هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲:۴۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۵

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
استرجس لحظه ای با بهت به صحنه نگاه می کنه... دامبلدورنیز با هزار آه و ناله در حال بسته بندی شدنه و در این میان با پوزخندهای مکرر مرگخوارا مواجه می شه... استر در فاصله ای نه چندان دور از اون ها قرار گرفته و نمی دونه چی کار کنه... اما وقتی به خودش میاد، فریاد می کشه: هی دارین چی کار می کنین؟!
مرگخوارا به سرعت هول می شن و سعی می کنن زودتر کار آلبوس رو به انجام برسونن... در این میان آناکین روح اعظم، از اون کار ارزشی دست می کشه و به طرف استر که با قدم هایی ناموزون در حال دویدنه نگاه می کنه و در دل به شباهت دویدن اون روی کره ی ماه می خنده. اما بعد وقتی دوباره متوجه اوضاع می شه خنده روی لباش خشک می شه... !
استر دیگه فاصله ی چندانی از اون نداره. ولی به نظر می رسه با هر بار قدم برداشتن و دویدن از سرعت احتمالی اون کاسته می شه... دلیل این کار رو هنوز مشخص نیست ولی تا حدودیه که انگار بر جاذبه ی زمین غلبه می کنه... دیگه فاصله ای با اون ها نداره... سه قدم... دوم قدم... یه قدم !
ناگهان سر جای خود خشک می شه و به عبارت دیگه یخ می زنه... در همون لحظه کار بسته بندی دامبلدور هم به پایان می رسه و حالا همگی مرگخوارا از جاشون بلند شدن و به چهره ی خنده دار استر خیره می شن اما در اون لحظه هیچ کس قادر به لبخند زدن هم نبود !
آناکین که انگار متوجه موضوع شده بود، به پشت سر استر نگاه می کنه. در همون لحظه دو دیوانه ساز بیرون میان، با این حال به مرگخوارا نزدیک نمی شن؛ چون تحت فرمان اون ها بودن !
آناکین: کارتون عالی بود... یه کم باید از این جا دور شین... حالا فقط مونده کار بعدی... ! ( پوزخندی شیطانی می زنه و به مرگخوارای دیگه که معلوم نبود یه دفعه ای از کجا پیداشون شده، نگاه می کنه ! )
دیوانه ساز ها از کنار استر منجمد شده عبور می کنن و به قسمتی دیگر از حیاط خانه ی دومبل ها می رن. در این بین مرگخوارای دیگه در حالی که نیششون رو تا بناگوش باز کردن منتظر دستور آناکین می مونن !
آناکین هم چند قدم به طرف استر برمی داره و دستش رو روی شونه ی یخ زده ی اون قرار می ده... به دلیل وجود هوای مرطوب، یخ استر به زودی آب می شه و اون دوباره حالت عادی به خودش پیدا می کنه !
بعد از اون آناکین اعلام می کنه: خب باید بریم به ماٌموریت اصلی برسیم !
ملت مرگخوار از جاشون تکان نمی خورن و با حالت عجیبی به زخم چشم سمت راست آناکین خیره می شن !
آناکین: می گم بریم سر ماٌموریت اصلی !!!
ملت گیج مرگخوار: کدوم ماٌموریت؟!
آناکین: همون ماٌموریتی که به خاطرش این جا اومدین !
دوباره ملت مرگخوار ساکت می شن... چون هنوز خودشون هم نمی دونن هدف اصلی شون چی بوده... آناکین هم برای این که اون ها رو دور کنه کمی فکر می کنه. بعد هم باری دیگه نیشخند می زنه و سپس در حالی که بیش تر از زمین فاصله گرفته، چهره ای شیطانی می گیره و مانند کسانی که بچه های دو ساله رو اذیت می کنن، ملت مرگخوار رو می ترسونه. در همون لحظه اون ها هم با حالتی آشفته از آناکین فاصله می گیرن و هر کدومشون به یه طرفی پناه می برن... تا شاید این بار مفهوم ماٌموریت اصلی رو درک کنن !!!
------------------------------------------------------
من ادامه ی سنت مانگو رو تو پست بعدیم می نویسم !


اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ دوشنبه ۱۷ مهر ۱۳۸۵

جاگسن اون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۹ چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۳۸ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۸
از سوسک می ترسم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
خونه دامبل :
دیرینگ دیرینگ دیرینگ دیرینگ دیرینگ دیرینگ دیرییییییینگ دیریریری رینگ.(آهنگ پلنگ صورتی)صدای زنگ گوشی مونتاگ
مونتاگ : جانم
فرد پشت خط : منم ولدمورت دیگه .
مونتاگ : اههه. ببخشید نشناخدمتون.
ارباب : خوب بالاخره فهمیدی دامبلدور ریشش رو موقع خواب کجا می گذاره؟
مونتاگ : آره ولی موضوعش خیلی پیچیدست بذارین هر وقت اومدم پیشتون باهاتون صحبت می کنم.
ولدومورت : پس سریع بیارش پیش من .
مونتاگ : به این سرعت که نمیشه . باید حداقل 8 تا پست بخوره . بعدش خدمت می رسیم.
ولدومورت گوشی رو قطع می کنه.
مونتاگ : چرا قطع کرد؟
دامبل : کی بود ؟
مونتاگ(روح) : استرجس.
دامبل : چی کار داشت ؟
روح آناکین : گفت بریم پیشش.
دامبل : خوب زود باش بریم . به ریشام ژل هم زدم . شدم عین دسته گل.
مونتاگ تو دلش : بابا این که از ما ارزشی تره نمی دونستیم.
در همین لحظه زنگ خونه به صدا درمیاد و مینروا از جاش می پره و
بچه هم از خواب بلند میشه.
مینروا وقتی روح مونتاگ رو می بینه می پره بغل دومبل
مینروا : پروفسور روووووووووح.
دامبلدور :
دامبلدور : به جای این خیال بازیها بهتره بچه رو ساکت کنی.
در همین لحظه مینروا سرش رو بر می گردونه ببینه روحه کجاس ولی اثری از روح نمی بینه.
مینروا : روحه کجا رفت؟
دومبل : نمی دونم .
مینروا : تو برو در خونه رو باز کن تا من به بچه شیر میدم. کارگردان رو هم با خودت ببر . خوبیت نداره.
دومبل هم میره که در رو باز کنه .
همین که در رو باز می کنه می بینه ملت مرگخوار می کننش تو گونی و رو دهنش هم چسب می زنن.
ولی ای دل غافل استرجس داشته که از دم خونه دومبل رد می شده که ملت مرگخوار رو می بینه که ریختن رو سر دومبل.
استر :
استر : این مرگخوارها باز چه نقشه ای کشیدن.


ویرایش شده توسط جاگسن اون در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۷ ۲۲:۵۶:۴۴

من یه شبح و�


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۱:۲۶ دوشنبه ۱۷ مهر ۱۳۸۵

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
سخن نویسنده:این نوشته کمی طنز کمی جدی و همراه با نسیم صبحگاهی خواهد بود!

البوس خطاب به روح اناکین:بابا وایسا وایسا...شلوارمو بپوشم نکنه میخوای با این شورت مامان دوز بیام دنبالت....
روح اناکین:د بدو دیگه الان هورکراکسهارو ولدمورت نابود میکنه ها!
البوس :وایسا به ریشام ژل بزنم خوشتیپ شدم اناکین؟:brush:/اناکین: اره یه تفم بزن بهتر میشه!
البوس:مسخره میکنی؟
اناکین:اوهومممممم
البوس:حیف که روحی دستم بهت نمیرسه وگرنه تبدیلت میکردم به
دابی!
اناکین:خوب دیگه مزه نپرون بدو دیرمون شد!
راستی عفت بند(برای معنی رجوع شود به رساله یکی از علما!)مینروا زیر پات گیر کرده
البوس:باشه باشه الان بهش میدم....راستی وایسا ببینم چی گفتی؟...اییییییی نفس کشششششششش ولم کنید ایییی ملت ....
*************************
ادامه پستهای سنت مانگو و سوژه خودم:(برای دانستن سوژه به اخرین پستم در سنت مانگو مراجعه شود)
در همین اثنی در سنت مانگو اوضاع زیاد خوب نبود!
ارباب خطاب به انتونی غرش میکند:مگه من بهت نگفتمممممممم....
اولین کسی که عقوبت این عمل متوجهش میشه توئی....
چرا دهنتو بسته....بنال یه چیزی بگو...
انتونی:ارباب خاکسارم!من نمیدونستم که لوسیوس نمیتونه به هری تبدیل بشه نمیدونستم خون روی خنجر این قابلیت رو نداره...
ارباب:ببند دهنتو...اگر لوسیوس با اون خون فاسد شده موفق میشد به میان محفلیا بره و ناگهان اثر خونه از بین میرفت و در میان انها با قیافه خودش ظاهر میشعهد چی؟...میدونی چی میشد اونها میفهمیدن که ما به قابلیت ایجاد کلونی و شبیه سازی انسانهای زنده دست یافته ایم!هنوز حرفی برای گفتن داری؟
انتونی:ارباب اجازه بدید به تلافی این عمل من خودم نفر بعدی باشم که داوطلب میشه...یا اصلا اجازه بدید اینکارو بکنم بهتره...انتونی چوبدستیش را به سمت خودش میگیرد و فریاد میزند کرشیو...
ولی طلسم عمل نمیکند...در واقع ارباب مانع این عمل شده!
ارباب:یه شانس دیگه بهت میدم ولی بدون که صبر ارباب لرد ولدمورت کبیر حدی دارد؟متوجه هستی؟
انتونی:بله ارباب!...پس من با اجازه مرخص بشم و برم ببینم میتونم تار مو یا یک قطره خون از اعضای محفل بدست بیارم...انتونی سر تعظیم فرود میاورد و غیب میشود!....
در همین حین یکی دیگر از مرگخواران که توانسته بود یکی از دو چیز لازم برای شبیه سازی از روی افراد محفل را بدست اورد به سمت بادراد میرود تا او هم شنسش را امتحان کند!
***************************
اوضاع در بین مرگخواران مشخص نیست ایا انها با این طرح انتونی موافقند یا خیالی دیگر در سر میپرورانند....در پست بعد خواهیم دید...


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۷ ۲۲:۱۹:۰۲


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۸:۴۰ دوشنبه ۱۷ مهر ۱۳۸۵

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
ساعت 2 نصف شب
دامبل و منیروا توی اتاق خوابشون خوابیدن . تامالبی هم توی یه گهواره بقل دست دامبلدور داره خور و پف میکنه . هوا خیلی تاریکه و مشخص نیست ریش دامبلدور زیر پتو یا روی پتو .

یه چیز مشکوکی داره به خونه ی دامبلدور نزدیک میشه . دو تا دیوانه ساز هم دنبالشن . این سه تا با خودشون یه سرمای عجیبی رو به همراه دارن . طوری که هر گیاه یا جونوری که سر راهشونه از سرما یخ میزنه . تا حالا 4 تا سگ و 8 تا گربه و 23 موش و حدود 5 کیلو گل و گیاه رو منجمد کردن

دو تا دیوانه ساز با اون همراه مشکوکشون به دم در خونه ی آلبوس میرسن

فرد مشکوک به دو تا دیوانه ساز دستور میده: شما همین دور و اطراف بچرخید . تا من برم دستورات ارباب رو انجام بدم . فقط زیاد به خونه نزدیک نشید

اون دو تا دیوانه ساز بدن اینکه حرفی بزنن فورا از دستور اطاعت میکنن و از اونجا دور میشن تا به کار فیرز کاریشون برسن

اون شخص مرموز یا بهتر بگم روح مرموز از در خونه ی دامبلدور رد میشه و میره تو خونه خیلی آروم از طبقه ی اول عبور میکنه و میره به سمت پله ها . در حالی که بدن شفافش چند سانت از زمین فاصله داره از پله ها میره بالا درست دم در اتاق آلبوس متوقف میشه

خونه ی آلبوس از چند هفته پیش خیلی ساکت تر شده . دخترش آنیتا که با دامادش با همدیگه غیب شدن . اون پسر ش هم رفته خارجه . الان تنها بچه ی توی خونه تامالبیه

روح بدون توجه به این موضوعات از در رد میشه و وارد اتاق میشه و یه سرمای ملایمی رو هم با خودش میبره تو اتاق . سرما طوریه که هیچ اثری روی خواب دامبل و منیروا نداره ( نیست دیگه پیر شدن این چیز ها رو احساس نمیکنن) در همون لحظه دو تا دیوانه ساز از جلوی پنجره رد میشن . یه دفعه یه سرمای خیلی عجیبی اتاق رو فرا میگیره . سرما طوری که البوس و منیروا از خواب میپرن و آلبوس با یه حرکت چوب دستی چراغ اتاق رو روشن میکنه

در این لحظه آلبوس و روح مشکوک هر دو با هم عجیب ترین صحنه ی عمرشون رو میبینن

روح بالای سر آلبوس روی کمد پا تختی یه لیوان آب بزرگ میبینه که ریش دامبلدور توشه و بعد از عبور دیوانه ساز ها لیوان یخ و زده ریش دامبلدور توش منجمد شده

دامبلدور هم یکی از افراد ولدمورت رو میبینه که جلوش واساده ولی بدنش کاملا شفافه و مو های بلند ش هم بدون باد در حال تکون خورده . حتی اثر یه زخم بزرگ هم روی چشم راستشه ( رجوع شود به آواتور)

دقیاقی این دو تا به این دو صحنه ی عجیب نگاه میکنن

آلبوس: آناکین آناکین . دیدی بلاخره ولدمورت جونت رو گرفت؟ چقدر بهت گفتم ازش فاصله بگیر (تیریپ یودای)

آناکین: حق با تو بود . من اشتباه کردم و جونم رو سر این اشتباه از دست دادم. ولی الان میخوام جبران کنم . من جای تمام هروکراکس های ولدمورت رو بلدم . خودش هم میدونه . بیا قبل از اینکه جای اون ها رو عوض کنه بریم و نابودشون کنیم

________________________
مرگخوار ها قبل از ادامه دادن لطفا اتاق قرار رو بخونن


ویرایش شده توسط آناکین مونتاگ در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۷ ۹:۰۰:۳۲


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۷:۰۰ شنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۵

مالدبر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
از همونجا که بقیه میایُن
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 319
آفلاین
دامبل در جیگرکی
دامبل در خیابان راه میرود و mp3 playerبرگوش زمزمه میکند.
_هوو دامبل.
دامبل جوات دستش را سر چارراه بالا میبرد تا جواب دهد.
_ سلام هری! حال احوالات؟ حال شما خوبه؟
هری:_ نه بابا چه خوشیی! چاه توالت خونم زده بالا. زنم مریض افتاده گوشه خونه. چکام تو گرینگاتز برگشت خورده. سه روز تو گرینگاتز سرگردون بودم. شکمم داره سوراخ میشه.
دامبل خود را از چارراه به هری میرساند.
- بیا بریم یه جیگر بزنیم جیگرت حال بیاد.
-بیخی پرفسور دامبلی. کی حال داره جیگر بزنه.
- نه تو بیا برو.
- بیخیال.
-نیای آقت میکنم.
هری باناراحتی دنبال دامبل راه میفتد.
در جیگرکی:
-آی پسر بپر 10 سیخ جیگر شاه علی بیار که روده کوچیکه بزرگه رو آم کرد.
پسر به پشت دخل میرود و بعد از پنج دقیقه با 10 سیخ جیگر مشت برمیگردد.
-بخور هری. سبزیاش تازه ست.
- راستی دامبلی از خانواده چه خبر.
- زنم گاری داره تو دیاگون نمیکیه. آبرفورثم زده میره افغانستان تریاک میاره تو ناکترن میفروشه. اییییییییی. زندگی میچرخه! تو چی میکنه.
-بخدا از سر حرفات آروم ندارم. دنبال جان پیچام...
جیگر تمام میشود.
هری:
-آی پسر چن شد؟
-مگه من میذارم؟ بزار تو اون پولا رو.
و به زور هری را راضی میکند.
-پسر چن شد؟
- 20 گالیون!
دامبل دستش را درون جیب میبرد تا حسابش را بدهد. ناگهان رنگ به رنگ شده و دستش را از جیبش بیرون میاورد. و سرش را پایین می اندازد و شرمنده به زمین نگاه میکند. ناگهان داد میزند:
- ا! ولدمورتو!
و هی آواداکداورا شلیک میکند و باعث میشود که همه بجز هری بمیرند. آنگاه میگوید:
- ا! دررفت و به بیرون میدود.


--------------------------------------------------------------------
دوست عزیز ، این تاپیک رول پلینگه ، داستان ها ادامه داره !
داستان ها حد اقل یه کمی ، یه کوچولو باید هری پاتری باشن ، دامبل و الواتی !؟
پاک میشه ! بهتره پست های رول رو بخونین آشنا بشین با سبک نوشتن !

بادراد


ویرایش شده توسط بادراد ریشو در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۵ ۱۷:۱۷:۲۳

I Was Runinig lose


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۲:۳۶ شنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۵

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
دامبل:هیچ کدام!
ملت مرگخوار:حالا چرا گریه میکنی؟ البوس جان به صورت ما ننگر برادر به سیرت ما چشم دل بنگر!
البوس گریه اش قطع میشود:هان؟!!! بابا زیر دیپلم صحبت کنین مام ملتفت بشیم.
ملت مرگخوار:میگیم که به قیافه های دهشت انگیز ما نگاه نکن دلمون قد یک گنجشکه اگه......گر...یهههه...کنی...
ما...هم...گری...مون...میگیره
البوس دوباره شروع به گریه میکند:من مامانمو میخوام.....اهننننننن...اووووووووو....خخخخخخخ....تففففف
البوس در یک عمل ارزشی دماغش را با شنل ارباب پاک میکند!
ارباب خطاب به البوس:ای بی مایه نمک به حروممم...الان نشونت میدم اینکارت چه عقوبت هولناکی خواهد داشت...بی کلاس بی پرستیژ..بی ادب...
مرگخوارا: ارباب این داغداره ولش کنید شما به بزرگی خودتون ببخشید...
ارباب:فقط به خاطر شما ها این دفعه گذشت کردم!
البوس گریه اش شدیدتر میشود...اهنننننننن....اخخخخخخخووو
مرگخوارها:البوس بوگو ببینیم چی شده؟
البوس:بگم؟
مرگخوارا:بوگو... بوگو...
البوس:اگه بگم قول میدید که مسخره ام نکنید
مرگخوارا:اوهوممممم( )
البوس:راستش من یه راز بزرگی دارم که تصمیم داشتم با خودم به گور ببرم ولی چون شما مهربانترین مرگخوارائی هستید که من به عمرم دیدم بهتون میگم:چه جوری بگم.....راستش...میدونید چیه...
البوس بغزش میترکد و ادامه میدهد:....این ربیشای من مصنوعیه......من از همون سن بلوغ فهمیدم که کوسه هستم....
این ریشامم شبا.....میکنم....و نه زیر پتو میزارم نه روی پتو ...میزارم زیر بالشم تا گربه نبره....
مرگخوارها:
البوس:نامردا مگه قول ندادید مسخرم نکنید؟
مرگخوارا:گولت زدیم
البوس دوباره بغزش میترکد :من الان.....میرم....مامانمو...ببخشید...مک گونگالو میارم نشونتون بده...
و با چشمانی گریان از انجا دور میشود.
چند روز بعد:
اسوشیتدپرس_بی بی سی_سی ان ان_فاکس نیوز_...:
خبر فوری:درر نواری صوتی که ما از یک منبع موثق که خواسته شده نامش برده نشود دریافت کرده ایم دامبلدور اعتراف کرده است که از سن بلوغ کوسه بوده است و ریشهایش تماما مصنوعی هستند!
البوس بعد از شنیدن خبر: (سکته ناقص)
مرگخواران در اقصی نقاط گیتی بهد از شنیدن خبر:
مک گونگال:



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۰:۰۵ شنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۵

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
زیر یا رو مسئله این است

ملت ارزشی مرگخوار دامبلدور رو محاصره کردن . از اون طرف منیروا هم که جدیدا خیلی ارزشی شده در حالی که داره شعر تولد میخونه به نئبایل دامبل زنگ میزنه یعنی زنگ که نه داره بمباران میکنه گوشی دامبل رو

زنگ گوشی دامبل: از اون بالا کفتر میایه .....

ملت مرگخوار هم که با این آهنگ خیلی حال میکنن داره بندری میزنن یعنی هم محاصره کردن هم بندری میزنن

لرد هم داره به این شکل به این صحنه ی ارزشی نگاه میکنه که یهو یاد یه سوال میافته

مهمترین سوال زندگیش . سوالی که از 11 سالگی داشت . از اولین روزی که دامبل رو دید. سوالی بس مهم . لرد در یک لحظه ی ارزشی تصمیم میگره این سوال رو بپرسه و به این نا آگاهی 60 ساله خاتمه بده

لرد: ببین دامبل یه سوال ازت میپرسم اگه جواب بده میگذارم بری و در ضمن میگذارم اون شیع با ارزشی رو هم که تو جیبت داری با خودت ببری

با این حرف همه ساکت میشن . مرگخوار ها دیگه بندری نمیزنن. موبایل دامبل هم صداش قطع میشه . حتی منیروا هم شعر خوندش رو به حالت تعلیق در میاره

سکوتی عجیبی در محیط ( همون فضا ) حاکم شده همه دارن فکر میکنن که لرد چه سوالی داره . این سوال چرا اینقدر مهمه . منیروا برای کی شعر میخوند لرد این سکوت رو میشکنه و میگه:

لرد : بپرسم؟ ملت: بپرس بپرس

لرد: جواب میدی دامبل؟ ملت: جواب میده جواب میده

لرد: باشه حالا که جواب میدی میپرسم

لرد: دامبل تو شب ها که میخوابی ریشت رو میگذاری زیر پتو یا روی پتو؟



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۷ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵

جوزف ورانسكي


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ سه شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۵۹ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۰
از دارقوز آباد !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 916
آفلاین
دامبل وارد شد و با صحنه اي عجيب رو به رو شد . ولدمورت آواز مي خوند ! به اين شكل :fan: و مرگ خواران هم بندري مي زدن به اين شكل .
ولدي : چزي بگو تو اي دامبل چي چيزي جان پيچ شماست ! :fan:
مرگ خواران :‌ :banana:
دامبل وارد شد و جلوتر رفت .
ولدي :‌ سلام دامبل ! حالت خوفه ؟‌ بفرما بندري بزن !
دامبل :‌ ولدي خدا لعنتت كنه كه منو نصو شبي از خونم آواره كردي ! بابا تو دست از سر اين جان پيچ قراضه ي ما بر نمي داري ؟
ولدي :‌ دامبل توهين نكن و گرنه ريشات رو مي تراشم !
دامبل :‌ اي بي تربيت !
ولدي : چي گفتي ؟‌
دامبل :‌
ولدي :
دامبل :‌
در اين بگو مگو در باز شد و جوزف وارد شد !
دامبل :‌ تو ايجا چيكار مي كني ؟
جوزف :‌ آمدن من اينجا دو دليل داره يكي اينكه امشب ولدي جون پارتي داده و منو دعوت كرده ، دوميم اينه كه نويسنده ديد بايد يه جوري خودشو وارد داستان كنه !
ولدي : تو خفه !
جوزف : و غش كرد !
ناگهان ولدي و مرگ خواران دامبل رو محاصره كردند . در خانه ي دامبل هم مينروا دامبل رو تلفن بارون كرده بود ، دامبل باطري گوشيش رو بر عكس كرده بود ! دامبل ديد اوضاع خيطه و بايد فرار كنه !
دامبل :
ملت مرگخوار :
__________________________________
ادامه دارد ...



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۳:۲۰ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۰۲ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۵۱ سه شنبه ۲ بهمن ۱۳۸۶
از کنار شومینه(!!!)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 182
آفلاین
دامبل دست از بندری زدن کشید و به سمت در خروجی دیسکو رفت ، با چهره ای گرفته به سمت دیگر خیابان رفت و در تاریکی شب ناپدید شد !


در جایی تاریک و نمور و کثیف(!) آنی مونی نشسته بود ! دور و برش دو تا مرگ خوار دیگه ، با حالتی تدافعی ، آماده ی حمله بودند !

آنی تو افکار خودش :
- یعنی این شئ با ارزش چی می تونه باشه !؟ رم اون پشت بازش کنم ببینم چیه توش ! من میمیرم از فضولی اگر بازش نکنم !

پا شد و خودش رو تکوند و به سمت کوچه ای که چند قدم پایین تر بود ، به راه افتاد . آن دو مرگ خوار ، با قیافه هایی گیج و منگ به او نگاه می کردند .

از پیچ کوچه که گذشت ، نگاهی به پشت سرش انداخت و بعد ...

شترق !

پیکر بیهوش انی مونی رو زمین افتاد ! شئ مرموز ، با درخشش زیادی در کنار صورتش ، روی زمین بود .

هیکلی شنل پوش ، با ریش هایی سیفید(!) پاهای اناکین رو گرفت و به سمت ته کوچه کشید . شئ مشکوک را برداشت و از کوچه ، در حالی که سعی داشت توسط دو مرگ خوار دیده نشود ، خارج شد .

چند خیابان پایین تر ، آلبوس دامبلدور در حالی که کلاه شنل سیاهش را عقب می انداخت از عرض خیابان گذر کرد .

به سمت در سیاه رنگ و پوسیده ی ساختمان شماره ی 36 رفت و با صدایی ضعیف در را باز کرد و وارد شد ...


_____________________________________________

دوری از میادین این چیزها رو هم داره دیگه ! به ارزشی بودن پست خودتون در ! زدم تو کار پست کوتاه نویسی


ویرایش شده توسط بادراد ریشو در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۱ ۱۳:۳۹:۰۹

فقط حذب ، فقط سرژ !


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۲:۰۱ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵

جوزف ورانسكي


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ سه شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۵۹ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۰
از دارقوز آباد !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 916
آفلاین
مينروا نامه رو خوند و ديد اوضاع خيلي خطريه ! مي دونست اگه اين راز آلبوس رو كسي بفهمه آلبوس با اين اينجوريش مي كنه : . براي همين مشغول فكر بود كه چه كنه كه راه حل رو يافت ! . فوزي تلفن را برداشت و زنگ زد به موبايل آلبوس ! آلبوس كه تازه گوشيش رو عوض كرده بود و نوكيا N 93 خريده بود با افاده اي گوشي رو برداشت .
آلبوس : دامبل صحبت مي كنه !
مينروا :‌ آلبوس يه نامه اومده از اونا كه گفتن : ببخشيد ، روم سياه ، گلاب به روتون موقع خواب ريشت رو زير پتو مي ذاري يا روي پتو ؟
آلبوس : چچچچچچچچچيييييييي ؟ چطور اين سوال وقيحانه رو از من كردن ؟
مينروا : حالا بي خيال ! تو الان كجايي اين همه صر و صدا از چيه ؟‌
( آلبوس به مينروا كلك زده بود و به ديسكو رفته بود و مشغول حركات موزون بود ! )
آلبوس : هيچ جا ! من آمدم آدرس خونه ي ولدمورت رو بگيرم !
مينروا :‌ آلبوس اونا گفتن اگه جوابشون رو بدي شئ رو پس مي دن .
آلبوس :
مينروا :‌
آلبوس :‌
( آلبوس دست از حركات موزون كشيد و شروع به فكر كرد كه به آني موني داستان ناموسي ريش رو بگه يا نه ؟ ناگهان فكري به سرش زد !
_________________________
ادامه دارد !








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.