هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۳۸۶

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۱
از خونمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 256
آفلاین
دامبل از در خونه میپره تو:مگــــــــــــی! مگی!؟
مگی: هان؟!
دامبلدور در حالی که یک دوگالیونی از توی جیبش میکشه بیرون: مــــــا دیگه گشنه نمیمونیم!
بچه های دامبلدور به حال کسانی که سالهاست پولی ندیدن که از جیب باباشون در بیاد مثل کراوات آویزون دامبل میشن!
آنیتا:بااااااااااااااااابا!این پوله؟!
پسرش: وااای!این پوله؟!چه شکلیه ببینم؟!
مگی: این همه پول رو از کجا آوردی؟نکنه سر هری رو به عمو ولی(نکته:ولدمورت!) تحویل دادی، که بهت پول داده؟!
دامبل: نه قربون هری بشم!:devil:
مگی: پس چی خاک بر سر!؟
و یه کلنگ مصنوعی ،مجهز به سیستم آب پاش ،رنگ کننده و کتک زننده(شعبه ی بید کتک زن در خانه!بیاید سفارش بدید!) درمیاره و شق شق میکوبه بر فرق سر دامبل که دست بر قضا اون روز با زاویه ی صد و هشتاد درجه از دم گوشش باز شده بود و باریشهاش ادقام شده بود!
دامبل: برای چی میزنی؟!
مگی: ببند دهنتو!اومدم زنت شدم، گفتم مدیر مدرسه ای، معروفی،گولاخی!!!ولی انگار نه انگار!حالا همه گشنه ایم...یادت رفته ؟یادت رفته اون روزی که منو و آنیتا رو بردی وسط جنگل ممنوعه؟آنیتا بچه بودش!
به من گفتی: مگی بیا میخوام یه جای زیبا رو بهت نشون بدم..ما رو بردی جنگل بدون غذا و آب گم و گورمون کردی....و من هفت بار دورتادور جنگل گشتم و دوئیم...هیچ راه فراری نبود!اما خب...من بالاخره خودمو و این بچه ی زبون بسته رو نجات دادم!تا چششت درآد!!! پولم که نداریم ….مرلین شاهدی، یه شب شد بیای خونه؟!مشکوکم که هستی!
آنیتا با لحن کرمkerm:مـــــــــامان!..تازه...نمیدونی !من اونروز...
شترق!
آنیتا توسط پدرش نوازش میشه و شش دور ،به دور محور خودش میچرخه، و بالاخره مثل شهاب سنگ به زمین میفته!
مگی: چرا بچه رو میزنی؟!
دامبلدور: اممم.ممم..من؟من فقط داشتم نازش میکردم!
مگی: سر شونصد سالگی تازه قدرتش برای من زیاد شده!

--

ساعتی بعد—

دامبلدور نشسته روی زمین و به همون پول زل زده...بقیه ی اعضای خانواده هم هیچ کاری ندارن بکنن!!
مگی: حالا پول پیدا شده..نمیخوای یه کاری برای من و بچه هام بکنی؟!(با لحن مظلوم و ملاحت و لوس!)
دامبلدور: مثلا؟!
مگی: (صداشو میبره بالا!)مثلا؟! مثلا نداره! هزار تا کار میتونی بکنی...شد یه بار دل من و این بچه هامو شاد بکنی؟! نشد د نشد!همه ش پی کارای اون مدرسه ای که معلوم نیست حالا هری میمیره، زنده میمونه! این رولینگم تو رو مسخره کرده....
دامبلدور: اوه...ببخشید مگی..منو ببخش!من کوتاهی کردم..من پشیمونم! من...
و برای چند لحظه در فکر فرو میره...
فکراش که تموم میشن..میبینه ،فکری دیگه نداره که بخواد روش فکر بکنه!در نتیجه مجبور میشه یه بشکن بزنه!
دامبل: فهمیدم!
مگی: چی؟!
دامبل: صبر کن...من تا چند دقیقه دیگه برمیگردم!
ویژژژ!
غیب میشه!
مگی زیر لب: بابامم بود میفهمید که بازم رفتی فردا برگردی!!!
...


همه چیز همینه...
Only Raven


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ شنبه ۲۸ مهر ۱۳۸۶

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
در خانه به شدت باز میشه ( از جا کنده میشه) و منیروا خشمگین که یک نسخه روزنامه پیام امروز رو از گردن جغد حاملش در دست داره وارد اتاق نشیمن میشه . آلبوس روی کاناپه دراز کشیده و ریش هاش رو هم روی میز پزیرایی جلوی کاناپه که از پنجره روش آفتاب افتاده بود انداخته بود!!!! که آفتاب بخورن و شپش هاش کشته بشن !

منیورا در هالی که روزنامه رو از مغار جغد جدا میکنه مهکم سر آلبوس داد میکشه :

- ای مردک عضوی؟ حالا بدون اجازه من میری همجنس گرا میشی؟ چقدر بهت گفتم با اون کچل بی خاصیت نگرد؟ ببین چطوری آبوری ما رو بردی؟

دامبلدور که با بی قیدی مشغول خاراندن گوش سمت چپش !!!! بود به منیروا جواب داد:

- عزیزم تکذیب میشه !! من همش رو تکذیب میکنم !

ولی منیورا حرف دامبل رو نشنید . دو تا چشماش که از پشت عینک تبدیل به 4 تا چشم مصلح شده بود به دقت داشت به گوش چپ دامبلدور نگاه میکرد . به گوشواره ای که از گوشش آویزون بود

منیورا :
- آخه مرتیکه ابله !!!!!! کدوم مرد همجنس گرای!!! نفهمی به جای حلقه برمیداره گوشواره زنونه بندازه به گوشش ؟

دامبل : ها؟ یعنی بده؟ .... دیروز تام بهم اس ام اس زد گفت این مدل گوشواره ها مد شده !!

دامبلدور با گفتن این جمله با یک دست به گوشواره اشاره کرد و با دست دیگه گوشی 6600 رو از جیبش در آورد و اس ام اس ولدمورت رو نشون منیروا داد

منیورا که داشت از عصبانیت منفجر میشد گفت : ای مردک ابله !!!! اسکلت کرده خوب !! تو بعد از 150 سال عمر اینقدر نمیفهمی؟ ای خاک تو سرت

قبل از اینکه دامبلدور جواب بده صدای شکستن یک گلدون به گوش رسید و آنتا در حالی که به سرعت داشت به طبقه بالا میدوید دیده شد !

_________________________
اتاق آنیتا

- اینقدر حرف نزن گوش کن ببین چی میگم.
دراکو: باب میگم که سرم شلوغه ! بعدا بهت زنگ میزنم!
- یه دقیقه گوش کن تو !
- زود بگو فقط ! کارم زیاده!
- خلاصه میگم پس ! بابام از آب در اومد ! فعلا این طرف ها پیدات نشه که یه کاری دستت میده! فعلا بای!

در آن طرف تلفن گروهی از جادوگران جمع شدن تا دراکو رو بعد از هنگ کردن از این خبر ریست کنن!!!!!!!

___________________________

خانه ریدل

ولدمورت روی مبلش لم داده و داره به کله کچلش روغن بادوم زمینی میماله که در به شدت باز میشه و آنی مونی خودش رو به داخل اتاق پرت میکنه! ولدمورت بدون هیچ حرفی فقط این موجود 6 در 4 رو نگاه میکنه تا مونتاگ که به شدت نفس نفی میزنه میگه :

- ارباب .... ارباب ..... یه خبر مهم ..... ما لو رفتیم !!!.... قضیه دامبل رو فهمیدن!!.... تو روزنامه چاپش کردنم!!



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۵:۰۵ یکشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۶

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



.:. 19 سال قبل .:.

- اوووقققع !! اووونقعع ! ( زير نويس: صداي گريه ي بچه !)
- اونقووووع ... هووونقوووع ! (زير نويش: صداي بچه ي عقده اي )!:دي
دوباره :
- اوووقققع !! اووونقعع !!
- اونقووووع ... هووونقوووع !!
.
.
دختر و پسر بسيار كوچكي روي زمين توي حيات نشسته بودند و بعد از اينكه بازي مفرح و فسفور سوز گِل بازي رو تموم كرده بودن ، مثه ماست(!) رو زمين ول گشته و با دهن باز گريه ميكردند.

در همين حال پسر ماگل همسايه كه داشت همينجوري چون ديد 2 نفر دارن گريه ميكنن، ياد اون باري كه از دوچرخه زمين خورد افتاد و گريه كرد اما چون سرما خورده بود، دماغش جاري شد !! و بين لب و بيني جلگه اي سبز و خرم به وجود اومد !!
آنيتا و آرتيكوس *: !
و بدين ترتيب پسر همسايه كه داشت واسه اين دو تا دل ميسوزوند و همدردي ميكرد ، توفي به سمتشون پرتاب كرد و همانجا بود كه فهماند نبايد به جادوگر جماعت رو داد !!

!.! درينگ ... درينگ ! . !
اكنون ديگر ظهر شده بود و آنيت و آرتي بعد از آنكه بعد از كلي لوس بازي حموم رفته بودنو ، نشسته بودن و داشتن كارتون "خاله ريزه" رو نگاه ميكردن كه در باز شد و آلبوس داملبدور كبير كه هنوز در ريشش رگه هاي سياه رنگ وجود داشت همراه با جعبه اي در دست وارد خانه شد.
- يايايي جوني شي شي خَليدي ؟! باشم، علوسَك گلفتي؟!
- بابايي ، اون كتابي بُجولْگه كه گُفَم كي ميآلي ؟!؟!

آلبوس كه دلش ميخواست بعد از اينكه خسته و داغون اومده خونه ، زنش بهش يه استكان چايي بده ! ميگه:
- مادرتون كجاست ؟!
آرتيكوس كه ضدحال خورده بود ، آتاريش رو ميزنه زمين و ميگه:
- با خاله لَفْته مَخازه خَليد كنه !!

- جججججييييييييغغغغ -
اين صدا به محض باز كردن در جعبه توسط آنيتا شنيده شد، آنيت از ترس جيغ جيغ كنان ميره بين ريش هاي باباش قايم ميشه .

.:. چند لحظه بعد .:.
آرتيكوس موجود پنج پايي رو كه از خودش بزرگ تر بود رو بغل كرده و نازي نازي ميكرد .
حيوونه : !!
آنيتا كه ديد خيلي كلاس داره ، يه حيوون خانگي به اين بزرگي داشته باشه اول يه جَشَش رو بيرون آورد و بعد ، بعد از اينكه حرفهاي پدرش رو گوش داد رفت سمت حيوون پنج پاي پشمالو !!
آنيت قدم به قدم جلو ميرفت، اون حيوون كه بعدها آندو اسمش رو "مك" گذاشته بود ، خودش رو يه تكوني داد و به محض ديدن آنيت: :
ylove: !


.:. 5 روز بعد .:.
- لپ هاي منو گاج ميگيلي ؟؟!؟! آلــه ؟! ... صب كن الان ميآم !!
آنيت رفت سمت اتاق پدر و مادرش و ديد كه اونا خوابيدن ، از فرصت استفاده كرد و چوبدستي دامبلدور رو از روي ميز بر ميداره و بدور از چشم هاي آرتي كه داشت آتاري ش رو درست ميكرد ، رفت پيش مك !
مك به محض ديدن آنيت كه چوبدستي دستشه : !
آنيت ساق كش موهاشو محكم كرد و گفت:
- اسكر جیفای ... فورنوكولوس ... انگور جیو !!
(سخن نويسنده : بين مراجع اين مسئله سواله كه آنيتا از كجا بلد بود اين وردها رو مثل آدم (!) تلفظ كنه )!
آنيت غش غش در حال خنديدن بود ! ... او خوشحال بود از اينكه ميتواند عقده هايش را خالي كند و در آينده هيچ عقده اي نداشته باشد !! ... آنيت چند لحظه به مك كه داشت هي تغيير حالت ميداد نگاه كرد و اشكي رو در چشمان اون موجود ديد، به همين دليل براي اينكه اون رو بخندونه گفت:
- ریکتو سمپرا !!
مك پشمالو داشت روي زمين غلت ميزد كه آرتي، حيرون ميمونه !
- آآآآآ ، چيكار ميكني آجي ؟!؟! ... مَ به موموني ميگم !!
آنيت كه دوباره كم آورده بود، شروع ميكنه به گريه كردن.
مك كه به نظر مياد تعادل خودش رو بدست آورده بود مياد طرف آنيت و براي اينكه اون ديگه گريه نكنه ، ترجيح ميده بهش كولي بده !!
آنيت & مك : !
آرتي هم كه داشت واسه خودش مار بازي ميكرد.

~~~~~~~~~
نتيجه ميگيريم كه :
- دفاع از خود در برابر نامحرمان !!
- وقتي وسايلي رو زديم خراب كرديم دوباره درستش كنيم!
- خواهرمو آزاد بذاريم !!
~~~~~~~~~

آرتيكوس : يادمه در پست هاي اول اين تاپيك همچين فردي فعاليت زيادي داشت، در نقش فرزند پسري دامبلدور، الان رفته قبرس!!





Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۵:۰۰ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۶

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
آنی مونی که دیگه از رسیدن کمک نا امید شده بود دست از داد کشیدن برداشت...یه گوشه نشست و با خودش زمزمه کرد:

_آخه من چه گناهی کردم که باید اینجا بمیرم؟بیشتر دوستانم در راه هدفشون و در رکاب لرد کشته شدن و نامشون تو تاریخ همیشه میمونه/حالا چه چوری تو تاریخ میخوان از من یاد کنن؟حتما میگن:آنی مونی معروف به گشنه سیری ناپذیر در غروب یک روز بهاری در اثر استشمام گازهای سمی! در دستشوئی جان به جان آفرین تسلیم میکرد.

با مرور عبارت:گازهاس سمی آنی مونی دچار خود القائی شد و احساس کرد یه چیزی تو شکمش قار قور میکنه......

آنی مونی:نه...نه...من باید جلوی خودمو بگیرم...اگه کار خرابی کنم با این همه غذائی که خوردم حتما جان به جان آفرین تسلیم میکنم...نه من نمیخوام/جوونم آرزو دارم...آنی مونی در حال ور رفتن با خودش و جلوگیری از کارخرابی: (حالا چرا دستاشو تو گوشش میکنه من نمیدونم...هان؟پس انتظار داشتید چیکار کنه؟ )....._نه من دیگه نمیتونم جلوی خودمو بگیرم...یا عیسی مسیح به دادم برس(مرتد هم بوده خبر نداشتیم!)...یا موسی کمکم کن دیگه نمیتونم جلوی خودمو بگیریم و.......

در همین حین در دستشوئی باز شد و بچه ها چار چشمی زل زدن به آناکین که بر خلاف چند دقیقه قبل الان دیگه صورتش قرمز نبود!...بچه ها:آنی حالت خوبه؟
_من آره شما چی حالتون خوبه؟
دراکو که مشکوک شده بود گفت:آره...مگه باید بد باشه
_نه همینجوری گفتم
بلاتریکس که شامه اش از بقیه قوی تر بود گفت:صبر کن ببینم داره یه بوآئی میاد...خاک به سرت کنن...نکنه خودتو راحت کردی ما رو ناراحت؟
و آنی مونی دو نقطه دی شد
_بچه ها فرار کنید شیمیائی زدن
****************************
همه بچه های با حال اسلایترین سر میز غدا نشسته اند و دارن دراکو را نگاه میکنند
دراکو:چیه هنوز سیر نشدید؟میخواین بیاین منم بخورید
بچه ها همچنان با همان حالت دراکو را نگاه میکنند....و دراکو هم انگار نه انگار.
بلیز:دراکو اگه یادت باشه یه قولی دادی
دراکو:من/نه فکر نکنم/شایدم دادم ولی میدونی من اصولا حافظه بلند مدتم زیاد قوی نیست
بچه ها:

دراکو که دید چاره دیگری نیست علیرغم میل باطنیش اضافه کرد:باشه الان میرم سر تقسیم این خونه ولی امیدوارم از گلوتون پائین نره/اون بیخ حلقومتون گیر کنه/کوفتتون بشه

هوریس/ایگور/بلیز/بلاتریکس/رودولف/سلسیتنا/رابستن(اینم از اتوبوس شوالیه جا مونده بود خودش اومد(چکش))/ایوان/جولیا/سامانتا/بارتی/تئودور و سبیل مشتاقانه منتظر مشخص شدن تکلیف خانه بودند که ناگهان شیشه اتاق پذیرائی شکست...جسمی با سرعت وارد اتاق شد و مستقیما به دیوار روبرو برخورد کرد...آنتونین در حالی که سعی میکرد چوب جاروشو از روی سرش برداره بسختی زمزمه کرد:درسته من دارم میرم ولی فعلا که هستم پس بنابر قضیه دو ضلع و زاویه بین:هستم پس سهم میخوام!
و....................دراکو:



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۴:۲۴ جمعه ۲۶ مرداد ۱۳۸۶

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
و آن روز هیچ کس نفهمید که چرا و به چه دلیل دراکو آن قدر افسرده و محزون بود ؛ مردمان اسلی مشغول گشت و گذار در خانه بودند ، دراکو در گوشه ای نشسته وزانوی غم بغل کرده بود و در این میان خبری از آنی مونی نبود و کسی هم به این واقعه اهمیت نمی داد .

داخل حیاط چند هزار هکتاری خانه دراک :
عده ای از ملت اسلی در زمین چمن بزرگی که داخل حیاط طراحی شده بود مشغول بازی مردمی و جوان پسند کوئیدیچ آمریکایی ( ) بودند .

چند نفر دیگر مشغول ضبط موسیقی زیر زمینی و برخی در حال مشاهده فیلم هایی خفی بودند که داخل خانه موجود بود .

داخل توالت باشکوه و طلاکاری شده خانه دراک :
آنی مونی روی توالت فرنگی نشسته وبا آخرین توان در حال فریاد کشیدن بود اما کسی جوابگو نبود ، آنی مونی : آخه بوقی ها ! در قفل شده ! آب قطع شده ! بابا یکی بیاد کمک کنه ، اه ! بوقیدم به همتون ، بیاین دیگه.
آنی مونی با حنجره الماسی خودش چند ساعتی را به داد و فریاد کردن پرداخت و بعد از آن شروع کرد به حرف زدن با خودش : هوم دراکو ! هنوز یه حسی بهم می گفت که یه دنگ خونه رو بگیرم ودر مورد سند حرفی نزنم ولی این کارت همون ابسیلون احساس بخشش رو از من گرفت ، صب کن ! د لامصب صب کنم بذار از این تو بیام بیرون یک پوستی از سرت بکنم !

داخل سالن اصلی :
مانتی در حالی که صورتش بنفش شده به پشت روی زمنین افتاده و رودولف با یه دستگاه شوک بالای سرش واستاده .
بلیز : اصولا این حالت در زمانی پیش میاد که یه چیزی توی گلوی آدم گیر گرده باشه .

بلاتریکس : هوم... پس ما یه چیز دراز لازم داریم تا اون چیزی که تو گلوش کیر کرده رو بیاریم بیرون .
رودولف : من با دستم می تونم ؟
بلاتریکس در حالی که سرش را می خاراند و به اطراف نگاه می کرد گفت : نه بلند تر از اون ! ... آها فهمیدم !
سپس با سرعت از جا پرید و در حالی که به سیبیل هوریس چنگ زده بود گفت : بیا ایگور ، کارت دارم .

چند لحظه بعد :
هوریس در حالی که با نفرت به سیبیلش نگاه می کرد که مقدار زیادی گوشت بهش چسبیده بود گفت : حال پسرتون خوب شد ؟
بلارتنیکس در حالی که کلید طلایی رنگی را در دستش می چرخاند با خوش حالی گفت : آره .
رابستن : حالا این کلید کجا هست ؟
( شفاف سازی : این کلید همون توالتی بوده که آنی مونی توش گیر افتاده ، مانتی هم کلید رو خورده بوده ، ایول منطق ! )

ملت به شدت مشغول فکر کردن بودند که این کلید کجا می تواند باشد ، هوریس سیبیلش را سشوار می کشید گفت : اگه آنی مونی بود می گفت حتما کلید یه صندوق پر از غذا بوده ، هوم...راستی آنی مونی کجاست ؟
ملت که تازه متوجه صدای فریادی شده بودند با تعجب به هم نگاه کردند .


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۶ ۱۵:۰۱:۵۹
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۶ ۱۵:۰۵:۵۳



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۳:۴۱ جمعه ۲۶ مرداد ۱۳۸۶

سیبل  تریلانیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۷ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵
از برج شمالی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
ساعت هفت صبح همه دوستان دراکو در آشپزخانه خانه دامبل (یا دراکو!) پشت میز صبحانه مشغول خوردن بودند و سعی میکردند صبحانه خود را تا بیرون آمدن آنی مونی از حمام تمام کنند!با باز شدن در حمام خانه دامبل ملت آه کشیدند و به بقیه صبحانه روی میز با حسرت نگریستند! آنی مونی با موهای کف آلود و بسیار عصبانی سر میز می آید.
- آب این حموم که قطعه!حالا من سرمو با چی بشورم!امیدوارم دانگ من مال قسمت حموم خونه نباشه!
دراکو با عصبانیت چنگالش را از دهن مانتی بیرون میکشد.
-لوله کش ها دارن کار میکنن.میگن یه چیزی تو لوله های حموم گیر کرده.
در همین لحظات سیبل تریلانی سراسیمه از در وارد میشود.
-اووو...خداروشکر که پیداتون کردم.بلاتروف(چشم درون سیبل تریلانی مخفف بلاتریکس و رودولف) راه رو به من نشون داد...اگه بدونین چی شده باورتون نمیشه! گوی پیشگویی عزیزم گم شده...شارای عزیزم گم شده!همه جا دنبالش گشتم ولی نیست.رفته...
سیبل تریلانی روی زمین مینشیند و شروع به گریه کردن میکند.بلاتریکس زیر لب فحش میدهد و سعی میکند مانع از گاز زدن مانتی به بشقاب شود!
یکی از لوله کش ها در حالیکه شیء گرد و کثیفی در دست دارد وارد آشپزخانه میشود.
-این گیر کرده بود تو لوله حموم...درش آوردم...
سیبل با دیدن شارا (گوی پیشگویی) در دست لوله کش از خوشحالی از جا میپرد.
در کمال تعجب گوی پیشگویی شروع به حرف زدن میکند!
-من...هوووم...راستش...چطوری بگم...سیبل...من خیلی متاسفم...راستش...من اصلا قدرت نشون دادن آینده رو موقتا از دست دادم...من سرما خوردم سیبل.من همیشه از راه لوله کشی میام همه چیز رو میبینم و به تو میگم سیبل! ولی لوله های این خونه خیلی کوچیک بود...من گیر کردم!
رودولف:این گوی ها حرف هم میزنن؟
آنی مونی در حال لیس زدن بشقاب ایگور:حالا میتونم برم موهامو بشورم؟
سیبل مانند مادری مهربان گوی رو در آغوش گرفته بود و سعی میکرد آرامَش کند...در همین حال که سیبل در حال نوازش گوی بود چیزی را در آن مشاهده کرد و سپس با خوشحالی سر میز صبحانه نشست
بلاتریکس:کی از تو دعوت کرد بیای سر میز؟
سیبل:نا سلامتی یه دانگ از این خونه قراره در آینده ای نزدیک مال من بشه!! تو گوی پیشگوییم دیدم
سپس با خوشحالی شروع به خوردن صبحانه اش میکند!


ویرایش شده توسط سیبل تریلانی در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۶ ۱۴:۱۰:۱۵
ویرایش شده توسط سیبل تریلانی در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۶ ۱۴:۱۰:۴۱

آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۱:۳۵ جمعه ۲۶ مرداد ۱۳۸۶

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۵:۱۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
مکان: حمام خانه دومبول ها
ساعت: سه نصف شب!

بلیز با ربدوشامبر مجللی با عصابنیت حموم خانواده دومبول ها را به مقصد یافتن دراکو ترک میکند.
بلیز با خودش: آب سرده میخوام برم حموم چه وضعشه! مثلا اومدیم اینجا تفریح کنیم! اون از کبابشون. اون از تختاشون! اون از پذیراییشون حالا هم حموم ...

در سالن همه اعضای اسلیترین مشغول ورزش سنتی اژدها اندازون هستند. بدین ترتیب که بازیکنان در دو گروه سه نفره تقسیم میشوند و به نوبت اژدهایی را از دست و پا میگیرند و با آخرین قدرت پرتاب میکنند. تیمی که اژدها را بیشتر پرتاب کند تیم برنده است!

بارتی با هیجان مشغول قضاوت این دیدار است :

- و حالا هوریس و ایگور و ایوان با پیراهن های آبی در یک سوی میدان و بلا و رودولف و مانتی با پیراهنای قرمز در طرف دیگر و ... ما در وسط میدان اژدهای پونزده فوتی ای را از نژاد شاخ و دم مجارستانی مشاهده میکنیم! و اما کارشناس این دیدار ... خانم جولیا تراورز است قهرمان این رشته و رکورد دار پیچوندن کله اژدها در یک دقیقه . سلام خانم تراورز ...

در میدان
بلا: رودولف تو باید پای اژدها رو بگیری منو مانتی سر اژدها!
مانتی: نه مانتی پا دوست داشت! پای اژدها بود جیگر! سر اژدها تیغ داشت. مانتی تیغ دوست نداشت.
رودولف: الهی قربون فرزند بی ناموسمون برم پای اژدها رو دوست داره .. آخ!
بلا
دوباره بلا: یعنی چی مانتی؟ ورزش اژدها اندازون یک ورزش سه نفرست ! همه اعضای تیم باید با هم همکاری کنن ....

بلیز بدون توجه به این وقایع، از سالن گذشته و به دفتری که زمانی متعلق به آلبوس بود میره و دراکو رو در پای تلفن در حال خالی بستن میابه!
دراکو همینطور که داره یکی از وسایل آلبوس رو با دقت بررسی میکنه میگه:

دراکو: آره عزیزم! نمیدونی چقدر وزارت از ما کار میکشه که. والا هنوز دفتر کارمم انقدر نوشتم دستام همینجوری داره میلرزه! چشمام ضعیف شده! احساس بدی دارم عزیزم! وای چه درد و رنجی!!
پشت خط: اوه خدای من دراکو .. اوه دراکو .. تو بهترین شوهر دنیایی!

چند لحظه بعد
دراکو از صحبت با عیال خود فارغ شده بود. حالا که بلیز او را نزدیک نگاه میکرد میتوانست خطوط ظریفی را در زیر چشمهای دراکو ببیند که نشان از پیری زود هنگام او در بیست و چهار ساعت اخیر داشت. اما وقتی بلیز نمیتوانست حموم برود این مسئله جزئی چه اهمیتی داشت؟

بلیز: چه وضعشه! آب سرده ... لوله ها ترکیدن من میخوام برم حموم!
بلافاصله دراکو از ترس از دست دادن نیم دنگ باقی مانده در میز تحریر آلبوس به جستجو میپردازه و در کسری از ثانیه تبلیغ مورد نظر رو میابه! بر روی آگهی چند کارگر عضلانی خودنمایی میکردند که همگی رو به تصویر به این حالت مشغول لبخند زدن بودند. بخصوص نفر سوم از سمت چپ به صورت بسیار مشکوکی آشنا میزد. دراکو نگاه خود را از تصویر به روی نوشته های زیر عکس معکوس کرد:

آیا لوله آبتون ترکیده؟ آیا چند وقته یک حمومه درست حسابی نرفتید؟ اصلا نگران نباشید!
لوله کشیه هدویگ و دوستان. با داشتن کارگرانی عضلانی ، ماهر و دارا بودن مدرک دکترای لوله کشی در خدمت شما!
با ما تماس بگیرید. شماره تماس ..........


دراکو و بلیز

-----------

همون لحظه در مکانی خوفناک و اتاقی تاریک آنی مونی به شدت لبان خود را به هم میفشرد اما مگر امکان دارد آنی مونی چیزی بداند و لو ندهد؟ دراکو باید احمق باشد که بهش اعتماد کرده:

نقل قول:
-باشه،يك دنگ هم براي تو!فقط ببين،كسي نفهمه ها!بفهمند،نه تنها يك دنگ،بلكه يك پشه هم از اين خونه بهت نميدم!شبر فهم شدي؟


آنی مونی سرش را میگیرد و مانند موجودی رنج دیده از ته دل نعره ای دردناک سر میدهد، در همان حال از درد خم به زانو آورده و روی زمین ولو میشود! به شدت شروع به تکان خوردن میکند. عرق سرد بر روی پیشانیش نشسته و تندتند نفس میکشد گویی کیلومترها مسافت رو بدون نفس دویده.

ابرها به کنار میروند. ماه دوباره پدیدار میشود و نور مهتاب اتاق تاریک را روشن میکند. سرانجام درد و رنج از آنی مونی دور شده بود. او بالاخره تصمیمشو گرفته بود!

تصمیم آنی مونی: بی خیال دنگ. من نمیتونم جلوی زبونمو بگیرم حتما باید ماجرای صندوق رو لو بدم!


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۶ ۱۲:۲۶:۳۱
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۶ ۱۲:۴۰:۰۹
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۶ ۱۲:۴۸:۵۳
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۶ ۱۹:۴۶:۰۹



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۱:۳۳ جمعه ۲۶ مرداد ۱۳۸۶

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
دراکو مامور رو با صورت به دیوار کوبید و گفت:الهی کوفتت بشه خیلی خوب!یه دنگ هم تو ببر،پس من چیکار کنم...یه دنگ بیشتر برای خودم نموند که!!

در همين حين بارتي كه ته مونده ي استخوان هاي جوجه كبابها رو مي ليسيد و زا گشنگي دلش به ضعف رفته بود بلند شد و گفت :
- هي دراكو . يه چيزي بده بخوريم . دلمون ضعف رفت !!!
دراكو كه از ماجراي يه دنگ خييل نارراحت بود با عصبانيت فرياد كشيد :
- چي ؟ برو يه چيزي كوفت كن ديگه !
بارتي كه به روح لطيفش بر خورده بود به آرامي گفت :
- حالا ببين باهات چيكار كنم !
دراكو ادامه داد :
- چي گفتي ؟ بگو چي گفتي !!! وگرنه ...
- وگرنه چي ؟ منو مي اندازي بيرون ؟ خب بنداز . بعد ببين من چيكار كنم با اين شش دنگت .
دراكو به سمت بندري زنان رفت تا كمي حالشو ببرد و گفت :
- هيچ كاري نمي توني بكني !!!
بارتي هم به سمت آنها رفت و در حين بندري زدن به دراكو گفت :
- اگه يه سر برم پيش يكي از دامبلدورها يا مثلا آنيتا چي ؟
ناگهان دو پاي دراكو به هم گير كردند و دراكو به زمين خورد . مانتي هم كه در همين دور و اطراف بود با سرعت دويد و پريد روي كمر دراكو گفت :
- هشه !!! هش ... برو حيوون !!!
دراكو آهي كشيد و بچه را از كمر خود بلند كرد و به دامن بارتي افتاد و گفت :
- بارتي دستم به دامنت . گير نده ديگه !!!
بارتي كه از تعجب داشت شاخ در مي آورد گفت :
- من كه دامن ندارم , حداقل بگو ..
- خب باشه . دستم به زير شلواريت .
- برو پرو .
- خب دستم به جواربت . قبوله نصف اين دانگو بهت مي دم .
بارتي فكري كرد و گفت :
- قبوله ! از هيچي بهتره . چون من به فكرت هستم مي ذارم اين نصف دنگ هم براي خودتو آنيتا بمونه !!!
دراكو بلند شد و گفت :
- خيلي جوون مردي !!! هيچوقت اين لطفتو فراموش نمي كنم .



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲:۳۷ جمعه ۲۶ مرداد ۱۳۸۶

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۳۴:۵۴
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
آنی مونی در حالی که به این شکل در اومده بود گفت: فکر کرده شهر هرته،مرتیکه پیزوری به من میگه قیافه ام تابلوئه!
همگی که از حرکت عجیب الخلقه آنی مونی در شگفت بودن از وی پرسیدند:حالا چیکارش کردی؟
آنی مونی سینه اش رو جلو داد و گفت:هیچی فقط بیهوشش کردم.
دراکو که از بیدار شدن مامور وحشت داشت گفت:میگم بهتره سر به نیستش کنیم.فکر میکنم مانتی هنوز گرسنشه...مانی میخوای این یارو رو بخوری؟
مانتی با اکراه نگاهی به مامور ولو شده روی زمین انداخت و گفت:من آشغال خور نیست!
بلیز میخواست پیشنهاد دهد که مامور را به خورد گل گوشتخوار پر پر شده بدهند که مامور تکانی خورد و بهوش آمد.همه زیر چشمی به وی نگاه میکردن و چوب های جادویشان را از زیر ردا در دست گرفته بودند تا در صورت وقوع هر حرکت اضافه یک نفر را از منعیت زمین کم کنند!
مامور دستی به سرش کشید و گفت:ی بابا شما ها چقدر خشنین!شوخی هم سرتون نمیشه؟من فقط میخواستم یه کم قیمت رو ببرم بالا.چیه سرسه سوت ادم رو طلسم میکنین!
دراکو با خشم کیسه گالیون رو جلوی مامور انداخت و گفت:یعنی چی قیمت رو زیاد کنم؟این همه سکه بس نیست؟الهی کوفتت بشه!
مامور میخواست بلند شود،دستش را روی چیزی که فکر میکرد دسته مبل باشد گذاشت و از جا بلند شد،گرچه بعداً فهمید چیزی که دستش را روی آن گذاشته گل گوشنخوار بوده که هم اکنون دستش را تا مچ بلعیده است!
به زور دستش را از دهن گل گوشتخوار بیرون اورد و نگاه کارشناسانه ای به خانه انداخت و سپس گفت:من تصمیم رو گرفتم،اگه میخواین حرفی نزنم باید یک دنگ از خونه رو به اسمم کنین.اگه کمتر کنین همین الان همتون رو بازداشت میکنم!
دراکو: تو یکی دیگه دست از سر من بردار،بابا خونه مال خودمه،زورم به بقیه نمیرسه،به تو که میرسه!
این را گفت و یقه مامور را گرفت تا با یک عدد اردنگی وی را از خانه به طرف آسفالت خیابان شوت کند!
اما رودولف مانع او شد و گفت:بهتره این کار رو نکنی دراکو.این یارو دردسر میشه ها،یه دنگ بده بهش بره دیگه.ارزش نداره که!!
دراکو نگاهی به بقیه انداخت.بقیه:
دراکو مامور رو با صورت به دیوار کوبید و گفت:الهی کوفتت بشه خیلی خوب!یه دنگ هم تو ببر،پس من چیکار کنم...یه دنگ بیشتر برای خودم نموند که!!


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۶ ۲:۵۸:۰۹
ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۶ ۳:۰۷:۴۹

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲:۲۴ جمعه ۲۶ مرداد ۱۳۸۶

بلاتریکس  لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ یکشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 195
آفلاین
رودولف با پرشی بلند خود را از میان جمعیت به جلوی دررساند.

-دفاع؟معلومه که داریم..مانتی یه بچه کوچولوئه...اون اصلا نمیفهمه چیکار میکنه.

مامور وزارت نگاه مشکوکانه ای به رودولف کرد.

-خوب این واضحه که اگه مجرم زیر سن قانونی باشه والدینش به جای اون مجازات میشن.
با شنیدن این حرف تمام جرات و جسارت رودولف دود و به صورت ابری نزدیک سقف اتاق پراکنده شد.

-چی؟والدین؟آقا تو رو خدا.من تازه از آزکابان اومدم بیرون.اوناهاشش...اون والدینشه..بگیرینش.

و به بلا اشاره کرد.
مامور نگاهی به بلا کردکه در کمال خشانت در حال سرو کله زدن با یک مانتیکور وحشی بود.مانتیکور به شدت از وارد شدن به درون فر امتناع میکرد.
مامور با دیدن این صحنه بی خیال بلا شد.
-خوب بچه رو بخشیدم..ولی این یکی رو حتما باید ببرم.قیافش تابلو معتاده.(اشاره به آنی مونی)

دراکو درحالیکه کیسه ای پر از گالیونهای درخشان را در دست دارد مامور را به گوشه خلوتی برد.
-ببین عمو..ما امشب اینجا پارتی داریم..بیا اینا رو بگیر مزاحممون نشو.خودم کلی مشکل دارم.همه چشمشونو دوختن به این یه وجب خونه من.
مامور نگاهی به دیوارهای بلند و اتاقهای بیشمار خانه یک وجبی دراکو انداخت.
-چی؟تو به مامور دولت رشوه میدی؟رشوه؟اینو هرگز نمیبخشم.آقا معتاده رو نمیخوام.همینو میبرم.

قبل از اینکه دراکو فرصت مقاومت پیدا کند دستبند جادویی به دستان و چوب دستیش زده شد.

دراکو نگاه ملتمسانه ای به دوستانش کرد.

-کمکم کنین..داره منو میبره...بلا؟آنی مونی؟
بلا با بدجنسی لبخند زد.

-ناراحت نباش دراک..برات جوراب و سیگار میارم آزکابان
دراکو چاره ای نداشت.مظلومانه به طرف در حرکت کرد. درست در لحظه ای که قصد خروج از در را داشتند ناگهان نوری درخشید و مامور بیچاره در گوشه ای از سالن بیهوش روی زمین افتاد.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۶ ۲:۳۵:۴۸

عضو اتحاد اسلیترین

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.