تکلیف جدی نویسیبرزیل، ایالت آمازون، ضلع شرقی جنگل آمازون. در جست و جوی نقاب مرد نیمه بز؛ اثرمیکل آنژ، بزرگ ترین جادوگر ایتالیایی زمان خود. نقاب مرد نیمهبز، شاهکار جادویی بود که سربازان ارتش نازی آلمان در سال ۱۹۴۴ از قلعه کاستلو دی پاپی در توسکانی دزدیدند. پس از شکست آلمان، این نقاب به دست سربازان آمریکایی افتاد ولی در مسیر آبی توسط دزدان دریایی کارائیب به سرقت رفت. پس از دزدی سه باره، این نقاب در مکانی نامشخص، درون جنگل آمازون دفن شد.
وقتی موجودی که بر پایه جادوی سیاه متولد شده باشه به شخصی که ماسک زده نگاه میکنه یک «بوفومت» و موجودی که بر پایه جادوی سپید به وجود آمده به فرد نگاه میکند یک انسان معمولی میبینه. این مسئله سفر توی لایه های مختلف دنیا رو خیلی راحت تر میکنه.مخصوصا وقتی داری از جهنم رد میشی. (این متن سفر به جهنم یا ارتباط با موجودات جهنمی را به هیچ وجه توصیه نمیکند)
من برای پیدا کردن این نقاب از شرق جنگل آمازون وارد شدم و تا میانه های آن پیش رفتم. تا اون لحظه سفر من حدود چهار روز طول کشیده بود و کم کم داشتم کلافه میشدم ولی چون راهنمایی داشتم که تا اون لحظه درست کار کرده بود نا امید نشدم. هرچه به محل دفن نقاب نزدیک تر میشدم تراکم هیولاهای جنگل هم بیشتر میشد.
نه زمین و نه آسمون این جنگل امن نبود. توی هوای گرگ و میش و مرطوب جنگل باید مواضب باشی یه پرندهی مغز خوار جمجمت رو از پشت سوراخ نکنه یا اینکه یه پیچک رونده مهره های گردنت رو بهم گره نزنه. میگن پیچکای این جنگل وقتی کسی رو میکشن بدنش رو تیکه تیکه میکنن و توی اعماق جنگل ولش میکنن تا بپوسه. هیچ کس تا حالا نتونسته گمشدگان این جنگل رو پیدا کنه.
در هر حال به همون اندازه ای که پرسه زدن توی این جنگل خطرناکه میتونه سودمند هم باشه. هیولاهای کمیابی که اعضا و جوارح اونا توی طولید گرون ترین معجون ها کاربرد داره؛ میتونه به بهشت شکارچیا تبدیل بشه. البته اگه اونا وایمیستادن تا من و توشکارشون کنیم.
اونا شاید خیلی خوب باهمدیگه کنار نیان ولی وقتی تعداد محاجمای جنگل زیاد میشه اونا یه دستورالعمل جمعی رو دنبال میکنن. شکار شکارچی. برای همینه که اگه کسی بخواد به این جنگل بیاد نمیتونه پیشتر از سه نفر رو با خودش بیاره. منم تک تنها توی این شرایت مزخرف لابلای گل و لای جنگلی حرکت میکردم. کوله پشتیم روی دوشم سنگینی میکرد و روی شونه هام تلو تلو میخورد.
با اینکه توی این چهار روز تمام تلاشم رو کرده بودم که سبک حرکت کنم و فقط چیزای با ارزشی که مطمئن بودم به راحتی میتونم آبشون کنم رو بردارم؛ این سفر خیلی پر سود تر از چیزی بود که فکرش رو میکردم. البته اگه لای دندونای یه نره خری یا لایه بوتههای خون خوار تموم نشه.
هرچه تراکم هیولا ها بیشتر میشد به هدفم نزدیک تر میشدم و این همون راهنمای من بود که بهم امید میداد. عرق از ابروم پایین اومده و توی چشمم شیرجه میزد. همون طور که چشمم رو میمالیدم متوجه شدم صدای و فعالیت موجودات جنگلی تا حد بی اندازه ای کاهش یافته. نمیدونستم باید نگران جای خواب امشبم باشم، یا این تغییر غیر عادی که دوتا معنی بیشتر نداره. خارج شدن از مسیر اصلی یا برخورد با یه هیولای خطرناک تر. چند دقیقه ای دور و اطراف رو برسی کردم ولی خبری نبود.
تاریکی نزدیک بود و دیگه فقط باید نگران سرپناه و جای خواب میبودم. شب اول رو با آتیش سپری کردم ولی باعث جمع شدن حشرات میشه. بار اول رو شانس آوردم ولی توی شب دوم یه حشره ی گلوله ای توی خواب نیشم زد. دردش مثل فرو کردن یه ناخونگیر شعلهور پایین تر از شونم بود. احتمالا وقتی خواب بودم غلت زده و روش افتاده بودم.
اولین کاری که به ذهنم رسید رو انجام دادم و خنجر بلندم رو از غلاف بیرون کشیدم؛ یه زخم ضربدری روی جای نیش انداختم و سریع با آب شستمش. تا اون لحظه توی جنگل آبی پیدا نکرده بودم پس یکجا مصرف کردن اون همه آب ضربه ی بدی بود. دیروز یه رودخونه پیدا کردم و آبش رو جوشوندم که قابل مصرف بشه. تا فردا غذا دارم ولی برای ادامه ی سفر مجبورم یه گونهی قابل خوردن توی این جنگل درندشت پیدا کنم.
دیشب رو بالای درخت خوابیدم و مشکلی نبود. انگار اون پیچکا هم ساعت خواب خودشون رو دارن. امشبم احتمالا بالای یکی از این درختا بخوابم ولی هوا از دیشب سرد تره. البته که من مشکلی ندارم؛ نه به خاطر شکارچی بودن و محارتم توی پیاده کردن انواع شامورتی بازیا. نه! چون یه داروی خاص از
نیکلاس فلامل خریدم؛ دارویی از خاورمیانه. یه چیز حبه مانند سیاه رنگ در حد و اندازهی یه نصف لپه. گفت هروقت داشتی از سرما یخ میزدی یه دونه بنداز بالا.
ولی اگه بخوایم واقع بین باشیم هیچ آماده سازی قبلی توی این جنگل معجزه نمیکنه. هر لحظه یه چیز جدید داره و شانس عنصر بسیار تایین کننده ایه. هنوز درگیر برسی منطقهای هستم که برای خواب انتخاب کرده بودم. ناگهان، صدای خشخشی به گوشم رسید. به کندی نزدیک تر میشد. انکار چیزی روی زمین میکشیدن. یا چیزی روی زمین میخزید. جادوی کسترش محیطم رو در فضا پخش کردم. صدا از همه سمت نزدیک تر میشد. انگار محاصره شده بودم. تمام تمرکزم رو روی جادوی گسترش محیطم گذاشتم و در یک لحظه جادوی من و اون هیولا بهم رسیدن... چندین متر از موجودی لوله مانند دور تا دورم رو پر کرده بود. حلقه ی محاصره ای که دور تا دورم کشیده شده بود هر لحظه تنگ تر میشد ولی من چیزی با چشام نمیدیدم. وردی که تو چشام حک کرده بودم رو خوندم.
ایزیو هایدمیراین ورد رو تابستان شیش سال پیش، در اولین تعطیلاتی که با عموم گذرروندم یاد گرفتم و تو چشام حک کردم. باعث میشه هر موجودی که نامرعی شده یا اینکه با استفاده از جادو استتار کرده رو ببینم. دور تا دورم رو شاخه های ضخیم و غولپیکر، شبیه به تن مار، در چند ریدف پر کرده بودن. بهم کشیده میشدن و صدای دلهره آوری ایجاد میکردن. اطراف رو برسی کردم و ناگهان شخصی رو پشت یکی از درختا دیدم. بدن زنانه و لباس مشکی قرون وسطایی با کلاه هودی مانندی پوشیده و صورتش رو پشت درخت پنهان کرده بود. لحظاتی چشم تو چشم شدیم... زمزمه کرد:
-میتونی منو ببینی ؟
- آره.
- برای چی اینجا اومدی؟
- دشمن نیستم... تو برای چی میپرسی؟
- هرکسی که تا این نقطه از جنگل جلو میاد فقط دنبال یه چیزه.
- میتونی بگی چی؟
- اولش وانمود میکنن نمیدونن از چی حرف میزنم یا اینکه حتی میخوان با من دوست بشن ولی هیچ کس منو به خاطر خودم نمیخواد. فقط میخوان که جای اون معبدو بهشون بگم.
- کدوم معبد؟
- وانمود نکن که نمیدونی
همتون مثل همید.
فریادی از خشم کشید، از پشت درخت بیرون آمد و به سمتم حمله کرد.
- آدمای آشغاااال.
کیفم رو انداختم و شمشیر دو لبم رو از غلاف پشتم بیرون کشیدم. اون موجود... موهای تیره، پوست سفید و لب های خونآلودی داشت. ناخونای تیز و چند سانتیش تو یه لحظه به اندازه خنجر بلندی شد که تو غلاف کمریم داشتم. با سرعت به سمتم حملهور شد. بدنش از پایین کمر به همون شاخه های غولپیکر متصل بود و مثل ماری روی زمین میخزید. نزدیک شد و تیزی ناخنهای دست چپش رو مستقیما به سمت گردنم هل داد. شمشیرم رو به صورت افقی بالا آوردم و به بالا منحرفش کردم. با دست راست از زیر دست چپش به سمت قلبم حمله کرد. شمشیرم رو در یه مسیر نیم دایرهای به سمت پایین آوردم و دوتا دستش رو توی یه نقطه جمع، و در یک لحظه تیغه شمشیرم رو به سمت گردنش پرتاب کردم.
سر و کمرش رو به عقب خم کرد و تیغه ی شمشیرم ناامیدانه از جلوی صورتش رد شد. درست مثل یه پسر دبیرستانی که به خاطر چند سانت فاصله با 180 سانت رد میشه.(جهت اطلاع، این قسمت از تجربیات نویسنده نشات نگرفته ها)
برای هردومون برگشتن به نقطهای که بتونیم دوباره حمله کنیم سخت بود پس از نیروی گریز از مرکز شمشیرم استفاده کردم تا بچرخم، دست بالا رو داشته باشم و حمله کنم ولی اون سریع تر بود. درسته مثل من حرکت کردن توی اون زمین گلی برای هر آدمی که از نوجونی با معجونها و تمرینات مختلف آموزش ندیده غیر ممکن بود ولی بذار فقط بگیم اون سریع تر بود!
به محض اینکه چرخیدم با بیشترین سرعت حمله کرد. دستاش هنوز باز بود. احتمالا نیرویی که از امتداد دمش برای پرتاب شدن دریافت میکرد به دستاش منطقل نمیشد چون وقتی که بی مهابا بدنش رو بهم کوبید شونهها و دستاش به عقب خم شده بودن. همزمان با ضربهای که با سر و بدنش زد؛ دستاش رو به دور بدنم حلقه کرد و پیشونیش رو به پیشونیم چسپوند. چشمای زردش از چند لحظه پیش براق تر بود. انگار با نور چشما و لبخند شیطانیش به درون ذهنم حمله میکرد. صورتم رو چرخوندم تا دیگه چشم تو چشم نباشیم و اونم نگاهم رو دنبال میکرد. بازوهای نیرومندی داشت... همون طور که منو از زمین بلند کرده بود می خزید و به پشت سر هلم میداد. تو گیرودار کشمکش چشمامون منو به درخت پشت سر کوبید. پیچکی که به نظر از قبل خودش رو برای حمله آماده کرده بود به دور گردنم پیچید و سرم رو ثابت نگه داشت.
نگاهش رو تو چشمام فرو میکرد و صورتش رو به صورتم فشار میداد.
- فک میکردی این شاخهها جنازه های داخل جنگل رو کجامیبرن؟
چمبرهی پیچک به دور گردنم تنگ ترشد... کم کم سیاهی همهجا رو فرا گرفت. همهجا به غیر از اون دختر ترسناک، امتداد دم درخت مانندش و پیچکی که منو تو هوا معلق نگه داشته بود. اون موجود انسان نما به حالت عادی برگشت. وحشی نبود ولی ناخون های بلندش هنوز پیدا بود.
- میدونی، کمتر کسی تا اینجای جنگل جلو میاد و زنده میمونه. به خاطر همین ترجیح میدم قبل کشتنت یه گشتی تو خاطراتت بزنیم. چطوره؟
برگشت و چنگالش رو توی غبار سیاه رنگی که توی هوا معلق بود فرو کرد و اونو شکافت. همزمان با این حرکت درد خفیفی رو توی سرم حس کردم. اینجا ذهن من بود و این یه دادهی ارزشمنده.
- دوست داری اول کجا بریم؟ یه خاطرهی خوب ؟ یا از اونا که حاضری خاطره خوبه رو بدی ولی اون خاطرهی به خصوص رو پاک کنی. یه چی بگو انتخاب با خودته.
بدون توجه به من شکاف معلقی که توی هوا ایجاد کرده بود رو گشاد تر کرد و خاطرهلحظه ی تولدم به نمایش دراورد... کمی مکث کرد.
- اگه نظری نداری اول میرم سراغ خاطرات خوبت. بد نیست اون بد بدا رو بذاریم برای آخر کار.
اولین دوستی، اولین روز مدرسه، انتخاب شدن برای کاپیتانی تیم کوییدیچ هافلپاف، اولین قهرمانی هافلپاف بعد از شیش سال، یه عشق سطحی، جشن رقص پایان سال، ازدواج پسر عمو بزرگه.
خاطرات به ترتیب توی اون شکاف معلق سرازیر میشد و من هم دنبال راهی بودم که به بدن اصلی خودم مسلط بشم.
- بذار بریم یه جایی که احساس خفن بودن داشتی
من و دوتا شمشیر نقره، حدود شونزده سالگی، با هیکل خونی، زیر بارون، روبروی آخرین راه فرار خوناشام ها از دخمهی شخصی شون، من و سه تا جنازهی دیگه.
- چطور تونستی همشون رو سلاخی کنی؟ یعنی واقعا فریادها و تقلا کردناشون برات مهم نبود؟!
- این دقیقا همون کاری نیست که تو با آدمایی که پاشون رو توی این جنگل میذارن میکنی؟!
- برخلاف تو، من همینجوری به کسی حمله نمیکنم. شما آدما ذات کصیفتون رو نشون میدین و منم شما رو مجازات میکنم.
- چی باعث شده فکر کنی من بی دلیل اینکارو میکنم هاه؟! اونا به کاروانهایی که از کوهستان رد میشدن حمله میکردن؛ مردن رو میدزدین رو توی دخمه هاشون انبار میکردن. تیکه تیکشون میکردن و زنده زنده خونشون رو میمکیدن. میدونی جون چند تا آدم رو با این کار نجات دادم؟
- چه توقعی داری؟ این قانون طبیعته. اونا باید از خون آدما تغذیه کنن تا زنده بمونن!
- هزار و یک راه دیگه وجود داره برای این کار! تازه چی باعث شده انتقام گرفتن انسانها رو قانون طبیعت حساب نکنی؟ اونا چطور به درد و غم و کینه ای که تو دل خونوادههای ملت مینداختن فکر نکردن ؟!
- خفه شو و بذار به کارمون برسم. اصلا چرا نریم سراغ خاطراتی که میمیری دوباره به یاد بیاریشون.
جنون خانوادهی باتم بعد از خلاص شدن از دست بلاتریکس لسترنج، البته اگه بشه بهش گفت خلاص شدن؛ بی پدری، کشته شدن پارتنر شکار به دست یه خوناشام رده بالا، خیانت توسط دوستی که به گرگینه تبدیل شد چون میترسید یه روزی بکشمش...
بین تمام خاطرات، آخری توجهش رو بیشتر جلب کرد. جوزف، زیاد صمیمی نبودم ولی یکی از کسایی بود که از اولین سال تحصیلم توی هاگوارتس میشناختمش. تو آخرین سال توسط یه گرگینه تو جنگل ممنوعه گاز گرفته شد. فکر میکرد ممکنه شکارش کنم پس با دروغ و فریب منو کشوند به جنگل ممنوعه تا همون گله ای که تبدیش کرده بودن کارمو یه سره کنن. مشخصا من فرار کردم و حالا اینجام.
- پس تو هم میدونی خیانت چه حسی داره. اینکه بهت دروغ بگن و فریبت بدن.
- آره خب. باور کن تو این زمونه چیز کمیابی نیست. میخوای خاطرهی مورد علاقم رو ببینی؟
- خب... آره
- پس دستم رو باز کن تا نشونت بدم
- چقدر زرنگ
- فقط یکیش. نکنه به خودت شک داری ؟
دست راستم آزاد شد. روبروی شکاف نگه داشتمش، چشمام رو بستم و خاطرهی عید شکر گذاری یازده سالگیم رو ظاهر کردم. اولین باری نبود که به اعماق ذهنم صفر میکردم. برگشت و تماشا کرد. انگار مفهوم خانواده براش جالب بود. در همین حین چوبدستیم رو لمس کردم و گرفتم. زمان زیادی اینجا بودیم پس وقت زیادی داشتم تا روی راه خروج کار کنم. همین تماس توی ذهنم کافی بود تا به بدن اصلیم متصل بشم. با دست واقعیم چوبدستیم رو لمس کردم و طلسمش رو شکستم. چبدستیم رو زیر گلوش گرفتم و:
-
لجیلیمنز (اسپل خواندن ذهن در هری پاتر)
مسیر وارد شدن به افکارش خیلی سر راست بود... دقیقا مثل یه بچه.
از بچگی تنها بود. دقیقا از وقتی که یادش میومد... بعد دیدن بخشی از خاطراتش فهمیدم چرا انقدر با آدما مشکل داره. اولین آدمی که دید میخواست بکشتش. دومی یه زن و شوهر بودن که برای دور کردن موجودات جنگل از خونشون، جنگل رو آتیش زدن. و آخری پسر بوری بود که با ابراز علاقه بهش نزدیک شده بود؛ ازش سو استفاده کرد و بعد از اینکه جای مقبره و نقاب رو بهش گفته بود؛ مسمومش کرد تا بتونه نقاب رو برداره و برای همیشه از این جنگل کصیف و موجودات ساده لوحش فرار کنه ولی اون پیچک رونده نذاشت این اتفاق بیوفته. الان هم جنازش ته یکی از چاله های این منطقه پوسیده.
از اون موقع گوشت انسان رو هم به رژیم غذاییش اضافه کرده. حدود پونزده سال از اون زمان گذشته و اون هنوز تنهاست.
از ذهنش خارج شدم، هنوز گیج بود پس از وقت باقی مونده استفاده کردم، بعد از بریدن پیچک با یه اسپل به عقب پرتش کردم و همزمان به یه گوشه ی دیگه غلت زدم تا از پیچک فاصله بگیرم.
-تو گولم زدی!
با خشم و سرعت تمام حمله کرد؛ من در جواب وقتی به فاصله دو متریم رسید خنجر و چوبدستیم رو جلو آوردم و انداختم. دستش نزدیک گردنم ایستاد.
- چرا؟
- میدونم اولین آدمایی که دیدی 000زاده بودن ولی باور کن همه آدما اینطوری نیستن.
- تو بهم دروغ گفتی.
- بهت اعتماد نداشتم.
- این دفعه گولتو نمیخورم!
- تو نامرعی شدی و مخفیانه محاصرم کردی تا بهم نزدیک بشی. چه توقعی داشتی؟
- میتونم بکشمت.
- میدونم با اون پسر چطور رابطهای داشتی و باهات چیکار کرده. باور کن درک میکنم. آدمای عوضی زیادی روی این سیاره زندگی میکنن و گاهی واقعا بهت آسیب میزنن ولی اصلا اشکالی نداره. چون زندگی طولانی تر از این حرفاست و تو قراره با کلی آدم جدید ملاقات کنی. آدمای بهتر! تو که نمیخوای سر یه اشتباه زندگیت رو پر از خون و سیاهی کنی ؟
در حالی که سرش پایین بود ناخوناشو داخل برگردوند و دستش رو پایین انداخت.
- پونصد متر به سمت شمال
- چی؟
- مگه اون نقاب مسخره رو نمیخوای؟
- خب که چی ؟
- فقط راهی که گفتم رو برو. نقابت رو از توی اون معبد بردار؛ بعدشم برو و دیگه برنگرد.
- این درسته که من برای نقاب اومدم، ولی یه چیز باارزش تر پیدا کردم.
- یعنی... دیگه دنبال اون نقاب نمیگردی؟
- بازم میتونم ببینمت ؟
- چی؟
- خب من وقتی توی ذهنت بودم دیدم که هیچ دوستی غیر از پیچک جونت نداری. و خب تنهایی روبرو شدن با مشکلاتی که تو داری کار راحتی نیس پس... میذاری کمکت کنم ؟
- ... اوهوم.
- خوبه. واقعا خوشحام کردی.
خنجر نقرهای که به کمرم بسته بودم رو با غلاف باز کردم و بهش دادم.
- اینو از من قبول میکنی؟ یه جور نشونه ی دوستی درنظر بگیرش.
- چرا این کارو میکنی؟
- میدونی... خونه ی من یکی دو قاره اون طرف تره پس ممکنه به این زودیا بر نگردم. :)
مجبورم. به خونوادم قول دادم که یه هفته نشده برگردم. راستش پدرمم توی آمریکای شمالی کشته شد و اینجا آمریکای جنوبیه. خب یه جورایی بهم نزدیکن.
- باشه بسه دیگه.
- یه مدرسه توی اسکاتلند هست به اسم هاگوارتس. نه ماه سال رو اونجام. تازه کلی آدم دیگه هم هست که از بودنت خوشحال میشن.
دفترچه راهنمایی که توی کیفم بود رو در آوردم و بهش دادم. مجموعه ای بود از نقشه های قاره ها و کشور های مختلف جهان.
- من خونهی تو رو دیدم. حالا نوبت توعه.
خب هروقت دلت خواست یه سر بزن...
قربان شما
زاخاریاس اسمیت یا همون زاخار اصلی
(نزدیک سه هزار تا کلمه ی ناقابل تایپ کردممم)