هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)

گنگستران کوییدیچ

نیازمندی‌های شهروندان


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۳:۴۳ چهارشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
مـاگـل
پیام: 359
آفلاین
- خانوم استیونز سوسیس بلغاری، بیا جلو!

و طوری که فقط من بفهمم، گفت:
- و لطفا جلوی اینا‌، آبرومو نبر!

و به هوریس و هاگرید که دم در بودند، اشاره کرد. من سرم را با لرزش تکان دادم. دیروز به شدت سرم شلوغ بود، یعنی درواقع تکلیف بقیه ی کلاس ها را انجام می دادم. و وقتی سر کتاب کلاس تغییر شکل رسیدم، آقای فلیچ داد زد:
- خاموشییی! بگیرین بخوابید دیگه! انقدم حنجره مو پاره نکنید!

و به این ترتیب، به دلیل ترس از آقای فلیچ و خانم نوریس چشم قرمز، به سرعت به خواب رفته بودم و آنطوری که باید بلد باشم، بلد نبودم! البته که من بچه ی تنبلی نبودم و بیشتر اوغات فراغتم را به درس اختصاص میدادم. یک چند تا طلسم که در کوچه بازار هم می آموزند، بلد بودم!

از نیمکتم بلند شدم و با استواری، به جلو پیش رفتم. نمی خواستم بقیه ضعف من را ببیند و من را مسخره کنند. نه حالا! دو دقیقه بعد، خیلی بهتر بود. بالاخره به استاد فنریر رسیدم و جلوی او ایستادم. از گوشه ی چشمم می دیدم که بقیه، مخصوصا هاگرید و هوریس،
به دقت به من خیره شده بودند. چوبدستیم را در آوردم و آماده امتحان شدم!

- خب حالا صندلیمو خورد کن!
- امم... دلتریوس*!

و میز بلافاصله خورد شد. هیچکس برایم دست نزد و حتی تشکر نکرد! اما برایم مهم نبود. چیزی که مهم بود، این است که من اولین سوال را به راحتی پشت سر گذاشتم.

- خب حالا اونو می بینی که آتل بسته؟ عجب مشنگی تسترالی... اوه، منظورم اینه که استخوناشو ترمیم کن.

من سریع گفتم:
- فِرولا*!

فنریر به شخص مذکور گفت:
- حالا آتلتو باز کن، ببینیم دستت تو چه وضعیه!

دانش آموز با وردی از طرف چوبدستی، آتل خود را باز کرد. کمی تردید کرد و دستانش را تکان داده بود. خدا را شکر. این مرحله هم پشت سر گذاشتم. معمولا آقای گری بک از بقیه چهار سوال میپرسید اما از من ده سوال پرسید که طلسم هایش به این ترتیب بودند: "اینسندیو*،ریپارو*، سایلنسیو*، دیورو* و..." بود و قسمت "و..." یعنی اینکه اشتباهی میگفتم. یعنی مثلا پروفسور می گفتند:
- فورنان کالاس* رو، رو اون امتحان کن!

ولی من اشتباهی روی پروفسور اجرا کردم و باعث شدم که صورت او چیزی غیر از جوش وجود نداشته باشد. یا مثلا پروفسور می گفت:
- اون طنابو باز کن!

من هم از حواس پرتی،( و شاید هم کمی درسنخوانی!) برعکس طلسم مورد نظر را گفتم. یعنی به جای امانسپیر*، گفتم براکیابیندو* که فقط موجب شدم که جادو آموز درون طناب، فشار بیشتری بیاد. و بعد آنقدر طناب خود را محکم کرد که آن بدبخت، پودر شد و آقای فلیچ، بعد خبر کردن هوریس به کلاس ، آن را با جارو جمع کرده و سپس درون سطل آشغال انداخته!

رو به استاد گفتم:
- تموم شد؟!
- بله. نمرتم شد سیزده!
- اما من از ده تا نصفشو درست گفتم!
- همینی که شنیدی سوسیس بلغاری. اون پسرک رو نابود کردی، خرج رو دستمون گذاشتی. مصیبتم همینطور! حالا چطوری جواب خوانوادنشو بدیم؟ میگن تو اتاق من بوده نابود شده، بعد من بد نام میشم. تازه اگه جسدشو خواستن چی؟ فلیچ همون پودراهم انداخت دور!

من جواب او را ندادم و فقط سرم را پایین انداختم. انگار خیلی دلش از من پر بود! امیدوار بودم که کلاس تمام بشود که من سریع کلاسی که بقیه من را در دلشان مسخره کردند و جایی که من بی آبرو شدم،ترک کنم!

.................................

* دلتریوس : شکسن و خورد کردن اجسام.
* فرولا: ترمیم کردن استخوان.
* اینسندیو : آتش زدن.
* ریپارو : تعمیر کردن وسایل.
* سایلنسیو : بی صدا کردن فرد یا موجود مورد نظر.
* دیورو : سفت و ستگین کردن اجسام نرم.
* فورنان کالاس :افسون ایجاد جوش های چرکین بر روی پوست.
* امانسپیر : باز شدن طناب نامرئی.
* براکیابیندو: برعکس طلسم امانسپیر.

ایناهم مشقایی که انجام دادم:

یک

دوم

سوم

چهارم





Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ دوشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۷

رون ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۳ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۷:۴۶:۳۱ جمعه ۲۷ مهر ۱۴۰۳
از میتوکندری به راکیزه!
گروه:
مـاگـل
پیام: 129
آفلاین
در فضای شلوغ و پر از جادو آموز سرسرای عمومی مدرسه علوم و فنون جادویی هاگوارتز، رون ویزلی کنار هرماینی گرنجر نشسته بود و از شروع شدن امتحانات دشوار و کمر شکن هاگوارتز می نالید.
- فردا این امتحانای لعنتی شروع میشن و من نمی دونم چطوری باس این کتاب پونصد صفحه ای که توس پونصد هزار تا ورد نوشته و باس در طول سال پونصد بار خوندش رو بخونم.

هرماینی که از غر های رون کلافه شده بود، سرش را بیشتر در کتابی که در دست داشت فرو کرد و با بی اعتنایی گفت:
- اگه یه خورده کمتر وقتت رو با اون دست قیچی تو هاگزمید میگذروندی و سر کلاسا چرت نمی زدی یا لااقل یه نگاه به اون کتاب مینداختی الان این وضعو نداشتی.
- خب حالا میگی چیکار کنم؟

هرماینی بالاخره فرصت را برای دور کردن رون از دور و بر خود مناسب دید و گفت:
- برو پیش فنریر ... اون لابد میدونه باید چیکار کنی دیگه.

تالار خصوصی گریفیندور


- که اینطور رون ... خب اشکال نداره یه روز مونده تو هنوز میتونی جبران کنی.
- واقعا؟ چطوری؟

فنریر نگاهی به گربه هرماینی که در گوشه تالار دراز کشیده بود انداخت و در حالی که آب دهانش کاناپه را مورد فیض قرار میداد گفت:
- اونو میبینی؟

رون سرش را چرخاند و چرخاند و چرخاند تا آن را ببیند ولی سرش گیج رفت و نقش بر زمین شد.
- آها حالا دیدم ... اون شطرنج جادویی منظورته؟
- نه ابله. گربه هرماینی رو میگم ... خیلی سعی کردم اون سوسیس کالباس رو بدست بیارم ولی هیچ وقت نشد. تو اگه اونو واسه من بیاری منم فردا هواتو دارم.

رون ابتدا از شنیدن حرف فنریر خوشحال شد اما پس از چند ثانیه به عمق ماجرا پی برد. گربه هرماینی حیوانی نبود که به سادگی بتوان گیرش آورد چون اگر این کار در حد سخت هم بود، فنریر از پس آن بر می آمد؛ ولی دیگر چاره ای نداشت چون اگر امتحان را خراب می کرد، فنریر از کله و پایش کله پاچه، از دستش سوپ و از بدنش کباب درست می کرد.
- میارمش واست.

روز بعد، کلاس تغییر شکل

جادو آموزان با ترس و لرز روی صندلی های کلاس تغییر شکل نشسته و ناخن می جویدند. در آن میان رون ویزلی که صبح زود محموله را به فنریر تحویل داده بود، با صورت و بدنی زخمی و پایی لنگ که از اثرات مورد اصابت قرار گرفتن توسط گربه هرماینی بود، بی جان سرش را روی میز گذاشته، کپیده بود.

دقایقی بعد فنریر گری بک وارد کلاس شد و روبروی جادو آموزان ایستاد. بعد از همگی آنها خواست که آخر کلاس خبردار بایستند و به صورت رندوم یکی از آنان را روبروی خودش آورد.
- خب سوسیس من ... این میز رو به گرگ تبدیل کن عمو ببینه!

شخص مذکور که تحت تاثیر جو ترسناک امتحان و حالت ترسیده بچه ها و همچنین چهره ترسناک فنریر که معلوم بود دلش گوشت بچه تجدیدی میخواهد، قرار گرفته بود ورد تبدیل اشیا به گرگ را از یاد برد. نمی دانست چه کند ... تصمیم گرفت به درون مغز خود برود و سوزنی به سلول های مخش بزند تا تحریک گردند اما نتوانست. تا حدی زور زد تا بتواند راهی برای رسیدن به درون مغز خود پیدا کند که پنجره ها برای خروج بوی نامطبوع خود به خود باز شدند اما او به جایی نرسید.
فنریر که از عملکرد فرد مذکور خونش به جوش آمده بود، در یک حرکت خفن او را با یک طلسم تغییر شکل
به ترشی تبدیل کرد و در ظرفی چپاند تا آن جادو آموز افتخار خورده شدن توسط استادی به خفنی او را داشته باشد.
هر یک از جادو آموزان سعی می کردند خود را پشت دیگری پنهان کنند تا چشم فنریر به آنها نیفتد اما نمی دانستند که مرگ حق است.

- تو!

دانش مذکور که فهمیده بود منظور فنریر با اوست، اشک از چشمانش سرازیر شد. سپس با دوستان خداحافظی کرد و وصیت نامه اش را در بطری ای گذاشت و تحویل شان داد. سپس در حالی که زیر لب با دنیا وداع میکرد به سمت فنریر رفت.

ساعتی بعد

- رونالد ویزلی ... نوبت توعه حالا.

رون نفس عمیقی کشید و برخلاف بقیه که از سرنوشت تلخ خود مطلع بودند، با لبخندی روبروی فنریر ایستاد.

- خب فرزندم، اونی که اونجا ایستاده رو به تسترال تبدیل کن.

جادو آموز مذکور با شنیدن این حرف سرخ شد و از ترس سر جایش میخکوب شد و در حالی که به زندگی تسترالی آینده اش فکر می کرد، امیدوار بود که چیزی مانع رون شود. و البته شایان ذکر است که رون طلسم تبدیل افراد به تسترال را فراموش کرده بود. این اولین باری بود که فراموشی رون باعث انجام کار اشتباه نشده بود.

رون که معنی داشتن هوای یک نفر را فهمیده بود، با خشم به کاری که برای فنریر کرده بود فکر می کرد و همچنین با ترس ناخن می جوید.
- مممم ...
- اشکال نداره پسر ... به جاش بگو که اسم این کلاس چی بود؟
- خو تغییر شکل.
- آفرین ... دویست امتیاز به گریفیندور.
- ورد تبدیل اشیا به گرگ چی بود؟
- ممم ... ول مل شل!
- آفرین! درست گفتی!

دیگر حضار:
- د داره اشتباه میگه!
- چرا عملی ازش نمی گیره؟
- اعتراض، اعتراض!

همزمان، دفتر مدیریت

- به نظرت چطوره بریم یه بازدیدی به امتحانا بکنیم هاگرید؟
- آره از کلاس تغییر شکل صدا هایی میاد اول بریم ببینیم اونجا چه خبره.

کلاس تغییر شکل


رون روی صندلی نشسته بود و در حالی که اعتراضات بقیه را به گوش چپش هم نمی گرفت، به راحتی مراحل امتحان را پشت سر می گذاشت. گاه گاهی هم در ذهنش به هرماینی ای که کل سال را عین تسترال درس خوانده بود و حالا نیز در به در دنبال گربه اش می گشت، می خندید.

لحظاتی گذشت. ناگهان در کلاس باز شد و هوریس اسلاگهورن به همراه روبیوس هاگرید وارد شدند. جادو آموزان صدای خود را بریدند، رون از جایش پا شد و خبردار ایستاد و فنریر هم دیگر نمی توانست رویه قبلی امتحان گیری از رون را ادامه دهد.
- خب پروفسور گری بک، ما اومدیم یه بازدیدی از شیوه امتحان تون داشته باشیم. شما به کارتون ادامه بدید.
- بله هوریس جان ... خب ویزلی، اول این میز رو به گرگ تبدیل کن، بعد درباره تاریخچه گرگ ها کنفرانس بده و بعدش این موش رو به کاسه تبدیل کن!

رون که چیزی از تبدیل کردن اشیا به گرگ، تاریخچه گرگ ها و همچنین تبدیل حیوانات به اشیا به یاد نمی آورد، شیرجه ای در مخش زد و به بخش خاطرات رجوع کرد ولی در بخش کلاس تغییر شکل چیزی جز خوابیدن سر کلاس ها و مسخره کردن دبیر نیافت. فهمید که به آخر خط رسیده است. چیزی برای از دست دادن نداشت و دلش را به دریا زد.
ابتدا به سمت میز رفت و طلسمی به سمت آن روانه کرد اما میز به جای تبدیل شدن به گرگ، شکست و اجزای آن به بخش های مختلف پرتاب شد و سبب ناک اوت شدن تعدادی از بچه ها و شکسته شدن پنجره کلاس گشت.
سپس با پررویی تمام تکلیف دوم را ور داد و به سمت موش بیچاره رفت و چوبدستی اش را سمت او گرفت اما به جای تبدیل کردن او به کاسه، اشتباهی آتشش زد. موش بیچاره نیز سراسیمه به این طرف و آنطرف دوید و در کمتر از یک دقیقه آتش تمام کلاس را در بر گرفت و کمتر از یک دقیقه بعد کلاس تغییر شکل منفجر شد.

دقیقه ای بعد

اسلاگهورن، هاگرید، گری بک و جادو آموزان با صورت هایی سیاه و سوخته که حاصل از خرابکاری رون بود، پوکر فیس از کلاس تغییر شکلی که حالا با خاک یکسان شده بود بیرون آمدند و دور رون حلقه زدند. سپس در یک حرکت خفن او را زیر بار کتک گرفتند. بعد از جا آمدن حالش نیز، فنریر با اجرای یک طلسم تغییر شکل او را به ماهی تبدیل کرد و با یک اردنگی او را در دریاچه پرتاب کرد که تا پایان عمرش از بودن پیش موجودات خطرناک آبی و جادویی و همچنین خوردن خزه و دیگر گیاهان دریایی فیض ببرد.

جهش یافته ژنتیکی
تنها در جنگل
دوئلی که هیچوقت انجام نشد!




تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۶:۱۵ پنجشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۷

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
نمرات جلسه چهارم تغییر شکل


هافلپاف:

ماتیلدا استیونز: 17.5

نقل قول:
آنجا، جایی جز کتابخانه نبود و آنها انتظار داشتند که حداقل یک دانه هرمیون گرنجر را ببینند.

اشاره جالبی بود... خوب بود. آفرین.

نقل قول:
- حتی پشه ای مثل لینی، که مشقمون رو انجام ندادیم، اینجا نیست که مارو نیش بزنه!!

دوتا علامت تعجب؟
علامت سوال و علامت تعجب رو یدونه ازشون استفاده کنی، کافی هستن. تعداد بیشترشون جمله رو سوالی تر یا تعجبی تر نمیکنه.

نقل قول:
چون یه مگس و خاک روی یه کتاب جلد خاکستری دید. و از آنطرف، تانکس ذره بین به دست، در قفسه ها راه میرفت و متاسفانه، او نه تنها چیزی پیدا نکرد، بلکه کمر درد شدیدی هم گرفت. ماتیلدا چشمانش از خوشحالی، برای پیدا کردن یک پشه ی دیگر، برق می زد و همین موقع دو نفر جلویش سبز شدند.

اینجا خوب بود... ولی دوتا اشکال داری.
اول از همه جمله اول که حالت محاوره ای پیدا کرده. اگر حس آزادی و راحتی بیشتری میکنی، توصیفاتت رو کامل محاوره ای بنویس. اینطوری نشه که یه جا محاوره ای بشه، یه جا کتابی. الان اینجا خیلی ریز بود این اشکال، ولی خب... حواس پرت کن هستش یه مقدار.
و اما اشکال دوم... چرا انقدر ویرگول زدی؟
اینجا بدون خیلی از این ویرگول ها، میتونست کلی روان تر بشه:
و از آنطرف، تانکس ذره بین به دست، در قفسه ها راه میرفت و متاسفانه او نه تنها چیزی پیدا نکرد بلکه کمر درد شدیدی هم گرفت. ماتیلدا چشمانش از خوشحالی، برای پیدا کردن یک پشه ی دیگر برق می زد و همین موقع دو نفر جلویش سبز شدند.

نقل قول:
یوآن قدم خطرناکی را به سمت هافلپافی سکته کرده از ترس، برداشت.

- چطوری ماتیلدا؟

فاصله بین دیالوگ و شخصیتش حرام است...
باید به این شکل مینوشتی:
یوآن قدم خطرناکی را به سمت هافلپافی سکته کرده از ترس، برداشت.
- چطوری ماتیلدا؟


ادامه پست رو جالب و خوب پیش برده بودی.
اون بخش روح سرگردون و اینا مخصوصا جالب بود. ای کاش همونجا ولی راجع بهش توضیح میدادی.
ولی خب... بازم خوب بود و نکات مثبت زیادی هم داشت.
موفق باشی.

نیمفادورا تانکس: 16

نقل قول:
ماتیلدا فریاد زد:
_ اکسپلسو
قفسه ای منفجر شد.

اینجا دوتا اشکال داری.
اول از همه اینکه علامت نگارشی نذاشتی جلوی دیالوگ.
و دوم هم اینکه وقتی دیالوگ تموم شده و خواستی توصیف بنویسی، دوتا اینتر نزدی.
باید به این شکل نوشته میشد:
ماتیلدا فریاد زد:
_ اکسپلسو!

قفسه ای منفجر شد.

و حتی میتونستی روی انفجار قفسه بیشتر مانور بدی... صداش رو توصیف کنی، پخش شدن کتاب ها و پاره شدنشون رو شرح بدی. سوژه های خیلی خیلی ریزی هستن، ولی باعث میشن پست پر جزئیات تر و نتیجتا قشنگ تر بشه.

نقل قول:
مار عظیم الجثه به گرگی که با دومش روی زمین می خزید تبدیل شد.
لحظه ای همه از کار خود دست کشیدند و با تعجب به مار گرگ نما خیره شدند.

اینجاش خوب بود.
ولی در کل روی دوئل خیلی خیلی کم مانور دادی... میتونستی حرکتای مسخره تری بکنی. گوش هاشون رو تبدیل کنی به آدامس، موهاشون رو تبدیل کنی به علف... و هزاران جایزه نقدی و غیر نقدی دیگر.
نقل قول:
صحبت تانکس به پایان نرسید چون قفسه ی کتابخانه به هوا رفت و کمی آن طرف تر به زمین افتاد.

یوان و پنی بدون هیچ صدمه ای از زیر الوار بیرون آمدند.

ببین... پستت بیشتر حالت جدی پیدا کرده. یعنی من شخصا طنز خاصی ندیدم توی پست. و نتیجتا اینجارو اشتباه کردی. بیش از حد غیر منطقی نوشتی. یوآن و پنه لوپه میتونستن به صورت کج و کوله یا با کلی زخم و چپ و چول شدن بیان بیرون حتی.
البته این در صورتی بود که بخوای طنز بنویسی. ولی اگر میخواستی از قصد جدی بنویسی، بازم به منطق داستان ضربه میزد این حرکتت.

پایان و ادامه ش خوب بود. ولی جا داشت خیلی بهتر باشه.
هرچند که امیدوارم توی ایفای نقش از این اشتباهات نکنی. سوژه جدی رو نباید تبدیل به طنز کنیم و همچنین برعکس.
و خب... همینا دیگه.
موفق باشی.


ریونکلاو:

آندریا کگورت: 16

نقل قول:
راهرو در عین خالی بودن یجورایی ترسناک هم جلوه میکردن اصلا این روزا انگار خاکستر مرده پاشیدن تو هاگوارتز نه رفتی نه امدی همه چپیدن تو تالاراشونو فقط میرن کلاس و یه راست برمیگردن تو تالار جا میخورن.

اینجا یکم مشکل داره جمله بندیت... به این شکل باید مینوشتی:
راهرو در عین خالی بودن یجورایی ترسناک هم جلوه میکرد. اصلا این روزا انگار خاکستر مرده پاشیدن تو هاگوارتز. نه رفتی، نه آمدی، همه چپیدن تو تالاراشون و فقط میرن کلاس و یه راست برمیگردن تو تالار جا خوش میکنن.

جا خوردن اصولا به معنای غافلگیریه.

یه نکته در مورد دیالوگ ها بگم... بین دیالوگ ها نیاز نیست دوتا اینتر بزنی. پشت سر هم گفته میشن چون معمولا. مگر جاهایی که واقعا حس کردی بین زمان گفته شدنشون فاصله هست. اونارو میتونی دوتا اینتر بزنی.

نقل قول:
-پنی تو پسر نداریییی پنیییییی!وایییییی پنی لایتینا و لینی رو بگو چقد رو ما حساب باز کرده بودن فکر میکردن قراره معجزه کنیم جام رو ببریم

حواست باشه... شکلک به هیچ عنوان جای علامت نگارشی رو نمیگیره توی دیالوگ. قبل از شکلک در هر صورت باید نقطه یا علامت تعجب رو بزنی.


نقل قول:
فلش بک - ساعت 9:15

تیتر بود این. باید به صورت بولد یا همون درشت مینوشتیش. اینطوری:
فلش بک - ساعت 9:15

نقل قول:
-سلام سوسیس بلغاری های...یعنی دانش اموزان عزیزم ... این جلسه اخرین جلسست و به حول قوه الهی میرین پشت سرتونم نگاه نمیکنین و منم راحت میشم...
یجوری میگه منم راحت میشم انگار تاحالا روی دوشش درحال گرگ سواری بودیم...

بعد از تموم شدن دیالوگ وقتی خواستی بری سراغ نوشتن توصیفات، دوتا اینتر باید بزنی دیگه. اینطوری:
-سلام سوسیس بلغاری های...یعنی دانش اموزان عزیزم ... این جلسه اخرین جلسست و به حول قوه الهی میرین پشت سرتونم نگاه نمیکنین و منم راحت میشم...

یجوری میگه منم راحت میشم انگار تاحالا روی دوشش درحال گرگ سواری بودیم...


نقل قول:
بعد یه دو دقیقه راه رفتن پر ابهتشون به ما رسیدن و با دیدن سپتیموس مالفوی و رابین هیگی سر جام خشک شدم.
مالفوی با اعتماد به نفس کاذب اضافی گفت:

کاشکی راجع به این دوتا شخصیت در حد یک جمله همینجا توضیح میدادی. خیلی بهتر میشد. الان این دوتا شخصیت، دوتا اسم هستن فقط برای خواننده. بدون اینکه بتونه باهاشون ارتباط برقرار کنه.

نقل قول:
-یاااااا اسسسسطوخودوووووس!!!!

یه علامت تعجب کافی بود اینجا. تعداد بیشترش جمله رو تعجبی تر نمیکنه. در مورد علامت سوال هم به همین شکل هست قضیه.

اون وسط یه پاراگراف فوق العاده طولانی داشتی. اون رو بهتر بود حتی با یه اینتر وسطش، کوتاه ترش میکردی. و همینطور توضیح توی پرانتزش هم کاملا بی دلیل بود.
توصیفات و طنز خوب و راحتی داره. خوندن پست هات لذت بخشه.
فقط در مورد ظاهر پست، و بعضا جمله بندی هات، نکاتی که گفتم رو رعایت کن.
و اما در مورد طول پست... اگر پستت رو یه بار از دیدِ خواننده بخونی، خیلی از جاهاش به نظرت میاد که قابل حذف شدن هستن و اضافه ان کاملا. اونارو میتونی حذف کنی تا پستت هم کوتاه تر بشه.
موفق باشی.

پنه لوپه کلیرواتر: 18.5+ 1

نقل قول:
سه روز بعد

تیترهارو باید بولد یا همون درشت بنویسی پنی.
سه روز بعد

نقل قول:
ورابین هم به سرعت با یه شامپانزه عظیم روی سرش به جای کلاه روبرو شد.

- ای احمقا! بیاین پای منو در بیارین! با شما دو تاام!

بین دیالوگ و شخصیتش قرار بود فاصله نندازیما. هوم؟
و رابین هم به سرعت با یه شامپانزه عظیم روی سرش به جای کلاه روبرو شد.
- ای احمقا! بیاین پای منو در بیارین! با شما دو تاام!


در کل خوب بود ولی پستت. خوب ادامه دادی، روی دوئل هم خوب مانور دادی.
موفق باشی.


گریفیندور:

هرمیون گرنجر: 19.5 + 2

یه چندجا اینترهاشو رعایت نکردیا... بین تیتر فلش بک و توصیفات قبل و بعدش اینتر نزدی. یه دور اگر قبل از ارسال پست، توی پیش نمایش ببینیش، راحت این مشکلاتت حل میشن.
ولی پست جدی خفن و خوبی بود. آفرین.
موفق باشی.

ریموس لوپین: 17

خب ریموس... شروعت که خوب بود. و بریم سراغ ادامه ش...

نقل قول:
-چوبدستیمو یادت نره با خودت ببری

در آخر جملات، چه دیالوگ و چه توصیف، نقطه یا علامت تعجب رو فراموش نکن به هیچ وجه که رستگار شوی.

نقل قول:
دفتر دامبلدور

تیترهارو باید بولد کنی ریموس... یا همون درشت کنی. اینطوری خیلی بهتر میشه. با این ابزار میشه بولد کرد.

خوب پیش بردی سوژه رو... و خوب هم تمومش کردی. پست جدی خوبی بود.
موفق باشی.

رون ویزلی: 15 + 2

پستت خیلی خوب بود. لذت بردم... حیف که هم تیمیت پستش رو ارسال نکرد. اون 5 نمره ای که کم شد، به خاطر همین موضوع بود.
موفق باشی.


اسلیترین:

نقد پست های سلینا و فلورانسو رو تا فردا با پیام شخصی ارسال میکنم براشون.

با آرزوی موفقیت برای همه سال اولی های خوشمزه در امتحانات پایان ترم.



پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲:۴۷ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۷

فلورانسو اندرسونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۸ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۰:۵۹ دوشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۸
از تهران
گروه:
مـاگـل
پیام: 4
آفلاین
من و سلینا_ پست دوم...

-اوه شت، من چیکار کردم؟!
فلورانسو در حالی که آروم آروم به سمت گربه ای که تا چند دقیقه پیش دشمن خونیش بود قدم برمیداره، البته اون هنوزم دشمن خونیشه اما به شکل یه گربه!
گربه رو بلند میکنه و تو چشاش خیره میشه
-این چه کاریه فنریره ملوس؟

اینو در حالی که فنریر گربه هه، سعی میکنه چنگول بندازه بهش میگه.

-هی ادامه ی دوئل چی میشه پس؟

فلورانسو موقعی که داره پیشیو انگولک میکنه به سمت جیمز پاتر برمیگرده و چشم غره ای نثارش میکنه.
-تو نمیتونی درک کنی چه حس و حال خوبی دارم پس خفه!

جیمز عصبی میشه و چوب دستیشو به سمت فلور میگیره و...

-دیامیوسالگو!
فلورانسو میبینه ک هنوز دستاش سر جاشه و پاهاش... حتی باهاش سرجاشه برای همین میدان دیدشو وسیع تر میکنه و یه توله سگ رو کنار پاهای الکس و رز ویزلی میبینه و سلینام عین اون موقع هاست که یه طلسمیو اجرا میکنه... اما نه اون چیکار کرده؟

یهو یادش میوفته ک جیمز نیست و خب مطمئنا اون توله سگ از آسمون نیوفتاده پایین و حالت سلینام بیخودی نیست در نتیجه سلینا چوب دستیشو به حالت اول برگردونه و زده جیمزو توله سگ کرده و فلورانسو اونقدری ازش شناخت داره ک بفهمه اون نمیدونه ضد طلسم اون طلسمی که اجرا کرده چیه. اما ترجیح میده فکر کنه عجایب امکان پذیرن.

-سلینای عزیزم بهم بگو که میدونی ضد طلسم چیه.
-آره میدونم...سر زبونمه، آها خودشه! دیامیوسالگو.
-لعنتی، اون خود طلسمه!

فلورانسو سرشو با تاسف تکون میده و توجهش به پیشی تو دستش جلب میشه که داره پوکر نگاش میکنه.
-هوی برا من شاخ بازی در نیارا! اونقدری انگیزه دارم ک تا آخر عمر گربه نگاهت دارم. خیلیم نازی حداقل از اون موجود گنده ی پشم ریزون بهتری.

و فنریر در حالی ک پشماش سیخ شدن سکوت پیشه میکنه.
در همون حین شاهد هستیم که سلینا داره افکارشو رو هم میریزه و هر چی به ذهنش میرسه تکرار میکنه و الکس و رز متفکر به جیمز نگاه میکنن و جیمز داره پوکر
خودش و بقیه رو از نظر میگذرونه.

-فلور نظرت چیه جیمزو به حالت اول برگردونی؟
-به نظر فکر خوبی میاد رز.
-نخیرم هیچکی هیچ کاری نمیکنه الان خودم یاد میاد!

فلورانسو نگاهشو به سمت سلینا سوق میده.
-سلینای عزیزم.
-جونم فلورای دلبند و مهربانم؟
-ببند!
-

فلورا در نهایت سوق نگاهش الکس و رز رو میگیره.
-من هرکاری صلاح بدونم انجام میدم، اما شماها نبودید که میگفتید از ما دو تا هیچی بر نمیاد؟

الکس، رز و حتی جیمز در حالی که به چیز خوردن افتادن با تاسف به یک دیگر نگاه می کنند.

-خیلی خب باشه...ایوانیوآ!
-مرسی فلور یکی طلبت.
-میو میو میو
-حتی فکرشم نکن که از این سرگرمی دست بکشم و دوباره بکنمت یه گرگینه ی مضحک!
-فلورای مهربانِ بزرگوارم ساعت ۳ کلاس داریم.
-لعنت! کدوم خری کلاسشو میندازه ساعت ۳؟! اونم دقیقا امروز؟!
-پروفسور سارین.
-مرسی از اشارت الکس.
-بیاین درباره ی پروفسورا مودب حرف بزنی.
-ستسوتراسو! زیادی حرف میزد.

فلورانسو رز رو به یه مرغ تبدیل کرده بود چون جفت پا پریده بود رو اعصابش با پاستوریزه بازیاش و حال نداشت جوابشو بده، و همچنین نشون داد که برنده ی این دوئل کیست.

-فلورا ساعت ۲:۳۰!
-باشه باشه باشه... فراسیا!

رز ویزلی به حالت قبلی خودش برمیگرده و با خشم به فلورانسو زل میزنه.

-فنریر رو هم به حالت اول برگردون، بدو بریم دیگه!
-اینکارو با من نکن سل، من نمیتونم از این حجم از خوشبختی دست بکشم ذاتا.
-لطفا!
-باشه...هوففف، آدیونگاس!

فلورانسو گربه رو ول میکنه و طلسمو اجرا میکنه.
فنریر با نگاهی سرشار از تکبر بهش خیره میشه و چشم غره میره.
-اونجوری چشاتو واسه من ندرونا همین چن لحظه پیش فقط کاربردت میو میو کردن بود.
-تو هیچوقت دلت نمیومد منو بیشتر تو اون وضعیت و شکل اون موجود فجیح نگه داری.
-اتفاقا الان پتانسیلشو دارم که جوری گربت کنم که حالت از خودت به هم بخوره ذاتا!
-دوئل تموم شد نه؟ کی برنده شد؟
الکس ویزلی این سوالو میپرسه و فلور براق میشه تو صورتش و بقیه پوکر نگاهش میکنن.

- خب، یه نظر بهتر دارم. بریم سر کلاس ؟

از اونجایی که حرف درستی زد و ساعت ۲:۳۵ بود فلورا از الکس میگذره و بیخیال فنریر میشه در نتیجه همه نیت به متفرق شدن میکنن.

-یکی طلبت!
-از جنگی که میدونی نتیجشو حرف نزن فنریر.
-چرا نزنم؟ میخوام زودتر انجام شه!
-ینی اینقدر عاشق شکستی؟

فنریر دهانش را باز می‌کند تا حرف بزند اما ناگهان هیچ اثری از هیچکی باقی نمی ماند.

-مای پشمز ایز فالینگ داون پس کجان؟
و سپس یادش میوفته که کلاس دارند و حتما سریع به آنجا رفته اند. بعد قضیه ی پیشی شدن را به یه ورش می‌گیرد و لبخندی هاکی از خوشحالی دیدار دقایقی پیش میزد و برای کار نیمه تمامش به جنگل ممنوعه پا می گذاره.



پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ سه شنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۷

بلو مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۰ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۰:۳۵:۰۸ سه شنبه ۸ آبان ۱۴۰۳
از من به شما!
گروه:
مـاگـل
پیام: 101
آفلاین
میدونیم که زمان ارسال پست گذشته و هیچ نمره ای بهمون تعلق نمیگیره، ولی چون نوشتیم گفتیم ارسالش کنیم.
________________
من و فلورا_ پست اول...

همه چیز خوب و آرام بود. همه چیز. ولی همه چیز اشتباهی آرام بود. چون اتفاقی عجیب در راه بود. با این وجود آفتاب در آسمان می درخشید. آسمان آبی بود. گنجشکان آواز می خواندند و برگ درختان سبز سبز و پر شکوفه بود.


_اسکیتامیوروس.
_چی؟ اشتباه گفتی.
_ درست گفتم که! اسکیتاموروس.
_این چیزی که گفتی حتی با قبلی هم فرق داشت.

سلینا عصبانی از اینکه یک ورد ساده هم نمی تواند یاد بگیرد و تکرار کند، همان جا روی زمین سرسبز نشست.
_من نمیدونم اصلا. اصلا نمیخوام. چرا باید هی ورد هایی چرت و پرت رو داخل مغز محترمم کنم. یکی دیگه بره نمره بگیره.
_بیست و سومین باره که این جمله رو میگی.
_پووووووووووف.

سلینا با گفتن این جمله روی زمین دراز کشید و دستانش را باز کرد. فلورانسو بی توجه به سلینای بی استعداد در استفاده از ورد های تغییر شکل در حال خواندن کتاب خودش شد.
_یه چیز هایی توی آسمون میبینم....فلورا؟...با توعم، کجایی؟

فلورانسو عصبانی از به هم خوردن آرامشش برای خواندن کتاب، اول به آسمان و بعد به چشم های مشتاق سلینا نگاهی کرد.
_ولی من هیچ چیز نمی بینم.
_نه نه. خوب نگاه کن. اون جارو...یه چیز عجیبی میبینم.
_نیست! بلند شو بریم...اینجا نمی تونم کتاب بخونم.

فلورانسو بلند شد که برود اما دستش توسط سلینا کشیده شد.
_ خب چیز های توی آسمان رو بیخیال میشیم....یه دقیقه وایسا بذار برای آخرین بار آزمایش کنم. گفتی وردش چی بود؟

فلورانسو میدانست یک بار که هیچ، ده بار هم سلینا آزمایش کند نتیجه نمی گیرد.
_اسکاتاموریوس.

سلینا برگی را با آرامش روی سنگی میگذارد و جلویش می ایستد.
_این دفعه دیگه مطمئنم که میتونم. حالا ببین فلورا.

فلورا که کاملا ناامید بود سری تکان داد.
سلینا چشم هایش را بست و چوب دستی اش را در دستش جابه جا کرد.
_خب...یک...دو...سه...اسکاتوموریوس.

سلینا باز هم اشتباه گفت. ورد های تغیر شکل به استایلش نمیخورد اصلا.

_سلینا! او..او..اون جارو.

سلینا با ذوق چشم هایش را باز کرد.
_درست گفتم، نه؟ میدونستم ایندفعه درست میگم. به هر حال من هم استعداد...وایسا ببینم...اون کیه چرا اردکه و دو تا پای انسان داره؟...داره نمایش بازی میکنه؟
_تو اینجوریش کردی.

فلورانسو برگشت و با عصبانیت به سلینا نگاه کرد.
_آخه کاری که از دستت بر نمیاد رو چرا انجام میدی؟ آلان چکار کنیم؟ اصلا چکار میتونیم بکنیم؟ طلسمی که خانم اختراع کردند مگه ضد طلسم داره؟ من نمیدونم با...

_شما به چه حقی زدید دوست من رو ارک کردید؟

سلینا بی هوا وسط حرف پسر پرید.
_اون اردک نشده. نگاه کن دو تا پای...

با چشم غره ی فلورانسو، سلینا دیگر هیچ چیز نگفت.
_خب. میگید چکار کنیم؟ دوست شما جلوی تمرین ما بود. میخواست نباشه. حالا هم بفرما کار و زندگی داریم. بیا بریم سلینا.
_میخواست نباشه؟ فکر می کنید دو تا سال اولی خیلی توی زمینه ی جادو وارد اند؟ اونم توی درسی مثل تغییر شکل؟

فلورانسو که خیلی بهش برخورده بود از اینکه او را در درس تغییر شکل ضعیف میشماردند. نفسش را فوت کرد.
_پس فکر کردید شما خیلی واردید؟
_بله. واردیم. خیلی هم واردیم. مگه نه بچه ها.

دوست های اون پسر که الکس ویزلی، رز ویزلی و...بودند با سر تایید کردند.

فلورانسو نگاهی به آنها کرد.
_باشه! بیاید مسابقه بذاریم. در زمینه ی ورد های تغییر شکل.
_دوئل کنیم چطوره؟ نمی ترسید که؟
_معلومه نمیترسیم. مگه نه سلینا؟
سلینا در حال نگاه کردن به شاهکارش بود و لبخندش هر لحظه گشاد تر، بزرگ تر و از صورتش خارج میشد و اصلا متوجه نبود چه میگوید.
_البته!

ناگهان به خودش آمد و به فلورانسو کاملا خونسرد و دارای لبخند نگاه میکرد.
_البته؟... البته برای چی؟... مگه نمی...
_خب... خب... دیدید که ما نمیترسیم. حالا بیاید شروع کنیم.

فلورانسو میدانست اگر جلوی دهان سلینا را نگیرد آبرویشان را داخل یک توپ کرده و با یک پا به دوردست ها پرتاپ میکند.

_چی چی رو نمیترسیم؟...خب، بله، البته که نمی ترسیم. ولی مگه من چی بلدم؟ قطعا من در خیلی چیز ها استعداد دارم ولی...خب...این یکی درس اثتثنااست. بیا بریم فلورا. نمیخوای بزنم بکشمشون که؟
_چرا دقیقا همین رو میخوام. حالا هم ساکت شو، بیا بریم.
_

در جنگل ممنوعه:

هر پنج نفر وارد جنگل ممنوعه شدند. بدون شک تنها جایی که میتوانست پذیرای دوئل عجیب و غریب آنها باشد همان جا بود. بدون کوچک ترین مزاحم.
سلینا به پرنده هایی که روی شاخه ها لم داده بودند و چیپس و پفک میخوردند و آماده ی شروع دوئل بودند نگاه کرد.
_وقتی زدم پنگوئن تک شاختون کردم میفهمید چیپس و پفک خوردن جلوی بنده یعنی چی. حالا هم اون ور رو نگاه کنید. استرس میگیرم.

سلینا جلو رفت و چوپ دستی اش را با نوازش بیرون کشید.
بله! چوب دستی هر کس نشانه ی فرهیختگی هر کس هست. جمله از "سلینا مور"

رز ویزلی حریف او بود. اما مهم نبود، هر کس بود جلوی طلسم های از من در آوردی سلینا کم می آورد.
سلینا با آرامش و لطافت تمام چوب دستی اش را جلوی چشمان شیطانی اش گرفت.
اما...قبل از اینکه او چیزی بگوید. طلسمی روانه ی او شد. و مستقیم خورد به چوب دستی ظریف و نشانه ی فرهیختگیش. سلینا نگاهی به چوب دستی، نگاهی به رز خندان، و نگاهی به فلورانسو خونسرد کرد.
_چوب دستی من رو، جوجه کرد؟

جوجه به طور عجیب الخلقه ای پرواز کرد و رفت کنار دیگر پرنده ها لم داد و چیپس و پفک خورد.

فلورانسو، سلینایی که هنوز در حالت کاملا هنگ بود را کنار زد و خودش جای او را گرفت و آماده ی ادامه دوئل شد. سلینا همچنان با حالت کاملا هنگی داشت جوجه صورتی رنگ( چوب دستی قبلی) که در حال پفک خوردن بود را تماشا میکرد.
_فلورااااااااااا. من آلان چکار کنم؟
_برو بگیرش خب.

سلینا پس از تشکر از فلورانسو بابت ایده ی خوبش راهی گرفتن جوجه شد.

فلورانسو کاملا خونسر و مغرورانه چوب دستی اش را بالا گرفت.
_بیلاک داک.( توجه شود تمام طلسم های این رول من در آوردی می باشد، داخل خانه به هیچ وجه استفاده نشود، حتی بیرون خانه هم استفاده نشود، کلا استفاده نشود. )

فلورانسو همیشه عالی بود. همیشه. هیچ وقت، هیچ جا، هیچ طلسمی را اشتباه نمی گفت. اما طلسم دوست نداشت بی فابده باشد و طی جاخالی پسر گمنام از او رد و رفت و رفت و رفت و خورد وسط پیشانی فنریر.


دست به حباب هام نزنید. پاهم نزنید حتی. تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۷

رون ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۳ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۷:۴۶:۳۱ جمعه ۲۷ مهر ۱۴۰۳
از میتوکندری به راکیزه!
گروه:
مـاگـل
پیام: 129
آفلاین
ادوارد دست قیچی & رون ویزلی
پست اول
---------

- یه خورده آرومتر نفس بکش ادوارد. فیلچ ممکنه هر لحظه سر و کلش پیدا بشه.

ساعت یازده شب بود و در حالی که جادو آموزان هاگوارتز هفت آرسینوس را خواب دیده بودند، رون ویزلی و ادوارد دست قیچی با ترس و لرز، در بخش ممنوعه کتابخانه هاگوارتز پرسه میزدند. در واقع آنها از آنجایی که سال اول بودند و آشنایی زیادی با راه های پر پیچ و خم قلعه مرموز هاگوارتز نداشتند، گم شده بودند و برای اینکه در حین پیدا کردن راه رسیدن به تالار خصوصی گریفیندور توسط فیلچ دیده نشوند، به شنلی که صبح همان روز از چمدان هری پاتر کش رفته بودند، متوسل شده بودند.

فلش بک، صبح همان روز

رون نفس نفس زنان وارد تالار خصوصی گریفیندور شد و خود را روبروی ادوارد که روی کاناپه نشسته بود، رساند.
- همین الان هاگزمید بودم ادوارد. امشب یه برنامه خیلی خفن دارن ... نباس از دستش بدیم.
- آخ که چقدر دوست دارم بیام ولی خب ... شب نباید جایی غیر از تالارمون باشیم.
- ول کنین این حرفا رو قانون رو شوت کن بیرون!

ادوارد به نقطه ای زل زد و با افسوس گفت:
- ای کاش راهی بود که لو نریم.

ناگهان نگاه رون به هری پاتری که مشغول جا بجا کردن وسایل درون چمدانش بود، افتاد و فکری به ذهنش رسید.
- ادوارد بببین چه میکنم الان.

رون نفس عمیقی کشید و به سرعت به سمت هری دوید و به او گفت:
- هری هری ... گروه اسلیترین یه انجمن راه انداخته که تمرین کنن تو رو تو دوئل شکست بدن. برو و نشون بده که هیچکس تو دوئل به اندازه تو ماهر نیست.

هری که به طور کامل و واضح در هفت جلد نشان داده شده بود که سرش برای دردسر می خارد، چوبدستی اش را برداشت و به بیرون حرکت کرد. رون هم در یک حرکت مافوق سرعت شنل را از چمدان هری قاپید و با ادوارد به سمت مکان نا معلومی حرکت کردند.

پایان فلش بک

- ای بابا ... چرا این بخش ممنوعه آخر نداره!
- نمیدونم ... به کجا داریم میریم دقیقا؟!

رون و ادوارد چند ثانیه ای پوکر فیس وارانه به یکدیگر خیره شدند. سپس کله خود را از شنل نامرئی بیرون آوردند تا با دقتی بیشتر به اطراف نگاه کنند. اینبار چند ثانیه ای پوکر فیس به اطراف خیره شدند که ناگهان چشمان ادوارد برقی زد و چراغی روی سرش روشن شد.
- هی رون ... تو هم داری به همون چیزی که من فکر می کنم، فکر می کنی؟
- اگه تو هم داری به این فکر می کنی که با ناهار فردای هاگوارتز ژله هم سرو میشه یا نه، منم همینطور.
- نه. اون منفذ شیشه ای رو می بینی سمت چپ اون بالا؟

رون بدون توجه به محلی که ادوارد گفت، به دور و برش نگاه کرد. انقدر دور خودش چرخید که سرش گیج رفت و نقش بر زمین شد.
- آها حالا دیدم!
- خب بیا قلاب بگیر من برم بشکنمش از اینجا خلاص شیم.
- چرا تو قلاب نگیری من برم بشکنمش از اینجا خلاص شیم؟!

ادوارد سرش را بر دیوار کوبید.
- آخه کله تهی ... من چطوری با این دستا قلاب بگیرم؟

رون ملتفت شد، از جایش برخاست و در حالی که هنوز کمی سر گیجه داشت برای دوستش قلاب گرفت. ادوارد روی دست رون رفت و بدنش را مثل " مستر فنتستیک " کش داد تا به منفذ برسد اما سر گیجه رون افزایش یافت و دوباره نقش بر زمین شد. به دنبالش نیز ادوارد روی یکی از قفسه ها افتاد. قفسه مذکور به قفسه دیگری برخورد کرد و طی برخورد هایی دومینو وار، تمامی قفسه ها روی زمین افتادند و وضعیت بخش ممنوعه کاملاً به هم ریخت. قفسه ها شکسته بودند، کتاب ها پاره گشته بودند و خیلی چیز دیگر.

یک دقیقه بعد

فیلچ با شنیدن آن صداهای مهیب سریعاٌ خودش را به بخش ممنوعه رساند و با دیدن اوضاع قسم خورد که مقصر این کار را پیدا کند و آن را به سزای عملش برساند. البته ثانیه ای نیز نگذشت که مقصران، خود را با بالا آوردن دست شان که تا آن لحظه زیر آوار بودند، لو دادند.
- من زنده ام ادوارد.
- من زنده ام رون.
- البته تا الان!

دفتر مدیر

هوریس اسلاگهورن شیشه ای دیگر از نوشیدنی کره ای هایش را سر کشید و بدون آنکه به رون و ادوارد زخمی ای که خبردار ایستاده بودند نگاه کند، به فیلچ گفت:
- که گفتی این دو تا بخش ممنوعه رو به هم ریختن ... خب اینا سه تا اشتباه مرتکب شدن. اول اینکه بعد از زمان قانونی در تالارشون نبودن ... دوم اینکه به بخش ممنوعه رفتن و سوم اینکه اونجا رو به هم ریختن. به خاطر این کارشون 150 امتیاز از گروه گریفیندور کم میشه.

رون و ادوارد با تعجب و شوکگی به هم نگاه کردند و با حالتی التماسی و البته اعتراضی گفتند:
- ما که گفتیم راه رو گم کرده بودیم ... موجه بود دلیل مون .
- 150 امتیاز! فنریر ما رو همینطوریش میخواد به خاطر شرکت نکردن تو کلاسا دار بزنه، حالا این همه امتیاز همه ضرر بدیم.

هوریس با حرکت دستش، صدای آن دو را قطع کرد.
- خب یه جرم دیگه هم اضافه میشه ... حرف زدن روی حرف مدیر! خوب گوشاتون رو وا کنین ببینید چی میگم. همین حالا تنهایی به جنگل ممنوعه میرید و در اعماق اون جنگل یه گیاه مخصوصی به نام " کمنتالبیسشفعتلبی " رو پیدا میکنید. بعد میاید اینجا یه ماده دیگه بهتون میدم باهاش یه معجون درست می کنید و در سرتاسر بخش ممنوعه پخش می کنید. آخر سر هم با یه طلسم همه چیز رو به حالت اولش بر می گردونین.
- آآآخه جناب مدیر ... جججنگل ممنوعه ...
- حرف نباشه ... برید بیرون!

بیرون

- من چقدر بد بختم، همه چی داغونه!
- داد نزن رون چون اینجا هیچکس به هیچ جاش هم نمی گیره. باس بریم اون گیاه رو پیدا کنیم.

اعماق جنگل ممنوعه

در فضای تاریک و خوفناک جنگل ممنوعه و در زیر درختان سر به فلک کشیده ای که دور و بر آن حیوانات جادویی عجیب و غریبی حضور داشتند، رون و ادوارد به دنبال گیاه کمیاب " کمنتالبیسشفعتلبی " بودند. کمی نیز نگذشت که باران شدیدی شروع به باریدن کرد و بر ترس آن دو افزود.

دقیقه ای بعد

آنها نمی دانستند که چقدر راه مانده تا به آن گیاه برسند، حتی نمی دانستند که از کدام طرف باید بروند. آنها انقدر بد بخت بودند که حتی نمی توانستند خاکی بر سر خود بریزند، زیرا ورود شان به قلعه بدون آن ماده ممنوع شده بود و نمی توانستند سر و کله خود را بشویند.
آنها همینطور مشغول پیشروی به جای نامعلومی بودند که ناگهان رون چیزی را در جیبش یافت.
- یافتم یافتم!
- ارشمیدسه؟
- اینو ببین ... از یه ماگل کش رفته بودم. یه لنز پیشرفته که بهش اطلاعات میدی و تا مایل ها دور تر رو بهت نشون میده!
- خب زود باش پس.

دقیقه ای بعد


رون پس از چند دقیقه لنز را از درون چشمش در آورد و با ترس به ادوارد گفت:
- برای رسیدن به اون گیاه باید از یه دسته گرگینه، یه گله سانتور و بدتر از همه از آراگوگ عبور کنیم ... من ترجیح میدم توسط اسلاگهورن به نوشیدنی کره ای تبدیل شم تا توسط آراگوگ خورده شم.

ادوارد شیرجه ای داخل مغزش زد. بعد کمی در مخش گشت و گذار کرد و ضربه ای به یکی از آن سلول های خاکستریش زد و با یک پرش بلند از مغزش بیرون آمد.
- سلول های خاکستریم میگن شنل نامرئی رو هنوز داری؟
- آره جاساز کردم نذاشتم فیلچ ازم بگیره.
- عالیه!





ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۹ ۲۲:۱۸:۵۶



تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۷

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۴ سه شنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۲ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
مـاگـل
پیام: 14
آفلاین
ریموس چوبدستیش را تکانی داد و یکی از کتاب های ورق ورق شده تبدیل به میز بلندی شد. ریموس پشت آن پناه گرفت و هرمیون با جستی خود را به او رساند. خرچنگ ناپدید شده بود.

ریموس گفت:
-فقط تغییر شکل...فقط تغییر شکل!

هرمیون با نوک چوبدستی ضربه ایی به چیزی شبیه برگ درخت زد و آن چیز تبدیل به یک بچه اژدها شد.
هرمیون به بچه اژدها دستور داد تا به آن چیزهای آینه مانند حمله کنند.
ریموس نیز درختی را به شکل افعی غول پیکر درآورد. افعی و بچه اژدها به سمت آن چیزهای آینه مانند حمله کردند، اما همین که افعی آماده نیش زدن و اژدها آماده پرتاب آتش شد هردو میخکوب شدند و آن چیزهای آینه مانند هردو را از بین بردند.

هرمیون و لوپین که مشغول دیدن ماجرا بودند دوباره پشت میز پناه گرفتند. لوپین گفت:
-اونا فکر کردن دارن به خودشون حمله میکنن! موجودات تغییر شکل یافته...
-فاقد شعورند!

به پیشانیش ضربه زد و گفت:
-ریش مرلین! چطور یادمون رفت؟
-یه فکری دارم

لوپین فرصت پرسش نداد و چوبدستیش را روی شقیقه اش گذاشت شروع به خواندن ورد پیجیده ایی کرد.
-چوبدستیمو یادت نره با خودت ببری

هرمیون دهانش را باز کرد تا بپرسد داری چیکار میکنی اما به جای آن با دیدن صحنه مقابلش جیغ زد. لوپین به پتک تبدیل شده بود! چند ثانیه طول کشید تا بفهمد باید چه کند. چوبدستی خودش و لوپین را برداشت و آن ها را داخل جیب ردایش جا داد.

پتک را برداشت. هیکل های آینه ایی تقریبا به پناهگاهش رسیده بودند. فریادی کشید و پتک را بر اولین هیکل کوبید. هیکل آینه ایی جیغی کشید و تبدیل به هزاران تکه شد سپس هرتکه پودر شد و در زمین فرو رفت.
نوبت بعدی بود. هیکل های آینه ایی را یکی پس از دیگری نابود کرد. صدای جیغ هایشان فضای اتاق را پر کرد. ناگهان همه چیز ناپدید شد. گویی اتاق همه را بلعیده بود. هرمیون خود را در اتاق خالی یافت همچنان که نفس نفس میزد ناگهان متوجه شد دری در حال پدیدار شدن است.

دفتر دامبلدور

-شوخی میکنید! یکسال؟!

دامبلدور از بالای عینک نیم دایره ایی اش به هرمیون خیره شد و گفت:
-متاسفم راه دیگه ایی نداریم

هرمیون سرش را پایین انداخت و گفت:
-همش تقصیر منه
-نه هرمیون میدونیم اینطوری نیست
-زرشک! اتفاقا هست!

دامبلدور به طرف تابلوی فیناس نایجلوس بلک برگشت.
-متشکرم فیناس چرا نمیری زودتر به پروفسور اسنیپ و پروفسور مک گونگال بگی هرچه زودتر بیان اینجا؟

فیناس غرولند کنان به کنار تابلویش رفت و در آن ناپدید شد. دامبلدور گفت:
-هرمیون...ریموس تو جادوگری بدک نبود. وقتی داشت خودشو تبدیل میکرد میدونست داره چیکار میکنه. میدونست ژن گرگیش بهش اجازه نمیده به شکل اولش برگرده.

دامبلدور نگاهی به پتک انداخت و ادامه داد:
-ریموس اشتباه کرد. از اتاق سواستفاده کرد. هرچند ناخواسته ولی باید تاوانش رو می داد.

هرمیون گفت:
-پروفسور مطمئنید راه دیگه ایی نیست؟
-متاسفم اما نه نیست. این معجون درست کردنش پروسه پیجیده ایی داره. وقتی پونزده سالم بود درستش کردم. به کمک پروفسور اسنیپ و مک گونگال درستش میکنیم. ریموس به حالت اولش برمی گرده فقط باید صبر کنه. فکر کنم بهتر باشه برگردی تالار. لازم نیست توضیح بدی چی شد. خودم براشون توضیح میدم. بهتره امروز استراحت کنی. امروز هیچ کلاسی نرو.

هرمیون چیزی نگفت. سرش را به نشانه مخالفت تکان داد و گفت:
-نه پروفسور خوبم. فکر کنم به بقیه کلاس هام برسم.
-موفق باشی.

هرمیون از اتاق خارج شد دامبلدور پتک را برداشت و آن را در کمدی جای داد.



پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۰:۱۰ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷

پنه‌ لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۴:۱۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
از گریمولد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 198
آفلاین
سه روز بعد

- خدا بگم چیکارت کنه آنی! دلم می خواد بکشمت!
- خوب به من چه؟ همش تقصیر اونا بود! باید انتقام می گرفتم!
- الان گرفتی مثلا؟ امروز از حالت تعلیق در میان و ما بیچاره شدیم!
- نه بابا انقدرام دیگه کینه ای نیستن!

صدای پوزخندی توی سالن اصلی که خالی بود پیچید و به دنبالش این صدا:
-اتفاقن ما به همون اندازه کینه ای هستیم! کانورتو داگو!

پنی جیغ زد و کیفش رو که تبدیل به سگ شده بود پرت کرد؛ رابین خی... هیگی و مالفوی یکم جلوتر ایستاده بودن و نگاهشون می کردن.

- رابین نظرت در مورد اینکه خیلی آروم و ساکت بکشیمشون، یا یه پاشونو قطع کنیم چیه؟

مالفوی نگاه پر از حرصی به دوستش انداخت:
- باز تو جوگیر شدی احمق؟ چوب تو آستینمون می کنن این بار!

پنی و آنی لبخند مسخره ای زدن و خواستن تا اون دو تا باهم بحث میکنن فرار کنن که رابین داد زد:
- وایسا ببینم! انقدر تند میری باز شتک نشی؟

و زد زیر خنده که پنی با حرص تا خواست لهش کنه محکم خورد زمین.
خنده ها هر لحظه شدیدتر می شدن که پنی جیغ زد:
- ولفیوس ماکسیمیلیوس شیمبالوس!

که پای رابین یکهو توی یه گرگ وحشتناک گیر کرد.

- کرانیلو چنجو!

ورابین هم به سرعت با یه شامپانزه عظیم روی سرش به جای کلاه روبرو شد.

- ای احمقا! بیاین پای منو در بیارین! با شما دو تاام!

اما آندریا فقط لبخند کوتاهی زد ودست های رابین رو با طلسم به هم بست و نزدیکش شد.
- اینم به خاطر اینکه مسخره ام کردی!
و لگد محکمی با یه برگردون مشتی توی شکمش زد و با همون لبخند دست پنی رو گرفت و از اونجا دور شدن.


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۹:۴۷ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷

هرميون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۰ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
از خلاف آمد عادت بطلب کام
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 109
آفلاین
سلام استاد فنر!
من و ریموس هم تیمی تکلیفتون شدیم بااجزه.

-----------------------------------------

-هرمیون، این صدمین باره که میگم. ن م ی ش ه!
-چرا نشه! خودت یه بار رفتی اونجا، بازم میتونی.
-چقد تو لجبازی دختر!

ریموس حالا سعی می کرد قدم های بلندتری بردارد و هرمیون برای رسیدن به او می دوید.

-ببین،فقط کافیه در رو برام باز کنی. من خودم تنها میرم تو.
-اولا که اونجا جای خطرناکیه، نمیتونم بذارم تنها بری. دوما که اصن کی گفته میتونم بازش کنم؟
-میتونی. من باید اونجارو ببینم!

ریموس حالا پشیمان بود که چرا تجربیاتش را بازگو کرده بود. از دو شب پیش که هرمیون اتفاقی صحبت هایش را شنیده بود، یک لحظه هم دست از سرش برنداشته بود.

فلش بک

ساعت طلایی قرمز تالار، نیمه شب را اعلام کرد. آتش درون شومینه ی گریفیندور با صدای ترق تروق می سوخت و دو هیکل انسانی در کنار آن قوز کرده بودند.

آرتوردرحالی که با دقت صورت ریموس را نگاه می کرد پرسید:
-پس یعنی تو جای بهتری از شیون آوارگان برای اون شب پیدا کردی؟

ریموس که نگاهش بر روی شعله ها بود طوری شروع به صحبت کرد که انگار با خودش حرف می زند.
-من می خواستم امتحان کنم. کنجکاو بودم که اتاق ضروریات به افکارم چه جوابی میده... من... من جلوش وایسادم و به گشت زنی هایی که با جیمز و سیریوس تو حالت جانورنماییمون داشتیم فکرکردم... به اینکه جایی باشم که از گرگ بودنم شرمنده نباشم... نمیدونم دیگه به چه چیزایی فکر می کردم که اون ظاهر شد... .
-چی ظاهر شد ریموس؟

ریموس به دوستش خیره شد.
-جنگل آرتور، نمیدونم... یه جنگل اسرار آمیز که داخلش دیوار و قفسه و کتاب داشت... قهوه، آتیش... مثل جنگل های استوایی ای بود که کسی تبدیل به خونه ش کرده... با چشمه ها و گیاهای رنگارنگ، خیلیاشون به نظرم آشنا بودن. اونارو تو کتابا دیده... .

-منم میخوام اونجارو ببینم!

این صدای هرمیون بود که از مبلی در همان نزدیکی آمده بود. آرتور و ریموس اخم کردند.

-تو از کی اینجایی؟!
-متاسفم آرتور. نمیخواستم فال گوش وایستم. من از اولشم اینجا نشسته بودم!
-نباید گوش می دادی.
-متاسفم ولی... ریموس این یه تجربه ی عالیه. منم داشتمش اما دیگه نتونستم به اونجا برگردم. شاید با ریموس این شانسو داشته باشم! اونجا... .

ریموس ناگهان صدایش را بلند کرد.
-هیچ برگشتی وجود نداره. من تو ماه کامل اونجا بودم، و احتمالا همه چیو بهم ریختم. موجودات دیگه ای رو هم یادم میاد. من عصبانیشون کردم.
-اما تو از گیاهای نایاب و کتابا حرف زدی. میشه حداقل منو به اونجا ببری؟
-نه هرمیون. تو نمیدونی اونجا چه جوریه.
-اما... .
پایان فلش بک

از آن شب به بعد هرمیون همه جا دنبال ریموس بود تا راضی اش کند که بار دیگر جلوی در ضروریات برود. خود ریموس هم دلش لک زده بود که بار دیگر آنجا ببیند، به همین خاطر بالاخره تسلیم شد.
-فردا هفت صبح جلوی در اتاق باش. من امتحانش میکنم و اگه نشد دست از سر این قضیه برمی داری!
-آخ جون. عالیه. مرسی ریموس!
-وقتی وارد اونجا شدیم و سالم بر گشتیم تشکر کن!

صبح روز بعد
-فکرکردم که گفتم هفت!
-و با این حال تو ساعت شش اینجایی. میدونستم میخوای تنهایی امتحانش کنی!

ریموس دندان قروچه ای کرد و به طرف دیوار رفت. او با اطمینان در ذهنش گفت:
-من به همون جایی نیاز دارم که اونجا بتونم خودم باشم و از خودم بودن خجالت نکشم.

-درست شد! داره باز میشه.

ریموس چشمانش را باز کرد و خطوط طلایی رنگی که شکل یک در را می گرفتند تماشا کرد. چندثانیه بعد دستگیره ای هم ظاهر شد.
-اول خانوما!

هرمیون با هیجان دستگیره را چرخاند و آنها به درون اتاقی وارد شدند. درون اتاق تاریک بود و بوی نم و پوسیدگی می داد.
-ریموس! اینجا شبیه شیون آوارگانه.
-اوه لعنتی. باید اول به جنگل بودنش فکر می کردم؟

آنها برگشتند تا از در بیرون بروند اما در ناپدید شده بود.
-هیچوقت در برگشت ناپدید نمی شد!
-بنظرت اتاق از دستم عصبانیه؟

انگار که اتاق منتظر این پرسش بود. پیچک ها و درخت هایی بر روی دیوارها و کف اتاق شروع به رشد کرد و هوا گرم و شرجی شد.
-چوبدستیت ریموس. یه چیزی داره نزدیک میشه.

چندین هیکل بلندقد و درخشان از انتهای اتاق به طرف آنها می آمدند. هرمیون به اطرافش نگاه کرد.
-بریم طرف قفسه های کتاب!
-چی؟ میخوای کتابا رو به در و دیوار پرت کنیم؟

هیکل ها به آنها نزدیک تر می شدند. در این فاصله به راحتی می شد تشخیص داد که جنس آنها از شیشه و مانند آینه است.
-ریموس نه!

فریاد هرمیون بعد از آن بود که ریموس طلسمش را به طرف آنها پرتاب کند. او ریموس را به طرف زمین کشید و طلسم بیهوشی ای که برگشت خورده بود از دو میلی متری سرش رد شد.
-چ.. چی شد؟
-اونا از جنس آینه ان! طلسما ازشون بازتاب میکنه... .
-یا ریش مرلین! حالا چیکارکنیم؟!
-بریم طرف قفسه ها... هر وسیله ای که میبینی تغییر شکلش بده... به پرنده های نوک دار... تیروکمون... هرچیزی که به ذهنت میرسه!
-شاید کاریمون نداشته باشن!

در همین لحظه تکه های شیشه در قفسه ی کناریشان فرو رفت.

-حرفمو پس می گیرم. اونا میخوان بکشنمون!
-احتمالا دفعه ی قبل که اینجا بودی بیش از حد گند زدی! انستاندا بیانا!

گلدانی که روی قفسه ی کتاب ها بود به خرچنگی تبدیل شد و به طرف آدمک های شیشه ای به راه افتاد.


lost between reality and dreams


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۱:۱۴ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷

آندریا کگورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۴:۱۳ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۱ سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۹
از کوچه دیاگون پلاک شیش
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 144
آفلاین
راهرو در عین خالی بودن یجورایی ترسناک هم جلوه میکردن اصلا این روزا انگار خاکستر مرده پاشیدن تو هاگوارتز نه رفتی نه امدی همه چپیدن تو تالاراشونو فقط میرن کلاس و یه راست برمیگردن تو تالار جا میخورن. هعیییی دنیا تو چه بازی ها باما میکنی، همینجور که داشتم غرغر میکردم یدفعه پنه لوپه رو دیدم که با سی اسب بخار در ساعت درحال رفتن به کلاس فنریر بود با دیدنش نیشم شل شدو براش دست تکون دادم اونم فکر کنم میخواست دست تکون بده که یدفعه با مغز افتاد رو زمین بدوبدو رفتم بالا سرش گفتم:
-مُردی؟!

-آخ...آیی...نه بابا...مثلا نگرانی؟

-ههه شرمنده...تو عادی راه میریم زمین میخوری؟

-زیاد حرف میزنی...بلندم کن بریم وگرنه از الان باید خودمونو سوسیس نود درصد گوشت فنریر حساب کنیم!


کمکش کردم بلندشه و باهم به سمت کلاس شتابیدیم.

ساعت 9:30 صبح - کلاس تغییر شکل

-ایییییی...ما میمیریم...مامیمیریم ...

-نههههه من هنوز کلی ارزو دارم...میخواستم عروسی پسرمو ببینم!

-پنی تو پسر نداریییی پنیییییی!وایییییی پنی لایتینا و لینی رو بگو چقد رو ما حساب باز کرده بودن فکر میکردن قراره معجزه کنیم جام رو ببریم

-میدونم منظورم دیدن سعادت مندی ریونکلاو بود ... راست میگییییی ، البته اگه شق القمرم میخواستیم بکنیم جامو نمیبردیم ولی خب تلاش کردن که عیب نداششششتتتتت...

فلش بک - ساعت 9:15
-پنی

-بله؟

-تو نیمکتو برق انداختی؟!

-اگه برقم مینداختیمش دیگه اینجوری نباید درخشان میبود


تقریبا یه پنج دقیقه می شد که جلوی نیمکت براق و بقول پنی درخشان وایساده بودیم و بس ناشیانه افکت کاراگاهی گرفته بودیم تا علت این درخشش مشکوک رو دریابیم. تقریبا تمام سطح میز و نیمکت درحال برق زدن بود و انگار یه حاله ی بی رنگی هم روشون جا خوش کرده بود. اگه میزارو تمیز کردن پس چرا مال ما فقط برق میزنه؟ اصلا مگه فیلنچ ازین کارا بلده؟! شاید هوریس ولخرج بازی دراورده حقوقشو بیشتر کرده؟...اون خسیس ازین کارا بلد بود اول واسه خودش یه دست پیژامه نو میخرید ، والا!

-خب...چیکار کنیم؟...بشینیم نشینیم؟

-حس شیشمم بهم میگه ... یادم رفت چی گفت

-اصلا مگه تو حس شیشم داری؟

-ندارم؟

-نه بابا ما حس شیشم داشتیم اینجا چیکار میکردیم

-راست میگی، به هر حال...

میخواستم جملم رو ادامه بدم که یدفعه در با صدای وحشتناکی باز شد که نه تنها من و پنی تموم بچه های کلاس صورتشون تا حد ممکن سفید شد اون ته صدمات جانی هم دادیم.

-سلام سوسیس بلغاری های...یعنی دانش اموزان عزیزم ... این جلسه اخرین جلسست و به حول قوه الهی میرین پشت سرتونم نگاه نمیکنین و منم راحت میشم...
یجوری میگه منم راحت میشم انگار تاحالا روی دوشش درحال گرگ سواری بودیم...برادر من فوقش اومدی چهارتا تکلیف دادی دیگه نزار اون پرونده های سیاه رو ، رو کنم که چندتا بچه بیگناه رو به سیخ کشیدی...بعد من نمیفهمم حتی گرگ ها هم رو انسانیت گرفتن قبل وارد شدن به محلی ،چه عمومی چه خصوصی ،در میزنن بعد با ارامش درو اروم باز میکنن تشریف فرما میشن؛ قربونت برم من تو که هم گرگی هم انسان دیگه چرا اینجوری میکنی؟

-شما دوتا سوسیس بلغاری چرا وایسادین ور و ور منو نگاه میکنین؟برین بشینین سرجاتون دیگه...نکنه ازبس خرخونی کردین مختون چپ کرده؟

کلاس از خنده پوکید، هرهرهر ببینم موقع امتحانم میتونین ازین خودشیرینیا کنین یا نه... خلاصه منو پنی با غرغرای زیر لبی نشستیم سرجامون که ناگهان ... هیچ اتفاقی نیوفتاد...خب برعکس تموم فرضیاتم بود دیگه باید مثلا میزه یهو بلند میشد منو پنیو استاد و کلا هاگوارتز رو می بلعید که متاسفانه هیچ اتفاقی نیوفتاد و ماهم مجبور شدیم شکنجه ی وحشتناک سر کلاس نشستن رو بپذیریم.
تقریبا پنج دقیقه روی نیمکت نشسته بودیم که فنریر گفت دفتراتونو در بیارین میخوام تکلیف این جلسه رو بگم که برینو دیگه بر نگردین.
خواستم برگردم دفترمو از تو کولم در بیارم که دیدم نمیتونم تکون بخورم چشام شد قد سرخگون چندبار امتحان کردم که دستمو از میز جدا کنم که کاملا بی فایده واقع شد همونجور وحشت زده به پنی نگاه کردم که ببینم اونم به وضعیت من دچاره که دیدم اونم داره منو نگاه میکنه با وحشت شروع کردیم به جیغ زدن و تلاش های بی فایده برای جدا کردن خودمون از نیمکت.

پایان فلش بک

-پوففف...سوسیس بلغاری هایی که حتی یه ورد جداسازم بلد نیستن ... راست بگین موقعی که دارین درس میخونین با چشم باز میخوابین؟

بار دیگر خنده های بچه ها سقف را لرزاند و در همان لحظه بعلت کشیدن های پیا پی منو پنی از پشت افتادیم و میز هم به تبعیت از ما افتاد رومون.

-اخ کمرم
-واییی سرم
-وای عضلات گردنم!

-خب دیگه بسه تا صدمات مالی نزدین به مدرسه بازتون میکنم.سپریت!

بعد یه نور سفید رنگی از ته چوبدستیش در اومد و منو و پنی و وسایلمون رو از میز دردسر ساز جدا و کرد و منو پنی هم با صورت هایی سرخ شده از خشم و خجالت سریع تکالیف رو نوشتیم و با سرعت 30 ماخ صحنه بس تاسف بار رو ترک کردیم.

ساعت 10:00-راهروی طبقه پنجم

-بهت قول میدم تا یه سال سوژه ایم.

-با اون ابروریزی که شد باید ازین به بعد با ماسک و عینک دودی رفت و امد کنیم

-بنظرت کار کدوم ملعونیه؟

-هیچ ایده ای ندارم...ما که تازه واردیم برای چی باید دشمن داشته باشیم؟!

میخواستم جواب بدم که دیدم دونفر دارن از جلو بطرفمون میان. یکم چشام و ریز کردم ... لعنت بر این چشما که هرچی میکشیم از نزدیک بین بودنه، بعد یه دو دقیقه راه رفتن پر ابهتشون به ما رسیدن و با دیدن سپتیموس مالفوی و رابین هیگی سر جام خشک شدم.
مالفوی با اعتماد به نفس کاذب اضافی گفت:
-رابین میدونی اگه دوتا خرخون بهم بچسبن بهشون چی میگن؟

رابین با یه نیشخند مضخرف گفت:
-خرخون پلاس؟

-افرین درسته!

لبمو با حرص جویدمو گفتم:
-تلافی میکنیم مطمعن باشین!

مالفوی با پوزخند گفت:
-مثلا چیکار میخوای بکنی؟چیکار میتونی بکنی؟فوقش میخوای داد بزنی و مامانتو صدا کنی دیگه...اخی یادم رفت تو مامان نداری!

-میزنم دهنتو سرویس میکنما!

-آنی اروم باش! توهم جمع کن جل و پلاستو دیگه...هعی اینجا داره جلون میده.

با اعصبانی شدن پنی تصمیم گرفتیم رفع زحمت کنیم.

ساعت 10:35دقیقه شب - خوابگاه دخترانه ریونکلاو (زیر پتو)

-اوففف چقدر گرمه!

-هیسسس!

-چیه راست نمیگم؟تو این اوج گرما با کولرای از کار افتاده اومدیم زیر پتو نقشه کشی...مخمون تلیت نشه حرفه!

-هیسسس

-چته توهم هی هیسس هیسس مارزبانیت گرفته این موقع شب؟

درهمین حین یکی از بچه ها به نشانه اعتراض گفت:
-بسه دیگه هی پچ پچ میکنین، شما نمیخواین بخوابین ما چه گناهی کردیم؟فرهنگ خوابگاه داشته باشین دیگه...

پنی یه نگاه چپ چپ به من انداخت و بعد گفت:
-ببخشید الان میخوابیم.

سوالی گفتم:
-خب، حالا نقشه چیه.

پنی با تقلید صدا از موریانه های تخت گفت:
-پچ پچ پچ پچ پچچچچچچ...پچپچپچپچپچپچ

-وات؟!به زبان زیبای فارسی سخن بگو خواهرم.

-یااااا جد سادات!

-ها؟! به تنظیمات کارخونه برگشتی؟

-یا امام باقرِ صادقِ کاظممممم!

-چته چرا داری هذیون میگی؟گفتم فارسی بحرف نه عربی!

-چرا من ؟! چرا این؟! چرا اینجا؟!

-قشنگ مغزت رفته تو افسایدا! ناهار چی خوردی؟

-تو دیگه چه جونوری هستییییی!!!!!؟؟؟؟؟

-چرا توهین میکنی روانی؟!اصلا حالت خوب نیستا!

یکم بیشتر که تو صورتش دقیق شدم دیدم اصلا منو نگاه نمیکنه نگاش به پشت سرمه...یکم شک کردم و پشتمو نگاه کردم؛ اقا چشمتون روز بد نبینه یه موجود دراز و شاخداری بود که پشت سر من یعنی روبه روی پله ها وایساده بود ولی چون ما روسرمون پتو کشیده بودیم(مثلا میخواستیم دیوار عایق صدا بسازیم )فقط یه حاله سیاهی ازش مشخص بود. سایه یکم مکس کرد و بعد با قدم های بلند به سمتمون اومد و منم کم کم داشتم میرفتم تو دهن پنی...اشک تو چشمام حلقه زده بود ، سایه نزدیک و نزدیک تر شد و وقتی دستش رو برد تا پتو رو از سرمون بکشه کنار منو پنی همزمان جیغ زدیم:
-یاااااا اسسسسطوخودوووووس!!!!

یدفعه برقا روشن شد و سایه سریع پتو رو از رومون برداشت. حدس بزنید موجود دراز و شاخدار کی بود؟ آفرین کاملا درسته، لایتینا با هدفون طرح بالداری که از یکی از بچه های خودشیرین کادو گرفته بود و با لحنی که کمی از ماموران اجرای حکم اعدام نداشت گفت:
-چتونه ؟! شب شعر راه انداختین؟!نمیگین بچه ها خوابن خودتونم فردا کلاس دارین؟

-ب...ببخشید استاد واسه کلاس تغییر شکل داشتیم برنامه میریختیم.

-روزو ازتون گرفتن مگه ؟بگیرین بخوابین فردا صبح هرچی دوست داشتین جیغ و داد کنین...

-باشه!شب خوش

-شبتون خوش...

با رفتن لایتینا و خاموش شدن برقا هردومون نفس راحتی کشیدیمو خواستیم شروع کنیم به خندیدن که تحدیدات مرگبار بچه ها مانع اینکار شد و تصمیم گرفتیم با استفاده از مسنجری به نام جغدگرام استفاده کنیم(که اصلانم فیل.تر نیست). خلاصه با ریختن نقشه انتقام گوشی بدست با لبخند شیطانی ناشیانه ای خوابمون برد.

صبح روز بعد-راهرو طبقه سوم

-سیفون مالفـــــــــــــــــــــوی


سیپتیموس مالفوی و رابین هیگی با تعجب به سمتم برگشتن...سیپتیموس که تازه دوزاریش افتاده بود که چی خطابش کردم صورت گچ مانندش یکم رنگ قرمز به خودش گرفت و با لحنی عصبانی گفت:
-چی گفتی؟!

-اممم...ببخشید یادم رفت .... سیفون بودی ؟ ... نه؟

-هه یه یتیمی مثل تو چطور جرعت میکنه به اسم اصالت بار من توهین کنه؟

عصبی شدم ولی سعی کردم لحن شوخ و خونسردمو حفظ کنم تا بهم شک نکنن، جواب دادم:
-بی خیال اصالت بابا ... یه بزغاله هم اصالت داره ولی دلیل بر مفید بودنش نمیشه!

-میخوای خودتو به کشتن بدی؟!

نزدیک بود بیاد خفم کنه که رابین هیگی یا همون رابین خیکی خودمون جلوشو گرفت و گفت:
-ولش کن ... میخواد جلب توجه کنه...به هرحال یتیمه دیگه! زیر دست یه پیرزن نود ساله بزرگ شده...کمبود توجه چه کارا با ادم که نمیکنه!

جلوی چشامو خون گرفت...مطمعن باش این حرفت برات گرون تموم میشه خیکی، میخواستم بگیرم تا میخوره بزنمش که دیدم پنی برعکس همیشه خیلی اسلولی داره میاد که یدفعه...بله دوباره میخوره زمین...یعنی این بشر نه براش زمین پیچ و خم دار یا مسطح فرق داره نه سرعت اروم و کند در هر صورت باید زمین خواری بکنه ، میخواستم بخندم که متاسفانه شرایط طوری بود که اگه میخندیدم فکر میکردن یه رگ بلاتریکسی دارم ولی باید همه چی بر طبق نقشه پیش میرفت.
صدامو صاف کردم و رو به جفتشون گفتم:
-اگه اصالت و یا اصلا پدر و مادر داشتن به این معناست که مثل شما باشم، خیلی خوشحالم که یتیمم. یه چیز دیگه بهتره بدونی من از اول زندگیم یتیم نبودم حداقل نخواستم که یتیم باشم...
اشک های سو استفاده گر به کاسه چشمم حجوم اوردن و تن صدام با وجود استحکامش لرزش خفیفی رو دنباله خوش کرد:
-هیچکس دوست نداره یتیم باشه ... من گناهی محتمل نشدم که بهم انگ یتیمی چسبوندن ، منم مثل همتونم. اصلا چه فرقی داره اصیل باشیم یا دورگه ویا مشنگ زاده هممون جادوگریم، چه اصرار مضخرفی دارین به این که گذشته رو به ایندتون پیوند بدین ... ما باید پدر و مادرمون رو سرلوحه زندگیمون قرار بدیم نه یه جاده تکراری برای عبور. ما خودمون سرنوشتمون رو با قلم خودمون مینویسیم عیبی نداره اگه قلممون رو خودمون ساخته باشیم ولی این عیبه که قلممون رو از یه نفر دیگه به ارث برده باشیم، زندگی ما اونقدر کوتاهه که تا چشم به هم بزنیم اومده و رفته ولی خیلی حیفه که وقتی به ته خط برسیم پشمون باشیم از تکرار تاریخ. اصالت به خانواده نیست به خون خالص جادوگری داشتن نیست به خودمون بستگی داره اینکه چطور...

خواستم سخنرانیمو ادامه بدم که یدفعه پنی با افکت بروسلی پرید وسط و چوبشو رو به کتاب خیکی کمانه کرد و داد زد:
- ولفیوس ماکسیمیلوس شیمبالوس.

و این بار به دلیل سیل اب دهن زیر پاش زمین خورد که خدا وکیلی کر کر خنده بود. خیکی با دیدن کتابش که تبدیل به گرگ شده بود داد زد و کتاب رو از پنجره شرقی پرت کرد بیرون و همچنان دستشو به رداش میمالید و جیغ داد میکرد، از طرفی باز جو گرفته بودتمو از قطع شدن سخنرانیم عصبانی بودم و همینطور داشتم از خنده میمردم و اینگونه شد که احساسات بنده خنثی گردیده و فقط به نشانه اعتراض پنی رو چپ چپ نگاه کردم اونم یه اشاره بهم کرد که داری چی کار میکنی؟سریع باش تا به فنامون ندادی، منم با یه حرکت چوب دستی خوشگل مالفوی رو به غاز تبدیل نمودم. من جاش بودم تغییر نمی دادم خودمو خیلی کیوت شده بود لامذهب پنی و بقیه ریز ریز داشتن به اون دوتا میخندیدن که یکدفعه پنی چوبشو چرخوند و مگسی که دور کله خیکی ویز ویز میکرد رو شکل این سوسک فاضلابا کرد و غاز مالفوی عزیز ماهم از که حالا ترس جایگزین اصالتش شده بود در یک حرکت غاز مندانه پرید رو کله خیکی و اونجا رو برای سکونت انتخاب کرد منم که دیدم برد دست ماست اومدم یه حرکت باحال بزنم و موجبات خنده و شادی بچه هارو تکمیل کنم که ناگهان طی یک چرخش اشتباه چوب دستی غاز بجای تبدیل شدن به جوجه تیغی به مالفوی برگشت و حال این مالفوی چیست؟ گونه عجیبی از حیوانات همه چیز خوار و انتقام جو بوده که درعین ناباوری مغزشان اندازه یک پلانگتون است و حتی به اندازه یک کپک نیز بازدهی ندارد این موجودات پرخاشگر و بی اعصاب در اغلب موارد درحال گرفتن ارث پدر از همه کس و همه چیز هستند و در ان ریز موارد نیز درحال فکر کردن به انتقام و انتقام جویی هستند(فهمیدی چقد انتقام جوعن؟یا بیشتر توضیح بدم؟) خلاصه سیپتیموس با پوزیشنی که درک درستی ازش ندارم شروع کرد به چپ و راست تبدیل کردن ما به چیزای مختلف اول خرگوش شدم بعد ماشین ظرفشویی بعد اتو برقی بعد سشوار باتری خور...خلاصه همین جور درحال تبدیل شدن به چیزایی بودم که بعضا خودمم نمیدونستم چین ... بالاخره بعد تبدیل شدنمان به یک سرویس جهزیه عروس کامل و بی نقص پنی از شوک در اومد و من رو به حالت قبل برگردوند و با سرعت هرچه تمام تر خیکی رو چسبود به دیوار و گفت:
-دفعه اخرت باشه با یه ریونکلاوی در بیوفتی!فهمیدی؟!

مشخصا حتی اگه نفهمیده بود هم خر نبود بگه نفهمیدم و منو پنی هم راه افتادیم به سمت ناکجا اباد ، خلاصه فقط اینش مهم بود که از کادر خارج شیم چون خیلی کلاس داره لعنتی.
تا از دید رس خارج شدیم از خوشحالی جیغ کشیدیم و بالا پایین پریدیم.

کمی بعد از جنگولک بازی-هنوز در راهرو (دور از دید رس)
-اها اها ... شله شله شله....

-چه دلواااازززز اومدم امااااا با ننناااااازززز اومددددمممممم

بعد از تمام مسخره بازی ها و پایکوبی ها برای پیروزی-در راهرو
-اخی ... سبک شدم!

-اره ... برد بزرگی بود یه همچین مراسمی لازمش بود!

یدفعه احساس کردم قدم کوتاه شده و نمی تونم نفس بکشم هی بالا و پایین میپریدم و هوا رو با تمام وجود می بلعیدم ولی انگاراکسیژنی درکار نبود یدفعه پنی رو نگاه کردم اما نبودش فقط جاش قزل الای تیره بود اونم مثل من به من نگاه میکرد و بالا پایین میپرید یه نگاه به رو به روم کردم که سیفون و خیکی رو دیدم که با یه غرور خاصی داشتن بهم پوزخند میزدن بعد سیفون اومد جلو و گفت:
-زدی ضربتی ؛ ضربتی نوش کن....و همراهش هم از میگو بودن لذت ببر!

و بعدش منو با سوال های متعددی تنها گذاشت یدفعه قزل الائه با صدای ماهی گونش گفت:
-آنی تو میگو شدی!منم ماهیم!

-چیییی؟!!!! نهههههههههههه!برگرد میکروب کثیف بیا تا عادلانه مبارزه کنییییییییییممممم!!!!!!

-وای میخواستم دانشگاه رفتن پسرمو ببینم!

-برای اخرین بار بهت میگم پنی تو پسر نداری...انقدم مثل شوهر مرده ها گریه نکن ابرو هرچی ماهیه بردی! بیا بپر بپر کنیم خودمونو تا در اون کلاسه برسونیم تا یه ناجی چیزی پیدا کنیم...وایسا...خب من میگوعم میتونم با پاهام راه برم .... هع هعهع
نفس کم اوردم و چشمام سیاهی رفت و جز یه موجود دراز و شاخدار که بدو بدو به این طرف میومد دیگه چیزی ندیدم.

شب همان روز-درمانگاه هاگوارتز
-اخ...قفسه سینم درد میکنه!

-منم همینطور ... خیلی درد دارم!

-پنی تویی؟!

-اره ... آنی؟!

-اره خودمم...چه اتفاقی افتاده؟!

-یادت نمیاد؟ ... دوئل ... ماهی و میگو...هههه

-اها...هههههه...چه بلایی سرمون اومد؟

-تو اون لحظات اخر فکر کنم لایتینا رو دیدم.

کمی بعد لایتینا با یه بسته قرص و یه مشما پر از دارو اومد تو درمانگاه و تا مارو دید اومد مشما ها رو با هیجانی که از اون بعید بود گذاشت رو میز و محکم بغلمون کرد ؛ تا مرز له شدن رفتیم.

-نمیدونید چقدر خوشحالم که سالمید!

-ههه...ما سگ جونیم!

-هههه اره بخوایمم نمیتونیم بمیریم!

-این حرفا چیه! بیاین قرصاتونو بخورین.

-شنیده بودم تو هاگوارتز بجای قرص و دارو شیرینی شکلات و ازین چرت و پرتا میدن بهمون.

-اون مال مدریت سابق درمانگاه خانم پامفری بود...دلفی خیلی به سلامت دندون ها اهمیت میده.

-تقسیر دلفی نیست...شانس مائه.

-راستی چیشد؟

-چی چیشد؟

پنی یکم اخم کرد و گفت:
-اون دوتا پسره

-سپتیموس و رابین؟اخراج شدن.

-درووووووغغغغغغغ!!!!؟؟؟؟؟؟؟

-جدی؟واسه چی؟

-خب اونا قصد جونتون رو کرده بودن ... به هرحال یه تعلیق سه روزه نیازشون بود

پنی یه نگاه معنی دار به من کرد منم متقابلا یه نگاه معنی دار به خودش کردم...میخواستن مارو بکشن! فقط سه روز؟...این دیگه مربوط به شانس نیست پارتی مالفویانست

پ.ن:بخواطر طولانی شدن متاسفم و امیدوارم که مورد رحمتتون قرار بگیریم و بخشیده بشیم...دست پرمهرتان بر سرمان


ویرایش شده توسط آندریا کگورت در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۷ ۱۲:۲۱:۵۹
ویرایش شده توسط آندریا کگورت در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۷ ۲۲:۵۶:۴۰







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.