هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۲۵ دوشنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۵

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 134
آفلاین
- واقعا چهار ساعت راه رفتی الین؟ چهار ساعت روی زمین؟ بدون جارو؟
- ببند دهنتو سیخو جون!

شک داشت جاروی براق روی دیوارصدایش را شنیده باشد. البته اگر جارو ها گوش داشته باشند! که خب به نظر می رسید این یکی داشته باشد. ولی با گوش یا بی گوش! الین خسته تر از آن بود که بخواهد حرف بزند.


فلش بک: چند ساعت قبل


قرار گذاشتن کاری نبود که در تخصص الین باشد. در واقع اگر اختیار به دست خودش بود، ترجیح می داد این زمان را صرف تمرین کوییدیچ یا آشپزی یا هر کار دیگری بکند. هر کاری بجز قرار گذاشتن با هری یرز*! هری پرز! یا هر اسم لعنتی دیگری! ظاهرا اعضای تیم هایدلبرگ هیچ کاری جز قرار گذاشتن با ساحره های هارپی هالی هد پیدا نمی کردند. و تنها دلیلی که باعث شده بود گویندالین به این قرار تن دهد، مسابقه هفته آینده با هایدلبرگ بود! به خاطر همین قرار بود که حالا ریسک کرده و به در خانه لسترنج آمده بود.
در واقع آمده بود بپرسد باید چکار کند تا پسرک دم نداشته را بگذارد روی کولش و فرار را بر قرار ترجیح دهد، با آن اسمش!
ولی...
هیچ وقت نمی توانید مطمئن باشید که در خانه لسترنج ها با چه کسی روبرو می شوید. مثلا، الین هرگز فکرش را هم نمی کرد که با پالی چپمن روبرو شود.
- سلام پالی؟ اوضاع خوبه؟
- اگه با رودولف کار داری خونه نیست!
- چرا من با اون کار داشته باشم؟
- چون همه ساحره ها باهاش کار دارن.

با وجود سوز سردی که می وزید، گویندالین حس میکرد گرمش شده است.
- خب آره کارش دارم. ولی فقط میخواستم ازش چند تا سوال بپرسم! برای اینکه ...
-
- برای اینکه یه نفر ازم خوشش نیاد!
- فعلاً که نیست. به جاش بیا با من بریم خرید. آخه فردا دومین ماه گرد علاقه خاص من و رودولفه. میخوام جشن بگیرم!

ماه گرد؟ واقعا آدم ها برای ماه گرد آشنایی هم جشن می گیرند؟ گویندالین جشن گرفتن را دوست داشت ولی ماه گرد؟ شک داشت جزء علایقش دسته بندی شود.

- خب باشه بریم.

فقط یک ساعت طول کشید تا گویندالین از موافقتش پشیمان شود.
.
.
.
- اون گیره کروات خوشگله الین؟
- رودولف پیراهن می پوشه که کراوات بزنه؟
- پس اون جا کلیدی!
- با اون قلبای روش؟
.
.
.
.
حساب ساعت از دست گویندالین در رفته بود.
- پالی؟ اون غلاف چطوره؟
- کدوم اون قرمزه؟
- نه اون مشکیه. همونی که دورنگه!

پالی وارد شده و از مغازه دار درباره غلاف سوال کرد.

- اینو مخصوص قمه های سی سانتی ساختن. رنگ بندی داره. ضامن سر خود داره. یه قمه هم اشانتیون داره.
.
.
.
الین به ساعت مغازه نگاه کرد.دو ساعتی بود که پالی مشغول انتخاب رنگ غلاف شده بود.و الین تصمیم داشت بنشیند.
ولی... در مغازه ای که صندلی نداشت، کجا باید می نشست؟ ساعت نزدیک شش بود. و قرار بود ساعت شش و نیم هری را در بستنی فروشی فلوریش و بلاتز ببیند. ولی با این وضع...

- اهم... پالی؟ من... باید برم... در واقع قرار دارم و هنوز اماده نشدم!
- چی می خوای منو همینجوری ول کنی و بری؟
- ممم خب چرا اون سبز و طلایی رو برنمیداری؟
- سبز اصلا به طلایی نمیخوره!
- هی! این رنگ تیم منه ها!
- خب بد رنگه!

گویندالین این را به خاطر سپرد تا سر وقت درباره اش بحث کند.
- پس اون قرمز و مشکی رو بردار.
- قرمز؟ آخه اون اسلیترینی بوده!
- هافلپافی بوده عزیزم. و قرمز چون با تتوهاش ست میشه!

پالی ناخن هایش را روی میز کشید.
- خب باشه قرمز- مشکی ولی اینو عوض کنید چون خاک داره.
.
.
.
- نه اینم نه. گوشه رنگش کثیفه.
.
.
.
- وای نه من اینو نمی برم! گوشه سمت راست پشتش یه لکه داره!
- پااااااالی!

مشخص نشد پالی به مقصودش رسید یا تصمیم گرفت بلاخره تمامش کند. چون بلاخره مورد چهارم را تایید کرد.
- همینو میبرم! حالا باید براش جعبه کادو بگیرم!
- میشه اینو تنهایی بگیری؟ من واقعا دیرم شده!
- باشه الین. ممنون که اومدی!

گویندالین باید تقریبا تمام دیاگون را برعکس می دوید! ولی آیا فایده ای هم داشت وقتی ساعت هفت و ربع شده بود؟ وقتی به بستنی فروشی رسید، هیچکس آنجا نبود.
هیچکس به جز فلوریش!
- ببخشید یه پسر جوون... موهاش قهوه یه ... یه جاروی...
- بشین دختر جان! همونی که یه جاروی نیمبوس 2013 داره؟

الین با نفس تنگی سر تکان داد.

- گفت منتظرش نباشی چون میخواد درباره قرار امروزتون تو زمین بازی مذاکره کنه!

********


الین وقتی با خستگی روی تخت چرت می زد به این نتیجه رسید که آدم ها به سه گروه تقسیم می شوند.
گروه اول، اگر قصد خرید داشته باشند، از مغازه اول به دومی نرسیده، یک خروار خرید کرده اند.
گروه دوم، یک دور تمام خیابان را جستجو می کنند و در نهایت به سراغ همان جنسی می روند که در مغازه سومی دیده اند.
و گروه سوم، علاوه بر اینکه تمام خیابان را سه بار بازدید می کنند، تقریباً شصت و شش بار بین مغازه نهم و هفده ام و هشتاد و ششم رفت و آمد می کنند تا بلاخره خرید کنند.

گویندالین فهمیده بود که گروه سوم، بهترین گزینه برای خراب کردن قرارها هستند.


تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۴۶ سه شنبه ۲ آذر ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۰۳:۴۴ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6959
آفلاین
ساعت روی دیوار، دوازده ضربه نواخت. طنین هر ضربه، بی رحمانه در اتاق خالی منعکس می شد...و در آن لحظات، بلندتر از هر صدای دیگری در گوش جادوگر جوان زنگ می زد.

-تازه واردی؟

-بله ارباب!

صدای ضعیف جادوگر به سختی به گوش می رسید. نهایت تلاشش را می کرد که لرزش واضح صدایش را پنهان کند...ولی موفق نمی شد.
کسی که در مقابلش قرار داشت شخصی بود که از سال ها قبل آرزوی ملاقات با او را داشت. و حالا این جادوگر بزرگ بیشتر از دو قدم با او فاصله نداشت و سرگرم خواندن درخواست مرگخوار شدنش بود. بیشتر شبیه یک رویا به نظر می رسید. شاید واقعا رویا بود. سرش گیج می رفت...و احساس سبکی عجیبی می کرد.

-زل نزن به ما!

سرش را با حرکتی سریع و ناشیانه پایین انداخت. صدای "تق" کوتاهی از مهره های گردنش به گوش رسید. می خواست در اولین برخورد تاثیر خوبی روی لرد سیاه بگذارد. ولی هیجان و شور و شوق بیش از حدش داشت کار را خراب می کرد.
احساس می کرد مثل کودکی به نظر می رسد که مرتکب خطایی شده و در انتظار تصمیم پدر و مادرش برای مجازات است.
آرزو کرد که ای کاش قبل از ورود در مورد نحوه ایستادن در حضور لرد سیاه تمرین کرده بود! در کمال ناباوری متوجه شد که نمی داند دست هایش را کجا باید بگذارد. بی اختیار شروع کرد به بازی کردن با سر آستین ردایش.

-قبلا در وزارتخونه کار می کردی؟
نمی دانست چه جوابی بدهد...یا چطور جواب بدهد که به مذاق ارباب آینده اش خوش بیاید. اگر قبول می کرد که اربابش شود...

در وزارتخانه کار می کرد. به این امید که مسئولیت آزکابان را به او بسپارند...و به این وسیله بتواند ملاقاتی با مرگخواران در بند داشته باشد. و بفهمد که چگونه می تواند لرد سیاه را پیدا کند. تمام زندگی او در این هدف خلاصه شده بود.
مسئولیت آزکابان هرگز به او داده نشد. در این مدت مجبور شده بود برای جلب اعتماد وزیر، سه مرگخوار را محکوم به حبس ابد در آزکابان کند.
چطور می توانست این ها را برای "او" توضیح دهد.
فکر این که بعد از این همه تلاش و قرار گرفتن در یک قدمی هدفش، مورد قبول واقع نشود داشت دیوانه اش می کرد.

همه این افکار فقط چند ثانیه طول کشید.
-بله ارباب! قصد داشتم هر کمکی از دستم بر میاد برای ارتش سیاه انجام بدم.

لرد سیاه پوزخندی زد.
-بله...دارم می بینم! ظاهرا زیاد موفق نبودی.

-ممم...من...سعی می کردم بهم اعتماد کنن و مسئولیت های مهم تری بهم بسپارن. من می خواستم فرد موثری برای شما باشم. من می خواستم پیداتون کنم. فقط می خواستم پیداتون کنم.

و می خواست قبل از پیدا کردنش، لیاقتش را ثابت کرده باشد. می خواست با دست پر در مقابلش حاضر شود.
به نظر می رسید که لرد سیاه حتی صدای او را هم نمی شنود. نگاهش رو به پایین بود.
با نگرانی منتظر عکس العمل بود.
ولی عکس العملی که دریافت کرد، چیزی نبود که انتظارش را داشت. لرد سیاه با افسوس سرش را تکان داد. لب هایش را روی هم فشرد...و بعد با صدایی آرام زمزمه کرد.
-می تونی بری!

به سختی آب دهانش را فرو داد. رد شده بود؟ بعد از این همه تلاش برای رسیدن به این مرحله...خراب کرده بود؟

....

ساعت روی دیوار، دوازده ضربه نواخت. طنین هر ضربه، بی رحمانه در اتاق خالی منعکس می شد. لرد سیاه با خودش فکر کرد: صدای این ساعت زیادی بلنده!

-تازه واردی؟

-بله ارباب!

صدای جادوگر جوان به وضوح می لرزید.
او به این لرزش ها عادت داشت. گاهی از شوق...گاهی از ترس...گاهی هم از نفرت!

درخواست، سوابق و تمام اطلاعات مربوط به مرگخوار روی میزش بود. به آن ها چشم دوخته بود. ولی برخلاف تصور داوطلب، آن ها را نمی خواند. فقط وانمود می کرد که می خواند.

سنگینی نگاه تازه وارد را روی صورتش احساس کرد. خوشبختانه افراد زیادی نمی توانستند به او خیره شوند. ولی ظاهرا این یکی می توانست!

-زل نزن به ما!

سال ها بودکه به ظاهر غیر عادی خودش عادت کرده بود. ولی نمی دانست دیگران هم عادت کرده اند یا نه!
نگاه کوتاهی به چهره مهمانش، کافی بود که تا انتهای ذهن او را بخواند. ولی نمی توانست. این ناتوانی یکی از کارهایی بود که قادر به انجامش نبود و حتی نزدیکانش از این موضوع اطلاعی نداشتند.

ناتوانی در نگاه کردن به چشمان کسی!

این کارش را به حساب غرور می گذاشتند. به حساب اهمیت ندادن. و این طرز فکر به نفعش بود.

نگاهش بی هدف روی کاغذ می لغزید. لابلای سطور، کلمه وزارتخانه به چشمش خورد.
-قبلا در وزارتخونه کار می کردی؟

جادوگر به وضوح آشفته شد.

بدون نگاه کردن هم می توانست لرزشش را حس کند. این یکی برای چه می لرزید؟
ترس؟...نفرت؟...خشم؟

-بله ارباب! قصد داشتم هر کمکی از دستم بر میاد برای ارتش سیاه انجام بدم.

-بله...دارم می بینم! ظاهرا زیاد موفق نبودی.
جمله اش را بی هدف برزبان آورد. شاید هم موفق بود! ولی از دیدن این که هر کلمه اش تاثیری مرگبار روی مهمانش می گذاشت لذت می برد.

صداقتش را حس کرده بود. شور و اشتیاق عمیقش را هم. شاید برای همین بود که او را مرخص نمی کرد.
از این وضعیت لذت می برد!

حالا که به قدرت رسیده بود، اشخاص زیادی برای مرگخوار شدن مراجعه می کردند. با اهداف و احساسات پیدا و پنهان!
بعضی برای پناه گرفتن پشت قدرت او...
بعضی برای گرفتن انتقام...
بعضی برای پیوستن به مجموعه ای قدرتمند...
و بعضی...صرفا برای بودن در کنار او!

این یکی، یکی از آن ها بود. اطاعت و وفاداری محض در رگ هایش جاری بود. سال ها تجربه و برخورد با افراد مختلف، لرد سیاه را در این زمینه بسیار متبحر کرده بود.
جادوگر داشت توضیحات نامفهومی درباره شغلش در وزارخانه می داد.
و لرد سیاه فقط به یک چیز فکر می کرد...
"این همه علاقه...و این همه استعداد...برای چی این همه سال منتظر مونده بودی!"...
با حسرت سال هایی که از دست رفته بودند، سری به نشانه افسوس تکان داد و زمزمه کرد:
-می تونی بری!

حضورش در اتاق چند دقیقه بیشتر طول نکشیده بود. ولی همین چند دقیقه برای او کافی بود که تصمیمش را بگیرد.
-خودشه...همون کسی که دنبالش می گشتم. استعداد خوبی داره. این وفادار می مونه. هر چی بلدم بهش یاد می دم. ازش جادوگر بزرگی می سازم. یک لرد ولدمورت دیگه!




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۳:۱۲ سه شنبه ۶ مهر ۱۳۹۵

بلاتریکس لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۷ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 188
آفلاین
- هوا سرده. پنجره رو ببند..

- سرده ؟! اینجا لندن نیست. و ما الان توی هتل و هوای پنجاه درجه فقط کمی پنجره رو باز کردیم گرد و غبار از این اتاق بیرون بره. و هنوز حتا سیستم خنک‌کننده رو روشن نکردیم !

- چی میگی برای خودت ؟! اگه اینقد گرمته چرا این شنل پشمی رو پوشیدی؟! و البته اگر اینقد احمق نبودی از چوبدستیت برای گرد و غبار خیالی استفاده میکردی ، چون من گرد و غباری ندیدم !

- .. من دیوونه نیستم !

- پس بگو ما الان اینجا چکار میکنیم ؟!

- .. من.. من نمیدونم..

- یه کم به مغزت فشار بیار !

- من .. من میخوام برم خونه ..

- ترسیدی !

- پسرِ من کجاست؟

- خــــب خــب خب ! یه چیزایی داره یادت میاد !

- میخوام ببینمش . میخوام همین الان ببیــنمش !

- تو رو ببینه وحشت میکنه . تو واقعا زشتی !

و صداش رو تغییر میده و ادای لوسی درمیاره . لبخند نفرت‌انگیزی میزنه. انعکاس تصویرش در اون چشمهای ترسیده بخاطر نور اتاق نیست . هوا رو به تاریکی میرفت و اون چشمها ، چقدر عجیب بودن..

- میخوام ببینمش . چوبدستیم رو بهم برگردون . میخوام ببینمش هیولای لعنتی..

- دهنت رو ببند!..


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۷/۶ ۳:۱۵:۵۷

?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۱۹ چهارشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۵

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
فلاش بک

- اگه بخوام تو زندگى فقط يه نفر رو نجات بدم... کيو نجات بدم؟

بايد سعى کنى همه رو نجات بدى. به اونايى که نمى تونى نجاتشون بدى عشق بورز.

اصل اول. هيچ کس رو نجات نميديم مگر اينکه به نفعمون باشه.

عشق و محبت در ابتداى هر کارى قرار داره. ما نبايد به خاطر نجاتشون منت بذاريم سرشون.

اصل دوم. اونايى که نجات داديم تا آخر عمرشون برده ى ما مى مونن.


- من کمى گيج شدم!

اشکال نداره عزيزم. مى تونى کمى استراحت کنى.

بس که بى استعدادى! يه مشت بى استعداد جمع شده دورمون. منهاى اون داى و لاله ش.


پايان فلاش بک

آريانا دامبلدور چوبدستى به دست در ميدان جنگ جادوگران ايستاده بود. مى خواست شروع به جنگيدن کند. دشمنان را بکشد و کسانى را که بايد، نجات دهد.
اما واقعا چه کسى را بايد نجات مى داد؟

فلاش بک

- پس بهتره دشمن ها رو بکشم تا راحت تر بتونم کسانى که مى خوام نجات بدم رو شناسايى کنم. اما دشمنا کيا هستن؟

دشمنى وجود نداره. همه با نيروى عشق مى تونن دوست بشن.

همه! بلااستثنا همه دشمنن! مگر اينکه عکسش ثابت بشه. که البته فکر نمى کنم بشه. همه رو بکشيد.

نيروى عشق رو فراموش نکن. کشتن بى فايده س.

همه رو بکشيد.


- من کمى گيج شدم!

پايان فلاش بک
مکان: ميدان جنگ


عجيب بود که طلسم هاى رنگارنگ دشمنان از کنارش رد مى شدند و اصابت نمى کردند. دوستانش مدام اسمش را فرياد مى زدند و از او مى خواستند که اگر کسى را نمى کشد لااقل پناه بگيرد و نميرد.

آريانا با گيجى سرش را به سمت آسمان گرفت.

همين که سرش را بالا برد، يک طلسم سبز رنگ با اختلاف اندکى از مکان قبلى گردنش گذشت.

- فکر کنم اونايى که لباساشون همرنگ منن... دوستام باشن.
- آريانااا!

آريانا به سمت صدا بازگشت.

وييييييژ

طلسمى از بيخ گوشش گذشت. احتمالا اگر صدايش نمى کردند حالا يک گوش نداشت. کسى که صدايش مى زد يک دختر موطلايى بود که با اضطراب داشت از دور براي نجات آريانا، دست و پا مى زد.

- اين کيه ديگه؟ دشمن؟ دوست؟

چوبدستى اش را بالا آورد و به سمت دخترک موطلايى گرفت.

دخترک با ديدن چوبدستى از تکاپو ايستاد. آب دهانش را قورت داد. تکان هاى دست و پايش نفوذ کرد داخل قلبش. قلبش با سرعت بالايى شروع به تپش کرد.

فلاش بک

سعى کن با همه مهربون باشى.

اصل سوم. شفقت ممنوع.

به کسى آسيب نزن.

اصل اول. کسى رو نجات نميديم مگر اينکه به نفعمون باشه.


- من کمى گيج شدم!

پايان فلاش بک
مکان: ميدان جنگ


با درماندگى چوبدستى اش را پايين آورد. به روى زانويش خم شد.

ويييييييژ

طلسمى چند صدم ثانيه دير تر، از مکان قبلى سر آريانا گذشت.

جنگ ديگر رو به پايان بود. معلوم بود افراد سمت راستى پيروز شده اند چون از سمت چپ صدايى به گوش نمى رسيد. صداى فريادهاى شادى پيروزشدگان به گوش مى رسيد. انگار هيچ کس آريانا نمى ديد. کم کم صداى نعره هاى افراد پيروز هم دور و دور تر شد.

آريانا سرش را بلند کرد.
- من کمى گيج شدم.

وييييييييژ

طلسمى خورد به آريانا و همانجا افتاد.

معلوم نيست مرد يا نه ولى قبل از مرگش دشمن و دوست را تشخيص نداد. خب از معايب زندگى کردن با آلبوس دامبلدور و بعدتر با لردولدمورت، همين است ديگر.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۵۶ سه شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۵

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین

برگِ 400 هزارُم از دفترچه خاطرات دانای کل



زیر لب تکرار کرد: « دنیامونو.. یا شایدم دنیاتونو..»

و از ذهنش گذشت که این پاسخ، می تواند یک شعر زیبای ماگلی شود. از همان ها که بعضی شب ها تکیه می زد و به درخت ها و در تاریکیِ سردی که خاصیت جنگلست، به سختی می خواند.
با خودش فکر کرد می تواند بگوید جای بدی بود، می توانست بگوید آدم ها خودشان نبودند و نقاب هایِ رویِ نقابی بودند که خلائی عمیق رادر همه شان پنهان می کرد. می توانست از این حرف قشنگ ها بزند یا حتی من، - دانای کل- می توانستم بنویسم که لبخندی زد به دخترکِ چشم قهوه ای و گفت« ما در دنیا وقت خودمان بودن را نداشتیم، تنها فرصتِ خوشبخت شدن را داشتیم» و اصلا به رویم نیاورم که این جمله را آلبرکامو گفته، تا خاطراتم را بپیچم لای لباس های رنگ وارنگِ بی استفاده فلسفه. اما دختربچه که این جواب ها را نمی خواست، می خواست؟!

- یه عالمه آدم بودیم بچه. هممون شش داشتیم و کلیه و دماغ و مثانه. یه عده‌مون قرمز بودن، یه عده‌مون زرد، یه عده‌مون سفید، یه عده‌مون سیاه. یه عده‌مون زن بودیم، یه عده‌مون مرد. یه عده‌مون ماگل بودیم، یه عده‌مون فشفشه‌، یه عده‌مون جادوگر. دنیا رو تیکه تیکه کرده بودیم دخترجون. دور زمینا خط کشیده بودیم و برای بزرگتر کردن اون خطّا هم دیگرو می کشتیم. گروه گروه دور هم جمع شده بودیم و رفتارا رو...

چشم های دخترک، برق غمگینی زد.
- داره یادم می آد.

____

- خسته نشدین از این همه منتظر موندن؟! از اینکه یکی شما رو به یاد بیاره و چند ساعت از اون دنیایی که هیچی ازش رو به خاطر ندارید بهتون هدیه بده؟!

مثل هزاران بار گذشته. چشم های بی فروغی که تمام این مدت، انتظار کشیدن را تمرین کرده بودند؛ زل زده بودند به چشم های معترض بی پروا. خسته تر از همیشه. کلافه تر از همیشه.

- اما من این بار یه راهکار دارم!

زنِ زرد پوش با ترحم به روونا نگاه کرد.
- چی؟!
- دنیا رو بسازیم زرد. همون طوری که... بود.

بعد، صدایش را بلند تر کرد.
- هزار بار پرسیدم ازتون، و شما هیچوقت برام مشخص نکردین که تا کی می خواین منتظر بمونین. اما من یادمه دنیامون چطوری بود. اون بچه هم یادشه. باید یه جا تموم کنیم این عبثو.

بعد، یک چیزی توی محفظه تغییر کرد. همه تلاش می کردند به خاطر بیاورند که کجا بوده اند. همه چیز چه شکلی بوده. همه امیدوار شده بودند.

این خوب بود؟! دخترک راضی بود، روونا نه. چند دقیقه بعد که نگاه ها از رویَش برداشته شد و هر کس به فکر دنیایی بود که قرار بود بسازند، نگین انگشترش را به دندان کشید.
- ترسناک نیست که همه به این زودی قانع می شن..؟ راضی می شن..؟ عجیب هم نیست حتی؟!
و بعدتر فکر کرد به اینکه سنگ را ول کرده اند اینها. به سیزیف هایِ غمگین و خسته ای که نشسته اند تا تنبیه دیگری. تا شروع دیگری، یا پایان دیگر.
که گزینه داده بود بهشان، بالا بردن سنگ از کوه!



ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۳۰ ۱۶:۵۹:۳۳
دلیل ویرایش: لینک قسمت های قبل


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۸:۴۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۵

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
داشت روي يه ديوار پشت خونه ى ريدل ها اکسپليارموس تمرين مى کرد. مورد عجيب اين بود که ديوار هنوز سر پا بود! جاى جاى ديوار سوراخ سوراخ شده و قسمت اعظمى از اون هم سياه شده بود اما... سرپا.

آريانا خودش هم البته از ديوار چيزى کم نداشت. تمام صورتش سياه و دود گرفته شده بود و موهاى جلوى صورتش، مثل اينکه باد شديدى وزيده باشه روى هوا مونده بود.

هر بار که اکسپليارموس مى زد، در کمال تعجب يا عمل نمى کرد يا اون طلسم هر کارى انجام مى داد به جز خلع سلاح. تا اون زمان، با اکسپليارموس زدن، گلوله ى آتيش پرتاب کرده بود. سيل راه انداخته بود. يه حيوون رو شکنجه کرده بود. نور توليد کرده بود. غيب شده بود. يه موش رو کشته بود.
اما خلع سلاح نکرده بود.

آستين هاى پيراهنش رو بالا زد و با جديت تمام چوبدستى رو به سمت ديوار گرفت. در اينجا قسم مى خورم اگه ديوار جون داشت، حتما گريه مى کرد.

چشماش رو تنگ کرد.
- اکسپ...
- آريانااا جون عزيزت نزن!

يعنى ديوار بود؟

آريانا دور و برش رو نگاه مى کنه. حتى پشت سرش رو و حتى بالا سرش رو و حتى زير سرش رو. اما کسى نبود. بعدش با تعجب به ديوار خيره مى شه.
- تو بودى صدا کردى؟
- پس فکر کردى کى بود؟
- آخه ديوار که حرف نمى زنه.
- كدوم ديوار؟ بابا منم! لاكرتيا! اينجا پشت ديوار قايم شدم. طلسم نزن بيام بيرون.

آريانا چوبدستيش رو پايين آورد. لاکرتيا از پشت ديوار بيرون خزيد و دست و پاهاش رو چک کرد.
سالم بود.

- ارباب کارت دارن.

آريانا هنوز تو شوک ِ حرف زدن ديوار بود.
- ارباب؟
- آره.

آريانا ديگه سوالى نپرسيد و همچنان با قيافه ى ِ به سمت اتاق اربابش راه افتاد.

تق تق تق

- داخل شو!

آريانا داخل شد. ولدمورت روي صندلى مخصوصش نشسته بود و طبق معمول در حال نوازش نجينى بود. هر از گاهى يه موش صحرايى هم مى ذاشت تو دهن نجينى و مى گفت" نجينى شام!". آريانا از پنجره بيرون رو نگاه کرد. خورشيد وسط آسمون بود. و اين اتفاق باعث شد از حالت به حالت دبل تبديل بشه.
- ارباب من اومدم.
- خودمون ديديمت. براي ما چشمات رو درشت نکن.

آريانا به اجبار بدنش رو راضي مي كنه كه از حالت تعجب دربياد. البته بدنش كمي مقاومت مي كنه اما همينكه مي بينه نجيني داره چپ نگاه مى کنه، مى فهمه که اصلا تعجب کردن کار بى خوديه! تعجب حرامه حتى!

برات يه ماموريت داريم.
- در خدمتم ارباب. ممنون که هميشه افراد باهوشى مثل من رو براى ماموريت انتخاب مى کنيد.

ولدمورت نفسش رو بيرون ميده و واسه اينکه نمى تونه به خاطر ماموريت، فعلا آريانا رو به خورد نجينى بده، دوتا موش صحرايى رو با هم مى ذاره تو دهن نجينى و مى گه" نجينى شام و صبحانه!".

آريانا خيلى باهوشه ولى اون لحظه متوجه عصبانيت ولدمورت نمى شه. که اين مورد ابدا از ارزش هاى هوش آريانا کم نمى کنه.


- بايد برامون يه خبرايى از محفل بيارى.
- ارباب ما به خان داداش آلبوس گفتيم رييس محفل نشو. گوش نکرد.
- اسم خان داداشت رو پيش ما نيار. :vay:
- آخه داداشمه ارباب. ارباب من هر دوى شما رو به يه اندازه دوست دارم. مى گيد چى کار کنم؟
- فقط برو محفل و ببين چه ماموريتى مى خوان برن. :vay:
- ارباب ماموريت من فهميدن ماموريت اوناس؟

ولدمورت دوتا موش صحرايي ديگه رو با هم مى ذاره تو دهن نجينى.
- آره.
- ارباب نظر من اينه كه افراد باهوشي مثل ما نياز به جاسوسي ندارن. ارباب بهتره من بشينم و يه راه براي شكست محفل پيدا کنم. آخه من خيلى باهوشم.
- لازم نکرده. فقط برو و ببين چه ماموريتى دارن.
- باشه ارباب. من ميرم. ولي نصفه به حرفاشون گوش ميدم و بقيه ى حرفاشون رو با هوش خودم حدس مى زنم. آخه من خيلى باهوشم.
- از جلو چشمامون دور شو آريانا.
- ارباب من با هوش خودم فهميدم که شما عصبانى شديد و بهتره که برم.
- دور شو! :vay:

آريانا بدو بدو از اتاق بيرون ميره و در رو مي بنده.

ولدمورت نفس راحتي مي كشه.

آريانا دوباره در رو باز مي كنه و سرش رو مياره داخل.
- ارباب توي كتاب هوش نوشته كه گل گاوزبون براى آروم كردن اعصاب خوبه.
- آواداکداورا!

آريانا قبل برخورد طلسم در رو مي بنده. ميره تا دوباره اکسپليارموس تمرين کنه چون باهوش ها هيچ وقت با شکست خوردن نااميد نمي شن.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۲۴ یکشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۵

بلاتریکس لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۷ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 188
آفلاین
- داره توی آتیش میسوزه. یه کاری کن!

- من کاری از دستم برنمیاد.

- ولی .. ولی تو جادوگری. از ممنوع و غیرممنوعش اطلاع داری. باید یه کاری انجام بدی. لطفا.. داره میسوزه.. داره میسوزه!

- خِرَد آلیس! فقط هوش و آگاهی میتونست بهش کمک کنه. اینروزا همه ادعاش رو دارن، ولی فقط عده کمی هستن که خودش رو دارن!

درحالی که هنوز روی صندلیِ چرخان نشسته بود، با لبخندی که مابین چین‌های کوچک گوشه چشمانش پنهان بود به سوی آلیس چرخید

- و فقط اون گردوی بین گوشهاش.. شاید از اونجا میتونست بهترین کمک رو دریافت کنه.. البته درموردِ اون، خب.. درحقیقت شک دارم!

- اینکه میتونست از هوشش استفاده کنه؟

- و گزینه های دیگه! .. میدونی آلیس؟ دو تا انگشت کنار هم از زیر آستر کُت تا وقتی تهدیده که توی کمر کسی فرو بشه.

- لعنتی این که میگی بیشتر شبیه خنجره!

- نه اشتباه نکن خنجر زوایای خودش رو داره. خیلی واضح وارد ماجرا میشه!

- پس..

- نگران نباش. فقط کافیه بچرخی.. بچرخ و ببین.. وقتی جلوی چشمات باشه دردش کمتره!

- ولی تو بهش اهمیت میدی..

- تو احمق بودی.. من براش میمیرم!

- ولی .. ولی اون مُرده.. سوخت.. نابود شد.. مُرد..

- ..

- تو میدونستی بلا!

- ..

- نکن.. اینکارو نکن!..

- هیچوقت نمیفهمی چه حسی داره.. وقار و درد.. درد.. من بهت این درد رو میدم! تا بهت وارد نشه هرگز نمیفهمیش.. درد رو نمیشه فهمید مگر به تجربه.. باید درد بکشی آلیس.. د ر د


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۴ ۲۳:۳۱:۱۰
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۵ ۰:۱۱:۱۱

?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ سه شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۵

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
- اى کاش بال داشتم...
- جارو که دارى!
- مسخره مى کنى؟
- آخ يادم رفته بود فشفشه ها تو جادو مشکل دارن.
- اگه يه سازمان بود براى حمايت از فشفشه ها، الان يکى مى زدم تو گوشت تا ديگه يادت نره!
- خشن! نکه قبلا نزدى!
-

فلاش بک

آريانا دامبلدور با وجود فشفشه بودنش و با وجود روحيات ضعيفش، در کل بچه ى قلدرى محسوب مى شد. يعني به هر حال آدم كه ضعف بزرگى مانند فشفشه بودن دارد خب کمى بايد خجالت بکشد. کمى سر به زير باشد. کمى از مردم دورى کند. ولى اين دختره از آن دسته نبود لامصب.

فشفشه بود ولى خب هيچ وقت قبول نکرد که نمى تواند. که نمى تواند جادو کند يا نمى تواند پرواز کند. از سر همين لج و لجبازى هم بود که به تيم کوييديچ پيوست.

آريانا مدام براى کوييديچ تمرين مى کرد. براى بازى با گريفيندور، تمام شب را بيدار مانده بود. اما تمام شب را بيدار ماندن از فشفشه بودنش کم نکرد.

درحالى که با جارو و چماق مدافعى اش در گير بود، هم زمان به صداى گزارشگر هم گوش مى داد.
- بله آريانا دامبلدور رو مشاهده مى کنيم که داره روى جارو مى لنگه. نمى دونه جارو بگيره يا بلاجرو بزنه. يکى نيست بهش بگه آخه مجبورى کوييديچ بازى کنى مگه فشفشه ها هم... آ... آآآخ... با بلاجر دماغم رو شکوندى لعنتى!

بعدش آريانا به خاطر حمله ى عمدى به لى جردن، شش ماه محروم شد. اما آخر سر باز هم کوييديچ را رها نکرد.

از سر لج و لجبازى بود که در خانه ننشست و با کمک برادرش آلبوس به هاگوارتز رفت. از سر لج و لجبازى بود که به هاگوارتز اکتفا نکرد و عضو گروه مرگخواران شد.

- ياران ما، امروز يه عضو ديگه به گروه پر ابهت ما پيوسته. خواهر دامبله ولى فراموش کنيد اين موضوع رو! اون از اين به بعد ديگه فقط يار سياه ما هستش!

در کل آريانا شايد هميشه در دلش ضعفش را قبول داشت اما هيچ وقت اجازه نمى داد کسى از آن سوءاستفاده کند.

- اين جوجه فشفشه رو نگاه کنيد بچه ها!
- سال چندمى عمو جون؟

آريانا چوبدستى اش را در دست گرفت.

- واى خدا مردم از ترس مى خواد ما رو جادو کنه.
- تو رو مرلين به ما رحم كن!
- به هيچ کدومتون رحم نمى کنم! اکسپليارمووس!

سكوت.
سكوووت.
سكووووت.

و انفجار خنده ي دانش آموزان.
هيچ اتفاقى نيافتاد.

آريانا دوباره فرياد زد:
- اکسپليارموس!
- واي الان دنيا خراب مي شه!

- هي شماها... بزنيد به چاک!

صداي يك غريبه.

دانش آموزان به سمت غريبه بازگشتند و مثل اينکه روح ديده باشند فرار کردند. غريبه به سمت آريانا رفت و چوبدستى دخترک را که هنوز با خشم بالا نگه داشته بود پايين آورد.
- اونا رفتن!...

به سمت غريبه بازگشت. او را مى شناخت. يک سال آخرى از گروه هافلپاف. از دانش آموزان موردعلاقه ى برادرش آلبوس بود و همه ازش حساب مى بردند.

- با اينکه خواهر مديرى ولى بازم به خودشون جرئت ميدن فشفشه بودنت رو مسخره کنن؟

آريانا دستش را مشت کرد. هنوز عصبانى بود.
- درسته من خواهر مديرم ولى...

و مشتش را محکم توى صورت غريبه کوبيد.

- آآآخ...

غريبه خم شد. از بينى اش خون مى آمد.
- چى کار مى کنى ديوونه؟
- اول اينکه منو با برادرم نمى سنجن که به خاطر اون منو اذيت نکنن! دوم اينکه من-فشفشه- نيستم!

راه افتاد و از غريبه دور شد.
- سوم هم اينکه ازت کمک نخواسته بودم که کمک کردى!

پايان فلاش بک

- دماغت اون موقع شکست؟
- نه! چيه راضى نيستى؟ بيا بشکن!
- عصباني نشو حالا... دست من ولي خرد شد اون موقع!


ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۱۹ ۲۲:۲۹:۳۷

Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۱:۲۹ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۵

ربکا جریکو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۶ شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۱۳:۱۰ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از Recycle Bin!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 49
آفلاین
ﺩﯾﮕﻪ زندگیــم ﺩﺍﺭﻩ تَه می‌کشـه


- آه! کمرمان بشکست!

خسته و کوفته و شکسته، روی تختش افتاد. کلاهِ درازش هم از سرش افتاد. ولی اونقدر خسته بود که توان اینو نداشت که بردارتش و بذارتش روی سرش.
دنیا بر اون چیره شده بود. ظلم‌وستم، بی‌پولی، بدبختی و فقر و رکود، چوبدستیِ یاسِ کبود، بیماری، افسردگی، تنهایی، دوستان ناباب، بازیِ کثیفِ زندگی و..
آه! جوونیِ این جوون رو آسون گرفتی، زندگی، زندگی.. تو با قیمتِ جون گرفتی، زندگی، زندگی!
- می‌بینی دینگ؟ آه.. خر بالا آمد و عمرمان بالاخره به سر رسید، لکن کلاغه به خانه‌اش نرسید.
- ویزیزیز!

عقرب ناباورانه به صاحبش خیره شد. هر هشت چشمش گشاد شد، بغض کرد، اشکِ معمولی و اشکِ سبز[!]ـش جاری شد. بعد، با دُمِ خودش به سر و صورتش کوفت و زار زار گریه کرد و در آخر هم دیگه حالِ خودش رو نفهمید و به پیکرِ زمین‌گیرِ صاحبش هجوم آورد.

ﺍﺯ ﺩﻟﻢ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷـﻮ، ﺁﺧﺮشـه


- از سر و کولم دگر بالا نرو!

لادیسلاو اینو تقریباً فریاد زد ولی دینگ بیخیال این حرفا، از سر و کولش بالا رفت و باهاش فیس‌توفیس شد.
- ویـــزیواااز!
- اینگونه بر من ننگر، دنگی که دینگ خطابت می‌کنیم! .. یا.. می‌کردیم!
- وااااااااز!
- بر سرم هوار مَکِش نکبت! آه.. برو اِی عقربک، برو و بگذار در تنهاییِ خود خویشتنم به لقاءالمرلین بپیوندم.

و دینگ رو کنار زد. عقرب امّا دوباره برگشت و با معصومیتی غیرقابل‌وصف، برای آخرین بار به صاحبش زل زد.
- ویــــز؟
- امکان ندارد دینگ! سرنوشتِ خویش اینگونه می‌باشد. اکنون تو نیز برو و به وضع خویش و خویشانت سر و سامانی بده.

و دینگ هم در حالی که اشک‌هاش رو پاک می‌کرد و بطور فراصوتی جیغ می‌زد، رفت.
دلِ لادیسلاو هم به حالش سوخت.

ﻧﻪ، بمون! ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎﺯﻡ ﺟﻮﻥ ﺑﮕﯿﺮﻡ


- یک لحظه برگرد، دینگ!

دینگ یه لحظه وایساد و بعد، کف‌کنان برگشت. لادیسلاو چند لحظه‌ای بهش خیره موند. احساس می‌کرد وجودش و حضورش می‌تونست بهش قدرت و امید برای نفس‌کشیدن و زنده‌موندن بده.
امّا انگشتای کشیده و بی‌رحمِ مرگ، محکم‌تر از قبل به دورِ گردنش حلقه شد.

ﻧﻪ، برو! می‌ﺧﻮﺍﻡ ﮐﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﻤﯿﺮﻡ


- متأسفیم دینگ! ولی چنگالِ ستمگرِ سرنوشت دهانمان را سرویس نماییده و گویا ول‌کُن نمی‌باشد. خودخویشتن‌مان هیچ‌جوره راضی نمی‌شود که ری‌اکشن‌مان حین مرگ را اینگونه رو در رو به تماشای بنشینی!

و دینگ هم زار زنان سری تکون داد و دوباره کوله‌بارش رو بست و چرخید که بره..

ﻧﻪ، بشین! ﮐﻪ ﺳﺮ ﺭﻭ ﺷـﻮنه‌ت ﺑﺬﺍﺭﻡ


- آه، دینگ! امکان دارد کمی تا حدودی بالشت شَوی؟

و دینگ هم با کمالِ میل، فوراً دور خودش جمع شد تا لادیسلاو از اون به‌عنوان بالشتِ غم‌زدا استفاده کنه. زاموژسلی سرش رو خم و به عقرب نزدیک کرد. چند لحظه‌ای به فکر فرو رفت.
احتمالاً اگه روی اون می‌خوابید، درجا لِه می‌شد. نه بخاطر سنگینیِ سروکله‌ش، بلکه حتی بخاطر حجمِ زیادِ غم‌ها و اندوه‌ها و فشارهای نهفته در درونِ دلِ لادیسلاو.
پس منصرف شد.‌

ﻧﻪ، پاشو! ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻭسِــت ﻧﺪﺍﺭﻡ


دینگ سخت پوکرفیس شد و بعد، با چشمایی شبیه گربه‌ی‌چکمه‌پوش به لادیسلاو زل زد.
- ویزو ویزو؟
- آری آری! دگر کاسه‌ی تحمل‌مان ز تماشای قیافه‌ی نحست لبریز گشته.. گفتیم که دمِ مرگ این حقیقت تلخ را به گوشت رسانده باشیم.. آری آری!
- ویــــــــز!

و دینگ دوباره دلش شکست و بازم کوله‌بارش رو بست و از تخت پایین پرید. قیافه‌ش نحس بود؟ اونم دیگه تحمل دیدن قیافه‌ی ایکبیریِ لادیسلاو رو نداشت.‌

ﻧﻪ نه نه، بیــا، ﺑﯿﺎ ﻭ ﺩﺳﺘﺎﻣﻮ بگیــر


- آهای دینگ! نگاش کن چه بی‌وفا می‌رود! اَی بابا! مزاح نمودیم اِی عقربک! بسی حال نمودیم که اینگونه کفت بُرید! هار هار هار!

امّا دینگ اهمیتی نداد و با لجاجت به راهش ادامه داد. دیگه از رفت و برگشت‌ها خسته شده بود. بالاخره باید تصمیم می‌گرفت. یا مرگ صاحبش رو ببینه یا اون رو ترک کنه؟ مسئله این بود!

و توی همین دوراهی بود که ناگهان جیغِ دردناک لادیسلاو، سی‌وسه بَندش رو به لرزه انداخت. برگشت و صاحبش رو دید که به لبه‌ی تختش چنگ زده بود و تقلا می‌کرد.
دینگ دیگه حال خودش رو نفهمید. این‌دفه هم برگشت. ولی مصمم‌تر از دفعات قبل!
جیغی کشید و خودش رو روی زاموژسلی انداخت و به دستاش چنگ زد. هیچ‌جوره حاضر نبود مرگش رو ببینه.
هیچوقت!
باید تکلیف خودش هم مشخص می‌شد. مگه بدون لادیسلاو چطور می‌تونست زنده بمونه؟ نه، چطور؟!
- وووووزا!

و تصمیمش رو گرفت!

عقربِ حقیر، ﺑﯿﺎ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻣﻦ بمیــر


و در نتیجه، لادیسلاو و دینگ دست در دست همدیگه، دعوتِ حق رو لبیک گفتن و پوسیدن و سال‌ها بعد بازیافت شدن و در قالبِ محصولاتِ لبنیِ خسرو، در فروشگاه‌های سراسر کشور به فروش رسیدن.


خدافظ جادوگران!
Fox Life!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۳۲ یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۵

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۳۲:۲۵
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 552
آفلاین
به تاریکی محضی که در برابرش بود خیره نگاه می کرد و انتظار نخستین پرتو های نور را می کشید. تاریکی به مرور روشن و روشن تر شد تا آن که حرف جادویی در میان زمین و هوا آشکار شدند.

"خوش آمدید"

دیدن این خوش آمد گویی کلیشه ای در نظرش تنها اتلاف وقت بود؛ هر چند که ندیدنش باعث نگرانیش می شد. کلمات از ناکجا آمده محو شدند و ناگهان همه جا به یک باره روشن شد.

- مااادر جان!

آقای زاموژسلی چندقدم عقب تر پرید و به پشت افتاد و دست پایش را در آغوش کشید. نه تنها قلبش که تمام وجودش می تپید. بعد از آن که ذهنش ماجرا را تجزیه و تحلیل کرد از جا بلند شد و به مجسمه مرد خشمگینی که در هر دستش یک شمشیر دندانه دار داشت و باعث وحشتش شده بود نگاه کرد.

- معلوم نمی باشد که این... خشمگین را در این سرای بنهاده است؟

چهره در هم کشید و نزدیک تر رفت، دهان مجسمه را بویید و با اندیشه انتقام گفت:

- آه و فغان! دهان وی نیز رایحه ای نامطبوع دارد... اشتباه مکن دنگ! ما نیز از گوشتیم، لکن دهانمان بوی گوشت می دهد؟ خا خا!

پوزخند صدا دارِ پیروزمندانه اش را به نشانه پیروزی نسیب مجسمه که همچنان با خشم به در ورودی خیره شده بود، کرده و با خرسندی به سمت پلکانی که در آن حوالی وجود داشت حرکت کرد. پله ها را دو تا یکی طی کرد و سرانجام به پله آخر رسید و در آخرین لحظه احساس کرد که پله در سر جایش فرو رفته و بلافاصله صدایی در اطرافش طنین افکند:

" یک نفس ای پیک سحری..."

از این آواز خوشش می آمد؛ باعث می شد احساس سرخوشی داشته باشد. هماهنگ با ریتم آن قدم هایش را بلند و کوتاه می کرد و از میان قفسه های بزرگ و کوچک می گذشت.

" از سر کویم چون گذری..."

به دنبال چیز به خصوصی می گشت. آخرین قفسه را که درونش لوزی سبز رنگ بزرگی وجود داشت دور زد و در پس آن گمشگته اش را باز یافت.

- یافتیمت سرانجام!... دنگ... ما سر در نمی آوریم، این "ی" زاید چه نیکویی بر جنابتان می افزاید؟ ای زواید پرست... باشد، ی تان، بهر خویشتان، دیــــنگ!... بهر شما مشقتی نمی دارد که، بهر اینجانب لفظی می باشد، که می بایست حنجرمان را بهرش به مشقت اندازیم... خیر، آقای اسکروج بهر داستان های می باشند. ما زاموژسلی می باشیم.... ما که از بحث هایتان سر در بر نمی آوریم، می آیید یا خیر؟... از نخست این می دانستیم، خود خویشتن خویش به تنهایی می رویم.

گمگشته، با نگاهش بحث های لادیسلاو و دینگ را دنبال می کرد. شاید خود او هم در نظر اوّل حاضر نبود سوار یک روباه آتشین شود. با پایان بحث آن دو نفر و دور شدن دینگ، روباه روی زمین دراز کشیده و چشمانش را بست، غافل از آن که سوارش بیش از آن که احتمال می رفت ناشی بود.

- حرکت بنمای که مستعجلیم!

پیش از آن که روباه درست و حسابی متوجه حرفی که شنیده شود و یا روی چهار پا بایستد، آن چنان رویش نشستند که احساس کرد، معده و روده اش به همراه محتویاتشان، به دهنش آمدند و روباه را مجبور کرد با بدبختی معصومانه ای که با ظاهر مکارش تناقض داشت روی زمین دست و پا بزند و سوارش نیز بدون هیچ توجهی بر بالای کمرش فریاد می زد:

- حرکت کن دیگر! این حرکات مسخره چیست در می آورید؟ رسیدیم تا دلت خواست حرکات دلقکانه انجام ده. کنون می بایست به حرکت در آیی!

سوار با کف دست چند ضربه به ما تحت روباه در حال له شدن زد و حتی موهای پشت گردن روباه را کشید تا حرکت اندکی که ناشی از دست و پا زدن، ملتمسانه بود را به سمت بالا هدایت کند و نتیجه اش چیزی جز قطع شدن چندثانیه ای تنفس جانور نبود.

- آه! بی سبب وقت خویشتن به هدر دادیم.

آقای زاموژسلی بی توجه به روباه از سرجایش بلند شد و با اندیشه این که حال چه طور می بایست خودش را به جایی که باید برساند، از روباه دور شد.

" گو، نتوانم، نتوانم، نتوااااانم..."

بخشی از وجودش با این قسمت از آهنگ، هم عقیده بود، اما هنوز چند قدم دور نشده بود، که روباه پشت لباس او را به دهان گرفت و به سمت آسمان حرکت کرد. آقای زاموژسلی مطمئن نبود که می بایست مسیر و مقصدش را به روباه بگوید یا خیر؟ به نظرش رسید که تنها به لفظ «همان همیشگانی.» اکتفا کند. امّا ظاهرا روباه خودش می دانست کجا باید برود و چه باید بکند.

آهنگ به مرور کم و سپس به طور کامل محو شد. آقای زاموژسلی مثل تمامی دفعات پیش، فضای اطرافش را مورد مکاشفه قرار داد. فضایی پر از اشکال و انوار رنگارنگ که برخی چشمک می زدند و برخی ثابت و سرد و بی روح بودند، برخی به خنده اش وا می داشتند و برخی ناراحتش می کردند. برخی آشنا و برخی آشنا تر. برخی کوچک و برخی بزرگ، امّا... آن مکانی که به دنبالش می رفت، یک تفاوت اساسی با همه آن ها داشت. تفاوتی که یادآوری اش باعث شد لبخند بزند.


چند دقیقه ای در سکوت گذشت بود و در این فاصله دست و پاهای لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی، به حالت آویزان از دهان روباه عادت کرده بودند که ناگهان رها شدند. چند ده ثانیه ای طول کشید تا آقای زاموژسلی فرود طولانی اش که منجر به تخریب نیمی از باغچه خانه ریدل، افتادن تاج الملوک از روی قفسه درون پاتیل معجون هکتور و لرزش دست وینسنت کراب هنگام گذاشتن رژ لب شده بود، را به پایان برساند.

- این نوبت نیز فراموش نمودیم، که پرسش کنیم به کدامین سرای بهر این فرودان شکایت نماییم!

پس از آن که آقای زاموژسلی نیمی از تنش را از دیوار خارجی مطبخ خانه ریدل خارج کرد، نگاهی به دیوارها و سقف آبی رنگی که احاطه اش کرده بود، انداخت و بی توجه به تهدیدات رز ویزلی بابت تخریب باغچه که اعلان می کرد چهار عدد خار را در چشمان مرد فرو می کند، کلاهش را صاف کرد و به اطرافش نگاهی انداخت و در اندیشید؛ آه ای سرای جادویی من.


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.