هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: و چه خالي ميرفت !
پیام زده شده در: ۱۶:۲۶ چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۶
#46

هوریس اسلاگهورنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ سه شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۷:۴۴ شنبه ۷ مهر ۱۳۸۶
از گاراژ اجاس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 130
آفلاین
در آنجا که بذر گیاهی سبز از روی ترس ،ره به زیر سایه های سنگی سیه برده و تا ابد جرات روییدن را پیدا نمیکند؛کاخیست که وصفش اعماق ذهن سفیدان را به بازی گرفته و هرآنکس که سعی بر درک عظمتش نماید را جنون میبخشد....
و بسیار صدای قهقه ی مستانه سیاهان را موجب گشته هنگامیکه نوای ضجه ی محفلیان از لابلای بوته های خارش عبور میکنند.

آنجا سرای آنست که سایه ها آماده برای اجرای فرمانش هستند و خورشید به دستورش تبعید شده و جای خود را به سیاهچاله ای داده است.
و من بار ها صدای گام های خودم را بر زمینش که بر تک تک ذراتش قطرات خونی لغزیده؛ شنیده ام اما همواره مو بر تنم سیخ میشود هنگامیکه که مجددا میشنوم.

آنجا یادگار لردهاییست که در دوران خود،سیاهی را آموزش داده اند.پادشاهانی که اگر چه رفته اند اما یادشان هست و خواهد بود.و شاهدیم که لردی دیگر خادمان را وداع میگوید اما این گذر دائمی نیست و آنگاه که جاذبه ی سیاهچاله ای ،خورشید را به سوی خود کشد و آن را ببلعد و تاریکی مطلق بر جهان حاکم شود،بر خواهند خواست و دیگر امیدی به کوچکترین روزنه ی نور نخواهد بود..بادا باد...

و آنجا خانه ی ریدل است......بیایید که شمع، دقایق اندکی را میتواند در برابر تاریکی سرکشی کند.


[url=http://www.jadoogaran.org/modules/article/view.article.php/2115/c29]هری پاتر و شاهنامه(به دست آمده ا�


Re: و چه خالي ميرفت !
پیام زده شده در: ۱۳:۴۰ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۸۵
#45

پروفسور پي ير برنا كورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۱ سه شنبه ۱۲ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۶ شنبه ۲۱ دی ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 141
آفلاین
به هر سوی که بنگری، از پس هر چینه، از پس هر سایه، و در ورای هر تفکر و تخیل، غباری به غلظت روزگار و به ضخامت چین‌های نشسته بر پیشانی پیرمردان و پیرزنان، نگاه هر حقیقت بین حقیقت جوی را می‌شکند و در خود غرق می‌کند.

امیدها انگار سال‌هاست که مرده‌اند و شادی‌ها قرن‌هاست که پلاسیده‌اند.

کوی و برزن پر رونق روزگار خوشی، قبرستان طاعون دیده امروز است.

پس روشنایی را چه شده؟!!!

آیا خورشید یارای چشمک زدن را هم ندارد؟!!!


به پا خیزید ای نیک سرشتان نیک پرورده، که خورشید در پس چهره‌های شماست و روشنایی، دست بیرون آمده از گریبانتان.

---------------------------------------------------------------------------
چه حماسی!!!
همینطوری

ارادتمند
پی‌یر


ویرایش شده توسط پروفسور پي ير برنا كورد در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۳ ۱۳:۴۲:۵۸


Re: و چه خالي ميرفت !
پیام زده شده در: ۱۴:۳۱ جمعه ۱۱ اسفند ۱۳۸۵
#44

ارنی مک میلانold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۳ جمعه ۱۷ آذر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۶
از دوردست ترین قله
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 135
آفلاین
" خوشحالي خواهد برگشت زيرا خود نيز ناراحت است "

در پس درياهاي بي انتها ، كوه هاي سر به فلك كشيده ، شهري است ، شهري كه نماد پيروزي است ، شهري كه اهريمنان نمي توانند آن را ببينند ، شهري ...

باران سرد همچون تاريكي به سر خواهد آمد ، نور خورشيد از لا به لاي ابرهاي سياه ، خواهد گذشت و اين جهان سراسر سياه را ، سفيد خواهد كرد .

شادي در دور ترين نقطه ي جنگل ، گم شده است و تنها خود ميتواند راه برگشت را پيدا كند ، شايد تنها نيم نگاهي كافي باشد تا انوار طلايي خورشيد را ببيند ، اما چشمان او توانايي حركت را ندارد ...

مردم غمگين و ناراحت هر يك در كنار در خانه ي خود نشسته اند و منتظر رد شدن فردي هستند ، هر كسي كه رد ميشد ، او را چنان نگاه ميكردند كه انگار خود توانايي راه رفتن ندارند ... اما چرا وقتي ميتوانند ، حسرت بخورند ؟؟؟

شايد فردايي باقي باشد كه درختان بار ديگر بهار بدهند !!!

* * * * چه ربطي داشت * * * *


پاتر , رولینگ خزیده کردت !!


Re: و چه خالي ميرفت !
پیام زده شده در: ۱:۳۷ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۸۵
#43

اش‌ویندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۲ یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۵۹ چهارشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 151
آفلاین
"قبل و بعد از هر نبردی، آرامشی غیر قابل تحمل وجود دارد.نخست از برای اشتیاق به دیدن طوفان و از آن پس،از برای اندوه ، غم و عزاداری."

"آنان برنده اند که با تدبیر، تلفات را کاهش دهند."



بر روی تپه ای سنگی،شهری از واژگان بنا شده بود؛که هنوز صدای قدم های نسل های مختلف،بر سنگ فرش آن منعکس میشد.زیبایی خانه ساکنانش،به کلمات و قدرت بیان آن ها وابسته بود.
علاقه ی ساکنان این شهر، به حضور در خانه ی بزرگانی که کوچ کرده اند،غیر قابل انکار بود.آنان دوست داشتند که گام در خانه های از قبل بنا شده ؛قرار دهند.
عده ای گمان میکردند:"هرچه خانه ی بزرگتری داشته باشند،قدرت بیشتری نیز دارند "غافل از وجود خانه های زیبا اما کوچک.



خورشید از پشت دیواره ی شهر بالا می آمد و به رسم معمول،پرتو های طلایی را به آن هدیه میکرد.اما او نیز با دیدن وضعیت،دست از کار کشید.خانه ها، رنگ طلایی خود را از دست داده بودند و سراسر شهر سیاه و خاکستری گشته بود.رنگ قرمز نیز بر کف خیابان هایش،جلوه ای خاص داشت.
ارخش در عمر خویش نبرد های بسیاری را دیده بود و صدای برخورد فلز سرد برایش آشنا بود.اما اینجا اثری از سلاح نبود.عده ای مجروح و تعدادی هم از پای در آمده بودند و در اطراف کوچه های سرسبز،بر روی زمین رها شده بودند.قطار مجروحین،معلولین و کشته شده ها در هر مکانی دیده میشد.

خورشید با خود گفت:«هر جنگی تلفاتی دارد.مردمان این شهر نیز از سایرین جدا نبوده اند.هر مخلوقی جایزالخطاست و من نیز مخلوقم.»

پس از آن نبرد،روز ها همانند گذشته ادامه یافت،اما همگان میگویند که نور خورشید کاهش یافته است.


[b][size=small][color=660000]گریه میکردم که کفش ندارم،یکی را دیدم ، پا نداشت[/c


Re: و چه خالي ميرفت !
پیام زده شده در: ۳:۰۵ یکشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۵
#42

اش‌ویندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۲ یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۵۹ چهارشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 151
آفلاین
-هو هو چی چی...هو هو چی چی

-اقا اجازه؟
مدیر:هیچی نمیخوام بشنوم......شپلخ.....(صدای برخورد دستان مدیر با صورت دانش آموز)
-آقا چرا شپلخ میزنی؟
مدیر:مدرسه ی منه.....دوست دارم بزنم....هر روز با ده تا دانش آموز سر و کار دارم.....نمیشه هر ده تاشون بدون کتک خوردن از مدرسه بیرون برن.
-....شپلخ.....

-هو هو چی چی....هو هو چی چی

مدیر:چرا مار آوردی توی کلاس؟
آرشام:اقا به خدا حوصلمون سر رفته بود.
مدیر:حوصلت سر نرفته بود....شادی زده زیر دلت.......تا پایان سال تحصیلی حق مار آوردن نداری....

آرشام:چشم.....دیگه مار نمیارم....اقا اجازه؟.....میتونیم بریم به حیاط؟
مدیر:نه.....چیه؟..گنج پیدا کردی توی حیاط؟......وایسا خودم اول برم.....
سه سوت بعد......مدیر با چکمه ی باغبانی و یک عدد بیل(اون یکی بیل) از در اتاق خارج میشه.

هو هو...چی چی...هو هو....چی چی

آرشام به سمت پنجره ی دفتر میره و از طبقه ی دوم به حیاط نگاه میکنه......هم کلاسی هایش در زیر انوار طلایی رنگ خورشید،در حال قطار بازی هستند.....مدیر هم با یک عدد گنج یاب،زمین را جست و جو میکنه.......

هو هو....چی چی....هو هو...چی چی
قطار بازی ادامه داشت....اما آرشام مجبور بود از پنجره آن را تماشا کند.
مدیر نیز سعی میکرد با بیل(اون یکی بیل)،اسفالت را بکند....


ویرایش شده توسط اش ویندر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۵ ۳:۱۲:۰۵

[b][size=small][color=660000]گریه میکردم که کفش ندارم،یکی را دیدم ، پا نداشت[/c


Re: و چه خالي ميرفت !
پیام زده شده در: ۱۴:۵۴ چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۵
#41

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
و چه خالی می رفت ...

چه خالی رفتند ... چه پوچ رفتند ... چه بیهوده رفتند .
و ما چه بیهوده ماندیم ... چه بیهوده کوشیدیم ... چه بیهوده رنج کشیدیم ... و ما نیز بیهوده خواهیم رفت .

چه دلها سوزاندیم ... چه چیزها گفتیم ... چه کارها کردیم .
و در عوض چه فحشها نثارمان گشت ... چه باران های اسیدی که بر کشته های ما ریختند و همه نقشه هامان را نقش بر آب کردند .
چه سی اف سی هایی که در هوای ما پخش کردند و لایه ازنمان را به فنا دادند ... حال این ماییم که سرطان پوست گرفته ایم .

چرا با ما اینگونه می کنید ؟ ... چرا با شعله های حسادت خود بر خیمه هامان آتش نفاق می افکنید و ما را می نمایید!؟(بدبخت می نمایید)

ترک کنید ... عادتهای بدتان را ترک کنید ... در عوض حسادت ، رقابت کنید ... رفاقت کنید و با نجابت از این حریمی که ساخته ایم و از جان برایش مایه گذاشته ایم حفاظت کنید .

دست در دست هم دهیم به مهر .... درپیتگران را کنیم آباد
تا که فردا به هر سرا گویند .... هست جادوگران که* و آزاد

* به معنی بزرگ ... متضاد مه به معنای کوچک




Re: و چه خالي ميرفت !
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ جمعه ۵ آبان ۱۳۸۵
#40

مالدبر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
از همونجا که بقیه میایُن
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 319
آفلاین
آه.
ای آسمان این تویی که برمن میگریی یا منم که بر سیاهی تو میگریم؟
من آدمی نیستم که بر دیگری بگریم، پس تویی که بر من میگریی!
آه! وای بر من که توی عرش نیز بر من معتاد نشعه میگریی!
مرا با دستان خاک زده ی خویش بر تابوتم گذارید، هورکسهایم را نابود و بر خاک من اشک ریزید، مگر آن مرگخوارانی که بر لرد سیاه سر باز میزنند، سزایشان مرگ است؟
آه، ای آنانی که به لرد سیاه کشیده شده اید، بدانید در اینجا مردکی خسته هست که حرفی با شما دارد!


I Was Runinig lose


Re: و چه خالي ميرفت !
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ دوشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۵
#39

مسعود--شكوري


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۴ پنجشنبه ۷ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۶
از همه ي ايران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 69
آفلاین
.... و چه خالی میرفت و میرود قطار سیاست ....اما برای داشتن جامعه ی جادوگری!!! درست ...و به دور از وجود نارضایتی جادوگران مجبور میشویم که سوار این قطار بشویم ...
-----------
....به روزما چی اومده .... چرا... تاکی باید توی این ظلم و جوره ولدمورت و مرگخواراش باشیم.... تاکی ....
دامبلدور اومد.... اومد و سعی کرد که اصلاحاتی رو انجام بده تا ما دیگه نترسیم از ولدمورت ...نترسیم از اینکه اسمشو به زبون بیاریم...از اینکه توی نوشته هامون ازاسمش استفاده کنیم....
اون با رای و نظر خودمون اومد ... اومد تا نشون بده هنوز دنیایی هست که به جز مرگخواران و ولدمورت که بشه توش زندگی کرد .
درسته که خیلی از ما جادوگرا ... خیلی ها از امثال فاج به اون اهمیت نمیدادن و مرتب سنگ جلوی پاش می انداختن ... اما اون موند ...اون اومده بود تا جامعه ی جادوگریمون و از کشتار خلایق پاک کنه . اومده بود ...اومد و از گفتگوبا ماگل ها حرف زد ... اون از روابط بین الملل سخن گفت. اون اومد و کاری کرد که دیگه ماگلها فکر نکنن جادوگرا وحشی ان . فکر نکنن که جادوگرا از فرهنگ بی بهره ان . اون محترم بود ... اونقدر که به همه ی کسانی که بهش بد میگفتن ... با متانت و ارامش و لبخند رفتار میکرد .... محترم اومد و محترم هم رفت ...
اصلاحات رفت...اما امثال ما جادوگرانی که با این اصلاحاته دامبلدور زنده شدیم ...نمیگذاریم ...یادمون باشه که تا وقتی که دامبلدور هنوز توی دلمون هست...هنوز بهش فکر میکنبم..بدین معنا هستش که اون زنده اس . هرگز و هرگز ولدمورت ها نمیتونن ما رو از دامبلدور غافل کنن. ما تونستیم که با دامبلدور اگاهی پیدا کنیم....دیگه ولدمورت نمیتونه مارو توی خفقان بذاره...اگه که محفل ققنوس و ولدمورت بست.... ما از یه جایه دیگه وارد میشیم...یه محفل دیگه ... اونقدر اعتراض میکنیم به ولدمورت...اونقدر بورشورهایه اگاه دهنده به جادوگرا میدیم که دیگه اسیر ولدمورت نشن چه با طلسم فرمان و بزور ... و چه با انواع معجون هایی که باعث خاموش موندن ما میکنه....
بازهم هستیم....جادوگران بپاخیزید.... جامعمون در سایه دار است...منشینید خموش.


مذهبم ایران است
وجودم سهراب است
مکتبم باران است


Re: و چه خالي ميرفت !
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ یکشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۸۵
#38

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
از درون مغاک!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1130
آفلاین
اِ اِ اِ .....دیدی چی شد؟
این قطاره هم بی کاره ها!!...هی خالی میشه هم پر میشه!...الانم پر شده!!!



دیدی چی شد؟...ققنوسم قاطی کرد!
بابا ققی ِ من!...نازی نازی!
بد کردم بهت روغن ماهی دادم که باهوش بشی؟...بد کردم بهت تخم کفتر دادم که زودتر نطقت باز بشه؟!

حالا میای دم از مرگ و رفتن من میزنی؟!

هی ققی!......من اینجام...اینجا!...تو در آنجا به دنبال که میگردی؟!!


اِ کوئیرلم که داخل قطاره!...داخل تر بیا!!!
ما هم هستیم....نباشیم هم یادمون هست!


شناسه ی جدید: اسکاور


Re: و چه خالي ميرفت !
پیام زده شده در: ۲۰:۴۸ پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۸۵
#37

کارآگاه ققنوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۶:۲۶ سه شنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۳:۱۴ شنبه ۱۲ اسفند ۱۴۰۲
از در کنار دمبول
گروه:
کاربران عضو
پیام: 911
آفلاین
... و دمبول چه ناگهانی فرقه ات را جمع کردی و ما را ترک نمودی...
اکنون کجایی که من و دوستانم روزی هزار بار آرزو داریم تا باز هم شاهد خاله بازی ها زیر پرچم تو باشیم...و هنوز هم که یه یاد پست های تو و یارانت می افتم می فهمم چه گوهر مغتنمی را در مقایسه با پست های عده ای از مدیران از دست داده ایم...هم اکنون در وادی حاظر ما و غایب شما که به فروم ها انجمن ها و پست های مدیران می نگرم می فهمم تو چه بودی...و یارانت که بودند...حال که به سال ها پیش و گذشته ای که با یکدیگر را داشتیم بر می گردم پست هایی که منو تو در کلوپ جادوگران،سالن مد جادوگری و...می زدیم امروز از مدعیان نظاره می کنم...ارزشی نویسی سال های غایب ما هزاران بار شرف داشت به مدعی نویسی عده ای...حال که دوری تو را می بینم در میابم فعالیتم در کنار ارزشیان مدعیان مثل کوبیدن آب در هاون است...و باز هم به گذشته بر می گردم...نزاع و درگیری عاشقانه زیر باران درب ونوس برگر...چه روزهای خوشی گذشت افسوس که روز به روز که می گذرد باید مثل تو من و عده ای دیگر نفس ها آخر را بیرون دهیم تا شاید این دی اکسید کربن ها رود پای درخت تازه ای...و هنوز که هنوز است به گذشته فکر می کنم...بعد تو رنگ گلا رنگ سیاه ماتمه


[size=large][color=FF0099]كتاب خاطرات من از ققنوس:[/colo







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.