این خاطره میتونست با جملهی "اصولاً اگر با جیمز سیریوس پاتر بزرگ شده باشید" شروع بشه، اگر خاطرهی ویولت بودلر نبود. اما، خب، از اونجا که داریم در مورد ویولت حرف میزنیم، حاضرجوابی و زبون ِ درازش، هیچ ربطی به بزرگ شدنش با جیمز نداشت. بودلر ریونکلاوی به صورت غریزی میتونست حتی توی اون حالت نیمهخواب نیمهبیدارش با لیلی لونا پاتر فسقلی کلکل کنه.
تازه از مأموریت محفل برگشته بود و باور کنین یا نه، ویولت بودلرها هم یه محدودیتی دارن برای انرژیشون. موهاشو با روبان بسته بود پشت سرش، پاهای پوتینپوشش رو گذاشته بود روی میز آشپزخونه و همینطوری که گزارشهای ویزنگاموت رو میخوند، یک سوم ذهنش چرت میزد، یک سوم ذهنش تحلیل میکرد و یک سوم ذهنش داشت جواب لیلی رو میداد.
شاید یه وقت ِ دیگه، با خنده و شوخی لیلی رو دس به سر میکرد؛ ولی الان که تدی و جیمز جفتشون مأموریت بودن، ویکی معلوم نبود کجاست [ و نمیخواست بدونه، دروغ چرا ! ] و آلیس و گیدیون رفته بودن سنتمانگو و خلاصه مقر محفل کلاً سوت و کور به نظر میرسید؛ ویولت دلش نمیومد لیلی رو بفرسته پی ِ کارش.
یه لحظه که سرشو آورد بالا، دید لیلی خیره مونده بهش. تونست ذهن پاتر تهتغاری رو بخونه: «نکنه مزاحمشم؟» و توی دلش به اون تربیت خانومانهی ویکتوریا غر زد. بچه که نباس با ملاحظه باشه آخه! دو روز این مو قرمزی رو از ویکی میکَند، میتونست یه آدمخوار مث خودش تحویل محفل بده!
یه لنگه از ابروهاشو انداخت بالا و با خنده گفت:
- بد نیگا میکنی ها بچه! اون که داوش بزرگترته، بش میگم جوجه پاتر، تو رو میام میخورما!
خطوط نگرانی و فکر از روی صورت لیلی محو شدن. اون قیافهی فرشتهگونی رو گرفت که فقط چند نفر معدود میدونستن پشتش شیطانی ترین نقشههاشه:
- من تو رو میخورم.
و تند تند پلکاش رو بهم زد.
ویکی خیلی جدی وقتی موهای لیلی رو میبافت یا با هم میرفتن خرید، مهربونطور بهش میگفت: «فرشته کوچولو.» ولی این لفظ واسه ویولت و جیمز و تدی که میدونستن "فرشته کوچولو" چیکارا ممکنه بکنه، یه شوخی بود بیشتر. واسه همین بودلر ارشد وقتی سرشو دوباره میکرد تو برگهها، نیشخند زد:
- برو فرشته کوچولو. برو هروخ به جیمز غلبه کردی بیا واس من کُرکُری بخون!
- قدرتامو دست ِ کم نگیرا ویول!
ویولت آخرین تیر ترکشش رو زد. با صدایی که میتونست مطمئن باشه ویکی نمیشنوه [ کجا بود این پرنسس خانوم حالا؟! ] ولی بلندتر از حالت عادی بود، گفت:
- ویکـــــی! بیا فرشته کوچولو رو ببر. وقت خوابشه!
یهو پاتر کوچولو از "لیلی ِ ویکی" تبدیل شد به "لیلی ِ ویولت" و این یکی از دوستداشتنیترین خصوصیات لیلی بود.
ویولت و ویکتوریا، مثل روز و شب بودن. یکی بیفکر و کلّهخر و عاشق دردسر، اون یکی دوراندیش و محتاط و مدبر. یکی خیلی بهش لطف میکردی، "معمولی" بود و اون یکی، نیمه پریزاد و در اوج زیبایی و لطافت. یکی با اون لاتی حرف زدناش میتونست خودشو پسر جا بزنه و اون یکی یه بانوی تمام عیار.
و لیلی؟ گرگ و میشی بین ویکتوریا و ویولت بود. بهترین ساعتهای شبانهروز.. یه ساعتایی نزدیک به اون یکی و یه ساعتایی، مثل الان، نزدیک به این یکی:
- نـــــــــــــــه! خوابم نمیااااااااد! منو ببر یه جای خفن ویو!!
و با اون چشمای روشنش، انقدر مشتاقانه و ملتمسانه زل زده بود توی چشمای ویولت که مخترع محفل خیلی به خودش فشار آورد تا نخنده. گور بابای ویزن و کاغذاش. پاهاشو از روی میز برداشت و با یه حرکت سریع، خم شد تا چشماش با چشمای لیلی همسطح شه:
- خـــــــــــــب.. بیا ببینم چقدر میتونی روی لبه پشت بوم گریمولد راه بری!
و قبل از این صدای جیغ و داد لیلی، ویکی رو بکشونه اونجا دستشو گذاشت روی دهن مو قرمزی:
- هیـــــس! آروم! ویکی بفهمه سر جفتمون بالای ِ داره!
چشمای لیلی، از هیجان و ناباوری و خوشحالی گرد شده بود. وقتی ویولت دستشو برداشت از روی دهنش، آروم گفت:
- منو میبری اونجا؟ منو میبری پشت ِ بوم ِ خودت؟
ویولت از جاش بلند شد و کش و قوس اومد. چقدر خسته بود! ولی حالا کم کم خستگیش در میرفت. حرکت کرد تا از در آشپزخونه بره بیرون، با یه لبخند رو کُنج لبش:
- خب.. میدونی.. باید یکی باشه که اگه من نبودم، تنهایی بیاد ستاره ها رو نگاه کنه. ستارهها عادت کردن به دیدن ِ یه نفر روی پشت بوم گریمولد.
و بعدش با خنده اضافه کرد:
- حالا فعلاً که از لبهی زیر شیروونی نمیتونی جلوتر بیای. ولی نگران نباش.
اگه کسی توی آشپزخونه مونده بود، میتونست صدای ویولت رو همونطوری که دور میشد، بشنوه:
- نمیفتی. من باهاتم! میگیرمت!
بعدش قشنگترین جملهای که میشه یه نفر به عمرش شنیده باشه:
- نگران نمیشم. حتی یه ثانیه!
و اگه اون موقع توی راهرو بود، میتونست عمیقترین و از تهدلترین لبخندی رو ببینه که میشه روی لبای یه نفر بشینه...!
ولی اون شب، هیچکس خونهی گریمولد نبود. اون شب، شب ِ ویولت و لیلی بود!..