این دفعه تنها خودش بود...
با این که آدم های زیادی، اطرافش در جنب و جوش بودند اما او چیزی نمیشنید. آهنگ، همیشه دنیای او و انسانهای اطرافش را تفکیک میکرد. مانند تابلویی که سردر ذهنش چسبانده باشد...
وارد نشوید!شهر مثل همیشه، مملو از جمعیت بود. انسانهای زیادی از جلوی چشمش رد میشدند. کسانی که هرکدام به سمت مقصد خود میرفتن، میدانستند که به کجا میروند و میدانستند به کجا تعلق دارند. آن ها از خودشان مطمئن بودند، نیاز به راهنما نداشتند تا متوجه شوند چه کسی هستند.
روی نیمکتی پوسیده نشسته بود. سرش را به تنهی درختی که پشت نیمکت بود، تیکه داد و به برگ های درخت نگاه کرد. نور آفتاب سعی میکرد راهش را از میان شاخههای درخت تنومند باز کند و به چشم های لایتینا برسد. اما درخت قدرتمندتر از آفتاب بود و سایهاش دخترک را نجات میداد.
حتی درخت نیز وظیفهاش معلوم بود...
سرش را جلو آورد و به جعبهای که در دستانش بود نگاه کرد. جبعه چوبی و به نظر قدیمی میآمد، اما با این وجود سنگین بود. علامت نت موسیقی روی آن حکاکی شده بود. تازه آن را از یکی از خوار و بار فروشی که خریده بود. حتی نمیدانست کاربردش چیست اما به هرحال آن را دوست داشت.
- یعنی چی میتونه باشه؟
از حرفی که زده بود، نیشخندی زد و در جعبه را باز کرد.
هیچ اتفاقی نیافتاد...
جبعه خالی نبود. چندین جسم استوانهای و فلزی نیز در آن وجود داشت که آرام تکان میخوردند اما این جذابیتی برا دخترک نداشت. درش را بست و باز کرد، اما باز هم دریغ از اتفاقی خاصی که لایتینا منتظرش بود.
- لعنت بهت اصلا!
با عصبانیت جعبه را کنارش روی نیمکت گذاشت. او ساحره بود چرا باید از این که روش کار یک وسیله مشنگی را نداند عصبی شود؟
سرش را میان دستانش گذاشت و به نوک کفش هایش خیره شد. پایش به تندی تکان میداد و باعث میشد سرش نیز به سرعت بجنبد. خودش هم دلیل این کارش را نمیدانست.
تازگیها خیلی از مسائل را نمیفهمید. درباره اطرافش، آدم ها، خودش! سوالات زیادی در ذهنش رژه میرفتند، گاه و بیگاه فکرش را مشغول میکردند، شبها خواب را از چشمانش می دزدیدند.
چی شد که این شد؟
چی شد که من این شدم؟
یه ساحره که عاشق مشنگ هاس؟
اصلا میشه بهم گفت ساحره؟
من چه جور دختریم؟
اینجا چه خبره؟مانند کودکی شده بود که در میان جمعیتی گم شده، مادرش را گم کرده. وقتی که چهره مادرش از یادش میرود، خودش را نیز فراموش میکند و... گریه میکند!
اما او روش متفاوتی داشت، او از همان کودکی نیز وقتی آسیب میدید هم میخندید. انگار دنیا نیز به او میخندید... اما حالا حتی نمیتوانست لبخند بزند. شاید عوض شده بود اما به چه دلیل؟
همین ندانستن کلافهاش کرده بود.
When this began
I had nothing to say
And I get lost in the nothingness inside of me
تا به حال انقدر با آهنگهایی که گوش میکرد، احساس همدردی نکرده بود. شاید حالا که کمی نیاز به فکر کردن داشت، به تک تک جملههای خواننده گوش میکرد.
انگشتانش را روی شقیقههایش فشار داد و پلک هایش را روی همدیگر فشرد. چیزی نمیدید، فکر میکرد با این روش میتواند به افکار آفشتهش دست پیدا کند؛
اما تنها سیاهی بود و سیاهی.
And I let it all out to find
that I'm Not the only person with these things in mind
کاش او هم میتوانست همچین فکری کند.
هرچه سعی میکرد به ذهن آشفتهاش نظم دهند، تنها نتیجهای که به آن دست پیدا میکرد... غیرقابل تحمل بودن افکارش بود. حتی نمیتوانست تصور کند کسی جز خودش ذهن تا این حد آشفتهای داشته باشد.
تا حدی انگشتانش را به سرش فشار داد که حس کرد خون زیر آن ها، از جریان افتاده است. پلکهایش را بیشتر به هم فشرد و حرکت عصبی پایش سریعتر شد.
Just stuck, hollow and alone
And the fault is my own ,And the fault is my own
آیا او در این مسئله مقصر بود؟
نمیخواست مسئولیت این آشفتگی را به عهده بگیرد، در ذهنش برای فرار از بار تقصیر این ماجرا دست و پا میزد. مانند کودکی که از ترس فریادهای مادرش میدود. او نیز نمیخواست قبول کند که همهی این تنهاییها تقصیر خودش است.
تصویر تک تک کسانی که زندگیاش وجود داشتند از جلوی چشمش رد شد، سعی میکرد گناهان را گردن یکی از آن ها بندازد، اما نمیتوانست!
کم کم انگشتانش نیز از فشردن خسته شدند. سرش را از میان دستانش آزاد کرد. چشمانش را باز کرد و نگاهش را از روی خیابان گذراند. یکی از دستانش را زیر چانهاش گذاشت و دیگری را بی هدف در موهایش فرو برد. با دیدن این همه انسانی که به قول خودشان همه چیز را "میدانند"، آرامشی به دست نمیآورد.
پس دوباره تاریکی دیدگانش را به نور چراغهای شهر ترجیح داد.
I want to heal
I want to feel
Like I'm close to something real
I want to find something I've wanted all along
Somewhere I belong
او نیز خواستار این بود که درمان شود. خسته بود، نه تنها جسمش بلکه روحش. حس میکرد بار سنگینی را به دوش میکشد. حقیقتی که او به دنبالش بود، چه بود؟ همیشه دنبال مکانی بود که به آن تعلق داشته است اما هیچ وقت آن را پیدا نکرده بود. هیچ وقت...
دستهای از موهایش را جلوی صورتش فراخواند. شروع به بازی با آن کرد، چشم هایش همچنان بسته بودند اما از پیچاندن موهایش دور انگشتش لذت میبرد. کم کم پاهایش با ریتم آهنگ ضرب گرفتند.
?So what am I
What do I have but negativity
Cause I can’t justify the way everyone is looking at me
به راستی او که بود؟
کسی با توانایی های جادوگری اما بدون توانایی استفاده از آن ها را. کسی که برای حل مشکلاتش، فکرهای غیرمعمولی به ذهنش میرسید. کسی که از کشف وسایل جدید ماگل ها لذت میبرد.
کسی که آدم های اطرافش او را "متفاوت" صدا میزدند!
با به یاد آوردن آدم ها، راه نور را به چشم هایش باز کرد و لحظهای جا خورد. دختربچه درست رو به رویش ایستاده بود و با چشمان آبی رنگش به او زل زده بود. دخترک که انگار مدت زیادی بود منتظر باز شدن چشمان لایتینا بود، بالاخره جهت نگاهش را تغییر داد و به جعبهی چوبی نگاه کرد.
لایتینا ذهن دختربچه را خواند، به سرعت دستش را روی جعبه گذاشت. دختربچه اخمی کرد، پشتش را به لایتینا کرد و با قدم هایی که آن ها را به زمین میکوبید دور شد.
دختر ریونکلاوی با بی اهمیتی شانهای بالا انداخت. بدون این که جعبه را ببیند دستی روی آن کشید. خودش نیز متوجه نشد چرا شی انقدر برایش مهم بوده است.
دستانش را در جیبش گذاشت و دوباره سرش را به درخت تکیه داد. دیگر کم کم آفتاب نیز تسلیم درخت شده بود و نورش را بین بقیه ساختمانهای لندن میکرد.
به برگ لرزانی زل زد. برگ به شاخهی درخت وصل بود و هر ازگاهی هم نوا با نسیم میرقصید. پشت برگ، پشت شاخهها، پشت درخت... آسمان بود. صاف و آبی.
این دفعه دیگر چشمانش را نبست، سعی کرد از منظره اتحاد میان برگهای سبز و آسمان آبی لذت ببرد.
I will never know myself
Until I do this on my own
And I will never feel anything else
راه برگشتی نداشت. باید راهی که پیش رویش بود را طی میکرد... باید! نه به خاطر بقیه به خاطر خودش! تا بتواند متوجه شود چه کسی است.
حالا کم کم میتوانست متوجه شود که حرف آدم ها اهمیتی ندارد. هرچقدر هم او را عجیب و متفاوت بنامند. هرچقدر هم که جادوگران به خاطر علاقهاش به وسایل ماگلی سرزنشش کنند. اهمیتی نداشتند...
او لایتینا فاست بود!
لایتینا همچنان به برگ زل زد. انگار او نیز از بار نگاه دختر خسته شد؛ خودش را رها کرد و رقصان از کنار سر دختر عبور کرد و روی زمین جا خوش کرد.
لحظهای فکر کرد به خاطر ساحره بودنش است که برگ سقوط کرده است. از فکری که به ذهنش رسیده بود لبخندی زد و برگ دیگری را برای نگاه کردن انتخاب کرد.
چنان غرق نگاه کردن به برگ ها شد، که متوجه نشد تکان های عصبی پایش قطع شده است...
I will never be anything
Til I break away from me
I will break away, I'll find myself today
مدت ها بود، حس میکرد درون ذهنش زندانی است. تفکراتش...
و حالا فرصتی بود که فرار کند، آزاد شود.
دیگر میدانست کلید قفل این زندان تنها دست خودش است. تنها کافی بود تغییر نکند... خودش بماند!
باز هم افتاد، برگی که به آن نگاه میکرد نیز خودش را از بند شاخهی درخت رها کرد. پایین آمد و آمد تا این که روی جعبه نشست. لایتینا به برگ نگاهی انداخت، انگار در تلاش بود تا با او حرف بزند، اما نمیتوانست. چشمش به بدنه چوبی جعبه که در تلاش بود از سلطه برگ بیرون بیاید افتاد.
انگار فهمیدن منظور برگ آنقدر هم سخت نبود.
- لازم نیست مثل همه ازش استفاده کنم.
جعبه را برداشت و در جیبش گذاشت.
I wanna find something I’ve wanted all along
او چیزی را که میخواست پیدا کرده بود...
خودش!