تیت پیر شده بود و هنوز هم جمله رو طی این سالها میگفت.
- آخه من موندم هنوز چرا این بلا سر ما باید بیاد؟
-بابا جان نمیخوای بس کنی! شما پیر شدی ما تجزیه !
-ولی..
اژدها ریش دراورد بود و صورتش چروک شده بود.همه به شکلی پیر شده بودند و تام هر بیست دقیقه یکبار دندونش میفتاد و باز سرجاش میذاشت.
-مشکل شنوایی دارین؟ گفتم ممنوعه ورود اژدها.
اژدها دیگه طاقت اینهمه تحقیر رو نداشت و به طرز عجیبی شروع کرد حرف زدن.
-این همه تحقیر برای چه؟ ما به کجا میرویم.
نهمه از تعجب شاخی رو سرشون بود که تام سیم تعجب اونارو قطع کرد.
0تعجب نداره ما یک اژی داشتیم که ...که...
با این جمله اشکی از چشمش تومد و همزمان چشمش افتاد و گذاشت سرجاش هری مصمم جلو رفت و صحبت کرد.
-میدونی اونا کجان؟
-برای چی میخوای؟
هری قضایا رو با کمی تغییر توضیح داد.
-خب همون کوچیک بمونین ما راحت تریم.
-اگه کوچیک بمونیم زیر پا له میشیم و میمیریم و شماهم دیگه نمیتونن به مرگخوار بوئنتون بنازین چون محفلی وجود نداره که قدرتتو بهش نشوت بدی.
تام با این حرف انگار قانع شده بود که کمکشون کنه وز فرصت میخواست استفاده بکنه که دوستاش رو پیدا کنه پس رفت و توی کشو یک نقشه پیدا کرد و بلند گفت.
-مرگخواران بهم میپیوندند.نقشه باز شد و نور های سبزی روی نقشه روشن شد.
-هوممممم . به نظر میاد خیلی دور شدن.
همه دور نقشه جمع شدند و تام شروع کرد توضیح دادن.
-خب .خب.خب.اینجا تو هر مکان دو نفر هستند .
و بغضی کرد .
-یعنی فقط من باید تنها میموندم.
و شروع کرد گریه کردن بعد محفلی ها شروع کردن به آرام کردن او ولی نمیشد.تا اینکه با حرف دامبلدور آروم شد.
-بابا جان حتما انقد مهم بودی که تو خونه گذاشتنت که آسیبی بهت نرسه و مراقب خونه باشی.
-
تام لبخندی با نیشی باز تر از همیشه دوباره رفت جا نقشه.
-خب این دونفر تو کهشکان راه شیری هستند صبر کن !
این دوتا چرا باید برن اونجا.
-کیا بابا جان؟
-ماروولو و ارباب!
_خب حتما جا نبوده که برفتن به کشهشان .
- نمیدونم! رودولف با الکساندرا رفتن و تایلند.خب اینکه معلومه چرا رفتن. و....
تام همینطور که داشت توضیح میداد که کی کجاست بقیه رفتن و یک گوشه نششسته بودند.بعد از تمام شدن اعضای گم شده پروف با تام به سمت اعضای محفل رفتند.
- خب باباجان ها بیاین.
بچه ها به سمت دامبلدور رفتند تام هم چون کارش گیر بود نمیتونست چیزی بگه.
- خب ماموریت برای اعضا داریم .ما تصمیم گرفتیم برای بهتر شدن رابطه ها بین اعضای محفل و مرگخوار ها هرکی باید بره دنبال کسی که باهاش مشکل داره مثلا نیوت و هری باید برن دنبال لرد و ماروولو تو کهشکشان راه شیری!
با این حرف انگار تیری به مغز به زاخاریاس و نیوت زدند.
-یعنی چی؟ به نظرت رودولف منو ببینه زندم میذاره؟
-پرفسور ! نبذارید که من برم ! چون یا بباید بمیرم یا اونا! البته غیر لرد اونم زورم نمیرسه!
-متاسفم بابا جان باید بری .ماموریت ماموریته.
حالا ماموریتی ناگهانی به محفلی ها خورده بود و پروف رو به بقیه کرد و اعضایی که باید دنبالشون بگردند رو میگفت.