هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بحبوحه ای در سیاهی
پیام زده شده در: ۱۸:۱۳ سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۷
#34

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
باشد تا این صیاح ها ، نابود گردند!!!

خانـــــــــــه ریــــــــــــــــدل

ولدمورت روبروی عکس مجهولی نشسته بود. عکس ظاهرا دختری با موهای بلند و بور بود، اما صورت نداشت. ولدی درحالی که مدام شکلک هایی بیناموسی به سوی آن عکس میفرستاد، اشک میریخت!

که البته بعدها معلوم شد تلاش بسیار بروبچز پشت صحنه در این کار خیلی مهم بوده چون لرد با یک تن پیاز تازه به گریه افتاد! ولدی از روی زمین بلند شد و به سمت میزش رفت و نامه ای برداشت.

چند دقیقه ی بعد، نامه را به یک طلسم کروشیو وصل کرد (!) و آنرا به مقصدش فرستاد. جایی که هرگز دوست نداشت راجع بهش چیزی بشنود، اما مجبور شده بود این نامه را به آنجا بفرستد.. محفل ققنوس!

سپس به سوی در اتاق برگشت و ورد کروشیوی دیگری به در اتاق فرستاد!
- کروشیو!
در : ! ( دیدی من یادم بود ورد رو پیوز؟ )

محفل ، میز شام

- ببین دامبل من حاضر نیستم این کار رو بکنم. تازه الان من عشق واقعی پیدا کردم! تو چی میفهمی از این حرفا؟
- من از عشق سرم نمیشه؟ من! من سنبله عشقم!
- منظورت سمبل بود؟

دمبل :

سپس دستش را به سوی تکه ی بزرگی از گوشت ِ جغد دراز کرد و آنرا برداشت. ایکی ثانیه بعد، استخوان هایش را از دهانش بیرون کشید.

گابر : !!!!
دامبل : اه.. اخخخخخ ، تف.... خخخخخ! ( افکت گیر کردن غذا در گلو! )

استرجس که از پشت سر دامبل رد میشد با یک ضربه به پشت او باعث شد تا از خفه شدن نجات یابد. دامبل به همه ی افرادی که دور میز بودند اشاره کرد و سپس با صدای بلندی گفت:

- گوش کنید ببینید چی میگم! این بهترین فرصت هست برای اینکه لرد رو از بین ببریم! عشق ضعف بزرگیه.. حالا که عاشق شده، میشه خیلی بهش خندید.
بینز : آخ جووون من پایه ام! ( کوتاه بیاید خودم میدونم بینز محفلی نیست! )

- .. ! خب، ادامه میدم حرفم رو. گابر پاشو الان بهش زنگ بزن باهاش قرار بذار. بعد براش هفت خان بذار! مثلا بهش بگو... اممم، مو بکاره! کروشیو استفاده نکنه و اینا ... به نظرم این طوری میتونیم اونهارو ضعیف کنیم و بهشون حمله کنیم! هاهاهاها!

گابریل سرش رو به نشانه ی مخالفت تکان داد و به اتاقش رفت.

دامبل : اه! باب از این بخاری بلند نمیشه! من اشعه های حاله های کنستانتین ِ تریمبولتم (!) داره بهم میگه الان یه نامه از لرد میرسه به اتاق گابر ! آنیتا ؛ پاشو برو به جای این دیوونه بخونش و جوابش رو هم بده. ما باید لرد رو ضعیف کنیم..



ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۶ ۱۸:۲۸:۳۵
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۶ ۱۸:۳۴:۲۹

[b]دیگه ب


Re: بحبوحه ای در سیاهی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۳ سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۷
#33

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
باشد تا سیاهی نابود گردد!!!


خانه ریدل

لرد روی یک تخت به سبک خشایار شاه و اینا نشسته و هزاران دستگاه در و داف () دارن دور و برش قر و قنبیل عنایت میکنن !
در سمتی یک عدد بارتی کراوچ و در سمت دیگر بلیززابینی به میزان لازم وجود داره ! بارتی یک پر زشت و بدقواره به سبک این کارتون های پرنس جان و اینا گرفته و داره لرد و باد میزنه و لرد هم به دوردست ها چشم دوخته ...
- بلیز !
- بله قربان !
- این دختر مامانیه که توی محفل بود اسمش چیه ؟

بلیز همینطور که قلب های بالای سر لرد رو مثل حباب روی هوا شکار میکنه (شفاف سازی : بالا سر شکلک قلب هست ) میگه : « کدومشون قربان ؟ »

- همون که گولاخه ! باحاله ! خیلی خوب جادو میکنه و داشت تورو بیهوش میکرد که الهی فدای بیهوش کردنش بشم

- گابریل دلاکور قربان ! یک پریزاده !

- وای ! بلیز میدونستی من پریزاد خیلی دوست دارم ؟

- نه قربان !

- غلط کردی ! تو به چه حقی نمیدونی من پریزاد دوست دارم ؟ کراشیو !

بلیز فریادی از درد میزنه و از اونجایی که نویسنده پست کد شکلک طلسم شکنجه رو یادش رفته از گذاشتن این شکلک صرف نظر میکنیم !

قصر گریمولد

آسپ تعجب زده پرسید : « گابریل تو مطمئنی ؟ »

- کاملا ! خودم دیدم داشت با شیفتگی به من نگاه میکرد ! خوشتیپ هم بود ها ! دوست دارم بهش بگم تامی

ملت :

دامبلدور کمی فکر کرد و گفت : « یعنی میگی لرد عاشق تو شده ؟ تو ؟ یعنی واقعا خوده خودت ؟ اشتباه نمیکنی ؟ »
و نگاهی سرشار از شکلک سیک یا همون میندازه !

گابریل که حس گولاخ بودن بهش دست داده چندبار چشمانش رو به هم میزنه و میگه : « مگه چیه ؟»

استرجس با موجی از اندوه میگه : « یعنی بها ... چیز ... لرد عاشق تو شده ؟ »

دامبلدور وسط صحبت میپره و میگه : « فراموشش کن توح ... استر ... گابریل ... محفلیا .. خوب گوش کنید ... ما باید از گابریل به عنوان طعمه استفاده کنیم ! باید لرد رو به بازی بگیریم و ... »

قبل از اینکه دامبلدور حرفش را تمام کند گابریل وحشت زده پرسید : « چی ؟ »


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۶ ۱۸:۱۱:۵۵
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۶ ۱۸:۱۳:۲۳

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: بحبوحه ای در سیاهی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۱ سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۷
#32

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
باشد تا سیاهی نابود گردد !!!

مواظب بلاتریکس باش !
طلسم سبز رنگی از کنار چوچانگ با سرعت زیادی گذشت و او را مجبور کرد به سمت زمین شیرجه بزند ...

مرگخواران با سرعت زیاد به پیش میامدند و طلسم های رنگارنگی را به سوی محفلی ها شلیک میکردند ...

باد شدت گرفته بود و گرد و خاک هم مزاحم کار محفلی و مبارزه آنان میشد...

ـ باید برگردیم به سمت عقب !!

استر خواست صحبت کنه که خاکی از بالای سر بر روی سر و صورتش ریخت ... آلبوس سوروس پاتر با دیدن استر که به اون وضع افتاده بود خندش گرفت و گفت:

استر یک حمام برو حتما ...!!!

ـ حتما ... بریم به سمت عقب ...

سپس بلند شد و طلسم هایی را به سمت مرگخواران فرستاد ...
چارلی ویزلی که سراسیمه به سمت عقب میرفت فریاد زد :

لرد سیاه هم پشت سرشونه ...
همین موضوع باعث شد همه به پشت مرگخوران نیم نگاهی بیندازند ... بله لردولدمورت در پشت یارانش به سمت محفلی ها حرکت میکرد ...

فرد ویزلی با سرعت به روی زمین خوابید و گفت :
باید غیب شیم ... کجا میری گابریل ؟؟

گابریل بلند شده بود و طلسم های خلع سلاح رو به سمت مرگخوران میفرستاد . آنیتا به دنبال اون بلند شد و به سمت گابریل شیرجه زد و دستش را گرفت ...
لرد به گابریل نگاه میکرد ... سپس گابریل به همراه آنیتا و دیگر محفلی ها غیب شدند ...
لرد مشغول تفکر بود و در افکارش فرو رفته بود ...

----

محفل ققنوس

----

فرد و هوگو مشغول بستن زخم های به وجود آمده بودند ... هر یک از اعضای محفل در گوشه ای افتاده بودند ... گابریل نیز به فکر فرو رفته بود ... تا اینکه آنیتا به کنارش آمد و گفت:

تو فکری !!!؟؟؟
ـ آره ... در آخرین لحظه که دست منو گرفتی لرد داشت به من نگاه میکرد ...

آسپ سرشو از داخل آب بیرون میاره و میگه:

یعنی چی ؟؟ منظورت چیه !!!

گابریل سرشو تکون داد و گفت:
تو کارتو بکن ... منظورم اینه که عادی نگاه نمیکرد ...

محفلی ها به همدیگر نگاه کردند ...

ادامه دارد ...


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: بحبوحه ای در سیاهی
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۸۷
#31

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
پست تكي!
===========
- اوهو!اوهو! اوهو!

- مرگ خوار جماعت كه گريه نمي كنه!

پرسي:

- يا لرد!تورو خدا مواظب خودتون باشيد! دلمون واستون تنگ مي شه!

- پاچه خوري بسه! جميعا برين داخل!

پيتر كه به راحتي هر چه تمام تر گريه اي مصنوعي سر داده بود گفت:

- سرورم!اوهو!! وسايل مورد نياز و غذاتونو تو كوله پشتي گذاشتم! در ضمن يك عرق گير هم واستون گذاشتم.شنيدم تو اون كشور مشنگي، گرما آدمو داغون مي كنه!

تمامي مرگ خواران در محوطه حياط خانه ريدل دستمال به دست، منتظر بودند هر چه زودتر لرد سفر دور و دراز خود را آغاز كند قرار بود لرد به ديدار يكي از دوستان قديمي خود در ايران برود و مشكلش را حل كند.لرد با يك بشكن، چوب جاروي خود را از گوشه حياط به طرف خود كشيد.كوله پشتي را از پيتر گرفت و سوار بر جارو شد.سپس رو به نجيني كرد و گفت:

- نجيني بپر بالا!سفر دور و درازي رو پيش رو داريم.بايد محكم به دور كمرم بچسبي تا نيفتي! خوب ملت مرگ خوار دو هفته كارم طول مي كشه! منم دلم واستون تنگ مي شه

پووووووووف!(افكت كنده شدن چوب جارو از زمين)

مزگ خواران به محض اين كه احساس كردند لرد خيلي از آن ها دور شده است، نفس راحتي كشيدند

پرسي:

- واي خداي من! باورم نمي شه. دو هفته بدون هيچ ماموريتي!بدون هيچ دغدغه اي! چي بشه اين دو هفته!

نفس بلند و صدا داري كشيد و ادامه داد:

-آني موني! بزن سيخ كبابو! به نظرتون اين دو هفته كجا بريم؟

- آبشار ماگون خوب نيست؟

- نه باب!اون جا خيلي به لرد نزديكه. يه جاي ديگه.

- من مي گم همين جا چادر بزنيم

- بليز تو يكي نظر نده اصلا! من مي گم بريم پارك طبيعي هاگزميد. كي موافقه؟

دستان سياه پوش مرگ خواران به نشانه موافقت، مانند حصاري دورتادور پرسي را احاطه كرد.

============================
دو هفته بعد...لرد در قصر پادشاهي ضحاكبه همراه نجيني!

- عجب مال و منصبي به هم زده!آفرين! احسنت!

در همان موقع فردي كه او نيز لباسش شباهت زيادي به رداي لرد داشت()به وي تعظيم كرد و گفت:

- شاه شاهان ضحاك ستمگر انتظار شما رو مي كشه! از اين طرف لطفا!

و آن فرد لرد را به يك راهروي طويل كه با مشعل هاي كوچكي روشن شده بود و در انتهاي آن يك در بزرگ نقره اي رنگ ديده مي شد، راهنمايي كرد.به خاطر گرماي زياد آن جا،لرد و نجيني به شدن عرق كرده بودند و رداي لرد به دليلي خيسي بيش از حد به تنش چشبيده بود. به محض رسيدن به در، به صورت اتوماتيك باز شد. سالني بسيار مجلل با ديوار هاي تمام سنگي و آينه كاري شده به همراه قاب هاي عكس متحرك و با شكوه، چشمان لرد را به خود مشغول كرده بود.در درون سالن، فقط و فقط يك نفر بر روي تخت پادشاهي نشسته بود و آن كسي نبود جز ضحاك! مردي با مو و ريش جو گندمي كه يك لباس بلند شبيه رداي لرد را به تن داشت و دو مار بر روي دوش هاي وي خودنمايي مي كردند. در صورتش غمگيني موج مي زد و قبل از آن كه لرد با خوشحالي به سوي او رود، نجيني پيش قدم شد و كشان كشان و با اشتياق به سوي دو مار رفت.

- واي! خداي من! پسر عمو و دختر عموي عزيزم! نمي دونيد چقدر از ديدنتون خوشحالم!و بدون توجه به نگاه هاي مضطرب ضحاك()خود را به دور تنه دو مار پيچاند.(يه چيزي تو مايه هاي در آغوش كشيدن)سپس با خوشحالي به سمت لرد بازگشت.

-ولدي جان معرفي مي كنم! دختر عمو كبري بر روي دوش چپ برادر ضحاك و پسر عمو بوآ بر روي دوش راست!سپس سرش را به سمت ضحاك چرخاند و صداي فيس فيسش را بلند تر كرد:

- بچه ها معرفي مي كنم ايشون ارباب من لرد ولدمورت هستن!

لرد:

چاكر شما

و دو مار به نشانه خوش آمد گويي صداي فيس فيسي از خود در آوردند.در اين بين ضحاك مات و مبهوت به اتفاقاتي كه در حال رخ دادن بود نگاه مي كرد.

-شماها چتونه! همتون دارين فيس فيس مي كنيد!به ما هم بگين چه خبره

- ضحاك بوقي!تو نگران نباش دوست عزيز!ما داريم با زبون ماري با هم صحبت مي كنيم. من واقعا از ديدنت خوشحالم! حالا اون مشكلي كه همش واسم جغد مي فرستادي چي بود؟

-باب مشكل من همين دو تا مار زهرماري هستن! بايد هميشه با مغز دوتا جوون سير نگهشون دارم تا منو نخورن!

-هوووم!ythink: شايد اگه بتونيم يه طوري اونا رو جدا...

پــــــــاق!( افكت برخورد در به ديوار با شدت زياد!)

سه عدد مار و ضحاك و لرد با تعجب به آستانه در ورودي سالن نگاه كردند.مردي با گردني كلفت و شمشير به دست، با يك ريش بسيار بلند كه بني بشر را به ياد دامبل مي انداخت، وارد سالن شد.

-من كاوه آهنگرم! سفيد مفيد و عدالت پرورم! آمده ام به مصلف اين ضحاك خير سرم!

- يا الله! بفرما داخل زرشك! مگه خونه خاله هست كه اومي با ضحاك جونم بجنگي؟

- تو دگر مسخره كردي ما را؟

-نه به جان خودم!فقط گويم آواداكداورا!

===========
نيم ساعت بعد...كبري خانم و آقا بوآ در حال خوردن مغز كاوه!با صداي ملچ مولوچ زياد

لرد همچنان در حال پيدا كردن راه چاره بود!

- ببين ضحاك جان! يه جادوي باستاني شايد بتونه نجاتت بده. ولي مشكل اينه كه فقط با نوع خاصي از چوبدستي ها اجرا مي شه. اگه اشتباه نكنم بايد جنس چوبدستيت چوب گردو باشه. علاوه بر اون بايد درون چوبدستيت يك عدد موي بز باشه!

ضحاك با ذوق زدگي گفت:

- بوقي چرا زودتر نگفتي! چوبدستي من دقيقا همين ويژگي ها رو داره!

و سپس چوبدستي قهوه اي رنگ خود را از لباسش بيرون آورد و در اختيار دستان سفيد با انگشتان دراز لرد قرار داد. لرد تمركز خود را خفظ كرد و چوبدستي خود را در برابر كبري خانم قرار داد و گفت:

-كندنيوس!

اشعه ليزر مانندي از نوك چوبدستي لرد بيرون آمد و به محل تماس كبري و شانه ضحاك برخورد كرد. كبري خانم به طور كامل جدا شد و با خوشحالي به سوي نجيني رفت تا هر دو براي عمل جراحي پسرعمو بوآ دعا كنند!

===========

چند دقيقه بعد ضحاك با خوشحالي از اين طرف به آن طرف مي رفت و با مارها طناب بازي مي كرد

لرد با خوشحالي اين منظره را تماشا مي كرد.در همان موقع يك بز نقره اي رنگ وارد سالن شد و روبروي لرد قرار گرفت:

- سلام تام! آبرفورث هستم!مرگ خوارانت واسه تفريح و خوشگذراني اومدن كافه من و آسايش رو از ما صلب كردن. رسيئگي كن

لرد:

- ببينم شما دو تا مارها مغز مرگ خوارها رو دوست دارين؟

مارها:

لرد:

-عاليه! نجيني! راهنماييشون كن به گازميد. من يه چند مدت مي خوام با ضحاك تعطيلاتمو بگذرونم

===============================
نكته: اگر چه بالاي پستم نوشتم سوژه تك پستي، اما وقتي به پستم نگاه مي كنم مي بينم كه مي شه سوژه رو ادامه هم داد. البته در صورتي كه مرگ خواري حوصله كنه اين پست دراز رو بخونه!

لرد عزيز اگه وقت كرد يه نقديش كنه. اگه حوصله نداشت كه ديگه بيخيل


ویرایش شده توسط پیتر پتی گرو در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۹ ۱۶:۵۸:۰۰
ویرایش شده توسط پیتر پتی گرو در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۹ ۱۷:۲۵:۲۳

[b]تن�


Re: بحبوحه ای در سیاهی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ سه شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۷
#30

هپزیبا اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۰ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۴۴ یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۷
از شیون آوارگان.
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 62
آفلاین
خارج از وزارت خونه :
لرد به بارتی چشم غره ای رفت و سپس گفت : بگو ببینم بچه جون تو هم گواهینامه ی جارو سواری نداری؟
بارتی : نه فدایتان شوم
لرد در فکر :چه عجب یکی همدرد من پیدا شد

نارسیسا و بلاتریکس در کنار بارتی در حال جرح و بحث بودن.گویا بلاتریکس بار دیگر به لوسیوس توهین کرده بود.نارسیسا با چهره ای سرخ و عصبی به صورت بی رنگ و رو و خونسرد بلاتریکس خیره شده بود و با دندان قرچه ای گفت :یک بار دیگه به شووهر من توهین کنی،تیکه بزرگت گوشته.
بلاتریکس با حالت مسخره ای حرف اورا تکرار کرد :یک بار دیگه به شووهر من توهین کنی ،تیکه بزرگت گوشته.

کمی ان طرف تر زیر درخت کاج بلندی که سر به اسمان بلند کرده بود ماندگانس با چهره ی جذاب روی در روی ایگور که در گل فرو رفته بود ایستاده بود و سعی می کرد به او بفهماند که بهترین مارک کت و شلوار برای مرگخواران چیست.
_عزیزم احساس نمی کنی این کتت کمی مشکل داره؟
_نه.
_احساس نمی کنی مارکش قدیمی شده ؟
_نه
_فکر نمی کنی مارک های جدید تری هم هست که می تونی ازشون استفاده کنی؟
_من معمولا فکر نمی کنم
_احساس نمی کنی که می تونی یکمی خوشتیپ تر باشی؟
_نه

داخل وزارت خونه :
_استر یا میری برای من افتابه میاری یا من از وزارت استفا می دم و تا اخر عمرم توی این مرلینگاه می مونم
_قربان شلنگ جدید تره.الان کل ملت جادوگری دارن از شلنگ استفاده می کنند ،شما باید مدرن باشید،
کالین دستش را بالا اورد و گفت :خفه ، همین الان میری برای من افتابه می اری.
_اخه قربان من از کجا افتابه بیارم؟ همه الان دارن از شلنگ استفاده می کنند
_کسانی که به خاندانشون فوادار باشند مثله ویزلی ها {}حتما از این چیزا دارن دیگه
_نه قربان از وقتی این فلور وارد خانوادهشون شده از افتابه و اصالت خبری نیست.
_پس من هم از اینجا بیرون نمی ام .استرس
_استر قرربان
_

خارج از وزارت خونه:
ولدمورت با خونسردی به افق می نگریست و در حالی که بشدت هوس قهوه کرده بود از بارتی خواست که یک فنجان قهوه برایش بیاورد
_نه قربان ،خطر داره ،قربان ،خطر داره
_بهت می گم برو برام قهوه بیار تا در این وزارت خونه رو باز کنند
_قربان قهوه کافئین داره ،برای شما ضرر داره،قلبتون وای میاسته ،بی لرد می شیم قربان
_از اون دامبل که کمتر نیستم .،600 سالشه هنوز از کرم تقویت کننده ریش استفاده می کنه


سرانجام چه خواهد شد؟ ایا در وزارت خونه باز می شود یا مرگخواران بزور وارد خواهند شد؟ !
نقد شود .


[size=small][b][color=00CC00]شناسه ی جدید مÙ


Re: بحبوحه ای در سیاهی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ جمعه ۱۰ اسفند ۱۳۸۶
#29

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
در وزارت
آفتابه از همه چیز مهم تره.همانا که این آفتابه بود که مرلین را در سختی ها نجات داد.حالا من به مرلین گاه میروم تا با مرلین درد و دل کنم.
_ باشه کالین.برو برو.من خودم مواظب این جا هستم.اتفاقا دادم مرلینگاه رو از نو بسازن.
__ خیلی کار خوبی کردی استر.خیلی خوب.

در راه وزارت

_ هویی بارتی.تو هنوز یاد نگرفتی درست با جارو بری؟؟
بارتی که معلوم نبود اون رو جارو نشسته یا جارو روی اون داد زد:
یا لرد من برای سرگرمی شما این کارو میکنم.

لرد:
بارتی:خب آخه من معمولا راننده شخصیم میاد دنبالم اون جارو رو میرونه.
لرد:
بارتی:من...من دوچرخه سواری میکنم و جارو سواری نمیکنم
لرد:من تا فردام وایستم تو به من جواب نمیدی.هوی مرگخواران ما نزدیک وزارتیم.

مرگخواران:رسیدیمو رسیدیم کاشکی نمیرسیدیم سوار جارو بودیم تو راه بودیم خوش بودیم.
لرد: (شفاف سازی:چون اونجا دیوار نبود کله مبارکه رو زد به جاروش)
----جلوی در وزارت----
بارتی میره خیلی معدبانه زنگ کیوسک تلفن رو میزنه.
دینگ دونگ.
_ کیسه؟
بارتی:رونالدوسه
_ درست جواب بده دروغ نگو
بارتی:بارتی هیچ وقت دروغ نمیگه.دیگه این حرفو نزن.
_ درو نمیتونم باز کنم.وزیر کلیدو داره و الانم مرلینگاهه.با جادو هم این درا باز نمیشه.اینو به ولدی بگئ.
بارتی: تو از کجا فهمیدی ما مرگخواریم؟
_ آیفون تصویریه
بارتی به لرد:
قربان وزیر مرلینگاهه.
لرد:بگو مارو هم دعا کنه
----دوساعت بعد مرلینگاه----
کالین داد زنان خطاب به استر:
میگما استر.فکر کنم من تو آشپزخونه کارمو کردم.
_ آشپزخونه؟؟؟؟از کجا میدونی؟
_ آخع این تو آفتابه نیست.هر مرلینگاهیی آفتابه داره.اگه نداشته باشه مرلینگاه نیست.
استر:نه بابا.گفتم بجاش شلنگ بزارن.
کالین: چی؟؟؟شلنگ؟؟؟تو فکر نکردی شلنگ در آسلام درست مثل کلاسهای خصوصی دامبل با یک دختره؟؟؟من حالا میفهمم چرا اسم تورو گزاشتن استرس.استرس میندازی تو جون آدم.من تا آفتابه نگیرن از اینجا بیرون نمیام.
----------------------------------------------------------
آیا کالین بیرون میاد؟آیا کلید رو میده تا لرد و مرگخواران پیروز بیان بیرون؟؟


ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۱۰ ۲۲:۵۴:۴۸



Re: بحبوحه ای در سیاهی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۹ جمعه ۱۰ اسفند ۱۳۸۶
#28

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
ايگور علامت حمله مي ده و چون مرگ خوارا مي خوان از محوطه شروع كنن اول از همه مي رسن به كلبه هاگريد. اما جرعت ندارن كه به هاگريد حمله كنن .پس لرد رو احضار مي كنن.
لرد پشت در كلبه:آهاي غول بي شاخ و دم.آروم بيا بيرون
هاگريد در رو باز مي كنه و ولدمورت رو با گرمي در آخوش مي گيره :banana:
هاگريد: سلام يار دبستاني من. پسر عجب دوراني بود.
ولدمورت هم كه تعجب كرده و هم خوشحال شده از اين ديدار دعوت هاگريد رو لبيك مي گه ميره داخل كلبه به همراه مرگ خوارها.ولدمورت:يا الله
و وقتي اژدهاي نروژي رو مي بينه زرد مي كنه.
خلاصه مي شينن تو كلبه و تا نصف شب صحبت مي كنن و گل مي گن و گل مي شنون
هاگريد: ولدي جون(چقدر صميمي!) نگفتي واسه چي اومدي هاگوارتز.
ولدي: راستش اومديم تا هاگوارتز رو به طور كامل در اختيار بگيريم.اومديم كه شوراي مدرسه رو تصرف كنيم.
هاگريد: آخ جون اگه تو مدير بشي من خيلي خوشحال مي شم.
ولي فقط جهت اطلاع مي گم شوراي مدرسه اين جا نيست.احتمالا محلش وزارت سحر و جا....
اما نتونست حرفشو كامل كنه.
چون يه سپر مدافع به شكل گوريل اومد داخل و با صداي ايگور گفت: پس چه غلطي دارين مي كنين. حمله ور شين نه.
ولدمورت هم با عصبانيت گفت: مرتيكه ابله. ديگه كارت به جايي رسيده مارو دست مي ندازي.شورا كه اين جا نيست.مي زنم ريشه تو و امثال تو نابود مي كنم.
وقتي گوريله برگشت تا پيغامو برگردونه
ولدمورت به مرگ خوارها گفت: بچه ها كاش مي رفتيم ديگه.ميريم به وزارت حمله مي كنيم.
هاگريد: خوشحال شدم.بازم به ما سربزن. راستي اين اژدها رو هم واسه كمك بردارين.
ولدمورت هم بعد از روبوسي با هاگريد بر مي گرده و هاگريد هم تنها تو كلبش مي مونه.
از دور صداي پرت شدن يه آدمي ميومد. ظاهرا ايگور از ترس تهديد ولدمورت خودكشي كرده بود


[b]تن�


Re: بحبوحه ای در سیاهی
پیام زده شده در: ۱۹:۴۳ جمعه ۱۰ اسفند ۱۳۸۶
#27

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
دامبلدور داشت از دفتر مديريت خارج ميشد كه به صورت خيلي ناگهاني ايگور تو دفتر مديريت ظاهر ميشه!

-تو به چه اجازه اي اومدي تو دفتر مديريت من؟تو ديگه هاگوارتز مدير نيستي!اين منم كه مديرم..ميخواي برو از شوراي مدرسه بپرس!

دامبلدور با سرعت در دفتر رو بست و به بيرون رفت..حالا ايگور يكي از مرگخواران،مدير مدرسه هاگوارتز بود..مرگخواران فقط بايد شورا رو نابود كنن تا كل هاگوارتز دست اونها بيفته!

آغاز فلش بك!

تق تق!

ايگور در بزرگ و قهوه اي رنگ اتاق لرد رو به دستش لمس كرد و چند تقه بهش زد.
-بيا تو!

ايگور در رو باز ميكنه و وارد اتاق لرد ميشه..اتاق لرد مثل هميشه تاريك بود..صداي پيرزن هنوز به گوش ميرسيد و خود لرد مقابل پنجره جادويي ايستاده بود.
-ارباب..نيازي نيست ما به هاگوارتز حمله كنيم..اينجوري اونجا آسيب زيادي ميبينه..اگر يادتون باشه من مدير هاگوارتزم.
-اوووه..راست ميگي ايگور..حالا به نظرت چيكار كنيم؟
-به نظر من اگر حمله كنيم و شورا رو بگيريم،ديگه هيچ كسي نيست كه مقابل من وايسته و مخالفت كنه باهام..بعدش ميتونيم تموم نقشه هامونو اجرا كنيم.
-هممم..خوبه!حالا يه سوال ازت بپرسم..الان هاگوارتز كي اوله؟
-با عرض معذرت،گرررريفيييندور!
-چيييييييي!؟كريشيو!
-

پايان فلش بك!

مرگخواران پشت درهاي هاگوارتز ايستاده اند و منتظر علامت ايگور هستند.هاگريد در كلبه اش مشغول غذا دادن به اژدها نروژي جديدش هست و اصلا به خود هاگوارتز توجهي نداره.
در طرف ديگه هاگوارتز،دامبلدور منتظر اعضاي الف دال بود تا بيان و مقابل مرگخواران بجنگند.اعضاي محفل هم در راه بودند.


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: بحبوحه ای در سیاهی
پیام زده شده در: ۱۸:۱۵ جمعه ۱۰ اسفند ۱۳۸۶
#26

جولیا تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۹ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۲۸ سه شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۸۹
از دژ مرگ ( شکنجه گاه جادوگران سفید ! )
گروه:
کاربران عضو
پیام: 79
آفلاین
برای لرد و تمامی مرگخواران همیشه پیروز

پرسی با صدایی که هول و حراس در آن نهفته بود گفت :
اگه بازم میل دارید براتون نوشیدنی بیارم تا پیروزیتان را جشن بگیرید !
صدای سردی جواب داد :
_ باشه برای بعد ، پرسی !
این صدای زیر عجیب و گوشخراش صدای یک مرد و بسیار سرد و بی روح بود ! صدایی که بر اندام هر موجود زنده ای لرزه می انداخت !
_ خب ، پرسی بهتر بقیه خادم های وفادارم رو هم باخبر کنی !
_ بله ...بله ..ارباب ..حتما !
پرسی شنلش رو بالا می زنه ، نشان غرور آفرینش و ...

لحظاتی بعد
تمامی مرگخواران دور ارباب خود حلقه ی اتحاد بستند !
خنده های کرکننده و جنون آمیز !

صدها کیلومتر آنطرف تر :

دامبلدور به آرامی در دفتر خودش مشغول قدم زدنه !
_پرفسور ، مشکلی پیش اومده ؟
دامبلدور به آرامی بر می گرده ، لبخند ملیحی روی لبانش نقش می بنده و خیلی مودبانه جواب میده :
اوه ، خیلی متاسفم آلبوس ! اما به نظرم بهتر باشه که اعلام آمادگی کنیم ، بهتره که اعضای الف دال در حالت آماده باش باشند جناب پاتر !
_ چیزی پیش اومده ؟
دامبلدور دوباره قدم زد و به سمت میزیش رفت و گفت :
خیلی ممنون آقای پاتر !
_ اما ... اوه ...بله .. بله پرفسور!!!
و دفتر دامبلدور را ترک می کند تا به بقیه اعضای محفل اعلام آماده باش بده ! بدون اینکه حتی بداند این امنیت برای چه کاری ؟!




Re: بحبوحه ای در سیاهی
پیام زده شده در: ۱۶:۵۰ جمعه ۱۰ اسفند ۱۳۸۶
#25

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
صبح روز بعد !

خورشید از پس کوه های ارغوانی مشغول پراکنده سازی تشعشعات مادون قرمزی و فراصوت و ایناش بود که ناگهان :

دلیلیلیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنگ !
آژِیر خطر هاگوارتز به صدا در می آد !

- بدوییییید ! این جا یه بمب انداختن ! آتیییییییییش ! آب بیارید !
- نخیر ! آتیش تو سالن گریف پخش شده ! این جا مهمتر از تالار اسلیه ! آب بیارین اینجا !
- ما ریونی ها چون باهوش تریم مهم تریم ! آبو بیارین اینجا !پ
- نخیرم ! هافل اساسی تره ! نیازش ضروری تره به آب !

لحظاتی بعد ... باممممممم !

همه ی گروها آبشون رو بیارن دفتر من !!! دفتر من فعلا از همه جا مهمتره !

تمام ! مانور تموم شد !

همه ی بچه ها با فریاد مستقیم وزارت سحر و جادو دست از کار کشیدند !

دامبلدور : بدویین ! دفتر من داره میسوزه ! بدوییییییییییییین ! تموم شد !
ملت :
دامبلدور : خب ... چیزه ... میدونم ... توضیح میدم براتون !

وزیر : بیخیال ! نمیخواد ! حالا امتیازا ! همه باختید ! این که مانور بود این قدر جنگ داشتید ، خدا رحم کنه به واقعیتش !

----------------------------------

پرسی : ولدی ... یعنی اربااااااب ؟!
ولدی : هیسسس ! دارم غروب آفتاب رو میبینم !
پرسی : نفرمایید قربان ! الان آفتاب تازه داره طلوع میکنه !
ولدی : نشد دیگه ! برای من همیشه غروب میکنه ! ببین منظره رو چقدر زیباست !
پرسی : آره ! حالا هیچی ولش ! دیشب نیم یاعت با ماندی تهنا بودم ! بهم یاد داد بنویسم ارباب !
ولدی : جدددی ؟ ببینم ؟
پرسی : ایناهاش !
ولدی ! آه ! خدای من ! چقدر زیباست ! همه ی اشک هاس شوقم لبریز شدن ! خوبه ! میبینم آماده شدید برای حمله ! همین حالا تمام نیرو ها رو صدا کن ! همین حالا حمله ! بسه شارژ! اصلا بگو خود ماندی هم بره جنگ ! برید جبهه ! بدوییییییین !


ویرایش شده توسط آماندا لانگ باتم در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۱۰ ۱۷:۰۸:۲۸

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.