هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ یکشنبه ۵ خرداد ۱۳۸۷

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
- جیـــــــــــــغ !!!
تمامی سوت و کف و جیغ های شادمانه ی ملت با صدای جیغ سیریوس بلک فروکش کرد .
همه به جز تدی که هنوز لبخند مسخره اش را به لب داشت ، دست ویکتوار را به دنبال خود می کشید و برای دیگران دست تکان میداد و ریموس لوپین پیر که با چشمانی پر از اشک عصای لرزانش را بالا آورده و آن را از فرط خوشحالی دامادی پسرش بر سر وی می کوبید ، با تعجب به سیریوس خیره شدند.
سیریوس هیجانزده گفت :
- امشب ماه شب چهارده اس .
همه هنوز با تعجب به او چشم دوخته بودند .
- باب امشب ماه کامله !
در یک لحظه ، همه ی نگاه ها به پدر و پسر سرخوش برگشت :
ابرها به آرامی از جلوی ماه کنار رفته و ریش براق دامبل در زیر نور مهتاب درخشید .
دامبلدور با شور و شوق فریاد زد :
- دیدی؟ دیدی سیریوس؟ دیدی چقد قشنگ شده !!؟
- عوووووووووو ....
حاضرین پس از شنیدن اولین زوزه به سمت ریموس لوپین برگشتند که به تدریج تغییر شکل می یافت .
- عووووو !
دومین زوزه ، که کوتاه تر از اولی بود ، توجه حاضرین را به سوی تدی جلب کرد .
- عووووو !!!
- عوووووو !!!
- عوووووووو !!!
- عووووووووووو !!
- عوووووووووووووووووووووووووو!!!

همه ی نفس ها در سینه حبس شد ...
بالاخره نصف بیشتر مهمانان از خانواده ی داماد بودند !!!



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۷:۵۹ یکشنبه ۵ خرداد ۱۳۸۷

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
دامبل به همراه منزل در حالی که سعی می کردند با لبخند زدن، خوشحالی خود را از این مراسم میمون نشان دهند در ساحل منتظر دوستان خود ایستاده بودند. پیرمرد که مضطرب به نظر می رسید با نگرانی گفت:

- منزل؟
-جان منزل؟
- تیپ و قیافه ام مناسبه؟
- خیلی جیگر شدی! اگه توی مدرسه هم اینطوری تیپ میزدی، اینقدر واست اونوقتا کلاس نمیذاشتم.
- دامبل بمیره راس میگی؟
-دامبل کفن بشه اگه دروغ بگم!

سیریوس که از فاصله ای نزدیک شاهد و شنونده ی گفتگوی مبتذل دامبل و منزل بود، کاسه ی صبرش لبریز شد و به شدت ریش دامبل رو کشید و گفت:

- از سن و سالت خجالت بکش! اه اه... این چیه زدی به ریشت؟
- محلول 24 ساعته ی ریش براق!

سیریوس در حالی که با آستر کتش، دست چرب و چیلیش رو پاک می کرد با لحنی نیشدار گفت:

- الان برق ریشت کجاشه که من نمیبینم؟
- شب معلوم میشه!
-صحیح! حالا یالا راه بیفت, باید به تازه عروس و داماد خوشامد بگی.

تدی و ویکی دست در دست هم مثل دو غنچه گل تازه بشکفته! () قدم به ساحل گذاشتند.موهای نقره ای رنگ ویکتوریا به زیبایی پشت سرش جمع شده بود و با خوشحالی به تد که کت و شلوار به تنش زار می زد لبخندهای مسخره و مثلا" عشقولانه می زد. پشت سرشان بیل و فلور، تانکس و ریموس و همچنین جمعیت عظیمی از ویزلی ها و پاترهای ریز و درشت بودند که رنگ و وارنگ، هر کدوم بهترین لباسهاشون رو مثلا" تنشون کرده بودند. دامبل دوباره دستی بر ریشش کشید و کتش رو صاف کرد و با منزل به سمت جمعیت تازه وارد حرکت کرد.

همه آنقدر گرم خوش و بش و شادی بودند که متوجه چهره ی سیریوس که با دیدن پیامی که تازه به دستش رسیده بود مبهوت مانده بود، نشدند؛ پیامی که خبر از کامل شدن قرص ماه در این شب شیر تو شیر می داد!


ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۵ ۱۸:۲۱:۵۱
ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۵ ۱۸:۲۹:۰۶
ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۵ ۲۱:۱۵:۱۶
ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۵ ۲۱:۱۶:۴۳

تصویر کوچک شده


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۵:۰۰ یکشنبه ۵ خرداد ۱۳۸۷

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
کشتی بزرگی در آب های آرم دریا به ارامی وول وول میخورد.دکل کشتی را بصورت ژآنگولرانه ای با پارچهای سفید مومیای پیچ کرده و با حروف درشت و خرچنگ قورباغهانه ای بر روی پارچها اسم تد و ویکتوریا را نوشته بودند.
در داخل کشتی ملتی بیخواب و زندگی درحال رقصیدن و انجام کارهای زد آسلامی و کلا بیناموسیانه بودند.در ته سالن بزرگ که در کشتی بزگ و روی دریای بزگتر بود تد در کنار ویکتوریا درحال نوشیدن کوکا کلای خود بوده و بصورت بسیار عشقولانه و کلا حال بهمزنانه ای به هم دیگر خیره شده بودند.
تد جرعه ای به بزرگی کل لیوان نوشید و با لحن"من تورو خیلی دوست دارم"به ویکتوریا گفت:
من تورو خیلی دوست دارم.
ویکتوریا نگاه بسیار ناشیانه ای به تد کرده و کوکاکولای خود را بصورت ناشیانه تری تا ته نوشید و بعد به ملت بیکار و زندگی که در حال حرکات بسیار ژانگولرانه ای بودند خیره شد.
بعد از گذشت چند صد ثانیه بر روی آبهای آرام اقیانوس آرام، کشتی بزگ که به آرامی حرکت میکرد به خانه ای صدف مانند که بیشتر شبیه به ویلای صدفی بود رسید.در همان هنگام صدای نخراشیده ای از بلندگوهای کشتی شنیده شد:
یک دو سه یک دو سه امتحان میکنیم...صدا منو دارید؟اوکی.ملت بیکار و بیزندگی ما به ویلای صدفی رسیدیم.برای شما دقایق خوبی را آرزو مدیم.حالا لطفا گور محترمتون رو گم کنید.



در کنار خانه صدف مانند که بیشتر شبیه ویلای صدفی بود خانواده بسیار سفیدی که سفیدیشان بیشتر برای ریششان بود تا پوستشان در زیر آفتاب داغ در حال آفتاب گرفتن و برنزه کردن ریش خود بودند.زن پیری که بخاطر ریشش بیشتر شبیه به مرد پیری بود نگاهی به ویلای صدفی کرد و با لحنی بمعنای این که وای الان عروسی شروع میشه به خانواده و سیریش گفت:
کشتی بزرگ رسید.تد و ویکتوریا اومدن.بریم تا دیر نشده.
خانواده آلبوس دامبلدور بهمراه سیریوس بلک که مرد بسیار سفیدی بود و سفیدیش بیشتر بخاطر پوستش بود تا ریش نداشته اش بعد از شنیدن این حرف براه افتادند تا به عروسی دوستان عزیزشان برسند.


ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۵ ۱۵:۴۰:۰۹
ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۵ ۱۷:۵۷:۵۴



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۳:۱۱ یکشنبه ۵ خرداد ۱۳۸۷

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
سوژه ی جدید : ( با اجازه باب بزرگ و آنتونین : D )

- این خوبه؟
- افتضاحه !
- اممم.... این چی ؟
- مسخره اس !
- این ؟
- جلفه !

با دلخوری تی شرت و شلوارک صورتی جیغش را بر روی ساک چرمی اش انداخت و به سمت سیریوس برگشت :
- خب پس چی بپوشم ؟
سیریوس با خونسردی به سمت کمد چوبی دفتر دامبلدور حرکت کرد ، دقایقی بعد با کت و شلوار شیک و مارک داری برگشت .
- اینو بپوش !
دامبلدور لحظاتی مات و مبهوت به کت و شلوار خیره شد : عمرا ! خزه !!
سیریوس :

یک ساعت بعد – جایی در نزدیکی ویلای صدفی :

سیریوس در آفتاب داغ ، عینک دودی اش را از چشمانش برداشت و به افق دریا خیره شد ، دریا آرام بود و هرازگاهی سایه ی موجودی دریایی در زیر آب پدیدار می شد ، در آن لحظه تنها چیزی که آن سکوت اسرارآمیز را می شکست صدای نابهنجار مرغی دریایی از مکانی نامعلوم بود که گوش سیریوس را آزار میداد ، در جستجوی پرنده به اطرافش نگاه کرد .
- سیجیغ ! جیــــــغیوس ! جیغسیوس ! جـــیـــــغ !
سیریوس به پایین نگاه کرد ، چشمش به چشمان آبی رنگی که با مظلومیت به او زل زده بودند افتاد ، پس از کشف این حقیقت به سرعت پایش را از روی چیزی که فکر می کرد خزه ی دریایی است برداشت ... دامبل ساکت شد و صدای نابهنجار مرغ قطع شد .
سیریوس با بی حوصلگی ریش دامبلدور را گرفت و به پیرمرد کمک کرد تا از روی ماسه ها بلند شود .
- اَاَاَییی... آروم سیریوس ! من ریشمو دوس دارم !
سپس دامبلدور کت و شلوار شیک مارک دارش را تکاند و به اطرافش نگاه کرد :
- پس کجاس ؟
سیریوس دوباره عینک دودی اش را به چشم زد و زمزمه کرد :
- همین نزدیکی هاس ... فقط چند کیلومتر... چه عروسی ای بشه !! ... گرگینه و پریزاد ! با حضور دامبل و خانواده ! مرلین به خیر کنه...



ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ سه شنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۶

اسکاور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹
از کارخانه ی دستمال سازی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 387
آفلاین
پس از اینکه مینروا حرف های دلش رو به زبون آورد، آلبوس تمام سعی خودش رو میکنه که یه حرکت عشقولی برای مینروا بره امّا سعیش منجر به شکست میشه چون جسم و روحش هر دو در چنگال گریندل والد اسیر بود!!

آلبوس: باشه!
مینروا: چی؟...فقط میگی باشه؟...یعنی نمیخوای جواب ابراز علاقه ی من رو بدی؟...یعنی نمیخوای چیزِ متقابل از خودت نشون بدی؟!
آلبوس: من با چیزِ متقابل و مخالف و اینا حال نمیکنم!...فقط چیزِ موافق!

مینروا یه نگاهِ "شناختمت...شناختمت...شناختمت!" به آلبوس میکنه و سپس در یک حرکت انتحاری به سمت آشپزخونه میره و در حالی که جارودستی رو پیدا نمیکنه، یکی از لیوان هایی که توش نوشیندنی مخصوص مادام رزمرتا خورده بودن رو برمیداره(چطوری وینکی؟!) و دوباره به سمت در برمیگرده!

مینروا: از همین جا اعلام میکنم که دیگه باید قید قدسی رو بزنی!
آلبوس: تا وقتی هستی و گریندل والد و هاگرید و داف های دیگه! هستن، قدسی کیلو چند!؟

لحظه ای بعد لیوان مورد نظر بر سر آلبوس خورد میشه و تکه های لیوان در بین ریش های آلبوس گیر میکنه!!

مینروا: دیگه نمیخوام ببینمت موافق گرایِ لجن!...ریشوی عوضی!(توضیحات بیشتر: مینروا از قدرت استفاده از حس های مختلف و همزمان برخورداره که با استفاده از این دو شکلک این قدرتشو رو میکنه!)
آلبوس: فقط گریندی...فقط هاگرید...فقط فنگ!!...فقط پدر پسر شجاع!...فقط هری پاتر، پسری که زنده ماند!(نکته: اینجا آلبوس حرکت مینروا رو تلافی میکنه!)


آلبوس پس از گفتن آخرین حرفهاش دوان دوان! به سمت تاریکی میره...در همین لحظه آنیتا در حالی که صورتشو چنگ مینداخت، همزمان بندری میزنه که نشانه ی دوری از پدر و یتیم شدن و این حرفاست!(اینجا آنیتا هم برای اینکه کم نیاری دو تا حس رو با هم اجرا میکنه!)

لحظه ای بعد دامبلدور در میان تاریکی آخرین نگاه رو به خانوادش میکنه و غیب میشه!



-دقیقه ای بعد-
-مرکز شهر لندن-

آلبوس در کوچه ای باریک و پر از آشغال و کارتن ظاهر میشه و سپس قدم زنان به سمت خیابان اصلی حرکت میکنه...لحظه ای بعد در مقابل سالن نمایشِ بزرگِ شهر قرار میگیره...در آن حوالی پلاکاردهای بزرگی نصب شده:

"برای اولین بار و آخرین بار!"
"لندن در انتظار دو ستاره ی مغرب زمین!"
"جشنِ موافق گرایان!"
"امشب لندن تا صبح بیدار است!!"


آلبوس: این دوتا دوست من ترکوندنا!...برم تا دیر نشده!

لحظه ای بعد آلبوس به سمت کنسرت بزرگ آن شبِ لندن حرکت میکنه...دوست پسرها یا معشوقه های آلبوس یکی پس از دیگری به آلبوس میپیوندند تا در کنسرت گروه موافق گرای Tatu شرکت بکنن!!(نکته: "موافق گرا" که فهمیدین یعنی چی؟!...دلیل اینکه من به جای "هم*** گرا" نوشتم "موافق گرا" اینه که کلمه ی "هم*** گرا" تو سایت ف.ی.ل.ت.ر شده!(واسه این نوشتم ف.ی.ل.ت.ر چون این کلمه هم تو سایت .ف.ی.ل.ت.ر شده...کافیه امتحان کنین ببینین به جاش شکلک میزنه!...من خیلی گولاخم نه!؟)


-----------------------------------------------------------------------
راهنمایی برای معلولان اجتماعی!: گروه Tatu تشکیل شده از دو دخترخانمِ باشخصیت و گولاخ که موافق گرا هستن!...تو مایه های آلبوس و گریندل والد!

تبریکات: تبریک عرض میکنم به همه به خاطر ف.ی.ل.ت.ر شدن دو کلماتی که تو پستم توضیح دادم در موردشون!!


[url=http://godfathers2.persiangig.com/hammers/Pro


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۹:۲۸ دوشنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۶

سوروس اسنیپold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۲ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۱ سه شنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۶
از اينا مي خواي؟!!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 115
آفلاین
و درست زمانی که مطمئن میشه همه خواب هستن..آهسته از خانه خارج میشه...
دامبل در حالي كه به شدت احساس شادماني مي كرده كه به اين راحتي تونسته مگي و آنيت و آرتيك رو دچار يك افسون نفهمي مفرط كنه در حالي كه يكي از اشعار تغيير يافته ي قديمي رو زير لب زمزمه مي كرد به سمت كوچه ي خلوت ( و خطرناك!!) ميل مي كرد. ناگهان از شدت سردي بسيار هواي بيرون كربن دي اكسيد موجود در ريه هاش در اثر فشار زياد و سرماي ناگهاني به يخ خشك تبديل مي شه تا بار علمي پست رو هم بالا ببره. در اين حين دامبل پيچش شديدي حس مي كنه كه ناشي از يخ زدگي بوده اما بلافاصله عشق به گلرت در وجودش جاري مي شه و يخ خشك تصعيد مي شه مي ره پي كارش و دامبل دوباره به خواندن شعر ادامه مي ده و ايضا به راهش هم همينطور:
مگي مي شد چي مي شد؟ گلرتي پيدا مي شد دلم عاشقش مي شد!...زندگيم قشنگ مي شد! ..روز من شب نمي شد! ..آخ مگي مي مرد چي مي شد؟!
همينطور كه آلبوس داشت به خواندن اين اشعار مي پرداخت و نور مهتاب و چراغ هاي شكسته ي كوچه سر و صورت چروكي آلبوس رو نشون مي داد ...
كاااات!!
- هووي گريمور برو صورت اين پيربابا رو درست كن باب اين چه وضعيه؟..
(بعد از كمي) اكشن!!
دامبل در حالي كه زير لب شعر مي خوند و به راهش ادامه مي داد ناگهان صدايي رو شنيد كه به صورت شطرنجي در هوا انتشار پيدا مي كرد:
- هوووووي( مدل سر جاليز و اينا)...آلبــــوس...بيا اين زباله ها (!)‌رو با خودت ببر!
آلبوس خسته آلبوس تنها به راهي كه اوومده بود رو دوباره طي مي كنه اما اينبار در خلاف جهت و به خانه بر مي گرد(يم!)ه. در آستانه ي در مينروا با نيش باز وايستاده و به آل خيره شده!
- خب آشغالا رو بده من ببرم ديگه!!
- مي دوني ما اصلا آشغال نداريم فقط ..هيچي بهونه گرفتم بياي باهات حرف بزنم...مي دوني من تازه فهميدم كه اصلا به تو توجه نمي كنم ..مي دوني شدم شبيه قدسي نمي خوام تو بري دنبال هستي و...
- ههههوووق (صداي استفراغ آنيت و آرتي كه گوش وايستادن)


عضو محفل ققنوس

چه چشمايي!!!!

[url=http://www.jadoogaran.org/userinfo.php?uid=11679]ادوارد بونز ! همون شناسه اي كه به خودش �


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۶:۲۷ یکشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۶

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۱
از خونمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 256
آفلاین
شدت زهر ترک شدن زهرش ترکید و درجا زد !
اون نمیدونست که چی کار بکنه..یه دور این ورو نگاه کرد، یه دوراون طرفو نگاه کرد!(اون طرف= اون یکی طرف!) همزمان با صدای پقی که اومده بود ، زنگ در هم آلبوس رو توی بازی پیچیده ای قرار داده بود...باز هم نگاهی به هر دو طرف انداخت.

مگی : آلبوس....؟!
آنیتا: آلبوس؟!
آرتیکوس: آلبوس؟!

آلبوس که این صدا ها رو شنید ، بدون معطلی تمام سیستم دکوراسیون صورت و موهاش رو که کلی روش زحمت کشیده بود رو به هم زد( خب هری پاتریه دیگه!!) و به طرف صدای خانواده ش رفت.باد دیدن مگی و فرزندانش زیر لب فحش های رنگی زیادی رو نثارشون کرد.روی لب: مگی؟! چی شده؟! دلم براتون تنگ شده بود..اوه...چرا برگشتین؟!پرتقال مکرمه چی؟! خوشتون نیومد؟! چرا؟! بابایی ،آنیتا تو بگو بهم!
آنیتا یه نگاه "بابا فکر کردی ما خریم" به آلبوس میکنه: بابا...هواپیما سقوط کرد! نگرانت شدیم که یه وقت تو دوباره....
شق!
مگی یک ضربه ی کاری بر مغز این بشر فرود آورد!
مگی: دوباره حالت بد بشه...امم..و حالت بندری بهت دست بده..بمیری!
آلبوس:اوه...من خوبم عزیزانم!..ای وای دره..بذارید ببینم کی در میزنه؟!
در حین رفتن:" یعنی کی میتنونه باشه این موقع شب!"

با حرکت جهشی در رو باز میکنه.
گریندی: اوه..مای لاو...جاستین! جاستین؟! کدوم گوری رفتی؟!
به ناگه از میان تاریکی جاستین تیمبرلیک سر بر میاوره و میکروفون رو میگیره دستش!
گریندی: آماده؟! زود بخون آهنگو...دوست عزیزم منتظره!
و با دست اشاره ی میکنه...
جاستین:My Love!!!!...
در حالی که صدا به صدا نمیرسه، گریندی میگه: اینو گفتم برای تو بخونه آلبوس! قشنگه عزیزم؟!
آلبوس که نمیدونه سرش رو به کجا بکوبه ، با دست به گریندی اشاره میکنه تا ساکت باشه، و برای خفه کردن جاستین دستش رو تا آرنج توی حلقش فرو میکنه!
شق..جاستین میمیره و سکوت برقرار میشه!
آلبوس: هیـــــــس! خواهش میکنم عزیزان من...خواهش میکنم! من متاسفانه باید بگم که زن و بچه هام برگشتن خونه و مهمونی و جشن و سرور ما کنسل شده...
رون: نـــــــــه! من نمیخوام....
گریندی: آلبوس...خب ما مجبور نیستیم حتما خونه ی شما باشیم..تو جای دیگه ای به ذهنت نمیرسه!؟
آلبوس برای لحظاتی میره توی فکر. صدای خوف ناک طبلی از درون مغز آلبوس به گوش میرسه.
آلبوس: نترسید...این صداهه یعنی یه ایده به ذهنم رسید...من دوستانی دارم که میتونن ازمون حمایت کنن..یعنی اونا امشب قراره یه جایی برنامه اجرا کنن...و باید بگم که منم جزو همکارهای اونا هستم...میخواستم توی جشن بهتون بگم که یه کار خوب پیدا کردم...اونم این همکاری با این دو دوست بود، اما گلچین روزگار نذاشت من بگم بهتون و من آلآن قضیه رو لو دادم!
هاگرید: من این گراپو نمیتونم جمعش کنم، نمیتونه بایسته...زود آدرس بده آلبوس..بعد میریم با همکارات آشنا میشیم!
آلبوس فورا از توی جیبش یه دسته ی صدتایی کارت که روش آدرس و اسم و اینا نوشته در میاره و بینشون پخش میکنه.
آلبوس: من تا زن و بچه م رو بپیچونم ..شما فورا خودتونو برسونید اونجا!


آلبوس سوت زنان برمیگرده پیش مگی.
مگی: چی بود؟کی بود؟مشکوک بود!
آلبوس: هیچی..قبض جادومون رو آورده بودن!!!(نکته: یه چیزی تو مایه های پول تلفن میمونه
مگی: آهان! من خیلی خسته هستم..میرم بخوابم...ازت خواهش میکنم که این بار خواستی بلیط بگیره، یه بلیط معتبر بگیر..هواپیما روی سرمون خراب نشه..
آلبوس: فردا براتون یه هواپیمای گولاخ میگیرم!

مگی به سمت اتاق میره و آلبوس هم میره آشپزخانه، برای لحظاتی میشینه و فکر میکنه...یه مقدار نوشیدنی مخصوص مادام رزمرتا میخوره و درست زمانی که مطمئن میشه همه خواب هستن..آهسته از خانه خارج میشه...
(چه طوری اسکی؟)


همه چیز همینه...
Only Raven


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۲ شنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۶

لیلی پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۱ چهارشنبه ۲۵ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶
از ناکجا آباد !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 36
آفلاین
درررررررررررررررررینگ درررررررررررررررررررینگ!

آلبوس : اوا خاک به سرم شد ! حالا چیکار کنم ؟ ماتیکم نصفه کاره موند ! هیییه !! وای ببین ! به کل یادم رفت برم پوستم رو برنزه کنم !!! مگه این زنو بچه حواس میزارن واسه آدم ! مردشورشون رو ببرن !

***********************************
همان لحظه در هواپیما !

خلبان : خانم ها و آقایان باید بگم اگه به اطرافتون خوب دقت کنین متوجه میشین که کل هواپیما داغان شده و در حال آتش گرفتن هست . تا لحظاتی چند هواپیما منفجر میشه اما باید بگم که خونسردی خودتون رو حفظ کنید ! اصلا نگران نباشید ! ما شما رو تا اون دنیا همراهی میکنیم بقیه یه راه هم گردن خودتون ! حلالمون کنین !!! بابای !

مسافران و طریقه ی حفظ خونسردی شان :

مگی : اه اه ! چه خلبان خسیسی ! انگار زورش میومد دو قدم راه برمون گردونه ! حالا اشکال نداره الان میمیره راحت . به من بچسبین محکم میخوایم غیب شیم ! فقط یادتون باشه برای این مسافرایی که قراره به ستاره ی سوخته تبدیل شن بعدا یه فاتحه بخونین !

لحظاتی بعد سه آدمیزاد بعد حس کردن پیچیدن در لوله و اینا رسیدن خونه و پاق ! ( به همین سادگی ! )
آلبوس که متوجه شد هر وقت صدای پاق این ریختی بیاد یعنی کسی ظاهر شده ( اگه بعد از این همه تحصیلات خیر سرش اینم ندونه به درد لای جرز دیوار هم نمیخوره ! ) از شدت زهر ترک شدن زهرش ترکید و درجا زد !

این داستان ادامه همی دارد !

من هر گونه سخنی رو در رابطه با ارزشی شدن پستم همین جا تکذیب میکنم !!!


ویرایش شده توسط لیلی پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۲ ۱۹:۵۲:۱۳



تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ جمعه ۱۱ آبان ۱۳۸۶

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
و بدین ترتیب هاگوارتز آن روز زودتر از روزای عادی تعطیل شد تا جادوگران خوشگل فرصت کافی برای شرکت در پارتی آلبوسو داشته باشن!

هرمیون: اهووووووووی!!! رون کجا داری میری؟
رون: مهمونی آلبوس اینا!
هرمیون: ایول منم میام ...
رون: نه نه هر کس باید با معشوقه خود بره مهمونی!
هرمیون: پس حله دیگه بیا با هم بریم!
رون: آهان خوبه خودشه داره میاد ...
هرمیون: کی داره میاد؟
رون: عشق اول و آخر من!

هرمیون نگاه رون رو امتداد میده و به نویل میرسه که آنروز بسیار زیبا شده بود و شاد و خندان برای رون دست تکون میداد و جست و خیز کنان به سمتشان می آمد!
نویل: سلام رون امممم امروز چه خوشگل شدی!!! اممم آماده ای بریم؟
رون: آمادم!
رون و نویل دست در دست هم به مقصد خونه آلبوس اینا آپارات میکنن!

هرمیون: رون تو به من خیانت کردی! اهو اهو!!!
هرمیون اینو میگه و به سمت کتابخونه میدوه!

همون لحظه در کلبه حقیر هاگرید!

- هگر تو پام نرفت! پای گراوپ بود بزرگ ... گراوپ نتونست کفش پاشنه بلند پوشید!
هاگرید: اه انقدر حرف نزن .. بخصوص آلبوس سفارش تو رو بهم کرده میخواد باهات برقصه باید لباس برازنده بپوشی..
گراوپ: نه گراوپ به هرمی خیانت نکرد ...
هاگرید: اه حالا بدو کفشه رو بپوش امروز از فلور قرض گرفتمش!
گراوپ: این کفش برام بود کوچیک ...
هاگرید: توی کفشه رو با طلسم بزرگ کننده جادو کردم ... خب حالا از انگشت کوچیکت شروع میکنیم! پاتو بیار جلو!!!
گراوپ: هگر هست دیوانه روانی!

همون لحظه چند کیلومتر بالای سطح زمین

هواپیما به شدت تکون میخوره و مسافرین کمربند های ایمنی خود را بستند و به دقت به دلگرمی های خلبان گوش میدهند:

- مسافرین محترم کاپیتان عبدلله پاتر صحبت میکنه ... در حال حاضر دو تا از موتور های ما از کار افتادند و اگر از پنجره به سمت چپ نگاه کنید میبینید که بال چپ هواپیما هم آتش گرفته .. اما جای هیچ نگرانی ای نیست ... ما شما رو صحیح و سالم فرود می آوریم ... ladys and gentlemen ....

در ردیف سمت راست از بالا مینروا سر خودشو در یک عدد پاکت فرو برده ...
مینروا: حالم بده .. سرگیجه دارم! احساس میکنم .. که ..که

و کنارش آرتیکوسو آنیتا در مورد مسئله بسیار مهمی مشغول بحث کردنن ..
آرتیکوس: به نظرت چرا بابا منو جلوی خودش سوار جارو کرده؟ اونوقت شماها پشتش بودین؟ خیلی مشکوکه.
آنیتا: چی مشکوکه؟
آرتیکوس: خب همین که منو جلوی خودش سوار کرده!
آنیتا: آها خب کجاش مشکوکه؟
آرتیکوس: نمیدونم احساس عجیبی دارم!

مینروا بالاخره با اراده مثال زدنی موفق میشه سر خودشو بالا بگیره و میگه:

..... بچه ها من خیلی دلم شور میزنه ... خونه یه خبری هست. آلبوس چند روزه خیلی مشکوک شده .. من فقط یه بار دیگه حالم اینجوری شده اون موقع هم دلم شور میزد وقتی رفتم خونه دیدم آلبوس با یه جوون چشم آبی مشغول راز و نیازه ... از اون موقع اینجوری نشده بودم تا اینکه ... اوه یه پاکت دیگه بدید به من!

بلافاصله حقیقت همچون جریان دویست و بیست ولتی برق در ذهن های دو کودک معصوم نفوذ کرده و جو آسلامی و روحانی حاکم بر فضا رو چند برابر میکنه و آنی و آرتی در زیر سایه مراجع آسلام و مرلین بزرگوار با تمام وجود حقیقت رو در میابند.

آنیتا: مامان راست میگه. جریان مسافرت یه حقه کثیف بود ... آرتی بپر برو با خلبان صحبت کن شاید ما رو دربست تا خونه ببره ...
مینروا: اره چه خوب شد الان سوار هواپیماییم

همین لحظه هواپیما به شدت شروع به تکون خوردن میکنه ...
خلبان: مسافرین محترم اگر به پشت خود نگاهی بیندازید میبینید که متاسفانه قسمت پشتی هواپیما از بدنه اصلی جدا شده اما جای هیچ نگرانی ای نیست ...

خونه آلبوس اینا:
آلبوس جلوی میز توالت مینروا نشسته و در کمال وقاحت داره از وسایل آرایش مینروا استفاده میکنه!
آلبوس: به به چه خوشگل شدم! حالا ماتیکم بزنم ... هوم اینم از ابرو هام ... هوووم بهتره ریشمم مثل موهام از پشت ببندم! ای وای الان گریندی و مهمونا میان من هنوز حاضر نیستم ....

درررررررررررررررررینگ درررررررررررررررررررینگ!


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۱ ۲۱:۴۰:۰۴
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۱ ۲۱:۴۹:۴۱
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۱ ۲۱:۵۱:۰۲



ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۰:۲۱ جمعه ۱۱ آبان ۱۳۸۶

اسکاور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹
از کارخانه ی دستمال سازی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 387
آفلاین
-فردا صبح-
-آشپزخونه ی دامبل و خانواده(چه حرفا!!)-


اعضای خانواده بر روی صندلی های خود دور میز صبحونه نشستن و در همین حین دامبلدور بشکن زنان و رقصان رقصان و پرش کنان وارد آشپزخونه میشه!

مگی: چته؟...باز زیاده روی کردی؟!
دامبل: توی چی خانم؟!...آخه به من میاد اصن؟...به محاسنِ من میاد این حرفا آخه؟!
مگی: خب پس بگو چه مرگته...چرا بندری میزنی؟...نکنه باز یه پول اومد دستت سریع رفتی دادی به یکی...اونم سرت کلاه گذاشته و هنوز خبر نداری؟

به ناگه دامبلدور در یک حرکت انتحاری-برقی دستشو میکنه داخل ریشاش و دو سه تا چیز درمیاره!

دامبل: درِرِرِم!!...این شما و این هم بلیت سفر به پرتغالِ مکرمه و منوّره و مقدسه!...برین زیارت هاتونو به جا بیارین خوش باشین!...هدیه ای از بابا دامبل به خانواده!
آنیتا: دستای بندری همه بالا!...بلرزون...آها یالّّا!
مگی و آرتیکوس و دامبل: !!!

خانواده ی دامبلدور پس از انجام اعمال فوق الذکر و یک سری از اعمال قبیحه به خوردن نوشیدنی های مخصوص مادام رزمرتا ادامه میدن تا صبحونه ای مقوی و کامل داشته باشن!(وینکی چطوری؟)

دامبل: خب دیگه بچه ها...بسه...بهتره آماده بشین تا به سفر فوق الذکر برین!
سه عضو دیگه ی خانواده: به همین زودی و خوشمزگی؟...سفر به پرتغالِ مقدس؟!
دامبل: پس آژانس های هواپیمایی رو دست کم گرفتین...الان دو هفته ای شونصدتا کار واسه آدم میکنن!(نکته: این قسمت به اطلاعات خاصی نیاز داره و اینا...بیاین براتون توضیح میدم!)
بقیه: بریم!


اعضای خانواده بعد از بستن ساک های مورد نظر به سمت جاروی خانوادشون میرن و در حالی که آلبوس، آرتیکوس رو جلوی خودش نشونده() جارو رو به سمت فرودگاه میرونن!




-نیم ساعت بعد-
-فرودگاه ملکه الیزابتِ لندن-

آلبوس یکی از دستمال های سفیدی رو که از اینجانب، اسکاور، خریداری نموده(بالاخره تو یکی از نمایشنامه ها حضور پیدا کرد دستمالم...هوراااا!) در هوا تکون میده و گریه هایی تصنعی میکنه و شاهد دور شدن اعضای خانواده میشه!
بعد از اینکه مگی و آنیتا و آرتیکوس سوار هواپیما شدن آلبوس نقابِ ناراحتی و دلتنگی رو کنار میزنه و شروع میکنه به بندری زدن!

آلبوس: همه ی فرودگاه...دستای بندری بالا...قربون همتون برم!
همه ی فرودگاه: (فرودگاه های اونا که مثل فرودگاه های ما نیست...همه در صحنه حاضر و شاد و خندون هستن!!)

پس از زدن بندری های مورد نظر آلبوس با چوبِ جارو به سمت خونه حرکت میکنه!




-نیم ساعت بعد-
-خانه ی دامبلدور-


بیپ بیپ بیپ بیپ...بیپ بیپ بیپ!

دامبل: الو سلام عزیزم!
هاگرید: الو؟...وای سلام چطوری هانی؟!
دامبل:قربونت بشم الهی دلم برات تنگ شده بود!
هاگرید: فدات شم!
دامبل: عزیزم امشب یه مهمونی ترتیب دادم به مناسبت سالگرد تولد گریندی!...حتما بیای ها...منتظرم!
هاگرید: حتما عزیزم!
دامبل: تمام دوست پسرامونو دعوت کردم!...قراره امشب هر کی با معشوقه ی خودش یه رقص درست و حسابی بکنه!(این یه تیکه رو اوا خواهری بخونین!)
هاگرید: یعنی میتونم گراپ رو با خودت بیارم؟!
دامبل: آره عزیزم چرا نتونی؟...اتفاقا گراپ یکی از معشوقه های خوبِ من محسوب میشه...درسته معشوقه ی واقعیم نیست ولی به هر حال یکی از دوست پسرامه دیگه...نیست؟
هاگرید: آره خب هانی...باشه عزیزم
دامبل: باشه پس منتظرتم...بابای!
هاگرید: بابای!


دامبلدور گوشی رو سر جاش میذاره و پس از چند ثانیه دوباره گوشی رو برمیداره تا به بقیه ی پسرا و مردا خبر پارتی رو بده!


ویرایش شده توسط اسکاور در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۱ ۲۰:۲۶:۰۰

[url=http://godfathers2.persiangig.com/hammers/Pro







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.