هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۸:۳۷ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۲۶ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۶
از وزارت سحر و جادو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1028
آفلاین
جمع کنید این تاپیک مال ماست ؛ خوش نشین مرخص !

« مکان : خانه شخصی دراکو و آنیتا ... ساعت هشت شب »

- قان قان .... چیس چیس ... برو ... ده برو دیگه لامصب !!
- هووووو چه خبرته خونه رو گذاشتی رو سرت ؟؟
- اه ... حواسمو پرت کردی دیگه !! مسخره ...
دراکو با عصبانیت از پای یه وسیله بازی ماگولی بلند میشه و به آنیتا که روی مبل نشسته و داره روزنامه پیام امروز رو میخونه نگاه خشانت باری میندازه .
- پاشو شامو بده بخوریم بینیم داریم میمیریم ( واج آرایی یم)
- امشب وقت نکردم چیزی بپزم ... با فلور رفته بودیم سه شنبه بازار وقت نشد .
دراکو نگاهش به چمدونی میوفته که به صورت مهر و موم شده گوشه اتاق افتاده .
- ببینم این چیه دیگه ؟
آنیتا از بالای روزنامه یه چشمش رو بیرون میاره و تو دهنی جواب میده .
- نمیدونم صبح از طرف گرین گوتز فرستادن واسمون .
دراکو نگاهی به کیف میندازه که روش نوشته شده :

« اسناد و مدارک مربوط به مرحوم آلبوس پرسیوال نمیدونم چی چی دامبلدور تقدیم به وارث آن مرحوم آنیتا دامبلدور »

دراکو کیف رو باز میکنه و با بهت و حیرت به مدارک اون نگاهی میندازه و چشمش به سندی که روی همگی اونها بود میخ کوب میشه .

آنیتا : چ ... چه ... چه طور جرات کرده ؟؟ این اراجیف چیه ریتا در مورد پدر من نوشته ؟؟؟
دراکو بدون اینکه متوجه فریادها و جابجا شدن آنیتا بشه به کار خودش ادامه میده .
دراکو : یعنی ... یعنی آلبوس واقعا ؟؟
آنیتا : نه ... دیگه نمیتونم این مزخرفات رو درک کنم !!
آنیتا دستش رو روی صورت میگیره و شروع میکنه به گریه کردن و بعد از مدتها دراکو از حال خودش بیرون میاد و پیش آنیتا میشینه تا دلداریش بده .
- چی شده عزیزم ؟ ببینمت ! چرا خودتو الکی ناراحت میکنی ؟
- اونا نمیذارن دو روز از مرگ پدرم بگذره اون وقت ... اون وقت ...
- حیف این چشای نازت نیست که بخوای باهاشون گریه کنی ؟
آنیتا به حالت دو نقطه دی به دراکو زل میزنه .
- راست میگی ؟؟
- اره ... میدونستی چشمات مثل دريا میمونه ؟؟
- جدی ؟
- به جان تو ... حالا میذاری جورابامو توش بشورم ؟؟؟
آنیتا در یک لحظه برق سه فاز از سرش میپره .
- پاشوووو برو گمشو بیرووووون
دراکو در یک حرکت آکروباتیک کیف مدارک رو برمیداره و از در خارج میشه.

یک ساعت بعد ... خانه آلبوس دامبلدور
دراکو به محض ورود به خونه شیک و تجملی که پر از وسایل قیمتی و تزئینی بود کف و خون قاطی میکنه و یک بار دیگه به سند خونه نگاهی میندازه تا مطمئن بشه
« مالک تام ریدل ... محل سکونت یتیم خانه ... »

دراکو با خوشحالی تمام روی کاناپه ولو میشه و سکه گالیونی رو از جیبش در میاره .
- بربکس همگی امشب شااام خونه ما دعوتید !! میخوایم یه شب دور هم حال کنیم و بترکونیم ...

دراکو با دستان باز شروع میکنه به چرخیدن دور خودش
- یوووووهووووووو ... حالا وارث این خونه زن منه ... این خووووونه مـــــــنــــــــــه !!!



وزیر مردمی اورجینال اسبق


تک درختم سوخت ، پس بذار جنگل بسوزه


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۴:۰۸ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۶

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
سرژ یه آهنگ بندری (از اون نوعش !) میذاره . یهو دامبل مثل برق گرفته ها سر جاش بالا پایین اینور و اونور میرفت .
خلاصه داشت حالرو میکرد دیگه !
سرژ هم با سرعت سرسام آوری مشغول رانندگی کردن بود . کمی بعد وقتی دید که کن کم داره حالش از بندری به هم میخوره سی دی بندری هه رو در آورد و یه سی دی شاد تر گذاشت .
دامبل که صداش در اومده بود نالید : این چیه دیگه گذاشتی ؟ بابا یه کم میهن دوست باش ! بندریه رو بذار و عشق کن ، صفا کن !
سرژ اعتراض کرد : چقدر جوادی تو آلبالو !(آلبوس)
یه کم خودتو به روز کن . یه کم جدید باش ! بابا خسته نشدی بس به شیوه ی این قدیمی ها تفکریدی ؟! ...)
دامبل که تحت تاثیر حرفای بی سرو ته اما شیرین سرژ قرار گرفته بود ، تصمیم گرفت شیوه ی زندگی کردنش رو تغییر بده . پس داشت کمی امروزی تفکر میکرد که سرژ با ترمزی فوق العاده خفن ماشین رو نگه داشت .
آلبوس : چی شد داشم ؟ (ش رو یه ذره با استرس تلفظ کنید . حالش بیشتره !) پس چرا یهو نیگه داشتی این لگنو ؟
سرژ : ای بابا دامبل ! یه خورده محترمانه تر حرف بزن ! مگه نمیبینی یه خانوم با شخصیت همین حالا میخواد سوار این لگن بشه ؟!
این حرف دامبل را به خود آورد و باعث شد که دامبل خیابون
رو دید بزنه . یه خانم فوق العاده زیبا با ابروانی پیوسته لبی که قرمزیش گل رز رو خجل میکرد ( رجوع شود به کارتون زیبای خفته !) عینک دودیش (از کی تا حالا شبا هم عینک دودی میزنن ؟!) رو برداشت گذاشت تو کیفش و در کمک راننده رو باز کرد و دست دامبل رو گرفت (چه بی ناموس !) . دامبل رو از رو صندلیش بلند کرد و پرتش کرد تو خیابون ! بعدش خودش نشست جای دامبل و به سرژ چیزی گفت . سرژ هم گازرو گرفت و د بدو که رفتیم !!!
دامبل بیچاره از رو زمین بلند شد . اطراف رو نگاه کرد . تاچشم کار میکرد خیابون بود و بیابون ! خیابونی که توش حتی یه دونه ماشین هم پر نمیزد (!) و بیایونی که توش هزار تا گرگ دامبل رو بر انداز میکردند .
دامبل : م م مامان من می می می میترسم !
کمی بعد انسان هایی که انگار انسان بودند دور دامیل را گرفته و ...
همان انسان ها : :root2:
:root2:


تصویر کوچک شده


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۹:۲۵ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵

ممد زاده ی ممدآبادیِ مملی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۰ جمعه ۶ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۴۵ دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۹
از یورقشاخر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 65
آفلاین
آنیت و مینروا در زیر نور ماه در حیاط محل زندگی دامبل و خانواده نشستن و در حالی که دارن به غورباقه خانگ آلبوس غذا میدن، غیبت میکنن و تخمه
(میشکنن و) میخورن.

مینروا: اَه اَه سینیسترا رو دیدی لباساش چقدر قیقاچه؟
آنیت: شوهرش از سومالی آورده براش!
ـ بهش میگه مد روز!
ـ اه اه زن پرفسور اسنیپ رو دیدی؟
ـ چشه مگه به اون ماهی؟( توضیح: ماه+ی)
ـ با با بچه ش میاد سر کلاس!
مینروا:
یکدفعه مینروا مظترب میشه و میپرسه:
ـ ننه(مادر) ساعت چنده؟
آنیت یکم با مچش ور میره تا ساعتش رو بیرون بیاره. یکدفعه شروع به گریه میکنه.
مینروا: چته ذلیل مرده چته؟
آنیت فین فین میکنه و میگه:
ـ نگران بابام!(بابا+هستم).
مینروا آنیت رو در آغوش میگره و میگه: نترس مامانی خوب میشه!()
و سپس آنیت رو رها میکنه و به سمت طبقه ی بالا میره...

اتاق دامبل---------------
دامبل در حالی با تسمه به تخت برنجیش بسته شده و جلیقه ی مخصوص پوشیده شروع به داد و بیداد میکنه.
مینروا به سرعت خودش رو به طبقه ی بالا میرسونه و یکمشت قرص به حلق دامبل میریزه و دامبل آروم به خواب میره.
مینروا: خوبه... بخواب...
اونوقت پیچ رادیو رو میپیچونه و یکدفعه رادیو شروع به زدن یک آهنگ بندری میکنه.
دامبل از خواب میپره و دور خودش میپیچه.
مینروا: اه! اه!
دامبل: بندری... بندری...
و شروع به وول خوردن میکنه.:barareh:

دو ساعت بعد-------------
مرلین در حالی که کیفش رو جمع میکنه از اتاق دامبل بیرون میاد.
مینروا: حالش خوبه دکتر؟
مرلین دست به ریشش میکشه و میگه:
ـ بهش یک سرنگ آرام بخش تزریق کردم. بزودی خوابش میبره.سعی کنین اون رو از آهنگ بندری دور نگه دارین تا
کمتر حوس بندری زدن بکنه. سرژ ذلیل مرده کجایی؟ به تویم میگن وردست؟
سرژ از اتاق دامبل بیرون میاد و وردست میرلین وا میسته.
مرلین دوتا پس گردنی به سرژ میزنه و ا هم از خونه بیرون میرن...

نیمه شب---------------
نور ماه روی ریشهای دامبل افتاده و اونها رو روشن کرده.
دامبل از دهنش یک چیز بیرون میندازه و روی تخت میفته. دامبل چیز رو برمیداره و دستهاش و جلیقه رو با چیز باز میکنه.
دامبل: اوووف... آزاد شدم...
و بندری زنان ملحفه(!) ها رو به هم میپیچه و از پنجره بیرون میندازه.
صدای ماشین سرژ از زیر پنجره ی دامبل شنیده میشه و دامبل سریع پایین میپره.
سرژ از پیکان جوانانش پاده میشه و میگه:
ـ چرا سوار نمیشی؟
دامبل: تا مینروا باشه نذاره من بندری بزنم...
دامبل دست میکنه جیبش و یک فندک درمیاره و بندری زنان چراغهای خیابون رو خاموش میکنه و سوار ماشین میشه.
دامبل: یه بتدری بذار صفا کنیم...
و ماشین در خیابان تاریک از خونه ی دامبل دور میشه...

ادامه دارد...


We'll Fight to Urgs mate, so don't shock your gecko!


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۲:۱۸ یکشنبه ۱۷ دی ۱۳۸۵

ادوارد جکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۰۴ سه شنبه ۶ شهریور ۱۳۸۶
از وسط سبيلاي هوريس كنار نيكي پلنگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 356
آفلاین
مجهول يك:اي ول خب همه خونه شونو بار زديم ديگه بايد بريم اما حالا اين همه بارو با چي ببريم
مجهول دو:اگر ميخواهيد بار شما در حداقل زمان و با ارزانترين قيمت به مقصد برسد فقط...
مجهول يك و دو با هم:به BAR STOP زنگ بزنيد
مجهول يك مشغول زنگ زدن ميشه
در همون زمان در محله اغفالگران
سه عضو ارزشي به در نزديك تر ميشن صداي اهنگ خفني بسيار اروم شنيده ميشه
ارتي دستگيره درو ميچرخونه و در وا ميشه كه يهو اهنگ ميزنه بيرون:
....DOPS.DOPS.DJBIJAME.DOPS.DOPS...DOPS ...DOPS ..BIJAME.PARTY..DOPS.DOPS.DOPS....
صداي سگ گربه و انواع جيغاي رنگارنگ بود كه شنيده ميشد و دختر پسرايه بيناموس ريخته بودن اون وسط

(در ضمن در بين اعضايه بيناموس شخصيتهايه اشنايي زيادي ديده شد در اين پست از ذكر نام انها خود داري ميشود اما بعد از زده شدن پست در ايستگاه پليس لندن به گزارش خواهد رسيد-با تشكر از سازمان شهروندان با مسئوليت)

مينروا:ها اينجا باق وحشه يا سازمان اقفال گران
ارتي و انيتا به علت برق گرفتگي ناگهاني هيچ كلامي از دهنشون خارج نميشه
مينروا:ا..اين شخصيت اشنايه شماره 1 نيست
ارتي با كمي تامل:چرا خودشه اين بيناموس اينجا چي كار ميكنه
مينروا:برو ازش بپرس باباتونو ديده يا نه
ارتي در حالي كه به سمت شخصيت اشنايه شماره 1 ميرفته با يه چند تا نگاه بيناموسانه بر نامه اعمال گناهانش مي افزايه
اما قبل از اينكه به شخصيت اشنايه شماره 1 برسه كه در حال تقليد صداي قاطر بوده
اغفالگران شماره 3 . 4 دورشو ميگيرن و دور مينروا و انيت را به ترتيب اغفال گران 5.6.7و8 ميگرن
همان مكان يك ساعت بعد
..DOPS.DOPS.DOPS.DOPS ...DJ BIJAME...DOPS.DOPS BIJAME PARTY..DOPS.DOPS....

اهنگ همونه اما خوانندش عوض شده ارتي در حالي كه بيجامشو بالايه سرش ميچرخونه روي سن رفته و در حال فرياد زدن اين اهنگه
مينروا در حال جيغاي بنفش كشيدنه و در حالي كه موهاش افشون شده دادو بيداد ميكنه انيتا هم هر حركت بيناموسي از دستش بر مياد اون وسط نشون ميده
(هم اكنون شما به قدرت اغفالگران قرن پي برديد پس ديگر فكر برايه چيست در صورتي كه تمايل به اقفال كردن كسي داريد فقط كافيست يه جغد به ما بفرستيد((حمايت از انجمن جغدهايه نامه بر))
با تشكر)

يك ساعت بعد در همان شهر در بيمارستاني كه دامبل بستري شده

دامبل تويه اتاق چهار تخته دراز كشيده سه نفر ديگه هم كنارش دامبل اهسته اهسته چشماشو باز ميكنه يه تابي به چشماش ميده بلند ميشه كشو قوسي به بدن ميده و نگاهي به سه تخت ديگه ميكنه و ناگهان برق ميگيردش
در سه تخت كناري مينروا انيتا و ارتيكوس دراز به دراز افتاه بودن
در همين گيرو وير بود كه مينروا با چند تا پلك زدن كوتاه چشماشو به حالت نيمه باز در مياره
البوسم به علت گرفتگي عضلات نميتونه كاري انجام بده
مينروا بلند ميشه كه.............................................
_______________________________________________
در نهايت اين پست برنده جام اموزشي ترين پست ميشود:HAMMER:


ویرایش شده توسط ادوارد جک در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۷ ۱۲:۳۰:۱۶

روح جنمار قديم ميكند:

[url=http://ww


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۲:۲۳ شنبه ۱۶ دی ۱۳۸۵

سرکادوگانold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۵ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۵ پنجشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 32
آفلاین
== ۱۰ دقیقه بعد ==

وسیله نقلیه ماگلیی به نام تاکسی (باتشکر از شرکت تاکسیرانی شهری که از نامبردن اسمش معذوریم و حومه که مارا یاری کردند. کپی رایت--اسکاور!) که در حال حاظر ۳ عوض خانواده دامبلدور رو حمل میکنه، جلوی کوچه اغفالگران توقف میکنه...

راننده که یک لنگ قرمز رنگ دور دستش بسته، با موهای وزوزی و سبیلی که به طرز فوق انتحاری کلفتست بر میگرده و میگه:

- آخر خطه...اداره تاسکی(!) رانی به ما اجازه نیمیده جلوطر بریم...ختر ناکه.... (نکته تاریخ هنر: در اینجا نویسنده سعی ورزیده تا از سنت زیبای دومبولیسم یادی کرده باشد!)باقیشو باس پیاده برید...شرمنده وجود...

آرتی با حالتی مضطرب آب دهنشو قورت میده: ببخشید یعنی چی که خطرناکه؟؟

راننده: والا دوهفته پیش یکی از رفقای ما یه مسافر میخوره به تورش میاد تو این محله...فقط خدا میدونه چی تو گوشه این مرد خونده بودن...جن رفته بود تو پوستش و...(در اینجا راننده مذکور توصیفی از رفیق اغفال شده اش میکند که پس از بررسی کارشناسان این توصیفات بالای هجده سال(!) شناخته شد، بدین ترتیب از ذکر آنها خودداری میورزیم!...باشد که ملت توی کفش بمانند!)

پس از این توصیف تکاندهنده اعضای خانواده دمبل در حدود ۳ دقیقه با وحشت بهم نگاه میکردن تا سر انجام مینروا با حالتی فوق شجاعت وارانه میگه: باید بریم...من آلبوسم رو میخوام...باید ببینم چی به سرش اومده...هر کاری هم باشه براش انجام میدم...

و در وسیله نقلیه رو باز میکنه که بره بیرون...

راننده با ریشخند: بهه...دست مریزا حاج خانوم...مارو از ناکجا آباد کشوندی اینجا...اینه آخر معرفتت؟ یه نیگا به این تاکسی متر ما بنداز...دست مزده مارو بدی بد نیس...

مینروا سر جاش یه نگاهی به راننده میکنه...از نگاش معلومه هیچ کدوم ازحرفای راننده رو در باره تاکسی متر و دست مزد نفهمیده...

مینروا با صدای کم: این چی گفت؟؟! امم...من که نفهمیدم...منو آنی میریم...آرتی تو وایسا ببین چی میگه...شما مردا زبون همو بهتر میفهمین...

آرتی: آخه چرا همیشه من؟؟
در حالی که مینروا و آنی از تاکسی دور میشن صدای آرتیکوس از درون ماشین شنیده میشه...

-- ببخشید میشه بیشتر توضیح بدید؟ من متوجه نمیشم...

--د ـ بی مروت پول...پول میدونی چیه؟؟ پول مارو بده بریم زن و بچه داریم...

۱۵ دقیقه بعد...پشت در خانه پلاک ۶۶۶...۳ عضو خانواده ایستادن و...

تق تق تق...(زنگ موجود نمیباشد)

صدایی کشیده و خاب آلود: کیییه؟؟؟

مینروا: من اومدم دنبال شوهرم...

صدا: ای جووون...خوب جای اومدی...من خودشم جون تو...بیا تو عزیزم...

مینروا: خفه شو بد ذات کثیف...شوهر من یه کپه ریش سفید داره...

صدا: هووم...نه...پس اشتب زدی ضعیفه...از این آدما اینجا یافت می نشود (!)...

مینروا که دستش ناخوداگاه به طرف چوبدستیشه : مگه اینجا پلاک ۶۶۶ نیست؟؟

صدا: نه قربونت...شهرداری جدیدن پلاکها رو رو عوض کردن ولی پلاکهای جدیدو یادشون رفته بذارن...۶۶۶ میفته آخرین خونه کوچه دست راست...

==چند لحظه بعد...پشت در آخرین خانه سمت راست==

در نیمه بازه...آرتی و آنی و مینی به آرامی وارد خونه میشن...

آنی پچ پچ کنان: اوه اوه اوه...این چه بوییه میاد؟؟...پیف...

خانه خالی و تاریکه اما از یکی از اتاقهای سمت چپ که درش هم بستس صداهایی میاد و دود سفیدی ازش خارج میشه...اعضا خانواده به آرامی به سمت در حرکت میکنن...

(تعویض صحنه...)

همان موقع، خانه آلبوس و خانواده...

در بطور کامل بازه و در طبقه اول هیچکس نیست...اما از طبقه دوم صدای حرکت دو عدد انسان مجهول الحال شنیده میشه...

مجهول یک،سراسیمه: د ـ بدو...زود باش...هر لحظه ممکنه سر برسن...کارو تموم کن...

مجهول دو: یه لحظه زبون به دهن بگیر الان تموم میشه...

و وردی عجیب و غریب رو زیر لب زمزمه میکنه...

...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نکته ارزشی: با تشکر از اداره فرهنگ و آرشاد آسلامی.. .


ویرایش شده توسط سر کادوگان کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۶ ۲۳:۲۵:۱۵
ویرایش شده توسط سر کادوگان کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۶ ۲۳:۲۷:۴۴
ویرایش شده توسط سر کادوگان کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۶ ۲۳:۲۸:۵۸
ویرایش شده توسط سر کادوگان کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۶ ۲۳:۳۱:۵۸
ویرایش شده توسط سر کادوگان کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۶ ۲۳:۳۴:۲۱
ویرایش شده توسط سر کادوگان کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۶ ۲۳:۳۵:۳۴
ویرایش شده توسط سر کادوگان کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۶ ۲۳:۳۹:۰۱
ویرایش شده توسط سر کادوگان کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۶ ۲۳:۴۱:۰۳
ویرایش شده توسط سر کادوگان کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۷ ۱:۴۳:۱۸
ویرایش شده توسط سر کادوگان کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۷ ۱:۴۵:۴۲

من فکر می کنم هرگز نبوده قلب من این گونه گرم و سرخ:
احساس می کنم در بدترین دقایق این شام مرگزای
[b]چندین هزار چشمه خ


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۶:۱۵ شنبه ۱۶ دی ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
بعد از چند لحظه که آنیتا به هوش می یاد! آرتی با نگرانی به اطرافش نگاهی میکنه و به مینروا میگه:
_ ای بابا! چی کار کنیم؟! بردن بابامونو!

مینروا میزنه تو سرش و شروع میکنه به جیغهای بنفش کشیدن!
آنیت و آرتی که به این جیغ های بنفش عادت داشتن، شروع میکنن به صحبت:
_ میگم آرتی، یادته اون اوایل ورودم به جادوگران، توی خانه ی 12 گریمالد کلی ژانگولربازیهای ماورایی میکردیم؟! بیا الانم از قدرتهای خارق العادمون استفاده کنیم!!
آرتی: ها ای خوب بید! وچوک!

ناگهان رعد و برقی زده میشه و اسمان شکاف میخوره! روح ملکه الیزابت، بانوی الفها، از آسمان فرو می آید و به ست آن دو میرود! و یکی میزنه توی گوش انیت و میگه:
_ بچه ی خنگول! هنوز نفهمیدی که اول کف زمین رو نگاه کنی؟! ژانگولر؟؟!

و میپره هوا!

آنیت و ارتی نگاهی به خیابون میکنن و یه کارت میبینن. آرتی بدو بدو میره ورش میداره و میگه:
_ ماااا ! آنیتا اینجا رو!... نوشته" گروه اغفالگران قرن!، آدرس...."

و همه سریعا یه تاکسی موگولی میگیرن و به دهن مینروا که هنوز داشت جیغ میکشید، چسب میزنن و سوار میشن تا برن به:

خیابان جواتیان- کوچه ی اغفالگران- پلاک 666 !!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۶ شنبه ۱۶ دی ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
مینروا و بچه ها از در وارد می شن و مستقیم به سمت پذیرش می رن .
مامور پذیرش : هی ممد نگاه کن ببین چه لباسای ضایعی دارن ! اینا دیگه کین ؟!

ممد فرصت جواب داده پیدا نمی کنه چون مینروا شروع به صحبت می کنه :
- ما دنبال آقای دامبلدور می گردیم . اینجا اتاق گرفتن .
پذیرش : بزارید ببینم تو لیست هست یا نه .(تو دلش : چه فامیل زاقارتی !)
در همون حالی که مامور داره تند تند لیست رو ورق می زنه آرتی رو به مامانش می کنه :
- شاید بتونیم با دادن نشونه های ظاهری بابا بفهمیم اینجاست یا نه .
آنیتا : آره بابام قیافش همیشه تکه !
مینروا : آره تابلو ترین مردیه که دیدم !
بعد رو به پذیرش می کنه :
- می بخشید آقا . نمی خواد بگردید . فقط بگید شما این چند روزه مردی با ریشای غیر عادی ندیدین ؟ به عبارت دیگه یه کپه ریش که ازش یه چیزی آویزون باشه ندیدین ؟!
پذیرش : هووومزج ... چرا دیدم !

مینروا : کو کو ؟
پذیرش : اوناها همونیه که بردنش تو آمبولانس . برید بهش می رسید . مثل اینکه حالش بد شده بود !
آنیتا جیغی می کشه و از حال می ره !
آرتی به دلیل عجله آنیتا رو بغل می کنه (خواهر برادرن !) و با مادرش به سمت آمبولانس می رن .

--- دو دقیقه قبل ، بیرون هتل ---

دو اغفالگر مینروا و بچه ها رو می بینن .
اغفالگر 1 : می گی چی کار کنیم ؟ اگه بفهمن آلبوس با ما بوده کارمون زاره !
اغفالگر 2 : من یه فکری دارم ! دنبالم بیا .
هر دو به سمت راننده آمبولانس می رن .
اغفالگر 2 : آقا چرا نمی ریم بیمارستان ؟
راننده : نه مثل اینکه سر پایی مداواش می کنن . خوشبختانه قرص اکسه تاثیر زیادی نداشته و تاثیرش خیلی خفیف بود . امان از این ملتی که این قرصا رو به خورد جوون(!) مردم می دن !(ستاد مبارزه با مواد مخدر ! - کپی رایت بای اسکی !)
اغفالگر 1 : بیا اینو بزار جیبت بشین بریم بیمارستان . وضعیت اضطراریه !

راننده : این گوشه نداشته بید !

گرومپ !

اغفالگر شماره 1 یه دونه می خوابونه در گوش راننده و همه با هم می شینن تو ماشین .
- واسه من ناز می کنه !!!

آمبولانس حرکت می کنه و به سمت بیمارستان می ره ...

--- در همین لحظه ، داخل هتل ---

صحنه اسلوموشن می شه . مینروا و آرتی و بارش!(آنیتا) از در خارج می شن . مینروا دستشو دراز می کنه تا آمبولانسو بگیره ولی حدودا شونصد متر اونورتر آمبولانس داره می ره در نتیجه دست مینروا بهش نمی رسه و می خوره زمین !

آرتی : نــــــــــــــــه !

آنیتا به هوش میاد و با دیدن آمبولانس که داشت می رفت دوباره جیـــــــغ می کشه و از حال می ره !




Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۴:۵۷ شنبه ۱۶ دی ۱۳۸۵

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
مینروا: ای آلبوس ... مردی که مردی! نباید یه چیزی از خودت توی این خراب شده بزاری؟
آنیت: مامان حالا چیکار کنیم؟ نکنه هیچ وقت نتونیم بریم سفر؟
مینروا: غصه نخور دختر ... آرتی برو زنگ بزن به این وسایل موگولی ( عامیانه ماگلی) ببین ما بخوایم بریم سفر باید چیکار کنیم!
آرتی: باشه مامی
مینروا: آییی پسر مواظب باش در و همسایه نفهمن ما از وسایل موگولی استفاده میکنیما آبرومون میره.
آرتی: مواظبم مامان.
و بدون توجه به دو فردی که با سرعت از کنار پنجره اتاق عبور کردند از اتاق خارج میشه.

همون لحظه در یکی از اتاق های هتل

اغفالگر شماره یک: ای بابا چرا این قرصه بهش نساخت؟ نمیره بیفته رو دستمون؟
دوربین زوم میکنه روی چهره آلبوس که پر از جوش و اینا شده. آلبوس به شدت داره میلرزه و در حال تشنجه از دهنشم کف داره میاد بیرون و حدقه چشمشم کامل سفید شده.
اغفال گر شماره دو: هوم عکس العملاش عادیه فکر کنم خودتو ناراحت نکن هنوز باهاش کار داریم!
دو اغفالگر: غوووووهاهاها

مکان: یکی از هواپیماهای شهر لندن

مینروا: ببخشید خانوم مهماندار گفتید اسم این وسیله که الان سوارشیم چی چی بودش؟
مهماندار
آنیت: اوا مامان ! نه خانوم مهمان نواز چی چی بودی؟ حالا ولش. این مامانم یه ذره شوخ طبعن نگران نباشید.
مهماندار: دکتر میخواین؟
مینروا: دکتر دیگه چیه؟
آرتی در حال بررسی کردن جداره داخلی هواپیماست که میگه:
- باب این موگولا بی سوادن فکر کنم منظورش شفا دهنده هست.
مهماندار روبه یکی از ممد های موجود:
- اینجا چند عدد فرد مشکوک موجود میباشد لطفا چندتا پلیس بفرستید اینجا!
مینروا: ببخشید خانم پلیس چیه؟
مهماندار

در همان اتاق مشکوک

اغفالگر شماره یک: مثل اینکه دیگه نفس نمیکشه!
اغفالگر شماره دو: اوهوم متوجه شدم فکر میکنم مجبوریم زنگ بزنیم بیان ببرنش شاید هنوز یه امیدی باشه.
اغفالگر شماره یک: باشه پس من زنگ میزنم.

چند لحظه بعد
طبقه پایین هتل مینروا و آرتی و آنی آپارات میکنن.
آنیت: ای واییییی ما پایین تر از سن قانونی بودیم آپارات کردیم.
آرتی: اشکال نداره ... مگه ندیدی چی میخواستن با اون وسایل موگولیشون سوراخ سوراخمون کنن.
مینروا: این حرفا رو ول کنین من میخوام آلبوسکمو ببینم!
مینروا به سمت هتل اشاره میکنه و همراه با بچه ها دوان دوان وارد میشه اصلا هم به برانکاردی که روی آن پارچه سفیدی قرار داشت و همراه با دو فرد مشکوک از کنارشون گذشت توجهی نمیکنه.


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۶ ۱۵:۲۲:۵۷
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۶ ۱۵:۴۰:۴۱



ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲:۴۱ شنبه ۱۶ دی ۱۳۸۵

اسکاور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹
از کارخانه ی دستمال سازی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 387
آفلاین
توضیح: من پست سر کادوگران کبیر رو ادامه دادم!
-----------------------------------------------------------------

سه عضو خانواده دامبلدور به سمت اتاق های خودشون میرن که آماده بشن...


-در اتاق مینروا و آلبوس-

مینروا بر روی تخت مشترکش با آلبوس نشسته و عکس آلبوس رو به طرز عشقولانه ای در دست گرفته و زارت زارت(!) داره گریه میکنه!

مینروا: آخه چرا این کارو کردی آلبوس؟...من که دوستت داشتم....ما که زندگی خوبی داشتیم....بچه های خوبی داشتیم!....آخه چرا؟! ...ما که همیشه با هم خوب....

در این لحظه مینروا یاد دعوای پریروزش با آلبوس میفته!

مینروا: همون بهتر که رفتی! ...برو به درک...تو همیشه ذاتت کثیف بود!(ستاد مبارزه با فحش های رکیک!)

در همین لحظه آرتیکوس وارد اتاق مامان مینی! میشه...

آرتی: مامان مینی...من وسایلامو برای سفر آماده کردم. شما حاضرین؟
مینروا: آره پسرم

در این لحظه آنیتا وارد اتاق میشه!

آنیتا: مامان مینی...مسواکمم بیارم؟
مینروا: مگه داریم میریم پیک نیک دختر چشم سفید؟!
آنیتا: آخه داریم میریم هتل!...به هر حال اونجا باید بمونیم و تحقیقات به عمل بیاریم!
مینروا: من پول کفن و دفن باباتو ندارم بدم بعد پول هتل تو رو بدم؟!
آرتی: مامان ولی بابا که نمرده!
مینروا: میمیره پسرم میمیره!...نگران نباش...هر چه زودتر میمیره!
آرتی و آنیتا:


و در یک صحنه ی فوق رومانتیک آنیتا و آرتیکوس همدیگه رو در آغوش میگیرن!(دقت کنید که هیچ بی ناموسی ای اتفاق نیفتاده...چون آنیتا و آرتیکوس خواهر برادرن!)


-پنج دقیقه بعد-

مادر و دختر و پسر خانواده ی دامبل آماده شدن و چمدوناشونو بستن...

آنیتا: خب حالا با چی بریم؟!
مینروا: بیا رو سر من سوار شو برو!
آنیتا: مامان شما چرا این شکلی با من رفتار میکنی جدیدا؟
مینروا: به خاطر اینکه تو دختر اون مردی!
آنیتا: خب مگه شما زنش نیستی؟

آرتی خودشو میندازه وسط صحبت خواهر و مادر...

آرتی: به نظر من با چوب جاروی بابا میتونیم بریم!
مینروا: با اون قراضه؟!...بابات نکرد اون چوبشو عوض کنه!...یادمه از وقتی ماه عسل رفتیم تا الان چوبشو عوض نکرد
آنیتا: مامان مگه شما ماه عسلم رفتین؟!


-فلش بک-

آلبوس و مینروا سوار بر جاروی نو آلبوس شدن...ریش های آلبوس هنوز سیاهه و چین و چروک صورت هر دو وجود نداره!

آلبوس: مینی اونجارو میبینی؟...من وقتی ده سالم بود اونجا درس میخوندم!
مینروا: وا مگه تو ده سالگی درس میخوندی؟!
آلبوس: ها؟!...چی؟!...نه منظورم این بود که....یعنی....
مینروا: راتو برو خالی بند!


آلبوس و مینروا با چوب جادو به سمت کنار دریا میرن تا ماه عسلشونو اونجا برگزار کنن!


ویرایش شده توسط اسکاور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۶ ۲:۴۴:۳۳

[url=http://godfathers2.persiangig.com/hammers/Pro


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ جمعه ۱۵ دی ۱۳۸۵

سرکادوگانold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۵ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۵ پنجشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 32
آفلاین
در همان حال...جلوی خانه آلبوس و خانواده...دو نفر مجهول الحال زیر سایه درختی بزرگ وایسادن بصورتی که صورتهاشون در زیر سایه پنهان شده...

مجهول اول: هومک...به گمونم نقشمون داره درست پیش میره...

مجهول دوم: هه هه(خنده موذیانه)...اصلا فکرشو نمیکردم جون تو.. .

در همین لحظه چند متر اونور تر آرتیکوس دامبلدور که روی جاروی قدیمی پدرش نشسته (نوع چوب جارو: پیکان جوانان ۶۷ دارای ترمز خودکار...این چوب جارو هم اکنون به فروش میرسد...برای کسب اطلاعات بیشتر تماس حاصل فرمایید!) با سرعت بدنبال پستچی بدبخت راه افتاده و داد میزنه:

هوووی...وایسا...یه ذره آروم تر برو...کارت دارم...

پستچی، با صدای حاکی از ترس و وحشت: چیکارم داری...وای نمیسم...اصلا تو کی هستی؟ ؟

- بابا وایسا جون مادرت این جاروهه نمیکشه...قدرت اسب بخارش ضعیفه...

پستچی در یک لحظه فوق دراماتیک بر میگرده و همین که چهره آرتی رو میبینه، به سادگی و معصومیت این جوان همیشه در صحنه پی میبره و سرعتشو کم میکنه...

پستچی: چیه...بوگو بینم...
آرتی که حالا در کنار پستچی پرواز میکنه نفس زنان میگه:...میخواستم...ببینم...شما...اون...نامه رو...جلوی در...خونه ما...انداختی؟

پستچی، متفکرانه: بله...چطور مگه؟

آرتی: از کجا فرستاده بودنش؟

پستچی لحظه ای مکث میکنه و سرش رو به طرف آرتی بر میگردونه تا جواب بده...

(تعویض صحنه...)

زمان: همان موقع

مکان: هتلی که آلبوس و اغفالگران در آن اتاق گرفتند...

دوربین روی دری قرمز و بزرگ زوم کرده...از پشت در صدای موزیک کاملا غرب زده بسیار بلندی شنیده میشه و از سر و صدا معلومه که خیلی شلوغه...

روی در نوشته شده: هتل (از ذکر نام برای صدمین بار معذوریم...این قدر گیر ندید...) برگذار میکند...بی جامه پارتی شماره ۵! با حظور خواننده قلب ها: (ذکر این اسم واقعا شرم آور و خارج از محدوده اس...اصلا حرفشم نزن...)

در قرمز ناگهان باز و به سرعت بسته میشه...دو اغفالگر (که قبلا به آنها اشاره شد...) زیر بغل آلبوس رو گرفتن و دارن کمکش میکن راه بره...

آلبوس نفس زنان: ای وای قلبم...آخه یکی نیست به شما بگه...این کارا از من گذشته...آاای قلبم...چقده شلوغ بود اونتوو...ای وای...مینروا کجایی...اصلا دیگه نمیتونم صبر کنم...من باید برگردم خونه...باید بفهمم سر زن و بچم چی اومده...ای وای...

اغفالگر شماره یک با لحنی مهربان آمیزانه(!) : خیله خب...خیله خب...آروم باش...الان باهم میریم خونتون...ما پودر پرواز داریم...با اولین شومینه میریم خونتون...نگران نباش...بریم بالا وسایلتو جمع کنیم...بیا بریم...

آلبوس: ای واای...باشه...باشه...بجنبید...برییم...

و هر سه به سرعت به سمت آسانسور ها حرکت میکنن...

(تعویض صحنه...خانه آلبوس همان موقع...)

-دینگ دینگ! (برای بووقها: اشاره به صدای زنگ)

مینروا: کیه؟

آرتیکوس: منم مامان...درو باز کن...فهمیدم نامه از کجا بوده...

چند لحظه بعد درون خانه...

مینروا که حالا متوجه شده آلبوس کجاس...با حالتی متفکرانه و در عین حال فوق خشانت بار میگه: هوووم...که اینطور...وقتشه بریم به اون هتل کذایی و ته توی قضیه رو شخم بزنیم...

آنی: منظورتون اینه که ته توشو در بیاریم..

- اهه..اینقد ایراد نگیر دختر مگه نمیبینی من با چه مشکلاتی باید سر و کله بشکونم...

- سر و کله بزنم...

- میزنمتا!!!! عجب...هوووم اینطور که از نامه بابات پیداس یه نفر یه عکسی از من مثل همونیکه از بابات برای ما فرستادن براش فرستاده که نشون بده من مردم...(در دلش: خدا نکنه!)
...یعنی کی میتونه اینکارو کرده باشه...برید آماده شید...داریم میریم هتل باباتون...آلبوس اگه دستم بهت نرسه...

و دو فرد مجهول هنوز خانه آلبوس و خانواده رو زیر نظر دارند.....

...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش:

ای وای ببخشید...من سرگرم نوشتن بودم...که متوجه نشدم مالدبر قبل از من داستان رو ادامه داده...این پست ادامه پست بلیز هست...ناظر محترم
اگه صلاح دونستن که نمایشنامه مالدبر ادامه پیدا کنه میتونن نمایشنامه منرو پاک کنن


ویرایش شده توسط سر کادوگان کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۵ ۲۳:۵۹:۱۵
ویرایش شده توسط سر کادوگان کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۶ ۰:۰۰:۳۷
ویرایش شده توسط سر کادوگان کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۶ ۹:۳۰:۵۵
ویرایش شده توسط سر کادوگان کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۶ ۹:۳۸:۱۲

من فکر می کنم هرگز نبوده قلب من این گونه گرم و سرخ:
احساس می کنم در بدترین دقایق این شام مرگزای
[b]چندین هزار چشمه خ







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.