جام صداي كرد و بعد از دقايقي لرد ناپديد شد! مورفین متعجب به بلا نگاهی کرد و بعد در حالی که چرتش کاملا" پاره شده بود، نیشخندی زد.
- تامی کژا رفت؟
بلا فکری کرد و بعد در حالی که نگران می نمود اخم هایش را در هم کشید.
- احساس میکنم ناپدید شد که از شر جام در امان بمونه.
- یعنی همون حبش کرد خودشو؟
بلاتریکس با موافقت سرش را تکان داد. مورفین آهی کشید و به دنبال منقلش رفت.
همان لحظه- مایل ها آنطرف تر:تق! تتق! تتتق!لرد سیاه با صدای عجیبی ظاهر شد. احساس سرگیجه داشت. چشمانش خوب نمی دید اما با همان دید تار باز هم می توانست موجودات کوچکی را که بالا و پایین می پرند ببیند. یکی از آنان که در مقابل چشمان تار لرد سیاه موهای بغل دستی اش را کشید.
- جیــــــــــــــــــــــــــــــغ! آبنبات منو بده دختر زشت.
- نمی دم! نمیدم! من زشتم؟ حالا که من زشتم، وقتی بزرگ شدیم زنت نمی شم.
- خب نشو! لیلی بهم گفته که اگه بهش یک بسته از شوکولات هامو بدم بزرگ که شد زنم میشه.
-
دخترکوچک با عصبانیت نگاهی به پسرک کک مکی کرد و رویش را برگرداند. سپس به طرف لرد دوید و جغجغه کوچکش را بر سر وی کوبید.
- دیدی چی کارم کرد؟ دیدی عمو گلی؟ ابنباتم رو گرفت. عمو بزنش.
لرد سیاه که بر اثر اصابت ناگهانی جغجغه بر سرش بینا شده بود، کلافه به دخترک نگاه کرد و بعد با خونسردی زمزمه کرد:
- دست از سرم بردار بچه! تو مگه نمیدونی که با کی طرف هستی؟ ارباب لردولدمورت کبیر! کروشیو.
دختربچه با حالتی گنگ به لرد سیاه خیره شد. در همین لحظه تابلوی بالاسرش از دیوار جدا شد، چرخی زد و روی پای لرد افتاد. دختربچه جیغ کوتاهی کشید وبه طرف دوستانش دوید. لرد سعی کرد که خوشبین باشد:
- این میتونه فقط یک اتفاق باشه. من الان مایل ها از اون جام لعنتی دور هستم! هرچند که نمیدونم کجام!
- عمو گلـــــی! من جیـش دارم.
پسربچه ای با سارافون زردرنگ و بلیزی آبی در حالی که این پا و اونپا می کرد نزدیک شد. لرد اخمی کرد و چوبدستی اش را بیرون کشید.
- عمو گلی دیگه کیه بچه؟ تو مگه منو نمی شناسی؟ من ارباب لرد ولدمورت کبیر هستم.
- بله فهمیدم! بابایی توردمورت میشه منو ببری جیش؟ داره میریزه.
-
- الان می ریزه ها! ووویی..
-
خانه اصیل و باستانی گانت ها:- به نظر شما ارباب کجا رفته؟ یعنی تا وقتی که این جام دست از این طلسم ها برنداره، ارباب بر نمی گرده؟
ایوان با کلافگی لگوهای بارتی را جمع کرد. سوروس جعبه های روغنش را جابه جا کرد و مورفین آهی کشید:
- حالا چه عژله ای داری بلا. بژار خودش برمیگرده. بژار دوروژ نفش بکشیم!
بلاتریکس با چشم غره ای مورفین را ساکت کرد. مورگانا آهی کشید و به سراغ پله های ترقی اش رفت.
مایل ها آنطرف تر:پسر بچه موهای فرفری اش را تابی داد و به دوستانش نگاه کرد. سپس دستانش را بالا برد و با صدای زیری گفت:
- خب این مربی جدیدمون عمو گلی نیست! بچه ها باید بهش بگیم بابایی تورتمورت.
لرد سیاه با کلافگی به تابلوی "
مهدکودک " نگاهی کرد و با ناراحتی با خود زمزمه کرد:
- حالا چی کار کنم؟ طلسم جام از این فاصله هم اثر میکنه! نه میتونم حسابشونو برسم و نه میتونم فرار کنم! تنها بچه ای هم که باهاش سرکار داشتم بارتی بوده! حالا من با این همه بچه توی این مهدکودک ماگلی چی کار کنم؟
در همین لحظه لرد سیاه دچار سردرد شدیدی شد و سالازار باردیگر در جسم او جای گرفت. چشمان لرد سفید شد و بچه های جیغی کشیدند. لرد سیاه پوزخندی زد:
- هی بچه های کوچولوی ماگل! فکر کردید می تونید نواده ی منو اذیت کنید؟
سالن مهدکودک در سکوت عجیبی فرو رفته بود. لرد بار دیگر به حالت عادی اش برگشت و با نگاهی پیروزمندانه به آن ها خیره شد. درهمین لحظه یکی از بچه ها جیغی کشید:
- حالا فهمیدم!! بابایی تورتمورت قصه تعریف کردن بلده. بچه ها بدوییـــن قصه!
لرد سیاه:
-
-