- نه نباید این کارو بکنم! هرشی باشه مونتی گورکن تامیه. ممکنه بهژ خبر بده. درشمن بهتره فعلا" از ژنش های خودم بژنم تو رگ تا بعد ببینم چی میشه.
یک ساعت بعد:مورفین آخرین بسته ی موادی را که همراه داشت را فروخت و نفس راحتی کشید. 1000 گالیون در دستانش به چشم می خورد. به اطرافش نگاهی کرد و گالیون ها را در جیبش گذاشت و لبخندی زد. در همین لحظه احساس کرد کسی مچ دستانش را می فشارد. با نگرانی سرش را بلند کرد و به ماموری که با ابهت به وی خیره شده بود نگاهی کرد.
- شلام عمو! شما هم می خوای؟ تموم شد. برو فردا بیا! ژنسای درشت حشابی میارم!
مامور با عصبانیت گالیون هارا از جیب مورفین بیرون کشید:
- شما بازدداشت هستید!
مورفین که دست پاچه شده بود به مامور خیره شد و آهی کشید:
- ا شما مامور بودی؟ ژونِ تو می خواستم باهات شوخی کنم. حالا هم که چیزی نشده. شما رو به خیر مارو به شلامت!
- بله من مامور پلیس مخفی هستم. حالا راه بیافت.
مورفین با ناراحتی به مامور نگاهی کرد. سپس سرش را پایین انداخت و دستانش را جلو آورد. مامور لبخندی زد و با دستبند نقره ای رنگش دستان مورفین را بست. سپس به وی اشاره کرد و به طرف جاروی مدل بالایش حرکت کرد.
در زندان:- نه بابا! ژرم من این بود که یه مورچه رو کشتم! ژون تو همین بود. د اونطوری نگام نکن حشن چاقو کش!
حسن چاقو کش مشکوکانه به مورفین نگاهی کرد. سپس به چند نفر از زندانیان اشاره کرد. زندانیان در یک لحظه به مورفین حمله ور شدند و تا می توانستند کتکش زدند. در همین لحظه ماموری از جلوی در فریاد کشید:
- مورفین گانت! ملاقاتی داری!
مورفین در حالی که به شدت کوفته شده بود جلوی در رفت. چند دقیقه بعد، خانمی که چادر بلندی بر سر داشت، رو برویش نشست و دستمال سفیدی را از کیفش بیرون کشید.
- سلام مورفی، حالت چطوره مورفی؟ وای چرا بدنت کبود شده مورفی؟ اینجا بهت گشنگی می دن مورفی؟ چرا اینجا بجای مورفی نوشتن مورفین؟ اسم تو که مورفین نیست مورفیه! بگو درستش کنن! راستی مورفیصغ رو گذاشتم خونه و خودم اومدم. گفتم محیط زندان کثیفه بچه مریض میشه... هی مورفی مورفی...ببینم نکنه منو یادت نمی آد مورفی؟ منم زنت!
مورفین متعجب فریاد کشید:
- ژنم؟
- آره دیگه مگه یادت نمی آد؟ منم صغری!
5 سال بعد : - حالا کجا بریم مورفی؟ برگردیم شهرمون مورفی؟
مورفین کلافه به صغری چشم غره ای رفت. صغری در حالی که سعی می کرد چادرش را روی سرش نگه دارد، مورفیصغ را به دست مورفین داد.
- اگه آواره ی کوچه و خیابونم کنی، این بچه رو می اندازم گردنت تا خودت بزرگش کنی و می ذارم میرم. فهمیدی؟
مورفین که از تصور بزرگ کردن مورفیصغ وحشت زده شده بود به صغری نگاهی کرد و آهی کشید:
- میریم پیش تامی. خانه ی ریدل.
_______________
صغری زن شخصی به نام مورفیه و مورفیصغ هم بچشونه! مورفی هم مثل مورفین به زندان افتاده و همین باعث شده صغری مورفین و مورفی رو با هم اشتباه بگیره! مورفین هم ظاهرا" راه دیگه ای نداره به جز این که صغری رو به عنوان زنش و مورفیصغ رو به عنوان بچش بپذیره!