== ۱۰ دقیقه بعد ==
وسیله نقلیه ماگلیی به نام تاکسی (باتشکر از شرکت تاکسیرانی شهری که از نامبردن اسمش معذوریم و حومه که مارا یاری کردند. کپی رایت--اسکاور!) که در حال حاظر ۳ عوض خانواده دامبلدور رو حمل میکنه، جلوی کوچه اغفالگران توقف میکنه...
راننده که یک لنگ قرمز رنگ دور دستش بسته، با موهای وزوزی و سبیلی که به طرز فوق انتحاری کلفتست بر میگرده و میگه:
- آخر خطه...اداره تاسکی(!) رانی به ما اجازه نیمیده جلوطر بریم...ختر ناکه.... (نکته تاریخ هنر: در اینجا نویسنده سعی ورزیده تا از سنت زیبای دومبولیسم یادی کرده باشد!)باقیشو باس پیاده برید...شرمنده وجود...
آرتی با حالتی مضطرب آب دهنشو قورت میده: ببخشید یعنی چی که خطرناکه؟؟
راننده: والا دوهفته پیش یکی از رفقای ما یه مسافر میخوره به تورش میاد تو این محله...فقط خدا میدونه چی تو گوشه این مرد خونده بودن...جن رفته بود تو پوستش و...(در اینجا راننده مذکور توصیفی از رفیق اغفال شده اش میکند که پس از بررسی کارشناسان این توصیفات بالای هجده سال(!) شناخته شد، بدین ترتیب از ذکر آنها خودداری میورزیم!...باشد که ملت توی کفش بمانند!)
پس از این توصیف تکاندهنده اعضای خانواده دمبل در حدود ۳ دقیقه با وحشت بهم نگاه میکردن تا سر انجام مینروا با حالتی فوق شجاعت وارانه میگه: باید بریم...من آلبوسم رو میخوام...باید ببینم چی به سرش اومده...هر کاری هم باشه براش انجام میدم...
و در وسیله نقلیه رو باز میکنه که بره بیرون...
راننده با ریشخند: بهه...دست مریزا حاج خانوم...مارو از ناکجا آباد کشوندی اینجا...اینه آخر معرفتت؟ یه نیگا به این تاکسی متر ما بنداز...دست مزده مارو بدی بد نیس...
مینروا سر جاش یه نگاهی به راننده میکنه...از نگاش معلومه هیچ کدوم ازحرفای راننده رو در باره تاکسی متر و دست مزد نفهمیده...
مینروا با صدای کم: این چی گفت؟؟! امم...من که نفهمیدم...منو آنی میریم...آرتی تو وایسا ببین چی میگه...شما مردا زبون همو بهتر میفهمین...
آرتی: آخه چرا همیشه من؟؟
در حالی که مینروا و آنی از تاکسی دور میشن صدای آرتیکوس از درون ماشین شنیده میشه...
-- ببخشید میشه بیشتر توضیح بدید؟ من متوجه نمیشم...
--د ـ بی مروت پول...پول میدونی چیه؟؟ پول مارو بده بریم زن و بچه داریم...
۱۵ دقیقه بعد...پشت در خانه پلاک ۶۶۶...۳ عضو خانواده ایستادن و...
تق تق تق...(زنگ موجود نمیباشد)
صدایی کشیده و خاب آلود: کیییه؟؟؟
مینروا: من اومدم دنبال شوهرم...
صدا: ای جووون...خوب جای اومدی...من خودشم جون تو...بیا تو عزیزم...
مینروا: خفه شو بد ذات کثیف...شوهر من یه کپه ریش سفید داره...
صدا: هووم...نه...پس اشتب زدی ضعیفه...از این آدما اینجا یافت می نشود (!)...
مینروا که دستش ناخوداگاه به طرف چوبدستیشه : مگه اینجا پلاک ۶۶۶ نیست؟؟
صدا: نه قربونت...شهرداری جدیدن پلاکها رو رو عوض کردن ولی پلاکهای جدیدو یادشون رفته بذارن...۶۶۶ میفته آخرین خونه کوچه دست راست...
==چند لحظه بعد...پشت در آخرین خانه سمت راست==
در نیمه بازه...آرتی و آنی و مینی به آرامی وارد خونه میشن...
آنی پچ پچ کنان: اوه اوه اوه...این چه بوییه میاد؟؟...پیف...
خانه خالی و تاریکه اما از یکی از اتاقهای سمت چپ که درش هم بستس صداهایی میاد و دود سفیدی ازش خارج میشه...اعضا خانواده به آرامی به سمت در حرکت میکنن...
(تعویض صحنه...)
همان موقع، خانه آلبوس و خانواده...
در بطور کامل بازه و در طبقه اول هیچکس نیست...اما از طبقه دوم صدای حرکت دو عدد انسان مجهول الحال شنیده میشه...
مجهول یک،سراسیمه: د ـ بدو...زود باش...هر لحظه ممکنه سر برسن...کارو تموم کن...
مجهول دو: یه لحظه زبون به دهن بگیر الان تموم میشه...
و وردی عجیب و غریب رو زیر لب زمزمه میکنه...
...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نکته ارزشی: با تشکر از اداره فرهنگ و آرشاد آسلامی..
.
ویرایش شده توسط سر کادوگان کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۶ ۲۳:۲۵:۱۵
ویرایش شده توسط سر کادوگان کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۶ ۲۳:۲۷:۴۴
ویرایش شده توسط سر کادوگان کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۶ ۲۳:۲۸:۵۸
ویرایش شده توسط سر کادوگان کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۶ ۲۳:۳۱:۵۸
ویرایش شده توسط سر کادوگان کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۶ ۲۳:۳۴:۲۱
ویرایش شده توسط سر کادوگان کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۶ ۲۳:۳۵:۳۴
ویرایش شده توسط سر کادوگان کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۶ ۲۳:۳۹:۰۱
ویرایش شده توسط سر کادوگان کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۶ ۲۳:۴۱:۰۳
ویرایش شده توسط سر کادوگان کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۷ ۱:۴۳:۱۸
ویرایش شده توسط سر کادوگان کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۷ ۱:۴۵:۴۲