پاسخ: كلاس معجونسازی
ارسال شده در: دوشنبه 30 تیر 1404 13:47
تاریخ عضویت: 1404/04/20
تولد نقش: 1404/04/20
آخرین ورود: امروز ساعت 08:52
از: جایی بین خیال و واقعیت
ارشد ریونکلاو، ساحره سرشمار
چالش۱
---
لیلی تازه وسایلش را کنار هوگو و کایا میچید. صدای آرام برخورد شیشهها با میز، سکوت سنگین کلاس را میشکست. دستش که به بطریهای شفاف کشیده شد، چشمش روی شیشه معجون ناشناسی که روی میز قرار داشت ثابت ماند؛ مایعی که به طرز عجیبی آرام بود و در نور سرد کلاس برق میزد. همینکه خواست از کایا بپرسد، درِ کلاس با صدای خشکی باز شد.
پروفسور اسنیپ با ردای بلند و مشکیاش که پشت سرش مثل سایهای سنگین روی زمین کشیده میشد، وارد شد. موهای چرب و سیاهش به شقیقههای رنگپریدهاش چسبیده بود و چشمان تیرهاش مثل دو حفره عمیق، کلاس را میکاوید. حتی به نظر میرسید رنگپریدهتر از همیشه است؛ مثل کسی که در میان مه سرد راه میرفته باشد.
با همان لحن سرد، بیروح و یخزدهای که حتی باعث میشد نفسها در سینهها حبس شود، گفت:
-امیدوارم گزارشهای جلسه قبلتون چیزی بیشتر از کاغذ پُر کردنهای بیمعنی باشه... چون امروز اثر معجون رو روی خودتون امتحان میکنیم. معجونهایی که از قبل روی میزتون قرار گرفته، معجون ضعف هست. تا قطره آخرش رو میخورید و شروع میکنید به درست کردن پادمعجون. در آخر کلاس، نتیجه معجونهاتون رو میبینید. حالا شروع کنید.
سکوت سنگینی کلاس را گرفت. حتی شعلههای زیر پاتیلها انگار لرزیدند.
لیلی احساس کرد قلبش یک ضربه محکم زد. نه نگران پادمعجون نبود. او از قبل بارها دربارهی آن مطالعه کرده بود و حتی مراحل ساختش را مثل یک برنامه در ذهنش چیده بود. آنچه او را مضطرب میکرد، اثر معجون ضعف بود؛ حس کنترلناپذیری که از اسمش هم معلوم بود.
آهی بلند کشید، انگار میخواست همه نگرانیهایش را بیرون بدهد، و با تردید بطری را به لب برد. مایع بیمزه بود، اما بوی تلخ و سنگینی داشت که در گلو گیر کرد. با اینکه در ظاهر هیچ تغییری حس نکرد، دستبهکار شد.
کارها را سریع بین خودش، هوگو و کایا تقسیم کرد: هوگو شروع کرد به له کردن ریشه والریان، کایا با دقت سنگ ماه را پودر میکرد و خود لیلی پاتیلها را آماده کرده و مثل یک رهبر کوچک همه چیز را مدیریت میکرد.
- هوگو... اینجوری نههه!
صدای بلند و ناگهانیاش در کلاس پیچید. خودش هم جا خورد. چند سر از همکلاسیها برگشتند و نگاهش کردند. گونههای لیلی سرخ شد و سرش را پایین انداخت، انگار صدایش از خودش غریبه بود.
کلاس کمکم آشفته شده بود. یکی از بچهها مدام از کوره در میرفت و وسایلش را به اطراف پرت میکرد، دیگری طوری از خودش تعریف میکرد که تحملش غیرممکن بود. اما اسنیپ، برخلاف همیشه، آرام و با دستهای در هم گرهخورده، بین میزها قدم میزد؛ گویی این آشفتگی، نمایشی بود که از تماشایش لذت میبرد.
لیلی با بیقراری به پاتیل نگاه کرد؛ مایع زردی که حالا کمکم به رنگ آبی کمرنگ درمیآمد. بخار گرم و سنگینی که از پاتیل بالا میآمد، صورتش را میسوزاند.
با نگرانی زیر لب گفت:
- یه چیزی درست نیست…
برای دهمین بار دفترچهاش را ورق زد. صفحات کاهیرنگ در دستهایش خشخش میکردند.
- لیلی، خوبی؟ همهچیز عالیه، نگاه کن! داره آبی میشه!
هوگو با صدایی آرام سعی کرد دلگرمش کند.
اما لیلی، کاملاً بیتوجه به او، با تندی گفت:
- نکنه آروم هم میزنیم؟ وای… اینجوری فاجعه میشه!
همان لحظه صدای سرد و خشکی از پشت سرشان بلند شد.
- اینجا چهخبره؟ نکنه میخوای با همزدنت پاتیل رو سوراخ کنی، پاتر؟
لیلی از آمدن ناگهانی اسنیپ جا خورد. لبهایش لرزید و مِنمِنکنان گفت:
- نه… ام… من… ام… فقط، میخواستم… درست و… بینقص… باشه…
اسنیپ بدون کوچکترین نرمشی گفت:
- چیزی به اسم بینقص وجود نداره پاتر.
و با بیتفاوتی از کنارشان گذشت، ردایش روی زمین کشیده شد و صدای خشخش آن مثل خنجری آرام در سکوت کلاس برید.
لیلی آهی کشید و نگاهش به پاتیل افتاد. معجون حالا به رنگ آبی زمردین درخشانی درآمده بود و سطح آن مثل شیشه میدرخشید. انگار آماده نوشیده شدن بود، اما اضطراب هنوز از چشمان لیلی پاک نشده بود.
ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در 1404/4/30 13:51:08