هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۵ جمعه ۱۵ دی ۱۳۸۵

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
جییییییغ ویییییییف نامه؟ یکی منو بگیره ... جیییییییغ
بلافاصله مینروا بر روی آرتی شیرجه زده و نامه رو از دست آرتی میقاپه ...
مینروا: آنیت اون عینک مامانی رو بده ...
آنیت: مامان عینکتون هفته پیش موقع دعوا با بابایی مثل اینکه شکست. همون مشته بودش ....
مینروا: ای بابا دختر یه عینک جور کن دیگه میخوام ببینم توی نامه چی نوشته. شاید این بابای خرفتتون هنوز زنده باشه.
آنیت و آرتی: اواااا مامان...!
مینروا: آنیت میگم برو یه عینک بیار!
بلافاصله آنیت با سر و صدا به طبقه بالا میره و در راه یه بار هم صدای برخورد وی باز زمین شنیده میشه.

در همون لحظه دوربین میچرخه روی عده ای معلوم الحال که از بیرون خانه خانواده دومبول رو زیر نظر داشتن و ما هم از آشکار کردن هویت آنان معذوریم.

چند لحظه بعد.
خانواده دومبول به جز خود دومبول مشغول خواندن نامه هستند:
متن نامه:
مینروا...؟ مینروا چرا جواب نمیدی؟ اهو اهو اهو زنده ای؟ من شوهر خوبی نبودم .. گذاشتم ازت سوء استفاده کنن بعد بکشنت ... نه من خیلی غمگینم. آخه چرا مردی؟ بخدا بعد پارتی برمیگشتم ... حالا اگر زنده ای جوابمو بده از ناراحتی در بیام.

دوستدار همیشگی تو پشمک


سکوت سنگینی در فضای خانه حکم فرما میشه و سپس:
- مینروا: نه یکی آلبوس منو چیز خورش کرده. دوباره شوهر مظلوم منو به راه های خلاف کشوندن. دارن ازش سوء استفاده میکنن.
آرتی: مامان ... بابایی قویه میتونه از خودش مواظبت کنه.
مینروا: البوس من انقدر ... انقدر سادست که ... (بغضش میترکه)
آنیت: مامان بهتر نیست از این پستچیه بپرسیم که این نامه رو از کجا آورده؟
مینروا: هوم؟ ... خوب گفتیا چرا دخترم میشه.

مینروا میپره کنار پنجره و بیرون رو نگاه میکنه. بلافاصله صحنه اسلوموشن میشه مامور پستچی داره در هوا پرواز میکنه.
مینروا: آرتی بپر تا ماموره دور نشده بگیرش بیارش اینجا باید از زیر زیبونش حرف بکشیم.
آرتی: چشم مامانی!
و به سمت انباری میدوه و در یک چشم به هم زدن با یک عدد جارو مربوط به بچگی های البوس به دونبال فرد پستچی از خانه خارج میشه.
مینروا: آنیت دخترم ... برو از آشپزخونه یکم وسایل بیار شاید مجبور بشیم دست به اعمال زور بزنیم ... میدونی که من برای آلبوسکم هر کاری میکنم


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۵ ۱۶:۰۱:۲۸



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۸:۳۶ جمعه ۱۵ دی ۱۳۸۵

سرکادوگانold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۵ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۵ پنجشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 32
آفلاین
پشت در خانه...شخصی با ردایی بلند و قهوه ای از سرما به شدت در حال لرزشه...و روی رداش به رنگ سفید نوشته: پستچی ویژه اداره پست سریع السیر FedExius ! (میان برنامه ارزشی و تبلیغاتی اسپانسر: آیا شما هنوز از جغدهایتان استفاده میکنید؟ دیگر زمان آنست که به دنیای سریع قرن ۲۱ بپیوندید...کارکنان ورزیده و خاک صحنه خورده ما، بسته پستی شما را در کمتر از ۱۲ ساعت به هر کجای دنیا خواهند رساند! پست سریع السیر FedExius! )

پستچی پس از در زدن های متمادی منصرف میشه...

پستچی: هووهووی...سرده...نه...اینا خونه نیستن...مجبورم بسته رو بندازم برم...

بسته رو از لای در رد میکنه و سوار جاروی فوق پیشرفتش میشه و به سرعت در دوردستهای افق ابدیت ناپدید میشه...و صدای باد زمستانی فضا رو پر میکنه...روی بسته پستی نوشته شده: از طرف آلبوس دامبلدور، اتاق ۳۶۵ هتل (نام هتل و اسم شهر بدلیل مسائل فوق امنیتی سانسور گردید...لطفا اسرار نکنید...)

(صحنه عوض میشه...)

زمان: ۸ ساعت قبل

مکان: هتلی در شهری که از ذکر نامش شدیدا خود داری میورزیم. ( هتل دارای برنامه های تفریحی متنوع برای تمام اعضای خانواده میباشد از جمله بی جامه پارتی های شبانه.)

آلبوس دامبلدور در حال گرفتن دوش آب گرم در حمام یکی از اتاقهای هتل است...و در آنسوی اتاق دو جوان اغفالگر که از نام بردنشان معذوریم با صورتهای کاملا شطرنجی شده به خوردن کاپوچینی(!) مشغولند...

اغفالگر شماره یک با صدای بلند: آلبوس...حالا دیدی با ما اومدی بد نشد؟

آلبوس از درون حمام: بله...ولی خانوادم؟ بچه هام؟ اونا چه فکری میکنن؟ حتما تا حالا نگران شدن...

اغفالگر شماره دو : میدونی چیه؟ تو زیادی بهشون اهمیت میدی...واست خوب نیس...میگیری نکته رو؟این دوره زمونه دیگه خانواده دوستی و زناشوری و این حرفا خز شدن...( اطلاعیه مهم انجمن پاسداران زبان پارسی: هموطن گرامی، بیایید دست در دست هم دهیم و زبان دیرینه پارسی را با بکار نبردن کلماتی همچون خز، خفن، ایول، دمت گولی و غیره زنده نگاه داریم... با تشکر از همکاری شما!)

آلبوس: آره ولی...
در همون موقع زنگ در به صدا در میاد...
دینگ دینگ...
اغفالگر شماره یک به سمت در میره و در رو باز میکنه...

چند لحظه بعد...

آلبوس: کی بود؟؟
اغفالگر: امم...یه یارویی بود گفت اینو بدم بتو...یه عکسه...چقد ترسناکه ولی...هه هه...

ده دقیقه بعد...

آلبوس که با یه حوله سفید خودش رو پیچیده روی زمین ولو شده، عکس توی دستشه و زار زار گریه میکنه...

- ای وای...ای هوار...دیدی چی به سر زنم اوردن...ای وای مینروا...ببین همه موهاشو کندن...البته اونکه مویی رو سرش نداشت...ولی اینو ببین کاملا مشخصه که ازش سو استفاده کردن...شکنجش دادن... بعدشم کشتنش...نگا کن چه زخمای عمیقی هم داره...ای واای...مدونستم نباید بیام اینجا....

اغفالگر شماره یک که بالا سر آلبوس داره قدم میزنه میگه: ببین...این...این اصلا ممکنه واقعی نباشه...تو از کجا میدونی؟؟ یکی میخواسته باهات شوخی کنه...

آلبوس : آخه کی؟؟

اغفالگر شماره دو در حالی که از آنسوی اتاق با لیوان آب قند به آلبوس نزدیک میشه میگه: اصلا میدونی چیه...تو که لازم نیست بری اونجا...یه نامه سریع السیر با پست FedExius بفرست (لازم به ذکر است که در اینجا تبلیغات اسپانسر به دلیل کمبود وقت و بودجه حذف گردید.) اگه تا فردا ازشون خبری نشد...یا جواب نامتو ندادن اونوقت...هممم...اونوقت معلوم میشه کار از کار گذشته بوده و تو هیچ کاری نمیتونستی براشون بکنی...

آلبوس لحظه ای به فکر فرو میره...و در حال فکر کردن به حرفای اغفالگر شماره دوه...
اغفالگر یک با لحنی فوق اغفالگرایانه: تازه...من واسه امشب سه تا بلیت خریدم برای همون پارتی که قولشو دادم...

آلبوس یک لحظه دیگه فکر میکنه و بعد روشو بر میگردونه به طرف اغفالگر یک...از نگاهش معلومه که تصمیمشو گرفته...

(تعویض صحنه...)

زمان: ۸ ساعت بعد...
مکان: خانه آلبوس و خانواده...
آرتیکوس که تازه بهوش اومده لنگان لنگان خودشو به کنار در میرسونه، نامه رو بر میداره و با صدای بلند میگه: مامان...یه نامه داریمم.....


من خودم پست مالدبر رو پاک کردم...از نظر من هم اصلا پست خوبی نبود و داستان رو کاملا خراب کرده بود...از این به بعد اینجور پست ها توسط خود من پاک میشن!


ویرایش شده توسط سر کادوگان کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۵ ۸:۴۶:۴۴
ویرایش شده توسط سر کادوگان کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۵ ۱۰:۲۸:۵۵
ویرایش شده توسط سر کادوگان کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۵ ۱۰:۳۶:۳۷
ویرایش شده توسط سر کادوگان کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۵ ۱۰:۳۷:۳۵
ویرایش شده توسط سر کادوگان کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۵ ۱۰:۴۰:۱۴
ویرایش شده توسط سر کادوگان کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۵ ۱۰:۴۳:۳۱
ویرایش شده توسط اسکاور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۵ ۲۲:۱۸:۵۵

من فکر می کنم هرگز نبوده قلب من این گونه گرم و سرخ:
احساس می کنم در بدترین دقایق این شام مرگزای
[b]چندین هزار چشمه خ


ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۳ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵

اسکاور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹
از کارخانه ی دستمال سازی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 387
آفلاین
آرتی: مامان مامان!...مردی مامان؟!!...چی شده آنیتا؟
آنیتا: وای بابام مرد!...وای مامانم مرد!...وای یتیم شدم!...وای بدبخت شدم!

آنیتا بر روی پاهاش میزنه و صورتشو چنگ میندازه و از صورتش خون سرازیر میشه!
آرتیکوس به سمت آنیتا میاد و اونو میگیره و البته دقت میکنه که با آنیتا تماس نداشته که بی ناموسی پیش نیاد!
آرتی بعد از اینکه آنیتا رو از اون حرکات فوق خشن بازمیداره(فوق دومبولیسم!) به سمت عکسی میره که بر روی زمین افتاده بود و مچاله شده بود.
عکس رو صاف میکنه و شروع میکنه به نگاه کردن!

آرتی: این کیه؟

درون عکس آلبوس دامبلدور به طرز فجیعی ریشاش کنده شده و موهاش از ته زده شده و آثار شکنجه بر روی کله و صورت و بدنش نمایانه و عصاش هم به داخل شیکمش فرو رفته!!!

آرتی: هزار دفعه گفتم عکس های خشن نگاه نکنید!


-پنج دقیقه بعد-

مینروا و آنیتا بر روی تخت دو نفره ی مینروا-آلبوس! خوابیدن و آریتکوس براشون آب قند آورده و داره با قاشق میکنه دو دهنشون!

مینروا: وای...وای...دیدی چی شد؟...آلبوسم نیست...آلبوسم مرد...آلبوسم به رحمت ایزدی پیوست!(با تشکر از ستاد طرفداری از دیالوگ های ادبی!)
آرتی: چیزی نشده که مامان...یه عکس فوق خشن دیدی...شب میخوابی صبح بلند میشی یادت میره!(نکته برای بوق ها!: آرتی هنوز متوجه نشده که اون عکس، عکس جسد آلبوس بوده!)

مینروا در یک لحظه ی فوق انتحاری بلند میشه و یه چک میخوابونه تو گوش آرتیکوس!

آرتی: مگه من چی کار کردم مامان جون؟! (با تشکر از ستاد تربیت درست فرزندان و ستاد برخورد با والدین مخصوصا جوانان!)
مینروا: بابات مرده بعد تو به من میگی بخواب؟!...آخه بدبخت!...تو یتیم شدی...من که میرم پس فردا یه شوهر دیگه میگیرم!
آرتی: یعنی بابا شمارو طلاق داده؟!...پس برای همینه که هنوز برنگشته!


جیـــــــــــــــــــــــــــــغ!


در یک لحظه آنیتا به طرز ارزشی ای قاطی میکنه و به صورت فوق انتحاری پتو رو کنار میزنه و در همون یک لحظه میپره و با لگد میره تو صورت آرتیکوس!!

آرتیکوس همون طور که در هوا داشت چرخ میخورد تا به زمین بیفته شروع میکنه به حرف زدن!

آرتیکوس: مگه من چی کار کردم خواهر عزیز تر از جونم؟! (با تشکر از ستاد سازندگی زندگی سالم برای جوانان و ستاد برخورد مسالمت آمیز جوانان!)

کله ی آرتیکوس به تیزی توالت مینروا(!!) میخوره و بیهوش میشه!...آنیتا و مینروا هم غش میکنن...


صدای زنگ در خونه به صدا در میاد...

دینگ دینگ!
-کسی خونه نیست؟


ویرایش شده توسط اسکاور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۴ ۲۰:۰۹:۳۷
ویرایش شده توسط اسکاور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۴ ۲۰:۵۷:۳۹

[url=http://godfathers2.persiangig.com/hammers/Pro


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۸:۳۳ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
- ... و هم اکنون همکارمون خانم فاطی پاتر اخبار سینمایی رو به سمع و نظرتون می رسونن . خانم فاطی پاتر بفرمایید .
- بله از آقای جاسم گرنجر متشکرم . همانطور که اطلاع دارید مسابقات اسکار هالی ویزارد برای سومین بار در حال برگذاریند و فیلمسازان از سراسر جهان اثرات خودشونو برای شرکت در این اسکار می فرستن . در همین راستا امروز شاهد اکران فیلم "توطئه مرگبار" از کارگردان نام آشنای سینمای جادویی ، هدویگ بودیم ...
تق !

مینروا تلویزیونو خاموش می کنه و کنترل رو کنارش روی مبل می زاره .
- اه این آلبوس هم که نیومد . یه روز که باهاش کار داری دیر میاد پیداش نیست .
مینروا بلند می شه و به سمت آشپزخونه می ره . صداش برخورد پاشنه کفشش به زمین شنیده می شه .
صدای جیغ آنیتا از بالای پله ها : مامان بابا نیومد ؟
- نه هنوز .
مینروا به مسیرش ادامه می ده . به جلوی پله ها که می رسه ...
پیتکو پیتکو !(صدایی شبیه یورتمه اسب !)
مگی پاش پیچ می خوره و میفته زمین .
آنیتا در حالی که مثل همون حیوون نجیبی که دو خط بالاتر ذکر شده از پله ها پایین میاد می گه :
- مامان می خوای من خودم ببرم کفشتو بدم کفاشی ؟
- نه لازم نیست الان بابات میاد .
- چرا خودت درستش نمی کنی ؟ ... مگه با طلسم نمی شه درستش کرد ؟
- اگه بابات اون روز برا تنبیه آرتیکوس کتاب "طلسم های پرکابرد" گیلدی رو از پنجره به طرفش ننداخته بود الان می تونستم طلسمو توی اون کتاب پیدا کنم ! ... اصلا ملاحظه نمی کنه ... ببین چقدر دیر کرد .
- می گم مامان خب چرا با وجود اینکه کفشت خرابه بازم اونو پات می کنی ؟ ... خب درش بیار دیگه !
- مادر جان کف زمین کثیفه ... می خوای رو کثافت راه برم ؟
- مامان من همین دیروز شستم اینجاها رو !
- خب کثیف می شه دخترم ... یه روز وقت کمی نیست .

در باز می شه .
- سلام مامی ... سلام همشیره
مگی : تا الان کجا بودی ؟ ... ما تو این خونه یه مرد نباید داشته باشیم ؟
آرتیکوس : با بچه ها رفته بودیم هاگزمید مسابقه جاروسازی هاگزمید با آفتابه سازی دیاگون بود ... نمی دونید چه بازی ای بود که !
آرتیکوس ام پی تری پلیر گوش کنان و حرکت کله زنان! به سمت اتاقش در طبقه بالا می ره .

تق تق تق
مگی : کیه ؟
- یه مجهول !
- چی کار داری ؟
- دامبلدور مرده ... اینم عکسش .
عکسی از زیر در میاد تو اتاق .
...
...
...
گرومپ !
- ا مامان چی شد چرا غش کردی ؟ ... این چیه دستت ؟
...
...
...
گرومپ !
صدای آرتیکوس از طبقه بالا میاد :
- مامان این صدای چیه ؟ ... مامان ؟ ... مامان ؟
صدای قدمهای آرتی توی راه پله شنیده می شه که با عجله برداشته می شن ...................




Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱:۱۹ پنجشنبه ۲۰ مهر ۱۳۸۵

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
اناکین به من گفته بود خارج رول ننویس ولی 3 تا نکته هست که نمیشه نگم.sorry
نکته ها:
1-مالدبرعزیز تا اونجائی که من میدونم اینجا مرگخواران و محفلیها(اگه دلشون بخواد)میتونن پست بزنن در واقع این پستها در راستای ماموریتهای مرگخواران قرار میگیره پس من ادامه پست بلیز را مینویسم.
2-دوستان میدونم جو نوشته ها به سمت طنز رفته و اقتضا میکنه منم طنز بنویسم ولی الان یه جورائی طنز نویسیم نمیاد حسش نیست پس جدی مینویسم.ببخشید.
3-من از انی مونی در پستم استفاده نمیکنم چون طبق طرح قبلی الان با البوس واقعی در دژ مرگ میباشند.
*************************
مرگخواران با سرعت هر چه تمام تر به سوی پله ها حرکت کردند تا خودشان را به محفلیها برسانند و کار را برای همیشه تمام کنند در این میان هر کدام اشتیاقی خاص برای این کار نشان میدادند(همه مشغول دویدن بودند)...
بلیز چشمانش را برق خاصی فرا گرفته بود و معلوم بود که عزمش جزم تر از همیشه میباشد...بلا حالت متدبری به خود گرفته بود و برای هر واقعه ای اماده بود...رودولف خشونت در چشمانش موج میزد به نظر میرسید نعوذابالله خود ارباب هم نمیتونه جلودارش باشه...انتونی هم که معلوم الحال بود...
...ارباب نگاهی به مرگخوارانش در حین دویدن کرد و دید که انسجامی ناگسستنی در وجود هر کدام از انها موج میزند انها الان مصداق لارز یکی برای همه و همه برای یکی بودند...برایش سخت بود که این خبر ناخوشایند را به انها بدهد ولی چاره ای نبود حقیقت همیشه تلخ بوده و هست....ارباب در جلوی بلیز که در واقع جلودار مرگخواران بود و با سرعت بیشتری از انها به سمت پله ها میدوید ظاهر شد و گفت:...با همتونم همونجائی که هستید بایستید...
همه بدون کم و کاست متوقف شدند همه در یک سوال مشترک بودند اونم اینکه:چرا ارباب نمیزاره ما بریم بالا و حساب اونا رو برسیم؟!!...ولی اونا هیچ وقت به خودشون اجازه نمیدانند که در مورد دستورات ارباب چون و چرا بکنند...از طرفی ارباب خودش همیشه به موقع و کامل دلایل کارهایش را البته اگر لازم بود برای انها توضیح میداد...ارباب لب گشود:بچه ها اونا الان جائی که انتظارشو دارید نیستند....مرگخوارها با تعجب ارباب را مینگرند...
ارباب:اونا غیب شدند و به خانه البوس برگشته اند...اهی از نهاد مرگخواران بلند میشود...
ارباب:درسته که اونا تونستند فرار کنند ولی شما تلاش خودتون را کردید و از اون مهمتر شجاعانه قصد جنگیدن داشتید نه بزدلانه قصد فرار کردن(کاری که محفلیها کردند)...من به شما افتخار میکنم و مطمئنم یه روز به ارزویتان خواهید رسید و در زیر رکاب خودم محفلیان را به خاک و خون خواهید کشید....
مرگخواران در ابتدا روحیه شان را باختند ولی با صحبتهای ارباب دوباره به وضعیت ارمانی خود برگشتند و منتظر بقیه صحبتهای ارباب بودند...ارباب ادامه میدهد:و اما یک خبر خوب هم براتون ادارم...
گوشهای مرگخواران تیز میشود...._باید بدونید که انها فقط توانستند بزدلانه از یک روی سکه رودرروئی با ما بگریزند ولی هنوز روی مهمتر سکه در انتظارشان است...مثل اینکه شماها فراموش کردید بدل البوس در خانه البوس میباشد...قضیه جالب شده انها در اینجا از دست ما گریختند ولی به جائی پناه بردند که کمین ما در انتظار انهاست...با وجود بدل/ انها روی امنیت و ارامش را حتی در خانه خود البوس هم نخواهند دید...بدل البوس در اونجا به دستور من سعی میکند بین انها تفرقه ایجاد کند و طبق نقشه های من پیش برود ما موفق خواهیم شد درسته؟.....
مرگخواران با اتحاد قوا و فریادی که بر تن زمین رعشه مینداخت یکصدا در جواب ارباب غریدند:VICTORY OR DEATH....


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۰ ۱:۲۳:۰۵


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۲:۱۳ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵

مالدبر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
از همونجا که بقیه میایُن
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 319
آفلاین
مرگخوارا: گو گوم گوم!(صدای پا)
دامبلدور: بچه ها ساکت.
بلا: در اتاق باز نمیشه!
ولدمورت: برو کنار بی عرضه!
ولدمورت حدود دو ساعت با 129394859 عدد جادو امتحان میکند ولی در باز نمیشود.
ولدمورت: آهان! یادم رفته بود! آلاهومورا!
بلیز: آ! در باز شد.
ولدمورت: دامبلدور من از همین الان میگم که خودتو تسلیم کنی...
ناگهان در بهم میخورد.
زن مشنگ: ایییش! مرتیکه بی چشم و رو.
ولدمورت: ا! مثل اینکه اشتب اومدیم.
مالدبر: ارباب من اتاق اونا رو پیدا کردم. این در در واقع با یک نوع جاودوی سه فرموله که...
ولدمورت مالدبر را از جلوی در کنار میزند:
برو بابا این مرگخوار فینگیلی داره پا جا پا من میذاره. آلاهومورا!
در باز نمیشود.
ولدمورت: کابارو. آلباتارو
(بعد دو ساعت)
بلاتریکس: مثل اینکه دامبل بازم ازون جادوهاش استفاده کرده
ولدمورت: ای جووونی یادت بخیر. اگه الان مث اون وقتا جوون بودم میکشتمت بلا! حیف. بهتره از کله ی بلیز استفاده کنیم!
مالدبر: نه بابا همونطور که من گفتم بهتره از وردای ساده که فرمولای شارپشون از نود و دو کاراکتر...
اسنیپ: نه بابا مثل اینکه باز این مالدبر قات زده. بهتره از همون کله ی بلیز استفاده کنیم.
ولدمورت: اوکی. 1،2،3!
در: ترق.
بلیز: آخخخخخ.
ادامه دارد...


I Was Runinig lose


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۹:۴۴ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
وپر ... وپر ... وپر !!!(برره ای )
مرگخواران غیور سفید های مظلوم رو یه جا گیر آورده و همگی یکی پس از دیگری بر روی هم و همچنین سفید ها پریده و مشغول احوال پرسی با آنها بودند .
محفلی ها
مرگخوارا : ها تازه مراسم سنتیمون مونده صبور باشید .
ششق ششششق ششششق
- رودی اون چماغتو بده به من این هنوز دماغش سالمه !
- مگه نمیبینی دارم استر رو میزنم وایسا اول کارم با این تموم شه ضمنا ایگور تو نوبته !
شق شق شق
- آنی مونی اونو بگیر داره فرار میکنه ...
محفلی ها

در اون میان ارباب ولدی به وضوح بر بالای جمعیت دیده میشد اونم در حالی که خون جلوی چشماش رو گرفته بود و با دستان قدرتمند خود داشت عم از مرگخوار و غیر مرگخوار رو مورد عنایت قرار میداد .

چند لحظه بعد

از شدت درگیری گرد و غباری ارزشی تمام سالن رو فرا گرفته بود . ملت مرگخوار همچنان داشتند دشمن یا به عبارتی دشمن فرضی رو کتک میزدند .
ارباب ولدی : هووووم دارید کی رو میزنید ؟
همه : محفلی ها !
بلافاصله ارباب ولدی همه مرگخواران رو زد کنار تا ببینه کدوم دسته از محفلی ها مورد احول پرسی قرار گرفته اند اما در کمال تعجب با پیکر بلیز روبه رو شد .
بلیز : سلام ارباب از اول دعوا میخواستم بگم من بلیزم
ارباب ولدی : کروشیو ماکزیمم .. تو اون زیر چیکار میکردی ؟ جریوس ... یالا حرف بزن ... منفجریوس ... اون محفلی ها که ما داشتیم کتکشون میزدیم کجان ؟ بی ناموسیوس ... آوادا...
بلیز : ارباب خودتو کنترل کن ... وقتی ما سرمون به کتک زدن هم گرم بود محفلی ها از زیرمون اومدن بیرون فرار کردن !

فلش بک ==============

شق شق شق شق
رونان : ها ... این ارزشی ها حواسشون نیست بیاین از این زیر پاها چهار دست و پا بریم بیرون .
همه : ارتش از این ور ...
بلیز : مگر از رو جسدم رد شید بتونید فرار کنید .
در همون لحظه ضربه ای از سوی نیرو های خودی به بلیز وارد شد و بلیز بیهوش بر روی زمین افتاده و بقیه محفلی ها بی صدا از روی بلیز رد شده و از بین پاهای آنی مونی و آنتونی هم رد شده و از معرکه دور شدن .

پایان فلش بک============

ارباب : کروشیوووووووو!
بلیز : چرا میزنی ؟
ارباب ولدی : هووووم .... !
در همون لحظه صدایی از طبقه بالا شنیده شد که در نتیجه باعث شد ملت مرگخوار گوشهای خودشونو تیز کنند .
بلا : اینا رفتن طبقه بالا .
بلافاصله همه مرگخواران به اتفاق به طبقه بالا میرن !
محفلی ها : نه دارن میان جییییییغ ! تققق !
صدای بسته شدن در اتاق خواب دومبول ها به گوش رسید! ( از قرار معلوم همه محفلی ها اونجا جا شدن )
دومبول : بجنبین وسایل اتاقو بزاریید جلوی در نتونن بیان تو !
مرگخوارا : بووووهاهاها ! ( فیلم ترسناک )


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۹ ۲۰:۰۸:۳۵



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۰:۰۸ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵

رودولف لسترنجس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۴ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۸۷
از یک مکان مخوف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
ملت خسته محفلی هری راگرفته اند که نرود بزند دامبلدور رابکشد:
-بذارمن برم بزنم لهش کنم چرتو پرت میگه!!!
-هری راست میگه
همه:خفه شو بابا رون
دامبلدور عین یک موجود مشنگ دارد به همه نگاه میکند که درهمین حال گرنجر درحالی که ازشدت علاقه به عوض کردن پوشک تامبالی به رنگ سبززیتونی درامده همراه تامبالی واردمیشود:
-بیااینم پسرت
-پسرم؟ولی تامبالی که دختربود!!!
ملت محفل:
دوباره ملت محفل اینبار سعی میکنند گرنجررابگیرند که نرود بزند مدیریت محترم مدرسه راباخاک یکسان کند
-----------------------------------------------------------------
-مساله خیلی حادیه...
-اصلا نمیشود درست تصمیم گیری کردیک حرکت بکنی مرده ای...خیلی سخت است
-هوم(احتمالا یکی از اعضای تازه وارد سایت بوده این)
-اوهوم(این یکی هنوز تائیدشناسه نشده اینجاچکارمیکنه؟ )
بالاخره بلیزبا ترس ولرز دستش راجلومیبرد وحرکتش میدهد:
-خوب...نوبت توست...
انی مونی ازاین لبخند شیطانیها میزند وبا دمپایی محکم میکوباند روی صفحه شطرنج:
-هااا مات وشدی!!!
همه:
بلیز:
-نون مات شد آنی مونی نون رو مات کرد !!!!
انی مونی مسلما فرارمیکند چون گل گوشتخوارشوخی نیست خدایی گوشتخواراست والان گرسنه بنظرمیرسد
ملت اسلی درتالار خودنشسته اند وهرکس به کاری مشغول است ولی مشغولیت رودولف خیلی زیاداست چون دارد کتابی با عنوان "چطور زن ذلیل باشیم" مینویسد:
-رودی پاشو بریم ددر
-زنم باید اجازه بده
-رودی پاشو بریم بیرون
-زنم باید اجازه بده
-رودی الهی بری زیرتریلی 19چرخ خبرمرگت پاشو برو بمیر
-زنم باید اجازه بده
همه: زن ذلیل بوق!!!
رودی: هرچی زنم بگه!!!
رودولف آهی میکشد وقلم پرش رادرحلق آنی مونی فرومیکند بعد متوجه میشود اشتباه کرده وقلم پررادرحلق یک بدبخت دیگری فرومیکند...درهمین احوالات دربشدت بازمیشود وبلاتریکس همراه مانتی وارد تالار میشود...ملت تا میایند حرف بزنند یک چیزی مشابه موشک ازجلویشان رد میشود:
-الهی عزیزم دلم برات تنگ شده بود
- من فقط ده دقیقه بیرون بودم!!!!
-
-
مانتی میرود بغل عمو ولدمورت مینشیند وبرایش شیرین زبانی میکند:
-عمو ولدمورت...مانتی امروز دوازده تا مشنگ خورد مانتی موسیقی گوش کرد مانتی بتهوون دوست داره خیلی خوشمزه بود چرا دیگه بتهوون نداریم عمو؟
-تقصیررودولفه
-بابا بره زیرگل الهی!!!
درهمین احوالات ازاون بالا کفتر...نه جغدمیایه ویک نامه میگذارد کف دست ولدمورت ومانتی اورامیخورد(جغدرومیخوره نه نامه رو!!!)
-هوم...مرگخوارها جمع بشوند اینجا...
پیرامون این دستور همه جمع میشوند اینجا:
- گفتم مرگخوارها!!!
بروبچش الف.دال هم میایند تو:
- مرگخوارها!!!
-بابا آنی مونی برای هممون پیام شخصی داد بیائیم بماچه!!!
لرد:
آنی مونی:
بعدازاینکه مانتی وگل گوشتخوار برای مردم سخنرانی کردند همه فرار کردند ومرگخواران واقعی ماندند!!!
-اینجا یک نامه آمده...رودولف یقه بلیزروول کن...یک نامه امده که گویا دامبلدور شبیه سازی شده...بلیزیقه رودولف رو ول کن دارم حرف میزنم...دچار فراموشی شده یابقولی برعکس شده چون همه چیزرابرعکس میپندارد...بلاتریکس شوهرتو جمع کن اعصابمو خرد کرد!!!
-جمعیوس
-
-خوب پاشید بریم ببینیم جریان چیه...بلیز میکشمت رودولف رو ولش کن!!!
-نون بااین بی فرهنگها صحبت نکن!!!
همه:
بالاخره همه اجمعین مرگخواران به سمت تالار گریف براه می افتند...بیرون تالار اجمعین محفلیها جمع شده اند ودارند داد وبیداد میکنند ولی وقتی ملت همیشه قهرمان اسلی را میبینند که عین سربازان راین دارند میایند ساکت میشوند!!!
محفلیها:
ملت همیشه قهرمان مرگخواران:
همه بدون هیچ گونه صحبتی میریزند سرهمدیگرکه باهم سلام علیکی دوستانه انجام بدهند



ادامه بدید...که من خراب میکنم؟؟؟؟


ویرایش شده توسط رودولف در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۹ ۱۰:۴۵:۰۶

بزودی در این مکان یک امضایی بگذاریم که ملت کف کنند!!!


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۸:۴۹ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
البوس ( از نوع شبیه سازی شدش) روی مبل راحتی وسط اتاق نشسته و ملت محفلی هم دور و برش نشستن و دارناز بینات دامبلدور استفاده و سو استفاده میکنن

دامبلدور: عزیزانم ماباید نحوه ی برخوردمون رو با این سیاه های بوقی عوض کنیم . باید سعی کنیم زندگی مصالمت امیزی در کنار هم داشته باشیم. واقعا چرا ما نمیتونیم توی یه کافه بشینیم با این سیاه ها اب هویچ بخوریم؟ مثلا چرا من نمیتونم بعد از ظهر ها که تامالبی رو تو کالسکه میبرم پارک گردش روی یه نیمکت پیش ولدی جیگر بشینم و در مورد روش های پول در آوردن صحبت کنم؟

تا اسم تامالبی میاد اشک در چشم های آلبوس جمع میشه یه اشاره به به این دختره گرنجر میکنه که زود بپر بالا بچه ی منو بیار پایین

در این لحظه منیروا به این حالت در حال نظاره ی البوسه

البوس

آلبوس منتظره که تامالبی رو براش بیارن و در این هنگام محفلی ها هم دارن سوالات فنی و غیر فنیشون رو از پروفسور البوس دامبلدور کلونی نژاد میپرسن

محفلی ارزشی شماره ی 1: پروفسور دامبلدور من چند روز پیش داشتم یه معجون درست میکردم ولی هی خراب میشد وقتی پیاز رو بهش اضافه میکردم معجون خراب میشد

دامبلدور: پیاز رو پخته بودی یا خام بود؟ محفلی: خام بود البوس: از این به بعد پیاز رو آب پز کن بعد بریز تو معجون


در این هنگام گرنجر با یه فروند تامالبی از راه میرسه و همه ی محفلی ها بوی خوبی رو که از پوشک تامالبی به مشام میرسه و گرنجر رو به این حال در آورده استشمام میکنن

آلبوس: هرمیون دخترم تامالبی رو ببر تو حموم پوشک رو عوض کن . بعد بیارش بابای بقلش کنه

گرنجر:

در این هنگام چشم آلبوس به این یاره پسره پاتر میافته و با تعجب ازش میپرسه

آلبوس: هری پسرم چیکار کردی که پیشونیت زخم شده؟ چقدر بهت بگم تو مدرسه با این بروبچز اسلی دعوا نکن. من جواب مامان لیلیت رو چی بدم؟

ملت همه با هم:



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۴:۱۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۵

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
سخن نویسنده:این نوشته هم قراره کمی طنز کمی جدی همراه با مه رقیق صبحگاهی باشد!
انتونی خسته انتونی کوفته انتونی بد بخت انتونی معتاد بدبخت پولداره/معتاد پولداره بدبخت....خلاصه انتونی با چهره ای زار و نزار
وارد خوابگاهی که مرگخوارا خوابیده اند میشود و به سبک اون دانشمند معلوم الحال فریاد میزند:
یافتم......یافتم.....
ملت از خواب پریده مرگخوار:کی بود چی بود ...زلزله اومده؟دایناسورا حمله کردن؟هاگرید داشته میدوئیده؟....
انتونی:نه من تونستم یه تار موی هاگریدو کش برم....
ملت مرگخوار: خوب ما رو سننن؟
انتونی:بابا نفس کشا خوب الان من میتونم شبیه سازی شده هاگرید بشم دیگه و در محفل نفوذ کنم!
ملت:
انتونی:بابا اینا هیچی نوفهمند.......
ملت:چی گفتی؟
انتونی:بابا هیچی میگم کار ندارید برم بمیرم؟ .....
ملت:نه
انتونی: اصلا طرز برخورد با یک مرگخوار متمدن را بلد نیستید اصلا برید کنار من برم این تار مو را به بادراد بدم ببینم میتونه کاری بکنه یا بازم باید کار ندارید برم بمیرم بشم.....
**************************
البوس دامبلدور به همراه روح اناکین به دنبال هورکراکسها میروند غافل از اینکه چه تقدیری پیش رو دارند....
در همین حین به دستور ارباب بدل البوس از سنت مانگو به سمت خانه البوس حرکت میکند تا جایگزین البوس شود و بتواند نقشه های ارباب را
اجرا کند.....
بدل به پشت در خانه البوس که در واقع محفلیها هم معمولا انجا جمع هستند میرسد و دق الباب میکند
رومسا:کیه کیه در میزنه؟درو با لنگر میزنه؟
بدل:منم منم دامبلتون...ریشامو اووردم براتون...
رومسا با لحنی جدی:پروفسور اسم رمزتون درسته بیائید داخل دلمون براتون تنگ شده.
بدل:ممنونم/منم دلم خیلی براتون تنگ شده به حدی که الان معده کوچیکه داره معده بزرگه را میخوره.
مینروا:البوس تو همیشه شوخ بودی...حالا بیا بشین من برات غذا بیارم...بدل دامبل به دقت اونجا را مورد تجزیه و تحلیل قرار میدهد و تمام جوانب را زیر نظر میگیرد....
بهترین راهی که به نظر بدل برای انجام ماموریت ارباب یعنی انحلال
محفل میرسه اینه که در بین انها اختلاف ایجاد کند و در واقع سیاست قدیمی:تفرقه بنداز و حکوکت کن را اجرا کند....
بدل در اولین اقدام رو به استرجس که به خاطر اینکه مجبور شده بود از دست مرگخوارا فرار کنه به شدت خسته بود میکند و میگوید...استر!
استرجس:بله؟
بدل:هاگرید برام تعریف میکرد که جدیدا خیلی قشنگ میدوئی سبک
بهترین دونده های دو 100 متر البته با مانع/میگفت موقع دویدن مثل یه اردکی میشی که تو گل گیر کرده و هی دست و پا میزنه تا از گل بیاد بیرون
استر:دیگه اون غول بیابونی هم میاد پشت سر من حرف میزنه؟باید برم یه صحبت کاملا جدی و مردانه باهاش داشته باشم!....
استر با خشم از خانه البوس خارج میشه....
بدل چند دقیقه بعد رو به رومسا و جسیکا میکنه و میگه:رومسا/جسی!
رومسا و جسیکا:بله؟
بدل:به نظر من به این پسرا زیاد رو ندین پر رو میشن/
جسیکا:چرا پروفسور مگه چی شده؟
بدل:هیچی بابا استر واسه من تعریف میکرد میگفت شما دو تا همش میخواهید یه جوری خودتونو به اون نزدیک کنید ولی اون تحویلتون نمیگیره!
رومسا:عجب...که اینطور...جسی موافقی بریم یه صحبت کاملا جدی و خواهذانه با استر داشته باشیم؟
جسی:معلومه...از خدامه....
جسی و رومسا هم با حالتی کاملا مشوش و عصبانی از خانه خارج میشوند...
تا اینجا کار خوب پیش رفته بود ولی برای تفرقه بیشتر در بین اعضا یه سری کارای دیگه هم لازم بود....








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.