-رودولف؛ اتوبوس پرنده!
مسافران اتوبوس برگشتند و با تعجب به جنِ گوینده نگاه کردند. جن که بسیار شرمسار و قرمز شده بود، خودش را دست به دست کرد و از اتوبوس به بیرون انداخت.
درون اتوبوس، مسافران در حالیکه در هوا شنا میکردند به نواختن موسیقی مشغول شدند.
-دیشـب اومـدم خونتون نبــودی؛ راستشو بگو کجا رفتـه بودی؟ :hungry1:
از جلوی اتوبوس رودولف همراهی کرد:
-به خدا رفته بودم سقا خونه دعا کنم؛ شمعی که نذر کرده بودم واسه تو ادا کنم!
اتوبوس، پروازکنان به مسیرش ادامه میداد و هر لحظه بیشتر به زمین نزدیک میشد. مسافران و راننده اتوبوس، بدون توجه به وضعیتی که در آن قرار داشتند به رقص و پایکوبی مشغول بودند.
-دروغ نگو، دروغ نگو، تو رو...
شمپخس!موج حاصل از برخورد اتوبوس به زمین به حدی بود که علاوه بر ناتمام گذاشتن شعر رودولف، زندگی عده ای از مسافران را هم ناتمام گذاشت!
تراورز، سرش را از میان چند جسدی که بر رویش افتاده بودند بیرون آورد و گفت:
-برادر؛ صد دفعه به شما گفتم این آهنگ های آستاکباری رو توی اتوبوس پخش نکن. عذاب مرلینی میاره!
رودولف شرمسار شد.
-بله. ببخشید حاجی! برم سمت اون مرلینگاه عمومی که بشوره ببره؟
-برو برو. وقت افطار هم هست.
رودولف بی توجه به بازماندگانی که گول قیافه جدیدش را خورده و او را با یک ساحره باکمالات اشتباه گرفته بودند، به سمت مرلینگاه تغییر مسیر داد.
درون مرلینگاه/مرلینفطارمرلینگاه عمومی که به دلیل پذیرایی از روزه داران مرلینی، تغییر کاربری داده بود و به
مرلینفطار تبدیل شده بود، شلوغتر از همیشه بود.
-بفرمایین پذیرایی کنین از خودتون! عه... لا مرلین الا المرلین! نکن آقا! نکن! بیا پایین از رو سرِ برادر روزه دارِ ما!
مسافرانی که از اتوبوس شوالیه به رودولف چسبیده بودند با نارضایتی از سر و کول ساحره خیالیشان پایین آمدند.
-ما هم باکمالات شدیم.
-شیر گاومیشه ره بنوش، گاومیش شی!