هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دسته اوباش هاگزمید!
پیام زده شده در: ۱۶:۳۰ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۶

گرگوری گویلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۴ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۸:۲۲ دوشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۷
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 204
آفلاین
گرگوری دم در ایستاده بود و داشت فکر میکرد که چه شد که به اینجا رسید؟

فلش بک-دادگاه شماره 10:

با ورود لیسا تورپین به اتاق وینکی برای شکایت گویل دم در ایستاد و گوشش را به در چسباند.

- من از همه جامعه جادویی شکایت دارم! از همه ی جادوگران و ساحرگان شکایت دارم!
- وینکی از لیسا پرسید آیا لیسا مرض داشت؟

گویل هم متعجب شد
لیسا برای چه از همه جامعه جادویی شکایت دارد؟

- نخیر وزیر بانو! من رئیس دست اوباش هستم! هیچکس نمیاد عضو اوباش بشه و من هم قهرم هم از همشون شکایت دارم!

با این دیالوگ گویل برای شنیدن ادامه ماجرا توقف نکرد و سریعا خودش را به محل عضو گیری اوباش رساند.

زمان حال-محل عضو گیری دسته اوباش:

گویل با نیشخندی جلوی لیسا نشست.

لیسا:نیشخند میزنی؟قهرم!

گویل سریعا نیشخندش را جعم کرد

-فایده نداره!کلا قهرم!

-

لیسا بلاخره لیستش را دراورد:تاریخ تولد؟

- در روز سوم خرداد سال هزار و سیصد و نود و شش در ساعت بیست و دو و سی دقیقه متولد شدم

-

-

لیسا خودش را جمع کرد و پرسید:
چرا میخوای عضو اوباش بشی؟

گویل لحضه ای فکر کرد و سپس گفت:
پیوستن بیشتر به تاریکی!

-

لیسا بلاخره تصمیم گرفت سخت نگیرد و سوال بعد را بپرسد:
یک عمل ضد وزارتی؟

گویل فکر کرد
باز هم فکر کرد
خیلی فکر کرد!
اما آخر سر گفت:
-هیچ کار ضد وزارتی انجام ندادم

لیسا با خود فکر کرد که به کدامین گناه؟نه جدا کدامین گناه؟

بلاخره سوال آخر را پرسید:اوباشانه ترین کاری که تا حالا انجام دادی؟

گویل منتظر این سوال بود!
پس سریعا جواب داد:
-برای هری وصیت نامه تغلبی نوشتم تا زنش فکر کنه هری سه تا زن گرفته ولش کنه!

لیسا متفکر گرفت:وقتی مرده دیگه چه فایده ای داره که زنش ولش کنه؟

گویل جوابی نداشت پس سکوت کرد

لیسا که دید گویل جواب نمیدهد گفت:برو بیرون!قهرم!

و صحنه بعدی که لیسا دید ردی از دود بود که پشت سر گویل به جا مانده بود



"تنها ارباب است که میماند"


پاسخ به: دسته اوباش هاگزمید!
پیام زده شده در: ۱:۱۲ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۶

آماندا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۰ یکشنبه ۵ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۵:۵۵ چهارشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۰
از همه جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 225
آفلاین
آماندا دستش را به در نزدیک کرد ولی وقتی میخواست که در بزند منصرف شد! دوباره همین کار را تکرار کرد، دوباره و دوباره تا اینکه نویسنده متوجه شد بهتر است ساعت دو نصفه شب ملت را سر کار نگذارد و خلاصه اینکه آماندا بالاخره در زد!

- تا با تو هم قهر نکردم بیا تو!

آماندا وارد اتاق شد و بر روی صندلی مبارک نشست.

- تاریخ تولدت بگو.
- سلام علیکم!
- تاریخ.
- 1395/10/5
- هدف اصلیت برای عضویت تو اوباش چیه؟
- چون میخوام تا میتونم تو گروه های سیاه عضو بشم تا سیاه تر هم بشم!

آماندا با خودش گفت که با توجه به دو سوال قبلی حتما سوال های بعدی هم آسان خواهند بود تا اینکه لیسا سوال بعدی را پرسید:
- یه عمل ضد وزارتیت شرح بده!

آماندا کمی فکر کرد اما بیشتر از پنج ثانیه طول نکشید تا پی ببرد هیچ عمل ضد وزارتی انجام نداده.
- فکر نکنم عمل ضد وزارتی داشته باشم.
- باهات قه...
- صبر کن... خب... تو انتخابات شرکت نکردم.

لیسا طوری به آماندا نگاه کرد که هرکسی میفهمید در آن لحظه میخواست هرچی کفش پاشنه بلند دم دستش است پرت کند سمت آماندا اما خوشبختانه فقط سوال بعدی را پرسید:
- اوباشانه ترین کاری که کردی چی بوده؟
- دزدین تمام کفش های پاشنه بلند جنابعالی از تو تالار ریون!

آماندا که خرابی وضعیت را به خوبی در چهره لیسا میدید، سه چهار تا پای دیگر هم قرض گرفت و شروع به فرار کردن کرد.

- برو بیروننننننن.



پاسخ به: دسته اوباش هاگزمید!
پیام زده شده در: ۱۲:۴۰ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۶

جسیکا ترینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 143
آفلاین
تق!تق!تق!
لیسا درحالی که کفش های جدیدش را برق می انداخت در را باز کرد.
باعصبانیت نگاهی به نفری که پشت در بود انداخت و با لحن قهر مانندی گفت:
-بیا تو!البته گفته با شما از همین الان قهرررم!

جسیکا در حالی که دنبال جایی برای گذاشتن خیار های روی چشم وماسک روی صورتش می گشت، روی صندلی که سیریوس همین چند لحظه پیش آنجا نشسته بود، نشست و با لحن نیمه هیجان زده ایی گفت:
-اومدم قضیه رو ببندم برم!

لیسا که تقریبا گیج شده بودT پس از ریست کردن ذهنش به یاد آورد که فرم قبلی جسیکا کامل نبوده و جسیکا تقریبا از زیر جواب دادن به سوال آخر در رفته است.بنابراین نگاه قهری انداخت و به سرعت فرمش را که قسمتی از آن خالی بود را جلوی او انداخت.

-منو ببین!همین الان یکی اومد نزدیک بود بکشمش زود کاملش کن برو!اصن فکر کردی به کار اوباشانه ات؟

جسیکا با لبخند حجیمی جواب داد:
-اهم!من داشتم فکر میکردم من کلا آدم خفنی بودم و ملت رو به سمت جرم و جنایت و عضویت گروه مرگخوارا سوق میدادم.
بعدشم که دیدین وزارت قبلیه سرنگون شد.
که البته وصد البته یه بخشاییش زیر سر من بود!
الانم که وزارت جدید اومد.خلاصه دیشب که داشتم با خودم فکر میکردم من خیلی خفن هستم و ازینا !حالاخوبه بنویسمش؟

لیسا با نگاه تهدید آمیزی سرش را تکان داد.
جسیکا هم سریع تمامی اعترافاتش را روی برگه نوشت، برگه را روی میز پرت کرد و بعد از استفاده از جمله طلایی"گو تو ده هل"از دفتر لیسا خارج شد.
تا عبرتی باشد برای آیندگان(و حتی گذشتگان )


هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دسته اوباش هاگزمید!
پیام زده شده در: ۱۱:۱۶ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۶

سیریوس بلک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۳ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۹:۵۶ شنبه ۹ تیر ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 33
آفلاین
-سلام العلیکم.
سیریوس بر روی صندلی رو به رو ی لیسا لم داد و بدون توجه به چهره ی لیسا، پایش را بر روی پای دیگرش انداخته و با فرمت به او خیره شد.

لیسا با دلخوری به سیریوس نگاه کرد و منتظر کوچکترین حرکت زشت دیگری از جنب او بود که با او قهر کند.
-اسم؟
-نمیشناسی منو؟ فکر می کردم میشناسی! عجیبه که تو یکی از سه غارتگر رو نمیشناسی. شاید کوتاهی از من بوده ها؟
-اسم؟
-اها خب باشه...سیریوس بلک.
-چند سالته؟(چند وقته تو سایتی؟)
-یه چهار پنج سالی میشه.
-هدف اصلی شما جهت عضویت در دسته اوباش؟
-میگم انقدر رسمی هم خوب نیست رفتار کنی ها؟ یکم لبخند بزن چیه همش چهره ی گرفته؟
-هدف؟
-مگه هدف دیگه ای می تونم جز غارتگری داشته باشم؟
-یک عمل ضد وزارتی خود را شرح دهید.
-شرح؟ شوخی می کنی دیگه نه؟
-
خب آدمو یاد این امتحانا ی هاگوارتز می اندازی...
-
-باشه باشه.
-یادمه یه بار از زندان ازکابان فرار کردم.
- اوباشانه ترین کار خود را شرح دهید.
-شرحـ..؟ باشه واستا یکم فکر کنم...

لیسا داشت از دست سیریوس از شدت عصبانیت منفجر می شد. واقعا نمی دانست که چجوری تا کنون توانسته رفتار زست و زننده ی سیریوس را تحمل کند و با او قهر نکند؟! برای همگان نیز جای پرسش بود!

-خب میدونی چیه؟ راستش همه ی کارای من شرور بوده نمیشه بگیم کدومش شرورانه تر بوده می فهمی چی میگم؟ شاید یکی از اون بداش که البته خیلی به من و جیمی حال داد، سر و ته کردن اسنیپ جلوی همه بود.

لیسا که نزدیک بود کفش پاشنه بلندش را در چشم سیریوس فرو کند، از جای خودش بلند شد.
-فقط و فقط چون بهت نیاز دارم عضوت می کنم وگرنه که باهات قهرم.
-
-بیرووووووووووووون!


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: دسته اوباش هاگزمید!
پیام زده شده در: ۱۷:۵۶ سه شنبه ۳ مرداد ۱۳۹۶

جسیکا ترینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 143
آفلاین
بهترین لباس هایم را پوشیده بودم . این اولین و آخرین بار بود.لباس خفنم نظر همه ماگل ها را به خود جلب میکرد. اما برایم مهم نبود.چون من خیلی خفن بودم و این از چشم هیچ کسی پنهان نمی ماند.
در زدم در رنگ و رو رفته ساختمان با صدای غیژی باز شد.
وارد شدم بوی خاک و جنازه های متعددی را میتوانستم حس کنم.همه آنهایی که توسط لیسا به قتل رسیده بودند!
شاید من هم یکی از آنها خواهم بود!
تا چشم کار میکرد جنازه بود جنازه و جنازه(تقریبا مثل قبرستون )اما هیچ مرده شوری نبود و هیچ کشیشی وهیچ کسی که گریه کند.
من برای همین آنجا بودم؟جواب واضح است نه! در زدم.
-قهرم با اینکه نمی دونم کی هستی اما میتونی بیای تو.
در را باز کردم به داخل رفتم و روی صندلی قدیمی که معلوم بود تک تک جنازه های جلو در رویش نشسته بودند،نشستم.
-قیافت نشون نمیده ،از کی ساحره بودی؟
می خواستم بگویم از زمانی که بدنیا آمدم اما نگفتم چون عاقبتم مانند آنهایی میشد که این جواب را داده بودند.
-اهم ...از1396.27.3 خیلی خیلی تازه واردم
لیسا بدون اینکه چیزی بگوید کاغذش را در آورد و چیزی روی آن نوشت.
-هدفت چیه که اومدی اینجا؟
-من میخوام سیاه(مشکی نه سیاه!) باشم با دسته اوباش هم باشم .خوبه؟
لیسا سرش را بالا آوردو با لحن قهر مانندی گفت:بدک نیست. حالا بگو ببینم یه عمل ضد وزارتی شرح بده!
-من کلا سر انتخابات فقط با یه دولت بودم و برای سرنگون کردن دولت قبلی فعالیت های انقلابی شدیدی در چتر و بعضی از قسمت های دیگه داشتم.
-
-
من نمی دانستم چه بگویم ؟اوباش؟ جدی جدی؟اوباش؟ اما بله قطعا این اولین قدمم برای ورود به تاریکی بود.میدانستم که اگر با همچین خبری به خانه برگردم شیرینی های مادر بزرگ از من استقبال میکنند ،اما واقعا میتوانستم همچین کاری بکنم ؟من در دوران طفولیتم حتی یک کار اوباشانه هم انجام نداده بودم!
مطمئن بودم اگر سوال بعدیش در مورد اوباشانه ترین کارم باشد حتما به جمعیت مرده دم در میپیوندم.با نگاهی ملتمسانه نگاهش کردم او هم مرا نگاه کرد.
-قهرم!حالا میتونی بری!


هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دسته اوباش هاگزمید!
پیام زده شده در: ۲۳:۴۴ دوشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۶

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۱:۱۷
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 539
آفلاین
با توجه به شروع عضوگیری کاراگاهان، عضو گیری اوباش هم شروع می شود.

جهت عضویت، فرم زیر را در یک رول پر کنید!
* فرم های بدون رول قابل قبول نیستند!


۱_ تاریخ عضویت از اولین شناسه خود را بنویسید.
۲_هدف اصلی شما جهت عضویت در دسته اوباش.
۳_ یک عمل ضد وزارتی خود را شرح دهید.
۴_ اوباشانه ترین کار خود را شرح دهید.

+ هر یک ماه یک بار، نشان اوباش طلایی به بهترین عضو تعلق میگیرد!


ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲ ۲۳:۵۵:۰۰
ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۳ ۱۴:۴۸:۳۹

قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: گروهک توريستى تروريستى
پیام زده شده در: ۱۷:۱۹ یکشنبه ۴ مهر ۱۳۹۵

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۰۰:۴۹
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 552
آفلاین
در فضایی تنگ و تاریک محسور شده بود و درست نمی دانست که آن باد سرد و سوزان از کجا به آن محفظه غریب نفوذ می کند. در انتظار یک اتفاق؛ اتفاقی که ناگهان افتاد. نوری که ناگهان با کنار رفتن یک دیواره فضا را پر کرد.

- اِ! کی این آقاهه رو گذاشته تو یخچال؟

دکتر فیلی باستر که در آستانه یخچال ایستاده بود و با دهان نیمه باز به لادیسلاو درون یخچال نگاه می کرد.
- بیا بیرون آقا.

دکتر این را گفته و دست لادیسلاو را گرفته و از یخچال درش آورد.
- اون تو چی کار می کردی... پشمکامو که... خوبه نخوردیشون.
- مـ... مـ... ما را گر ر رو گرفته می باشند.

لادیسلاو نه از فیلی باستر و نه پناهگاه خوفناک گ.ت.ت. مسئله این بود که یخچال خیلی سوز داشت.
- دوروس! ... بچه ها! کی این آقاهه رو گرو ور داشده؟ بچـــــه هووو!

سپس صدایی از زیر یک پتو آمد که:
- من بودم!

ماندانگاس فلچر سرش را از لابه‌لای پتو ها بیرون آورده و سپس ادامه داد:
- سر راه از یک مگس خریدمش مفت، دو نات و سه سیکل!
- عــــه! ای همه پول رو دادی سر این؟!
- پول واقعی که ندادم، سکه هاش لپرکان بود!

به نظر می رسید، دکتر فیلی باستر هنوز خودش را در این معامله بازنده می داند. آقای زاموژسلی، عملا حس غریبی داشت. دوباره درون یخچال نشسته و می اندیشید که دینگ موجودی است بسیار موذی... و گرانفروش.
بی چاره گ.ت.ت


تصویر کوچک شده


پاسخ به: گروهک توريستى تروريستى
پیام زده شده در: ۱۱:۳۶ جمعه ۲ مهر ۱۳۹۵

لوک چالدرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۸ جمعه ۱۸ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۶
از منم خفن تر مگه وجود داره؟!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 103
آفلاین
"انفجار ما انقلاب نور بود/ هر که در ستادِ ما سِتاد، کور بود

ما ز ISIS ـیم و منفجریم/ تو را بَنگ کنیم و نی خجلیم

چشم آز پشم ما داشتند، روزی/ مبین که امروز بی پشمیم"

ندیدی گلرت و دانگِ دانا/ آن دو که روزی می کردند منفجر همه تن را؟

نداشتند کاری و باری/ همان جا نشسته بودند چو باقالی

آری، ریشهاشان فتاده، بود بر تیغ/ نبود آن ها را زین گیتی دریغ

یکی گفتی چه کنیم؟ گلی بر سر گیر/ چاره ای اندیش، ای پیر مارگیر

دیگری را لیکن نبُد توان سخن رانی/ همان او بود گلرت آتش نشانی

نگفت چیزی، گر بود پر ایده دان ـش/ ناگه درخشید لامپی بر سر گرامش

بانگ داد که شنیده بُدم ز یاری/ که گر دریا و کوه درنوری، میابی چون اویی

شکوفه ی لبخندش چو مَه، به به! / یاقوت دیده ـش منفجر گه گه

ورا خــــــــوان لـــــوکـــینی/ با شِــــــــکن بــــیوتــــیفولِ بـیــنــــــی

گردون ز گردش و مه ز تابش فِتاد/ چو لوکینی ز عرش فتاد

دانگ خنده کردی و گفتی/ مگر لوکینی گوسپند بودی ای گلرت فرنگی؟

لیک آجودانِ گلرت نام ز جنبه بویی مبرده بود/ رهزن منفجر دیر آگه گردیده بود

خواجه خرقه دران، بانگ داد درود/ لوکا! ایدون باشد تُرا ورود

نبود دانگ عیار هیچگاه زین گاه منفجرتر/ گشاده بود نیشش ز خاور تا باختر

لوکینی ژلی بر گیسوانش کشید/ صورتگر ازل لاجوردی بر لبانش کشید

زو خواستند که آموزد آندو را/ ره ِ بمب فشانی و نیل به نیروانا

ساعت ها کردند لابه و زاری / چیره آمدند، سخن سر داد لوکینی:

"هیهات، گویی نمانده مرا چاره/ کرده اید قلب مرا پاره پاره

گر خواهید که سازم شما را آدم/ سزد بر گوش گیرید این سخنم

بِدَر بند تعلق، تا نشود بریده/ هرچه آموزم تُرا شود تخمی در شوره"

روبهک مکار، همان دانگ عیار بدو گفت / که توانم رست تا چون تویی هست

کنون که تو آمده ای، گروهمان آماده جنگ است/ نیشمان از این جا تا فرنگ است

حال توانیم چیره شویم بر ره بنگ/ همه جا را بپوکانیم بی درنگ

***


اععع! دیدین چی شد؟ لوک هم به جمع فاجران (اسم فاعل از انفجار) افزوده شد!

و اهم... تارگت جدیدمونم برجای دوقلوی مالزیه. :دی


روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.


پاسخ به: گروهک توريستى تروريستى
پیام زده شده در: ۷:۴۳ جمعه ۲ مهر ۱۳۹۵

دکتر فیلی باسترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۲ جمعه ۱۲ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
به نام پشمک
به عشق پاستیل
با یاد باقلوا

این جانب دکتر فیلی باستر، یا به قول بچه‌ها فیلی پاستیل، آماده‌ام که با بستن پاستیل‌های منفجره به خودم، وزارت سحر و جادو و تمام ارگان‌های پشمکی دنیای جادوگری را پودر کرده و بفرستم هوا تا جامعه‌ی جادوگری با پودر وزارت سحر و جادو به تولید شیرینی و باقلوا بپردازد.

این جانب دکتر فیلی باستر، پشمک‌های انفجاری‌ام را چپ و راست در حلق ملت فرو خواهم کرد، تا بترکند و درس عبرتی باشد برای بقیه! هر کس به من چپ نگاه کند، راستش می‌کنم! یعنی همون صافش می‌کنم و می‌دهم با تسترال از روش رد بشن تا درس عبرتی باشد برای بقیه! کلاً هر کس به فصل پاستیل ایمان نیاورد و به شیرینی پشمک، چه وانیلی باشد چه زعفرانی، چه با طعم شاخ تک شاخ باشد، چه موی بدن آراگوگ، سجده نکند... منفجر خواهد شد.

من شووووخی مووووخی ندارم... مخصوصاً موووووخی... هر کس مووووخی داشته باشد منفجر خواهد شد و توی جنازه‌ی چند تکه شده‌اش شیش تا پاستیل فرو می‌کنم تا بقیه بفهمن هر کی با فیلی درافتاد ورافتاد. کلاً همون درس عبارتی که صد بار تا حالا گفتم دیگه!

وزارت سحر و جادو بی‌تدبیره! ساحره‌ها دیه خوشگل نیستن! ساحرها دیوونه شدن اصن، در راه مرلین یه نیمبوس دو هزار زیر پاشون نیست... بدبختن... جوونا حتی آبدارچی وزارتخونه هم نمیتونن بشن... ما بغضیم! بغضی که میخواد بترکه... بغضی که منفجر میشه... له میکنه... همه رو دود میکنه...



یوهاهاهاهاهاهاهاهاها وهمین طور الی آخر!


یا بچه‌ی خوبی باشین، یه بسته پشمکو قاب بگیرین و بچسبونین سر در خونه‌تون و هر شب قبل از خواب و بعد مسواک، وردای پاستیلانه بخونین... یا منتظر روزی باشین که گروه تروریستی توریستی منفجرتون خوااهد کرد.


در پناه پاستیل...
اعلام وجود می‌کنم!



پاسخ به: گروهک توريستى تروريستى
پیام زده شده در: ۱۸:۱۷ جمعه ۲۶ شهریور ۱۳۹۵

گلرت گریندل‌والدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ سه شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۱:۰۲ پنجشنبه ۶ خرداد ۱۴۰۰
از شعرِ تو در امان، نخواهم بودن.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 66
آفلاین
به نام او
درود

کمپانی بلیزارد شما را به دیدن این برنامه دعوت می کند.

تاج و تخت یخ‌زده
منبر و عمامه ی طلایی
فندک گوجه ای
چوبدستی قراضه
خریدارریم


گلرت دستی به جای زخم روی سینه ش می کشد. خون را در مشتش جمع می کند و به صورتش می زند. باید ادامه دهد. به سریر یخی رسیده. تاج و تخت یخ زده در انتهای این پلکان پیچ در پیچ، در بالای این برج است. دشمنش شکست خورد. حال وقتش است. وقت آن که تمام کند، خودش را. و به چیزی دیگر تبدیل شود. چیزی فراتر ... والا تر ... اهداف والا ...
راه می افتد. پاهای بی رمقش را وادار به حرکت می کند. پاهایش باید او را تا انتهای این مسیر یاری کنند؛ داستان جدیدی باید آغاز شود و برای شروع کردن یک داستان جدید اول باید داستان قبلی را تمام کرد.
آرام قدم بر می دارد و به اطراف نگاه می کند. دیواره ها شکسته و ترک خورده اند. همه چیز دارد می لرزد. اوست که تکان می خورد یا دنیاست؟ با هر لرزش افکار درون سرش مانند دریای طوفان زده، موج بر می دارند و به دیواره ی سرش می کوبند. محکم و هولناک. مرز واقعیت ها در حال متلاشی شدن است. به یاد آلبوس می افتد. به یاد صورت کودکانه اش در برابر خورشید، چشمان بسته ی آرامش و لب هایی که در حین سخن گفتن هم لبخند می زنند. صدایشان در باد می پیچد ...

نقل قول:
- این چطوره؟ آخرین دشمنی که باهاش رو به رو میشی مرگه.
- بد نبود. ولی به هرحال اولین و آخرین دوست و دشمنی که باهاش روبه‌رو میشی خودتی.
- عمدن اینطوری حرف میزنی که من هیچی نفهمم.
- من مسئول فهم تو نیستم آلبوس.
- پس منم مسئول علاقه م به تو نیستم، گلرت.


فریاد زد : " منم مسئول عقایدم نبودم آلبوس!" قدم هایش سست شده بود. آلبوس کسی که مسئول ِ مرگ خواهرش بود اما مسئول علاقه ش نبود. اما مسئول جنایتی که علیه جادوگران می شد نبود. نزدیک ترین یار و هم پیمانش در ابتدای قیام ادعای بی طرفی کرد. این درد داشت.

نقل قول:
حکایت آن بی طرفی سالهاست که مثل خوره جانم را می خورد.


می نشیند. چوبدستی اش را بیرون می کشد و آخرین ذره های انرژی ش را صرف دم کردن یک فنجان گل گاو زبان جادویی می کند و به صدای باد گوش می دهد، صدایی که حرف های گلرت جوان را زمزمه می کنند ...

نقل قول:
من بنا ندارم ثمره قیام جادوگری را با تندروی ها و ندانم كاری ها نابود كنم ، جادوگران از دست فتواهای ناسنجیده امثال شما كم غرامت نداده هیچوقت ضرورت های زمانه خود را درك نكردید! اگر بگویم خون ربکا دخت جریکو به گردن امثال شماست اغراق نكرده ام، هیچوقت، هیچوقت بر صراط عدالت حركت نكرده اید، نه در استمفورد بریج، نه در آلیانز آرنا و نه امروز در گراند تفت آتو وی ، همیشه یا افراط كرده اید یا تفریط ، اگر خود را پیرو مارلین می دانید و اگر میخواهید حكومت پیروان مارلین بعد از سی سال شكست و تلخكامی نتیجه بدهد بروید و با خود و چوبدستی تان خلوت كنید و در كاری كه در آن جاهلید و علم ندارید دخالت نكنید و فتواهای صد من سه غاز ندهید.


گل گاو زبان را فوت می کند که خنک شود. فنجان را نزدیک دهان می کند و جرعه ای می خورد. هنوز داغ است. کمی دیگر فوت می کند. دوباره جرعه ای می خورد. بهتر شده. فنجان را یک راست سر می کشد. لبخند بی رمقی می زند و فریاد می زند : من به فکر خستگی های تن ِ پرنده ها بودم! پس محکم تر بزن!

نقل قول:
سر راست کن خواهر ، به من نگاه کن، سال هاست طمع نگاه خواهرانه ات را نچشیده ام!


دست و پاهایش به لرزش می افتند. از چشمانش قندیل های ریز یخ بیرون میزنند. درون چشم هایش داغ است و روی چشم هایش یخ زده. ربکا ... رب ِ کا... دیگر نمی تواند قدمی بردارد. دیگر نمی تواند. دیگر نمی بینند. دیگر هیچ دیگری برایش معنا ندارد. چرا جلو برود؟ چرا بجنگد؟ چرا اینقدر فکر کند؟ چرا نپذیرد؟ چرا شکست نخورد؟ چه اهمیتی دارد؟! چه اهمیتی دارد؟! هیچ ... اما ... شاید ... نمیخام!
بدن زخم خورده اش داشت جزئی از باد منجمد کننده می شد، زندگی داشت او را رها می کرد که ناگهان نور کوچکی در درونش روشن شد. در حد یک لامپ ال ای دی کوچک، جایی اطراف قلبش. و با هر کوبیدن محکم قلبش به قفسه ی سینه نور دیگری روشن می شد. قلبی که با هر تپش داشت اسمی در گوشش زمزمه می کرد : " گلرت ... " گویی که خفته ای را بخواهی آرام از خواب بیدار کنی.

نقل قول:
از ربکا دخت جری ِ کویی به گلرت بن گریندل بن والدی
وقتی‌این نامه را می‌خوانی که یحتمل دیدار در قیامت میسر شده، ‌گلرت تو همیشه تکیه گاه امن برای‌ من و قیام بودی،‌ خدا می‌داند که هرگز به تو و نیات و کردارت شک نکردم جز یک بار که نوشتی‌ ترک هاگزمید اشتباه لشکر روهان در نبرد هلمز دیپ است، ‌پنداشتم پاسوز هاگزمید شده ای! از تو می‌خواهم مرا به خاطر این ظن شیطانی حلال کنی، یکی از اهداف قیام که خون‌ریزی از شهیدان ِ ماگل بود در آشوویتس محقق شد اینک عقبه قیام و برپایی دولت جادوگری منوط به همت شماست، ما هرچه می‌توانستیم کردیم امید که مرضی درگاه خفنیت واقع شود.
والسلام


چوبدستی اش را مانند شمشیر در دست می گیرد و نعره می زند. بخشی از دیوار ها و پله ها می ریزند. هجوم می برد، نعره اش را قطع نمی کند. می گذارد جو ِ صددرصد ِ او را بگیرند. جوگیری مفیدی است. نعره می زند و پیش می رود. انگار پله ها دشمنان ش باشند. پا از روی هر پله که بر می دارد، فرو می ریزد. باید تمام کند کار را. به خاطر ربکا. صداها در گوشش می پیچد. دقت نمی کند. می آیند و می روند ...

نقل قول:
- لرد یه فتوا بدید! بذارین من کارهایی که شما به خاطر مصلحت جادوگران نمی تونید انجام بدید رو انجام میدم.
- گلرت! میدونی که نمی تونم تاییدت کنم. منو تحت نظر دارن. به محض این که قیامت رو تایید کنم دشمنان بیت بیت م رو مصرع می کنن و از مصرع هام قافیه بر میدارن و شعر هام پست مدرن میشه. زودتر برو تا دوربین ها برات جریمه ننوشتن! باشد که انتقام مادر و پدر بزرگ و جد و نسل اندر نسل من تا خود سالازار کبیر رو بگیری ...


نقل قول:
گلرت! من زن و بچه دارم. صبح باید برم سر کار. منو معاف کن. چراغا رو خاموش کن بذار برم ...

نقل قول:
خداحافظ گلرت. من دارم میرم منفجر شم. پلاک ِ منو بیگیر ...

نقل قول:
{ هم نوایی و سینه زنی حضار } منم یه روز میرم ... آره میرم سَرم بِره ... نذارم هیچ ماگل، طرف آر پی جی م بره ... یه روزی م بیاد ... آوادایی بزنم بره ...


گلرت گریندل والد چشم هایش را بسته بود و می دوید. تا این که به دیواری یخ زده برخورد کرد و دیوار منفجر شد و گلرت به عقب پرت شد.

- بخوان!

گلرت به سختی تلاش کرد تا سرش را بلند کند. رو به رویش در بالاترین نقطه ی برج فرشته ای با محاسن طلایی قرار داشت. لباس سفیدی به تن کرده بود که به لباسش دو بال هم چسبیده شده بود. جلوی لباس فرشته اتیکتی خورده بود و رویش نوشته بود : گبریل . پشت سر فرشته منبری از جنس یخ قرار داشت و رویش عمامه ای طلایی آرام گرفته بود. و از پشت این ها ماه داشت برای گلرت دست تکان می داد.

- بخوان!
- چی بخونم؟!
- فرق نمیکنه. بخوان ...
- یکی هســ تو قلبم که هر شب واسه اون می نویسم و اون خوابه ...

فرشته که اشک از چشم هاش سرازیر شده بود کنار رفت و با دست به طرف منبر اشاره کرد.
گلرت نفس عمیقی کشید. در جانش هیچ رمقی نمانده بود ولی چه اهمیتی داشت؟ دیگر با رمق و بی رمق فرقی نمی کرد. همه چیزی که می خواست رو به رویش بود. همه چیزی که ربکا می خواست. همه چیزی که سایر کسانی که فدای این هدف شدند، می خواستند. این انتهای یک داستان بود و ابتدای داستانی دیگر. همه چیز به خودی ِ خود بی معنی است، مگر این که ما به چیزی معنا و رنگ بدهیم و یارانش با جان خودشان به این معنا داده بودند.
قدم بر نمی داشت انگار. به طرف منبر داشت کشیده می شد. عمامه ی طلایی را بلند کرد. به روی منبر نشست. چشمانش را بست. عمامه را روی سرش گذاشت. انگار یخ هایش همه آب شده باشند. ناخودآگاه زیر خنده زد. قهقهه ای کشدار و طولانی. چشم هایش را باز کرد :

- حال ما یکی هستیم و شما دو تا هستید و آن ها سه تا هستند و مجاهدان بی شمارند ...

و همه چیز منفجر شد.

در پناه او
بدرود

عکس





[هعی]
... می ترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعران که می ترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که زاده شد از شکنجه ی شب
آن کلمه را
که می نماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت جسمت را
اما همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
اما همیشه پاس خوهم داشت جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش درهم شکسته
بی کس و بی مصرف
پاس می دارد
تنها پای برجای مانده اش را ...

[/هعی]







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.