wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: كلاس تغیير شكل
ارسال شده در: جمعه 9 شهریور 1397 02:01
تاریخ عضویت: 1395/04/11
تولد نقش: 1395/04/14
آخرین ورود: سه‌شنبه 22 خرداد 1403 18:37
از: روی جارو
پست‌ها: 140
آفلاین
کلاس تغییر شکل به شدت شلوغ بود و دانش آموزان سر و صدا میکردند.
اما فنریر گری بک فریادی زد که ناگهان همه جا ساکت شد.
حتی پرنده ای که روی شاخه درخت جلوی پنجره کلاس تغییر شکل بود هم ساکت شد و دیگر نخواند. دانش اموزان بی سروصدا سرجایشان نشستند، حتی جرعت نفس کشیدن با صدای بلند را هم نداشتند.
بعد از چهار جلسه، چیزهای زیادی راجع به استادشان متوجه شده بودند. و همه شان میدانستند که او یک گرگینه بی اعصاب است، و علاقه شدید و بیمار گونه ای به سوسیس بلغاری و همچنین سوسیس کردن دانش آموزان دارد. هرچند که نمیدانستند تا به حال توانسته است دست به چنین کاری بزند یا نه.

گری بک زمانی که از سکوت کلاس اطمینان پیدا کرد، با صدایی خشن و بی حوصله گفت:
-این امتحانتون عملیه. باید به صورت گروه های دو نفره، یکیتون تبدیل به یک حیوان بشه، و یک روز توی جنگل دوام بیاره. اون یکی هم باید از دور مشاهده کنه و گزارش تهیه کنه.

آلیشیا با هم گروهی خود، که کتی بل بود، به سمت جنگل به راه افتاد.
آلیشیا همیشه از جنگل میترسید، اما میدانست که وارد شدن به جنگل، آن هم به شکل یک حیوان، قطعا بهتر از رو به رو شدن با خشم فنریر خواهد بود، به خصوص که وی ناظر گروه گریفیندور هم می باشد.
او و کتی به حاشیه جنگل رسیدند، و البته که آلیشیا هم به شدت میکوشید با صحبت کردن و حتی شوخی کردن، به خودش و کتی روحیه بدهد.
کتی ناگهان با صدای جیغ مانندی گفت:
- آلیشیا! ببین چی پیدا کردم.

و آلیشیا به یک عدد هزارپا که داشت روی زمین حرکت میکرد، نگاه کرد، اما پیش از آنکه بتواند چیز دیگری بگوید، صدای کتی را شنید که طلسمی به زبان آورد و پس از آن، دیگر چیزی نشنید زیرا گوش هایش سوت میکشیدند و بدنش داشت کوچک میشد. همچنین پاهای دیگری هم از دو طرف بدنش رشد میکردند و بیرون می آمدند...

آلیشیا که اکنون هزارپا شده بود به کمک پاهایش به سرعت وارد جنگل شد و کتی هم از دور به تماشای وی نشست. او دید که آلیشیا حتی با چند هزارپای دیگر هم سلام و احوال پرسی کرد و بعد هم از زیر ریشه یک درخت، وارد آن شد...
کتی دیگر نتوانست او را ببیند...
ساعت ها صبر کرد، اما باز هم آلیشیا نیامد.
تا اینکه بالاخره، در زمان غروب آفتاب، آلیشیا آمد... اما همچنان به شکل یک هزارپا!
کتی او را از روی زمین بلند کرد، و به شدت تلاش کرد چندشش نشود.
- تا الان باید به شکل خودت برمیگشتی! باید ببرمت پیش پروفسور گری بک...

او با این حرف، همراه با آلیشیا در دستش، به سمت کلاس تغییر شکل رفت.
فنریر یک نگاه به آلیشیا انداخت، و یک نگاه هم به کتی، سپس گفت:
- جفتتون هم رد میشید تا همچین دسته گلی به آب ندید دیگه. خانم اسپینت رو هم ببرید درمانگاه، اونجا من و مادام پامفری بهش رسیدگی میکنیم.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تا عشق و امید است چه باک از بوسه ی دیوانه ساز
پاسخ به: كلاس تغیير شكل
ارسال شده در: پنجشنبه 8 شهریور 1397 14:14
تاریخ عضویت: 1396/08/21
تولد نقش: 1396/08/22
آخرین ورود: سه‌شنبه 30 بهمن 1397 23:56
از: دشت مگس‌ها!
پست‌ها: 54
آفلاین
روز قبل از امتحان تغییرشکل- هاگزمید.

- جادوآموزان عزیز توجه فرمایند، توجه فرمایند. تمامی سوالات امتحانات عملی کلاس تغییر شکل و فلسفه و حکمت در ورودی شیرینی فروشی دوک‌های عسلی فروخته میشود. در صورت اسـ... آخ چیکار میکنی؟ چرا دستمو گاز میگیری؟ عه آقای گری‌بک شمایید؟

فنریر با خشم به دو دانش آموز شیاد که به او معجون راستگویی در لابه لای سوسیس‌ها خورانده بودند، نگاه کرد.
- سریع به اتاق من بیاید که کلی باهاتون کار دارم.

صبح فردای آن روز- روبه روی باغ کدوتنبل‌های حیاط کلبه‌ی هاگرید اینا

- خب، میبینم که چهره‌های سوخته از آفتابتون شبیه سوسیس گوشت قرمز... بگذریم. همونطور که می‌بینید هم جای امتحان عوض شده و هم خود امتحان.

چهره‌های قرمز بچه‌ها به سفید تغییر کرد و تمام امیدی که داشتند پرپر شد. در همان لحظه هاگرید و دو جادو آموز که صورت‌هایشان شطرنجی شده بود از کلبه خارج شدند.

- هاگرید، به موقع اومدی. اون دوتا رو بذار کنار بقیه کدوتنبل‌ها.
فنریر آن دو جادو آموز مذکور را به جادوآموزان غیرمذکور نشان داد.
- خب، این دو جادوآموز که شطرنجی هستند خطای غیرقابل بخششی کردند و متاسفانه جناب هوریس اجازه ندادن که اونارو حیف و میل کنم. اما اجازه دادن که بذارم هاگرید اونارو حیف و میل کنه.
سپس چوبدستی‌اش را به طرف جادوآموزان مذکور شطرنجی گرفت.
- کدوتنبلوفای.

در چشم به هم زدن به جای دو جادوآموز خطاکار، دو کدو تنبل تپل و نارنجی وجود داشت.
چند ثانیه بعد به جای دو کدو تنبل تپل و نارنجی با طلسم فنریر دو جادوآموز خطاکار شطرنجی وجود داشت.
- حالا نوبت شماست. ارتش کدوتنبل کن به صف.

لیزا اولین نفری بود که صف پشت سرش قد کشید. به دور و برش نگاه کرد و بعد با دقت به جادوآموزان روبه رویش که پاهایشان مانند بیدکتک‌زن میلرزیدند. نفسی عمیق کشید و چشمانش را بست و چوبدستی سفیدش را به طرف آنها گرفت.
- کدوتنبل‌فای.
چشمانش را که باز کرد با صحنه‌ای نابهنجار روبه رو شد. جادوآموزان به شکل کدو تنبل در آمده بودند اما در قسمتی از کدوتنبل شطرنج‌هایی که قبلا بر روی صورت آن دو بود هنوز وجود داشت.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Courage doesn’t mean
.you don’t get afraid
Courage means you don’t
.let fear stop you

پاسخ به: كلاس تغیير شكل
ارسال شده در: چهارشنبه 7 شهریور 1397 14:43
تاریخ عضویت: 1397/03/10
تولد نقش: 1397/03/14
آخرین ورود: چهارشنبه 19 شهریور 1399 19:51
از: کالیفرنیا
پست‌ها: 359
آفلاین
- خانوم استیونز سوسیس بلغاری، بیا جلو!

و طوری که فقط من بفهمم، گفت:
- و لطفا جلوی اینا‌، آبرومو نبر!

و به هوریس و هاگرید که دم در بودند، اشاره کرد. من سرم را با لرزش تکان دادم. دیروز به شدت سرم شلوغ بود، یعنی درواقع تکلیف بقیه ی کلاس ها را انجام می دادم. و وقتی سر کتاب کلاس تغییر شکل رسیدم، آقای فلیچ داد زد:
- خاموشییی! بگیرین بخوابید دیگه! انقدم حنجره مو پاره نکنید!

و به این ترتیب، به دلیل ترس از آقای فلیچ و خانم نوریس چشم قرمز، به سرعت به خواب رفته بودم و آنطوری که باید بلد باشم، بلد نبودم! البته که من بچه ی تنبلی نبودم و بیشتر اوغات فراغتم را به درس اختصاص میدادم. یک چند تا طلسم که در کوچه بازار هم می آموزند، بلد بودم!

از نیمکتم بلند شدم و با استواری، به جلو پیش رفتم. نمی خواستم بقیه ضعف من را ببیند و من را مسخره کنند. نه حالا! دو دقیقه بعد، خیلی بهتر بود. بالاخره به استاد فنریر رسیدم و جلوی او ایستادم. از گوشه ی چشمم می دیدم که بقیه، مخصوصا هاگرید و هوریس،
به دقت به من خیره شده بودند. چوبدستیم را در آوردم و آماده امتحان شدم!

- خب حالا صندلیمو خورد کن!
- امم... دلتریوس*!

و میز بلافاصله خورد شد. هیچکس برایم دست نزد و حتی تشکر نکرد! اما برایم مهم نبود. چیزی که مهم بود، این است که من اولین سوال را به راحتی پشت سر گذاشتم.

- خب حالا اونو می بینی که آتل بسته؟ عجب مشنگی تسترالی... اوه، منظورم اینه که استخوناشو ترمیم کن.

من سریع گفتم:
- فِرولا*!

فنریر به شخص مذکور گفت:
- حالا آتلتو باز کن، ببینیم دستت تو چه وضعیه!

دانش آموز با وردی از طرف چوبدستی، آتل خود را باز کرد. کمی تردید کرد و دستانش را تکان داده بود. خدا را شکر. این مرحله هم پشت سر گذاشتم. معمولا آقای گری بک از بقیه چهار سوال میپرسید اما از من ده سوال پرسید که طلسم هایش به این ترتیب بودند: "اینسندیو*،ریپارو*، سایلنسیو*، دیورو* و..." بود و قسمت "و..." یعنی اینکه اشتباهی میگفتم. یعنی مثلا پروفسور می گفتند:
- فورنان کالاس* رو، رو اون امتحان کن!

ولی من اشتباهی روی پروفسور اجرا کردم و باعث شدم که صورت او چیزی غیر از جوش وجود نداشته باشد. یا مثلا پروفسور می گفت:
- اون طنابو باز کن!

من هم از حواس پرتی،( و شاید هم کمی درسنخوانی!) برعکس طلسم مورد نظر را گفتم. یعنی به جای امانسپیر*، گفتم براکیابیندو* که فقط موجب شدم که جادو آموز درون طناب، فشار بیشتری بیاد. و بعد آنقدر طناب خود را محکم کرد که آن بدبخت، پودر شد و آقای فلیچ، بعد خبر کردن هوریس به کلاس ، آن را با جارو جمع کرده و سپس درون سطل آشغال انداخته!

رو به استاد گفتم:
- تموم شد؟!
- بله. نمرتم شد سیزده!
- اما من از ده تا نصفشو درست گفتم!
- همینی که شنیدی سوسیس بلغاری. اون پسرک رو نابود کردی، خرج رو دستمون گذاشتی. مصیبتم همینطور! حالا چطوری جواب خوانوادنشو بدیم؟ میگن تو اتاق من بوده نابود شده، بعد من بد نام میشم. تازه اگه جسدشو خواستن چی؟ فلیچ همون پودراهم انداخت دور!

من جواب او را ندادم و فقط سرم را پایین انداختم. انگار خیلی دلش از من پر بود! امیدوار بودم که کلاس تمام بشود که من سریع کلاسی که بقیه من را در دلشان مسخره کردند و جایی که من بی آبرو شدم،ترک کنم!

.................................

* دلتریوس : شکسن و خورد کردن اجسام.
* فرولا: ترمیم کردن استخوان.
* اینسندیو : آتش زدن.
* ریپارو : تعمیر کردن وسایل.
* سایلنسیو : بی صدا کردن فرد یا موجود مورد نظر.
* دیورو : سفت و ستگین کردن اجسام نرم.
* فورنان کالاس :افسون ایجاد جوش های چرکین بر روی پوست.
* امانسپیر : باز شدن طناب نامرئی.
* براکیابیندو: برعکس طلسم امانسپیر.

ایناهم مشقایی که انجام دادم:

یک

دوم

سوم

چهارم



افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me

پاسخ به: كلاس تغیير شكل
ارسال شده در: دوشنبه 5 شهریور 1397 22:44
تاریخ عضویت: 1396/07/06
تولد نقش: 1396/07/08
آخرین ورود: جمعه 27 مهر 1403 17:46
از: میتوکندری به راکیزه!
پست‌ها: 129
آفلاین
در فضای شلوغ و پر از جادو آموز سرسرای عمومی مدرسه علوم و فنون جادویی هاگوارتز، رون ویزلی کنار هرماینی گرنجر نشسته بود و از شروع شدن امتحانات دشوار و کمر شکن هاگوارتز می نالید.
- فردا این امتحانای لعنتی شروع میشن و من نمی دونم چطوری باس این کتاب پونصد صفحه ای که توس پونصد هزار تا ورد نوشته و باس در طول سال پونصد بار خوندش رو بخونم.

هرماینی که از غر های رون کلافه شده بود، سرش را بیشتر در کتابی که در دست داشت فرو کرد و با بی اعتنایی گفت:
- اگه یه خورده کمتر وقتت رو با اون دست قیچی تو هاگزمید میگذروندی و سر کلاسا چرت نمی زدی یا لااقل یه نگاه به اون کتاب مینداختی الان این وضعو نداشتی.
- خب حالا میگی چیکار کنم؟

هرماینی بالاخره فرصت را برای دور کردن رون از دور و بر خود مناسب دید و گفت:
- برو پیش فنریر ... اون لابد میدونه باید چیکار کنی دیگه.

تالار خصوصی گریفیندور


- که اینطور رون ... خب اشکال نداره یه روز مونده تو هنوز میتونی جبران کنی.
- واقعا؟ چطوری؟

فنریر نگاهی به گربه هرماینی که در گوشه تالار دراز کشیده بود انداخت و در حالی که آب دهانش کاناپه را مورد فیض قرار میداد گفت:
- اونو میبینی؟

رون سرش را چرخاند و چرخاند و چرخاند تا آن را ببیند ولی سرش گیج رفت و نقش بر زمین شد.
- آها حالا دیدم ... اون شطرنج جادویی منظورته؟
- نه ابله. گربه هرماینی رو میگم ... خیلی سعی کردم اون سوسیس کالباس رو بدست بیارم ولی هیچ وقت نشد. تو اگه اونو واسه من بیاری منم فردا هواتو دارم.

رون ابتدا از شنیدن حرف فنریر خوشحال شد اما پس از چند ثانیه به عمق ماجرا پی برد. گربه هرماینی حیوانی نبود که به سادگی بتوان گیرش آورد چون اگر این کار در حد سخت هم بود، فنریر از پس آن بر می آمد؛ ولی دیگر چاره ای نداشت چون اگر امتحان را خراب می کرد، فنریر از کله و پایش کله پاچه، از دستش سوپ و از بدنش کباب درست می کرد.
- میارمش واست.

روز بعد، کلاس تغییر شکل

جادو آموزان با ترس و لرز روی صندلی های کلاس تغییر شکل نشسته و ناخن می جویدند. در آن میان رون ویزلی که صبح زود محموله را به فنریر تحویل داده بود، با صورت و بدنی زخمی و پایی لنگ که از اثرات مورد اصابت قرار گرفتن توسط گربه هرماینی بود، بی جان سرش را روی میز گذاشته، کپیده بود.

دقایقی بعد فنریر گری بک وارد کلاس شد و روبروی جادو آموزان ایستاد. بعد از همگی آنها خواست که آخر کلاس خبردار بایستند و به صورت رندوم یکی از آنان را روبروی خودش آورد.
- خب سوسیس من ... این میز رو به گرگ تبدیل کن عمو ببینه!

شخص مذکور که تحت تاثیر جو ترسناک امتحان و حالت ترسیده بچه ها و همچنین چهره ترسناک فنریر که معلوم بود دلش گوشت بچه تجدیدی میخواهد، قرار گرفته بود ورد تبدیل اشیا به گرگ را از یاد برد. نمی دانست چه کند ... تصمیم گرفت به درون مغز خود برود و سوزنی به سلول های مخش بزند تا تحریک گردند اما نتوانست. تا حدی زور زد تا بتواند راهی برای رسیدن به درون مغز خود پیدا کند که پنجره ها برای خروج بوی نامطبوع خود به خود باز شدند اما او به جایی نرسید.
فنریر که از عملکرد فرد مذکور خونش به جوش آمده بود، در یک حرکت خفن او را با یک طلسم تغییر شکل
به ترشی تبدیل کرد و در ظرفی چپاند تا آن جادو آموز افتخار خورده شدن توسط استادی به خفنی او را داشته باشد.
هر یک از جادو آموزان سعی می کردند خود را پشت دیگری پنهان کنند تا چشم فنریر به آنها نیفتد اما نمی دانستند که مرگ حق است.

- تو!

دانش مذکور که فهمیده بود منظور فنریر با اوست، اشک از چشمانش سرازیر شد. سپس با دوستان خداحافظی کرد و وصیت نامه اش را در بطری ای گذاشت و تحویل شان داد. سپس در حالی که زیر لب با دنیا وداع میکرد به سمت فنریر رفت.

ساعتی بعد

- رونالد ویزلی ... نوبت توعه حالا.

رون نفس عمیقی کشید و برخلاف بقیه که از سرنوشت تلخ خود مطلع بودند، با لبخندی روبروی فنریر ایستاد.

- خب فرزندم، اونی که اونجا ایستاده رو به تسترال تبدیل کن.

جادو آموز مذکور با شنیدن این حرف سرخ شد و از ترس سر جایش میخکوب شد و در حالی که به زندگی تسترالی آینده اش فکر می کرد، امیدوار بود که چیزی مانع رون شود. و البته شایان ذکر است که رون طلسم تبدیل افراد به تسترال را فراموش کرده بود. این اولین باری بود که فراموشی رون باعث انجام کار اشتباه نشده بود.

رون که معنی داشتن هوای یک نفر را فهمیده بود، با خشم به کاری که برای فنریر کرده بود فکر می کرد و همچنین با ترس ناخن می جوید.
- مممم ...
- اشکال نداره پسر ... به جاش بگو که اسم این کلاس چی بود؟
- خو تغییر شکل.
- آفرین ... دویست امتیاز به گریفیندور.
- ورد تبدیل اشیا به گرگ چی بود؟
- ممم ... ول مل شل!
- آفرین! درست گفتی!

دیگر حضار:
- د داره اشتباه میگه!
- چرا عملی ازش نمی گیره؟
- اعتراض، اعتراض!

همزمان، دفتر مدیریت

- به نظرت چطوره بریم یه بازدیدی به امتحانا بکنیم هاگرید؟
- آره از کلاس تغییر شکل صدا هایی میاد اول بریم ببینیم اونجا چه خبره.

کلاس تغییر شکل


رون روی صندلی نشسته بود و در حالی که اعتراضات بقیه را به گوش چپش هم نمی گرفت، به راحتی مراحل امتحان را پشت سر می گذاشت. گاه گاهی هم در ذهنش به هرماینی ای که کل سال را عین تسترال درس خوانده بود و حالا نیز در به در دنبال گربه اش می گشت، می خندید.

لحظاتی گذشت. ناگهان در کلاس باز شد و هوریس اسلاگهورن به همراه روبیوس هاگرید وارد شدند. جادو آموزان صدای خود را بریدند، رون از جایش پا شد و خبردار ایستاد و فنریر هم دیگر نمی توانست رویه قبلی امتحان گیری از رون را ادامه دهد.
- خب پروفسور گری بک، ما اومدیم یه بازدیدی از شیوه امتحان تون داشته باشیم. شما به کارتون ادامه بدید.
- بله هوریس جان ... خب ویزلی، اول این میز رو به گرگ تبدیل کن، بعد درباره تاریخچه گرگ ها کنفرانس بده و بعدش این موش رو به کاسه تبدیل کن!

رون که چیزی از تبدیل کردن اشیا به گرگ، تاریخچه گرگ ها و همچنین تبدیل حیوانات به اشیا به یاد نمی آورد، شیرجه ای در مخش زد و به بخش خاطرات رجوع کرد ولی در بخش کلاس تغییر شکل چیزی جز خوابیدن سر کلاس ها و مسخره کردن دبیر نیافت. فهمید که به آخر خط رسیده است. چیزی برای از دست دادن نداشت و دلش را به دریا زد.
ابتدا به سمت میز رفت و طلسمی به سمت آن روانه کرد اما میز به جای تبدیل شدن به گرگ، شکست و اجزای آن به بخش های مختلف پرتاب شد و سبب ناک اوت شدن تعدادی از بچه ها و شکسته شدن پنجره کلاس گشت.
سپس با پررویی تمام تکلیف دوم را ور داد و به سمت موش بیچاره رفت و چوبدستی اش را سمت او گرفت اما به جای تبدیل کردن او به کاسه، اشتباهی آتشش زد. موش بیچاره نیز سراسیمه به این طرف و آنطرف دوید و در کمتر از یک دقیقه آتش تمام کلاس را در بر گرفت و کمتر از یک دقیقه بعد کلاس تغییر شکل منفجر شد.

دقیقه ای بعد

اسلاگهورن، هاگرید، گری بک و جادو آموزان با صورت هایی سیاه و سوخته که حاصل از خرابکاری رون بود، پوکر فیس از کلاس تغییر شکلی که حالا با خاک یکسان شده بود بیرون آمدند و دور رون حلقه زدند. سپس در یک حرکت خفن او را زیر بار کتک گرفتند. بعد از جا آمدن حالش نیز، فنریر با اجرای یک طلسم تغییر شکل او را به ماهی تبدیل کرد و با یک اردنگی او را در دریاچه پرتاب کرد که تا پایان عمرش از بودن پیش موجودات خطرناک آبی و جادویی و همچنین خوردن خزه و دیگر گیاهان دریایی فیض ببرد.

جهش یافته ژنتیکی
تنها در جنگل
دوئلی که هیچوقت انجام نشد!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!


تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: كلاس تغیير شكل
ارسال شده در: پنجشنبه 1 شهریور 1397 17:15
تاریخ عضویت: 1397/04/01
تولد نقش: 1397/04/01
آخرین ورود: سه‌شنبه 18 مهر 1402 23:01
از: زیر سایه ارباب
پست‌ها: 552
آفلاین
نمرات جلسه چهارم تغییر شکل


هافلپاف:

ماتیلدا استیونز: 17.5

نقل قول:
آنجا، جایی جز کتابخانه نبود و آنها انتظار داشتند که حداقل یک دانه هرمیون گرنجر را ببینند.

اشاره جالبی بود... خوب بود. آفرین.

نقل قول:
- حتی پشه ای مثل لینی، که مشقمون رو انجام ندادیم، اینجا نیست که مارو نیش بزنه!!

دوتا علامت تعجب؟
علامت سوال و علامت تعجب رو یدونه ازشون استفاده کنی، کافی هستن. تعداد بیشترشون جمله رو سوالی تر یا تعجبی تر نمیکنه.

نقل قول:
چون یه مگس و خاک روی یه کتاب جلد خاکستری دید. و از آنطرف، تانکس ذره بین به دست، در قفسه ها راه میرفت و متاسفانه، او نه تنها چیزی پیدا نکرد، بلکه کمر درد شدیدی هم گرفت. ماتیلدا چشمانش از خوشحالی، برای پیدا کردن یک پشه ی دیگر، برق می زد و همین موقع دو نفر جلویش سبز شدند.

اینجا خوب بود... ولی دوتا اشکال داری.
اول از همه جمله اول که حالت محاوره ای پیدا کرده. اگر حس آزادی و راحتی بیشتری میکنی، توصیفاتت رو کامل محاوره ای بنویس. اینطوری نشه که یه جا محاوره ای بشه، یه جا کتابی. الان اینجا خیلی ریز بود این اشکال، ولی خب... حواس پرت کن هستش یه مقدار.
و اما اشکال دوم... چرا انقدر ویرگول زدی؟
اینجا بدون خیلی از این ویرگول ها، میتونست کلی روان تر بشه:
و از آنطرف، تانکس ذره بین به دست، در قفسه ها راه میرفت و متاسفانه او نه تنها چیزی پیدا نکرد بلکه کمر درد شدیدی هم گرفت. ماتیلدا چشمانش از خوشحالی، برای پیدا کردن یک پشه ی دیگر برق می زد و همین موقع دو نفر جلویش سبز شدند.

نقل قول:
یوآن قدم خطرناکی را به سمت هافلپافی سکته کرده از ترس، برداشت.

- چطوری ماتیلدا؟

فاصله بین دیالوگ و شخصیتش حرام است...
باید به این شکل مینوشتی:
یوآن قدم خطرناکی را به سمت هافلپافی سکته کرده از ترس، برداشت.
- چطوری ماتیلدا؟


ادامه پست رو جالب و خوب پیش برده بودی.
اون بخش روح سرگردون و اینا مخصوصا جالب بود. ای کاش همونجا ولی راجع بهش توضیح میدادی.
ولی خب... بازم خوب بود و نکات مثبت زیادی هم داشت.
موفق باشی.

نیمفادورا تانکس: 16

نقل قول:
ماتیلدا فریاد زد:
_ اکسپلسو
قفسه ای منفجر شد.

اینجا دوتا اشکال داری.
اول از همه اینکه علامت نگارشی نذاشتی جلوی دیالوگ.
و دوم هم اینکه وقتی دیالوگ تموم شده و خواستی توصیف بنویسی، دوتا اینتر نزدی.
باید به این شکل نوشته میشد:
ماتیلدا فریاد زد:
_ اکسپلسو!

قفسه ای منفجر شد.

و حتی میتونستی روی انفجار قفسه بیشتر مانور بدی... صداش رو توصیف کنی، پخش شدن کتاب ها و پاره شدنشون رو شرح بدی. سوژه های خیلی خیلی ریزی هستن، ولی باعث میشن پست پر جزئیات تر و نتیجتا قشنگ تر بشه.

نقل قول:
مار عظیم الجثه به گرگی که با دومش روی زمین می خزید تبدیل شد.
لحظه ای همه از کار خود دست کشیدند و با تعجب به مار گرگ نما خیره شدند.

اینجاش خوب بود.
ولی در کل روی دوئل خیلی خیلی کم مانور دادی... میتونستی حرکتای مسخره تری بکنی. گوش هاشون رو تبدیل کنی به آدامس، موهاشون رو تبدیل کنی به علف... و هزاران جایزه نقدی و غیر نقدی دیگر.
نقل قول:
صحبت تانکس به پایان نرسید چون قفسه ی کتابخانه به هوا رفت و کمی آن طرف تر به زمین افتاد.

یوان و پنی بدون هیچ صدمه ای از زیر الوار بیرون آمدند.

ببین... پستت بیشتر حالت جدی پیدا کرده. یعنی من شخصا طنز خاصی ندیدم توی پست. و نتیجتا اینجارو اشتباه کردی. بیش از حد غیر منطقی نوشتی. یوآن و پنه لوپه میتونستن به صورت کج و کوله یا با کلی زخم و چپ و چول شدن بیان بیرون حتی.
البته این در صورتی بود که بخوای طنز بنویسی. ولی اگر میخواستی از قصد جدی بنویسی، بازم به منطق داستان ضربه میزد این حرکتت.

پایان و ادامه ش خوب بود. ولی جا داشت خیلی بهتر باشه.
هرچند که امیدوارم توی ایفای نقش از این اشتباهات نکنی. سوژه جدی رو نباید تبدیل به طنز کنیم و همچنین برعکس.
و خب... همینا دیگه.
موفق باشی.


ریونکلاو:

آندریا کگورت: 16

نقل قول:
راهرو در عین خالی بودن یجورایی ترسناک هم جلوه میکردن اصلا این روزا انگار خاکستر مرده پاشیدن تو هاگوارتز نه رفتی نه امدی همه چپیدن تو تالاراشونو فقط میرن کلاس و یه راست برمیگردن تو تالار جا میخورن.

اینجا یکم مشکل داره جمله بندیت... به این شکل باید مینوشتی:
راهرو در عین خالی بودن یجورایی ترسناک هم جلوه میکرد. اصلا این روزا انگار خاکستر مرده پاشیدن تو هاگوارتز. نه رفتی، نه آمدی، همه چپیدن تو تالاراشون و فقط میرن کلاس و یه راست برمیگردن تو تالار جا خوش میکنن.

جا خوردن اصولا به معنای غافلگیریه.

یه نکته در مورد دیالوگ ها بگم... بین دیالوگ ها نیاز نیست دوتا اینتر بزنی. پشت سر هم گفته میشن چون معمولا. مگر جاهایی که واقعا حس کردی بین زمان گفته شدنشون فاصله هست. اونارو میتونی دوتا اینتر بزنی.

نقل قول:
-پنی تو پسر نداریییی پنیییییی!وایییییی پنی لایتینا و لینی رو بگو چقد رو ما حساب باز کرده بودن فکر میکردن قراره معجزه کنیم جام رو ببریم

حواست باشه... شکلک به هیچ عنوان جای علامت نگارشی رو نمیگیره توی دیالوگ. قبل از شکلک در هر صورت باید نقطه یا علامت تعجب رو بزنی.


نقل قول:
فلش بک - ساعت 9:15

تیتر بود این. باید به صورت بولد یا همون درشت مینوشتیش. اینطوری:
فلش بک - ساعت 9:15

نقل قول:
-سلام سوسیس بلغاری های...یعنی دانش اموزان عزیزم ... این جلسه اخرین جلسست و به حول قوه الهی میرین پشت سرتونم نگاه نمیکنین و منم راحت میشم...
یجوری میگه منم راحت میشم انگار تاحالا روی دوشش درحال گرگ سواری بودیم...

بعد از تموم شدن دیالوگ وقتی خواستی بری سراغ نوشتن توصیفات، دوتا اینتر باید بزنی دیگه. اینطوری:
-سلام سوسیس بلغاری های...یعنی دانش اموزان عزیزم ... این جلسه اخرین جلسست و به حول قوه الهی میرین پشت سرتونم نگاه نمیکنین و منم راحت میشم...

یجوری میگه منم راحت میشم انگار تاحالا روی دوشش درحال گرگ سواری بودیم...


نقل قول:
بعد یه دو دقیقه راه رفتن پر ابهتشون به ما رسیدن و با دیدن سپتیموس مالفوی و رابین هیگی سر جام خشک شدم.
مالفوی با اعتماد به نفس کاذب اضافی گفت:

کاشکی راجع به این دوتا شخصیت در حد یک جمله همینجا توضیح میدادی. خیلی بهتر میشد. الان این دوتا شخصیت، دوتا اسم هستن فقط برای خواننده. بدون اینکه بتونه باهاشون ارتباط برقرار کنه.

نقل قول:
-یاااااا اسسسسطوخودوووووس!!!!

یه علامت تعجب کافی بود اینجا. تعداد بیشترش جمله رو تعجبی تر نمیکنه. در مورد علامت سوال هم به همین شکل هست قضیه.

اون وسط یه پاراگراف فوق العاده طولانی داشتی. اون رو بهتر بود حتی با یه اینتر وسطش، کوتاه ترش میکردی. و همینطور توضیح توی پرانتزش هم کاملا بی دلیل بود.
توصیفات و طنز خوب و راحتی داره. خوندن پست هات لذت بخشه.
فقط در مورد ظاهر پست، و بعضا جمله بندی هات، نکاتی که گفتم رو رعایت کن.
و اما در مورد طول پست... اگر پستت رو یه بار از دیدِ خواننده بخونی، خیلی از جاهاش به نظرت میاد که قابل حذف شدن هستن و اضافه ان کاملا. اونارو میتونی حذف کنی تا پستت هم کوتاه تر بشه.
موفق باشی.

پنه لوپه کلیرواتر: 18.5+ 1

نقل قول:
سه روز بعد

تیترهارو باید بولد یا همون درشت بنویسی پنی.
سه روز بعد

نقل قول:
ورابین هم به سرعت با یه شامپانزه عظیم روی سرش به جای کلاه روبرو شد.

- ای احمقا! بیاین پای منو در بیارین! با شما دو تاام!

بین دیالوگ و شخصیتش قرار بود فاصله نندازیما. هوم؟
و رابین هم به سرعت با یه شامپانزه عظیم روی سرش به جای کلاه روبرو شد.
- ای احمقا! بیاین پای منو در بیارین! با شما دو تاام!


در کل خوب بود ولی پستت. خوب ادامه دادی، روی دوئل هم خوب مانور دادی.
موفق باشی.


گریفیندور:

هرمیون گرنجر: 19.5 + 2

یه چندجا اینترهاشو رعایت نکردیا... بین تیتر فلش بک و توصیفات قبل و بعدش اینتر نزدی. یه دور اگر قبل از ارسال پست، توی پیش نمایش ببینیش، راحت این مشکلاتت حل میشن.
ولی پست جدی خفن و خوبی بود. آفرین.
موفق باشی.

ریموس لوپین: 17

خب ریموس... شروعت که خوب بود. و بریم سراغ ادامه ش...

نقل قول:
-چوبدستیمو یادت نره با خودت ببری

در آخر جملات، چه دیالوگ و چه توصیف، نقطه یا علامت تعجب رو فراموش نکن به هیچ وجه که رستگار شوی.

نقل قول:
دفتر دامبلدور

تیترهارو باید بولد کنی ریموس... یا همون درشت کنی. اینطوری خیلی بهتر میشه. با این ابزار میشه بولد کرد.

خوب پیش بردی سوژه رو... و خوب هم تمومش کردی. پست جدی خوبی بود.
موفق باشی.

رون ویزلی: 15 + 2

پستت خیلی خوب بود. لذت بردم... حیف که هم تیمیت پستش رو ارسال نکرد. اون 5 نمره ای که کم شد، به خاطر همین موضوع بود.
موفق باشی.


اسلیترین:

نقد پست های سلینا و فلورانسو رو تا فردا با پیام شخصی ارسال میکنم براشون.

با آرزوی موفقیت برای همه سال اولی های خوشمزه در امتحانات پایان ترم.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: كلاس تغیير شكل
ارسال شده در: چهارشنبه 31 مرداد 1397 03:47
تاریخ عضویت: 1397/04/25
تولد نقش: 1397/04/31
آخرین ورود: دوشنبه 14 مرداد 1398 21:59
از: تهران
پست‌ها: 4
آفلاین
من و سلینا_ پست دوم...

-اوه شت، من چیکار کردم؟!
فلورانسو در حالی که آروم آروم به سمت گربه ای که تا چند دقیقه پیش دشمن خونیش بود قدم برمیداره، البته اون هنوزم دشمن خونیشه اما به شکل یه گربه!
گربه رو بلند میکنه و تو چشاش خیره میشه
-این چه کاریه فنریره ملوس؟

اینو در حالی که فنریر گربه هه، سعی میکنه چنگول بندازه بهش میگه.

-هی ادامه ی دوئل چی میشه پس؟

فلورانسو موقعی که داره پیشیو انگولک میکنه به سمت جیمز پاتر برمیگرده و چشم غره ای نثارش میکنه.
-تو نمیتونی درک کنی چه حس و حال خوبی دارم پس خفه!

جیمز عصبی میشه و چوب دستیشو به سمت فلور میگیره و...

-دیامیوسالگو!
فلورانسو میبینه ک هنوز دستاش سر جاشه و پاهاش... حتی باهاش سرجاشه برای همین میدان دیدشو وسیع تر میکنه و یه توله سگ رو کنار پاهای الکس و رز ویزلی میبینه و سلینام عین اون موقع هاست که یه طلسمیو اجرا میکنه... اما نه اون چیکار کرده؟

یهو یادش میوفته ک جیمز نیست و خب مطمئنا اون توله سگ از آسمون نیوفتاده پایین و حالت سلینام بیخودی نیست در نتیجه سلینا چوب دستیشو به حالت اول برگردونه و زده جیمزو توله سگ کرده و فلورانسو اونقدری ازش شناخت داره ک بفهمه اون نمیدونه ضد طلسم اون طلسمی که اجرا کرده چیه. اما ترجیح میده فکر کنه عجایب امکان پذیرن.

-سلینای عزیزم بهم بگو که میدونی ضد طلسم چیه.
-آره میدونم...سر زبونمه، آها خودشه! دیامیوسالگو.
-لعنتی، اون خود طلسمه!

فلورانسو سرشو با تاسف تکون میده و توجهش به پیشی تو دستش جلب میشه که داره پوکر نگاش میکنه.
-هوی برا من شاخ بازی در نیارا! اونقدری انگیزه دارم ک تا آخر عمر گربه نگاهت دارم. خیلیم نازی حداقل از اون موجود گنده ی پشم ریزون بهتری.

و فنریر در حالی ک پشماش سیخ شدن سکوت پیشه میکنه.
در همون حین شاهد هستیم که سلینا داره افکارشو رو هم میریزه و هر چی به ذهنش میرسه تکرار میکنه و الکس و رز متفکر به جیمز نگاه میکنن و جیمز داره پوکر
خودش و بقیه رو از نظر میگذرونه.

-فلور نظرت چیه جیمزو به حالت اول برگردونی؟
-به نظر فکر خوبی میاد رز.
-نخیرم هیچکی هیچ کاری نمیکنه الان خودم یاد میاد!

فلورانسو نگاهشو به سمت سلینا سوق میده.
-سلینای عزیزم.
-جونم فلورای دلبند و مهربانم؟
-ببند!
-

فلورا در نهایت سوق نگاهش الکس و رز رو میگیره.
-من هرکاری صلاح بدونم انجام میدم، اما شماها نبودید که میگفتید از ما دو تا هیچی بر نمیاد؟

الکس، رز و حتی جیمز در حالی که به چیز خوردن افتادن با تاسف به یک دیگر نگاه می کنند.

-خیلی خب باشه...ایوانیوآ!
-مرسی فلور یکی طلبت.
-میو میو میو
-حتی فکرشم نکن که از این سرگرمی دست بکشم و دوباره بکنمت یه گرگینه ی مضحک!
-فلورای مهربانِ بزرگوارم ساعت ۳ کلاس داریم.
-لعنت! کدوم خری کلاسشو میندازه ساعت ۳؟! اونم دقیقا امروز؟!
-پروفسور سارین.
-مرسی از اشارت الکس.
-بیاین درباره ی پروفسورا مودب حرف بزنی.
-ستسوتراسو! زیادی حرف میزد.

فلورانسو رز رو به یه مرغ تبدیل کرده بود چون جفت پا پریده بود رو اعصابش با پاستوریزه بازیاش و حال نداشت جوابشو بده، و همچنین نشون داد که برنده ی این دوئل کیست.

-فلورا ساعت ۲:۳۰!
-باشه باشه باشه... فراسیا!

رز ویزلی به حالت قبلی خودش برمیگرده و با خشم به فلورانسو زل میزنه.

-فنریر رو هم به حالت اول برگردون، بدو بریم دیگه!
-اینکارو با من نکن سل، من نمیتونم از این حجم از خوشبختی دست بکشم ذاتا.
-لطفا!
-باشه...هوففف، آدیونگاس!

فلورانسو گربه رو ول میکنه و طلسمو اجرا میکنه.
فنریر با نگاهی سرشار از تکبر بهش خیره میشه و چشم غره میره.
-اونجوری چشاتو واسه من ندرونا همین چن لحظه پیش فقط کاربردت میو میو کردن بود.
-تو هیچوقت دلت نمیومد منو بیشتر تو اون وضعیت و شکل اون موجود فجیح نگه داری.
-اتفاقا الان پتانسیلشو دارم که جوری گربت کنم که حالت از خودت به هم بخوره ذاتا!
-دوئل تموم شد نه؟ کی برنده شد؟
الکس ویزلی این سوالو میپرسه و فلور براق میشه تو صورتش و بقیه پوکر نگاهش میکنن.

- خب، یه نظر بهتر دارم. بریم سر کلاس ؟

از اونجایی که حرف درستی زد و ساعت ۲:۳۵ بود فلورا از الکس میگذره و بیخیال فنریر میشه در نتیجه همه نیت به متفرق شدن میکنن.

-یکی طلبت!
-از جنگی که میدونی نتیجشو حرف نزن فنریر.
-چرا نزنم؟ میخوام زودتر انجام شه!
-ینی اینقدر عاشق شکستی؟

فنریر دهانش را باز می‌کند تا حرف بزند اما ناگهان هیچ اثری از هیچکی باقی نمی ماند.

-مای پشمز ایز فالینگ داون پس کجان؟
و سپس یادش میوفته که کلاس دارند و حتما سریع به آنجا رفته اند. بعد قضیه ی پیشی شدن را به یه ورش می‌گیرد و لبخندی هاکی از خوشحالی دیدار دقایقی پیش میزد و برای کار نیمه تمامش به جنگل ممنوعه پا می گذاره.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: كلاس تغیير شكل
ارسال شده در: سه‌شنبه 30 مرداد 1397 18:07
تاریخ عضویت: 1396/12/25
تولد نقش: 1397/03/28
آخرین ورود: سه‌شنبه 8 آبان 1403 00:35
از: من به شما!
پست‌ها: 101
آفلاین
میدونیم که زمان ارسال پست گذشته و هیچ نمره ای بهمون تعلق نمیگیره، ولی چون نوشتیم گفتیم ارسالش کنیم.
________________
من و فلورا_ پست اول...

همه چیز خوب و آرام بود. همه چیز. ولی همه چیز اشتباهی آرام بود. چون اتفاقی عجیب در راه بود. با این وجود آفتاب در آسمان می درخشید. آسمان آبی بود. گنجشکان آواز می خواندند و برگ درختان سبز سبز و پر شکوفه بود.


_اسکیتامیوروس.
_چی؟ اشتباه گفتی.
_ درست گفتم که! اسکیتاموروس.
_این چیزی که گفتی حتی با قبلی هم فرق داشت.

سلینا عصبانی از اینکه یک ورد ساده هم نمی تواند یاد بگیرد و تکرار کند، همان جا روی زمین سرسبز نشست.
_من نمیدونم اصلا. اصلا نمیخوام. چرا باید هی ورد هایی چرت و پرت رو داخل مغز محترمم کنم. یکی دیگه بره نمره بگیره.
_بیست و سومین باره که این جمله رو میگی.
_پووووووووووف.

سلینا با گفتن این جمله روی زمین دراز کشید و دستانش را باز کرد. فلورانسو بی توجه به سلینای بی استعداد در استفاده از ورد های تغییر شکل در حال خواندن کتاب خودش شد.
_یه چیز هایی توی آسمون میبینم....فلورا؟...با توعم، کجایی؟

فلورانسو عصبانی از به هم خوردن آرامشش برای خواندن کتاب، اول به آسمان و بعد به چشم های مشتاق سلینا نگاهی کرد.
_ولی من هیچ چیز نمی بینم.
_نه نه. خوب نگاه کن. اون جارو...یه چیز عجیبی میبینم.
_نیست! بلند شو بریم...اینجا نمی تونم کتاب بخونم.

فلورانسو بلند شد که برود اما دستش توسط سلینا کشیده شد.
_ خب چیز های توی آسمان رو بیخیال میشیم....یه دقیقه وایسا بذار برای آخرین بار آزمایش کنم. گفتی وردش چی بود؟

فلورانسو میدانست یک بار که هیچ، ده بار هم سلینا آزمایش کند نتیجه نمی گیرد.
_اسکاتاموریوس.

سلینا برگی را با آرامش روی سنگی میگذارد و جلویش می ایستد.
_این دفعه دیگه مطمئنم که میتونم. حالا ببین فلورا.

فلورا که کاملا ناامید بود سری تکان داد.
سلینا چشم هایش را بست و چوب دستی اش را در دستش جابه جا کرد.
_خب...یک...دو...سه...اسکاتوموریوس.

سلینا باز هم اشتباه گفت. ورد های تغیر شکل به استایلش نمیخورد اصلا.

_سلینا! او..او..اون جارو.

سلینا با ذوق چشم هایش را باز کرد.
_درست گفتم، نه؟ میدونستم ایندفعه درست میگم. به هر حال من هم استعداد...وایسا ببینم...اون کیه چرا اردکه و دو تا پای انسان داره؟...داره نمایش بازی میکنه؟
_تو اینجوریش کردی.

فلورانسو برگشت و با عصبانیت به سلینا نگاه کرد.
_آخه کاری که از دستت بر نمیاد رو چرا انجام میدی؟ آلان چکار کنیم؟ اصلا چکار میتونیم بکنیم؟ طلسمی که خانم اختراع کردند مگه ضد طلسم داره؟ من نمیدونم با...

_شما به چه حقی زدید دوست من رو ارک کردید؟

سلینا بی هوا وسط حرف پسر پرید.
_اون اردک نشده. نگاه کن دو تا پای...

با چشم غره ی فلورانسو، سلینا دیگر هیچ چیز نگفت.
_خب. میگید چکار کنیم؟ دوست شما جلوی تمرین ما بود. میخواست نباشه. حالا هم بفرما کار و زندگی داریم. بیا بریم سلینا.
_میخواست نباشه؟ فکر می کنید دو تا سال اولی خیلی توی زمینه ی جادو وارد اند؟ اونم توی درسی مثل تغییر شکل؟

فلورانسو که خیلی بهش برخورده بود از اینکه او را در درس تغییر شکل ضعیف میشماردند. نفسش را فوت کرد.
_پس فکر کردید شما خیلی واردید؟
_بله. واردیم. خیلی هم واردیم. مگه نه بچه ها.

دوست های اون پسر که الکس ویزلی، رز ویزلی و...بودند با سر تایید کردند.

فلورانسو نگاهی به آنها کرد.
_باشه! بیاید مسابقه بذاریم. در زمینه ی ورد های تغییر شکل.
_دوئل کنیم چطوره؟ نمی ترسید که؟
_معلومه نمیترسیم. مگه نه سلینا؟
سلینا در حال نگاه کردن به شاهکارش بود و لبخندش هر لحظه گشاد تر، بزرگ تر و از صورتش خارج میشد و اصلا متوجه نبود چه میگوید.
_البته!

ناگهان به خودش آمد و به فلورانسو کاملا خونسرد و دارای لبخند نگاه میکرد.
_البته؟... البته برای چی؟... مگه نمی...
_خب... خب... دیدید که ما نمیترسیم. حالا بیاید شروع کنیم.

فلورانسو میدانست اگر جلوی دهان سلینا را نگیرد آبرویشان را داخل یک توپ کرده و با یک پا به دوردست ها پرتاپ میکند.

_چی چی رو نمیترسیم؟...خب، بله، البته که نمی ترسیم. ولی مگه من چی بلدم؟ قطعا من در خیلی چیز ها استعداد دارم ولی...خب...این یکی درس اثتثنااست. بیا بریم فلورا. نمیخوای بزنم بکشمشون که؟
_چرا دقیقا همین رو میخوام. حالا هم ساکت شو، بیا بریم.
_

در جنگل ممنوعه:

هر پنج نفر وارد جنگل ممنوعه شدند. بدون شک تنها جایی که میتوانست پذیرای دوئل عجیب و غریب آنها باشد همان جا بود. بدون کوچک ترین مزاحم.
سلینا به پرنده هایی که روی شاخه ها لم داده بودند و چیپس و پفک میخوردند و آماده ی شروع دوئل بودند نگاه کرد.
_وقتی زدم پنگوئن تک شاختون کردم میفهمید چیپس و پفک خوردن جلوی بنده یعنی چی. حالا هم اون ور رو نگاه کنید. استرس میگیرم.

سلینا جلو رفت و چوپ دستی اش را با نوازش بیرون کشید.
بله! چوب دستی هر کس نشانه ی فرهیختگی هر کس هست. جمله از "سلینا مور"

رز ویزلی حریف او بود. اما مهم نبود، هر کس بود جلوی طلسم های از من در آوردی سلینا کم می آورد.
سلینا با آرامش و لطافت تمام چوب دستی اش را جلوی چشمان شیطانی اش گرفت.
اما...قبل از اینکه او چیزی بگوید. طلسمی روانه ی او شد. و مستقیم خورد به چوب دستی ظریف و نشانه ی فرهیختگیش. سلینا نگاهی به چوب دستی، نگاهی به رز خندان، و نگاهی به فلورانسو خونسرد کرد.
_چوب دستی من رو، جوجه کرد؟

جوجه به طور عجیب الخلقه ای پرواز کرد و رفت کنار دیگر پرنده ها لم داد و چیپس و پفک خورد.

فلورانسو، سلینایی که هنوز در حالت کاملا هنگ بود را کنار زد و خودش جای او را گرفت و آماده ی ادامه دوئل شد. سلینا همچنان با حالت کاملا هنگی داشت جوجه صورتی رنگ( چوب دستی قبلی) که در حال پفک خوردن بود را تماشا میکرد.
_فلورااااااااااا. من آلان چکار کنم؟
_برو بگیرش خب.

سلینا پس از تشکر از فلورانسو بابت ایده ی خوبش راهی گرفتن جوجه شد.

فلورانسو کاملا خونسر و مغرورانه چوب دستی اش را بالا گرفت.
_بیلاک داک.( توجه شود تمام طلسم های این رول من در آوردی می باشد، داخل خانه به هیچ وجه استفاده نشود، حتی بیرون خانه هم استفاده نشود، کلا استفاده نشود. )

فلورانسو همیشه عالی بود. همیشه. هیچ وقت، هیچ جا، هیچ طلسمی را اشتباه نمی گفت. اما طلسم دوست نداشت بی فابده باشد و طی جاخالی پسر گمنام از او رد و رفت و رفت و رفت و خورد وسط پیشانی فنریر.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
دست به حباب هام نزنید. پاهم نزنید حتی. تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: كلاس تغیير شكل
ارسال شده در: دوشنبه 29 مرداد 1397 23:09
تاریخ عضویت: 1396/07/06
تولد نقش: 1396/07/08
آخرین ورود: جمعه 27 مهر 1403 17:46
از: میتوکندری به راکیزه!
پست‌ها: 129
آفلاین
ادوارد دست قیچی & رون ویزلی
پست اول
---------

- یه خورده آرومتر نفس بکش ادوارد. فیلچ ممکنه هر لحظه سر و کلش پیدا بشه.

ساعت یازده شب بود و در حالی که جادو آموزان هاگوارتز هفت آرسینوس را خواب دیده بودند، رون ویزلی و ادوارد دست قیچی با ترس و لرز، در بخش ممنوعه کتابخانه هاگوارتز پرسه میزدند. در واقع آنها از آنجایی که سال اول بودند و آشنایی زیادی با راه های پر پیچ و خم قلعه مرموز هاگوارتز نداشتند، گم شده بودند و برای اینکه در حین پیدا کردن راه رسیدن به تالار خصوصی گریفیندور توسط فیلچ دیده نشوند، به شنلی که صبح همان روز از چمدان هری پاتر کش رفته بودند، متوسل شده بودند.

فلش بک، صبح همان روز

رون نفس نفس زنان وارد تالار خصوصی گریفیندور شد و خود را روبروی ادوارد که روی کاناپه نشسته بود، رساند.
- همین الان هاگزمید بودم ادوارد. امشب یه برنامه خیلی خفن دارن ... نباس از دستش بدیم.
- آخ که چقدر دوست دارم بیام ولی خب ... شب نباید جایی غیر از تالارمون باشیم.
- ول کنین این حرفا رو قانون رو شوت کن بیرون!

ادوارد به نقطه ای زل زد و با افسوس گفت:
- ای کاش راهی بود که لو نریم.

ناگهان نگاه رون به هری پاتری که مشغول جا بجا کردن وسایل درون چمدانش بود، افتاد و فکری به ذهنش رسید.
- ادوارد بببین چه میکنم الان.

رون نفس عمیقی کشید و به سرعت به سمت هری دوید و به او گفت:
- هری هری ... گروه اسلیترین یه انجمن راه انداخته که تمرین کنن تو رو تو دوئل شکست بدن. برو و نشون بده که هیچکس تو دوئل به اندازه تو ماهر نیست.

هری که به طور کامل و واضح در هفت جلد نشان داده شده بود که سرش برای دردسر می خارد، چوبدستی اش را برداشت و به بیرون حرکت کرد. رون هم در یک حرکت مافوق سرعت شنل را از چمدان هری قاپید و با ادوارد به سمت مکان نا معلومی حرکت کردند.

پایان فلش بک

- ای بابا ... چرا این بخش ممنوعه آخر نداره!
- نمیدونم ... به کجا داریم میریم دقیقا؟!

رون و ادوارد چند ثانیه ای پوکر فیس وارانه به یکدیگر خیره شدند. سپس کله خود را از شنل نامرئی بیرون آوردند تا با دقتی بیشتر به اطراف نگاه کنند. اینبار چند ثانیه ای پوکر فیس به اطراف خیره شدند که ناگهان چشمان ادوارد برقی زد و چراغی روی سرش روشن شد.
- هی رون ... تو هم داری به همون چیزی که من فکر می کنم، فکر می کنی؟
- اگه تو هم داری به این فکر می کنی که با ناهار فردای هاگوارتز ژله هم سرو میشه یا نه، منم همینطور.
- نه. اون منفذ شیشه ای رو می بینی سمت چپ اون بالا؟

رون بدون توجه به محلی که ادوارد گفت، به دور و برش نگاه کرد. انقدر دور خودش چرخید که سرش گیج رفت و نقش بر زمین شد.
- آها حالا دیدم!
- خب بیا قلاب بگیر من برم بشکنمش از اینجا خلاص شیم.
- چرا تو قلاب نگیری من برم بشکنمش از اینجا خلاص شیم؟!

ادوارد سرش را بر دیوار کوبید.
- آخه کله تهی ... من چطوری با این دستا قلاب بگیرم؟

رون ملتفت شد، از جایش برخاست و در حالی که هنوز کمی سر گیجه داشت برای دوستش قلاب گرفت. ادوارد روی دست رون رفت و بدنش را مثل " مستر فنتستیک " کش داد تا به منفذ برسد اما سر گیجه رون افزایش یافت و دوباره نقش بر زمین شد. به دنبالش نیز ادوارد روی یکی از قفسه ها افتاد. قفسه مذکور به قفسه دیگری برخورد کرد و طی برخورد هایی دومینو وار، تمامی قفسه ها روی زمین افتادند و وضعیت بخش ممنوعه کاملاً به هم ریخت. قفسه ها شکسته بودند، کتاب ها پاره گشته بودند و خیلی چیز دیگر.

یک دقیقه بعد

فیلچ با شنیدن آن صداهای مهیب سریعاٌ خودش را به بخش ممنوعه رساند و با دیدن اوضاع قسم خورد که مقصر این کار را پیدا کند و آن را به سزای عملش برساند. البته ثانیه ای نیز نگذشت که مقصران، خود را با بالا آوردن دست شان که تا آن لحظه زیر آوار بودند، لو دادند.
- من زنده ام ادوارد.
- من زنده ام رون.
- البته تا الان!

دفتر مدیر

هوریس اسلاگهورن شیشه ای دیگر از نوشیدنی کره ای هایش را سر کشید و بدون آنکه به رون و ادوارد زخمی ای که خبردار ایستاده بودند نگاه کند، به فیلچ گفت:
- که گفتی این دو تا بخش ممنوعه رو به هم ریختن ... خب اینا سه تا اشتباه مرتکب شدن. اول اینکه بعد از زمان قانونی در تالارشون نبودن ... دوم اینکه به بخش ممنوعه رفتن و سوم اینکه اونجا رو به هم ریختن. به خاطر این کارشون 150 امتیاز از گروه گریفیندور کم میشه.

رون و ادوارد با تعجب و شوکگی به هم نگاه کردند و با حالتی التماسی و البته اعتراضی گفتند:
- ما که گفتیم راه رو گم کرده بودیم ... موجه بود دلیل مون .
- 150 امتیاز! فنریر ما رو همینطوریش میخواد به خاطر شرکت نکردن تو کلاسا دار بزنه، حالا این همه امتیاز همه ضرر بدیم.

هوریس با حرکت دستش، صدای آن دو را قطع کرد.
- خب یه جرم دیگه هم اضافه میشه ... حرف زدن روی حرف مدیر! خوب گوشاتون رو وا کنین ببینید چی میگم. همین حالا تنهایی به جنگل ممنوعه میرید و در اعماق اون جنگل یه گیاه مخصوصی به نام " کمنتالبیسشفعتلبی " رو پیدا میکنید. بعد میاید اینجا یه ماده دیگه بهتون میدم باهاش یه معجون درست می کنید و در سرتاسر بخش ممنوعه پخش می کنید. آخر سر هم با یه طلسم همه چیز رو به حالت اولش بر می گردونین.
- آآآخه جناب مدیر ... جججنگل ممنوعه ...
- حرف نباشه ... برید بیرون!

بیرون

- من چقدر بد بختم، همه چی داغونه!
- داد نزن رون چون اینجا هیچکس به هیچ جاش هم نمی گیره. باس بریم اون گیاه رو پیدا کنیم.

اعماق جنگل ممنوعه

در فضای تاریک و خوفناک جنگل ممنوعه و در زیر درختان سر به فلک کشیده ای که دور و بر آن حیوانات جادویی عجیب و غریبی حضور داشتند، رون و ادوارد به دنبال گیاه کمیاب " کمنتالبیسشفعتلبی " بودند. کمی نیز نگذشت که باران شدیدی شروع به باریدن کرد و بر ترس آن دو افزود.

دقیقه ای بعد

آنها نمی دانستند که چقدر راه مانده تا به آن گیاه برسند، حتی نمی دانستند که از کدام طرف باید بروند. آنها انقدر بد بخت بودند که حتی نمی توانستند خاکی بر سر خود بریزند، زیرا ورود شان به قلعه بدون آن ماده ممنوع شده بود و نمی توانستند سر و کله خود را بشویند.
آنها همینطور مشغول پیشروی به جای نامعلومی بودند که ناگهان رون چیزی را در جیبش یافت.
- یافتم یافتم!
- ارشمیدسه؟
- اینو ببین ... از یه ماگل کش رفته بودم. یه لنز پیشرفته که بهش اطلاعات میدی و تا مایل ها دور تر رو بهت نشون میده!
- خب زود باش پس.

دقیقه ای بعد


رون پس از چند دقیقه لنز را از درون چشمش در آورد و با ترس به ادوارد گفت:
- برای رسیدن به اون گیاه باید از یه دسته گرگینه، یه گله سانتور و بدتر از همه از آراگوگ عبور کنیم ... من ترجیح میدم توسط اسلاگهورن به نوشیدنی کره ای تبدیل شم تا توسط آراگوگ خورده شم.

ادوارد شیرجه ای داخل مغزش زد. بعد کمی در مخش گشت و گذار کرد و ضربه ای به یکی از آن سلول های خاکستریش زد و با یک پرش بلند از مغزش بیرون آمد.
- سلول های خاکستریم میگن شنل نامرئی رو هنوز داری؟
- آره جاساز کردم نذاشتم فیلچ ازم بگیره.
- عالیه!



افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط رون ویزلی در 1397/5/29 23:18:56


تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: كلاس تغیير شكل
ارسال شده در: دوشنبه 29 مرداد 1397 21:53
تاریخ عضویت: 1397/04/12
تولد نقش: 1397/04/24
آخرین ورود: جمعه 9 شهریور 1397 16:32
پست‌ها: 14
آفلاین
ریموس چوبدستیش را تکانی داد و یکی از کتاب های ورق ورق شده تبدیل به میز بلندی شد. ریموس پشت آن پناه گرفت و هرمیون با جستی خود را به او رساند. خرچنگ ناپدید شده بود.

ریموس گفت:
-فقط تغییر شکل...فقط تغییر شکل!

هرمیون با نوک چوبدستی ضربه ایی به چیزی شبیه برگ درخت زد و آن چیز تبدیل به یک بچه اژدها شد.
هرمیون به بچه اژدها دستور داد تا به آن چیزهای آینه مانند حمله کنند.
ریموس نیز درختی را به شکل افعی غول پیکر درآورد. افعی و بچه اژدها به سمت آن چیزهای آینه مانند حمله کردند، اما همین که افعی آماده نیش زدن و اژدها آماده پرتاب آتش شد هردو میخکوب شدند و آن چیزهای آینه مانند هردو را از بین بردند.

هرمیون و لوپین که مشغول دیدن ماجرا بودند دوباره پشت میز پناه گرفتند. لوپین گفت:
-اونا فکر کردن دارن به خودشون حمله میکنن! موجودات تغییر شکل یافته...
-فاقد شعورند!

به پیشانیش ضربه زد و گفت:
-ریش مرلین! چطور یادمون رفت؟
-یه فکری دارم

لوپین فرصت پرسش نداد و چوبدستیش را روی شقیقه اش گذاشت شروع به خواندن ورد پیجیده ایی کرد.
-چوبدستیمو یادت نره با خودت ببری

هرمیون دهانش را باز کرد تا بپرسد داری چیکار میکنی اما به جای آن با دیدن صحنه مقابلش جیغ زد. لوپین به پتک تبدیل شده بود! چند ثانیه طول کشید تا بفهمد باید چه کند. چوبدستی خودش و لوپین را برداشت و آن ها را داخل جیب ردایش جا داد.

پتک را برداشت. هیکل های آینه ایی تقریبا به پناهگاهش رسیده بودند. فریادی کشید و پتک را بر اولین هیکل کوبید. هیکل آینه ایی جیغی کشید و تبدیل به هزاران تکه شد سپس هرتکه پودر شد و در زمین فرو رفت.
نوبت بعدی بود. هیکل های آینه ایی را یکی پس از دیگری نابود کرد. صدای جیغ هایشان فضای اتاق را پر کرد. ناگهان همه چیز ناپدید شد. گویی اتاق همه را بلعیده بود. هرمیون خود را در اتاق خالی یافت همچنان که نفس نفس میزد ناگهان متوجه شد دری در حال پدیدار شدن است.

دفتر دامبلدور

-شوخی میکنید! یکسال؟!

دامبلدور از بالای عینک نیم دایره ایی اش به هرمیون خیره شد و گفت:
-متاسفم راه دیگه ایی نداریم

هرمیون سرش را پایین انداخت و گفت:
-همش تقصیر منه
-نه هرمیون میدونیم اینطوری نیست
-زرشک! اتفاقا هست!

دامبلدور به طرف تابلوی فیناس نایجلوس بلک برگشت.
-متشکرم فیناس چرا نمیری زودتر به پروفسور اسنیپ و پروفسور مک گونگال بگی هرچه زودتر بیان اینجا؟

فیناس غرولند کنان به کنار تابلویش رفت و در آن ناپدید شد. دامبلدور گفت:
-هرمیون...ریموس تو جادوگری بدک نبود. وقتی داشت خودشو تبدیل میکرد میدونست داره چیکار میکنه. میدونست ژن گرگیش بهش اجازه نمیده به شکل اولش برگرده.

دامبلدور نگاهی به پتک انداخت و ادامه داد:
-ریموس اشتباه کرد. از اتاق سواستفاده کرد. هرچند ناخواسته ولی باید تاوانش رو می داد.

هرمیون گفت:
-پروفسور مطمئنید راه دیگه ایی نیست؟
-متاسفم اما نه نیست. این معجون درست کردنش پروسه پیجیده ایی داره. وقتی پونزده سالم بود درستش کردم. به کمک پروفسور اسنیپ و مک گونگال درستش میکنیم. ریموس به حالت اولش برمی گرده فقط باید صبر کنه. فکر کنم بهتر باشه برگردی تالار. لازم نیست توضیح بدی چی شد. خودم براشون توضیح میدم. بهتره امروز استراحت کنی. امروز هیچ کلاسی نرو.

هرمیون چیزی نگفت. سرش را به نشانه مخالفت تکان داد و گفت:
-نه پروفسور خوبم. فکر کنم به بقیه کلاس هام برسم.
-موفق باشی.

هرمیون از اتاق خارج شد دامبلدور پتک را برداشت و آن را در کمدی جای داد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: كلاس تغیير شكل
ارسال شده در: شنبه 27 مرداد 1397 21:10
تاریخ عضویت: 1397/01/04
تولد نقش: 1397/02/06
آخرین ورود: پنجشنبه 29 آذر 1403 00:22
از: گریمولد!
پست‌ها: 198
آفلاین
سه روز بعد

- خدا بگم چیکارت کنه آنی! دلم می خواد بکشمت!
- خوب به من چه؟ همش تقصیر اونا بود! باید انتقام می گرفتم!
- الان گرفتی مثلا؟ امروز از حالت تعلیق در میان و ما بیچاره شدیم!
- نه بابا انقدرام دیگه کینه ای نیستن!

صدای پوزخندی توی سالن اصلی که خالی بود پیچید و به دنبالش این صدا:
-اتفاقن ما به همون اندازه کینه ای هستیم! کانورتو داگو!

پنی جیغ زد و کیفش رو که تبدیل به سگ شده بود پرت کرد؛ رابین خی... هیگی و مالفوی یکم جلوتر ایستاده بودن و نگاهشون می کردن.

- رابین نظرت در مورد اینکه خیلی آروم و ساکت بکشیمشون، یا یه پاشونو قطع کنیم چیه؟

مالفوی نگاه پر از حرصی به دوستش انداخت:
- باز تو جوگیر شدی احمق؟ چوب تو آستینمون می کنن این بار!

پنی و آنی لبخند مسخره ای زدن و خواستن تا اون دو تا باهم بحث میکنن فرار کنن که رابین داد زد:
- وایسا ببینم! انقدر تند میری باز شتک نشی؟

و زد زیر خنده که پنی با حرص تا خواست لهش کنه محکم خورد زمین.
خنده ها هر لحظه شدیدتر می شدن که پنی جیغ زد:
- ولفیوس ماکسیمیلیوس شیمبالوس!

که پای رابین یکهو توی یه گرگ وحشتناک گیر کرد.

- کرانیلو چنجو!

ورابین هم به سرعت با یه شامپانزه عظیم روی سرش به جای کلاه روبرو شد.

- ای احمقا! بیاین پای منو در بیارین! با شما دو تاام!

اما آندریا فقط لبخند کوتاهی زد ودست های رابین رو با طلسم به هم بست و نزدیکش شد.
- اینم به خاطر اینکه مسخره ام کردی!
و لگد محکمی با یه برگردون مشتی توی شکمش زد و با همون لبخند دست پنی رو گرفت و از اونجا دور شدن.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟