بسمه تعالی
جلسه نخستین
نخستین ساعت روز بود و دانش آموزان سال اولی که بینی هایشان با بوی کیف و لباس نو پر شده بود دور و برشان را نگاه می کردند تا هم شاگردی هایشان را ببینند و خیال بافی کنند که این چجور آدمی هست؟ آیا آن یکی می تواند دوست خوبی باشد؟ نیازی هست به شکل خاصی سر صحبت را با بغل دستیشان باز کنند یا همین که بپرسند آیا حاضر است با وی دوست شود کافی است؟ اگر پدر - یا مادر - بود احتمالا از تعداد خواهر برادرها یا شغل پدر یا همچین چیزی می پرسید، شاید آن ها هم باید همین کار را می کردند؟
روح جوان و دست نخورده ایشان با احساسی میان ترس و شوق در حال قل قل کردن بود و ناگهان در کلاس باز شد. مردی بلند قامت و لاغراندام وارد کلاس شد؛ امتداد کت بلند نفتی رنگش تا پشت زانوهایش می رسید و کلاه بلند لبه دارش روی صورتش سایه انداخته و چشمان مشکی براق و بینی استخوانی تنها جزئیاتی بودند که از چهره مرد دیده می شد. با قدم هایی شق و رق از آستانه در گذشته و رو به روی ردیف وسط نیم کتها ایستاد.
- بخوانید.
- ببخشید آقای معلم، قربان... من قبلا کتاب رو خوندم.
این جمله را یک بچه خرخوان گفته بود.
مرد نگاهش را به سمت طفل برگردانده و با صدای آرام و سرد گفت:
- درود، فزون تر خوان.
- یعنی شما نمی خواید چیزی بهمون یاد بدین؟ نه وردی؟ نه طلسمی؟
- خیر.
- اون وقت چرا؟
این جمله را پسرکی گفته بود که در خانه بسیار لوسش کرده بودند و خیال می کرد همه باید به وی جواب پس بدهند.
- زیرا چیزی بلد نمی باشیم.
کلیه دانش آموزان:
چندساعت قبل، هاگزمید، مهمانخانه سه دسته جارو:ملانیا استانفورد و تام جاگسن پشت یک میز نشسته بودند و شیشههای متعدد نوشیدنی کرهای روی میزشان چیده شده بود. خودشان هم روی صندلی هایشان ولو شده و در حالی که سرهایشان روی پشتی صندلی افتاده، به سقف چوبی مهمانخانه خیره شده بودند.
- گفتی رودولفم قبول نکرده بیاد درس بده؟
- اصلا پیداش نکردم، نه جغد جواب می ده نه هیچی دیگه... ایوا چی گفت؟
- گفت تو همون وزارتش زاییده. لینی؟... آهان! اون همون اوّل رد کرد.
- می گم به لرد بگیم بیاد درس بده...؟
ملانیا سرش را بالا آورده و به تامی که کماکان به سقف خیره شده بود نگاه کرد. سپس گویی حشرهای را دور می کند سرش را تکان داده و به سقف خیره شد.
- قبول نمی کنه.
- از کجا می دونی؟
- اممم... یه حسی بهم می گه.
دیلینگ...در ورودی کافه باز شده و زنگوله بالای آن به صدا در آمده بود و صدای زیر و زنگ دارش سردرد مدیر و مدیره هاگوارتز را تشدید کرد و هر دو چینی بر جبین انداختند و سعی کردند بی خیال جای خالی موجود در میان هیئت علمی مدرسه و ساعت های باقیمانده تا آن کلاسی که پیش پیش شهریهاش را گرفته بودند و شبح تیرهای که از کنارشان رد می شد بشوند. اصلا بی خیال همه چیز بشود! بزند و برود جایی در دوردست ها. ولی حیف...
- ما گرسنه هستیم، از جنابتان طلب طعام می نماییم.
ملانیا بدون آن که سرش را بلند کند چشمانش را باز کرد؛ مردی روی سقف ایستاده و با مادام رزمارتا که پشت پیشخوان روی سقف بود، صحبت می کرد.
- خب،ما یه چندتا غذا هم تو منو داریم. چی می خواید؟
- هیپوگریفی مطبوخ با اشکمی مملوء ز آلوی و معطر به زعفران در معیت جمله مخلفات.
- خب اینی که می گی رو نداریم آقای محترم، ولی اگر بخواید ساندویچ گوشت داریم.
- علی رغم آن که ز بهر این سرای ابراز تاسف می نماییم، پیشنهادتان را مقبول می داریم.
- می شه دو گالیون.
مادام رزمرتا لبخند گرمی زده و دستش را جلوی آقای زاموژسلی گرفت.
- آه... پس از صرف طعام قصد متواری گشتن و رها کردن دنگی که دینگ خطابش می کنیم داشتیم تا علی البدل اینجانب ظروفتان را بشوید.
مرد حشره سیاه رنگی را از روی کلاهش برداشته و کف دست مادام رزمرتا گذاشت و زن هم با تماس حشره با کف دستش بلافاصله جیغ زده و به سمت آشپزخانه فرار کرد.
- مگفتیم لبخند مزن، بانوی بدهشتانیدی.
ملانیا که تا آن لحظه مشغول تماشای ماجرا بوده، از روی صندلیاش بلند شد و تلوتلو خوران به سمت مرد آمده و دستش را گرفت و به دنبال خود کشانید.
- ما را به کدامین سوی می کشانید.
- مگه غذا نمی خواستی؟ داریم می ریم غذا بخوریم.
زمان حال، درون کلاس طلسم ها و وردهای جادویی:- کنون خود خویشتن خویش اینجای می باشیم تا بر خوانش درس توسط جنابانتان نظارت بنموده و سپس وعدهای غذای گرم و مکانی ز بهر خفتن یابیم . تعلیم و تعلم نیز برایمان پشیزی ارزش مداشته و آن را بر این دنگِ دینگ می سپاریم.
حشره روی کلاه مرد، با شنیدن نامش خودش را به لبه جلویی کلاه رسانده و در حالی که لبخندی بر لب داشت، چهار دستش را به طرفین گشوده و دانش آموزان را خطاب قرارداد.
سلام خدمت همه نوگلان باغ دانش جادویی، اول که آرزو می کنم توی این کلاس خیلی بهتون خوش بگذره و همینطور من بتونم چیزی بهتون یاد بدم. مطمئنم که همتون متوجه این موضوع شدید که غالب رول هایی که در سایت نوشته می شه طنز هستن، و همینطور جادویی! یکی از نقاط مشترک این دو که می تونه به شما کمک کنه نوشته های بهتری داشته باشید "بیمنطق" بودنه؛ بیان کردن نکتهای هست که در ابتدا به چشم نمیآد و شاید غیرقابل قبول باشه... مثلا یک نفر واسه اینکه خون دماغ نشه کل خونش رو از دهنش بکشه بیرون! یا برای گرم کردن خودش بره روی اجاق یا توی مایکروویو. عدم تطابق این اتفاقات با انتظارات ذهنیمون هر چه قدر بیشتر باشه و هرچقدر شوکه کننده تر باشه می شه شانس بیشتری برای نشوندن لبخند بر لب مخاطب داره... البته این فقط یکی از روش های اضافه کردن طنز به رول هاست و خب موضوع جلسه امروز ما و در همین راستا من ازتون سه تا تکلیف می خوام!
1) در یک رول یک ورد اختراع کنید که به بیمنطق ترین شکل ممکن یکی از مشکلاتتون رو رفع کنه! (15 امتیاز)
2) یک نقاشی بکشید که اثر انجام اون ورد رو نشون بده. نیازی نیست همون اتفاق توی رول باشه و اثرش روی هر چیزی مثلا هندونه، یا غول غارنشین یا هرچی باشه. (10 امتیاز)
3) برای وردی که انتخاب کردید حداقل 4 تا کاربرد در زمینه های کاملا متفاوت بیان کنید. در این مورد نیازی به رول نیست و ذکر کردن اون موارد کافیه. حتی نیازی نیست توضیح بدید که چطور در اون زمینه به کار میآن. (5 امتیاز)
××× نکته به شدّت مهم در انجام این تکالیف اینه که تا حد ممکن خلاقیتتون رو به کار بگیرید و دور از ذهن ترین ایده ها رو پیاده کنید. برای این کار سعی کنید از سه تا ایده اولی که به ذهنتون می رسه صرف نظر کنید و بعدی ها رو در نظر بگیرید. این روش برای خرسهای گنده که این کاره هستن هم مفید خواهد بود.- بس است دیگر ای سیه چرده، سخن بسیار راندی، فرتوت گشتیم.
آقای زاموژسلی حشره را از روی کلاهش برداشته و در مشتش گرفته و از کلاس خارج شد.
دست بیرون مانده دنگ از مشت آقای زاموژسلی برای دانش آموزان دست تکان می داد...
ویرایش شده توسط لاديسلاو زاموژسلی در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۱۵ ۲۱:۱۴:۲۴