-تو میدونی از کجا میشه عصا پیدا کرد؟
- نه، یعنی چقدر باید راه بریم تا به عصا برسیم؟
هکتور پاتیلش را بلند کرد و به سدریک اشاره کرد تا بلند شوند. اگر همین جا مینشستند عصا از آسمان برایشان نمیبارید. البته، شاید هم میبارید. احتمالات را نباید دست کم گرفت.
سدریک خمیازه ای کشید و بلند شد، به هکتور نگاه کرد تا بفهمد از کدام جهت باید بروند و قبل از اینکه برگردد و هکتور را ببیند عصای فلزـی روی سرش افتاد. گفتیم که، نباید احتمالات را دست کم گرفت، هر لحظه امکان بارش عصا وجود دارد.
عصا روی سر سدریک فرود آمد.
-آخ!
و سدریک روی زمین افتاد. هکتور صدایش را شنید و برگشت و با دیدن سدریکِ روی زمین افتاده تعجب نکرد، سدریک همیشه روی زمین رها بود، مشکل صدای افتادن و برخورد چیزی با سر سدریک بود، یک عصا؟ هکتور به سمت عصا رفت و بالا را نگاه کرد.
-این عصا اینجا چیکار میکنه؟
-از آسمون خورد تو سرم.
- این منطقیه؟
و به سمت عصا رفت و قبل از اینکه آن را لمس کند صدایی آشنا آن دو را به خود آورد.
- امم... هکتور؟ میشه عصا رو بفرستی بالا؟
هردو نفر به بالا نگاه کردند و پیتر را دیدند، پیتر با همان لباس همیشگی اش روی شاخه یکی از درخت های بلند و بالای آنجا نشسته بود و خیره به آن ها نگاه میکرد.
-تو اونجا چیکار میکنی؟
عصات خورد تو سرم!
خواب از سرم پرید!
-هومم.. اومده بودم برای ایزابلا دوست پیدا کنم. شرمنده.
-ایزابلا؟
-ایزابلا، سیبم. این.
و سیب را به آن ها نشان داد.
-حالا میشه عصامو بدی؟
هکتور و سدریک به هم نگاه کردند. نخست میخواستند عصا را به پیتر دهند تا برود پی کارش، باید یک عصا پیدا میکردند، ولی.. میتوانستند عصای خود پیتر را به موش کور بدهند، ایده خوبی بود!
هکتور اول به عصا نگاه کرد و سپس به پیتر، و در آخر به موش کور که داشت ناخن هایش را سوهان میکشید. باید یک جوری یا پیتر را راضی میکردند یا او را بدون عصایش از آنجا دور میکردند و یا حتی بیهوشش میکردند، از طرفی هرچه زودتر باید مأموریتشان را انجام میدادند. هکتور به موش کور نگاه کرد و تصمیمش را گرفت.