هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: تالار عمومی ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱۷:۴۶ دوشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۸

ریونکلاو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱:۵۷:۴۳ سه شنبه ۸ خرداد ۱۴۰۳
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
چو بی آنکه لحظه ای تعلل کند، به طرف شومینه شیرجه زد تا نامه را بقاپد. اما حس کرد هرچه تلاش می کند از جایش تکان نمی خورد.

-الکی دست و پا نزن.

آندریا که روبروی او ایستاده بود، این را گفت و به پشت سر چو اشاره کرد.
سو و پنه لوپه او را گرفته بودند و نمی گذاشتند جایی برود. لینی هم با نهایت قدرت، یک دسته از موهای او را می کشید.
البته چند قدم آن طرف تر، گریک در حالی که فریاد وا حرمتا... وا نا محرما... سر می داد، به طرف رساله اش می رفت. گویا زمانی که پنه لوپه و سو و لینی برای گرفتن چو اقدام کرده بودند، او هم کمی جوگیر شده بود!

بالاخره چو سرجایش نشست و درحالی که حلقه ای از اشک چشمانش را تسخیر کرده بود، به شومینه‌ خیره شد. برق هیجان و خوش حالی در چشمان شومینه پیدا بود.
همه در سکوت منتظر بودند تا ببینند چه واکنشی از خودش نشان می دهد.

دقایق سپری می شدند و شومینه با دقت، خط به خط نامه های چو را می خواند. تا اینکه به انتهای آخرین نامه رسید.
با کنار افتادن کاغذ نامه، صدای قهقهه ی شومینه به هوا برخاست.
-واقعا به اون پسره گفتی موهات بلونده؟ اسم اون یکی چی بود که گفته بود سیاهی شب منو یاد موهای تو میندازه؟

شومینه راز نگهدار خوبی نبود. از طرفی هم به زودی سرخوشی حاصل از خواندن نامه های چو به پایان می رسید و ممکن بود دوباره عصبانی و بی حوصله شود. این بزرگترین نگرانی اعضای تالار ریونکلاو بود!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: تالار عمومی ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱۰:۴۵ شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۸

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۲ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۱۵ پنجشنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
چو کنار شومینه نشسته بود و جعبه ی بزرگ پر از نامه هایش را زیر و رو می کرد.دسته ای از آن ها را مرتب در سمتی چیده بود و آن هایی را که دیگر نیاز نداشت داخل شومینه می انداخت.

-رومولو لوکاکو؟ اووه پسر سیاه پوست قوی هیکل من! حیف که جارو سواری بلد نیستی. نمیدونم چه حکمتی داره که این مشنگ ها دنبال یه توپ تو زمین بازی می دوند و هزارن نفر هم تشویقشون میکنند ، دریغ از لحظه ای هیجان

با دو دلی نامه را در آتش انداخت و دستش را دراز کرد تا نامه ی دیگری را بررسی کند.

-اوهوم اوهوم ، اونقدرا که فکر می کنی مسخره هم نیستا! تازه این یکی خیلی ازت خوشش میاد.

چو که فکر می کرد افکار مغز تیزهوشش در حال بازسازی صحنه ی حضور لوکاکو هست با متانت سری تکان داد.

- میدونم رومولوی عزیزم ولی دیگه دوران مشنگ بازی برای من به پایان رسیده. رابطه ی ما فقط یه رابطه ی عادی بود.

-از چیزایی که اینجا نوشته شده مشخصه همچین هم عادی نبوده ها! پشت ورزشگاه چی چی یونایتد؟ چشمان خیس؟

چو که انگار تازه متوجه اوضاع شده بود سرش را بلند کرد و شومینه را دید که با خوشحالی جرق جرق می کرد و قسمت هایی از نامه را با تمسخر می خواند. انگار بازی مورد علاقه ی شومینه پیدا شده بود. یا مرلین چند تا نامه تو شومینه انداخته بود؟!



If I look back , I am lost

آبی تر بشیم...


پاسخ به: تالار عمومی ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱۵:۳۴ پنجشنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۸

كريس چمبرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۳۸ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
از زیر ضلع شمالی سایه ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 458
آفلاین
سو بلند شد و سعی کرد فکر ها را از زمین خوردنش به سمت موضوع دیگری منحرف کند.
-خب،فکر کنین دیگه!
-با شومینه سنگ کاغذ قیچی بازی کنیم؟

همه به آندریا که این پیشنهاد را داده بود نگاه کردند.
-بابا کاری نداره که،نگاه...

آندریا به سمت شومینه رفت.
-سنگ،کاغذ،قیچ...آخخخ!

گویا شومینه بسیار در این بازی حرفه ای بود و در مقابل کاغذ آندریا قیچی آورده بود،البته قیچی آتشین که باعث سوختن دست آندریا شده بود.
...
...
بعد از اینکه آندریا به درمانگاه هاگوارتز رسانده شد،کریس نظرش را داد.
-ببین سو،الان دیگه بهار شده و تقریبا هوا گرمه،همیشه این موقع از سال شومینه رو خاموش میکردیم،بهتر نیست تا به کس دیگه ای آسیب نزده خاموشش کنیم؟!
-نه!
-چرا انقد از شومینه دفاع میکنی؟چرا از کولر دفاع نمیکنی که بزودی محتاجشیم؟کارشو انجام میده دنبال سرگرمیم نیست!

سو به فکر فرو رفت...
-چون کنار شومینه داریم،ولی کنار کولر نداریم!

همه ریونی ها با پاسخ سو قانع شدند و همچنان به دنبال راه حلی برای سرگرم شدن شومینه گشتند.


Only Raven
گفتن نداره ولی اربابمون!




پاسخ به: تالار عمومی ریونکلاو
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ جمعه ۱۶ فروردین ۱۳۹۸

محفل ققنوس

ریموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۰ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲:۱۲:۵۴ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۴۰۳
از میان قصه ها
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 323
آفلاین
گل در اومد از حموم سنبل در اومد از حموم ،در حالی که داشتم سرمو خشک میکردم اومدم نشستم جلوی شومینه و ولو شدم ،یکم اون طرف تر هم همه خوشگل موشگلای ریون دور هم نشسته بودن و پچ پچ میکردن،در همین لحظه یه دست گرم اومد رو شونم،منم یه کش و قوس به کمرم دادم و گفتم :
اخ اخ اخ دمت گرم این قلنچ منو بشکن که خیلی داغونم .
یهو پس کلم سوخت وولو شدم روی زمین.
پشتمو که نگاه کردم دوتا چشم سرخ وسط اتیش به من زل زده بود ،که با دیدن این صحنه و تحت تاثیر بودن دیدن اخرین قسمت واکینگ دد شروع کردم به جیغ زدن تو صورت شومینه،شومینه هم شروع کرد به داد زدن این وسط بچه ها هم از پشت سرم شروع کردن به جیغ و داد.
بلند شدم گفتم یه لحظه اروم،همه آروم همه یه نفس عمیق بکشین و بعد رو کردم طرف بچه ها و گفتم شما چرا داد میزنین ؟
کریس گفت چون سرت اتیش گرفته...
کریس:
من:
شومینه:
بچه ها:
وباز هم من:
نیم ساعت بعد وقتی که کنار بقیه نشسته بودم و زجه میزدم که چرا همه ی موهام سوخته و دماغمو با گوشه کلاه جدید و بلند سو پاک میکردم با هق هق گفتم :
به نظر من بهترین راه اینه که شومینه رو خاموش کنیم و بخاری برقی روشن کنیم اینجوری دیگه نه کسی میسوزه نه باید نگران سر رفتن حوصله ایشون...
سو کلاهشو کشیدو گفت چه غلطی داری میکنی ؟چرا اب دماغتو میریزی تو قیمه ها؟و بلند شد جلوی شومینه ایستادو گفت به جای این که صورت مسأله رو پاک کنین به فکر راه حل باشین؟
شومینه که از حمایت سو ذوق کرده بود چشماشو گرد کرد و شروع کرد به دست زدن که همراه شد با افتادن یه جرقه خوشگل موشگل کوچول موچول پشت پای سو،
سو که پاشو بلند کرد اون یکی پاشو گذاشت رو حوله خیس من که لیز خورد و سو هم کله پاشد.





تصویر کوچک شده


پاسخ به: تالار عمومی ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱۹:۱۴ جمعه ۱۶ فروردین ۱۳۹۸

ریونکلاو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱:۵۷:۴۳ سه شنبه ۸ خرداد ۱۴۰۳
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
سوژه جدید

سو با احساس ضربه ای که به شانه اش وارد میشد از خواب پرید و با وحشت روی تختش نشست. کسی اطرافش نبود. با نگرانی زیر تختش را نگاه کرد. ولی آنجا هم خبری نبود.

-اینجا! این طرف. روی میز.

ساعت سو، عقربه هایش را به کمر زده و با حالتی طبکارانه به او خیره شده بود.
-هیچ می دونی ساعت چنده؟ یه ربع دیگه کلاس معجون سازی شروع میشه. همه رفتن؛ فقط تو خواب موندی!

البته جمله آخر شنونده ای نداشت. چون سو با عجله از خوابگاه خارج شده بود و همانطور که ردایش را برعکس می پوشید، به طرف در خروجی تالار می دوید.

-چوبدستیتو جا گذاشتی!
-ممنون! خوب شد یادم انداختین. برم برش دا...

کسی درتالار نبود. همه برای شرکت در کلاس هایشان رفته بودند. سو که تازه از خواب بیدار شده بود، گمان می کرد خیالاتی شده است. وگرنه آن صدا متعلق به چه کسی بود؟

-خیالاتی نشدی. اینجا رو ببین تا بفهمی صدا مال چه کسی نیست و مال یه چیزیه!

سو آنجا را نگاه کرد. شومینه تالار عمومی ریونکلاو، مثل همیشه با شعله های آبی رنگش می سوخت. اما با یک تفاوت؛ شومینه حرف می زد!

-خب حرف می زنم که حرف می زنم! به جای تبریک گفتنته؟ چرا ماتت برده؟
-پس چکار کنم؟

شومینه اندکی مکث کرد و سپس آه هیزم سوزی کشید.
-نمی دونم. چندین قرنه که همینطوری اینجا ام. حوصلم سر رفته.


ساعاتی بعد، تالار عمومی ریونکلاو

-خب به ما چه ربطی داره؟
-ما که نمی دونیم چه کار کنیم!
-من این حرفا حالیم نمیشه؛ باید هر جوری شده شومینه رو سرگرم کنیم تا خوشحال بشه!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: تالار عمومی ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱۳:۴۹ دوشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۸

ریونکلاو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱:۵۷:۴۳ سه شنبه ۸ خرداد ۱۴۰۳
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
(پست پایانی)

همانطور که همه دور هم نشسته بودند و گریه می کردند، گریک از فرصت استفاده کرد و روی نزدیک ترین بلندی ای که پیدا کرد، ایستاد. سرفه ای ساختگی کرد تا هم صدایش را صاف کند و هم اینکه توجه بقیه را جلب کند.
-یک یک یک... امتحان می کنیم... یک دو سه. خب،خب، خب... عزیزان، داغداران، غم دیدگان، هافلپافی ها و ریونکلاوی های عزیز، وسایل ایاب و ذهاب...
-آخ کمرمممممم!
-می دونم؛ حرفام همیشه کمرشکنه!
-بیا پایین آقا! چی داری میگی واسه خودت؟ دو ساعته رفتی وایسادی رو کمر من!

گریک نگاهی به زیر پایش انداخت و تام را دید که در حال له شدن بود. به سرعت پایین آمد و جهت جلوگیری از درگیری فیزیکی، صحنه را ترک کرد.

لینی هم جعبه دستمال کاغذی را برداشته بود و بین جمعیت پرواز می کرد. همانطور که با گوشه بالهایش، اشک چشمانش را پاک می کرد، به بقیه دستمال تعارف می کرد.
-بفرمایید دستمال... غصه نخورید درست میشه... انشاالروونا غم آخرمون باشه.

با توقف ناگهانی قطار، لینی به جلو پرتاب شد. هنوز هم کسی اطلاعات دقیقی از اینکه لینی در آن زمان چند واگن پیش رفت، به دست نیاورده است.

-یکی بره ببینه چه خبر شده؟

قبل از اینکه یکی بره ببینه چه خبر شده، لینی با شاخکی که توی چشمش بود و بالی که از هفت جا تا خورده بود، به واگن خودشان برگشت.
-پیاده شید.

و غش کرد!

ملت ریونی و هافلی، یکدیگر را زیر دست و پا له کرده و به طرف پنجره ها هجوم بردند. صحنه ی پیش رویشان چیزی نبود که انتظارش را داشتند.
-هاگوارتز!

خب... شاید می توانستند در دور بعدی این مسابقه شرکت کنند!


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۱/۱۲ ۱۴:۲۵:۵۳

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: تالار عمومی ریونکلاو
پیام زده شده در: ۰:۲۹ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۶

دای لوولین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۳ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲:۲۹ جمعه ۲۰ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
لایتینا از این همه توجه خوشحال میشه، حامدپهلان پلی می کنه و شاد و شنگول شروع می کنه به قر دادن و کلا ملت و ایده ـش رو فراموش می کنه.

ملت:
لایتینا:

- سرچ کن دیگه!
- چی سرچ کنم؟
- منطقه اطراف دورمشترانگ.
- بلد نیستم.

ملت ریونی و هافلی پوکرفیس و ناامید شدند. لایتینا تنها کسی بود که وسایل مشنگی داشت. هدفون داشت. لپتاپ داشت. لایتینا لاکچری بود!

- شوخی می کنی دیگه؟
- نه!

- هیچکس ایده دیگه ای نداره؟ ایده ای که بتونید اجراش کنید البته.
- ههههعععععععع هییییییی هووووع!

ملت دوباره مشتاق می شن و فکر می کنن که این ایده دنیس حتما دیگه نجاتشون میده، پس با شوق زل می زنن به کرم تا براشون ترجمه کنه.

- چیز خاصی نگفت که! سرفه کرد.

ریونی ها و هافلپافی ها دور هم دیگه جمع می شن و می شینن گریه می کنن!


این بدترین شکنجه دنیاس، اینکه صبر کنی و بدونی هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

the hunger game | 2012 | Gary Ross


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: تالار عمومی ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱۹:۰۴ چهارشنبه ۲ اسفند ۱۳۹۶

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۳:۲۰:۱۶ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 5466
آفلاین
خلاصه: (کپی پیست از راهنمای تالار(لایتینا))
یه مسابقه توی دورمشترانگه که برای باهوشا ترتیب داده شده، ریونی ها و هافلی ها دست به کار میشن تا به اونجا برن. ریونکلاوی‌ها تصمیم میگیرن با قطار برن، بعد از ماجراهایی که پشت سر میذارن، متوجه میشن دورمشترانگ رو رد کردن. ادی کارمایکل خودشو به مشترانگ میرسونه و ایگور کارکاروف اون رو وارد مسابقه میکنه. از طرفی ریونی ها با هافلی ها که اونا هم دورمشترانگ رو رد کرده بودن، متحد میشن و تصمیم میگیرن دست همو بگیرن و به دورمشترانگ آپارات کنن...


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

ملت ریونکلاوی و هافلپافی یکی یکی شروع به گرفتن دستای هم می‌کنن تا اینکه یک نفر زنجیر دست‌گیری رو به هم می‌زنه.
- هی دنیس! دستتو بده ببینم.
- عهحع ححعهه هعح؟ عهح ههحهح!

هافلیا با چشمایی که چیزی نمونده بود از تعجب از حدقه بزنه بیرون به ریونی مذکور خیره می‌شن. اما ریونیا که دنیسو می‌شناختن تنها متفکرانه دست به چونه می‌شن تا ترجمه‌ی کرمِ روی شونه‌ی دنیس آغاز بشه.
کرم که از این همه توجه به وجد اومده بود پاسخ می‌ده:
- اهم اهم. ممنون از توجهتون. دنیس می‌گه اگه اونجا هم مثل هاگوارتز ضد آپارات باشه چی؟ بدبخت می‌شیم!

دستای به هم گره‌خورده‌ی ملت از هم جدا می‌شه و همه زانوی غم به بغل می‌گیرن.
- پس حالا چی کار کنیم؟
- به نزدیک‌ترین منطقه‌ی اطرافش آپارات کنیم.
- اونجا رو از کجا پیدا کنیم حالا؟
- اینترنت!

ناگهان همه‌ی نگاه‌ها به صورت اتوماتیک‌وار به سمت گوینده‌ی آخرین دیالوگ یعنی لایتینا برمی‌گرده.




پاسخ به: تالار عمومی ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱۳:۲۷ دوشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۶

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ یکشنبه ۵ آذر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۴ دوشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 36
آفلاین
در قطار

ریونکلاوی ها و هافلپافی ها وسط اون بلبشو باهم مذاکره ای انجام دادند و قرار شد با آنکه رقیب هم هستند،راهی برای برگشتن به دورمشترانگ پیداکنند..
-آپارات!!
-اجراکردن طلسم فرمان رو راننده قطار!!!
-میتونیم از قطار بپریم بیرون!!!!!!
-همه ی این راه ها خوبه بچه ها.بهتره یکی یکی امتحانشون کنیم.
-ولی ما که نمیدونیم دورمشترانگ چه شکلیه تا بتونیم واسه آپارات تجسمش کنیم که.

همه به فکر فرورفته بودند تا اینکه سرپرست ریونکلاو فکری به ذهنش رسید و به بقیه گفت: "همه دست همدیگه رو بگیرین و یه نفر که قبلا دورمشترانگ رفته اونجارو تصور کنههه!! "



پاسخ به: تالار عمومی ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱۵:۳۵ چهارشنبه ۸ آذر ۱۳۹۶

ادی کارمایکل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ چهارشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۰:۴۸ جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۷
از گولاخ خانه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 122
آفلاین
ادی کارمایکل در تمام مدت توی توالت گیر افتاده بود و احدی به این قضیه اهمیتی نمی‌داد. در واقع به دلیل زور زدن زیاد، سکته‌ی خفیفی کرده بود و حتی نمی‌توانست داد بزند که کسی بیاید کمکش. البته خب سوال این است که چرا در تمام مدت کسی توالت نرفت؟ جواب این است که در بازی‌ها و فیلم‌ها و کتاب‌ها و از این قبیل چیزها، کلاً کسی دستشویی نمی‌رود. ادی کارمایکل اولین کسی بود که در طول تاریخ این کار را کرد.

در همین حین، ادی همه‌چیز را می‌شنید و می‌دانست قضیه چیست. اگر خلاصه‌ی داستان می‌خواهید، قضیه این است که اطلاعیه‌ای برای المپیاد هوش (حالا هوش چی، کشک چی، پشم چی...؟ جان؟ پشم نه؟ چشم.) آمده بود و ریونی‌ها هم آمدند مثل... ریونی‌ها هجوم ببرند به دورمشترانگ که میزبان این دوره‌ از مسابقات هوش ( هوش چی؟ کشک چی؟ پشم چی...؟ آها شت ببخشید) بود. هافلپافی‌ها هم که هی هاف و پاف می‌کردند (نکته: هاف و پاف همان مواد مخدر است.) و نمی‌فهمیدند چه کار می‌کنند، گفتند ما هم آره. بعد هم یکی همینطوری پرید توی تالار هافل‌پاف و معلوم نیست چرا و چی شد، بعدش هم که همه آمدند باهوش‌بازی در بیاورند، بدون این که بدانند، هر دو گروه پریدند توی قطار. توی قطار هم یه آقای خفنی "ایسگاشون" را گرفت و ریونی‌ها انقد (با دستش چیزمثقال را نشان می‌دهد) با خوردن یکدیگر و ازدواج با چیپس فاصله داشتند که خدمه‌ی قطار غذا آوردند و ریونی‌ها که حمله کرده بودند به غذاها و پدرشان را در می‌آوردند، نفهمیدند که دورمشترانگ را رد کرده‌اند و هافل‌پافی‌ها هم و کلاً سوژه داشت از مسیر اصلی‌اش خارج می‌شد و به قهقهرا می‌رفت و از این داستان‌ها.

منتها شما (ایچیکاوا ناندایو؟ اونورو نگا کن بینم. با تو نیستم.) ادی کارمایکل را دست کم نگیر. ادی هست، کم هست. ادی هست، کم هم هست، ولی مؤثر هست!

ادی بالاخره سر و هیکلش را از توالت بیرون آورد و چون بوی چیز می‌داد، دوش آب گرمی گرفت که نگو و نپرس، چون نمی‌تونم اینجاهاشو توصیف کنم. زشته. بن می‌شم. بعد، ادی یادش آمد که کرکترش سیگار می‌کشد. آمد زیر دوش سیگار بکشد که دید اصلاً نمی‌شود. بعد همینطوری بدون لباس از حمام آمد بیرون (ولی حوله‌ی آسلامی به تن داشت و آسلام به خطر نیفتاد. اگر دامبلدور می‌فهمید، آسلام در خطر می‌افتاد.) و سیگار می‌کشید تا این که یادش آدم سوژه دارد از دست می‌رود و کلاً به همه چیز مربوط است، جز خود سوژه و یاروهای توی دورمشترانگ همینجوری پوکرفیس نشسته اند و اصلاً در داستان حضور ندارند.

سریع لباس‌های اندرو گارفیلد را تنش کرد، منتها حواسش نبود که. حواسش به سوژه بود. برای همین لباس‌های اسپایدرمن اندرو گارفیلد را پوشید و برای این که سریع سوژه را نجات بدهد، از آپارات استفاده کرد. منتها سرورهای آپارات همچین بگی نگی افتضاح بودند، برای همین از آپارات آمد بیرون، سایفون را روشن کرد (سیفون را هم کشید) و از طریق یوتیوب به دورمشترانگ رفت.

پوخیش ویووووووژژژژژ زارت عاااااااااااا کوش کوش کوش. (این صدای یوتیوبه الان.)

مدرسه‌ی دورمشترانگ جای خفنی بود. آنقدر خفن که واقعاً دم در ذرت مکزیکی می‌دادند و یکی از این ون‌های فولکس واگن که کافه‌ی تیک اوور عنتلکتی بود و پینک فلوید پلی می‌کرد هم جلویش پارک کرده بود. اصن اوف. ادی آنقدر عجله داشت که سیگارش را پرت کرد و پرید توی مدرسه و اصلاً به این که سیگارش باعث شد دکه‌ی ذرت مکزیکی به آتش کشیده شود، اهمیتی نداد.

توی مدرسه، همه همینجوری روی حالت استند بای بودند که تا ادی آمد، همه روشن شدند.

ایگور کارکارکارکارکارکارکارکارکارکاروف، فرزند تارتار و جارجار (ارتباطی با جارجار بینکز ندارد) کارکارکارکارکارکارکارکارکارکاروف، آغوشش را باز کرد و گفت:
-دوبرو پاژالووِت.
-ساپ من؟ (ایگور خب روسه، ادی هم انگلیسیه. چه انتظارایی دارین همه چیو فارسی بخونینا.)

بعد خلاصه اتفاقات عجیبی افتاد. ایگور هی روسی حرف می‌زد، بعد ادی هم انگلیسی حرف می‌زد، خلاصه همچین سخت بود. هیچکدوم نمی‌فهمیدن چی می‌گنا، ولی هی وانمود می‌کردن می‌فهمن. خلاصه تهش جی کی رولینگ اومد وسط و نقش مترجم رو بازی کرد. قضیه اینطوری بود که دورمشترانگ یه طرف بود، بعد قرار بود یه تیمی اونطرف باشه، منتها چون همینجوری هم زیاد گذشته بود از زمان مسابقه و ادی هم تنها کسی بود که اومده بود، دیگه گفتن مسابقه رو شروع کنن. ادی رو هم گذاشتن یه طرف میز مسابقه و اصلاً به داد و بیداد "آقا من اصن قرار نبود برم ریونکلا، اشتباه شده، اینا توطئه‌های ضدآسلامیه" توجهی نکردن و مسابقه همینجوری تخم شربتی‌ای شروع شد.

پ.ن: ادی چون سکته کرده بود و البته از اسماعیلیه هم نبود، هنوز نمی‌تونست درست از اسمایلی‌ها استفاده کنه، بنابراین کلاً اسمایلی نداریم. برین دم در خونه‌ی خودتون بازی کنین، سوژه رو هم فراموش نکنین :))





He is Nostro dis Parter
Nostr' alma Mater...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.