راهرو در عین خالی بودن یجورایی ترسناک هم جلوه میکردن اصلا این روزا انگار خاکستر مرده پاشیدن تو هاگوارتز نه رفتی نه امدی همه چپیدن تو تالاراشونو فقط میرن کلاس و یه راست برمیگردن تو تالار جا میخورن. هعیییی دنیا تو چه بازی ها باما میکنی، همینجور که داشتم غرغر میکردم یدفعه پنه لوپه رو دیدم که با سی اسب بخار در ساعت درحال رفتن به کلاس فنریر بود با دیدنش نیشم شل شدو براش دست تکون دادم اونم فکر کنم میخواست دست تکون بده که یدفعه با مغز افتاد رو زمین بدوبدو رفتم بالا سرش گفتم:
-مُردی؟!
-آخ...آیی...نه بابا...مثلا نگرانی؟
-ههه شرمنده...تو عادی راه میریم زمین میخوری؟
-زیاد حرف میزنی...بلندم کن بریم وگرنه از الان باید خودمونو سوسیس نود درصد گوشت فنریر حساب کنیم!
کمکش کردم بلندشه و باهم به سمت کلاس شتابیدیم.
ساعت 9:30 صبح - کلاس تغییر شکل-ایییییی...ما میمیریم...مامیمیریم ...
-نههههه من هنوز کلی ارزو دارم...میخواستم عروسی پسرمو ببینم!
-پنی تو پسر نداریییی پنیییییی!وایییییی پنی لایتینا و لینی رو بگو چقد رو ما حساب باز کرده بودن فکر میکردن قراره معجزه کنیم جام رو ببریم
-میدونم منظورم دیدن سعادت مندی ریونکلاو بود ... راست میگییییی ، البته اگه شق القمرم میخواستیم بکنیم جامو نمیبردیم ولی خب تلاش کردن که عیب نداششششتتتتت...
فلش بک - ساعت 9:15
-پنی
-بله؟
-تو نیمکتو برق انداختی؟!
-اگه برقم مینداختیمش دیگه اینجوری نباید درخشان میبود
تقریبا یه پنج دقیقه می شد که جلوی نیمکت براق و بقول پنی درخشان وایساده بودیم و بس ناشیانه افکت کاراگاهی گرفته بودیم تا علت این درخشش مشکوک رو دریابیم. تقریبا تمام سطح میز و نیمکت درحال برق زدن بود و انگار یه حاله ی بی رنگی هم روشون جا خوش کرده بود. اگه میزارو تمیز کردن پس چرا مال ما فقط برق میزنه؟ اصلا مگه فیلنچ ازین کارا بلده؟! شاید هوریس ولخرج بازی دراورده حقوقشو بیشتر کرده؟...اون خسیس ازین کارا بلد بود اول واسه خودش یه دست پیژامه نو میخرید ، والا!
-خب...چیکار کنیم؟...بشینیم نشینیم؟
-حس شیشمم بهم میگه ... یادم رفت چی گفت
-اصلا مگه تو حس شیشم داری؟
-ندارم؟
-نه بابا ما حس شیشم داشتیم اینجا چیکار میکردیم
-راست میگی، به هر حال...
میخواستم جملم رو ادامه بدم که یدفعه در با صدای وحشتناکی باز شد که نه تنها من و پنی تموم بچه های کلاس صورتشون تا حد ممکن سفید شد اون ته صدمات جانی هم دادیم.
-سلام سوسیس بلغاری های...یعنی دانش اموزان عزیزم ... این جلسه اخرین جلسست و به حول قوه الهی میرین پشت سرتونم نگاه نمیکنین و منم راحت میشم...
یجوری میگه منم راحت میشم انگار تاحالا روی دوشش درحال گرگ سواری بودیم...برادر من فوقش اومدی چهارتا تکلیف دادی دیگه نزار اون پرونده های سیاه رو ، رو کنم که چندتا بچه بیگناه رو به سیخ کشیدی...بعد من نمیفهمم حتی گرگ ها هم رو انسانیت گرفتن قبل وارد شدن به محلی ،چه عمومی چه خصوصی ،در میزنن بعد با ارامش درو اروم باز میکنن تشریف فرما میشن؛ قربونت برم من تو که هم گرگی هم انسان دیگه چرا اینجوری میکنی؟
-شما دوتا سوسیس بلغاری چرا وایسادین ور و ور منو نگاه میکنین؟برین بشینین سرجاتون دیگه...نکنه ازبس خرخونی کردین مختون چپ کرده؟
کلاس از خنده پوکید، هرهرهر ببینم موقع امتحانم میتونین ازین خودشیرینیا کنین یا نه... خلاصه منو پنی با غرغرای زیر لبی نشستیم سرجامون که ناگهان ... هیچ اتفاقی نیوفتاد...خب برعکس تموم فرضیاتم بود دیگه باید مثلا میزه یهو بلند میشد منو پنیو استاد و کلا هاگوارتز رو می بلعید که متاسفانه هیچ اتفاقی نیوفتاد و ماهم مجبور شدیم شکنجه ی وحشتناک سر کلاس نشستن رو بپذیریم.
تقریبا پنج دقیقه روی نیمکت نشسته بودیم که فنریر گفت دفتراتونو در بیارین میخوام تکلیف این جلسه رو بگم که برینو دیگه بر نگردین.
خواستم برگردم دفترمو از تو کولم در بیارم که دیدم نمیتونم تکون بخورم چشام شد قد سرخگون چندبار امتحان کردم که دستمو از میز جدا کنم که کاملا بی فایده واقع شد همونجور وحشت زده به پنی نگاه کردم که ببینم اونم به وضعیت من دچاره که دیدم اونم داره منو نگاه میکنه با وحشت شروع کردیم به جیغ زدن و تلاش های بی فایده برای جدا کردن خودمون از نیمکت.
پایان فلش بک-پوففف...سوسیس بلغاری هایی که حتی یه ورد جداسازم بلد نیستن ... راست بگین موقعی که دارین درس میخونین با چشم باز میخوابین؟
بار دیگر خنده های بچه ها سقف را لرزاند و در همان لحظه بعلت کشیدن های پیا پی منو پنی از پشت افتادیم و میز هم به تبعیت از ما افتاد رومون.
-اخ کمرم
-واییی سرم
-وای عضلات گردنم!
-خب دیگه بسه تا صدمات مالی نزدین به مدرسه بازتون میکنم.سپریت!
بعد یه نور سفید رنگی از ته چوبدستیش در اومد و منو و پنی و وسایلمون رو از میز دردسر ساز جدا و کرد و منو پنی هم با صورت هایی سرخ شده از خشم و خجالت سریع تکالیف رو نوشتیم و با سرعت 30 ماخ صحنه بس تاسف بار رو ترک کردیم.
ساعت 10:00-راهروی طبقه پنجم-بهت قول میدم تا یه سال سوژه ایم.
-با اون ابروریزی که شد باید ازین به بعد با ماسک و عینک دودی رفت و امد کنیم
-بنظرت کار کدوم ملعونیه؟
-هیچ ایده ای ندارم...ما که تازه واردیم برای چی باید دشمن داشته باشیم؟!
میخواستم جواب بدم که دیدم دونفر دارن از جلو بطرفمون میان. یکم چشام و ریز کردم ... لعنت بر این چشما که هرچی میکشیم از نزدیک بین بودنه، بعد یه دو دقیقه راه رفتن پر ابهتشون به ما رسیدن و با دیدن سپتیموس مالفوی و رابین هیگی سر جام خشک شدم.
مالفوی با اعتماد به نفس کاذب اضافی گفت:
-رابین میدونی اگه دوتا خرخون بهم بچسبن بهشون چی میگن؟
رابین با یه نیشخند مضخرف گفت:
-خرخون پلاس؟
-افرین درسته!
لبمو با حرص جویدمو گفتم:
-تلافی میکنیم مطمعن باشین!
مالفوی با پوزخند گفت:
-مثلا چیکار میخوای بکنی؟چیکار میتونی بکنی؟فوقش میخوای داد بزنی و مامانتو صدا کنی دیگه...اخی یادم رفت تو مامان نداری!
-میزنم دهنتو سرویس میکنما!
-آنی اروم باش! توهم جمع کن جل و پلاستو دیگه...هعی اینجا داره جلون میده.
با اعصبانی شدن پنی تصمیم گرفتیم رفع زحمت کنیم.
ساعت 10:35دقیقه شب - خوابگاه دخترانه ریونکلاو (زیر پتو)
-اوففف چقدر گرمه!
-هیسسس!
-چیه راست نمیگم؟تو این اوج گرما با کولرای از کار افتاده اومدیم زیر پتو نقشه کشی...مخمون تلیت نشه حرفه!
-هیسسس
-چته توهم هی هیسس هیسس مارزبانیت گرفته این موقع شب؟
درهمین حین یکی از بچه ها به نشانه اعتراض گفت:
-بسه دیگه هی پچ پچ میکنین، شما نمیخواین بخوابین ما چه گناهی کردیم؟فرهنگ خوابگاه داشته باشین دیگه...
پنی یه نگاه چپ چپ به من انداخت و بعد گفت:
-ببخشید الان میخوابیم.
سوالی گفتم:
-خب، حالا نقشه چیه.
پنی با تقلید صدا از موریانه های تخت گفت:
-پچ پچ پچ پچ پچچچچچچ...پچپچپچپچپچپچ
-وات؟!به زبان زیبای فارسی سخن بگو خواهرم.
-یااااا جد سادات!
-ها؟! به تنظیمات کارخونه برگشتی؟
-یا امام باقرِ صادقِ کاظممممم!
-چته چرا داری هذیون میگی؟گفتم فارسی بحرف نه عربی!
-چرا من ؟! چرا این؟! چرا اینجا؟!
-قشنگ مغزت رفته تو افسایدا! ناهار چی خوردی؟
-تو دیگه چه جونوری هستییییی!!!!!؟؟؟؟؟
-چرا توهین میکنی روانی؟!اصلا حالت خوب نیستا!
یکم بیشتر که تو صورتش دقیق شدم دیدم اصلا منو نگاه نمیکنه نگاش به پشت سرمه...یکم شک کردم و پشتمو نگاه کردم؛ اقا چشمتون روز بد نبینه یه موجود دراز و شاخداری بود که پشت سر من یعنی روبه روی پله ها وایساده بود ولی چون ما روسرمون پتو کشیده بودیم(مثلا میخواستیم دیوار عایق صدا بسازیم
)فقط یه حاله سیاهی ازش مشخص بود. سایه یکم مکس کرد و بعد با قدم های بلند به سمتمون اومد و منم کم کم داشتم میرفتم تو دهن پنی...اشک تو چشمام حلقه زده بود ، سایه نزدیک و نزدیک تر شد و وقتی دستش رو برد تا پتو رو از سرمون بکشه کنار منو پنی همزمان جیغ زدیم:
-یاااااا اسسسسطوخودوووووس!!!!
یدفعه برقا روشن شد و سایه سریع پتو رو از رومون برداشت. حدس بزنید موجود دراز و شاخدار کی بود؟ آفرین کاملا درسته، لایتینا با هدفون طرح بالداری که از یکی از بچه های خودشیرین کادو گرفته بود و با لحنی که کمی از ماموران اجرای حکم اعدام نداشت گفت:
-چتونه ؟! شب شعر راه انداختین؟!نمیگین بچه ها خوابن خودتونم فردا کلاس دارین؟
-ب...ببخشید استاد واسه کلاس تغییر شکل داشتیم برنامه میریختیم.
-روزو ازتون گرفتن مگه ؟بگیرین بخوابین فردا صبح هرچی دوست داشتین جیغ و داد کنین...
-باشه!شب خوش
-شبتون خوش...
با رفتن لایتینا و خاموش شدن برقا هردومون نفس راحتی کشیدیمو خواستیم شروع کنیم به خندیدن که تحدیدات مرگبار بچه ها مانع اینکار شد و تصمیم گرفتیم با استفاده از مسنجری به نام جغدگرام استفاده کنیم(که اصلانم فیل.تر نیست). خلاصه با ریختن نقشه انتقام گوشی بدست با لبخند شیطانی ناشیانه ای خوابمون برد.
صبح روز بعد-راهرو طبقه سوم
-سیفون مالفـــــــــــــــــــــوی
سیپتیموس مالفوی و رابین هیگی با تعجب به سمتم برگشتن...سیپتیموس که تازه دوزاریش افتاده بود که چی خطابش کردم صورت گچ مانندش یکم رنگ قرمز به خودش گرفت و با لحنی عصبانی گفت:
-چی گفتی؟!
-اممم...ببخشید یادم رفت .... سیفون بودی ؟ ... نه؟
-هه یه یتیمی مثل تو چطور جرعت میکنه به اسم اصالت بار من توهین کنه؟
عصبی شدم ولی سعی کردم لحن شوخ و خونسردمو حفظ کنم تا بهم شک نکنن، جواب دادم:
-بی خیال اصالت بابا ... یه بزغاله هم اصالت داره ولی دلیل بر مفید بودنش نمیشه!
-میخوای خودتو به کشتن بدی؟!
نزدیک بود بیاد خفم کنه که رابین هیگی یا همون رابین خیکی خودمون جلوشو گرفت و گفت:
-ولش کن ... میخواد جلب توجه کنه...به هرحال یتیمه دیگه! زیر دست یه پیرزن نود ساله بزرگ شده...کمبود توجه چه کارا با ادم که نمیکنه!
جلوی چشامو خون گرفت...مطمعن باش این حرفت برات گرون تموم میشه خیکی، میخواستم بگیرم تا میخوره بزنمش که دیدم پنی برعکس همیشه خیلی اسلولی داره میاد که یدفعه...بله دوباره میخوره زمین...یعنی این بشر نه براش زمین پیچ و خم دار یا مسطح فرق داره نه سرعت اروم و کند در هر صورت باید زمین خواری بکنه
، میخواستم بخندم که متاسفانه شرایط طوری بود که اگه میخندیدم فکر میکردن یه رگ بلاتریکسی دارم ولی باید همه چی بر طبق نقشه پیش میرفت.
صدامو صاف کردم و رو به جفتشون گفتم:
-اگه اصالت و یا اصلا پدر و مادر داشتن به این معناست که مثل شما باشم، خیلی خوشحالم که یتیمم. یه چیز دیگه بهتره بدونی من از اول زندگیم یتیم نبودم حداقل نخواستم که یتیم باشم...
اشک های سو استفاده گر به کاسه چشمم حجوم اوردن و تن صدام با وجود استحکامش لرزش خفیفی رو دنباله خوش کرد:
-هیچکس دوست نداره یتیم باشه ... من گناهی محتمل نشدم که بهم انگ یتیمی چسبوندن ، منم مثل همتونم. اصلا چه فرقی داره اصیل باشیم یا دورگه ویا مشنگ زاده هممون جادوگریم، چه اصرار مضخرفی دارین به این که گذشته رو به ایندتون پیوند بدین ... ما باید پدر و مادرمون رو سرلوحه زندگیمون قرار بدیم نه یه جاده تکراری برای عبور. ما خودمون سرنوشتمون رو با قلم خودمون مینویسیم عیبی نداره اگه قلممون رو خودمون ساخته باشیم ولی این عیبه که قلممون رو از یه نفر دیگه به ارث برده باشیم، زندگی ما اونقدر کوتاهه که تا چشم به هم بزنیم اومده و رفته ولی خیلی حیفه که وقتی به ته خط برسیم پشمون باشیم از تکرار تاریخ. اصالت به خانواده نیست به خون خالص جادوگری داشتن نیست به خودمون بستگی داره اینکه چطور...
خواستم سخنرانیمو ادامه بدم که یدفعه پنی با افکت بروسلی پرید وسط و چوبشو رو به کتاب خیکی کمانه کرد و داد زد:
- ولفیوس ماکسیمیلوس شیمبالوس.
و این بار به دلیل سیل اب دهن زیر پاش زمین خورد که خدا وکیلی کر کر خنده بود. خیکی با دیدن کتابش که تبدیل به گرگ شده بود داد زد و کتاب رو از پنجره شرقی پرت کرد بیرون و همچنان دستشو به رداش میمالید و جیغ داد میکرد، از طرفی باز جو گرفته بودتمو از قطع شدن سخنرانیم عصبانی بودم و همینطور داشتم از خنده میمردم و اینگونه شد که احساسات بنده خنثی گردیده و فقط به نشانه اعتراض پنی رو چپ چپ نگاه کردم اونم یه اشاره بهم کرد که داری چی کار میکنی؟سریع باش تا به فنامون ندادی، منم با یه حرکت چوب دستی خوشگل مالفوی رو به غاز تبدیل نمودم. من جاش بودم تغییر نمی دادم خودمو خیلی کیوت شده بود لامذهب پنی و بقیه ریز ریز داشتن به اون دوتا میخندیدن که یکدفعه پنی چوبشو چرخوند و مگسی که دور کله خیکی ویز ویز میکرد رو شکل این سوسک فاضلابا کرد و غاز مالفوی عزیز ماهم از که حالا ترس جایگزین اصالتش شده بود در یک حرکت غاز مندانه پرید رو کله خیکی و اونجا رو برای سکونت انتخاب کرد منم که دیدم برد دست ماست اومدم یه حرکت باحال بزنم و موجبات خنده و شادی بچه هارو تکمیل کنم که ناگهان طی یک چرخش اشتباه چوب دستی غاز بجای تبدیل شدن به جوجه تیغی به مالفوی برگشت و حال این مالفوی چیست؟ گونه عجیبی از حیوانات همه چیز خوار و انتقام جو بوده که درعین ناباوری مغزشان اندازه یک پلانگتون است و حتی به اندازه یک کپک نیز بازدهی ندارد این موجودات پرخاشگر و بی اعصاب در اغلب موارد درحال گرفتن ارث پدر از همه کس و همه چیز هستند و در ان ریز موارد نیز درحال فکر کردن به انتقام و انتقام جویی هستند(فهمیدی چقد انتقام جوعن؟یا بیشتر توضیح بدم؟
) خلاصه سیپتیموس با پوزیشنی که درک درستی ازش ندارم شروع کرد به چپ و راست تبدیل کردن ما به چیزای مختلف اول خرگوش شدم بعد ماشین ظرفشویی بعد اتو برقی بعد سشوار باتری خور...خلاصه همین جور درحال تبدیل شدن به چیزایی بودم که بعضا خودمم نمیدونستم چین ... بالاخره بعد تبدیل شدنمان به یک سرویس جهزیه عروس کامل و بی نقص پنی از شوک در اومد و من رو به حالت قبل برگردوند و با سرعت هرچه تمام تر خیکی رو چسبود به دیوار و گفت:
-دفعه اخرت باشه با یه ریونکلاوی در بیوفتی!فهمیدی؟!
مشخصا حتی اگه نفهمیده بود هم خر نبود بگه نفهمیدم و منو پنی هم راه افتادیم به سمت ناکجا اباد ، خلاصه فقط اینش مهم بود که از کادر خارج شیم چون خیلی کلاس داره لعنتی.
تا از دید رس خارج شدیم از خوشحالی جیغ کشیدیم و بالا پایین پریدیم.
کمی بعد از جنگولک بازی-هنوز در راهرو (دور از دید رس)
-اها اها ... شله شله شله....
-چه دلواااازززز اومدم امااااا با ننناااااازززز اومددددمممممم
بعد از تمام مسخره بازی ها و پایکوبی ها برای پیروزی-در راهرو
-اخی ... سبک شدم!
-اره ... برد بزرگی بود یه همچین مراسمی لازمش بود!
یدفعه احساس کردم قدم کوتاه شده و نمی تونم نفس بکشم هی بالا و پایین میپریدم و هوا رو با تمام وجود می بلعیدم ولی انگاراکسیژنی درکار نبود یدفعه پنی رو نگاه کردم اما نبودش فقط جاش قزل الای تیره بود اونم مثل من به من نگاه میکرد و بالا پایین میپرید یه نگاه به رو به روم کردم که سیفون و خیکی رو دیدم که با یه غرور خاصی داشتن بهم پوزخند میزدن بعد سیفون اومد جلو و گفت:
-زدی ضربتی ؛ ضربتی نوش کن....و همراهش هم از میگو بودن لذت ببر!
و بعدش منو با سوال های متعددی تنها گذاشت یدفعه قزل الائه با صدای ماهی گونش گفت:
-آنی تو میگو شدی!منم ماهیم!
-چیییی؟!!!! نهههههههههههه!برگرد میکروب کثیف بیا تا عادلانه مبارزه کنییییییییییممممم!!!!!!
-وای میخواستم دانشگاه رفتن پسرمو ببینم!
-برای اخرین بار بهت میگم پنی تو پسر نداری...انقدم مثل شوهر مرده ها گریه نکن ابرو هرچی ماهیه بردی! بیا بپر بپر کنیم خودمونو تا در اون کلاسه برسونیم تا یه ناجی چیزی پیدا کنیم...وایسا...خب من میگوعم میتونم با پاهام راه برم .... هع هعهع
نفس کم اوردم و چشمام سیاهی رفت و جز یه موجود دراز و شاخدار که بدو بدو به این طرف میومد دیگه چیزی ندیدم.
شب همان روز-درمانگاه هاگوارتز
-اخ...قفسه سینم درد میکنه!
-منم همینطور ... خیلی درد دارم!
-پنی تویی؟!
-اره ... آنی؟!
-اره خودمم...چه اتفاقی افتاده؟!
-یادت نمیاد؟ ... دوئل ... ماهی و میگو...هههه
-اها...هههههه...چه بلایی سرمون اومد؟
-تو اون لحظات اخر فکر کنم لایتینا رو دیدم.
کمی بعد لایتینا با یه بسته قرص و یه مشما پر از دارو اومد تو درمانگاه و تا مارو دید اومد مشما ها رو با هیجانی که از اون بعید بود گذاشت رو میز و محکم بغلمون کرد ؛ تا مرز له شدن رفتیم.
-نمیدونید چقدر خوشحالم که سالمید!
-ههه...ما سگ جونیم!
-هههه اره بخوایمم نمیتونیم بمیریم!
-این حرفا چیه! بیاین قرصاتونو بخورین.
-شنیده بودم تو هاگوارتز بجای قرص و دارو شیرینی شکلات و ازین چرت و پرتا میدن بهمون.
-اون مال مدریت سابق درمانگاه خانم پامفری بود...دلفی خیلی به سلامت دندون ها اهمیت میده.
-تقسیر دلفی نیست...شانس مائه.
-راستی چیشد؟
-چی چیشد؟
پنی یکم اخم کرد و گفت:
-اون دوتا پسره
-سپتیموس و رابین؟اخراج شدن.
-درووووووغغغغغغغ!!!!؟؟؟؟؟؟؟
-جدی؟واسه چی؟
-خب اونا قصد جونتون رو کرده بودن ... به هرحال یه تعلیق سه روزه نیازشون بود
پنی یه نگاه معنی دار به من کرد منم متقابلا یه نگاه معنی دار به خودش کردم...میخواستن مارو بکشن! فقط سه روز؟...این دیگه مربوط به شانس نیست پارتی مالفویانست
پ.ن:بخواطر طولانی شدن متاسفم و امیدوارم که مورد رحمتتون قرار بگیریم و بخشیده بشیم...دست پرمهرتان بر سرمان