لطفا برای پست های با امتیاز 26 و بالاتر درخواست نقد نکنید.
نتیجه دوئل دوریا بلک و آیلین پرنس:امتیازهای داور اول:
دوریا بلک: 27 امتیاز - آیلین پرنس: 26 امتیاز
امتیازهای داور دوم:
دوریا بلک: 27 امتیاز - آیلین پرنس: 26 امتیاز
امتیازهای داور سوم:
دوریا بلک: 26.5 امتیاز - آیلین پرنس: 27 امتیاز
امتیازهای نهایی:
دوریا بلک: 26.83 امتیاز - آیلین پرنس: 26.33 امتیاز
برنده دوئل:
دوریا بلک!.......................................................................
_ خاله من بنویسم. یکیشو من بنویسم. فقط یکی.
کوین، قلم پر عروسکی اش را در دست گرفته بود و با شور و هیجان بالا و پایین می پرید.
بلاتریکس با جدیت به سمت عقب هلش داد.
_ بچه اینا که بازی نیستن. برو عقب. تو هنوز فرق 6 رو با 9 نمی دونی.
کوین بغض کرد و در گوشه ای نشست.
ساعاتی بعد در نقطه ای بسیار متروکه!دوریا نفس نفس زنان آخرین قدم ها را هم برداشت. اگرمی دانست کل راه قرار است سربالایی باشد هرگز هوس پیاده روی به سرش نمی زد.
نقشه اش را باز کرد و نگاهی به آن انداخت.
- همینجاست. تا چند دقیقه دیگه باید پیداش بشه. بهتره قایم بشم.
به دنبال بوته یا درخت مناسبی گشت.
ماموریتش ساده بود. سر ساعت باید در این محل که ظاهرا هیچ موجود زنده ای از آن گذر نمی کرد حاضر می شد و هدف را منهدم می کرد.
در گوشه ای به انتظار نشست.
طولی نکشید که هدفش از دور پدیدار شد. دستش را سایبان صورتش کرد.
- چقدر شبیه آیلینه.
هدف نزدیک تر شد... و خودش بود. آیلین!
او هم با دقت اطرافش را بررسی می کرد.
دوریا کمی تردید کرد. ولی ماموریت مشخص بود. در فرصتی مناسب، چوب دستی اش را بیرون کشید و از مخفیگاه خارج شد.
آیلین با شنیدن صدای شاخ و برگ ها از جا پرید و وحشتزده به دوریا خیره شد.
- تو؟... اینجا؟... یعنی...
دستش برای بیرون کشیدن چوب دستی به سمت کمربندش رفت. ولی دوریا اخطار داد.
- دست بهش نزن. من نمی دونم چیکار کردی که بدون هیچ توضیحی منو برای کشتنت فرستادن.
چشمان آیلین از تعجب گرد شد.
- تو رو فرستادن؟ منو برای کشتن تو فرستادن. برگه ماموریتم تو جیبمه.
دوریا خنده ای کرد.
- چیزی که تو جیبته چوب دستیته و من احمق نیستم آیلین. به من گفته شد توی این ساعت هیچ شخصی بجز من و هدف اینجا نیست. الانم اینجا من هستم و تو. می دونی که مرگخوارا همه چی رو زیر نظر دارن.
آیلین می دانست. او هم گیج شده بود. صبح همان روز برگه ماموریتش را دریافت کرده بود.
صدای سوت آهنگینی که از فاصله ای نزدیک به گوش رسید باعث شد دو مرگخوار موقتا جر و بحث را کنار بگذارند و پشت درختی پنهان شوند.
آرتور ویزلی در حالی که دست هایش در جیبش بود و با خوشحالی سوت می زد به سمت آن ها در حرکت بود.
آیلین به دوریا نگاه کرد.
- هدف...
و دوریا ادامه داد:
- اینه!
صبح همان روز:- کی گفته من فرق 9 و 6 رو نمی دونم؟ خیلی هم خوب می دونم. ماموریت خاله دوریا شاعت ده و نه دقیقه باشه. ( 10:06) بعدشم چرا تهنا؟ تهنایی اشلا خوب نیست. خاله آیلین رو هم بفرشتم با هم باژی کنن سرشون گرم بشه. اینم شاعت ده و شیش دقیقه( 10:09) بفرشتم که خاله دوریا شورپرایز و خوشحال بشه. آره. این خوبه. همه ماموریتا رو باید بشپرن به من.