نیو سوژه
صبح یک روز آفتابی قشنگ، تمامی مرگخواران مشغول انجام دادن کارهای خود بودند، سربه سر همدیگر میگذاشتند، معجون درست میکردند، برای اربابشان خودشیرینی میکردند، دعوا میکردند و... که ناگهان صدای بلندی توجه همه آنها را جلب کرد.
-ارباب رفتن حیاط، گفتن کسی مزاحمشان نشود، همه مرگخواران بیاید کنار در کارتون دارم. اگه کسی نیاد با قمه طرفه. همه بیاد، همین که گفتم.
مرگخواران با اخم به سمت در رفتند، حوصلشان از این همه کار های تکراری سر رفته بود. شاید رودولف فکری داشت.
-چیه رودولف؟!
-زود باش، کار دارم
-
همه ساکت. همه مرگخواران ساکت شدند، امروز رودولف عجیب شده بود.
-میخوام بگم ارباب از این همه یکنواختی خسته شده پس...
-از کجا میدونی؟
ملت مرگخوار شروع به پچ پچ کردند. رودولف سعی کرد به پچ پچ ها توجهی نکند و حرفش را ادامه دهد.
-چون منم خسته شدم. خوب داشتم میگفتم پس...
-خوب تو خسته شدی از کجا میدونی ارباب هم خسته شده؟
-چون من میگم،
نپرید وسط حرفام :vay:
همه مرگخواران بار دیگر شروع به پچ پچ کردند تا این که رودولف با عصبانیت گفت:
-هیچ کس حرف نمیزنه تا من حرفام تموم نشده. داشتم میگفتم... پس بهتره یه کاری انجام بدیم تا یکمی از این یک نواختی در بیان.
-خب
-خب کسی ایده ای نداره؟!
روونا هوش ریونی اش را به کار انداخت و به سرعت گفت:
-بهتره بریم بیرون
ملت به هوش روونا دست زدند و با خوشحال به سمت اتاق هایشان رفتد. تا این که روونا با تعجب گفت:
-کجا میرید؟
-میریم لباسامونو عوض کنیم دیگه.
-من گفتم بریم بیرون ولی نگفتم که کجا.
مرگخواران به فکر فرو رفتد با خود گفتند" بیرون بیرونه دیگه!" روونا زیر لب گفت"کاش اینا هم کمی هوش ریونی داشتن"
مرگخواران دور هم جمع شدند و مشغول مشورت کردن شدند.
-بریم مشنگ کشی.
-بریم نمایشگاه معجون
-
-نه بهتره اربابو ببریم پارک. البته سوپرایزشون کنیم.
-
-سوپرایزش کنیم. نمیدونید یعنی چی؟!
روونا با دیدن قیافه مرگخواران جواب خود را گرفت. با افسوس به تک تک مرگخواران نگاه کرد. سپس مشغول توضیح دادن معنی سوپراز شد. تمامی مرگخواران با تعجب به روونا نگاه میکردند. گاهی سرشان را به معنی فهمیدن تکان میدادند ولی در واقع چیز خاصی از حرف های روونا نفهمیدند. روونا ادامه داد:
-خب سوپرایز یعنی این، فهمیدین دیگه نه؟
-خب چجوری باید اربابو سوپراز کنیم؟!
ویرایش شده توسط پروفسور فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۲۴ ۲۱:۳۶:۰۰