Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
ارسال شده در: شنبه 10 تیر 1385 19:37
تاریخ عضویت: 1384/12/19
آخرین ورود: شنبه 12 مرداد 1387 20:34
از: پشت میز کامپیوتر
سوژه ي من:
اگه بخوايم درست پيش بريم بهتره كه يك پيرنگ درست و حسابي داشته باشيم براي اونهايي كه نمي دونن توضيح مي دم كه پيرنگ در واقع نقشه ي كلي كار است و از واژه ي بيرنگ كه در نقاشي كاربرد دارد وبه اين معني است كه:طرحي كه نقاشان روي كاغذ مي كشند و بعد آن را كامل مي كنند ، در معماري نيز : طرح ساختماني كه معماران مي ريزند و از روي آن ساختمان را بنا مي كنند و پيرنگ نيز با همين منظور ها براي داستان به كار مي رود و نكته ي مهم اين است كه هر چه پيرنگ فني تر و دقيق تر باشد داستان پر كشش تر و موثر تر است. پيرنگ نياز به رازي دارد با علامتهاي بسيار ظريفي در سراسر داستان و فاش شدن آن به طور ماهرانه در پايان داستان-تصادف:چرخش ناگهاني وقايع داستان بي آنكه قهرمان داستان در آن نقش داشته باشد سوژه ي داستان:سوژه ي داستان من اينه : ما از مثال استن شانپايك استفاده مي كنيم: اگه اون به زندان افتاده ما هم با يكي همين كا رو مي كنيم : داستان از زماني شروع مي شه كه يكي از بچه ها كه قهرمان داستان هم هست در زندانه و داره فكر مي كنه شروعش رو خودم در ادامه ي اين متن مي گذارم ، بعد ما اوضاع رو به هم مي ريزيم(تصادف)هنوز هم عمده ي داستان در زندان مي گذره و چون مي خوايم كه اون رو از زبان اول شخص نقل كنيم تا زماني كه اون توي زندانه همه چيز محدود به اطلاعات اون مي شه! بعد از مدتي اون تلاش مي كنه كه از زندان بياد بيرون و با تصميم لرد سياه(آزاد كردن ديوانه سازها)اون اين كار رو مي كنه،ما در اين لحظه دوستان بسيار صميمي اون رو مياريم و اينكه در مدت زنداني بودن اون چه اتفاقاتي افتاده. اين اتفاقات هرچيزي مي تونه باشه مثلا مرگ يا گم شدن يكي از دوستانشون!
حالا من اوليشو بزنم ببينم اصلا خوشتون مياد!:
در اين دو ماهي كه اينجا هستم،تنها سرگرميم خوندن نوشته هاي روي ديوار سنگي و زمخت اينجاست...مدام خاطرات اندوهناك گذشته،مرگ مادرم...چهره ي پدرم وقتي كه ما رو تنها گذاشت،دوستانم كه غرق خون بودند...دادگاهي كه براي محكوم كردن من تشكيل شد،وتمام چيزهاي بد زندگيم رو به كمك ديوانه سازها به ياد ميارم! صداي آشناي ظرف غذا،بوي پياز گنديده و قيافه ي تهوع آور آب سوپ هميشگي پياز من رو از افكار وحشتناكم جدا كرد...پس حتما ساعت دوازدهه ، نمي دونم دوازده شبه يا ظهر،اينجا هميشه تاريكه فقط نور ضعيف پنج شمع من رو مطمئن مي كنه كه در سياهچال نيستم! صبحانه نداريم فقط دو وعده سوپ پياز! پيازش را جدا مي كنم و بقيه اش را سر مي كشم . دوباره باز مي گردم،مثل بيماران رواني :لحظه اي آرامش و لظه اي بعداندوه و وحشت.
نمي دانم در بقيه ي سلول ها چه خبر است سلول روبه روي من خاليست ،اگر كسي بود با هم حرف مي زديم...اين روزها هيچيك از زنداني ها گناهكار نيستند،فقط فعاليتهاي وزارت سحر وجادو را نشان مي دهند نگران دوستانم هستم آن روز فقط من را گرفتند جنگ سختي بود : نمي دانم الان چه مي كنند آيا زنده اند؟ اوه!البته كه زنده اند همه ي آنها سالم در رفتند- تا جايي كه من ديدم- هنوز هم اميدوارم...بالاخره يه روزي ديوانه سازها از اينجا ميرن...
فقط عشق به ارباب وجود دارد وکسانی که از ورزیدن آن عاجزند