تلویزیون...
مجری: سلام بینندگان عزیز تا چند لحظه دیگر با برنامه روایت فتح در خدمت شما خواهیم بود. امروز مهمانی ویژه داریم. برادر گراپی. شرکت کرده در هشت سال دفاع مقدس در برابر ولدمورت و جانبازی آزاده.
گراپی: هرمی هاگر کجاست؟
مجری: بله برادر گراپ از خودتون شروع کنید... چطور شد که تصمیم گرفتید به جنگ با استکبار برین؟
گراپی:(اشک چشماش رو میگیره... دوربین زوم می کنه تو چشماش ,چشماش قرمز شده گراپی سرش رو خم می کنه...

)
مجری: خدای من چقدر این جانبازان آزاده هستند... اشک یاد یاران از دست رفته
هههههپچچهههههه! فییین! ببخشید! عطسم اومد! این ادکلن شما اشک من رو در آورده. عطر دامبلیه؟
مجری: ارادت به دامبلدور رو می بینید؟ حتی به یاد رهبر خودش دامبلدور می افته... البته بینندگان عزیز توصیه می کنم فیلم بوی پیراهن دامبلدور رو که برای بار هزارم امشب پخش خواهد شد حتما ببینید...
مجری: آقای گراپی از خاطرات دفاع مقدس بگین...
گراپی: والا یه روز رفته بودیم خط مقدم اونجا اونجا بود که برای اولین بار حاجی دارکی رو دیدم! داشت پشت جبهه می جنگید! یوهویی صدای سوت اومد یکی اون وسط فکر کنم شهید سیریوس بود داد: حاجی نقلای دشمن! همینطوری داشتم دنبال نقل می کشتم که صدای سوت اومد و یدونه آواداکداور خورد رو زمین تیکه هاش پرت شد همه جا! بعدش یکی از اون ور سنگر داد زد: یا ولدی! من نفهمیدم کی بود ولی یدونه نارنجک وینگاردیوم پرت کرد جایی که حاجی نشسته بود داشت پیژامه هاش رو اتو می زد... می دونین حاجی از ماله دنیا همین پیژامه ها رو داشت...
مجری:

خواهش می کنم اتاق فرمان عکس پیژامه رو نشون بدن
(عکس یه پیژامه راه راه با علامت آزکابان که نصفش سوخته)
دامبل نبودی ببینی... شهر آشوب گشت...
صدای روی فیلم... :خنده هایتان... سیریوس رو دوربین نشون میده که دارن به عنوان شکنجه قلقلکش می دهند...
گریه های عاشقانه اتان : دوربین حاجی رو نشون میده که پیژامش رو بقل کرده و گریه می کنه...: پیژامه عزیزم! مامانم دوخته بود! (دوربین فید می کنه) فید اوت... تصویر روشن میشه و این پرچم اسلام تا روز آخر بر بالای سر این حماسه سازان درخشید: دوربین پیژامه سوخته رو نشون میده که داره باد تکونش میده... فیلم فید میشه
مجری داره گریه می کنه: اهو اهو! بله چقدر این جوانان مخلص بودن! نه غلام؟! ا ببخشید یعنی نه برادر گراپی؟!
گراپی داره دخترای اتاق فرمان رو دید می زنه: واقعا که چقدر قشنگن!
مجری: بله برادر واقعا زیبا هست این شور و حال! خوب شجاعترین کسی که تو جنگ دیدین کی بود؟
گراپی: ها؟ یه روزی تو جبهه من داشتم نوشابه خانواده می خوردم تا از شیشه ها به عنوان وسیله مورد نیاز برای کمکرسانی به اسیران جنگ زده استفاده شه که یهویی این ولدی های بعثی به بلندگوی ما که حاجی داشت از پشتش برامون بابا کرم می خوند که روحیمون بالا بره تیر می زد! که یهو سیریوس... (مکث... زوم دوربین.. گراپی دستش رو می ذاره رو صورتش... صورتش قرمز میشه)
مجری(سعی می کنه مثلا گریه کنه): برادر گراپی به خودتون فشار نیارید!
گراپی: آخیش! راحت شدم ای *** دماغه چن روزی بود در نمی یومد! آهان می گفت بعدش سیریوس یهو حالت روحانی جو گیر شد آر پی جی وندش رو برداشت رفت بالا داده زد: هو عمله ها مگه نمی بینین دارم غر می دم! آهنگ رو خراب کردین! تا خواست شلیک کنه این بلاتریکس نامرد! این **********(فحش های اسلامی) یدونه کلاش وند ورداشت گرفتش به رگبار آواداکداورا! نامرد بهش رحم نکرد!
اینجا بود که من گفتم حاجی حاجی سیدتو کشتن! وای حاجی تو توالت بود که با یه پرده جداش کرده بودیم. سیریوس افتاد پشت پرده و بعدش رو دیگه نمی دونم...! به روایتی به داخل چاه توالت سقوط کرده حاجی هم به قدری تحت فشار بود که یادش نیست چی شده
مجری: بله خوب از مرگ سید... اهو اهو...
گراپی: نه بابا مشکل روده ای داشت.بیچاره چند روزی تحت فشار بود!
مجری: چه شجاعتی چه حماسه ای!
میان برنامه آهنگ دامبل نبودی ببینی داره پخش میشه... فیلم گراپی و سیریوس رو نشون میده که دارن همدیگه رو :bigkiss:
مجری: واقعا من غرق در حیرت میشم این جانبازان چه قدر به هم نزدیک بودند... بله می فرمودید برادر گراپی!؟ برادر گراپی شما تو اتاق فرمان چی کار می کنین؟
گراپی: پس عزیزم شماره رو خوب یاد گرفتی؟ آره اگه حاجی ورداشت قطع کنی ها! مرسی :bigkiss: ! .... چی این یارو داره میاد برو فعلا! بله جناب مجری می خواستم از عوامل اطاق فرمان تشکر کنم!
مجری: واقعا که بزرگواری شما من و در حیرت قرار داده... برادر گراپی خاطرتون نصفه موند...
گراپی: بله یه روزی داشتیم می رفتیم این پسره سدریکم با ما بود همش داشت به دوس دختراش جغد جنگی می فرستاد خلاصه اون پشت تیربار بود. حواسش نبود. منم داشتم با حاجی ورق بازی می کردم یعنی ورق که نه داشتیم بررسی می کردیم که چطوری دشمن رو شکست بدیم و با کارت ها استراتژی رو مطابقت میدادیم!
مجری: واقعا باور نکردی است! استفاده از کمترین امکانات!
گراپی: بله خلاصه داداش یهویی یکی از اون پشت داده زد ملاخ ها اومدن! من سری گرفتن جارو سوارهای دشمنه! نامردا از اون بالا رو سرمون فیلپیندو و اوادا و خلاصه هر چی داشتن ریختن! این سدریکم که حواسش نبود... خلاصه رو زمین دراز کشیده بودیم و داشتیم بازی می کردیم که یهوی حاجی 21 آورد و از خوشحالی بلند شد یدونه آوادا شلپخ خورد کنارش رداش آتیش گرفت! دوید خط مقدم! چه شجاعتی! همینطور داد می زد! احتمالا از سر خشم و عشق به شهادت بوده! تا خط مقدم دشمن دوید نمیدونین چه می کرد! از همه چی جا خالی میداد! تازه لباسشم آتیش گرفته بود خلاصه تا انور رفت و برگشت و اومد خودش رو انداخت تو دستشویی... فکر کنم چون شهید نشده بود ناراحت بود نمی خواست ما اشکش رو ببینیم! اینم از این خاطره
مجری: فییییین... واقعا رویایی... عروج .... اخلاص...صمیمیت... صفا... عشق به شهادت...
گراپی: بله تو همون جریان منم جانباز شدم و یکی از ناخنام شکست و 1% جانباز شدم! ولی اصلا دردم نیومد
مجری: چه شجاعتی! چه استقامتی! ببنندگان عزیز! باور نکردی بود! خاطرات ارزشی برادر گراپ رو شنیدین... متاسفانه وقت برنامه به پایان رسیده و مجبور با شما و برادر جانبازمون گراپی خداحافظی کنیم... تا برنامه بعدی خدانگه دار....(هیچ اتفافی نمی یوفته)... خدانگه دار(مجری بلند تر می گه) خدا نگه دار!

(فریاد!!!) پس این عوامل اتاق فرمان چی شدن؟!!!