سلام پرفسور! در مورد کوتاه بودن چالش اول یکم معذرت، ولی اگر نوشتنم زیاد طول بکشه دیگه خیلی طول می کشه
خب بریم سراغ...
چالش دوم!
لورا کنار درختی در نزدیکی جنگل ممنوعه نشسته بود و کتاب جدیدش را میخواند. کم کم هوا داشت به سمت غروب میرفت که لورا تصمیم گرفت به قلعه برگردد؛ دو سه ساعت بعد خاموشی بود و او نباید بیرون قلعه میبود.
همین که از جایش بلند شد که به قلعه برگردد، گیاه به ظاهر گوشتخواری را دید که از طرف جنگل ممنوعه به طرفش میآمد. بلافاصله چوبدستی اش را به طرف گیاه بالا آورد.
- جلوتر نیا!
گیاه لبخندی زد و دندانهای نوک تیزش را نشان داد. لورا به خود لرزید. ظاهراً او از ترسهای لورا اطلاع داشت. با کمی فکر کردن، لورا به خاطر آورد او چیست یا شاید کیست. یک گیاه آدمخوار، که توانایی دیدن خاطرات را داشت و میتوانست صحبت کند. قطعا تصمیم داشت که از فرصتی که بدست آورده بود، برای شکار او استفاده کند.
- آروم باش... قرار نیست بهت آسیب بزنم...
- دقیقا میخوای همین کار رو بکنی!
در آن زمان، لورا میخواست پلکهایش را روی هم فشار دهد و حتی بنشیند، اما نباید میترسید. حداقل نه آن موقع. مطمئنا گیاه میخواست از خاطرات گذشتهاش برای شکار او استفاده کند.
- به من نزدیک نشو! تلاش نکن، به خواستت نمیرسی!
- از کجا میدونی خواستهی من چیه؟... از کجا میدونی نمیخوام بغلت کنم...
- حتماً! اونم با دندونات! متاسفانه من خنگ نیستم...
- مطمئنی؟ پس چرا از اون کلبه فرار نکردی؟... میخواستی بکشنت؟ هه! قطعاً نمیخواستی!
- اون موقع بچه بودم...
- چرا موقعی که خونها رو دیدی، موقعی که روحش رو دیدی... فرار نکردی؟ میخواستی روح خودت هم خارج بشه؟ بمیری؟
چشمهای لورا از وحشت یادآوری آن صحنه، گشاد شدند. گویی صدای گوشخراشی بشنود، محکم گوشهایش را گرفت.
- سیلوا؟!... تو چطوری...
به او نگاه میکند.
- چرا اینکار رو کردی... میخوای چیکار کنی؟
- چرا سعی میکنی باهاش بجنگی؟
- اون دوستم بود! چرا نباید باهاش بجنگم؟
- چون حقیقته... قبول کن ممکن بود الان خودت هم پیشش بودی!
- ترجیح میدم الان پیشش بودم...
گیاه به او نزدیک شد و لورا، با دیدن دندان های سوزنی اش. آرام شروع به گریه کرد.
- تو رو مرلین، تمومش کن!...
- نظرت چیه الان همه چیز رو تموم کنم؟
- میخوای چیکار کنی؟... هی! نیا جلو تر!
لورا از او فاصله گرفت.
- من باید برم... دنبالم نیا!
ناگهان از پشت سر لورا، طلسمی به گیاه خورد و باعث شد که گیاه بیفتد. لورا هم فرصت را غنیمت شمرد و به سمت قلعه دوید. به اندازهی کافی که دور شد، پشت سرش را نگاه کرد، کسی آنجا نبود. برگشت و یکراست به طرف سالن عمومی گریفیندور رفت.
فرق بین سفیدی و سیاهی فرق بین وقتیه که تو بین خودت و دیگران، ده نفر و صد نفر و غیره انتخاب میکنی. هرکدوم از این انتخاب ها یک لحظه و زندگی تو مجموعه ای از این لحظاته. هر انتخاب یک نتیجه داره و هر نتیجه یک انتخاب رو به همراه داره. پارادوکس عجیبیه ولی واقعیته. گاهی برای یک انتخاب سفید یک انتخاب سیاه لازم هست و گاهی برای یک انتخاب سیاه به یک انتخاب سفید احتیاج میشه.
نقل قول: