نام پست : ازدواج صورتي !!
هدف از زدن پست : ازدواج با چو چانگ !!!
----
-- آره دارم ميرم سفر .. خداحافظ برام دعا كن!
-- باشه عزيزم .. مواظب خودت باش ...
سفرت بخير اما، تو و دوستي خدا را، گر از اين كوير وحشت* بسلامتي گذشتي، به شكوفه ها*، به باران*، برسان سلام مارا !!!
( كوير وحشت = دشت كوير ... براي رسيدن به مشهد بايد از كوير عبور كني ديگه .. جغرافي چهارم دبستان !!
شكوفه ها، باران = استعاره از آنيتا .... هوووووووووق ! )
آخرين لحظات ديدار مك بون با چو به سرعت براي بار هزارم در ذهن مك بون تجديد مي شد .... مك بون نگران چو بود ولي در همين لحظه ...
يه گروه چترباز سقف تالار ريون رو خراب كردن بعدش الكسا اومد زد تو گوش آوي آوي سه دور دور خودش چرخيد بر اثر چرخش آوي گردبادي عظيم تر از طوفان كاترينا طوري تالار رو دربر گرفت كه همگان فكر كردند اينك آخرالزمان است!!!
چيليك !
خب شروع مي كنيم ... اوچ، دو، وان !
مك بون به طور كلي قرار مصاحبه اون روز رو فراموش كرده بود ... چون مك بون خيلي آدم معروفي بود قرار بود زندگينامه اش يه كتاب شه ..
سوال اول : چي شد كه تصمييم به ازدواج با يه ساحره افتادي ؟!
م : يه ساحره كه پرميس دورانين بود گذاشت رفت .... بگذريم من تصميم به ازدواج با يه ساحره رو گرفتم چون اصولا ساحره ها رو خيلي دوست دارم !
آني و آوي و لونا و يونا و پني و سرژ و .... و ( تا صبح ... ماشالله هزار ماشالله كل تالار ساحره ان ) :
ادامه ي م : ولي اصل ماجرا يه چيز ديگه اس ... بذارين كامل براتون تعريف كنم !
فلاش بك درون خاطرات بچگي مك بون ... ( صداي مك بون هنوز روي تصويره !! )
والله اون قديما من مث الانم معروف و پرطرفدار!! نبودم ... صميمي ترين دوستام شاهين پاتر و كامبيز ويزلي و هري توپولو بودن ... يه دوست دختر هم داشتم به اسم فاطي شارلت دوئر واتسون !
تا اينكه ...
گذشت و گذشت تا " دلال محبت " باز شد !
ليست ساحره ها :
....
....
....
....
چو چانگ !
....
شاهين و كامبيز و هري و فاطي و لي! نشسته ان كنار جوب و دارن كاغذي رو كه از تو جوب پيدا كردن ميخونن!
شاهين : اين ماله من !
كامبيز : باشه پس اينم مال من !
لي : چو چانگم مال من !!
هر هر هر كر كر كر !
هري : بچه ها خيلي خوش گذشت من برم تو شناسه اصليم .. خروج .. از ورود شما متشكريم هري پاتر اعظم كبير !!
صداي مك بون ..
بچه ها اون شب پراكنده شدن ولي من تا صبح خوابم نبرد !!
فرداي اونروز يه نامه كه تراوشات عشق خالصانمو روي اون ريخته بودم بردم پيش مسئول " دلال محبت " !
تنها چند ثانيه مونده بود كه نامه بدست چو برسه كه يه زلزله ي نابهنگام " دلال محبت " و عشق ناكام منو همراه با نامه زير يه قفل بزرگ مدفون كرد !!!
رينگ .. ينگ ... نگ .. گ !
صداي چو : هووي مكي من سه روز ديگه ام اينجا مي مونم .. پيش آنيت خيلي خوش ميگذره!
مك بون : همين الان پا ميشي مياي .. من بره عروسي فردامون تالار محكومين رو رزرو كردم .. كلي پول بالاش دادم !!
صداي چو : تالار محكومين !!!!
مك بون : خب كل ريونو گشتم همين يه تالارو داشتن !
صداي چو : باشه ميام !!
مك بون : سريعتر ... لعنت به هر چي فمينيست !!!!
( اصل زندگي اينه ... به نوشته هاي بالا دقت نكنين ... اونا تراوشات ذهني يه آدم ديوونه اس !! ) !
.
.
.
من برگشتم !
.
.
.
.
.
.
.
فردا صبح – تالار محكومين !
عاقد : دوشيزه نسبتا محترمه وكيلم !
چو مياد بگه بله كه كله قند از دست آوي پرت ميشه رو كله كريچ. كله كريچ پر خون ميشه و وينكي طي يه عمليات انتحاري اونا رو اهدا مي كنه به سازمان انتقال خون ... ادي مي زنه تو گوش آوي ميگه چرا كله قندو انداختي ... آوي سه تا چرخ در جهت عكس عقربه هاي ساعت مي زنه از باقيمانده ي خون هاي كريچر موج هاي به بلندي تسونامي پديد مياد و همگي فكر مي كنند كه اينبار ديگه آخرالزمانه !!
چو : بله !
عاقد : مباركه !!!!!
ملت مي پرن بغل چو و بوس بغل لاو !!