امپراطور ولدمورت در حالی که لباسش سه چهار متر روی زمین کشیده میشد و خدم و حشمش دنبالش بودند(

) به سمت قصر شمالی حرکت میکرد. کنارش دستیار مخصوصش ژنرال روزیه در حالی که نود درجه خم شده بود شرح کارهای روزانه رو میخوند، حرکت میکرد و صحبت میکرد:
_ ارباب امروز با امپراطور کشور همسایه دیدار دارید. اسمش چنگیز خانه خیلی خفنه.
امپرور ولدمورت: اولا کروشیو! صد بار بت گفتم جلوی اینا به من نگو ارباب بگو سرورم! تاج سرم! بعدشم وقت ندارم کنسلش کن!
ژنرال روزیه: ارباب چیز یعنی سرورم یارو قاطیه ها! بپیچونیمش یدفعه بهمون حمله میکنه ها!
امپراطور ولدمورت: بذار حمله کنه! اون مشنگه و نمیدونه تو که خیر سرت جادوگری میدونی ما چه قدرت ها و چیزایی داریم! یه دمنتور ببینه شب جاشو خیس میکنه!

_________
قصر جنوبی
ملکه بلاتریکس که در پوست خودش نمیگنجید در حال آرایش بود تا شب به قصر شمالی برود. ملکه بعد از اینکه کلی به خودش رسید رو به ندیمه مخصوصش فلور دلاکور کرد و گفت:
_ خوب شدم فلور؟ بنظرت تام خوشش میاد؟ :aros:
فلور: بلی بلی خیلی خوب شدید فقط حیف که هیییییییی!
ملکه بلا: چی شده؟
فلور: امممم وزیر جنگ داره توطئه میکنه ملکه جدید بیاره!
ملکه بلا: غلط کرده همین امشب میرم آودا میکنم تو حلقش!
فلور: نه نه بانوی من! مثل اینکه یادتون رفته به دستور ارباب ما حق نداریم اینجا جادو کنیم! باید یه فکر دیگه کنیم!