انتخاب بهترین‌های بهار 1404 جادوگران

ترین‌های فصل بهار سال 1404 جادوگران آغاز شد!

از هم‌اکنون تا پایان روز 26 خرداد ماه فرصت دارید تا در ترین‌های فصل بهار 1404 جادوگران شرکت کرده و شایسته ترین افراد را انتخاب کنید...

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ: كلاس گیاه‌شناسی
ارسال شده در: پنجشنبه 28 فروردین 1404 21:36
تاریخ عضویت: 1403/04/30
تولد نقش: 1404/01/08
آخرین ورود: دوشنبه 26 خرداد 1404 16:48
پست‌ها: 44
آفلاین
چالش اول

همه چیز با یه صابون شروع شد.
بله، یه صابون! ولی نه یه صابون معمولی... این یکی جادویی بود و بدتر از اون، مخصوص مصرف دامبلدور.

اما خب، چه کسی جز لوسیوس مالفوی می‌تونه وارد حمام مخصوص مدیر مدرسه بشه، فقط برای اینکه "بفهمه اون عطر دلنشین مرموز از کجاست"؟

لوسیوس، با نهایت ظرافت و غرور وارد حمام شد. همه چیز اونجا برق می‌زد. آینه‌ها جادو شده بودن و صابون روی لبه‌ی وان طوری لم داده بود که انگار قراره مصاحبه تلویزیونی بده.
روی بسته‌اش نوشته بود:
"صابون شگفت‌انگیز دامبل‌فوم – با قابلیت تولید کف هوشمند، بوی قدرت و خاطرات شیرین هاگوارتز!"

لوسیوس با پوزخندی گفت:
–ها... فقط یه صابون مسخره‌ست. ببینیم چه چیزی باعث شده دامبلدور مثل گل نرگس بو بده!

دستش رو دراز کرد که برداره...
و ناگهان، صابون فرار کرد.

بله، دقیقاً پرید پایین، از کف حمام رد شد و شروع کرد به دویدن!

–صبر کن ببینم... چی؟! وایسا!
لوسیوس دنبال صابون افتاد.
صابون از بین پاهاش در رفت، پیچید سمت روشویی، بعد به دیوار خورد و باز برگشت وسط کف‌ها.
لوسیوس لیز خورد، چرخید، مثل مدل‌های فشن خورد زمین و گفت:
–اوه، مرلین مقدس، کمرم...

کف حمام حالا به میدون جنگی از صابون و مردی شیک‌پوش تبدیل شده بود. صابون، به طرز عجیبی هر بار که می‌پرید، از خودش یه حباب قلبی‌شکل تولید می‌کرد.

–من از ارباب تاریکی دستور می‌گیرم، نه از صابون!

با یک حرکت قهرمانانه، خودشو پرت کرد سمت صابون.
و موفق شد... تقریباً!
چون همزمان در باز شد و اسنیپ وارد شد، و همون لحظه تصویر لوسیوس که روی زمین ولو شده، با حباب‌های صورتی و موهای نقره‌ای چسبیده به پیشونی، جلوش ظاهر شد.

سکوتی مرگبار...
و بعد اسنیپ فقط گفت:
–من هیچ‌چیز ندیدم.

درو بست.

لوسیوس به صابون که حالا آروم رو زمین افتاده بود خیره شد و زیر لب گفت:
–نارسیسا اگه بفهمه، منو می‌ذاره لای لباسای شسته نشده.
پاسخ: كلاس گیاه‌شناسی
ارسال شده در: پنجشنبه 28 فروردین 1404 21:27
تاریخ عضویت: 1403/04/30
تولد نقش: 1404/01/08
آخرین ورود: دوشنبه 26 خرداد 1404 16:48
پست‌ها: 44
آفلاین
درود بر شما
استاد اسپراوت عزیز تشکر از حسن توجه شما
پس الان کافیه فقط همین رول رو ادیت بزنم یا از نو و اصلاح کنم؟!
پاسخ: كلاس گیاه‌شناسی
ارسال شده در: پنجشنبه 28 فروردین 1404 16:52
تاریخ عضویت: 1403/03/31
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: پنجشنبه 22 خرداد 1404 18:36
پست‌ها: 34
آفلاین
جناب مالفوی!

خوش اومدی به کلاسم مادر! حواست به گیاهای اینجا باشه یوقت زخمی نشی.

می‌بینم که چالشا رو با هم فرستادی. تلاشت قابل تحسینه مادر!

چالش اولت در مورد طنزنویسیه.
یکی از دلایلی که این کلاس بعد کلاس مودیه، همین چالشه. طنز در صورتی به دل می‌شینه که راحت خونده بشه. مثل جوک گفتن می‌مونه. تو اگه رو جوک مسلط نباشی نمی‌تونی اون رو بامزه تعریف کنی. توی متن هم یک چیزی شبیه همین داریم. تا وقتی خواننده نتونه پستت رو درست بخونه به قسمت خندیدن نمی‌رسه.
توی پستت دیالوگ‌ها که بیشتر طنز پستت رو به دوش می‌کشیدن معلوم نیستن که کجان. تو مگه کلاس مودی رو رد نکردی مادر؟ این مودی باز سر کلاسش خواب بود درسش رو نداد نه؟

چالش اول تایید نشد.

مادر! چرا تو چالش دومت دیالوگات معلومه؟ من انتظار داشتم اینجا هم مثل قبلی باشه که. اینجا هم باز یه مشکلی داره. "«»" اینا رو نیاز نیست بذاری. همون خط تیره برای دیالوگا کافیه عزیزم.
ولی خب این قضیه مثل چالش قبل نیست. صرفا چیزی اضافه بود که خب اونو راحت می‌تونی حذف کنی و تبدیل کنی پستت رو به یه پست درست از لحاظ نگارشی.
چالش دوم خوب بود. از نظر ساختار نوشته شبیه به چالش اول بود. کلماتی توش تکراری بود که می‌تونست نباشه. از کلمات متنوع استفاده کن. ساختار پستت رو تغییر بده. قدرت نوشتنت رو نشون بده. ولی جدای از اینا چالش به خوبی نوشته شده و این چیزیه که من ازت می‌خوام. بقیه‌ی چیزایی که بهت گفتم پیشنهاد برای آینده‌ت هست.

چالش دوم تایید شد.
پیش از شرکت در کلاس گیاه‌شناسی حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.
پاسخ: كلاس گیاه‌شناسی
ارسال شده در: چهارشنبه 27 فروردین 1404 19:15
تاریخ عضویت: 1403/04/30
تولد نقش: 1404/01/08
آخرین ورود: دوشنبه 26 خرداد 1404 16:48
پست‌ها: 44
آفلاین
چالش دوم

هوای گلخانه سنگین بود. رطوبتی عجیب در هوا شناور بود، مثل بویی کهنه از خاک فراموش‌شده و خاطراتی که ترجیح می‌دادی هرگز دوباره به آن‌ها فکر نکنی. لوسیوس در سکوت وارد شد. چوبدستی‌اش را آهسته در میان انگشتانش می‌چرخاند، ولی نگاهش ثابت مانده بود... روی گیاه.

آن‌جا بود.
گیاهی به رنگ سیاه تیره، با برگ‌هایی پهن و در هم تنیده، که بی‌صدا نفس می‌کشید. درست مانند شکارگری که منتظر لحظه‌ای برای حمله است.

پومانا گفته بود: «ذهن می‌خونه. خاطراتو بالا میاره. حواست باشه.»

اما چه کسی می‌تونست برای همچین چیزی آماده باشه؟
لوسیوس نزدیک‌تر رفت. زمین زیر پایش ترک برداشت، انگار خودش هم نمی‌خواست او را به سمت آن هیولا ببرد.

لحظه‌ای بعد، گیاه حرکت کرد. صدای خش‌خشی در فضا پیچید و ناگهان… تاریکی.

چشم‌هایش دیگر گلخانه را نمی‌دیدند.
صدای وزوز زنبورها و بوی گیاهان خاموش شد. در عوض، زمزمه‌ای در ذهنش پیچید.

ـ «آزکابان... یادت میاد؟ اون سلول سرد... بوی نم... صدای نفس کشیدن دیوانه‌ساز پشت دیوار سنگی؟»

نفسش بند آمد.

همان سلول بود. همان لباس راه‌راه. همان فریادهایی که در سکوت خورده می‌شدند. دستانش بی‌اراده لرزیدند.

ـ «نرکسیسا...»
صدای خودش بود؟ یا خاطره‌ای دور؟
او را می‌دید، همسرش را، پشت دیواری از شیشه. دستش را به طرف او دراز کرد، اما شیشه شکست... و ناپدید شد.

ـ «و دراکو... یادت میاد شب‌هایی که خودتو لعنت کردی؟ وقتی بچه‌ات رو فرستادی وسط جهنم؟»

او زانو زد. دستش را روی سینه‌اش فشرد. گیاه، بدون حرکت، فقط نگاه می‌کرد. نه با چشم، با ذهن.

و ناگهان... سکوت شکست.

لوسیوس بلند شد. خاک لباسش را تکاند.
ـ «تو ذهنم رو خوندی، خاطراتمو بالا آوردی... اما چیزی که منو نکشته، تو هم ازش نمی‌تونی استفاده کنی.»

قدم‌هایش را آهسته، اما محکم برداشت. پشت کرد به گیاه.

شکسته بود؟ شاید.
اما هنوز ایستاده بود.
پاسخ: كلاس گیاه‌شناسی
ارسال شده در: چهارشنبه 27 فروردین 1404 19:14
تاریخ عضویت: 1403/04/30
تولد نقش: 1404/01/08
آخرین ورود: دوشنبه 26 خرداد 1404 16:48
پست‌ها: 44
آفلاین
چالش اول

هوای گلخانه خفه بود، بوی خاک مرطوب و گیاه پوسیده توی دماغ می‌پیچید. لوسیوس مالفوی با قیافه‌ای گرفته و دستی که چوبدستی‌اش را با وقار خاصی نگه داشته بود، وارد گلخانه شد. قرار بود فقط یه کلاس ساده گیاه‌شناسی باشه، اما هیچ‌چیز تو هاگوارتز ساده نمی‌گذره... مخصوصاً وقتی یه کاکتوس روان‌پریش وسط ماجرا باشه.

چند دقیقه نگذشته بود که صدای خش‌خش مرموزی از گوشه گلخانه شنیده شد. لوسیوس با اخم همیشگی‌اش برگشت، اول فکر کرد یکی از بچه‌های گریفندور داره کار احمقانه‌ای می‌کنه، ولی نه.
کاکتوس بود. راه می‌رفت. و خشمگین بود.

به مرلین قسم... کاکتوس داره راه می‌ره؟!


کاکتوس نه‌تنها راه می‌رفت، بلکه دُم درآورده بود و با حالتی تهدیدآمیز به لوسیوس زُل زده بود. از اون نگاها که حس می‌کنی طرف داره حساب کتاب می‌کنه که گوشتت سرخ‌شده خوشمزه‌تره یا بریون.

لوسیوس عقب‌عقب رفت. زیر لب زمزمه کرد:

من از مرگ‌خوار بودن تا زندان رفتن رو تجربه کردم... ولی هیچی اندازه تعقیب شدن توسط یه کاکتوس دیوونه توهین‌آمیز نیست!


کاکتوس یه جهش زد. لوسیوس جیغی زد که از خودش هم انتظار نداشت. بعد در حرکتی بی‌سابقه، شنل مشکی بلندش رو جمع کرد و با سرعتی بیشتر از جاروی نيمبوس شروع به دویدن کرد.

گلخانه به هم ریخته بود. گلدون‌ها رو زمین افتاده بودن، یه تسترال از پنجره پریده بود تو و یه بچه هافلپاف وسط راه جیغ‌زنان فریاد می‌زد:

کاکتوس آدم‌کُشه! کاکتوووس!


لوسیوس همون‌طور که می‌دوید، با فریاد گفت:

چرا هیچ‌کس طلسم "اِسپلیارکاکتوس!" اختراع نکرده؟!


کاکتوس درست پشت سرش بود. با هر پرش، خارهاش به اطراف پرت می‌شدن و یکی از مرگخوارای سابقو مستقیم توی دماغ زد. لوسیوس دیگه مرز بین افتخار و فلاکت رو با سرعت پشت سر گذاشته بود.

در نهایت، با چشمانی گشاد و نفس‌بُریده خودش رو پشت یه مانتیکور پلاستیکی قایم کرد. کاکتوس همون‌جا ایستاد، نگاهش کرد، خار هاش رو جمع کرد و… برگشت سر جاش، انگار فقط برای شوخی اومده بوده.

لوسیوس زیر لب گفت:

قسم می‌خورم اگه این بار جون سالم به در ببرم، یه قلمه از خودم می‌زنم و می‌ذارم تو باغچه تا نسل مغرورم باقی بمونه...


و بعد با غرور زخمی و شنلی پاره، سرفرازانه برگشت سمت کلاس، در حالی که صدای خنده‌ی پومانا از ته گلخانه می‌اومد.
پاسخ: كلاس گیاه‌شناسی
ارسال شده در: پنجشنبه 21 فروردین 1404 19:36
تاریخ عضویت: 1403/03/31
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: پنجشنبه 22 خرداد 1404 18:36
پست‌ها: 34
آفلاین
جناب مالفوی!

خوش اومدی به کلاسم مامان جان!

قربون قد و بالات بشم. می‌بینم که هردو چالش رو انجام دادی. به به! چه پسر فعالی!
بذار ببینم چه کردی.

مامان جان باید بهت بگم که طنز جالبی داری. خیلی رهاست. اینجوری به دل می‌شینه. این طنز رو ادامه بده و سعی کن همینجوری توی طنز بدون چارچوب بنویسی.
ولی باید بگم که حواست به یه چیزای کوچیک نبودآ!

نقل قول:
با کلاس

از تو بعیده این اشتباها! "باکلاس" درسته نه "با کلاس"! قربون کلاست بشم من!

نقل قول:
اسپراوت، اون جادوگره‌ خاک باز

حداقل اون "ه" رو نمی‌ذاشتی که کمتر غمگین شم.

در حد پیشنهاد بهت بگم که توی پستای طنز از شکلک هم استفاده کن. فضای پستت رو تغییر می‌ده. اینکه خواننده بدونه داره وارد فضای شاد می‌شه، روش تاثیر می‌ذاره.

چالش اول تایید شد.

بریم سراغ چالش دومت عزیزم!

از اسنیپ شنیدم که خیلی خوب جدی می‌نویسی. مثل اینکه درست می‌گه!

استفاده‌ات از توصیفات عالیه! کل پستت حس داره. بیشتر چیزها پوشش داده شده و سوژه به خوبی پیاده شده. واقعا چیزی نمی‌بینم که بخوام ذکر کنم.

چالش دوم تایید شد.
پیش از شرکت در کلاس گیاه‌شناسی حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.
پاسخ: كلاس گیاه‌شناسی
ارسال شده در: پنجشنبه 21 فروردین 1404 02:56
تاریخ عضویت: 1404/01/15
تولد نقش: 1404/01/17
آخرین ورود: پنجشنبه 28 فروردین 1404 16:21
پست‌ها: 25
آفلاین
چالشی دوم:


من نمی‌گم ترسیده بودم، چون نبودم. یا شاید... فقط نمی‌خواستم قبول کنم که هستم.

اینجا، توی گلخانه شماره هفت هاگوارتز، جایی که حتی اسپراوت هم کمتر پا می‌ذاره، روبه‌روی یه گیاه ایستاده‌م و دارم فقط فکر میکنم. البته که این گیاه که از اونایی نیست که تو کتابای درسی نوشته باشن. یه چیز قدیمیه، چیزی که بیشتر شبیه یه موجود زنده‌س تا یه گیاه.

یه جور ماندراگورای جهش‌یافته؟ نه. این یکی فکر می‌کنه... زنده‌ست، و از همه بدتر؟ ذهن آدمو می‌خونه.

وقتی نفس کشید، بو نکردم. چون نفسش بوی خاک نمیده، بوی خاطره میده؛ یه موج از چیزی که حتی نمی‌دیدمش انگار پیچید دور سرم و بعد صداش اومد. اون هم نه با کلمات بلکه با فکر ، با خاطره.

اول تصویر پدرم بود با اون نگاه سردش. من، بچه بودم. هفت سالم بود شاید، تو کتابخونه عمارت، سعی می‌کردم وردی رو درست بگم. وقتی اشتباه گفتم، اون فقط گفت:
- یه مالفوی اشتباه نمی‌کنه.

گیاه انگار لبخند زد. نه با دهن، با ریشه‌هاش که دورم پیچیده بود، و یه خاطره دیگه.

هاگوارتز و شومینه‌ی سرد خوابگاه اسلیترین. من نشسته‌م، شب بعد از مسابقه‌ی کوییدیچ بود، که پاتر برد. صدای خنده‌ی گریفندوری‌ها از اون طرف سالن می‌اومد. من فقط نشسته بودم و فکر می‌کردم:
- چرا همیشه من باید بدِ داستان باشم؟

بعد جنگ، اون شب لعنتی تو برج دامبلدور.. چوبدستی توی دستم می‌لرزید. نه از ترس، از تردید. اون گیاه انگار می‌دید، همه‌شو؛ و زمزمه کرد:
- تو اون کسی نبودی که می‌خواستی باشی... بودی؟

من دندون‌هامو به هم فشار دادم.
-؛خفه شو.

شاخه‌هاش تکون خوردن. انگار داشت می‌خندید.
- تو می‌خواستی قهرمان باشی. اما هیچ‌وقت بهت اجازه ندادن.

نفس کشیدن سخت شده بود. این لعنتی فقط گیاه نبود. انگار داشت روحم رو از ریشه می‌کشید بیرون.
ولی اون لحظه بود که فهمیدم.

این گیاه از خاطره‌ها تغذیه می‌کنه. از درد. از تردید.
پس اگه من قبول نکنم؟ اگه دیگه نذارم گذشته آزارم بده؟ اگه حتی واسه یه لحظه، تصمیم بگیرم همینی که هستم، کافیه؟

اینو که فهمیدم، یه قدم رفتم جلو. گیاه عقب کشید. مثل این‌که از چیزی جا خورد. شاید برای اولین بار، از ذهن من چیزی نخوند که خوشش بیاد.

آروم زمزمه کردم:
- من هنوز زنده‌م. با همه اشتباهام. ولی مالفوی‌ها هیچ‌وقت تسلیم نمی‌شن.

و اون لحظه، گیاه خشک شد. ریشه‌هاش جمع شدن. مثل این‌که دیگه چیزی برای مکیدن پیدا نکرده بود.

سکوت که برگشت، فقط صدای نفسای خودم مونده بود. ایستاده بودم وسط یه گلخانه متروک، و برای اولین بار، نه پدرم، نه نشان مرگ‌خوار، نه اسم پاتر، هیچ‌کدوم روی شونه‌م سنگینی نمی‌کردن.

فقط من بودم. دراکو مالفوی.
کسی که دیگه از خاطراتش نمی‌ترسه.
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ: كلاس گیاه‌شناسی
ارسال شده در: پنجشنبه 21 فروردین 1404 02:44
تاریخ عضویت: 1404/01/15
تولد نقش: 1404/01/17
آخرین ورود: پنجشنبه 28 فروردین 1404 16:21
پست‌ها: 25
آفلاین
چالش اول:


خب ببین، منم، دراکو مالفوی. اونی که همیشه با کلاس راه می‌ره، یقه‌ش صافه، موهاش برق می‌زنه و هیچ‌وقت، تاکید می‌کنم هیچ‌وقت نمی‌دوئه. چون آخه مالفوی‌ها نمی‌دون، ما فقط راه می‌ریم، اونم با ژست!

ولی امروز یه چیزی شد که نگو. همه‌چی از کلاس گیاه‌شناسی شروع شد. اسپراوت، اون جادوگره‌ خاک باز، یه کاکتوس آورد به اسم «کاکتوس تیزپر» یا یه همچین چیزی. گفت نایابه، خطرناکه، باهاش ور نرین.

و من؟ خب معلومه که باید یه دستی بهش می‌زدم. فقط یه تلنگر کوچیک با عصام زدم به گلدونش. اصلاً نیت بدی نداشتم، صرفاً از روی کنجکاوی علمی بود.

یهو این کاکتوسه، انگار که پاتر بهش توهین کرده باشه، از گلدون پرید بیرون. بله، کاکتوسه پرید! و شروع کرد دنبال من دویدن. خارهاش رو مثل دارت پرت می‌کرد. یه خارش ردای منو سوراخ کرد! ردا! اونم ردای مخصوص مالفوی!

منم، با تمام غرور ممکن، شروع کردم به دویدن. نه که بترسم، نه، صرفاً چون نمی‌خواستم با یه کاکتوس درگیر شم.
هیچی، من وسط راهروهای هاگوارتز می‌دوئم، مردم دارن نگام می‌کنن، پاتر هم از اون ته با نیش باز می‌خنده و نون کدو می‌جوه. عجب روزیه واقعاً!

پله‌ها رو دو تا یکی می‌رم بالا، درو هل می‌دم، می‌پرم تو دفتر اسنیپ. اون کاکتوسه هم مثل کله‌خر می‌خوره به در و وا می‌ره کف زمین.

اسنیپ هم که همیشه آماده‌ست با اون قیافه‌ی بی‌حسش، یه نگاهی بهم می‌کنه، بعد به کاکتوس، بعد با یه حالت خاصی می‌گه:
- بازم تو؟
- خب بله، بازم من. دراکوی خفن، محبوب دل‌ها، کابوس کاکتوس‌ها!
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
ارسال شده در: پنجشنبه 25 بهمن 1403 20:35
تاریخ عضویت: 1403/03/31
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: پنجشنبه 22 خرداد 1404 18:36
پست‌ها: 34
آفلاین
دوشیزه مدلی!

توی پست جدی توصیف موقعیت‌ها و احساساتی که شخصیت‌ها دارن مهم‌ترین چیزه و واسه همینم تو پستای جدی معمولا کفه ترازو به سمت توصیفاته تا دیالوگ. دوست داشتم با توصیفات بیشتر این خواسته‌ها رو برآورده می‌کردی. با این حال همون میزان توصیفاتت و دیالوگات خوب و مناسب موقعیت بودن.

نقل قول:
سلام پرفسور! در مورد کوتاه بودن چالش اول یکم معذرت، ولی اگر نوشتنم زیاد طول بکشه دیگه خیلی طول می کشه

اشکالی نداره. اتفاقا ترجیح ما تو جادوگران بر کوتاه‌نویسیه و این که اعضا موقع نوشتن حساسیت زیادی نشون ندن و راحت بنویسن تا رولا وقت زیادی ازشون نگیره.
اون حرفو زدم چون پستت بانمک بود و دلم می‌خواست بیشتر می‌خوندم و می‌خندیدم!

چالش دومت هم تایید می‌شه.
پیش از شرکت در کلاس گیاه‌شناسی حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.
پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
ارسال شده در: پنجشنبه 25 بهمن 1403 19:23
تاریخ عضویت: 1403/09/30
تولد نقش: 1403/10/07
آخرین ورود: دوشنبه 26 خرداد 1404 20:17
از: قلعه ای در نزدیکی آشیانه افسانه
پست‌ها: 92
آفلاین
سلام پرفسور! در مورد کوتاه بودن چالش اول یکم معذرت، ولی اگر نوشتنم زیاد طول بکشه دیگه خیلی طول می کشه
خب بریم سراغ...
چالش دوم!

لورا کنار درختی در نزدیکی جنگل ممنوعه نشسته بود و کتاب جدیدش را می‌خواند. کم کم هوا داشت به سمت غروب می‌رفت که لورا تصمیم گرفت به قلعه برگردد؛ دو سه ساعت بعد خاموشی بود و او نباید بیرون قلعه می‌بود.

همین که از جایش بلند شد که به قلعه برگردد، گیاه به ظاهر گوشتخواری را دید که از طرف جنگل ممنوعه به طرفش می‌آمد. بلافاصله چوبدستی اش را به طرف گیاه بالا آورد.
- جلوتر نیا!

گیاه لبخندی زد و دندان‌های نوک تیزش را نشان داد. لورا به خود لرزید. ظاهراً او از ترس‌های لورا اطلاع داشت. با کمی فکر کردن، لورا به خاطر آورد او چیست یا شاید کیست. یک گیاه آدمخوار، که توانایی دیدن خاطرات را داشت و می‌توانست صحبت کند. قطعا تصمیم داشت که از فرصتی که بدست آورده بود، برای شکار او استفاده کند.
- آروم باش... قرار نیست بهت آسیب بزنم...
- دقیقا میخوای همین کار رو بکنی!

در آن زمان، لورا می‌خواست پلک‌هایش را روی هم فشار دهد و حتی بنشیند، اما نباید می‌ترسید. حداقل نه آن موقع. مطمئنا گیاه می‌خواست از خاطرات گذشته‌اش برای شکار او استفاده کند.

- به من نزدیک نشو! تلاش نکن، به خواستت نمی‌رسی!
- از کجا می‌دونی خواسته‌ی من چیه؟... از کجا می‌دونی نمی‌خوام بغلت کنم...
- حتماً! اونم با دندونات! متاسفانه من خنگ نیستم...
- مطمئنی؟ پس چرا از اون کلبه فرار نکردی؟... می‌خواستی بکشنت؟ هه! قطعاً نمی‌خواستی!
- اون موقع بچه بودم...
- چرا موقعی که خون‌ها رو دیدی، موقعی که روحش رو دیدی... فرار نکردی؟ می‌خواستی روح خودت هم خارج بشه؟ بمیری؟

چشم‌های لورا از وحشت یادآوری آن صحنه، گشاد شدند. گویی صدای گوشخراشی بشنود، محکم گوش‌هایش را گرفت.
- سیلوا؟!... تو چطوری...

به او نگاه می‌کند.
- چرا اینکار رو کردی... میخوای چیکار کنی؟
- چرا سعی می‌کنی باهاش بجنگی؟
- اون دوستم بود! چرا نباید باهاش بجنگم؟
- چون حقیقته... قبول کن ممکن بود الان خودت هم پیشش بودی!
- ترجیح میدم الان پیشش بودم...

گیاه به او نزدیک شد و لورا، با دیدن دندان های سوزنی اش. آرام شروع به گریه کرد.
- تو رو مرلین، تمومش کن!...
- نظرت چیه الان همه چیز رو تموم کنم؟
- می‌خوای چیکار کنی؟... هی! نیا جلو تر!

لورا از او فاصله گرفت.
- من باید برم... دنبالم نیا!

ناگهان از پشت سر لورا، طلسمی به گیاه خورد و باعث شد که گیاه بیفتد. لورا هم فرصت را غنیمت شمرد و به سمت قلعه دوید. به اندازه‌ی کافی که دور شد، پشت سرش را نگاه کرد، کسی آنجا نبود. برگشت و یکراست به طرف سالن عمومی گریفیندور رفت.
فرق بین سفیدی و سیاهی فرق بین وقتیه که تو بین خودت و دیگران، ده نفر و صد نفر و غیره انتخاب می‌کنی. هرکدوم از این انتخاب ها یک لحظه و زندگی تو مجموعه ای از این لحظاته. هر انتخاب یک نتیجه داره و هر نتیجه یک انتخاب رو به همراه داره. پارادوکس عجیبیه ولی واقعیته. گاهی برای یک انتخاب سفید یک انتخاب سیاه لازم هست و گاهی برای یک انتخاب سیاه به یک انتخاب سفید احتیاج میشه.

نقل قول:
میو میو!


Do You Think You Are A Wizard?