و بقیه‌ی اعضای گروه را هم مجبور کند تا مشقشان را بنویسند!


2) یک نقاشی بکشید که اثر انجام اون ورد رو نشون بده. نیازی نیست همون اتفاق توی رول باشه و اثرش روی هر چیزی مثلا هندونه، یا غول غارنشین یا هرچی باشه. (10 امتیاز)

نقاشی اول
نقاشی دوم

3) برای وردی که انتخاب کردید حداقل 4 تا کاربرد در زمینه های کاملا متفاوت بیان کنید. در این مورد نیازی به رول نیست و ذکر کردن اون موارد کافیه. حتی نیازی نیست توضیح بدید که چطور در اون زمینه به کار می‌آن. (5 امتیاز)

1. متوقف کردن افراد مزاحم
2. آزار رساندن بی‌جهت به افراد
3. نقاشی دیوار به رنگ صورتی
4. چسباندن کاغذ، چوب و هر وسیله‌ی نیازمند به چسبانده شدن
5. پوشاندن پنجره‌ها و جلوگیری از ورود نور خورشید
6. درزگیری دیوار، پنجره و غیره
7. پر کردن اگزوز ماشین دزد
8. نقاشی برجسته
9. تزیین مو
10. ایجاد سرعت گیر
11. مشخص کردن مکان مقتول






ویرایش شده توسط دوریا بلک در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۲۹ ۲۰:۳۱:۳۹

All sins are attempts to fill voids


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.