wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ: ماجراهای مردم شهر لندن
ارسال شده در: یکشنبه 4 خرداد 1404 23:47
تاریخ عضویت: 1399/05/28
تولد نقش: 1399/06/25
آخرین ورود: یکشنبه 13 مهر 1404 00:52
از: صومعه ی سند رینگ رومانی
پست‌ها: 188
آفلاین
سوختنِ هویت
درس سوم مارکوس فنویک از مرگ مطلق


حقیقت سوم مرگ: جاودانگی بدون انسانیت، نابودی است.
مارکوس دیگر نمی‌لرزید.
او درد را می‌شناخت. تهی شدن را دیده بود.
اما هنوز چیزی در درونش باقی مانده بود: هویت.
مرگ مطلق این را می‌دانست.

آن شب، هوا نه سرد بود، نه گرم. اصلاً هوا نبود.
تنها سکوت بود سنگین و خفه‌کننده.

مرگ مطلق زمزمه کرد:

«می‌خواهی جاودانه باشی؟
پس از خود بگذر.
نه از درد. نه از خاطره.
از خودت.»

مارکوس پلک زد و این‌بار، در آینه‌ای عظیم گرفتار شد.

او اکنون مقابل صدها نسخه از خود ایستاده بود.
مارکوس‌هایی با چهره‌هایی متفاوت:

یکی، کودک.

دیگری، عاشق.

یکی دیگر، قاتل.

و یکی… یک مرد پیر، تنها، در حال گریه.

هرکدام به او خیره شده بودند.
صدایشان یکی بود:

«ما تو هستیم.
ما خاطره‌ایم.
ما انتخاب‌هایی هستیم که کردی… یا نکردی.
اگر می‌خواهی جاودانه باشی، باید ما را بسوزانی.»

مارکوس تردید کرد.
برای اولین‌بار، حس کرد چیزی در گلویش گیر کرده.

اما در نهایت، قدم برداشت.

یکی‌یکی، نسخه‌ها را در شعله‌هایی نامرئی سوزاند.
و با هر سوختن، چیزی درونش خاکستر می‌شد:
اول حس دلسوزی.
بعد تردید.
سپس خشم.
و در نهایت… انسانیت.

وقتی به خود آمد، تنها بود.
دیگر چشمانش درخشش نداشتند.
نگاهش شبیه آینه بود: بازتاب می‌داد، اما درون نداشت.

مرگ مطلق زمزمه کرد:

«اکنون می‌فهمی.
جاودانگی بدون انسانیت، تنها نامی دیگر برای نابودی‌ست.
و تو… آن را پذیرفتی.»

مارکوس حرفی نزد.
اما نگاهش سنگین بود مانند زمان.
نه انسانی، نه هیولا.
فقط… باقی‌مانده‌ی یک اراده.

او حالا سه حقیقت را می‌دانست.
و هر یک، بهایی وحشتناک داشت.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
«هر چیز باید بمیرد، تا بیدار شود.»
پاسخ: ماجراهای مردم شهر لندن
ارسال شده در: یکشنبه 4 خرداد 1404 23:42
تاریخ عضویت: 1399/05/28
تولد نقش: 1399/06/25
آخرین ورود: یکشنبه 13 مهر 1404 00:52
از: صومعه ی سند رینگ رومانی
پست‌ها: 188
آفلاین
فراموشیِ ابدی
درس دوم مارکوس فنویک از مرگ مطلق


شب، آن‌قدر تاریک بود که حتی ستاره‌ها هم جرأت نکردند نگاه کنند.

مارکوس برای بار دوم به معبد بازگشت.
درون دایره‌ی استخوانی، دوباره ایستاد.
این‌بار، صدای مرگ مطلق آهسته‌تر و کشنده‌تر بود:

«جدایی، تو را از آن‌چه دوست می‌داری برید.
حالا، وقت آن است که خودت را از خودت ببُری.
حقیقت دوم مرگ: فراموشی.
اگر نمی‌توانی به یاد بمانی… آیا واقعاً وجود داری؟»

مارکوس پلک زد و جهان تغییر کرد.

او حالا در راهرویی ایستاده بود. سنگ‌های مرطوب، بوی پوسیدگی، و سکوتی که سنگین‌تر از مرگ بود.
روی دیوارها، نام‌ها کنده شده بود. هزاران.
اما هیچ‌کدام را نمی‌شناخت.

ناگهان، به دیوار نگاه کرد و نام خودش را دید.
اما زیر آن، نوشته‌ای کمرنگ بود:

«مارکوس فنویک هرگز نبوده.»

او خندید.
«مزخرف است. من هستم. من... من...»

اما وقتی خواست نامش را بر زبان بیاورد، زبانش نچرخید.
وقتی خواست گذشته‌اش را به خاطر بیاورد... هیچ چیز نیامد.

چهره‌ی خود را در یک آینه دید تار.
چشمانش بی‌رنگ.
صدای خودش را که شنید بی‌هویت.

و صدای مرگ مطلق در ذهنش پیچید:

«تو، از حافظه‌ی تمام هستی پاک شده‌ای.
هیچ‌کس هرگز به یاد نمی‌آورد که تو بوده‌ای.
و تو، حتی خودت را هم فراموش خواهی کرد.
این، مرگ واقعی‌ست: نه خاموشی، نه درد بلکه نبودن.»

مارکوس فریاد زد. نه از ترس، بلکه از تهی شدن.
درونش، مانند شعله‌ای خاموش شد آهسته، آرام، بی‌صدا.

و ناگهان… همه‌چیز بازگشت.

او در دایره ایستاده بود، عرق‌ریزان، رنگ‌پریده.
یادش آمد… نه همه چیز را، اما کافی بود.

مرگ مطلق گفت:

«فراموشی، دومین حقیقت است.
آن‌که از یاد می‌رود، می‌میرد.
و آن‌که خود را فراموش کند، هرگز زنده نبوده.»

مارکوس، این‌بار لبخند نزد.
او ساکت ماند.
و در سکوت، چیزی درونش مرد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
«هر چیز باید بمیرد، تا بیدار شود.»
پاسخ: ماجراهای مردم شهر لندن
ارسال شده در: یکشنبه 4 خرداد 1404 23:38
تاریخ عضویت: 1399/05/28
تولد نقش: 1399/06/25
آخرین ورود: یکشنبه 13 مهر 1404 00:52
از: صومعه ی سند رینگ رومانی
پست‌ها: 188
آفلاین
سایه‌ی حقیقت
داستانی از دنیای تاریک مارکوس فنویک



باد سردی در شکاف سنگ‌ها زوزه می‌کشید، چونان که گویی استخوان‌های فراموش‌شدگان را با خود می‌برد.
مارکوس، شنل تیره‌رنگش را محکم‌تر به دور خود پیچید و با قدم‌هایی آرام از دروازه‌ی ویران‌شده‌ی معبد عبور کرد.
جایی که سال‌ها در جستجوی آن بود درگاه مرگ مطلق.

درون معبد، هیچ شعله‌ای نمی‌سوخت، اما تاریکی زنده بود. نه از جنس نبودِ نور، بلکه حضوری واقعی داشت؛ سایه‌هایی که نگاه می‌کردند، نجوا می‌کردند، و منتظر بودند.

در مرکز معبد، دایره‌ای باستانی از استخوان و خون خشک‌شده رسم شده بود.
مارکوس وارد آن شد، بی‌تردید.
آنجا، صدایی شنیده شد نه از بیرون، بلکه درون ذهنش.
صدایی که کلمات را نمی‌گفت، می‌فهماند.

«اولین درس، حقیقت نخست مرگ است: جدایی.
برای درک آن، باید آن‌را زندگی کنی. نه یک بار، بلکه در هر شکل ممکنش.»

زمین زیر پایش ناپدید شد.

او حالا در جایی دیگر بود.
دختری روبه‌رویش ایستاده بود چشمانی آشنا داشت، هرچند مارکوس نمی‌دانست چرا قلبش تپید.
لبخند زد. نامی بر لب داشت. «مارکوس؟ تو برگشتی؟»

مارکوس حس کرد چیزی درونش می‌شکند.
این تصویر باید خاطره‌ای می‌بود که هرگز نداشت. اما دردش واقعی بود.
او دستش را دراز کرد، اما وقتی نوک انگشتش با پوست دختر تماس پیدا کرد...

همه چیز پوسید.
دختر تبدیل به خاکستر شد.
و صدای مرگ مطلق پیچید:

«جدایی از آن‌چه هرگز نداشتی، اما درونت بود.»

مارکوس دوباره در دایره ایستاده بود.
صورتش عرق کرده، دست‌هایش لرزان.

اما آزمون تمام نشده بود.

اکنون، مادرش را دید پیر، خمیده، چشم‌به‌راه.
مارکوس با خودش فکر کرد: «من که هرگز مادرم را ندیده‌ام...»

«اما اگر می‌دیدی؟
اگر صدایش را می‌شنیدی؟
اگر بوی او، خانه را زنده می‌کرد؟»

صدای گریه‌اش فضا را شکست.
مارکوس فریاد زد: «این‌ها توهم است! هیچ‌کدام واقعی نیستند!»

و مرگ مطلق پاسخ داد:

«اما درد واقعی‌ست.
و این، ذات جدایی‌ست حقیقت نخست مرگ.
تو از همه‌چیز جدا خواهی شد، حتی از چیزهایی که هرگز نداشتی.»

وقتی مارکوس به هوش آمد، ساعت‌ها گذشته بود.
چشم‌هایش خشک، نگاهش تهی، و درونش خالی‌تر از همیشه.

لبخندی زد.
نه از سر شادی از درک.

او حالا، اولین حقیقت را آموخته بود.
و این تنها آغاز بود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
«هر چیز باید بمیرد، تا بیدار شود.»
پاسخ: ماجراهای مردم شهر لندن
ارسال شده در: سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1404 16:41
تاریخ عضویت: 1403/08/21
تولد نقش: 1404/02/07
آخرین ورود: شنبه 11 مرداد 1404 23:26
از: جایی در قلب تو!
پست‌ها: 33
آفلاین
نبش قبر: قسمت اول

دردی از اشتیاق برای در آغوش گرفتن گذشته. این چیزیست که گادفرویدا حس می کند، اما به راحتی نمی تواند درباره ی آن با هر کسی حرف بزند.
اکنون او در این سیاهی شب و در حالی که ماه نور ضعیفش را از پس ابرها به زمین می پراکند، او به سمت قلعه ی لرد سابیس می رود تا با او قلب گذشته را بشکافد. مهم نیست که دردناک باشد، فشار ناشی از اشتیاق برای واکاوی قدیم از این درد زجرآلودتر است.

قدم می گذارد به درون این قلعه ی کهن و ناخودآگاه لبخند بر لبانش می نشیند و اشک در چشمانش جمع می شود. این قلعه محل ماحراهای تلخ و شیرین بسیار است و لرد سابیس، او یکی از معشوقان سابقش است، در زمانی که گادفرویدا در کالبد گادفری بود.

در حالی که به دیوارهای پر از سنگ های برجسته و نوک تیز می نگرد، سابیس در مقابلش ظاهر می شود. با همان قامت بلند و شانه های وسیع، موهای سیاه بلند و پرپشت و مجعد و چشمان خاکستری عمیق که در خود غرق می کرد.

چشمان سابیس اندکی گشاد می شود و دهانش اندکی باز می ماند. با صدایی آهسته زمزمه می کند:
"تو؟..."

گادفرویدا جلو می رود. شور را حس می کند که گونه هایش را داغ کرده اند. صربان قلبش شدید شده. می خواهد سابیس را در آغوش بگیرد، اما نمی تواند. حالا او دیگر گادفری نیست.

یا شاید هم هست؟ که گفته نمی تواند گادفری باشد، چون در کالبد گادفرویداست؟ او هنوز گذشته اش را به خاطر دارد. او فقط یک خون آشام مونث به نام گادفرویدا فلورانسو و معشوق دومینیک مورن نیست. گادفری میدهرست هم هست، یک خون آشام مذکر با چندین معشوق که یکی از آن ها سابیس است.

دیگر تردید نمی کند و سابیس را محکم در آغوش می گیرد و با لحنی آغشته به هیجان می گوید:
"این منم، سرورم. گادفری."

سابیس بی حرکت می ماند، انگار ذهن و روحش قادر به نشان دادن عکس العمل نیست. گادفرویدا چند لحظه او را در آغوشش نگه می دارد و وقتی او را مثل محسمه ای یخ زده می بیند، اندکی از او فاصله می گیرد، در حالی که بازوانش را فشار می دهد. گویا با این کار می خواهد به خود اطمینان دهد که سابیس او را از خود نخواهد راند.
"این منم! ببین. به چشمانم نگاه کن. همان چشمان عسلی گربه وار نیستند؟"

سابیس چشمان خاکستری اش را به چشمان او می دوزد. کم کم اشک در آن ها جمع می شود و اخم بر پیشانی اش ظاهر می شود، انگار در تقلاست تا سردی و فاصله اش را حفظ کند. او دستان گادفرویدا را با حالتی که نه آرام است و نه خشن، از بازوانش جدا می کند و رویش را از او برمی گرداند.
"آمدی این جا که چه بشود؟ چنگک در گور گذشته فرو کنی و جنازه اش را از دل خاک بیرون بکشی؟"

گادفرویدا نگاهش را غلیظ تر از قبل به او می دوزد، گویا نگران است که او غیب شود.
"بله، سرورم. دقیقا برای همین آمده ام. ما آن جنازه را خوب بدرقه نکردیم، قبل از آنکه به خاک بسپاریمش."

سابیس:
"اگر الان آن را بیرون بکشیم، بوی تعفنش همه جا را می گیرد."

گادفرویدا:
"پس با عطر عشق خوشبویش می کنیم."

سابیس یک قدم عقب می رود و به تندی می گوید:
"تو از عشق چیزی نمی دانی. یا شاید فقط یک چیز را می دانی، اینکه چه طور با آن مثل صاعقه ای بر ارواح معشوقانت فرود بیایی و خاکسترشان کنی."

اشک از چشمان گادفرویدا جاری می شود.
"از شما نمی خواهم که این ها را به من نگویید. اما التماس می کنم که مرا از خود نرانید. اگر چنین کنید، گادفری درونم خواهد مرد."

سابیس با لحنی که سردی و خشم همزمان در آن موج می زند:
"خب بمیرد، مگر چه می شود؟ مگر این آن چیزی نیست که تو می خواستی؟"

و برمی گردد و در مسیر پلکانی طویل ناپدید می شود. گادفرویدا با قدم هایی آهسته او را دنبال می کند، در حالی که سردی، رنجیدگی و خشم سابیس را به نشانه ای نیک می تعبیرد، اینکه هنوز او را، گادفری را فراموش نکرده.


ادامه دارد...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط گادفرویدا فلورانسو در 1404/2/30 16:50:07
پاسخ: ماجراهای مردم شهر لندن
ارسال شده در: دوشنبه 29 اردیبهشت 1404 10:43
تاریخ عضویت: 1403/08/09
تولد نقش: 1403/08/11
آخرین ورود: دیروز ساعت 23:41
از: دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
پست‌ها: 140
خزانه‌دار گریمولد
آفلاین
وقتی کسی را دوست بداری؛ حاضر نیستی قبول کنی او هم عیب و نقص‌هایی دارد. نمی‌توانی بپذیری او هم ممکن است اشتباه کند. دست کم ریگولوس آرکچروس بلک این‌گونه بود.

وقتی از پاندورا قضیه‌ی به هم خوردن دوستی سوروس و لی‌لی اونز گریفیندوری را شنید، وقتی متوجه شد لی‌لی فقط به‌خاطر این که سوروس او را گندزاده خطاب کرده دوست دوران کودکی‌اش را ترک نموده؛ با وجود این که همیشه فکر می‌کرد بهتر است خشم را سرکوب کرد؛ زیرا نشان دادن آن فقط ضعف انسان را می‌رساند، بلافاصله به این نتیجه رسید که سوروس فقط از سر خشم این حرف را زده و اشتباه از آن دخترک موقرمز بوده که مثل یک بچه‌ی هفت ساله‌ی نازپرورده، با یک حرف دوست چندین و چند ساله‌اش را رها نموده. وقتی پاندورا قضیه را به او گفت؛ آهی کشید.
- سوروس فقط عصبانی بوده.

پاندورا یک طره موی بلوند را از روی پیشانی خود کنار زد. فقط خدا می‌دانست چند بار کوشیده بود با لی‌لی اونز صحبت کند و جوابی نگرفته بود. هرچند لی‌لی همیشه با پاندورا به مهر و عطوفت رفتار می‌کرد-شاید چون دلش برای دختری که نود و نه درصد دانش آموزان هاگوارتز مسخره‌اش می‌کردند می‌سوخت.-، لکن وقتی بحث سوروس را پیش می‌کشید؛ بی‌مقدمه بلند می‌شد و می‌رفت و پاندورا فکر می‌کرد بداند چرا. لی‌لی فکر می‌کرد سوروس به او خنجر زده؛ در حالی که به نظر پاندورا و ریگولوس چنین نبود. دخترک دستش را میان موهایش کشید.
- انگار اونز حاضر نیست این رو قبول کنه.

زنگ، به صدا درآمد و ریگولوس به همراه صف سال پنجمی‌های اسلیترین به سمت کلاس معجون‌سازی رفت. طبق معمول، غرق افکار خودش بود و به دانش آموزان احمقی که بر سر مدل موی جدید فلان خواننده یا چرخش بهمان بازیکن کوییدیچ در بیسار مسابقه بحث می‌کردند توجهی نداشت.

لکن این بار، برای نخستین مرتبه به جای مفاهیم انتزاعی و طرح داستان‌هایش، به چیزی واقعی و ملموس می‌اندیشید. چیزی که در نزدیکی خودش رخ داده بود. و آن هم این که اونز حاضر نبود بی‌گناهی سوروس را باور کند..یا شاید هم خودش و پاندورا حاضر نبودند اشتباه دوستشان را بپذیرند؟ نمی‌دانست.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
"نمی دانم چرا اگر آدم کارخانه دار باشد خیلی محترم است ولی اگر نانوا باشد محترم نیست."
پاسخ: ماجراهای مردم شهر لندن
ارسال شده در: جمعه 19 اردیبهشت 1404 23:00
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: چهارشنبه 7 خرداد 1404 19:21
از: ایستگاه رادیویی
پست‌ها: 312
آفلاین
پس من اومدم مهمون کلاس پرورش خلاقیت سالازار بشم با موضوع نسخه متضاد.

طلسم بنفش رنگی رو که در نتیجه حرکت شلاق‌وار چوبدستی رقیبش به سمتش روانه شده بود رو دفع کرد و در جواب طلسم بیهوش کننده‌ای رو از نوک عصاش به سمت رقیبش که سیبل تریلانی بود فرستاد که البته با پرتاب یک عدد گوی بلورین به سمتش، دفع بشه و پشت بندشم مجبور شد دوتا طلسم کشنده رو به کمک سایه‌ش دفع کنه.
- ولی این قرار بود دوئل تمرینی باشه!
- خب حالا تو که نمیمیری اگه طلسم مرگ هم بخوری!
- باشه ولی ترجیح میدم نخورم!

و دوئل ادامه یافت. البته که الستور همچنان ترجیح میداد سیبل رو به کشتن نده و صرفا بیهوشش کنه. بنابراین در همون حال که انواع طلسم‌های غیر لفظی رو می‌فرستاد و دفع می‌کرد و از گوی‌های بلوری سیبل جا خالی می‌داد، به یک عدد طلسم توهم ساز زیبا فکر کرد که می‌تونست باعث بشه شخص توی زندگی نسخه متضاد خودش زمان بگذرونه و حسابی از نظر روانی دچار تراما بشه.

الستور با خنده سرد و بی‌روحی طلسمش رو فرستاد، طلسمی که مستقیما به گوی بلوری سیبل برخورد کرد؛ و به سمت خودش کمونه کرد.

***

چشماشو باز کرد و به سقف اتاقش نگاه کرد. لباش به لبخندی باز شدن و حس کرد که داره صدای آواز گنجیشکا و انواع و اقسام پرنده‌های خوش صدا رو از پنجره اتاقش می‌شنوه. طبیعتا کلی انرژی مثبت گرفت و حتی لبخندش عمیق‌تر شد.
بعدش از جاش بلند شد، توی آینه اتاقش به چهره‌ش نگاه کرد. با انگشتای بلندش، موهاش رو مرتب کرد و کمی خودش رو کش و قوس داد. چند ثانیه بعد، به سمت کمد لباساش رفت و آبی‌ترین تیشرت و شلوارکشو پوشید؛ بعدشم از اتاقش خارج شد.

توی آشپزخونه دنجش، صبحونه درست کرد و همون‌جا خوردش. صبحونه‌ای مقوی، بدون هیچ‌گونه شکلات و هله و هوله. همون‌طور که باید. موقع جویدن گردوهاش، حس غریبی داشت. انگار که نباید اون‌جا باشه. البته که می‌دونست باید باشه. ولی در هر صورت حسش عجیب بود، و چون نمی‌دونست از کجاست و چرا و چطور، تصمیم گرفت شونه‌هاشو بالا بندازه و بی‌اهمیتی کنه و از ادامه صبحونه‌ش لذت ببره.

همون‌طور که آروم لیوان آب گرمش رو می‌نوشید، از پنجره به بیرون نگاه کرد و حس کرد آفتاب اون روز درخشان‌تر و زیباتر از همیشه‌ست. انگار که با رگه‌های طلایی رنگ نورش، بهش لبخند میزنه تا روزش رو به بهترین نحو شروع کنه.

بنابراین، آخرین دونه گردو و نونش رو خورد، موهاش رو شونه کرد و از خونه خارج شد، دیگه حس غریب و عجیب رو نداشت و خیلی هم خوشحال بود. مستقیم به سمت خونه همسایه بغلیش رفت، روزنامه‌ای که جلوی حیاط خونه افتاده بود رو برداشت، به سمت در رفت، و چندبار آروم با انگشت به در کوبید.
در باز شد و پیرزنی کوتاه قد که به سختی با عصاش راه می‌رفت، بهش نگاه کرد.
- سلام ال! مرسی از بابت روزنامه... نمی‌دونم اگه تو نبودی چیکار می‌کردم.
- البته. همیشه باعث افتخارمه که بهتون کمک کنم. اصلا برای همین اینجا هستم. ^___^

بعدشم رفت. رفت و رفت و رفت تا به انتهای کوچه رسید، توی خیابون اصلی به سمت چپ پیچید و وارد سوپر مارکت شد. دوتا بطری شیر بدون لاکتوز خرید و مقداری هم انعام برای شاگرد سوپرمارکتی گذاشت چون حس می‌کرد به جوان بیچاره که خیلی هم مودب بود و همه کارهارو به خوبی انجام می‌داد، به اندازه کافی حقوق و بها داده نمی‌شه.

و برگشت. برگشت و برگشت و برگشت تا دوباره به جلوی خونه خودش رسید. وارد خونه شد، یک کاسه فلزی برداشت و داخلش رو پر از شیر کرد.
- این هم برای گربه‌های بی‌خانمان که شیر تمیز و خوشمزه بدون لاکتوز داشته باشن.

بعدش هم یک کاسه فلزی دیگه رو پر از آب جوشیده شده و خالی از املاح کرد. چون می‌دونست که گربه‌ها توی این فصل گرم، نیاز به آب هم دارن و بدون آب نمی‌تونن زیاد دووم بیارن. بعد هر دو کاسه رو به دست گرفت، از خونه خارج شد و توی حیاط جلوی خونه، هر دو کاسه رو توی یه گوشه که سایه بود روی زمین گذاشت.
و اون لحظه، انعکاس خودش رو توی آب داخل کاسه دید.
اولش حس کرد اشتباه دیده، بنابراین دوباره برگشت و به خودش نگاه کرد. و چشماش از شدت وحشت و تعجب گشاد شدن...

***

- نععوووهاااااااااووووو!

الستور مون با صدایی مثل نعره گوزن زخمی، بیدار شد. روی تخت سفتی خوابیده بود، که قطعا تخت خودش نبود و چندین نفر هم دورش ایستاده بودن که چهره‌هاشون براش نامفهوم و ناشناس بود.
قلب سیاهش با شدت و قدرت توی سینه خودش رو داشت به در و دیوار می‌کوبید و احتمالا اگر الستور دهنش رو باز می‌کرد، از توی دهنش می‌پرید بیرون.
- صبحونه بدون شکلات؟! کمک به همسایه‌ها؟! خریدن شیر واسه گربه‌ها؟! البته این یکی رو منم احتمالا انجام می‌دم اگه شیر توی یخچال باشه... وات د فلامل؟! اصلا شما کی هستید و من کجام؟!
- به نظر می‌رسه که بیمار کاملا بهوش اومده و از توهمش خارج شده. آفرین بهمون. سنت مانگو حقیقتا بهترینه و باید بکوبیم تو صورت بیمارستان سوانح جادویی آمریکا که هی ادعای برتری میکنه.

نگاه شفادهنده‌ها روی وجودش که خیس از عرق سرد بود، سنگینی می‌کرد. بدون حرف دیگه‌ای روی تخت نشست. از بین شفادهنده‌ها که دورش حلقه زده بودن، تخت بغلی رو دید و بیماری که روش خوابیده بود با صورتی که انگار چند ساعت توی شیر خیس خورده بود.
الستور از این موضوع خوشش نیومد. الستور نمی‌خواست ورژن گوگولی مگولی و کیوت خودش که توی توهمش بود، واقعی باشه. بنابراین با سرعت تمام تصمیم گرفت اوضاع رو اصلاح کنه، و کم‌تر طلسم‌های روزمره توی جهنم رو توی دنیای انسان‌ها اجرا کنه.

دقایقی بعد، الستور در حالی از بیمارستان خارج شد که کلی صدای جیغ و داد پشت سرش بود و خودشم قطرات خون روی صورتش پاشیده بود و داشت کتش رو با آرامش مرتب می‌کرد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط الستور مون در 1404/2/19 23:18:40
Smile my dear, you're never fully dressed without one
پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
ارسال شده در: یکشنبه 19 اسفند 1403 18:27
تاریخ عضویت: 1403/08/09
تولد نقش: 1403/08/11
آخرین ورود: دیروز ساعت 23:41
از: دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
پست‌ها: 140
خزانه‌دار گریمولد
آفلاین
خیلی سخت است کسی را دوست داشته باشید که از شما متنفر است؛ مخصوصا اگر پسر مغرور خاندان بلک باشید و از زمان طفولیت در گوشتان خوانده باشند که از هر نوع التماس برای محبت خودداری کنید.

ریگولوس دیگر از برادرش بریده بود. ابتدا دلش نمی‌خواست او را فقط چون خودش را از خانه‌ی جهنمی‌اشان نجات داده برای همیشه از دایره‌ی افراد مورداعتمادش حذف کند؛ اما وقتی سیریوس نمی‌گذاشت از شعاع صدکیلومتری‌اش رد شود و حتی با پاتر و پتی‌گرو، به تمسخرش می‌پرداخت؛ چرا باید او را دوست می‌داشت؟ یک بلک واقعی تن به هیچ محبت یک‌طرفه‌ای نمی‌داد؛ حتی اگر طرف مقابل برادرش بود.

به روشنی زمانی را به خاطر می‌آورد که سیریوس و غارتگران دیگر را دیده بود که دور هم جمع شده بودند و غیبت می‌کردند. همیشه از این کارشان نفرت داشت؛ اما به خاطر برادرش‌ می‌ترسید از خودشان متنفر باشد.

جیمز پاتر قهقهه‌ای زد و موهای آشفته‌اش را به هم ریخته‌تر کرد.
- هی پدز، از داداش کوچولوت خبر داری؟

حالتی سرشار از انزجار در چهره‌ی سیریوس پدیدار شد.
- اوه، شاهزاده ریگی کوچولو رو می‌گی؟ بمیره یا زنده باشه برام اصلا مهم نیست.

اشک در چشمان ریگولوس حلقه زد و در یک لحظه، از تمام آن‌ها متنفر شد. از جیمز پاتر ازخودراضی که این افکار احمقانه را در سر برادرش انداخته بود؛ از سیریوس بی چشم و رو؛ از پیتر پتی گروی ابله که اکنون سیریوس را نوازش می‌کرد و در تایید آشغال بودن ریگولوس حرف‌های احمقانه‌ای می‌زد و حتی از ریموس لوپینی که گناهی نداشت؛ اما باز هم یک "غارتگر"بود نفرت یافت. همه‌اشان احمق بودند؛ همه‌اشان سر و ته یک کرباس بودند.

ریموس با لحن دلسوزانه‌ای که اکنون در دیده‌ی ریگولوس، نفرت انگیز می‌آمد گفت:
- اینقدر بی‌انصاف نباش پدز. اون هنوز هم داداشته.

ریگولوس از آنجا دور شد. دیگر نه تحمل سخنان ترحم‌آمیز و به نظر ریگولوس، ریاکارانه‌ی لوپین را داشت و نه تاب بدگویی‌های مغرضانه پاتر و سیریوس و پتی‌گرو. با خودش فکر کرد:
- من یه آشغالم یا توی بی چشم و رو که یادت رفته من با آبروی خودم بازی کردم تا تو بتونی فرار کنی خونه پاترها سیریوس؟

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در 1403/12/19 19:53:10
"نمی دانم چرا اگر آدم کارخانه دار باشد خیلی محترم است ولی اگر نانوا باشد محترم نیست."
ماجراهای مردم شهر لندن
ارسال شده در: یکشنبه 19 اسفند 1403 10:30
تاریخ عضویت: 1403/12/18
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: یکشنبه 31 فروردین 1404 22:46
پست‌ها: 16
آفلاین
راز تاریک خاندان هیلیارد
خانه‌ی خاندان هیلیارد، یک عمارت قدیمی و باشکوه در دل زمین‌های مه‌آلود بریتانیا بود. این خانه نه تنها قدمتی چند صد ساله داشت، بلکه هر دیوار و هر آجرش خاطره‌ای از گذشته‌ای مرموز را در خود پنهان کرده بود. شایعات می‌گفتند که اجداد هیلیارد در این خانه اسراری پنهان کرده‌اند که نباید فاش شوند. راهروهای بلند و باریک، پر از نقاشی‌هایی با چشمانی که انگار حرکت رابرت را دنبال می‌کردند، مجسمه‌هایی که به نظر می‌رسید هر لحظه ممکن است زنده شوند، و فرش‌هایی که رویشان لکه‌های تیره‌ای وجود داشت که با گذر زمان محو نشده بودند.
رابرت در خواب بود که صدایی سرد و کشیده در گوشش پیچید:
«بیدار شو... بیدار شو قبل از اینکه دیر شود...»

چشمانش ناگهانی باز شد. تاریکی اتاقش سنگین بود، اما او آن صدا را شناخت. مارش، نکسوس، روی میز کنار تختش حلقه زده بود و با چشمان براق که در تاریکی می‌درخشید، به او زل زده بود.
«چی شده؟» رابرت آرام و با زبانی که تنها او و مارها می‌فهمیدند، پرسید.

«اتفاقی در حال وقوع است… در زیرزمین… چیزی تاریک…»

رابرت احساس کرد قلبش تندتر می‌زند. هرچند از بچگی به داستان‌های ترسناک خانه‌ی اجدادی‌شان گوش داده بود، اما هیچ‌گاه فکر نمی‌کرد این‌قدر نزدیک به واقعیت باشند. او بی‌صدا از تخت پایین آمد و شنلش را به دور خود پیچید. قدم‌هایش آرام، اما مصمم بودند.
راهرویی که از اتاق خوابش به سمت طبقه‌ی پایین می‌رفت، امشب تاریک‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. هوا سرد بود، به‌طوری که نفس‌هایش به بخار تبدیل می‌شدند. فانوس‌های قدیمی که روی دیوار بودند، نوری لرزان و بیمارگونه پخش می‌کردند، انگار شعله‌هایشان در حال جان دادن بودند.
در گوشه‌ای از سالن پذیرایی، یک میز چوبی قدیمی با ردپای خراش‌هایی عمیق قرار داشت… شبیه جای چنگال حیوانی که سال‌ها پیش بر سطح آن کشیده شده بود. در کنار پله‌ها، یک ساعت دیواری ایستاده بود که عقربه‌هایش تکان نمی‌خوردند، اما ثانیه‌شمارش بی‌وقفه صدای تیک-تاک می‌داد.
رابرت لرزی در ستون فقراتش حس کرد. او آرام به سمت پله‌های مارپیچ حرکت کرد. پله‌هایی که کهنه و فرسوده بودند و با هر قدمش، صدایی شبیه ناله از خود خارج می‌کردند. در میان آن همه سکوت، احساس کرد که کسی پشت سرش ایستاده است. نفسش را حبس کرد و آهسته برگشت. فقط یک آیینه‌ی قدیمی در گوشه‌ی دیوار بود… اما چیزی در تصویر خودش غلط به نظر می‌رسید.
با این حال، وقت ایستادن نبود.

در مقابل درب سنگین زیرزمین ایستاد. دستش را روی چوب سرد آن گذاشت و آهسته فشار داد. لای در کمی باز شد. تاریکی غلیظی از داخل به بیرون تراوش می‌کرد، اما کافی بود تا صحنه‌ای را که پشت در در حال وقوع بود، ببیند.
زیرزمین یک سیاه‌چاله‌ی واقعی بود. دیوارهای سنگی مرطوب، بوی خون کهنه و گرد و غبار در هوا، و در انتهای آن، سلول‌هایی با میله‌های آهنی. چندین میز چوبی پر از شیشه‌های آزمایشگاهی و ابزارهایی با شکل‌های عجیب وجود داشت. اما چیزی که نفس رابرت را بند آورد، دو مردی بودند که وسط آن فضا ایستاده بودند: پدرش و عمویش.

پدرش، ایزاک هیلیارد، با ردای بلند و مشکی، مانند سایه‌ای در تاریکی ایستاده بود. چهره‌ی او سخت و خونسرد بود، اما چشمانش پر از خشم کنترل‌شده می‌درخشیدند. در مقابل او، برادر کوچکش، الیاس، ایستاده بود. او نفس‌نفس می‌زد، انگار که در تمام این مدت بحثی سنگین داشته‌اند.
«ایزاک، بس کن. این کار… این چیزی که داری انجام می‌دی، اشتباهه.»
پدر رابرت پوزخندی زد. «اشتباه؟ واقعاً؟ تو همیشه زیادی ساده‌لوح بودی، الیاس. ما از نسلی هستیم که می‌دونن قدرت یعنی چی. تو نمی‌فهمی… یا شاید هم نمی‌خوای بفهمی.»
الیاس جلو آمد. «این فقط درباره‌ی قدرت نیست. داری به چیزی تبدیل می‌شی که اجدادمون هم ازش وحشت داشتن!»
ایزاک آرام خندید. « اون‌ها ترسوتر از اون بودن که پتانسیل واقعی خودشون رو ببینن.»
الیاس دستش را روی چوبدستی‌اش گذاشت. «من نمی‌تونم بذارم این کار رو ادامه بدی.»
چشمان پدرش برق زد. «و فکر می‌کنی می‌تونی جلوی من رو بگیری؟»

همه‌چیز در یک لحظه اتفاق افتاد. الیاس چوبدستی‌اش را کشید، اما قبل از اینکه وردی بگوید، پدر رابرت نجوا کرد: «کروشیو!»
جیغی از گلوی الیاس بیرون آمد. او روی زمین افتاد و از درد به خودش پیچید. پدرش آرام به او نزدیک شد، گویی از شکنجه‌ی او لذت می‌برد. اما الیاس، با تمام قدرتی که داشت، چوبدستی‌اش را بلند کرد و با آخرین نفس وردی زمزمه کرد:
«اکسپلیارموس!»
چوبدستی ایزاک از دستش پرت شد. الیاس سعی کرد برخیزد، اما هنوز درد در بدنش موج می‌زد. پدر رابرت، بدون لحظه‌ای درنگ، جلو رفت، یقه‌ی برادرش را گرفت و او را به سمت یکی از میله‌های آهنی کوبید. صدای استخوانی که خرد شد، در زیرزمین پیچید.
الیاس سرفه‌ای کرد. چشمانش تار شدند. ایزاک زمزمه کرد:
«تو هیچ‌وقت قوی نبودی، الیاس.»
و سپس، با یک حرکت سریع، چاقویی از کمربندش بیرون کشید و آن را مستقیم در قلب برادرش فرو کرد. خون روی سنگ‌های سرد پاشید. الیاس در حالی که چشمانش پر از ناباوری بود، به آرامی روی زمین افتاد. سکوتی مرگبار حکم‌فرما شد.

رابرت، پشت در، خشکش زده بود. قلبش مثل طبل در سینه‌اش می‌کوبید. او شاهد قتل عمویش به دست پدرِ خودش بود.

اما چیزی که بیشتر از همه او را به وحشت انداخت، این بود که… در لحظه‌ی آخر درخشش افتخار را در چشمان پدرش دید.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
ارسال شده در: یکشنبه 5 اسفند 1403 16:50
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: چهارشنبه 7 خرداد 1404 19:21
از: ایستگاه رادیویی
پست‌ها: 312
آفلاین
تکلیف دیدار نهم پرورش خلاقیت با سالازار اسلیترین. دانش‌آموز مهمان.

بخش دوم


فلش بک به قبل از دقایقی بعد

توی اون روز آفتابی سرنوشت‌ساز، شایدم غیر سرنوشت‌ساز، توی آشپزخونه نشسته بودم و داشتم پیاز خرد می‌کردم که همراه با چایی برای قند عسل مامان، فداش بشمِ مامان، اگور پگور مامان، ببرم و همزمان توی ذهنم آهنگ Baby one more time پلی شده بود و هر بار که به بخش Baby hit me one more time می‌رسید، یاد کتک‌هایی که به تام زده بودم می‌افتادم و قند تو دلم آب می‌شد که یک‌ههو در آشپزخونه با ضربه محکمی باز شد و الستور که از حالت عادیش به شدت سرخوش‌تر بود، در حالی که وینکی رو زیر بغلش زده بود و ازش به عنوان در کوب استفاده کرده بود، وارد شد.

- وینکی... جن در باز کن خوووب.

بعدشم الستور وینکی رو که مشخصا ضربه مغزی شده بود توی گونی سیب زمینی گذاشت و من تازه اون‌موقع متوجه شدم که الستور کت و شلوار همیشگیش رو نپوشیده و در واقع حسابی تغییر ظاهر داده، چه تغییر ظاهری؟ مامان به اونجا هم می‌رسه، البته بعد از اینکه خورد کردن پیازهاشو تموم کرد!

و خیلی آروم و با دقت خرد کردن پیازهامو تموم کردم، همراه لیوان چایی روی سر وینکی گذاشتم و وینکی رو که هنوز چشماش چپ بود به سمت اتاق گل‌پسر مامان روانه کردم و بعدش به الستور و ظاهر... جدیدش نگاه کردم.

- خوشگل شدم؟

تصویر تغییر اندازه داده شده

از نظر مامان که حسابی زیبایی شناس قهاریه، الستور با زیبایی فاصله زیادی داشت، ولی این چیزی نبود که بخوام تو روش بگم، دل نداشته‌ش می‌شکست یه وقتی. ولی نمی‌تونستم هم سوالشو بی‌جواب بذارم، پس به جای اینکه دلشو بشکنم، واقعیت ظاهری و لباس‌هاش رو براش بازگو کردم.
- راهبه شدی الستور مامان.
- همین‌طوره! و البته به دلایل خیلی خیلی خیلی خوب!

اینجا دیگه چشمای الستور به شدت از هیجان گشاد شده بودن و شدیدا صورتش رو بهم نزدیک کرده بود و می‌تونستم بوی نفسش که ترکیبی از بوی جنگل و گوشت فاسد شده بود رو هم حس کنم. کاش یه مقدار کاهو، صمغ درخت نعنا... یا هر چیزی که می‌تونه بو رو بهتر کنه داشتم و بهش می‌دادم. ولی افسوس.

- دلایلی که عرض کردم رو... بانو؟ گوشتون با منه؟

به نظر می‌رسید توی همون لحظه‌ای که چشمای من به خاطر بوی نفس الستور سیاهی رفته بود و به خوش‌بو کننده دهن فکر کرده بودم، الستور توضیحاتشو داده بود و وقتی به خودم اومدم دیدم الستور داره با هیجان یه دست لباس راهبه‌هارو توی هوا تکون تکون می‌ده جلوی چشمم.

- دقیقا نامه همین یک ساعت پیش رسید و اصلا هم از خودم در نمیارم. ولی جغد مستقیما از کلیسای رولینگ القدوس از روتیکان رسید که دنبال دو مبلغ بودن که ملت رو به توبه‌گاه ببرن و روحشون رو نجات بدن و ملت زیر سن قانونی رو هم بدون لمس کردن هدایت کنن و البته که همه اینا تقصیر مردم کج فهم جامعه‌س که نظریات گران‌بهای ایشون رو درک نمی‌کنن و نمی‌خوان زورکی برن بهشت، جنجال و حاشیه درست می‌کنن.

من با دقت و حوصله به تک تک حرفای الستور گوش دادم و شدیدا هم سعی کردم جلوی خودمو بگیرم که به خاطر صدای رادیویی الستور یاد خاطرات گذشته و رادیو گوش دادن همراه بابا ماروولو و داداش مورفین نیفتم و همزمان داشتم به تغییر رژیم غذاییم به نون و نمک فکر می‌کردم که حتی مفیدتر، بهتر و سالم‌تر بود، درست مثل راهبه‌های تارک دنیا که صدها سال عمر می‌کردن. بعد پاسخ نهایی رو دادم.
- مامان هم اعلام آمادگی می‌کنه برای این ماموریت.

و لباس راهبه‌ای رو از دست الستور قاپیدم. الستور هم که داشت با سایه‌ش یه چیزایی پچ پچ می‌کرد و می‌خندید از آشپزخونه خارج شد تا مامان راحت تغییر لباس بده.

پایان فلش بک

زمان حال، دقیقا همین لحظه، ارزش گالیون 93000 نا... اوه. شد 95000 نات.

- اعتراف کن ببینم بلدی.

صدای الستور سرخوش بود و می‌تونستم حس کنم به اعتراف‌گیری از دامبلدور ایمان کامل داره. ولی هیچ صدایی به جز "ممم ممم" خفه‌ای از دهن دامبلدور نمی‌شنیدم که یکمی نگران کننده بود.

- حالا یه اعتراف ریز بکن، آخه زحمتی نداره که.
- مممم... مممممم!

این یکی "ممم مممم" دامبلدور دیگه یکمی شدیدتر بود و کنجکاوی مامان بهش پیروز شد. بنابراین رفتم روی توالت ایستادم تا از بالای دیوار بتونم داخل توالتی که الستور و دامبلدور داخلش بودن رو ببینم.

از قیافه دامبلدور می‌تونستم حس کنم حاضره حتی اعتراف کنه که پدر تک تک بچه‌های توی یتیم‌خونه سنت دیاگون هم هست. بینیش رو طوری چین داده بود که انگار بدترین بوی دنیا رو دارن با زور واردش می‌کنن البته توی این مورد هم‌دردی مامان رو داشت. جدا نباید از فاصله بیشتر از سی سانتی‌متر با الستور چشم تو چشم شد.

بعد، چیزی که هیچ‌وقت توی تمام عمر سرافراز، اصیل و با تغذیه سالمم فکر نمی‌کردم ببینم رو دیدم. الستور که توی یه دستش منجیل رو نگه داشته و با اون یکی دستش لبه‌های لباس بلندش رو بالاتر از زمین نگه داشته بود که لباسش روی کف خیس دستشویی کثیف نشه، لب‌هاش رو گذاشت روی لب‌های دامبلدور و... نه. خوشبختانه این اتفاقی نبود که افتاد. لب‌هاش رو گذاشت روی لبه‌های گلابی تا گلابی رو از توی دهن دامبلدور بیرون بکشه. رولینگ رو شکر. اینجا دیگه مرلین رو شکر جواب نمی‌داد.

من هم از فرصت استفاده کردم و سریع رفتم چشمام رو با آب مقدس و آب نمک و چایی بشورم. هر چند که ذهنم تا ابد با دیدن این صحنه زخمی شده بود.

- حالا اعتراف کن ببینم.
- چشم پدر الستور... اعتراف می‌کنم. من گلرت رو رها کردم. فکر می‌کردم بهترین کار اینه. فاوکس رو هم چیز خور کردم که بشه ققنوس خونگیم. همیشه هم غذام رو می‌دادم جن‌های خونگی هاگوارتز برام تست کنن که مطمئن شم سمی نبوده. به دابی هم گالیون واقعی نمی‌دادم و طلای لپرکان بود. تازه...
- نه نه. همین‌جا نگه دار، برگرد عقب یه خورده...
- جن‌های خونگی؟ ;cry3:
- نه بابا... اونا که وظیفه‌شونه اصلا. برگردیم به قضیه گلرت.

با این حرف الستور، گوشام تیز شد. بالاخره وقتش بود که به جریان اعتراف‌گیری بپیوندم و این بحران عشقی قدیمی رو رفع کنم. اصلا کی بهتر از من برای حل چنین مشکلات ریشه‌ای و عمیقی هست؟ قطعا هیچ‌کس. بنابراین خودم رو کمی به دیوار توالت نزدیک کردم که راحت صدام به دامبلدور برسه.
- چی‌شد که رهاش کردی؟

البته که سعی کردم لحنم بدون قضاوت باشه ولی گویا زیاد موفق نبودم، چون صدای هق هق‌های خفه دامبلدور تنها جوابی بود که بهم رسید و مجبور شدم دوباره روی توالت وایسم تا از بالای دیوار، دامبلدور رو ببینم.
- اینجا یه محیط امنه... البته به جز بخش حضور پدر الستورش. قضاوتت نمی‌کنیم، یعنی می‌کنیما، ولی توی دلمون صرفا. حالا اعتراف کن که چرا عشق جوانیت رو رها کردی که مامان می‌خواد زندگیت رو عوض کنه.

کاملا آماده بودم که جلوی خمیازه‌م رو در مواجهه با داستان‌های کسل کننده در مورد دعواهای سه نفره آلبوس، آبرفورث و گلرت بگیرم. به هرحال گفته بودم قرار نیست قضاوتش کنم و مامان همیشه روی حرفش وایمیسه.

- مشکل بین من و گلرت فراتر از هر چیزی بود که فکرشو می‌کنید. گلرت... نمی‌دونم چطور بگم. شاید اولین باریه که توی عمر طولانیم نمی‌تونم کلمه‌ای برای توصیف چیزی پیدا کنم. شاید اولین باریه که هوش سرشارم ناامیدم می‌کنه. اما چون حس می‌کنم می‌تونم بهتون اعتماد کنم، باهاتون واضح صحبت می‌کنم. گلرت... اگزوزش خراب بود.

چشمام رو تنگ کردم، نیازمند اطلاعات بیشتری بودم تا بتونم این پیرمرد گم گشته رو راهنمایی کنم و دیدم که الستور هم چشماش رو تنگ کرده و لبخند از روی لباش محو شده.
- منظورت از اگزوز... اگزوز ماشینش بوده؟
- اگزوز تعاریف زیادی داره فرزندان من...

صدای دامبلدور هنوز لرزان بود و قطرات اشک آروم آروم از گوشه چشماش پایین می‌ریخت و توی ریشش گم می‌شد.

- ... می‌شه گفت که مثل چوبدستی که صاحبش رو انتخاب می‌کنه، اگزوزها هم ما رو انتخاب می‌کنن. در این مورد، سرنوشت و تک تک انتخاب‌هایی که توی زندگیم کردم، من رو به جایی رسوند که اگزوز شکسته و ناکار شده گلرت من رو انتخاب کرد. می‌تونم بگم که ژرف‌ترین و عجیب‌ترین لحظه زندگی طولانیم بود... علاوه بر انتخاب‌ها، می‌تونم به جرئت بگم انحرافات و تمایلات هم توی این موضوع که یکی از باستانی‌ترین و مرموزترین موضوعات دنیای جادوییه به شدت موثره...

با شنیدن حرف دامبلدور، زخم دیگه‌ای به روح و روانم خورد چنان عمیق بود که می‌تونستم همون‌جا و همون لحظه، باهاش هورکراکس درست کنم. اما به جاش تصمیم گرفتم با مخلوطی از آب مقدس، آب نمک و چایی، گوشام رو بشورم.
البته که از صداهایی که می‌شنیدم، فهمیدم حتی الستور هم تصمیم گرفته همین کار رو بکنه. البته بعد از اینکه کل محتوای معده‌ش رو خالی کرده.

- ... فکر می‌کردم راه حل این موضوع رو پیدا کردم. فکر می‌کردم اینم مثل پیدا کردن کاربردهای خون اژدها و انواع گره‌هایی که با موی تک‌شاخ میشه زد باشه. ولی نبود.

از اینجا دیگه حقیقتا نمی‌خواستم گوش کنم، ولی خودمو مجبور کردم. می‌تونستم ببینم که الستور با اینکه خودش داره گوش می‌کنه، ولی سایه‌ش روی گوش‌هاش رو گرفته.

- کاری که کردم، ممنوعه بود. کاری بود که اگر کسی می‌فهمید، از جامعه جادوگری بریتانیا به طور کامل تبعید می‌شدم تا همراه غول‌ها در کوهستان‌ها زندگی کنم. من... من... اگزوزم رو مثل اگزوز گلرت شکستم تا بهش هم‌دردیم رو نشون بدم و اینکه برام اهمیتی نداره. حتی بینیم رو هم شکستم که باهاش ست بشه...

دیدم که الستور گوش‌هاش رو به سمت عقب خم کرده بود و صورتش ته رنگ سبز گرفته بود. مشخص بود که انتظار همچین چیزهایی رو نداشت. منم نداشتم. مجبور شدم دوباره گوش‌هام رو بشورم. ولی به نظر نمی‌رسید که اعترافات دامبلدور تموم شده باشه.

- گلرت باهام سرد شد. مثل یه زمستون برفی و بدون نور. قلبم رو تیکه تیکه کرد. من هم رهاش کردم. عکس‌های سلفی اختصاصی که از انواع زاویه‌ها برام گرفته بود رو پاره کردم. نامه‌هاشم سوزوندم. حتی فکر یه چاره برای اگزوزم کردم. ولی متاسفانه چیزی که شکسته شده، حتی با ریپارو هم قابل درست شدن نیست.

البته که من با این‌که واقعا روح و روانم تیکه پاره و زخمی شده بود، هنوز پر اراده و آماده رفع این مشکل بودم. بنابراین، مهم‌ترین، بهترین و کارسازترین توصیه ممکن رو به دامبلدور کردم.
- ببین... شما اول از همه باید برگردی به گلرت. یا حتی گلرت برگرده بهت. بعدشم باید با هم بچه بیارید. حالا از هر جا که شده، این‌طوری زندگیتون گرم میشه و تا ابد به خوبی و خوشی زندگی می‌کنید. تضمین مامان.

بعدشم چون حسابی مامان کار بلد و زرنگی هستم و بلدم که هر چیزی رو کجا گذاشتم و از کجا میشه پیدا کرد، از توی جیبم، از بین کشمش‌های خشک شده، قره قوروت‌ها و تیکه‌های نون و نمک، گلرت رو در آوردم و انداختم توی توالت تنگ، درست روی دامبلدور.
می‌تونستم ببینم که الستور و سایه‌ش شدیدا کز کردن گوشه توالت و الستور فقط دنبال راه فراره. ولی اول باید کارمون رو به انجام می‌رسوندیم.

- ولی ما که جفتمون اگزوزامون خرابه.

این‌بار نوبت الستور بود، از حالت کز کرده خارج شد، گردن دامبلدور و گلرت رو گرفت و در حالی که صورت‌هاشون رو با بی‌دقتی تمام به هم می‌مالوند و می‌فشرد، گفت:
- اصلا اهمیتی نداره. مهم فقط جوانی جمعیت و رعایت قواعد کلیسای رولینگ القدوسه. ما بهتون ایمان داریم و شما می‌تونید. یای.
- الان هم یه بله بگید مامان و پدر الستور ببینن بلدید.

و گلرت و دامبلدور که شدیدا گیر افتاده بودن و نمی‌تونستن، شاید هم نمی‌خواستن از هم جدا بشن، با صداهای خفه و تقریبا نامشخص و مخلوط با ملچ مولوچ، بله‌شون رو تحویل دادن.

- بدینوسیله، من، پدر الستور، شما رو شوهر و شوهر می‌نامم. کار ما اینجا تموم شد. اعتراضی هم وارد نیست. این بچه رو هم بگیرید و همین‌جا زندگیتون رو گرم کنید.

چشمای مامان فوق العاده تیزبینن و قطعا اشتباه نمی‌کردم. ولی سایه الستور یه بچه کوچیک رو که حسابی گیج شده بود، از توالت بغلی دزدیده بود و زده بود زیر بغلش و آورد رها کرد بین گلرت و دامبلدور که همین‌طوریشم به هم چسبیده بودن و حتی نمی‌تونستن نفس بکشن.

البته که این برای آماده شدنشون برای تشکیل زندگی، قدم مثبت و خوبی بود. ولی من همیشه به خودکفایی اعتقاد دارم و از همون بچگی حتی کلم بروکلی مامان رو هم فرستادم مدرسه شبانه روزی که خودکفا بار بیاد. البته که بعد چند ده سال بعد مشخص شد که آدرسو اشتباه رفته بودیم و گذاشته بودمش یتیم‌خونه؛ ولی راجع به این موضوع قرار نیست صحبت کنیم. اونجا هم قرار نبود اجازه بدم این دو... درخت باستانی پژمرده و بی‌برگ و بی‌شاخه، بدون تولید ملی به زندگیشون اجازه بدن.
- پدر الستور مامان، مامان اصلا این وضعیت رو برنمی‌تابه! ما همین بیرون صندلی می‌ذاریم و می‌شینیم تا این دو پیرمرد چروکیده به تولید ملی و جوانی جمعیت کمک کنند و تا نتیجه رو روئیت نکردیم، اجازه نمی‌دیم از توبه‌گاه خارج بشن.

بعدش من با چابکی تمام از روی توالت پریدم پایین و خارج شدم، الستور هم که منتظر بود از توالت توبه‌گاه که با حضور گلرت حتی تنگ‌تر و خفه‌تر شده بود، خارج شد و دوتایی دست به سینه و منتظر پشت در، روی دوتا صندلی که از غیب ظاهر کردیم، چون جادو بلدیم، نشستیم.

انتظار داشتم مدت خیلی طولانی مجبور باشیم همون‌جا بشینیم. اما نه صدایی از داخل مرلی... توبه‌گاه میومد، نه هیچ نشونه‌ای وجود داشت، که ناگهان بدون هیچ هشداری درش باز شد و گلرت و دامبلدور، که یه بچه تو بغلشون بود، و هر دوشون شکماشون شدیدا بزرگ شده بود، از توبه گاه خارج شدن. با دیدن این صحنه، اشک توی چشمام حلقه زد. توی لیست ده تا از شادترین لحظات زندگیم، دیدن این دوتا پیر چروکیده و اگزوز شکسته، که یه بچه به لطف سایه الستور توی بغلشون داشتن و حالا جفتشون مشغول تولید ملی نسل جوان جادو بودن، رتبه پونزدهم رو به خودش اختصاص می‌داد.

اما همه این‌ها به کنار، ماموریت ویژه‌مون به درستی و کامل انجام شده بود و مامان حسابی راضی بود. البته که پدر الستور دچار PTSD شده بود و انتظار خیلی از اتفاقاتی که توی توبه‌گاه افتاد رو نداشت و بلافاصله به تراپیست خانه ریدل که در واقع یک عروسک بود که وقتی بیش از سی کلمه باهاش صحبت می‌کردی، بهت فحش می‌داد، مراجعه کرد. ولی مامان مروپ برای تمام ماموریت‌های ویژه آینده آماده‌ست. حقیقتا که هشدار برای راهبه‌گان 11. از همیشه پرتنش‌تر.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Smile my dear, you're never fully dressed without one
پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
ارسال شده در: یکشنبه 5 اسفند 1403 16:45
تاریخ عضویت: 1397/05/27
تولد نقش: 1398/04/17
آخرین ورود: دیروز ساعت 21:29
از: گیل مامان!
پست‌ها: 864
آفلاین
تکلیف دیدار نهم پرورش خلاقیت با جد بزرگوار مامان.


بخش اول:

با لبخند دندون‌نمای همیشگیم، برگه‌های روزنامه رو ورق می‌زدم. اخبار، یکی پس از دیگری از جلوی چشمای سرخم عبور می‌کردن. شاید فقط دوتا توصیف توی ذهنم برای این خبرها داشتم...

کسالت‌بار و مضحک!

کی اهمیت می‌ده که سلستینا واربک، دیشب با آرتور ویزلی سر میز شام عاشقونه‌ای دیده شده؟ حتی مقاله اخیر ریتا اسکیتر در مورد زندگی و پیوندهای دوریا بلک هم بسیار خسته‌کننده به نظرم می‌رسه. "فروش شکلات‌های تقلبی و غیب شدن ناگهانی آقای ونکا؟ جا شکلاتیه و گرگِ نیست!" آخه اینم شد خبر؟!

با خودم میگم که شاید در بخش حوادث، اخبار سرگرم‌کننده‌تری رو پوشش داده باشن؛ پس روزانه رو ورق می‌زنم و به صفحه حوادث می‌رسم. "برخورد مستقیم آذرخش با کله رهبر محفل ققنوس که باعث استعفای زود هنگام و پس گرفتن استعفای وی قبل از ۲۴ ساعت شد؟" فاقد اهمیت!

وقتی به خودم میام متوجه می‌شم که همونطوری که لبخند هنوز روی صورتمه، پلکام در حال سنگین شدنه. روزنامه بی‌ارزش رو مچاله و مثل توپی به سمت سایه‌م پرتاب می‌کنم. سایه در حالی که برام کارت قرمز نشون می‌ده، با یه جاخالی به موقع، با توپ روزنامه‌ای که بعد از برخورد به دیوار به داخل سطل زباله میفته بای بای می‌کنه.

نوک عصامو به فرش کهنه روی زمین فشار میدم و روی پاهام وایمیستم. من یه طرح ویژه برای مفرح کردن جامعه جادوگری دارم و می‌دونم که برای اجراش به یک شریک نیاز دارم؛ و چه شریکی بهتر از مادر تاریکی؟


دقایقی بعد - مترو ججریش!


- متاسفانه این روزا آمار گناه در جامعه بسیار نگران‌کننده شده مادر مروپ.

به مروپ نگاه کردم که با لباس راهبه‌ها توی تنش و کتاب مقدس منجیل در دستش، به جمعیت خسته و در هم گوریده داخل سالن انتظار مترو، چشم دوخته و سرش رو به نشونه تاسف تکون می‌ده.

تصویر تغییر اندازه داده شده

- همینطوره پدر الستور مامان... این وضعیت واقعا نابخشودنیه. رسالت ما برای فرستادن زوری ملت به بهشت داره تحت تاثیر قرار می‌گیره. پس فردا چی جواب سیب و گلابی‌های بهشتو می‌دیم بخاطر این آمار تاسف‌بار گناه؟ اصلا چطوری تو روی روح‌الرولینگ نگاه کنیم پدر الستور؟!

در حالی که به سختی می‌تونستم با لبخند دو متری لبام، به میزان کافی تاسفم از این واقعه رو نشون بدم، آهی کشیدم.
- آه... حقیقتا! و اینجاست که این طرح به کمک کَشتی جامعه‌ای در آستانه غریق میاد! مرلین‌گاه توبه‌گاه، آخرین راه برای آمرزشه گناهانه مادر عزیز. مکانی جهت امر به منکر و نهی از معروف!

با این طرح بی‌نقص، توی دلم احساس رضایت داشتم. می‌دونستم این سادیسم خیرخواهی، کاملا دو طرفه‌س چون دقیقا از همون لحظه که طرح رو به مادر تاریکی‌ گفتم، انعکاس اشتیاق خودمو، داخل چشمای سیاهش به وضوح دیدم.

- باید دست به کار بشیم پدر الستور مامان. هر چی زودتر این ملت ماتم زده رو هدایت کنیم، گناهان بیشتری رو می‌آمرزیم.

دست مروپ رو گرفتم. به طور هماهنگ چند قدم دورخیز کردیم و با شماره سه، روی اولین فردی که توی مترو دیدیم، پریدیم. مادر لرد سیاه، به طور حرفه‌ای، گلابی‌ای رو توی حلقوم مرد چپوند و من به دلیل کمبود طناب، دستای سوژه رو از پشت بهم گره زدم. از روی سوژه که دماغش برای بار دوم شکسته بود بلند شدیم و به اثر هنری‌مون با افتخار نگاه کردیم.

- داداشی منو چرا اینجوری کردین؟!

در حالی که من، سطل آب یخ مقدس رو روی جنازه بی‌هوش دامبلدور خالی می‌کردم، مادر مروپ رو دیدم که بدون توجه به اشکای آریانا، کتاب منجیل‌شو باز کرده بود تا آیاتی چند از کلام‌الرولینگ مهیب رو تلاوت کنه.

- ای گناهکار، بشارت باد تو را به روغن داغ تراریخته‌ که یقیناً از گمراهانی!

و ناگهان فریادی زد که باعث شد چند نفر از مسافرای از همه جا بی‌خبر، از ترس خودشونو جلوی لکوموتیو در حال ورود به ایستگاه بندازن و مقادیری دل و روده به در و دیوار بپاشه.
- و ای اهریمن، مامان به تو فرمان میده که همین حالا از این کالبد پیر خارج بشی و بری خونه‌تون!

هر دو به پیرمرد بی‌حرکت نگاه کردیم. به نظر نمی‌اومد خوب جنگیری شده باشه پس چاره‌ای نبود جز اینکه اونو به توبه‌گاه ببریم. مروپ جلو رفت و گیس دامبلدور رو گرفت و منم با باتوم از پشت شروع به هل دادنش به سمت اتاق توبه‌گاه کردم.

صدای آریانا رو از پشت سرمون می‌شنیدیم که فین‌فین‌کنان می‌گفت:
- داداشی، اگر پوشش مناسب داشتی، کار به اینجا نمی‌کشید.

وقتی دامبلدور کَت بسته، نشسته روی توالت فرنگی به هوش اومد، بینیم فقط چند سانتی‌متر با بینی خون‌آلودش فاصله داشت. مروپ توی توالت بغلی بود و با یک دیوار فاصله برای دیده نشدن چهره‌ش، قصد انجام عمل مقدس اعتراف‌گیری از گناه‌کار رو داشت.

و این تازه شروع عملیات مشترک ما بود...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟