هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

جوایز لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱۳:۴۳ جمعه ۲ شهریور ۱۴۰۳

گریفیندور

پروفسور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۳:۲۲ سه شنبه ۱۸ دی ۱۴۰۳
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 36
آفلاین
دوشیزه نارسیسا بلک!

مشکلاتت در مورد اینتر زدن بعد از دیالوگ رو هنوز هم داری، که اینجا برات یک نمونه‌ش رو میارم و اصلاحش می‌کنم:

نقل قول:
- حتما! ایشون نارسیسا هست. نارسیسا بلک. دوست من، که در مهمانی آخر سال در عمارت مالفوی باهم آشنا شدیم!
سپس ماریا رو به من می‌کند و شروع به صحبت کردن میکند:

این چیزیه که نوشته‌بودی. همون‌طور که در پست تدریس هم گفته‌بودم، وقتی دیالوگ‌ها تموم میشن و می‌خوایم توصیف بنویسیم، باید با دو عدد اینتر بین دیالوگ و توصیفمون فاصله ایجاد کنیم. متاسفانه این موضوع رو رعایت نکردی و فقط یک اینتر زدی.
حالت اصلاح شده و درستش به این شکل هست:

- حتما! ایشون نارسیسا هست. نارسیسا بلک. دوست من، که در مهمانی آخر سال در عمارت مالفوی باهم آشنا شدیم!

سپس ماریا رو به من می‌کند و شروع به صحبت کردن میکند:


امیدوارم متوجه تفاوتشون شده باشی.

از این اشکالات باز هم داری.
و البته بزرگ‌ترین اشکالت این هست که علی‌رقم این‌که گفته بودم یک داستان جدید بنویس، داستان قبلی رو آوردی و یک سری تیکه‌هاش رو پاک کردی... که خب، باز هم داستان جدید نیست، و کار جالبی هم نیست چنین کاری.
بنابراین دوتا کار باید بکنی:
1. داستان جدیدی بنویسی.
2. تمام نکات ظاهری که توی پست تدریس هست و قبلا هم برات اصلاحشون کرده‌بودم رو رعایت کنی.

چالش دومت تایید نمی‌شه.



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۷:۲۶ جمعه ۲ شهریور ۱۴۰۳

اسلیترین

نارسیسا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۰ شنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۲۷:۴۰
از عمارت بلک
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
جادوآموز سال‌بالایی
پیام: 31
آفلاین
چالش دوم

وارد قطار میشوم. ساعت ۵ است و راس۵ قطار حرکت می‌کند. در راهرو های تنگ قطار قدم بر میدارم، تا به کوپه ای خالی برسم.
وارد کوپه ای میشوم که دو دخترو سه پسر در آن نشسته اند! بر روی صندلی خالی کنار پنجره می‌نشینم.
ناگهان نگاهم روی دختر کناری ام می افتد؛ او ماریا است.
دست را جلو میبرم و با او دست میدهم! انگار او هم مرا شناخته! به گرمی دستم را می‌فشارد؛ و با لحن مهربانی می‌گوید:
- تو اینجا چیکار میکنی! نگو که سال اولی هستی؟
- اوه! بله. سال اولی هستم.
- واقعا از دیدنت خوشحالم!

سرم را تکان داده و صدایم را صاف میکنم، همان لحظه دخترک موفرفری که در صندلی اول نشسته بود؛ میپرسد:
- ماری! نمی خوای دوستت رو معرفی کنی؟
- حتما! ایشون نارسیسا هست. نارسیسا بلک. دوست من، که در مهمانی آخر سال در عمارت مالفوی باهم آشنا شدیم!
سپس ماریا رو به من می‌کند و شروع به صحبت کردن میکند:
- ایشون برادرم لسیوس مالفوی هست. ایشون لیلی لانگ باتم و برادرش کویل لانگ باتم. تام گانت هم دوست ماست!

سکوت را ترجیح می‌دهم.
دخترک که لیلی نام دارد میگوید:
- خب، بچه ها! چیزی را جب جنگل اسرار آمیز شنیدید؟
- ام! من یه چیزی شنیدم؛ میگن به تعداد گروه های مدرسه چشمه داره!
- اره. من اسم چشمه ها رو می دونم!
- نظر تو چیه؟ نارسیسا.
سرم را بر میگردانم، حس میکنم کار ناپسندی است اگر آبروی ماری را پیش دوستانش برده و صحبت نکنم.
پس سعی میکنم لبخندی بزنم و میگویم:
- اسلیترین هوا، هافلپاف طبیعت، گریفیندور زمین، ریونکلاو آسمون. به نظر من هوا مهم ترینه!

ماری هم سر تکان می‌دهد:
- اره همشون مفید هستن؛ ولی هوا همیشه کار امد تره!

لیلی تند تند می‌گوید:
- وای وسیله هاتون جمع کنید، الان می‌رسیم!

یعنی انقدر گرم صحبت بودیم، که متوجه گذر زمان نشدیم. همان لحظه صدای سوت قطار بلند می‌شود.


°نارسیسا°
° ° °
° °° °
° °
° ° °بلک°
° °


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۲۲:۲۳ پنجشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۳

گریفیندور

پروفسور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۳:۲۲ سه شنبه ۱۸ دی ۱۴۰۳
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 36
آفلاین
دوشیزه نارسیسا بلک!

متاسفانه چون خودم یک‌بار این داستان رو تماما اصلاح کردم و برات فرستادم، نمی‌تونم با ارسال دوباره‌ی همین داستان حالا هرچقدر هم که تغییرات ریزی داشته باشه متوجه بشم که موارد گفته شده رو یاد گرفتی یا نه... و لازمه‌ی رد شدن از این مرحله مطمئن شدن از یاد گرفتن نکاتیه که تا به الان گفته شده.

با این حال چون در کل داستان خوبی نوشته بودی، اگه یه داستان جدید حتی شده خیلی کوتاه بفرستی که نکات در مورد دیالوگا و باقی موارد به درستی توش رعایت شده باشه، سخت‌گیری نمی‌کنم و می‌تونی تاییدیه رو بگیری.


پیش از شرکت در کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۲۱:۱۱ پنجشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۳

اسلیترین

نارسیسا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۰ شنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۲۷:۴۰
از عمارت بلک
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
جادوآموز سال‌بالایی
پیام: 31
آفلاین
چالش دوم

وارد ایستگاه میشوم. ساعت۴:۳۰ است و راس ۵ قطار حرکت می‌کند. بار هزار و یکم به بلیط نگاهی می اندازم، سکوی 9¾ درست نیست. با حالتی گیج به اطراف نگاه میکنم که گرمی دستی را روی شانه ام حس میکنم. میچرخم و دختری مو بور با چشمانی آبی لاغر اندام و قد بلند میبینم. لبخندی میزند و با لحنی آرامش بخش میگوید:
- دنبال سکوی ⁹¾ میگردی؟
- بله. ولی پیداش نمیکنم!
- پس سال اولی هستی! منم سال اولی ام اما برادر و خواهرم راه رو بهم نشون دادن، با من بیا.

سرم را تکان داده و پشت سرش میروم؛ هنوز چند قدم بر نداشته که میگوید:
- راستی من ماریا ام‌. ماریا مالفوی. میتونی ماری هم صدام کنی، اسم تو چیه؟
- نارسیسا. نارسیسا بلک هستم.
- اوه بلک! رابطه نزدیکی با خاندان ما دارید! حدس میزدم. موی بور یخی، چشمانی خاکستری و صورتی استخونی داری، مثل بیشتر اعضای خاندان بلک.

سکوت را ترجیح می‌دهم. دخترک که خود را ماریا نامیده می ایستد.
- خب رسیدیم.

نگاهی به اطراف می اندازم. بین سکوی ¹⁰ و ⁹ ایستاده ایم! متعجب به ماریا نگاه میکنم. دستم را می‌گیرد و می گوید:
- حق داری تعجب کنی. منم اولین باری که با برادر و مادرم اومدم همینقدر تعجب کردم! حالا بیا بریم دیر میشه.‌‌‌‌‌‌‌‌

به سمت سکوی میرود و شروع به دویدن میکند، در کمال نا باوری رد میشود! سر تکان میدهم... نه دیر شده! الان وقت فکر کردن به این جور چیز ها نیست. من هم چشمانم را می بندم و شروع به دویدن میکنم. حس میکنم از آن دروازه مخفی عبور کرده ام، چشمانم را باز میکنم، که ماریا را با لبخند میبینم!

- اوه دختر چهرت خیلی با حال شده بود.!

سپس صدایش را صاف می‌کند.
- بدو الان قطار میره ها.

و خودش نیز با سر خوشی به جلو حرکت می‌کند. من هم مانند جوجه اردکی که دنبال مادرش میرود؛ پشت سرش حرکت میکنم. وارد قطار میشویم. قدم بر میداریم. بیشتر کوپه ها پر است. به کوپه ای می‌رسیم که یک دختر و سه پسر در آن نشسته اند!

ماریا وارد کوپه میشود، من هم به دنبالش رو صندلی کنار پنجره می‌نشینم. ماریا هم وسط من و آن دختر که موهایی قرمز فرفری دارد می‌نشیند. سرم را به شیشه تکیه میدهم، اما بچه ها در حال صحبت هستند. با شنیدن صدایی آشنا به رو به رو نگاه میکنم، پسری بور با چشمانی آبی... قبلا او را دیدم؟!

شاید‌! فکر میکنم که کجا او را دیده ام... اوه خدای من، در عمارت مالفوی وقتی برای مهمانی بزرگ خاندان مالفوی دعوت شدیم، او را دیدم! گمان میکنم، اسمش لوسیوس باشد!

متوجه نگاه خیره ام میشود و سرش را به سمتم برمی‌گرداند. خود را بی تفاوت نشان میدهم و نگاهم را به پنجره سوق می‌دهم. صدایی توجهم را جلب میکند:
- ماری، نمی خوای این خانوم رو معرفی کنی؟

صدای دختری بود که موهای قرمز فر داشت، صدای ماری در گوشم می پیچد:
- ایشون نارسیسا هست. نارسیسا بلک. باهم تو ایستگاه اشنا شدیم‌.

دخترک مو فرفری بار دیگر لب به سخن باز میکند:
- اوه! خوشوقتم. منم لیلی لانگ باتم هستم.

سرم را بر میگردانم، حس میکنم کار نا پسندی است اگر آبروی ماری را پیش دوستانش برده و صحبت نکنم‌.
پس سعی میکنم لبخندی بزنم و میگویم:
- خوشوقتم!

دخترک لبخندی میزند، به پسر روبه رویی اش اشاره می‌کند:
- ایشون تام جکسون و ایشون کویل بردارم و دوستش لوسیوس مالفوی هستند.

باز هم سکوت میکنم و فقط لبخند میزنم، لبخندی که به هر چیزی شباهت دارد جز لبخند؛ لیلی شروع به صحبت کردن می‌کند.
- کویل چیزی درباره جنگل اسرار آمیز شنیدی؟
- معلومه که شنیدم مثلا سال دومی ام ها.!
- خب تعریف کن دیگه؟
- اون جا پر از هیولا های ترسناکه؛ حتی پرفسور اسنیپ به ما گفته که اونجا پر از تک شاخه، حتی اسمش نیار هم اونجا زندگی میکنه.

کویل که برادر لیلی بود، پسری نسبتا قد بلند و لاغر بود. پوستی سفید و صورتی کک مکی داشت و موهایش همانند خواهرش قرمز بود. سعی میکنم خودم را وارد بحث کنم:
- من یه کتاب درباره اسمش نیار خوندم، اون از وقتی ضعیف شده انرژی خودشو از خوردن تک شاخ ها به دست میاره!

تام سرش را تکان می‌دهد و میگوید:
- آره آره! منم این حرف رو شنیدم. برادرم سال سومی هست، اون میگه تعداد تک شاخ ها خیلی کم شده و این دامبلدور رو ناراحت کرده؛ حتی پارسال به همین خاطر میخواستن مدرسه رو کلا تعطیل کنن!

ماری هم بعد از مدتی ساکت بودن شروع به صحبت کردن میکند:
- وای! من راجب این موضوع زیاد شنیدم اما میگن پرفسور مکگانگال و پرفسور مودی و خیلی از استاد ها مخالفت کردن و به همین دليل مدرسه رو تعطیل نکردن!

لوسیوس که تا اون لحظه ساکت بود، هم لب به سخن باز میکند:
- منم از خواهرم شنیدم؛ ولی پدرم گفت اگه خطری مدرسه رو تهدید کنه منو خواهرم رو بر میگردونه.
- حالا این چیزا رو ول کنید. شنیدید چهار تا چشمه برا هر گروه مدرسه تو جنگل هست؟
- منم شنیدم، اسلیترین چشمه هوا، هافلپاف چشمه طبیعت، گریفیندور زمین، ریونکلاو آسمون، به نظرتون کدوم بهتره؟

لیلی بحث رو عوض می‌کند و برادرش ادامه می‌دهد؛ من هم می‌خواهم از فکر هایم بگویم:
- به نظر من همه شون مهم هستن ولی هوا همیشه مهم تره!

ماری هم سری تکان می‌دهد:
- آره همه شون مهم هستن ولی من هم هوا رو ترجیح میدم.

لیلی تند تند می‌گوید:
- وای وسیله هاتون جمع کنید، الان می‌رسیم!

یعنی انقدر گرم صحبت بودیم، که متوجه گذر زمان نشدیم. همان لحظه صدای سوت قطار بلند می‌شود.


°نارسیسا°
° ° °
° °° °
° °
° ° °بلک°
° °


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۲۰:۵۷ پنجشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۳

گریفیندور

پروفسور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۳:۲۲ سه شنبه ۱۸ دی ۱۴۰۳
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 36
آفلاین
دوشیزه نارسیسا بلک!

انگیزه‌ای که داری و تلاشی که می‌کنی رو تحسین می‌کنم نارسیسا، و به نظرم اگه نکاتی که بهت گفته می‌شه رو رعایت کنی خیلی سریع می‌تونی پیشرفت کنی و جزء نویسنده‌های خوب سایت بشی. تنها موضوعی که وجود داره اینه که تو هرچقدرم خوب و عالی بنویسی، وقتی ظاهر پستت پر از اشکال باشه خواننده در نگاه اول چنین فکری نمی‌کنه و با یه دید منفی شروع به خوندن می‌کنه.

متاسفانه به نظر میاد هنوزم پست تدریس رو نخوندی. چون حتی یک مورد از چیزایی که در مورد دیالوگ گفته شده رو رعایت نکردی. متاسفانه تا وقتی اینو حل نکنی من نمی‌تونم تاییدت کنم چون چالش دوم دقیقا در مورد دیالوگه. خود دیالوگات خوب بودن، توصیفاتت خوب بودن، اما ظاهر پستت پر از اشکاله.

الان چند نکته‌ی دیگه رو لازم می‌دونم به نکات قبلی "اضافه" کنم و انتظار دارم تو رول بعدی که می‌زنی همه‌شون رفع شده باشن.

اول: برای دیالوگ از علامت خط تیره "-" استفاده کن و نه آندرلاین "_".

دوم: بیشتر جاها متوجه شدم قبل از علامت تعجب "!" یا علامت سوال "؟"، نقطه گذاشتی به این شکل ".!" یا ".؟". این اشتباهه و نقطه به تنهایی میاد و با هیچ کدوم از این دو علائم ترکیب نمی‌شه.

سوم: یه بخشایی از پستت بلافاصله بعد از هر جمله اینتر زدی و جمله بعدی رو خط بعد نوشتی. تا وقتی جملات به هم مربوط هستن باید تو یه پاراگراف بمونن.

این‌بار هر نکته جدیدی گفتم براش مثال مستقیم نیاوردم چون تمام نکاتی که تو پستای قبلی و اینجا گفتم رو تماما روی پستت پیاده کردم و به صورت پیام شخصی برات ارسال کردم. ازت می‌‌خوام حتما پیام شخصی رو بخونی و با رول خودت مقایسه کنی تا متوجه اشکالات بشی. تمام اصلاحات یا نکاتی هستن که توی پست قبلی و این‌بار گفتم، یا نکاتی هستن که تو پست تدریس اومدن. پس همه‌شون رو خوب بخون و با هم مقایسه کن. اگه چیزایی که تو پست تدریس گفته شده رو به همراه نکاتی که تا به الان بهت گفتم رعایت کنی، مطمئن باش به راحتی می‌تونی تایید بشی.

چالش دومت تایید نمی‌شه.



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱۹:۱۷ پنجشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۳

اسلیترین

نارسیسا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۰ شنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۲۷:۴۰
از عمارت بلک
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
جادوآموز سال‌بالایی
پیام: 31
آفلاین
چالش دوم

وارد ایستگاه میشوم. ساعت۴:۳۰ است، راس ۵ قطار حرکت می‌کند.
بار هزار و یکم به بلیط نگاهی می اندازم، سکوی ⁹¾ درست نیست.
با حالتی گیج به اطراف نگاه میکنم،
که گرمی دستی را روی شانه ام حس میکنم.
میچرخم دختری مو بور با چشمانی آبی لاغر اندام و قد بلند میبینم.
لبخندی میزند و با لحنی آرامش بخش میگوید:


_ دنبال سکوی ⁹¾ میگردی؟

_ بله. ولی پیدا نمیکنم.!

_ پس سال اولی هستی! منم سال اولی ام اما برادر و خواهرم راه رو بهم نشون دادن، با من بیا.

سرم را تکان داده و پشت سرش میروم؛ هنوز چند قدم بر نداشته که میگوید:

_ راستی من ماریا ام‌. ماریا مالفوی،میتونی ماری هم صدام کنی، اسم تو چیه.؟


_ نارسیسا. نارسیسا بلک هستم.

- اوه بلک.! رابطه نزدیکی با خاندان ما دارید! حدس میزدم، موی بور یخی چشمانی خاکستری صورتی استخونی داری، مثل بیشتر اعضای خاندان بلک.

سکوت را ترجیح می‌دهم.
دخترک که خود را ماریا نامیده می ایستد.

_ خعب رسیدیم.


نگاهی به اطراف می اندازم، بین سکوی ¹⁰ و ⁹ ایستاده ایم!
متعجب به ماریا نگاه میکنم، دستم را می‌گیرد و می گوید:

_ حق داری تعجب کنی. منم اولین باری که با برادر و مادرم اومدم همینقدر تعجب کردم! حالا بیا بریم دیر میشه.‌‌‌‌‌‌‌‌

به سمت سکوی میرود و شروع به دویدن میکند، در کمال نا باوری رد میشد!

سر تکان میدهم نه دیر شده الان وقت فکر کردن به این جور چیز ها نیست.!؟
من هم چشمانم را می بندم و شروع به دویدن میکنم.
حس میکنم از آن دروازه مخفی عبور کرده ام، چشمانم را باز میکنم، که ماریا را با لبخند میبینم!


_ اوه دختر چهرت خیلی با حال شده بود.!


سپس صدایش را صاف می‌کند.

_ بدو الان قطار میره ها.

و خودش نیز با سر خوشی به جلو حرکت می‌کند، من هم مانند جوجه اردکی که دنبال مادرش میرود؛ پشت سرش حرکت میکنم.
وارد قطار میشویم، قدم بر میداریم بیشتر کوپه ها پر است.
به کوپه ای می‌رسیم که یک دختر و سه پسر در آن نشسته اند!
ماریا وارد کوپه میشود، من هم به دنبالش. رو صندلی کنار پنجره می‌نشینم.
ماریا هم وسط من و آن دختر که موهایی قرمز فرفری دارد می‌نشیند.
سرم را به شیشه تکیه میدهم،
اما بچه ها در حال صحبت هستند. باشنیدن، صدایی آشنا به رو به رو نگاه میکنم، پسری بور با چشمانی آبی قبلا او را دیدم!؟
شاید‌، فکر میکنم.
که کجا او را دیده ام ، اوه خدای من، در عمارت مالفوی وقتی برای مهمانی بزرگ خاندان مالفوی دعوت شدیم، او را دیدم گمان میکنم، اسمش لوسیوس باشد!

متوجه نگاه خیره ام میشود و سرش را به سمتم برمی‌گرداند.
خود را بی تفاوت نشان میدهم و نگاهم را به پنجره سوق می‌دهم. صدایی توجهم را جلب میکند:

_ ماری، نمی خوای این خانوم رو معرفی کنی؟

صدای دختری بود که موهای قرمز فر داشت، صدای ماری در گوشم می پیچد:

_ ایشون نارسیسا هست. نارسیسا بلک. باهم تو ایستگاه اشنا شدیم‌.

دخترک مو فرفری بار دیگر لب به سخن باز میکند:

_ اوه! خوشوقتم. منم لیلی لانگ باتم هستم.

سرم را بر میگردانم، حس میکنم کار نا پسندی است اگر آبروی ماری را پیش دوستانش برده و صحبت نکنم‌.
پس سعی میکنم لبخندی بزنم و میگویم:


_ خوشوقتم!

دخترک لبخندی میزند، به پسر روبه رویی اش اشاره می‌کند:

_ ایشون تام جکسون و ایشون کویل بردارم و دوستش لوسیوس مالفوی هستند.

باز هم سکوت میکنم و فقط لبخند میزنم، لبخندی که به هر چیزی شباهت دارد جز لبخند؛ لیلی شروع به صحبت کردن می‌کند.

_ کویل چیزی درباره جنگل اسرار آمیز شنیدی؟

_ معلومه که شنیدم مثلا سال دومی ام ها.!

_ خعب تعریف کن دیگه؟

_ اون جا پر از هیولا های ترسناکه؛ حتی پرفسور اسنیپ به ما گفته که اونجا پر از تک شاخه، حتی اسمش نیار هم اونجا زندگی میکنه.

کویل که برادر لیلی بود، پسری نسبتا قد بلند و لاغر بود.
پوستی سفید و صورتی کک مکی داشت و موهایش همانند خواهرش قرمز بود.
سعی میکنم خودم را وارد بحث کنم:

_ من یه کتاب درباره اسمش نیار خوندم، اون از وقتی ضعیف شده انرژی خودشو از خوردن تک شاخ ها به دست میاره.!

تام سرش را تکان می‌دهد؛ میگوید:


_ اره اره! منم این حرف رو شنیدم. برادرم سال سومی هست، اون میگه تعداد تک شاخ ها خیلی کم شده و این دامبلدور رو ناراحت کرده؛ حتی پارسال به همین خاطر میخواستن مدرسه رو کلا تعطیل کنن!

ماری هم بعد از مدتی ساکت بودن شروع به صحبت کردن میکند:

_ وای! من راجب این موضوع زیاد شنیدم اما میگن پرفسور مکگانگال و پرفسور مودی و خیلی از استاد ها مخالفت کردن و به همین دليل مدرسه رو تعطیل نکردن!

لسیوس که تا اون لحظه ساکت بود، هم لب به سخن باز میکند:

منم از خواهرم شنیدم؛ ولی پدرم گفت اگه خطری مدرسه رو تهدید کنه منو خواهرم رو بر میگردونه.

_ حالا این چیزا رو ول کنید،
شنیدید چهار تا چشمه برا هر گروه مدرسه تو جنگل هست؟


_ منم شنیدم، اسلیترین چشمه هوا، هافلپاف چشمه طبیعت، گریفیندور زمین، ریونکلاو آسمون، به نظرتون کدوم بهتره؟

لیلی بحث رو عوض می‌کند و برادرش ادامه می‌دهد؛ من هم می‌خواهم از فکر هایم بگویم:

_ به نظر من همشون مهما ولی هوا همیشه مهم تره.!

ماری هم سری تکان می‌دهد:

_ اره همشون مهما ولی من هم هوا رو ترجیح میدم.

لیلی تند تند می‌گوید:

_ وای وسیله هاتون جمع کنید،
الان می‌رسیم.!

یعنی انقدر گرم صحبت بودیم، که متوجه گذر زمان نشدیم.
همان لحظه صدای سوت قطار بلند می‌شود.

-------------------------------------

کلامی با پرفسور:
سلام خیلی ممنون بابت قبول کردن رول قبلیم. واقعا ازتون ممنونم!
تمام سعیم رو کردم که همه چیز رو تو این رول رعایت کنم زمان زیادی براش گذاشتم خواهش میکنم قبول کنید.


°نارسیسا°
° ° °
° °° °
° °
° ° °بلک°
° °


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱۵:۰۵ پنجشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۳

گریفیندور

پروفسور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۳:۲۲ سه شنبه ۱۸ دی ۱۴۰۳
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 36
آفلاین
دوشیزه روونا ریونکلاو!

با این که دوست داشتم بیشتر در مورد وسایل سیاهی که روونا تو فروشگاه‌ها می‌بینه بنویسی، اما توصیفات خوبی داشتی و همین میزان برای عبور از این بخش کافیه. ولی مواردی هست که برای گرفتن تایید چالش بعدی ازت می‌خوام که حتما رعایتشون کنی.

اول: اشکالات تایپی و نگارشی خیلی پستت زیاد بود. لطفا همیشه قبل از ارسال پستت یه دور از روش بخون تا متوجه این اشکالات بشی و به راحتی بتونی رفعشون کنی. مثال:
نقل قول:
در دلش داشت نگاهش به بچه های کوچکی که راحت دست پدر مادر مرگخوار یا سیاه خود را گرفته بودند و به راحتی داخل ان کوچه می‌رفتند.

در دلش داشت نگاهی به بچه‌های کوچکی می‌انداخت که راحت دست پدر و مادر مرگخوار یا سیاه خود را گرفته بودند و به راحتی داخل آن کوچه می‌رفتند.

دوم: خیلی جاها چندین جمله رو پشت سر هم نوشتی بدون این که با علائم نگارشی‌ای مثل ویرگول، جملات رو به هم مرتبط کنی یا این که با علائمی مثل (. ! ؟ ...) بهشون پایان بدی. هیچ جمله‌ای نباید بدون علائم نگارشی رها بشه. برای مثال:
نقل قول:
ان کوچه ان قدر عادی بود که اگر کسی نمیدانست ان جا ورودی کجاست فکر میکرد یک کوچه ی فرعی عادی است اما پستش جایی به بزرگی کوچه دیاگون به چشم میخورد اما دلبازی ان جا را نداشت انگار کل ان کوچه ی مخوف با مه‌ایی سیاه گرفته شده بود، روونا هنوز هم مانده بود که ان را با جادو به وجود اورده بودند یا این که به دلیل اقلام وسایل جادویی زیادی که ان جا رو پر کرده بود ان مه را به وجود اورده بود.

آن کوچه آن‌قدر عادی بود که اگر کسی نمیدانست آن جا ورودی کجاست فکر میکرد یک کوچه ی فرعی عادی است. اما پشتش جایی به بزرگی کوچه دیاگون به چشم میخورد که دلبازی ان جا را نداشت. انگار کل آن کوچه ی مخوف با مه‌ای سیاه گرفته شده بود... روونا هنوز هم مانده بود که آن را با جادو به وجود آورده بودند یا این که به دلیل اقلام وسایل جادویی زیادی که آن جا را پر کرده بود، آن مه بوجود آمده بود.

راستی چرا تمام "آ" ها رو "ا" نوشتی؟ اگه با گوشی هستی احتمالا اگه روی حرف "ا" نگه داری، گزینه‌ی "آ" رو هم می‌بینی که برات نمایش می‌ده. و اگه با کامپیوتر یا لپ‌تاپ هستی، کافیه دکمه shift رو به همراه "ا" (الف) بگیری تا "آ" تایپ بشه.

در نهایت نمی‌دونم نکات آموزشی پست تدریس رو مطالعه کردی یا نه، ولی اگه نکردی توصیه می‌کنم حتما بخونیش چون خصوصا برای چالش بعدی نیازت می‌شه.

چالش اولت تایید می‌شه.


پیش از شرکت در کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱۳:۳۳ پنجشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۳

ریونکلاو

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۴ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۸:۱۰:۲۹ سه شنبه ۲ بهمن ۱۴۰۳
از اون جا که زیبا او ابی رنگه
گروه:
ریونکلاو
جادوآموز سال‌پایینی
جـادوگـر
پیام: 56
آفلاین
چالش اول


روونا با چشمان نااطمینان به جایی خیره شد که ورودی کوچه ی ناکترن بود مطمئنا با این سنش بار ها با انجا رفته بود ولی هنوز با دیدن ان جا دلهره کوچکی در دلش داشت نگاهش به بچه های کوچکی که راحت دست پدر مادر مرگخوار یا سیاه خود را گرفته بودند و به راحتی داخل ان کوچه می‌رفتند. او در دلش به خود شروع به ناسزا گفتن کرد او ی پیر زن از ورود به ان کوچه می‌ترسید، چه مزخرف! ارام پاهایش را روی سنگ ها مشکی کف کوچه گذاشت و از کوچه ی تنگ و کوچک وارد شد. ان کوچه ان قدر عادی بود که اگر کسی نمیدانست ان جا ورودی کجاست فکر میکرد یک کوچه ی فرعی عادی است اما پستش جایی به بزرگی کوچه دیاگون به چشم میخورد اما دلبازی ان جا را نداشت انگار کل ان کوچه ی مخوف با مه‌ایی سیاه گرفته شده بود، روونا هنوز هم مانده بود که ان را با جادو به وجود اورده بودند یا این که به دلیل اقلام وسایل جادویی زیادی که ان جا رو پر کرده بود ان مه را به وجود اورده بود.

روونا با صورتی پر اطمینان اما فکری پر اشوب به دور برش نگاه کرد مغازه پر از تخم موجودات جادویی غیر قانونی بود برای کوچه ی ناکترن این تخم ها زیادی بچه‌گانه بود. به احتمال زیاد تا چند روز دیگر بقیه اهالی میروند و میزنند زیر کسب و کار ان مرد بیچاره را به هم می‌ریختند.
مغازه ها با برعکس کوچه ی دیاگون بیشتر از هم جدا جدا بودند مردم کمی از ان جا رد میشدند که هر کدام ان ها برای خودش ترسناک بود، روونا با دقت به مغازه ی جدیدی نگاه کرد که انگار معجون ها ی غیرقانونی را می‌فروخت. از معجون ها ی مرگ گرفته تا معجون های فلاکت و بدبختی‌...

روونا چشمانش را برداشت و سعی کرد به مغازه ها دقت نکند با این که روونا ریونکلاو بود اما با دیدن بعضی از ان ها به دلهره می‌افتاد. مغازه ایی که او برایش به ان جا امده بود از ان دسته مغازه های بچه گانه ی کوچه ی ناکترن محسوب میشد او امده بود تا یک مقدار سم برای گل و گیاه اضافی پشت خانه اش بخرد.

ارام به سمت مغازه ی دل خواهش رفت تا رسید به آن سرش را بلند کرد و به مغازه ی برگین و بارکز نگاهی کرد ان جا را می‌شناخت. خودش به ان دو برادر درس داده بود و حالا ان ها را ان جا می‌دید. دیگر چشمانش به وسایل نفرین شده و پر جادو ی ان جا عادت کرده بود. به ان توجه‌ایی نکرد و به سمت مغازه ی کناری‌اش یعنی ان سم فروشی کوچک رفت ارام و بدون ان که به فروشنده دقتی بکند و حرفی بزند سم مورد نظرش برداشت و پول را روی پیشخوان گذاشت. از مغازه بیرون امد و بدون و توجه به چیزی از ان مکان نفرین شده بیرون امد و نفس عمیقی کشید.




پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۳

گریفیندور

پروفسور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۳:۲۲ سه شنبه ۱۸ دی ۱۴۰۳
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 36
آفلاین
دوشیزه نارسیسا بلک!

توصیفاتت خیلی خوب شدن و خلاقیت خوبی هم تو نوشتن داری، اما پستت پر از اشکال تایپی و نگارشیه که این تعداد زیاد اشتباه توی ذوق خواننده می‌زنه و کیفیت کارو به هم می‌زنه. لطفا همیشه قبل از ارسال پستت، حتما یک دور از روش بخون تا متوجه این اشکالات بشی و به سادگی بتونی رفعشون کنی.

علاوه بر این، چند مورد دیگه هستن که ازت می‌خوام برای رول بعدیت بهشون توجه کنی.

اول: لحن توصیفات پستت از اول تا آخر متنت باید یکسان باشه! به نظر میاد انتخابی که کردی کتابی نوشتن بوده، اما خیلی جاها اشتباها محاوره نوشتی. برای مثال:
نقل قول:
میخواهم کتابم را باز کنم که توجهم به کتاب سیاه رنگی جلب میشه. با تردید دستن را به سمت کتاب دراز میکنم و آن را بر میدارم.

جلب می‌شه محاوره‌س در حالی که باقی جملاتت همگی کتاب هستن. پس اینو هم باید کتابی کنی.

می‌خواهم کتابم را باز کنم که توجهم به کتاب سیاه رنگی جلب می‌شود. با تردید دستم را به سمت کتاب دراز می‌کنم و آن را برمی‌دارم.

دوم: هم‌چنان خیلی از جملاتت رو بدون علائم نگارشی رها کردی که درست نیست. حتما تمام جملات باید با علائمی مثل (! ؟ . ...) پایان پیدا کنن یا با حروف ربط یا ویرگول به جمله بعد متصل شن. مثال:
نقل قول:
نقشه را بیرون میکشم دنبال اسم کوچه میگردم.
ناکترن نزدیک دیاگون باید از دری مخفی رد بشم.

نقشه را بیرون می‌کشم و دنبال اسم کوچه می‌گردم. ناکترن نزدیک دیاگون... باید از دری مخفی رد بشوم!

سوم: با این که ازت خواسته بودم نکات آموزشی انتهای پست تدریس رو بخونی، ولی مشخصه که هنوز مطالعه‌ش نکردی چون برای هیچ‌کدوم از دیالوگات نکات رو رعایت نکرده بودی با این که علاوه بر پست تدریس، تو توضیحات قبلی هم برات توضیح داده بودم. چالش بعدی دیالوگه و مهمه که اینو رعایت کنی.

چهارم: پاراگراف‌بندی پستت رو می‌تونی خیلی خیلی بهتر کنی. اول از همه ازت می‌خوام که بین دو پاراگراف متوالی دو بار اینتر بزنی. مواردی هستن که به جای دو اینتر، یکی می‌زنیم. ولی فعلا بهتره با همون 2 اینتر جلو بری و هر وقت اینو یاد گرفتی می‌تونیم با موارد استثنا هم آشنا بشیم. مثلا:
نقل قول:
بلند میشوم صدای کشیده شدن صندلی به زمین سکوت کتاب خانه تاریک را به هم می‌زند. نگاهی به کتاب روی میز میکنم و راه می افتم.
به قدم هایم سرعت میبخشم. تند تر از پله ها بالا میروم. به خوابگاه میرسم. بعد از تعویض لباس هام روی تختم دراز میکشم. باز هم در فکر فرو میروم. کوچه ناکترن سیاه تاریک به فرمانروایی جادوی سیاه مکانی خطرناک که افراد زیادی در آنجا تردد نمی‌کنند. مغازه ها و فروشنده ها عجیب و غریب اند. تنها نوری که می‌توان دید نور وسایل جادوی سیاه هستند.

بلند میشوم. صدای کشیده شدن صندلی به زمین، سکوت کتاب خانه تاریک را به هم می‌زند. نگاهی به کتاب روی میز میکنم و راه می افتم.

به قدم هایم سرعت میبخشم. تند تر از پله ها بالا میروم. به خوابگاه میرسم. بعد از تعویض لباس هایم روی تختم دراز میکشم. باز هم در فکر فرو میروم. کوچه ناکترن سیاه تاریک به فرمانروایی جادوی سیاه، مکانی خطرناک که افراد زیادی در آنجا تردد نمی‌کنند. مغازه ها و فروشنده ها عجیب و غریب اند. تنها نوری که می‌توان دید نور وسایل جادوی سیاه هستند.



با ارفاق زیاد، چالش اولت تایید می‌شه. راستی شیء درسته نه شیع.


پیش از شرکت در کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱۲:۰۵ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۳

اسلیترین

نارسیسا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۰ شنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۲۷:۴۰
از عمارت بلک
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
جادوآموز سال‌بالایی
پیام: 31
آفلاین
چالش اول

از کلاس معجون سازی بیرون میام. دنباله جایی میگردم که ساکت و بی سر صدا باشه. سالن اجتماعات اسلیترین فکر میکنم در این ساعت خلوت باشه. با این فکر قدم بر میدارم در را باز میکنم و وارد میشوم. اما ن اینجا شلوغ است. پسر ها بروی مبل لم داده و دختر ها در گوشه سالن در حال صحبت کردن و خندیدن بودند‌‌.
پوف کلافه میکشم و قدم های جلو رفته را به عقب بر میگردم و خارج میشوم. ناگهان در فکرم جرقه ای میخورد کتاب خانه اگر همه در حال استراحت باشند کتاب خانه خلوت است. پس می توانم فرمول ها را با تمرکز انجام دهم. به قدم هایم سرعت میبخشم. جلوی در کتاب خانه ام وارد میشم. با دیدن میز های خالی نفسی راحت میکشم. به سمت میزی میروم و روی آن می‌نشینم. میخواهم کتابم را باز کنم که توجهم به کتاب سیاه رنگی جلب میشه. با تردید دستن را به سمت کتاب دراز میکنم و آن را بر میدارم.
(قلعه ی سیاه) کتاب را باز میکنم و ورق میزنم. انقدر ورق میزنم که به اسمی میرسم (کوچه ناکترن ) به نظر جالب است. شروع به خواندن کتاب میکنم. انقدر محو صفحات میشوم که زمان از دستم در میرود‌. فضای کتاب خانه تقریبا تاریک است، پس باید قبل از ساعت محدودیت تردد به خوابگاه برگردم.
بلند میشوم صدای کشیده شدن صندلی به زمین سکوت کتاب خانه تاریک را به هم می‌زند. نگاهی به کتاب روی میز میکنم و راه می افتم.
به قدم هایم سرعت میبخشم. تند تر از پله ها بالا میروم. به خوابگاه میرسم. بعد از تعویض لباس هام روی تختم دراز میکشم. باز هم در فکر فرو میروم. کوچه ناکترن سیاه تاریک به فرمانروایی جادوی سیاه مکانی خطرناک که افراد زیادی در آنجا تردد نمی‌کنند. مغازه ها و فروشنده ها عجیب و غریب اند. تنها نوری که می‌توان دید نور وسایل جادوی سیاه هستند.
کلمات در سرم می‌چرخند، می‌خواهم فردا به آنجا بروم. اما چگونه؟ تا به حال به آنجا نرفتم.
با یاد آوری نقشه ای که لیلی بهم داد، به سمت کشو خم میشوم سعی میکنم صدایی ایجاد نکنم، تا ماری هم اتاقی ام بیدار نشود.
نقشه را بیرون میکشم دنبال اسم کوچه میگردم.
ناکترن نزدیک دیاگون باید از دری مخفی رد بشم. نقشه را در کشو قرار میدهم. و سعی میکنم. به عالم خواب بروم. همان طور هم میشود. انقدر به کوچه فکر میکنم. که در خواب غرق میشوم.
**
با تابیدن نوری بر روی صورتم چشم هایم را باز میکنم اما فورا میبندن چرخی رو تخت میزنم و سپس بلند میشم. تا آبی به دست و صورتم بزنم و لباس فرم نیز به تن کنم. بعد انجام کار ها و پوشیدن لباس هایم و شانه کردن موهای یخی ام،نقشه را برداشته و در جیب لباسم ميگذارم. و به سمت کوچه دیاگون میروم. تا به گفته نقشه از آن دروازه به کوچه ناکترن بروم‌. قدم هایم را آرام آرام به سمت کوچه بر میدادم. از مغازه ها می‌گذرم. حال وسط جمعیت هستم. قدمی به سمت بستنی فروشی بر میدارم و روی صندلی می‌نشینم.
نقشه را از جیبم در آورده و باز میکنم. نگاهی به اطراف می‌اندازم. باید وارد آن کوچه شوم پس بلند میشوم و نقشه را در جیبم قرار میدهم.
وارد کوچه میشوم دیواری خرابه میبینم کوچه بن‌بست است. پس درست آمده ام چشم های را میبندم. و دستم را روی دیواره ميگذارم. دستم عبور می‌کند و دیوار را لمس نمی‌کند. این دفعه پاهایم را به جلو حرکت میدهم. عبور میکنم. حال در کوچه ناکترن هستم. کوچه مورد علاقه ام. چشم هایم را باز میکنم. به اطراف می‌نگرم. مغازه ها به رنگ مشکی یا سبز است. تاریک است. حس آرامش دارم و کمی ترس، همه چیز سیاه است. سنگ فرش های سیاه،دلم می‌خواهد ساعت ها بر روی آنها بدوم. قدم هایم را آرام بر میدارم. به اطراف نگاه میکنم. شیعی سبز در ویترین مغازه ای با نام (بلک ترزل) نظرم را جلب می‌کند. به سمت ویترین مغازه حرکت میکنم. آن شیع علامت مرگخواران است. زیباست. گردنبندی با زنجیر نقره ای و پلاکی که همانند اسکلت بود. که دورش ماری پیچیده شده بود. مار به رنگ سبز یشمی و اسکلت نقره ای براق بود. انقدر براق که چشم هایم را آزار میداد. دستبندی در کنار گردنبند نیز نظرم را جلب میکند، سنگی قرمز تیره با زنجیری طلایی تاریک است اما زیباست، نگاهم را میچرخانم و روی چوب دستی قفل می‌مانم همانند دست بند و گردنبند است، به من حس خوبی می‌دهد. به رنگ مشکی است،برآمدگی روی آن دیده می‌شود که به رنگ سبز است. به سختی چشم از انها میگیرم و به سمت در مغازه میروم. در را باز میکنم. که زنگوله بالای در به صدا در می آید.
فروشنده که زنی با موهای مشکی فرفری و لباس هایی کهنه به رنگ مشکی است، پشت میز می‌آید. با خوشرویی میگوید:

- سلام خانوم جوان چیزی نظرتان را جلب کرده؟

-سلام
به گردنبند و دستبند اشاره میکنم.

- آه نشان مرگخواران شرط میبندم یک مرگخوار خواهی شد. اما این گردنبند بسیار خطرناکه. باید بری وقتی تونستی کنترلش کنی، برگردی. اما دستبند آن نشان خاندان اصیل زاده هست زیاد خطرناک نیست اما تو سن کمی داره، تریقه استفاده از آنها آسان نیست.

- آن چوب دستی چی؟
به چوب دستی هم اشاره میکنم.

- اون هم خطرناکه ولی قول میدم وقتی بزرگ تر شدی بهت بفروشمش.

سر تکان می دهم همه همانند مادرم به دنبال مرگخوار شدنم هستند. به سمت در می روم من بیخیال این شیع های جادویی آرامش بخش نمیشوم. الان میروم ولی روزی باز میگردم و آن روز نزدیک است.


ویرایش شده توسط نارسیسا بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۳۱ ۱۲:۱۹:۴۸
ویرایش شده توسط نارسیسا بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۳۱ ۱۲:۱۹:۵۳

°نارسیسا°
° ° °
° °° °
° °
° ° °بلک°
° °







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.