1) در یک رول یک ورد اختراع کنید که به بیمنطق ترین شکل ممکن یکی از مشکلاتتون رو رفع کنه! (15 امتیاز)در یک صبح نه چندان دل انگیز سرد و ابری، در تاریخ چندهزار سال پیش که هاگوارتز هنوز ساخته نشده بود و انگلستان هنوز از حملات و غارت های روزانه وایکینگ ها رنج میبرد و زخم میشد، گودریک داشت تک و تنها از توی دشت و جنگل و بیشه عبور میکرد و میرفت تا به یکی از روستاهای گابلین ها برسه، جایی که از دست ماگل های ضد جادو و وایکینگ های خطرناک در امان باشه. گودریک رابطه خیلی خوبی با گابلین ها داشت و حتی میخواست به ازای پرداخت مبلغ زیادی به صنعتگراشون سفارش یه شمشیر خیلی قدرتمند رو بده. البته که شمشیر رو فقط جهت نمایش، پز دادن، ترسوندن و کندن پوست میوه میخواست، چون آموزش شمشیر بازی سال ها طول میکشید و گودریک انقدرا هم بیکار نبود که بره شمشیر بازی یاد بگیره.
اون زمان گودریک جوان بود و موهای پر پشت سرخ داشت، صداشم بد نبود و داشت آهنگ میخوند. اد شیرانی بود واسه خودش حتی! شاید میتونست با خوندن آهنگ I see fire بره صدر لیست خواننده های اون زمان! ولی خب این کارو نکرد. به جاش برای خودش آهنگ نامفهومی رو زمزمه کرد و همونطور رفت، تا اینکه رسید به تعدادی وایکینگ که از لباس های خونی و کیسه های پر از طلا و جواهرشون مشخص بود تازه از غارت برگشته بودن.
وایکینگا متوقف شدن و به گودریک نگاه کردن.
گودریک متوقف نشد و به وایکینگ ها نگاه نکرد.
از نظر علمی، تجربی و حتی میدانی ثابت شده که اصولا اهمیت ندادن، بزرگترین سلاح هست و پیروز میدان. و در اینجا هم همونطور شد و وایکینگا تحت تاثیر آرامش و بی توجهی گودریک قرار گرفتن و گذاشتن به سلامت عبور کنه.
گودریک همونطور از راه پر پیچ و خم جنگلی رفت و رفت تا رسید به یه نقطه خالی وسط جنگل. یه نقطه خیلی کوچیک، خالی از درخت، و همین. ولی تفاوت خاصی با بقیه نقاط جنگل داشت، هواش پر از جادو بود. در واقع جادوش توی هوا تپش داشت.
گودریک لبخند زد، لبخندی حاکی از پیروزی و رسیدن به مقصد، و وارد سد جادویی شد.
گابلین ها که قدشون تا حدودا زانوی گودریک بود، با لبخند و خوشحالی به استقبالش اومدن و بوی خوش کیک و چوب در حال سوختن بینی گودریک رو پر کرد.
رو به روش ساختمان های کوچیک و چوبی به زیبایی کنار هم قرار گرفته بودن و روستای پیشرفته، منظم و زیبایی رو نشون میدادن که رنگ شمشیر وایکینگ ها رو به خودش ندیده. گابلین ها خوب بلد بودن چطور خودشون رو مخفی کنن، اونم در حالی که جادوگرها چپ و راست داشتن توسط ماگل ها آتیش میگرفتن.
گودریک با تک تک گابلین ها سلام و احوال پرسی کرد. همه شون رو میشناخت، و اونا هم گودریک رو میشناختن. خلاصه همه خیلی همدیگه رو میشناختن.
و گودریک هم که جهت کار و شمشیر اومده بود توی روستا، مستقیم رفت پیش آهنگر روستا که یه گابلینی بود به اسم هوکگریپ.
دمای داخل آهنگری به شدت زیاد بود. و هوکگریپ هم خیس عرق. پیشبند چرمی آهنگریش خیس عرق بود. نوک دماغ دراز و عقابیش خیس عرق بود. کف کله کچلش خیس عرق بود. حتی کف دستاش هم خیس عرق بود. و با اینحال با قدرت داشت کارای آهنگریشو میکرد و تکه ای از فلز رو داخل قالب میریخت.
- به به... ببین کی اینجاس! چطوری گریف؟
گودریک لبخندی زد و با گشاده رویی گفت:
- میگذره! تو چطوری؟ کار و بار خوبه؟
- میگذره. چه عجب از اینورا؟ دلت واسه رفقای قدیمی تنگ شده؟
- صد البته. ولی خب... کار زیاده. باید بگردم تو کل کشور دنبال کسایی که استعداد جادویی دارن، سعی کنم بهشون هر چی میتونم رو یاد بدم و در امان نگهشون دارم... جادوگر کشی هر روز داره بیشتر میشه، الانم که حملات خارجیا، کشور هم که بی پادشاه و توی هرج و مرج کامله. اوضاع خیلی بدیه.
- اوهوم اوهوم... و میخوای چیکار کنی؟ یا بهتره بگم... میخوای من برات چیکار کنم؟
- خوب ذهنمو میخونی. به اون شمشیر نیاز دارم... شمشیری که انقدر قوی باشه که حتی بتونه باسیلیسکارو هم بکشه.
- هممم گودریک گریفیندور از طلسم مرگ میترسه، و ترجیح میده با شمشیر اعدام کنه. درسته؟
لحن آهنگر طعنه آمیز بود. ولی ذره ای حقیقت هم توش وجود داشت.
- من نمیخوام روحمو با کشتن تیکه پاره کنم. شمشیر فقط برای ترسوندنه. ظاهرش، قدرت جادوییش باید انقدر قوی باشه که هر دشمنی حتی با دیدنش بترسه. از پسش برمیای؟
- نه. نیازی هم نمیبینم که از پسش بر بیام.
گودریک روی زمین نشست. دولا شد و مستقیم توی چشمای قهوه ای آهنگر زل زد.
- بیشتر توضیح بده؟
- آهاا... این شمشیر قبلا ساخته شده... و الان وسط کشوره، توی سنگ. حدس میزنی کی ساختتش؟ جد بزرگ من. فقط کافیه بری اونجا، بگیریش، و یه شمشیر جایگزین رو بذاری تو سنگ و خلاص!
گودریک دستشو زد زیر چونه ش و به فکر فرو رفت.
- گفتی محل دقیق شمشیر کجاست و شمشیر جایگزین تا کِی حاضر میشه؟
فلش فوروارد به یک هفته بعد:گودریک دوباره در مسیر بود، رداش تمیز بود و موهاش شونه شده. تنها چیز اضافه ای که داشت، شمشیر تقلبی ای بود که به کمربندش آویزون بود.
میدونست که بعد از یک ردیف دیگه از درختا، بالاخره به استون هنج میرسه و شمشیری که وسطش توی سنگ فرو رفته رو میبینه.
گودریک لبخند پیروزمندانه ای میزنه. به سمت شمشیر توی سنگ میره، دستشو دراز میکنه، قبضه شمشیر رو میگیره تو دستش، و طبق پیشبینیش، شمشیر از سنگ خارج نمیشه.
گودریک از سنگ فاصله میگیره، چوبدستیشو در میاره، به سمت سنگ میگیره و طلسم ریداکتو رو میگه...
و در کمال تعجبش اتفاقی نمیفته. به نظر میرسید که سنگ به تمام جادوهای نابود کننده ای که تا اون زمان اختراع شده بودن مقاوم باشه.
- و این یعنی نمیتونه به جادوهایی که تا الان اختراع نشدن، مقاوم باشه!
این یه معادله خیلی ساده بود که حلش توسط گودریک باعث شد فانوسی بالای سرش روشن بشه. در نتیجه چهار زانو روی زمین پوشیده از علف نشست، به سوسک ها و جیرجیرک ها و کرم هایی که زیرش وول میخوردن و سعی میکردن وارد کفش ها و ردا و شلوارش بشن اهمیتی نداد و چشم هاشو بست و شروع کرد به تمرکز کردن.
گودریک خوب میدونست چطور باید یه طلسم رو اختراع کنه. باید جادو رو توی ذهنش هدایت میکرد، نتیجه طلسم رو میدید و کلمات رو تصور میکرد تا بتونه انجامش بده...
و البته که این کار رو کرد.
انقدر متمرکز شده بود روی قضیه که اصلا هم اهمیت نداد به کرم ها و حشراتی که داشتن از شلوار و ردا و لباساش میرفتن بالا. خاک جدی جدی بیش از حد حاصلخیز و پر جانور بود.
گودریک چشماشو باز کرد. آسمون تاریک شده بود و عملا همه چیز توی تاریکی فرو رفته بود.
اهمیتی نداد. یکم صبر کرد تا چشماش به تاریکی عادت کنه و بعد چوبدستیشو که از موقع اجرای آخرین طلسم توی دستش نگه داشته بود و دستش دورش خشک شده بود و عملا نمیتونست فعلا از دستش خارج کنه رو به سمت قبضه شمشیر گرفت و گفت:
- استفراغیوس ماکسیمیوس!نوری به رنگ سبز لجنی از نوک چوبدستی خارج شد و مستقیم خورد به قبضه شمشیر و رفت به داخل سنگ.
چند ثانیه بعد، صداهایی مثل دل به هم خوردگی و عوق زدن به گوش رسید، و شمشیر، در حالی که براده های آهن لزجی و به رنگ سبز رو بالا میاورد، از توی سنگ پرید بیرون.
گودریک که لبخندی به گوشه لبش نشسته بود، جلو رفت و شمشیر جعلی رو فرو کرد داخل سنگ. و بعد از امتحانش کاملا مطمئن شد که شمشیر توانایی خارج شدن از سنگ رو نداره.
و اینطوری بود که گودریک شمشیر معروفش رو به دست آورد، برای سلامتی و حفاظت از خودش و دنیای جادویی، و برای دور کردن و نابودی کسایی که قصد آسیب به خودش و این دنیا رو داشتن و دارن.
2) یک نقاشی بکشید که اثر انجام اون ورد رو نشون بده. نیازی نیست همون اتفاق توی رول باشه و اثرش روی هر چیزی مثلا هندونه، یا غول غارنشین یا هرچی باشه. (10 امتیاز)یک نقاشی3) برای وردی که انتخاب کردید حداقل 4 تا کاربرد در زمینه های کاملا متفاوت بیان کنید. در این مورد نیازی به رول نیست و ذکر کردن اون موارد کافیه. حتی نیازی نیست توضیح بدید که چطور در اون زمینه به کار میآن. (5 امتیاز)1. خارج کردن انسان از معده شیر.
2. خارج کردن شیر از معده انسان.
3. خارج کردن هرچیزی از هرچیزی عملا
4. خارج کردن آناناس از روی پیتزا.
طبیعتا روش تمیزی نیست. ولی خب کاربردیه... و اگرم بهم بگید روشای تمیز تری وجود داره، باید بگم که اون نظر شخصی شماست و فکر میکنید!