هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

جنگ ارتش تاریکی در برابر وزارتخانه سحر و جادو!

لرد ولدمورت به همراه ارتش تاریکی فراخوان حمله‌ای به وزارتخانه سحر و جادو داده است که پایه‌های جامعه جادوگری را لرزانده است! او تنها یک پیام دارد: اگر واقعا فکر می‌کنید در مقابل ما می‌توانید زنده بمانید، بیایید و از جامعه جادوگری دفاع کنید!

پس در این حمله جزء غارتگران باشید و وزراتخانه را تصاحب کنید، یا سفید بمانید و همراه با وزیر سحر و جادو از جادوگران دفاع کنید! (لیست نبردها) بازه‌ی زمانی: از 16 بهمن تا پایان 26 بهمن


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۱۲:۳۶ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۳

هافلپاف

پروفسور اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۳ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۷:۱۱:۰۳ پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۳
گروه:
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 20
آفلاین
آقای آنتونی گلدشتاین!

چندتا نکته توی چالش اول بهت گفتم و انتظار داشتم که توی این چالش رعایتشون کنی اما متاسفانه بجز یکیش (شاخ و برگ دادن) رعایتشون نکردی. امیدوارم که این موضوع ناشی از یاد نگرفتنشون باشه نه نخوندن نکات.

پس دوباره می‌گم و امیدوارم این بار دیگه رعایتشون کنی:


۱. بین توصیفات متفاوت بجای یک اینتر از دوتا اینتر استفاده کن تا پستت فشرده نباشه و خوندنش راحت تر باشه. مثال:


اما انگار که من آنجا نبودم خود جوانم به سرما و تاریکی آن بخش جنگل پا گذاشت، به دنبالش کشیده شدم، حالا دیگر اشک هایم سرازیر شده بود، یادآوری این لحظه برایم حکم جهنم را داشت، و آن اتفاق افتاد...

دیوانه سازی در جلویم ظاهر شد، یک دمنتور در هاگوارتز، من جوان که تازه متوجه تاریکی متحرک شده بود فریادی زد و با جلب توجه دمنتور، از جانش گذشت! دمنتور با حمله به من جوان شروع به کشیدن خاطرات خوب از ذهنم کرد، تمام لحظه های بد زندگیم را به یاد آوردم، از وقتی که اولین بار خواستم در یک مسابقه کوییدیچ بین دوستانم مدافع باشم و قبل از شروع بازی با سقوط از روی جارو مورد تمسخر قرار گرفتم تا وقتی که در کوچه ی ناکترن شاهد کتک خوردن و تا مرز مرگ رفتن کودک پنج ساله ای بودم. تمام اینها مثل فیلمی از ذهنم عبور کرد و نه تنها ذهن نسخه جوان ترم، بلکه ذهن خودم...

هر دو فریاد میکشیدیم، شکنجه ای عظیم هر دوی مارا تحت سلطه داشت، سعی کردم ذهنم را تحت کنترل بگیرم، سعی کردم به خاطره های خوب فکر کنم اما هیچ یک کار نکرد، ناگهان فریاد بلندی به گوشم رسید:



۲. بازم تکرار می‌کنم. توی آیین نگارش، ما جمله بدون علامت نگارشی نداریم... اشتباهه.

نقل قول:
- برگرد، برگرد ای احمق


پس چرا دوباره این جمله بدون علامت رها شده؟ قبل ارسال پستت حتما چک کن همه‌ی جملات علائم نگارشی داشته باشن.

نقل قول:
سپس صدایی که شبیه صدای ماتیلدا بود پاسخ داد:
- نه آنتونی، یادت نیست مک گوناگال چی گفته بود؟ کسی حق ورود به جنگل ممنوعه رو نداره، حیوونای اونجا همه وحشین. برگرد تا خودتو به کشتن ندادی آنتونی!


۳. و یه نکته جدید... از علامت نقل قول (:) زیاد استفاده می‌کنی‌. به هر حال تو داری با علامت دیالوگ ( - ) مشخص می‌کنی جمله بعدی یه دیالوگه و نیاز نیست با دو نقطه هم دوباره مشخص کنی که می‌خوای دیالوگ بنویسی. این دو نقطه‌ها یکیش ایراد نداره ولی وقتی تعدادش زیاد می‌شه توی ذوق خواننده می‌زنه. بجای فعل‌های تکراری و دو نقطه جلوش می‌تونی یه توصیف در مورد شخصیتی که دیالوگو می‌گه بنویسی و اینطوری به فضاسازی پستتم کمک کنی. مثال:

سپس صدایی که شبیه صدای ماتیلدا بود، در فضا پیچید.
- نه آنتونی، یادت نیست مک گوناگال چی گفته بود؟ کسی حق ورود به جنگل ممنوعه رو نداره، حیوونای اونجا همه وحشین. برگرد تا خودتو به کشتن ندادی آنتونی!


۴. یکمم با ویرگول قهر کن! بعضی جاها دیگه خیلی استفاده‌ش می‌کنی. حس ربات بودن دست میده به خواننده. مثلا اینجا:

نقل قول:
دیوانه سازی در جلویم ظاهر شد، یک دمنتور در هاگوارتز، من جوان که تازه متوجه تاریکی متحرک شده بود فریادی زد و با جلب توجه دمنتور، از جانش گذشت! دمنتور با حمله به من جوان شروع به کشیدن خاطرات خوب از ذهنم کرد، تمام لحظه های بد زندگیم را به یاد آوردم، از وقتی که اولین بار خواستم در یک مسابقه کوییدیچ بین دوستانم مدافع باشم و قبل از شروع بازی با سقوط از روی جارو مورد تمسخر قرار گرفتم تا وقتی که در کوچه ی ناکترن شاهد کتک خوردن و تا مرز مرگ رفتن کودک پنج ساله ای بودم.


راه حلشم اینه که جاهایی که واقعا مکث نکردن روی معانی جملاتت تاثیر می‌ذاره و خوندن رو سخت می‌کنه ویرگول بذاری و نه همه جای پستت.

توصیفاتت خوب بود. خوبم بال و پر دادی به پستت. در کل مورد رضایتم بود اما امیدوارم این نکاتی که گفتم رو بهشون توجه کنی و به کارشون بگیری وگرنه ممکنه توی چالش کلاس‌های بعدی توسط باقی اساتیدت رد بشی.


چالش دومت تایید می‌شه.

تبریک می‌گم، کلاس گیاه‌شناسی رو با موفقیت به پایان رسوندی.


پیش از شرکت در کلاس گیاه‌شناسی حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.


پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۱۰:۵۵ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۳

آنتونی گلدشتاین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ دوشنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۰:۰۷ دوشنبه ۱ مرداد ۱۴۰۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 11
آفلاین
چالش دوم:

با دیدن گیاه بزرگ سر جایم خشکم زد، خواستم تا حد امکان کم سر و صدا باشم و همان راهی که آمده ام را برگردم، اما موفق نبودم. به محض چرخیدنم، گیاه که انگار حس هایی فراتر از احساس انسان ها داشت سمتم چرخید.
شبیه انسانی بسیار قد بلند و لاغر بود با چهار دست دراز و لاغر. خواستم چوبدستیم را که درون جیب ردایم بود در بیاورم اما نگاه مسحور کننده گیاه جلویم را گرفت. آن گیاه، یا بهتر بگویم، «هیولا» چشم های مسحور کننده و بنفشی داشت که با رنگ سبز بدنش هماهنگ نبود اما قوی و قدرتمند و مسحور کننده بود، به آرامی دستم را از جیب ردایم بیرون آوردم، جلوتر رفتم و هیولا هم پایینتر آمد تا هم قد هم شدیم، صورتش را جلوتر آورد و برای من؟ دیگر فقط تاریکی بود...
چشمام رو باز کردم، تمام اتفاقات قبل مثل خواب بود و فعلا، این تنها واقعیت بود. به اطرافم نگاه کردم، دور و برم پر بود از درختان بلند و تاریک. درختان سر به فلک میکشیدند و برگ های گسترده و پخش آنها جلوی نور خورشید را میگرفتند، به همین دلیل هم، نور بسیار کمی در جنگل وجود داشت.
ناگهان صدایی از پشت سرم پخش شد.
- بیاین بریم دیگه بچه ها، ترسو نباشین!

سپس صدایی که شبیه صدای ماتیلدا بود پاسخ داد:
- نه آنتونی، یادت نیست مک گوناگال چی گفته بود؟ کسی حق ورود به جنگل ممنوعه رو نداره، حیوونای اونجا همه وحشین. برگرد تا خودتو به کشتن ندادی آنتونی!

فرد دیگر که انگار خود من بودم پاسخ داد:
- ماتیلدا، متوجه نشدی؟ حتما یه چیزی اینجا هست که میخوان قایمش کنن، تازه ما دیگه بچه نیستیم! خودمون از پس خودمون بر میایم. حالا اگه نمیای به کسی چیزی نگو، تا شب برمیگردم.

به یاد آوردم، اما چطور ممکن بود؟ یعنی من در خاطره خودم بودم؟
برگشتم و به خودم که آن زمان کمی جوان تر و کوچکتر بودم نگاه کردم، مثل احمقی با لبخندی رو صورت، چوبدستی خود را در دست گرفته بودم و پا به مرگ میگذاشتم. با هر قدم که در آن زمان برمیداشتمم به سمت خود جوان ترم کشیده میشدم، انگار که نباید چیزی را از دست میدادم. جلوتر رفتم و تمام پیخ و خم های جنگل را زیر و رو کردم، ناگهان به منطقه ای رسیدم که کاملا یخ زده بود. چشمانم را بستم، نمیخواستم دوباره شاهر این صحنه باشم، اما انگار که نیروی ناشناسی جلویم را میگرفت، به خود جوانم خیره شدم، دلم برایش میسوخت، با بغض فریاد زدم:
- برگرد، برگرد ای احمق

اما انگار که من آنجا نبودم خود جوانم به سرما و تاریکی آن بخش جنگل پا گذاشت، به دنبالش کشیده شدم، حالا دیگر اشک هایم سرازیر شده بود، یادآوری این لحظه برایم حکم جهنم را داشت، و آن اتفاق افتاد...
دیوانه سازی در جلویم ظاهر شد، یک دمنتور در هاگوارتز، من جوان که تازه متوجه تاریکی متحرک شده بود فریادی زد و با جلب توجه دمنتور، از جانش گذشت! دمنتور با حمله به من جوان شروع به کشیدن خاطرات خوب از ذهنم کرد، تمام لحظه های بد زندگیم را به یاد آوردم، از وقتی که اولین بار خواستم در یک مسابقه کوییدیچ بین دوستانم مدافع باشم و قبل از شروع بازی با سقوط از روی جارو مورد تمسخر قرار گرفتم تا وقتی که در کوچه ی ناکترن شاهد کتک خوردن و تا مرز مرگ رفتن کودک پنج ساله ای بودم. تمام اینها مثل فیلمی از ذهنم عبور کرد و نه تنها ذهن نسخه جوان ترم، بلکه ذهن خودم...
هر دو فریاد میکشیدیم، شکنجه ای عظیم هر دوی مارا تحت سلطه داشت، سعی کردم ذهنم را تحت کنترل بگیرم، سعی کردم به خاطره های خوب فکر کنم اما هیچ یک کار نکرد، ناگهان فریاد بلندی به گوشم رسید:

- اکسپکتو پاترونوم!

این ماتیلدا بود، برگشتم و به آهوی نقره ای رنگی که دمنتور را فراری میداد نگاه کردم، پشت سرش افراد زیادی جمع شده بودند، از تمام دانش آموزان و دوستانی که در تالار اجتماع ریونکلاو جمع کرده بودم تا اکثر اساتیدی که طی این مدت با آنها روبرو شده بودم، همه برای من اینجا بودند.
این به من قدرت میداد، دانستن اینکه افرادی برایم نگران هستند باعث میشد قدرت بگیرم، پس عزم خود را جزم کردم و نیرویم را به کار گرفتم و با فریادی از سلطه هیولا بیرون آمدم. در یک لحظه به قلعه برگشته بودم و هیولا جلویم ایستاده بود، با اراده راسخ چوبدستیم را از جیب ردایم بیرون کشیدم و سمتش گرفتم.
- اکسپکتو پاترونوم!

از سر چوبدستیم سنجابی بیرون پرید و سمت گیاه رفت، هیولا که انگار خودش وحشت کرده بود عقب عقب رفت و وقتی دید پاترونوس من به دنبالش است در لحظه ای غیب شد...



پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۰ چهارشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۳

هافلپاف

پروفسور اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۳ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۷:۱۱:۰۳ پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۳
گروه:
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 20
آفلاین
آقای آنتونی گلدشتاین!


طنز پستت خوب بود. فقط چندتا نکته دیدم که انتظار دارم توی چالشای بعدی رعایتش کنی.

۱. به نوشته‌هات بال و پر بده و عجله نکن. موقعیتی بساز و شخصیتارو توش قرار بده و اون موقعیتو با توصیف و دیالوگ کاملا برای خواننده به تصویر بکش تا بتونه توی ذهنش تجسمش کنه.

۲. توی آیین نگارش ما جمله‌ای نداریم که بدون علائم نگارشی تموم بشه. حتی اگر همین یه کلمه باشه:

نقل قول:
- آلاهومورا


پس حتما آخر همه‌ی جملاتت با توجه به لحن جمله یا نقطه یا علامت سوال یا تعجب رو بذار. مثلا اینجا بعد آلاهومورا می‌تونستی علامت تعجب بذاری برای تاکیدی که روش شده.

۳. برای پارگراف بندی توصیفاتم یه نکته مهم بهت میگم. اصولاً بین توصیفات نیاز به اینتر زدن نیست مگر اینکه توصیفات جدید با توصیفات قبلش متفاوت باشه و یه موضوع جدیدی داشته باشه که در این صورت بهتره بجای یه اینتر برای زیبایی بیشتر نوشته‌هات از دوتا اینتر استفاده کنی. مثال:

دوتا پا داشتم، سیزده تا هم قرض گرفته بودم و داشتم فرار میکردم! اگه واستون سواله اون یدونه پا رو از کجا آوردم باید بهتون بگم اون مال وودی بود، چون یه پا نداره فقط یکی ازش قرض گرفتم. اون مهم نیست، مهم اینه که الان یه کاکتوس ۱۵ ۱۶ متری افتاده دنبالم، بنظرتون کجا باشیم خوبه؟ بله! الان دوتایی تنها توی استخر سرپوشیده جدید که توی هاگوارتز ساختن هستیم و من بدو اون بدو...

داشتم میدویدم که متوجه شدم الانه که بیوفتم توی استخر، پس چیکار کردم؟ کاری که هر جادوگر عاقل و قدرتمندی انجام میده، وایسادم و برگشتم سمت کاکتوس.



چالش اولت تایید می‌شه.

جادوآموز سال‌بالایی شدنت رو تبریک می‌گم.





پیش از شرکت در کلاس گیاه‌شناسی حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.


پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۱۰:۲۶ چهارشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۳

آنتونی گلدشتاین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ دوشنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۰:۰۷ دوشنبه ۱ مرداد ۱۴۰۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 11
آفلاین
چالش اول:

دوتا پا داشتم، سیزده تا هم قرض گرفته بودم و داشتم فرار میکردمن اگه واستون سواله اون یدونه پا رو از کجا آوردم باید بهتون بگم اون مال وودی بود، چون یه پا نداره فقط یکی ازش قرض گرفتم. اون مهم نیست، مهم اینه که الان یه کاکتوس ۱۵ ۱۶ متری افتاده دنبالم، بنظرتون کجا باشیم خوبه؟ بعلهههه، الان دوتایی تنها توی استخر سرپوشیده جدید که توی هاگوارتز ساختن هستیم و من بدو اون بدو...
داشتم میدویدم که متوجه شدم الانه که بیوفتم توی استخر، پس چیکار کردم؟ کاری که هر جادوگر عاقل و قدرتمندی انجام میده، وایسادم و برگشتم سمت کاکتوس.
- آهای آقا کاکتوسه، جرعت داری یه قدم بیا جلوتر تا زنگ بزنم سالازار بیاد بخوردت.

کاکتوس سر جاش ایستاد و با حالت کنجکاو مانندی بهم خیره شد، بعد از تموم شدن حرفم مصمم سرجام ایستادم اما کاکتوس که انگار حوصلش سر رفته بود دوباره سمتم دوید، من هم که از تصمیم اشتباهم با خبر شده بودم عقب عقب رفتم و در یک لحظه توی استخر افتادم، شروع به دست و پا زدن کردم و متوجه شدم که ای داد بی داد...
الان از خودم بدم میاد که چرا موقع بچگیم به شنا علاقه نداشتم. همینطور که داخل آب پایینتر و پایینتر میرفتم چوبدستیم رو از توی شورت مایوم در آوردم، ازم نپرسین چجوری اونجا جاش کردم(تعریف از خود نباشه ۳۷,۵ سانته)چوبدستیم رو بالا آوردم و توی آب فریاد زدم.
- آلاهومورا

بعد متوجه شدم که هم ورد اشتباهی رو گفتم هم توی آب صدای از دهنم در نمیاد، از تعجب دهنم باز مونده بود و آبی بود که توی شش هام میرفت، نگم براتون که بعدش تا سه ساعت خانم پامفری داشت آب ششمو تخلیه میکرد...
آها، هیولا رو هم زنگ زدم سالازار اومد خوردش، خانم اسپراوت عزیز، دلیل اینکه دیگه نمیتونی کلاس برگزار کنی بخدا من نیستم، برو از سالازار خون خواهی کن.



پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۰ یکشنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۳

هافلپاف

پروفسور اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۳ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۷:۱۱:۰۳ پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۳
گروه:
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 20
آفلاین
دوشیزه یوریکا هاندا!


پست بامزه و خوبی بود. مقدار طنزی که انتظار داشتم رو کاملا داشت. فقط یه اشکالی دیدم:

نقل قول:
- من دیگه رفع زحمت می‌کنم پس.
ندای درون لیوان قهوه رو گذاشته بود روی طاقچه‌ی مغز یوریکا و آروم آروم عقب می‌رفت.

یا

نقل قول:
- ...، فقط زنده بمونم!
یکی از تیغ‌های کاکتوس که انگار توانایی پرتاب هم داشتن درست از کنار صورتش رد شد و باعث شد بیشتر جیغ بزنه.


حتما بعد از دیالوگت اگر جمله بعدی هم دیالوگ نیست و می‌خوای توصیفاتتو شروع کنی دوتا اینتر فاصله بذار. بیشتر جاها رعایت کرده بودی ولی این دو قسمت یادت رفته بود.

چالش اولتم تایید می‌شه.

تبریک می‌گم، تونستی کلاس گیاه‌شناسی رو با موفقیت به پایان برسونی.


پیش از شرکت در کلاس گیاه‌شناسی حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.


پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۹ یکشنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۳

یوریکا هاندا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۱ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۶:۰۷ چهارشنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۳
از لباست خوشم نمی‌یاد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 46
آفلاین
یوریکا پشیمونی های زیادی توی زندگیش داشت. پشیمون بود که چرا نذاشته پدرش به روش جادویی و به آسونی آب خوردن رنگ موهاشو تغییر بده و به جاش با رنگ موی ماگلی گند زده به ریشه‌ی موهاش، پشیمون بود که این بار هم برای امتحان‌های پایان ترم هاگوارتز درست درس نخونده و طبق معمول شب امتحان خودشه و دوازده دفتر جزوه‌ی گیاه شناسی، اما اون لحظه فقط به یک چیز فکر می‌کرد و اون‌هم پشیمونی از بابت گوش دادن به ندای درونش بود.

یک ساعت پیش، یوریکا مثل هر جادوآموز بیچاره‌ای که طول ترم رو به بطالت گذرونده و حالا مثل هیپوگریف پشیمونه، سعی می‌کرد از یادداشت های پیچیده و بدخطش چیزی بفهمه و همزمان زیرلب خود چندماه قبلش رو مورد سرزنش قرار می‌داد.
- دیدی باز تسترال شدی یوری؟ دیدی دوباره نخوندی؟ دیدی؟

همون لحظه بود که ندای درون با سیس قهرمان‌های جنگی توی سرش ظاهر شده و تصمیم گرفته بود با بیان جمله‌ای زندگی یوریکا رو تحت شعاع قرار بده.
- تو که هیچی نمی‌فهمی از اینایی که نوشتی، خب پاشو برو گلخونه عملی یاد بگیر.

یوریکا بدون جواب دادن بهش به ندای درون زل زده بود، ولی بعد متوجه شده بود امکان نداره بتونه به ندای درون زل بزنه، برای همین جواب داده بود:
- پروفسورم گفت چشم، پنج ساعت مونده به امتحان حتما رات می‌دم تو گلخونه.
- ساعتو دیدی؟ ۲ صبحه، جز تو دیگه کی بیداره تو کل قلعه؟ 

یوریکا که توان مقابله با منطق خودش رو نداشت، بلند شده بود و با پاهای خودش به سمت گلخونه، محلی که قرار بود به زودی سرشار از تماشاگرهایی بشه که حرکت تدریجیش به سمت تصاحب پایین ترین نمره رو نگاه می‌کردن، حرکت کرده بود.

ندای درون، که کمربند ربدوشامبرش رو بسته و با یه لیوان قهوه و موهای آشفته یوریکا رو تماشا می‌کرد، پیشنهاد داده بود:
- اون کاکتوسه رو ببین، پروفسور یه چیز جالب درموردش گفت که به تو ام ربط داشت. بیا از اون شروع کنیم.

کاکتوس مذکور، اگه چشم‌های بزرگش رو نادیده می‌گرفتن دقیقا شبیه یه کاکتوس معمولی بود. یوریکا نمی‌فهمید چرا باید برچسب “بسیار خطرناک” کنارش باشه، و البته که هرچیزی با عنوان خطرناک توجهش رو جلب می‌کرد، پس موهای صورتی‌ش رو کنار زده و خم شده بود تا با کاکتوس چشم تو چشم بشه.
- سلام کاکتوس شی، ببینم شما احیانا-
- هیییییااااهههههه

چشم‌های کاکتوس به رنگ صورتی موهای یوریکا دراومدن و همون لحظه بود که ندای درون و یوریکا فهمیدن توی بدمخمصه ای گیر کردن.

- من دیگه رفع زحمت می‌کنم پس.
ندای درون لیوان قهوه رو گذاشته بود روی طاقچه‌ی مغز یوریکا و آروم آروم عقب می‌رفت. یوریکا که بزرگتر شدن کاکتوس و دراومدنش از گلدون و ریشه‌های بزرگی که حکم پاهاش رو داشتن رو تماشا می‌کرد جیغ زد:
- تو مگه حقوق نمی‌گیری تو اینجور مواقع کمک کنی به من؟ کجا رفع زحمت می‌کنی؟
- بابا من تو معده کار می‌کردم، گفتن مغز رفته مرخصی، منو آوردن جاش، چه انتظاراتی داری ازم!

یوریکا حالا می‌تونست حس گاوباز های اسپانیایی رو درک کنه، چون کاکتوس از روی میز پرید پایین و سه ثانیه قبل از اینکه تیغ‌هاش رو فرو کنه توی اولین چیز صورتی‌ای که می‌بینه، پیام اضطراری “تورو جون هرکی دوست داری فرار کن” به پاهاش مخابره شد.

- مرلین‌آ فقط زنده بمونم، قول می‌دم به بانو مروپ بگم اونی که سبد پرتقالارو انداخت تو دریاچه من بودم، به اسکورپیوسم می‌گم هفته پیش با گالیوناش شنل دوختم، دیگه وقتی سیلویا فررت می‌شه اذیتش نمی‌کنم، فقط زنده بمونم!
یکی از تیغ‌های کاکتوس که انگار توانایی پرتاب هم داشتن درست از کنار صورتش رد شد و باعث شد بیشتر جیغ بزنه.
- تو که قرار بود گند بزنی به کله‌ت، رنگ قحط بود صورتی کردی آخه؟ سالازار یه چیزی می‌گفت ماگلا به درد نمی‌خورن، باید گوش می‌دادم!

کاکتوس حالا چهل و هفت دقیقه بود که یوریکارو توی محوطه دنبال می‌کرد و فقط لطف مرلین بود که ندای درون بلاخره یه حرف درست و حسابی زد.
- چیزه، دیروز بارون اومده گِل زیاد هست دور و بر دریاچه، برو موهاتو گلی کن رنگشو نبینه دست از سرمون، یعنی دراصل دست از سرت برداره!

یوریکا که از هوش سرشار ندای درون تعجب کرده بود، سمت دریاچه دویید و با یه ورد “اکیو گِل” تمام بخش های صورتی کله‌ش رو با گل خیسی که چاشنی جلبک و شن و ماسه داشت پوشوند. کاکتوس بلافاصله متوقف و کوچیک شد و دوباره توی گلدونش جا گرفت. یوریکا نفس راحتی کشید و خسته و کوفته اما با نهایت سرعت از مکان استقرار کاکتوس دور شد و سمت قلعه رفت.
- ولی این گل‌ها ام کلاه خوبینا، ببرم تو خوابگاه ببینم می‌شه کلاه دائمی ازشون ساخت یا نه.


ویرایش شده توسط یوریکا هاندا در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۱۷ ۱۳:۲۳:۳۶


“J'ai peur de te blesser, parce que je t'aime. Je pense que je le ferai toujours.”
“What did you say?”
"I said your hair looks ridiculous."



پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۰:۰۵ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳

هافلپاف

پروفسور اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۳ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۷:۱۱:۰۳ پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۳
گروه:
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 20
آفلاین
آقای آلفرد بلک!

دوست داشتم این که چطور آلفرد با این گیاه رو به رو می‌شه و بعد نجات پیدا می‌کنه رو هم شرح بدی، ولی چون پستت طولانی شده بود درک می‌کنم که فرصت نکردی به این موضوع بپردازی.

پست جدی خوبی نوشته بودی و توصیفاتت عالی بودن. فقط متوجه شدم بعضی دیالوگات یهو کتابی می‌شدن که اصولا دیالوگ جز در موارد خاص محاوره‌س. مثلا پدر آلفرد تو اولین دیالوگش محاوره صحبت کرده و بعد از اون دیالوگاش کتابی هستن. همه رو یکسان نگه‌دار و تا با شخصیت مناسبش برخورد نکردی بهتره دیالوگو محاوره بمونن.

در نهایت فراموش نکن که همیشه بعد از اتمام پستت یه دور از روش بخونی تا متوجه اشکالات تایپی و نگارشی بشی و درستشون کنی. خصوصا یه بخش میانیِ پستت اشکالاتِ تایپیِ نزدیک به هم زیاد دیده می‌شد که تو پست جدی بیشتر به چشم میاد.

چالش دومت تایید می‌شه.

جادوآموز سال‌بالایی شدنت رو تبریک می‌گم.





ویرایش شده توسط پروفسور اسپراوت در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۱۵ ۰:۱۱:۱۳


پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۳

آلفرد بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۵ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۰۳ سه شنبه ۱۸ دی ۱۴۰۳
از محفل طردشدگان خاندان بلک
گروه:
مـاگـل
پیام: 14
آفلاین
آلفرد در خلاء بی کرانی که گیتی اش را پر کرده بود برای دریافت اکسیژن تقلا می کرد. پسر می دانست که این می تواند آخرین بازدمش باشد، ولی چندی بعد خودش این فرضیه را رد کرد.

در همان حال که هیچ بی کران پسرک را به آغوش می کشید آلفرد آگاه شد که این نمی تواند مرگ باشد. چرا که مرگ وجود نداشت، مرگ یک انرژی بود. مرگ قلمی برای آغاز یک پایان بود. مرگ ماهیتی بود که بشریت به آن نسبت داده بود. آلفرد توسط چیزی دنیوی در حال شکستن بود، یک مخلوق.

در همان حال که پسرک به سوی هفت آسمان که حالا چیزی جز سیاهی مطلق نبودند بانگی سر می داد، روشنایی ای از گوشه ی دیدگانش طلوع کرد. رشته های زمان و مکان به هم بازگشته بودند، ولی هیچ کس برای آلفرد تضمین نکرده بود که به همان زمان و مکان باز خواهد گشت...

پسرک که انتظاربیدار شدن زیر نور ماه در اطراف قلعه را داشت خود را در راهروی هاگوارتز اکسپرس پیر یافت. دختری سال اولی در حال عبور از راهروی تنگ بود و قطعا به آلفرد برخورد می کرد؛ پسر نوجوان عذرخواهی ای کرد ولی با رویدادی ماورای ذهن بشریت مواجه شد:

دختر کوچک از بدن آلفرد رد شده بود.

آلفرد به شقیقه ی خود دستی کشید و عرق سرد خود را پاک کرد و چهره ی متحیر و سفیدش را در پنجره ی قطار مشاهده کرد. او زنده بود، وجود مادی داشت، او هنوز آلفرد بلک بود، ولی به شکل یک خاطره. اسب افکار در ذهن آلفرد تاخت و سم هایش تمام احساسات آلفرد را به غیر از ترس از بین برد. وقتی که یک خاطره هستی، محکوم به در آغوش گرفتن سرنوشتت می شوی، مجبور می شوی با این رویا که درش گیر کردی عشق بازی کنی و به جهانی که از آن آمدی امیدوار باشی؛ چرا که تنها گذرگاه فرار از این مخمصه نجات توسط نیروی بشری از همان جهان بود.

پرده ای از اشک پشت چشمان خاکستری آلفرد بلک نقش بست، ولی او حالا مجال گریه کردن نداشت. مجال سوختن در آتش این مخلوق که او را مسحور کرده بود و مجال حسرت خوردن نداشت؛ حقیقت در ذهنش نقش بسته بود: آلفرد قربانی پیچک نحس شده بود.

در پسای ذهنش بوسه و مرگ توسط دمنتور ها را ترجیح می داد. چند لحظه جرعه از شراب تلخ کابوس ها و در نهایت غرق شدن در رودخانه ای عسل ابدی... ولی هوس پیچک نحس مانع مرگ او به این روش شده بود.

دستی نامرئی او را از اقیانوس ذهنش بیرون کشید و ناگاه وارد کوپه ای کرد.

آفتاب رو به موت اواخر سپتامبر دامان خود را روی گیسوان مشکی پرکلاغی دختری با ظاهری عجیب و شلوار کشمیر آلفرد جوان تر انداخته بود و برای درخشیدن تقلا می کرد.

با آگاهی از زمان خاطره شریان های قلب پسر نوجوان رشد کرد، ذهنش را در زنجیر خود گرفت و چشمانش را وادار به نگاه کردن کابوس تابستان پارسال کرد.

دختری که تنها به اندازه ی مدت زمان بلیط یک طرفه ی لندن به اسکاتلند اجازه ی نگاه کردن به چشمان مسحور کننده اش داشت. اولین باری که قلبش بر منطقش غالب شد و همان قلب بیچاره ی ساده لوح با خودتقدیمی به یک خون آشام شکست و نجوایش هرروز در گوش آلفرد می پیچید.

آلفرد گونه ی جوان تر خود را مشاهده می کرد که مسحور دستان سرد خون آشام شده بود، بدون این که از هویتش آگاه باشد. آلفرد می خواست بدود و جلوی دختری را بگوید که رشته هایش را مانند عروسک گردانی می چرخاند تنها به علت اینکه چندی بعد از خون آلفرد تحت نفرین تغذیه کند.

ولی دست نامرئی او را از باز می داشت. پس تنها مجبور بود که بی روح شدن و جاری شدن خون خود را توسط اولین و تنها عشق فریبکار زندگی اش را نظاره کند و بغض در گلویش را خفه. دستانش را دراز کرد و زیر لب به انتخابش ناسزا می گفت.

گرچه راهی برای خروج از نفرین یک خون آشام وجود ندارد. به حسرت های جنبان خیره شد و به جای نیش دختر روی دخترش دست زد. نیشی که نه تنها درد، بلکه عشقی ناکام و یک فریب را حمل می کرد.

همان گونه که دختر زیبای غیر طبیعی به شکل خفاشی در می آمد، صحنه محو شد و پسرک دستان خود را از توهم تلخ عقب کشید.

صحنه شروع به آشکار شدن کرد. این بار نحسی کائنات برایش چه در نظر گرفته بود؟

دست نامرئی همچون رفیقی آشنا به شانه ی آلفرد آویزان شده بود و او را مستقیم به سوی روشنایی هدایت می کرد. این بار، تصویر مجال ایستادن را به آلفرد نداد.

خودش بود؛ عمارتی که در آن بالیده بود. خانه ای که هر شب با صورتی زخمی و سیلی خورده در آن سر به بالش می گذاشت. خانه ای که خویشانش او را چیزی جز مایه ی ننگ نمی پنداشتند. البته به سختی می توان آن را خانه نام گذاری کرد.

غیرقابل پیش بینی بود که چه کابوسی در انتظار اوست، چرا که هر قدم آن خانه چندین کیلو غم آلفرد را در خود حمل می کرد.

رشته ی افکارش توسط گذر سریع پسر بچه ای یازده دوازده ساله با موهایی شانه زده و چشمانی به رنگ سبز زمردین از کنارش پاره شد، به دنبالش پسربچه ی دیگری که گویی کوچکتر بود نیز با قهقهه می دوید. شباهت زیادی با پسرک اول داشت، به جز موهای به هم ریخته ی بلند و چشمان کنجکاو خاکستری اش.

آلفرد در حال نظاره ی خودش در مقابل برادرش بود.

- قصد نداری مثل یک بلک رفتار کنی آلفرد؟ ازت خواهش می کنم بس کن. همین الان اون قاصدک شبتاب رو ول کن و اگرنه...
- و اگرنه چی سیگنوس؟ به پدر میگی دوباره یک روز من رو تحت طلسم فرمان بذاره؟ به مادر میگی بهم با موی تکشاخ شلاق بزنه؟ یا به والبورگا میگی من رو با داستان های آبکیش در مورد افراد طردشده از شجره نامه تهدیدم کنه؟
- برای یه بچه زیادی عقلت فراتر از حدی که باید کار می کنه آلفرد. تو که راضی نیستی هیچ کدوم از اونا رخ بده؟
آلفرد کوچک قاصدک شبتاب را در صورت برادرش فوت کرد. برادری که زمانی صمیمی ترین تکیه گاهش بود...
- بسه سیگنوس، ببین چقدر قشنگ می درخشند، اگر اونا هم مثل بقیه قاصدک ها رشد می کردند زیبایی خاص خود رو نداشتند. اگر خاندان ما هم تا ابد به بریدن سر جن های از کار افتاده و محکومیت افراد بیچاره ادامه بده هیچ شبتابی باقی نمیم...

سیگنوس چوبدستی خود را در آورد و زمزمه کرد:
- اونسو

و آلفرد دانه های قاصدک را از دست داد. در آن لحظه آلفرد برای همیشه تنها خویشاوند خود را نیز به همراه قاصدک ها گم کرد.
- برادر...
- نمی خوام چرندیاتت رو بشنوم آلفرد. من هم یکی از اون افرادم. ترجیح میدم توی عجیب الخلقه از من متاسف باشی تا خانواده ی نجیبم. تو هیچ ارتباطی با ما نداری. تو از خون ما نیستی! بسه آلفرد کوچولو! دوازده سال با ماگل پریدن هات و چرندیاتت در مورد فلسفه ی جادو تحمل کردم. از این لحظه به بعد هیچ نسبتی با تو ندارم، آلفرد پولوکس بلک.

رگه ای داغ و شور از صورت آلفرد نوجوان گذر کرد. آن روز از همیشه تنها تر بود. مردم می گویند فهمیدن این که کسی دوستت ندارد بدترین احساس دنیاست، ولی برای آلفرد کودک در آن لحظه فهمیدن اینکه کسی به اجبار دوستت دارد بدترین احساس دنیا بود. آلفرد نوجوان هنوز هم گاهی تصورش را می کرد... که کاش آن روز هم آرام می ماند. شاید برادرش سیگنوس پشیمان می شد، شاید دنیا به آنان مجال محبت می داد. ولی خشم، منطق را درک نمی کند.

- با من پیمان ناگسستنی ببند که دیگر من را برادرت صدا نزنی سیگنوس.

انگار سیگنوس از رفتار برادر کوچکش متعجب بود؛ در تصمیم خود تردید داشت ولی در دیدگاهش غرور حرف اول را میزد.

- من، سیگنوس بلک، هیچ نسبتی جز خون با آلفرد پولوکس بلک ندارم.
- من، آلفرد بلک هرگز از سیگنوس بلک درخواست محبت نمی کنم.
- من، هرگز از آلفرد بلک نمی خواهم...

دستان دو برادر کوچک در هم قفل شده بود. با هر قرار حریص تر می شدند، پیچک نقره ای دور دستشان ضخیم تر می شد و گویی میخواستند توان خود در گفتن ممانعت هایی بیشتر را بیان کنند. پیمان در حال بسته شدن بود، پیمانی که بلای آن ریخته شدن خون یکی از برادران بود...

آلفرد چشمانش را پاک کرد، دستانش را روی علف های ماه آگوست گذاشت و بلند شد. گویی بدنش زیر فشار دنیا در حال شکستن بود تا اینکه صحنه عوض شد و دست نامرئی برای سومین بار ماموریت خود را آغاز کرد.

پس از روشن شدن خلاء آلفرد خودش را در سرسرای تاریک یافت. سرسرایی که روبرویش زنی دست به سینه با لباسی از چرم اژدهای شکم پولادین اوکراینی گران قیمت سیگار به دست قد علم کرده بود و بی خیال در حال نظاره ی مردی بود که شوهرش به نظر می آمذ و ردایی از خز هیپوگریف به تن داشت و در حال نگه داشتن پسری نوجوان و هراسان با دهانی خونی روی فرشینه ای قرون وسطایی بود.

نه... کائنات نمی توانست در این حد بی رحم باشد. آلفرد لحظه ای بوسه ی مرگ را احساس کرد و انگار پوستش را درون قطب جنوب نگاه داشته بودند.

- پسره ی احمق، پسره ی بی عقل، شرم بر من! از خون من ننگ پدید اومده یا پسر؟!

پسر تقلا می کرد از زیر دستان پدر فرار کند. نیم نگاهی به چهره ی برادرش انداخت و بی زبان درخواست کمک می کرد، ولی تنها واکنش برادرش رها کردن برادر کوچکش با نگاهی سرشار از ترس و نقابی از سرسختی بود. درد دوباره در سرتاسر استخوان های آلفرد شانزده ساله جاری شد.

- پسره ی خائن و نفهم... یک تکه کثیفی ۱۶ سال حمل کردم که جلوی من بایستد و از ارزش های هدر رفته ی خانواده ام بگوید؟! ادب میشوی...

آلفرد هفده ساله توسط دست نامرئی عقب کشیده شد و شروع شروع به هق هق کرد. پروایی نداشت، یک سال بود چهره ی بی رحم پدر و سرسخت مادر را ندیده بود و از کودکی در حسرت جرعه ای محبت از آنان بود.

آلفرد شانزده ساله با تقلای فراوان چوبدستی اش را از جیب کتش خارج کرد و به سرعت روی گردن پدر گذاشت:
- اسـاستوپفای

پدر به عقب رانده شد و مادر غرید:
- چطور جرئت م...

آلفرد با دهان خونی اش شروع به فریاد کرد... از مادرش سیلی خورد و برای قدم برداشتن می جنگید.

مادرش خود را به فرشینه ی پوسیده رساند و نام کوچکترین فرزندش را با سیگار سوزاند...

آلفرد هفده ساله مرگ را به دیده این صحنه ها ترجیح می داد... می دانست چه خواهد رخ داد. می دانست این آخرین دیدار بود... با اینکه شنیده نمیشد ولی به سمت هفت آسمان فریاد کمک سر داد.

دست نامرئی در همان لحظه دور شد و با آلفرد وداع کرد و با وداع دست، صحنه ی فرار آلفرد از خانه هم محو شد...

چشمان نیمه بازش نور ماه را دریافت کردند، از طریق باران سرد فوریه تنفس کرد و به هیاهوی اطراف خود درباره ی نجات یافتنش از دست پیچک نحس کوچکترین اعتنایی نداشت؛ هیچ گاه فکر نمی کرد سختی زمین و نور خشک ماه به او احساس شکر بدهد...


Just because of the greater good


پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۶ یکشنبه ۳ تیر ۱۴۰۳

هافلپاف

پروفسور اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۳ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۷:۱۱:۰۳ پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۳
گروه:
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 20
آفلاین
دوشیزه یوریکا هاندا.

پستت تمام عناصری که یه پست جدی نیاز داره رو داشت. توصیفاتت زیبا بود و به خوبی تونستی خواننده رو با یوریکا و احساساتش همراه کنی. کارت خوب بود.

فقط یه چیزی... موردی رو که قبلا پروفسور مودی بهت گفته بود رو در ابتدای پستت رعایت کردی ولی رو به انتهای پست که رفتی فراموش کردی انجامش بدی. متوجهم وقتی در حال یادگیری هستی ممکنه گاهی فراموش کنی و از دستت در بره، ولی به مرور زمان و با تکرارش دستت میاد و همه جا درست انجام می‌دی. صرفا برای اطمینان مجددا اشاره می‌کنم که برای نوشتن دیالوگ باید بعد از "-" حتما یک بار اسپیس بزنی (فاصله بدی) و بعد شروع به نوشتن دیالوگ کنی.

چالش دومت تایید می‌شه.

به جمع جادوآموزان سال‌بالایی خوش اومدی.



پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۱ یکشنبه ۳ تیر ۱۴۰۳

یوریکا هاندا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۱ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۶:۰۷ چهارشنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۳
از لباست خوشم نمی‌یاد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 46
آفلاین
چالش دوم: جدی نویسی

برای چندمین بار در یک ساعت گذشته زمین خورد. این بار، بدتر از دفعات قبل. نفس عمیقی از روی درد کشید و سعی کرد نگاهی به پاهاش بندازه تا ببینه آسیبی که دیده چقدر جدیه، اما بیشتر از چند سانتی متر رو به روش رو نمی دید. تاریکی مطلق اطرافش رو فرا گرفته بود. تعجبی هم نداشت، اصلا دلیل زمین خوردنش هم تاریکی بود.

خودش رو روی زمین سرد و نمور جنگل جلوتر کشید و سعی کرد با تکیه به دست هاش از جاش بلند شه، اما ضعف و نا امیدی آخرین جرعه های قدرت رو هم ازش گرفته بود. چوبدستیش رو بیرون آورد و ورد لوموس رو نجوا کرد. دوباره به عقب چرخید، زخم عمیقی روی مچ پاش بود که بی شک نتیجه ی شاخه های خشک و ریشه های قدیمی بیرون زده از خاک بود.

به زحمت از جاش بلند شد. با دست های کثیف و گِلیش، موهای خیسش رو بالا داد تا راه دیدش رو نگیرن. با درد و سختی زیاد چند قدم جلو تر رفت، و درست همون لحظه ای که فکر می کرد شاید بهتره همونجا دراز بکشه و منتظر بمونه تا حیوون های گرسنه ی جنگل پوست و استخوان هاش رو از هم بِدَرن، صدایی شنید که باعث شد خون توی رگ هاش یخ بزنه. صدایی مثل روی هم سابیده شدن دو سنگ.
- راه گم کردی خانم هاندا؟

یوریکا با ترس به سمت راستش نگاه کرد و از دیدن گیاه بزرگ و نسبتا زشتی که می دید سرجاش میخکوب شد. چشم هایی طلایی توی ساقه سبز رنگش و شکافی کمی پایین ترش داشت که به نظر می رسید باید دهنش باشه. یوریکا گیاه رو خوب می شناخت. ساگاوای آدم خوار بود، بومی ژاپن و یکی از تنها گیاهان دارای عقل و اختیار دنیای جادویی.

ساگاوای آدم خوار، با همون صدای خش دار و مرموزش پرسید:
- اینجا چیکار می کنی هاندا سان؟
- فرار می کنم. یه گند ناجور زدم و چاره ای جز فرار ندارم.

یوریکا ناخوداگاه جواب داد. به اینکه درموردش صحبت کنه نیاز داشت، حتی با ساگاوا. کسی که اسمش رو از روی یه قاتل معروف ژاپنی برداشته بودن. ساگاوای آدم خوار خندید. خنده ای بلند و دلهره آور.
- مثل اون وقتی که توی 4 سالگی دفتر طراحی پدرت رو خراب کردی و تصمیم گرفتی فرار کنی، نه؟ روش سوپ ریختی، بعدش تصمیم گرفتی وسایلت رو جمع کنی و رفتی خونه ی سوکی، تنها دوستت توی ژاپن. درسته؟
-ساکت شو..
-یا مثل اون دفعه که تازه به لندن اومده بودید، ترسیده بودی، فکر می کردی هرگز انگلیسی یاد نمی گیری، برای همین دوباره مثل یه ترسوی بیچاره فرار کردی و باعث شدی پدر و مادرت تمام شب دنبالت بگردن.
-گفتم ساکت شو!

یوریکا فریاد زد. صورتش حالا به جز خون و عرق، از اشک هم خیس بود. ساگاوای آدم خوار بیشتر خندید.
-چیه؟ هنوز که به هزاران باری که وقتی تکالیفت رو ننوشته بودی از زیر مجازات در رفتی اشاره نکردم، یا نه، صبر کن، اون چیه؟

اگه ممکن بود گیاه هیجان زده بشه، ساگاوای آدم خوار توی اون لحظه هیجان زده بود. روی ساقه ش به جلو خم شد و یوریکا که می دونست قراره درمورد چی صحبت کنه چشم هاش رو بست.

-وقتی سوکی رو از خودت رنجوندی، وقتی بحث کردین، وقتی رابطه ت تموم شد، چیکار کردی یوریکا؟ به جز فرار از قبول کردن واقعیت و تظاهر به اینکه هیچی نشده و اصلا دلتنگش نیستی چیکار کردی؟ به جز بازی کردن نقش ترسو ترین آدم دنیا که حتی تحمل نداره قبول کنه دوست صمیمیش باهاش چیکار کرده..
-کروشیو!

یوریکا که تحمل نداشت، یا شاید هم نمی خواست واقعیت چیزی که احساس می کنه رو اینجا و توی این شرایط برای خودش یادآوری کنه ناخوداگاه فریاد زد. نفرین از چوبدستیش مستقیم به ساگاوای آدم خوار خورد و باعث شد سر جاش میخکوب بشه. همین بود، حالا صحبت های پروفسور رو به یاد می آورد. بهترین راه برای مقابله با ساگاوای آدم خوار همین کروشیو بود.

می دونست که فقط نیم ساعت برای دور شدن فرصت داره، اما تصمیم گرفت بچرخه و به سمت هاگوارتز برگرده. هرچقدر از عواقب کارهاش دور شده بود بسش بود. وقتش بود که باهاشون رو به رو بشه.


(ایسی ساگاوا، یه قاتل معروف ژاپنیه که برای تجربه ی آدم خواری یه دختر فرانسوی رو به قتل می رسونه.)



“J'ai peur de te blesser, parce que je t'aime. Je pense que je le ferai toujours.”
“What did you say?”
"I said your hair looks ridiculous."








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.