هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: مدیریت جلسات حضوری سایت
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ شنبه ۹ دی ۱۳۸۵

لی جردن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۱ شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۱۷ چهارشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۶
از fozool sanj
گروه:
کاربران عضو
پیام: 280
آفلاین
سلام.
ميخوام به سبك خودم يعني به سبك لي جردن گزارش كنم :
خيله خوب بچه ها آماده اين؟
اولش كه رسيدم باورم نميشد كه درست رسيدم. پس تا اينجا 1-0 به نفع گزارشگر
تا اينكه رسيدم اما زاخارياس اسميت "منظور يه مزاحم براي گزارش كردنه" بهم زنگ ميزنه و بيست دقيقه هم دم دروازه ي باني چاو فك ميزدم. راستي يادم رفت بگم كه من حتي اسم بازي"رستوران" رو هم بلد نبودم. و در واقع منتظر عكاس معروف يعني كالين بودم.اما متعسفانه بين ترافيك معروف اسلايتريني تهران گم شده بود.
خلاصه اينجا بوديم كه من رسيدم به باني چاو. تا رسيدم چشمم خورد به ارباب قبلي يعني بارون خون آلود. كه خوشبختانه تحويلي نگرفتن. و من تونستم از كنار ايشون رد بشم و توپ "خودم"رو به دروازه نزديك كنم.در درون دروازه چشمم به باباي مدرسه و ناظر رسمي "دامبي"افتاد كه مسل دربون تماشاگر هارو راهنمايي ميكردن.
در جشن خيليها از قبيل 2 شهاب كه در بازي تابستون"ميتينگ"ديده بودم تشريف آوردن و چشممون به جمال روي هري جان روشن شد.در وسط صحبت هاي ايشون بعضي از بچه ها شده بودن پيام هاي بازرگاني و امپراتور داشت فلش دوربينش رو به رخ و روي گزارشگر ميكشوند. در كمال پر رويي من با رئيس جمهور سايت علي اقا كيك رو ميبرم تا خودي نشون داده باشم .علي اقا با نظري كه من در اختيارشون گذاشتم موافقت اوليه رو اعلام ميكنن.و حالا سوت كيك خوري زده ميشه و سهيل و شهاب خودشون رو پرت ميكنن طرف كيك. حرف و حديث ها زياد ميشه بين اعضا و ايم من هستم كه باز در همه جا پر چونه بودنم رو به رخ همه ميكشونم.
حالا داور سوت رو ميده به دامبي تا اون هم ما رو مثل بلوجرها پرت كنه بيرون.حالا جلوي دروازه ي باني چاو تازه سرو كله ي كالين پيدا ميشه و به ما ميگه از كيك چيزي مونده يا نه.خلاصه در اينجا كريچر خودي نشون ميده و سوت پايان بازي رو ميكشه تا همه نخود نخود بخونن و برن خونه.در آخر هم كه حميد جون از خجالت من در ميان و واسه ي گزارش بدم گلوله ي برفي سپيد را مانند گوجه به طرفم پرت ميكنن.در آخر هم مجتمع پايتخت شاهد ورود برخي عوامل عجيب سايت بود.


همه ی بدبختیا از اونجایی شروع میشه که فکرای بد به سرت میزنه.
همه ی بدبختیا از اونجایی شروع میشه که فکرای خوب از سرت پر میزنه


Re: مدیریت جلسات حضوری سایت
پیام زده شده در: ۲۲:۰۳ شنبه ۹ دی ۱۳۸۵

فنگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۴۴ شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۰
از ساختمان مركزي حذب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 147
آفلاین
ها من حرف خاصي براي گفتن ندارم فقط اومدم بگم كه خيلي حال ميده همه مديرا رو Head Shot كني.
مخصوصا پويان خيلي چسبيد برگشت اينور اونور رو نگاه كرد فكر كرد ققي زده تو سرش بعد شير برفش داد
موناليزا هم كه اصلا نفهميد برف خورد تو كلش.
هري پاترم به صورت God Mode تمام گوله برفهايي كه به سمت كلش زدم از جلو چشو گوش و دماغش رد شد.
ولي واقعا حذب توي اين تولد سنگ تموم گذاشت و چند ترور موفق و ناموفق رو انجام داد كه بسي باعث خشنودي ميباشد.


روزی از من پرسید : بزرگترین آرزویت چیست ؟
گفتم : تحقق یافتن آرزوی تو ….
اما افسوس …. هرگز ندانستم آرزوی او جدایی از من بود !


Re: مدیریت جلسات حضوری سایت
پیام زده شده در: ۲۰:۳۶ شنبه ۹ دی ۱۳۸۵

کارآگاه ققنوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۶:۲۶ سه شنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۳:۱۴ شنبه ۱۲ اسفند ۱۴۰۲
از در کنار دمبول
گروه:
کاربران عضو
پیام: 911
آفلاین
عده ای اینجا به من تهمت دزدی زدن که من شدیدا تکذیب می کنم و این عده خیلی نمک بخور نمک دون بشکن هستن...
بنده یه مقدار پول تو جیبم اضافی اومد از پولای ملت که میلاد اومدم گفت من کیک خریدم انقد ظرف ها هم انقد گرد رو به بالا شد انقد این پولا رو بده من و من مجبور شدم برای اونایی که سفارش یادشون رفته بود پول از جیب خودم بر گردونم واقعا من چقد بدبختم ...
در ضمن اونجا همه مارو تیغ زدن حتی اون صفر از 5 هم پونصد تومنی مارو نداد گفت موقع رفتن بگیرین که ما یادمون رفت...
از تولد همه گفتن از بعد تولد و عملیات های حذب بگم
در کل تولد خوبی بود و مونالیزا هی گلوله برف به بارون زد و بارون هم یقه منو می گرفت...و خلاصه من شبیه آدم برفی شدم...
برادر حمید شبیه این سلاح های منحنی زن برف رو از 12 کیلومتری میزد رو کفش پونی فرود میومد(آدم این جوونای غیور حذب رو که می بینه به داشتن همچین نهادی افتخار می کنه)
بعد از اون ماجرا بنده به همراه سگ توله ی وفادار حذب به سمت چند درخت تنه نازک رفتیم که روی اون ها برف نشسته بود و قصد داشتیم هنگام رد شدن 5 مدیر ارزشی با لگد به درخت بزنیم تا آدم برفی بشن و با تمام قدرتی که داشتیم با حرکت آبدولچگی به درخت ضربه زدیم اما دریغ از ریختن یه دونه برف(برف رو درخت یخ زده بودن)
البته چون بارون مورد بیشتر حملات بود و مثل سیریش به علی چسبیده بود و بچه ها هم که هدف گیریشون دقیق بیشتر به وبمستر بزرگ می خورد تا کوچیکه(چقدر بده آدم انقد محبوب باشه)
خلاصه هنگامی که با پایتخت رسیدیم علی و پویان از ترس اینکه نقشه ی دیگیری براشون داشته باشیم از بیراهه ای که راهشون رو 2 ساعت به ونک دیر تر می کرد رفتن (به هر حال ارزشش رو داشت معلوم نبود قرار بود چه بلاهایی سرشون بیاد)(قرار بود شیر برف شن)
خلاصه بعد تولد بیشتر از خود تولد خوش گذشت(طبق معمول هر سال)

و اینکه افراد حذب به همراه عامل و جاسوس نفوذی مدیران مونالیزا معلوم نیست تا چند روز دیگه شناسه ها شون رو دارن...


خوب دیگه این چیزایی بود که فکر کنم ملت ننوشته بودن من نوشتم کامل شه
(در ضمن متینم خیلی موذیه و من به زودی این موضوع رو افشا می کنم)


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۹ ۲۲:۵۷:۲۹
ویرایش شده توسط بیل ویزلی در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۹ ۲۳:۰۷:۵۳

[size=large][color=FF0099]كتاب خاطرات من از ققنوس:[/colo


Re: مدیریت جلسات حضوری سایت
پیام زده شده در: ۱۷:۳۲ شنبه ۹ دی ۱۳۸۵

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ سه شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۵ یکشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۶
از برزخ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 375
آفلاین
البته برای ما که پارو زنان(!!) خودمونو رسوندیم به تولد و کلی ریاضت کشیدیدم کیک با طعم پیاز هم برامون فرقی نداشت ولی خودمونیما... کیکه خامه داشت اصلا؟ اون قسمتیش که به من رسید منو یاد کیک های مینویی که دبستان بهمون میدادن مینداخت!

بیسکویت بیگی(بیگانه ) با نسکافه های بانی چاو شدیداً میچسبه! به همتون مصرف اون رو سه روز در هفته توصیه میکنم... (مال کی بود راستی بیسکوییته؟ )

صندلی های این رستوران ِ گرافیک بالا، شدیداً قابلیت ارتجاعی داشت... بطوری که چند بار یکی از سکانس های فیلم ماتریکس رو به صورت زنده اجرا کردم... اگه قصد کارگردانی فیلم های اکشن رو دارین حتماً سری به این رستوران بزنین!

و در آخر اون بابایی که اول میتینگ خیلی ریلکس سیب زمینی سرخ کرده میخورد احتمالا تانکس بوده و قیافشو تغییر داده بوده... چون اصلا میتینگ ِ به این ورزشی ای واسش عجیب نبود!... من هنوز اندکف اونم!


شک نکن!


Re: مدیریت جلسات حضوری سایت
پیام زده شده در: ۱۷:۰۶ شنبه ۹ دی ۱۳۸۵

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
ساعت شروع ميتينگ:4
****************
ساعت 2:هوا تقريبا خوب بود و به گزارش هواشناسي هوائي نسبتا خوب و ارام و حرف گوش كن و سربه زيرو...انتظار ميرفت.
ساعت:2:5_مشغول پوشيدن لباس بودم كه ناگهان ابرهاي سياه پهنه اسمان را در برگرفت و برفي باريد چنان كه نگو و نپرس_اينم شانس مزخرف ما!
ساعت3:خلاصه با هر زور و زحمتي بود يه ماشين گرفتم و رفتم و خيلي هم به راننده تاكيد كردم كه من بايد راس ساعت 4 باني چاو باشم كه بازم مثل دفعه قبل عجله كردم انگار و 3:40 دقيقه توي رستوران بودم كه در بدو ورود دراكو و يكي ديگه از بچه ها را كه نميشناختم را ديدم كه حتي قبل از من انجا بوده اند و مشغول رتق و فتق امور.
بعد هم كه بارون امد البته بارون نه ها!اون بارون منظورم از نوع خون الودشه!
چند دقيقه بعد ارشام و بادراد امدند به همراه يك موجود ناشناخته كه من بعدا من متوجه شدم هدويگه و ازش پرسيدم پس پرهات كو؟
گفت:قارچ كچلي گرفتم ريخته!
ولي گذشته از شوخي گفت چون هوا برفي بوده نتونسته پروازكنان بياد و بطريق مشنگي نقل مكان كرده!
طي دقايق بعد هم بچه هائي از جمله:استر/بينز/فكر كنم لوئيس لاوگود/واگر اشتب نكنم لي جردن و يه سري ساحره هم تشريف اوردند.
*************
نكات قابل توجه:
مديراني كه در ميتينگ بودند:
هري/كريچر/بارون/دامبلدور/موناليزا
كسي يادم رفته بگم عفو كنه.
_بعد از امدن چند تا از بچه ها من رو به بارون(اسيدي يا خون الود)يعني ارباب قبلي يه تعظيم رفتم و به سبك جواد رضويان گفتم:اي جووووووووونم...كه به قول سيد جمال الدين اسدابادي خيلي خنده شد.
_خلاصه رفتم يه گوشه پيدا كرديم و من در كنار ارشام/هدويگ/استر/بادراد /لرد ولدمورت و...نشستم.
بعد از مدتي كه يه خرده بچه ها حرف زديم و لرد يه جائي رفت و برگشت من يع دفعه نگاهم افتاد به لرد و همينجوري في البداهه گفتم:
ارباب خودم سلام و عليكم...
ناگهان استر از خنده تركيد و من تازه دوزاريم جا افتاد كه اين شعر را براي حاجي فيروزهاي قديم ميخوانده اند!!!!
خلاصه با استر كف زنان ادامه داديم:
ارباب خودم سلام عليكم ارباب خودم دستاتو بالا كن...
كه البته من ميخواستم برم ذغال بيارم و لرد را سياه كنم بفرستم وسط اين شعر را همه با هم براش بخونيم كه به دليل ترس از خشم ارباب اينكار را نكردم!
_بعد از مدت مديدي منو را اوردند و گفتند فقط از قسمت كافي شاپ انتخاب كنيد ولي خدائي حيف شد چون من و چند تا ديگه از بچه ها ميخواستيم كله پاچه يا اگه نشد ابگوشت پر ملات بخوريم!
_در راه برگشت منم در قسمتي از راه بهمراه هري پاتر و بارون خون الود كه سعي در استتار داشتند تا مانع ترورشان شوند روان شدم و در مورد ترجمه كتاب هفت پرسيدم كه هري يه نقطه نظراتي داشت كه در صورت مرتفع شدنشان گفت ترجمه گروهي كتاب هفت انجام خواهد شد كه من بسي خوشحال شدم چون همه ما ميتونيم به واسطه زحمات دوستان عزيز دست اندر كار ترجمه مانند كتابهاي قبل ترجمه اي بدون سانسور و قابل قبول را بخوانيم.
_الحق والانصاف براحتي نميشه از كنار زحمات ققي/دراكو و به خصوص البوس دامبلدور عزيز در هر چه بهتر برگزار شدن جشن گذشت
_مثل ميتينگ قبلي من و هاگريد دوشادوش هم و صحبت كنان در راه برگشت به خانه با هم رهسپار شديم.
خلاصه ميتينگ ما به سر رسيد و دالاهوف با سر و روئي بس برفابي شده به خونه رسيد!



Re: مدیریت جلسات حضوری سایت
پیام زده شده در: ۱۵:۳۴ شنبه ۹ دی ۱۳۸۵

مرلین (پیر دانا)old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱۱:۲۹ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1286 | خلاصه ها: 1
آفلاین
ابتدا از همه آنهایی که بعد از جشن به دلیل نارضایتی از بی نظمی اعلام کردند که گزارش ننویسیم معذرت میخوام! چون گزارش نوشتنیست و اگر ننویسیم میگویند سواد نداری!

========--------------------============
چهارشنبه، ساعت 3 بعد از ظهر!

من: سلام بابا حالت خوبه؟
بابا: سلام پسرم من خوبم تو چطوری؟ خوش میگذره؟؟
من: به مرحمت شما! (چقدر تعارف دیکه پاره میکنی بگو دیگه!)
بابا: هر چی میخوای بگی الان نگو! قبلش برو یه لیوان چایی (چای لیوانی) برام بریز بعد اگه حسش بود اجازه داری حرف بزنی!

من: چشم پدر! شما جان بخواه!

من در آشپزخانه: الان یک چایی برات بسازم که تا یه هفته منو بفرستی فرانسه!

صدای بابام از اتاق اونوری: پس این چایی چیب شد؟؟
من: الان بابا صبر کن دم بکشه!
نگاهی می اندازم، کسی این اطراف نیست. خیلی سریع ماده جادویی ای را که از هاگوارتز دودره کرده ام داخل قوری میریزم و چند دقیقه بعد (طرفای ساعت سه و نیم!) یک چای خوش رنگ قرمز میریزم و فلفور خود را به بابا میرسانم. آآآ خوابش برده!
اشکال ندارد! به عمد پایم را به بخاری میکوبانم تا صدای قارامبی که ایجاد شده است بابا را از خواب بپراند
بابام:
من: چای آوردم!
بابام: چای میخوریم! هووورررتتتتت!
با خیالی آسوده نشستم و منتظر ماندم تا قطره آخر چای را هورت بکشد. سپس قبل از اینکه یک بار دیگر به خواب برود گفتم: بابای خوب و خوش هیکل و خوشتیپ و با جذبه من! من به داشتن همچین پدری افتخار میکنم.. تو آخرشی! اصلا بهتر از تو در این دنیا وجود نداره! میگم این قضیه تهران رفتنو جشن تولدو....
یک آن پدرم اینطور میشود: اما بعد از چند ثانیه که معجون اثر میکند میگوید: باشه پسرم! همین الان برو زنگ بزن به 117 شماره آژانس هواپیمایی مهربان رو بگیر ببین پرواز چه ساعتایی داره..
به خودم زحمت نمی دهم که بگویم باید به 118 زنگ زد، عین جت خود را به تلفن می رسانم.
من: الو؟ فووت!! ا تویی 118 جون؟ چطور متوری؟ هوا خوبه؟ یه چند تا آژانس هواپیمایی بده ما که کار داریم!
118: لطفا یادداشت بفرمایید: ... ... ... ... .. .. ...
من: خب خب بسه بابا! صدوهیجده هم صد و هیجده های قدیم! این کامپیوتریاش اصلا فاز نمیدن
نیم ساعت بعد از اینکه در هیچ کدام از آژانسها کسی تلفن را برنمیدارد پدرم خودش آماده شد و گفت که میرود برایم بلیط بخرد!
دست خودم درد نکنه، عجب معجونی
چند ساعت بعد بابا زنگ میزنه: اوه پسرم متاسفم بلیط تمام شده!
من: نهه؟؟؟؟
بابا: یه دقه صب کن ببینم این آقا چی میگه؟..چی؟ اومدی بلیطتو پس بدی؟ فردا صبح وقت نداری بری تهران؟ ا خب چرا برو!!
من: بابا همینو بگیر همینو بگیر!!
بابا: اوا راست میگی! خوب حالا که نمیخوای بری بیا این بلیطو بده من....


من را میگویی از خوشحالی پریدم توی نت و به بوق بوق پرداختم!

================--------------================
پنجشنبه صبح زود!
پریدم داخل فوکر 100 روسی و تهران پیاده شدم، پریدم خونه عمو، نهار خوردم، ساعت 2 زنگ زدم تاکسی تلفنی سر کوچه گازشو گرفت اومد!

پیکانی بود بس ارزشی! یاد بلرویچ مرحوم افتادم و تا نصفی از مسیر گریه کردم..
همینطور همگام با ترافیک پیش میرفتیم که یهو ماشین به پت پت افتاد و خاموش شد.
من در دلم: آآ دیگه نمیرسم.. کاش بگم برم گردونه!
راننده تاکسی: نگران نباش پسرم الان روشن میشه! اینو تازه دوگانه سوز کردم هی بازی در میاره!

بعد از پنج دقیقه که شونصد بار استارت زده شد دوباره به حرکت در آمدیم.. ترافیک ترافیک ترافیک.. واقعا شما با این شهر چه میکنید؟ به قول راننده تاکسی هر بوقی از راه میرسد ماشین را برمیدارد و میاید داخل خیابان! آخر یکی نیست بگوید این چه وضع رانندگیست!
پیش میرویم.. دو بار در راه خاموش میکنیم... کم کم باران شروع به باریدن میکند.. بارانیست بس لوس و بی مزه! هیچ بارانی باران بوشهر نمیشود باور کنید!

اما انگار این باران معمولی نیست.. جامد است! چیزهایی روی شیشه میبینم.. سفیدند؟ بزرگتر از یک قطره اند؟ برف اند؟؟؟ برف!!!
آری برف! برف!!! بارش برف است این نقش و نگار!! اولین بار در عمرم است که برف را از نزدیک رویت میکنم!!
چه زیباست! خوشمان آمد...

هر چه بالاتر میرویم برف سنگین تر می شود. تا جایی که از سرما نمی توانم دستم را از پنجره بیرون ببرم.
جایی حوالی خیابان شریعتی هستم. زنگ میزنم به بارون خون آلود که الان باید تبدیل به برف خون آلود شده باشد.
- الو؟ اونجایی؟
- آره بابا مرلین جون تو کجایی؟
- من اینجام!
- آها فهمیدم خیابون شریعتی هستی! یه چند تا بلوارو بگذرونی رسیدی!

آره جان خودش! رفتیم و رفتیم. باز خاموش کردیم.. رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به یک بلوار معلوم الحال به نام میرداماد! بلوراهای بوشهر قشنگترند
صد بار ترمز زدیم و من در این برف و کولاک از این و آن پرس و جو کردم که این بانی چاو کجاست! به خیالم رستورانی باشد که در کل تهران شهره عام و خاص است. از نقشه پرینت شده کروکی محل جز یک تکه کاغذ خیس آب بیشتر نمانده!
پمپ بنزین را منور میکنیم و از همانجا به برف خونآلود زنگ میزنم.

- الو من اینجام چقدر دیگه اونجام؟
- رسیدی بابا یه چند متر بیا جلوتر!
- بگی منو اومدم!

گازش را گرفتیم و چند متر جلوتر آن طرف خیابان رستوران کوچک و غبارگرفته و معلوم الحال بانی چاو را مشاهده نمودیم! دوبرابر پول راننده تاکسی را به عنوان شیرینی به او دادیم تا همی در این هوای برفی زحماتش بی پاسخ نماند و خداحافظی کرده با یک بشکن درب رستوران ظاهر شدیم.
در اولین قدم یک عدد ققی دیدم.
-سلام چطوری؟ این کیه؟ تو کی هستی؟ شناسه شما؟ شما؟ شما؟ شما؟ شما؟ شما؟ شما؟ سلام سلام سلام سلام سلام شما؟ شما؟ ....

این روند همچنان ادامه داشت.
از داخل میتینگ که همه کم و بیش گفتند! اولین ساحره ای که وارد شد بسیار مرا در شوک فرو برد! البته مطمئن باشید من به او نگاه نکردم اما تلپاتی های جادویی به من رسید که این فرد کسی نیست جز مد آی مودی اول سایت! دورادور با اشارات جادویی سلام کردم و دیگر هیچ!

لحظه به لحظه هجوم ملت ارزشی بیشتر شد. تا جایی که من شمردم چهل نفر پسر بودند و یازده نفر ساحره و تعدادی هم همراه و والدین گرامی که همینجا از حضورشان تشکر به عمل می آوریم

خود میتینگ چیز خاصی نداشت. با برادران باحالمان گپی زدیم و میلک شیکی خوردیمو کیکی به رگ وارد کردیمو حالی به حولی..

چند تایی که نامشان یادم است و باهاشان صحبت ها کردم میگویم و هر که را از قلم انداختم اتوماتیک مرا ببخشد!

دارک لرد (عکساشو میدیدم میترسیدم اما اونجا دیدم که اصلا هم ترسناک نیست خیلی هم باحاله!)
مملی (فکر میکردم با یه پسر خیلی خیلی چاقتر از خودم مواجه میشم اما در کمال تعجب دیدم که روی هر چی آدم لاغره کم کرده! البته یک حمله گاز انبری به سبک صندلی چسبان به این شخص وارد شد و همه انگشتاش از جا کنده شد و جیغش به هوا رفت. اما خب چون حاجی جادو بلد بود خیلی سریع قبل از اینکه بشه با دوربین دستهای بی انگشت مملی رو عکس گرفت با چسب دو قلو همه مشکلات رو حل کرد!)
ققی (یه بار ورودی دیدمش یه بارم موقع ترک سالن و صد البته وقتی که داشت پولا رو جمع میکرد یه عکسم وقتی که پولها رو تو دستش بالا پایین میکرد گرفتم تا مدرکی باشه واسه آینده! )
فراز پاتر (با وجودی که توی اینترنت ندیدمش اونجا جزو بروبچز شاد و شنگول بود و حالی به حولی)
آبرفورث (ایشون رو هم تو نت زیارت نکرده بودم اما بچه خیلی خوبی بود! ما که خوشمان آمد! دمش گرم)
سیریوس (کدومشون بود؟؟؟ فقط یادمه یه نفرو نشون دادن گفتن این سیریوسه! منم گفتم سلام چطوری پسر خوبی؟ و غیره!)
هاگرید (هاگرید هم بچه شنگولی بود ولی خیلی باهاش نحرفیدم. تو اون شلوغی همین که آدم میتونست به تک تک افراد سلام کنه خیلی بود!)
آناکین (اوه اوه! فردی شدیدا مشکوک! خیلی مشکوک و مرموز میخندید! اصلا بهش نمیومد ولدمورت باشه! همون آناکین راست کار خودشه... بهرحال از مصاحبت ایشون هم بهرمند شدیم!)
توماس جانسون (این فرد هم بچه باحالی بود! از مصاحبت ایشان نسبتا بیشتر بهرمند شدیم و کلی هم درباره گروه ترجمه حرف زدیم و در افکارمون تصمیم گرفتیم دیگه همچین خطراتی رو به جون نخریم!)
بارون خون آلود (پشت تلفن - داخل رستوران و غیره.. آدم به مهربانی این شخص وجود نداره؟ نمیدونم! اما برخلاف چهره خفنش در نت فردی افتاده خاکی و باحال است! خیلی باهاش نصحبتیدم چون قبلا صحبتیده بودیم پارسالش!)
سوروس اسنیپ سگ سیبیل! (ایشون خودشون میدونن که چیا گفتیم.. حرفامون رو نمیشه اینجا آورد )
استرجس پادمور (اوف! ورجه وورجه رو بیخیال! آبرو ما رو میبری؟؟ من کی گفتمتو خیابونا دستی میکشم؟ )
هدویگ نوک طلا (اون اول که دیدمش شناختم. از لبخندش! مثل لبخند مونالیزا که نبود اما بهرحال شاد و شنگول و مدام هم به این قضیه اشاره میکرد که قزوینیه! اما من بدون اینکه ازش بترسم کنارش نشستم و گپی مختصر زدیم )
هری پاتر وبمستر (ایشون در مورد گارانتی نداشتن ترجمه های هری پاتر صحبت کردن و خیلی تاکید کردن که از ترجمه های خارجی بخریم که هم ضمانتنامه معتبر دارن هم خدمات پس از فروش میدن! در آخر هم از اینکه دیر اومدن از خودشون معذرت خواستن و قول دادن که دیگه افتخار شرکت در جشن تولد سایتشون رو از دست ندن! (اون ور که حرف میزدیم میخواست پول بلیط برگشتمو حساب کنه! جون داداش قابل نداره مهمون ما باش! ) )
پرسی ویزلی (چاکر داداش چرا ساکتی! چرا هک نمیکنی؟ گفتم الانه که پرسی جان بیاد آیدی همه وبمسترای حاضر رو قلف کنه )
بودریک بود حمید (اه اه اصلا محل نذاشت! فهمیده بود میخوام برای گریفیندور امتیاز اضافی بگیرم (آخه طرف تو هاگوارتز معلم ماگل شناسیه؟) اما در کل بچه توداری بود! چاکریم!)
آرشام (مرموز! رفیق! باحال! دل تنگ! خوشحال شدم دیدمت جیگر!)
دراکو مالفوی (بی تفاوت و کاملا مردمی نشسته بود و چیز خاصی نمیگفت. گویا به این میتینگ های ارزشی عادت داره.. هر چند از صحبت کردن با این بازیکن اسبق کوییدیچ، وبمستر سایت کوییدیچ و غیره و ذلک بسی لذت بردیما)
موسالیزا (فقط یه جا اون طبقه پایین ازش پرسیدم شما و با خنده گفت مونالیزام! )
بیگانه (یک انسان شوخ و شنگ و باحال که به هالی ویزارد علاقه داره و ما هم به او علاقه داریم و بسی در برخی موارد اختلاط کردیم و خوش گذشت)
بینز (که برخلاف اون چیزی که فکر میکردم انسانی با صورتی هیجان انگیز و شاداب و سرحال و با ذوق بود و من که خیلی خوشم اومد ازش! )
راجر دیویس (از من هم کمرو تر و ساکت تر! ای بابا ما فکر کردیم فقط خودمون بی سر و زبونیم.. نمیدونم شایدم قبلا صحبت زیاد کرده دیگه وقتی کنارش نشستیم حوصله بحث کردن نداشته! خلاصه کمی مورد راهنمایی ایشون نیز در برخی مسائل قرار گرفتیم!)
فنگ (ما رو تحویل گرفت دمش گرم! ما هم چون تحویلمون گرفت خودمونو تحویل دادیم کلانتری بعد دیدیم نه دیگه اونقدرم تحویل گرفته نشدیم!)
کالین کریوی (قبل از هر چیز: !!!!!!!! بعد: بابا کالین جون تو چرا یک ساعت بعد از میتینگ پیدات شد؟ اما فرقی نداره بهرحال خیلی خیلی خیلی خیلی از دیدنت خوشحال شدم! هر چی باشه عمری با هم آفتابه ساختیم!)
لسترنج (پیام جان هم همونطور بود که حدسشو میزدم. قیافش همون بود رفتارشم همون! از معدود افرادی که در دنیای مجازی و غیرمجازی یک شکلند
بارتیموس کراچ (که خیلی بگو بخند نداشت اما به نظر پسر باحالی میومد و گپی هم داشتیم در مورد ازدیاد شخصیت های تایید شده بارتیموس کراچ در جادوگران که به طرزی خفن و معجزه آسا صورت گرفته بود و خب گویا حل شده! )

آقا من یواش یواش هر کی یادم اومد با ویرایش اضافه میکنم! هر کی جا موند مطمئن باشه عمدی در کار نبوده!
این فایرفاکسم به طرز فجیعی در هنگ شدن غلت میزنه! ببخشید اگه برخی رو جا انداختم! فوق العاده همه چیز داره قیلی ویلی میره.. دیگه چشام کار نمیکنه مغزمم نمیکشه.. اگر در مورد کسی بد حرف زدم چه توی میتینگ چه توی این گزارش به بزرگی یا کوچیکی خودش منو ببخشه! یک نکته جالب توجه هم یادم رفت بگم و اون حضور یک پسربچه توپولی ده ساله و بانمک بود به نام ریموس لوپین که فرصت نشد باهاش بصحبتم و همینجا میگم ایول گریف و بچه های با استعدادش! )
...

چاکر داداش! بای!


ویرایش شده توسط مرلین کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۹ ۱۵:۴۳:۴۳
ویرایش شده توسط مرلین کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۹ ۱۶:۳۶:۰۸

امضا چی باشه خوبه؟!


Re: مدیریت جلسات حضوری سایت
پیام زده شده در: ۱۳:۳۷ شنبه ۹ دی ۱۳۸۵

Irmtfan


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۴ شنبه ۱۳ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۹:۵۷ چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۵
از پریوت درایو - شماره 4
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3125
آفلاین
اینجا هیچ کس نمیخواد به طور شفاف اطلاع رسانی کنه
چون که بنده میبینم هیچ کس نمیخواد پرده از بزرگترین سوئ قصد برداره خودم وارد عمل میشم

بله این برف بازی در انتهای جشن هم همش تقشه دشمن بود تا در زیر این پوشش از عناصر خود فروخته استفاده کرده و من یعنی وب مستر سایت رو ترور کنند. بعدش دیگه میتونستن ریشه هری پاتر رو در این کشور و کشور های همسایه و کشور های دیگه و کل کره خاکی و شاید کهکشان های دور و بر بخشکونن.

شما که نمیدونید احتمالا اگه خدای نکرده من طوریم میشد رولینگ یه سال نوشتن کتاب رو متوقف میکرد و این هری پاتریا باز مجبور بودن دو سال آه و ناله کنن. من مهمترم یا بمب گذاری های لندن؟
ولی کور خونده بودن و به زمین سفت نخورده بودن

- من حواسم بود که عده ای در عقب حرکت میکنن پس من برای اینکه حال اونا رو بگیرم در جلو حرکت میکردم. با این تاکتیک بود که تونستم نقشه های اون عده رو در نطفه خفه کنم.

- اونها به من برف میزدن و من هم شناسه هاشون رو در یاد داشتم تا خوب بزنمشون حالا نتیجه این بزن بزن به ضرر کی تموم میشه؟ ای برف زن ای معتاد ! دو تا گوله برف مهمتر بود یا بسته شدن شناسه؟

- من برای اینکه دشمنان رو بیشتر بشناسم در یه حرکت آکروباتیک نشستم و پا شدم و با کف دست روی زمین دو دور زدم ( حرف کسانی که بعدا ممکنه جرات کنن و بگن من زمین خوردم به شدت تکذیب میشه البته فعلا که جرات نکردن)

- این توطئه در آستانه تولد سایت برنامه ریزی شده بود و در جاده نیز همین دشمنان قصد داشتن با باراندن برف و لیزاندن ماشین ها روی برف ها و ایجاد تصادف باعث مقتول کردن من یا حداقل نرسیدن من بشن ولی دیدن که من رسیدم.

- من در دفعه آینده با بادی گارد خواهم آمد چون این دفعه بادی گاردم ترسید با من بیاد. من که میگم وضعیت فوق حساس بود

- من به اینها میگویم که من فعلا هستم و همینطوری من در جمله هام به کار خواهم برد تا چششون دراد


Sunny, yesterday my life was filled with rain.
Sunny, you smiled at me and really eased the pain.
The dark days are gone, and the bright days are here,
My sunny one shines so sincere.
Sunny one so true, i love you.

Sunny, thank you for the sunshine bouquet.
Sunny, thank you for the love you brought my way.
You gave to me your all and all.
Now i feel ten feet tall.
Sunny one so true, i love you.

Sunny, thank you for the truth you let me see.
Sunny, thank you for the facts from a to c.
My life was torn like a windblown sand,
And the rock was formed when you held my hand.
Sunny one so true, i love you.


Re: مدیریت جلسات حضوری سایت
پیام زده شده در: ۱۲:۵۳ شنبه ۹ دی ۱۳۸۵

کریچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ یکشنبه ۸ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۲۰ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۲
از خانه ي شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1223
آفلاین
از اونجایی که من عقده دارم گزارش بنویسم و الان این دامبل همه چیز رو گفته و من دیگه اون قدرم عقده ای نیستم که گزارش تکراری بنویسم یک چیزایی مینویسم که اصلا هیچ کس نمیدونه
( کنجکاو شدین نه؟ خوب نشین چون من با خود تولد زیاد کار ندارم )

توجه توجه: خواندن این پست به هیچ وجه توصیه نمیشود حتی اگر خیلی علاف هستین هم وقتتون رو طلف نکنین از ما گفتن بود

یک روز قبل میتینگ در حالی که در مسنجر توسط عله بزرگ که اون روز در مود خوب نبود خفت شده بودم
عله: هی تو به چه درد میخوری؟
من: ها؟:
عله: چرا پستای ارزشی تاپیک ثبت نام رو پاک نکردی؟
من: ناظر پاک میکنه دیگه
عله: ببر . تو باید وارد عمل میشدی و ققی و سرژ رو به سزای عملشون میرسوندی شوخی شوخی با تولد سایت هم شوخی؟
من: بچه هستن ببخششون
عله: هفته ی دیگه خودمم میشم مدیر انجمن حالشون رو میگیرم تک تک
من: وقت داری؟
عله: دارم خوبشم دارم بهشون حالی کن من خفنم
من: باشه حالا اینو ولش فردا زود بیا میزارو بپیچینم
عله: باشه می یام


فردای اون روز من دارم با خودم فکر میکنم

خوب من باید سه و نیم اونجا باشم بعد یک تا سه کلاس دارم یک ربعم طول میکشه ترجمه ها رو از استاد بگیرم حتما هم باید برم که ترجمه رو بگیرم و نمیشه که کلاس رو بپیچونم . بعد اگه خیلی زود برسم 3:45 میرسم , البته اشکال نداره بارون و دامبل و عله هستن کارا رو میکنن

ساعت2:45 در کلاس
استاد بسه دیگه ما رو ..... :hamme:
استاد خسته نباشی.
استاد دیره
استاد لامصب برف داره می یاد تعطیل کن الان همه جا ترافیک شده

ساعت 3 : استاد محترم بالاخره راضی میشه ولمون کنه

من در حال سعی کردن برای رسیدن به استاد
من: بچه ها برین کنار من با استاد کار دارم
بروبچ: ما هم کار داریم
یکی از بروبچ: استاد هوا چقدر خفن شده نظرتون چیه؟
من:
یکی دیگه از برو بچ: استاد برام قرار بود میل بزنین چی شد
استاد : میزنم
بچه هه : استاد آی دی مسنجرتون رو هم بدین
من: بابا برین کنار کار دارم با استاد
بچه ها: نه ما استاد رو دوست داریم

ساعت3:20 دقیقه
من بالاخره به استاد رسیدم
من: استاد اون ترجمه رو بده من برم به کارم برسم
استاد: کدوم؟
من: استاد خودت رو لوس نکن بده دیگه
استاد:آها نیاوردمش که.... برو شنبه بیا
من: دیوونه من فقط واسه ترجمه ها اومده بودم

من با یکی از رفیقام به سمت ونک حرکت میکنم
رفیقم: تو این برف کدوم گوری داری میری؟
من: به تو چه
در همین حین 10 نفر با من تماس گرفتن و هی پرسیدن کجایی و وقتی فهمیدن هنوز به ونک هم نرسیدم کف کردن قول دادن اگه به تولد نرسیدم برام تعریف کنن چی شد
رفیقم: چرا همه به تو زنگ میزنن؟
من: اینم به تو ربطی نداره
رفیقم: تو میزبانی؟
من: نه من کاره ای نیستم
رفیقم: داری میری.......... بوق ............ بیب......... بوق؟
منم می یام
من: نه بابا بوقی کار فرهنگیه ونکم که رسیدیم راهت رو میکشی میری خونتون دنبال منم راه نیفت خبری نیست
رفیقم: به درک میبینم که داره برف مییاد و شب وقتی تو خیابون خوابیدی بهت میخندم و البته چون من رفیق خوبی هستم آدرس یک حموم عمومی رو میدم بهت تا شب اگه نتونستی خونه بری اونجا بخوابی

ساعت3:55 دقیقه

من به رستوران میرسم و دامبل رو میبینم که به صورت آقا یکی منو بگیره داره فعالیت میکنه
من بالا نرفته میرم پیش دامبل که داره با یکی از پرسنل حرف میزنه
دامبل: بله ...بله ... متوجهم ...... باید خدمتتون عرض کنم ما مقدار متنهابهی هستیم که بر حسب تصادف با یک اتفاق غیر منتظره مقداری از افراد به علل مختلف و سبک های زیباشناختی گوناگون در طبقه ی بالا پراکنده شدن و.........................( به علت زیاد بودن سانسور گشت)
ترجمه : آقا بیا این میزار و درست بچین ما دور هم باشیم
من: چطوری میلات؟
میلاد: سلام بفرمایین طبقه بالا
من: ابرو
دامبل سرش رو میندازه و جلوتر از من میره بالا
من: بوقی من دو ساعته اومدم اینجا یکم تحویل بگیر بزار با هم بریم بالا
دامبل اصلا گوش نمیکنه و بدو بدو میره بالا و من به صورت یک چیز بزرگ خورده تنهایی میرم بالا( چیز بزرگ=ضد حال)
بالا یک عالمه آدم هست که خیلی هاشون رو نمیشناسم و علاقه ای هم ندارم بشناسم
برو بچ هم گویا علاقه ای ندارن منو بشناسن و کلا من تابلو هستم
در این بین بارون سرش شلوغ بود و اصلا ندید ما آمدیم
من هم رفتم در گل مجلس نشستم و به همه جا تسلط داشتم که یک باباهایی اومدن لبتاباشون رو باز کردن و من فهمیدم خیلی اینا خفنن و سرشون بیچارها شلوغه و از کار و زندگی افتادن اومدن اینجا و حالا که عله نیست و بیکارن از اوقات فراغتشون استفاده کرده باگ های ویندوز ویستا رو کشف میکنن

اندکی بعد

یکی: این دامبل بیرون وایستاده داره یخ میزنه برو جاش وایستا گناه داره
من: وا..... خوب بگو بیاد تو
یارو: خودت بگو و در حالی که هر هر میخندید از من دور شد
در اینجا ما رفتیم دامبل رو بیاریم تو که دم در یک دفعه با سیل ملتی که یک دفعه با هم اومده بودن مواجه شدیم و تا یک ربع داشتیم با اونا سلام علیک میکردیم و فکر کردیم دامبل الان دیگه از سرما یخ زده اما دامبل در اون لحظه یک دفعه بنا به دلایل ناشناخته ای گرمش شده بود داشت بیرون بندری میزد( این قسمت معنا گرا بیده زیاد خودتون رو خسته نکنین بفهمین چی بوده)
من: دامبل بیا تو عقلت کمه اینجا وایستادی
دامبل: خوب بچه ها بیان خوش امد بگم
من: بیا بابا ........ باز حالت بد میشه صرفه میکنی میمیری میافتی رو دستمون

اندکی بعد
عله هنوز نیامده و همه در فکر اینن که چرا برنامه ریزی بده و ما چرا الان علاف هستیم و هی تیکه انداختن و کسی هم نبود بگه بابا همینه دیگه میخواین چی کار کنین مگه .

بعد دیدیم خبری از عله نیست و پیچونده گفتیم بزار یک چیزی حداقل بخوریم لذا دامبل کوشا و همیشه در صحنه رفت اسم ملت رو نوشت و ازشون یک عالمه پول گرفت
قبل از رفتن دامبل من و دامبل
دامبل: برم قیمتا رو بنویسم که بدونن قیمتش چقدره
من: نه دیگه غذا که نمیخوان از کافی شاپش هر چی خواستن واسشون بگیر
دامبل: کیکیش گرونه خط بزنم که کسی اونو انتخاب نکنه ؟
من: نه دیگه کسی انتخاب نمیکنه بعدش کیک میخورن دیگه , ضایع اس خط خطیش کنی
دامبل: چه سودی بکنیم
من: اره

بعد از جمع شدن پولها من و ققی در پایین برای تحویل سفارشات
آقاهه از خدمه ی اونجا چشمش به برگه ی تابلوی ما میافته که روش نوشته شده جادوگران
اقاهه: شما جادوگرین؟
ما: خجالت
آقاهه: پس چوب جادوتون کو
ما:
سپس این یارو رو به حال خودش رها کردیم و رفتیم جای خوب تولد که من همیشه دوست دارم یعنی صحبت با پشت دخلیا
من: اه اه این چرا اینقدر صفر از پنجه
ققی: خودتون اینجا رو پیدا کردین
من: سینا من حالم بد شده یکم از اون پولا بده شاید دردم تسکین پیدا کنه
ققی: حالا وایسا
و در این لحظه برداشت پولا رو گذاشت تو جیبش
بعد از گفتن سفارشات
پشت دخلیه: میشه اینقدر تومن( ها ها فکر کردین خودمون رو لو میدیم؟)
ققی برق شادی تو چشماش دیده میشد
منم همین طور
دو نفری: بله چقدر خوب چقدر عالی بفرمایین
من رو به سینا: خوب بقیش رو تقسیم کن 50 50
ققی در این لحظه : خوب وایسا اینا که پولای خودمه گذاشتم تو جیبم با اینا قاطی شده و هفت هشتا اسکناس برداشت
اینا هم جای فلانی و فلانی گذاشتم و یک هفت هشت تا دیگه برداشت
خوب بیا این دو هزاری اضافه اومده هزار تو هزار من
من

بالا در جمع بروبچ
ققی: ما خیلی پول دادیم از جیبم گذاشتیم اینجا چقدر گرونه
من: آره 5 تومن من 5 تومن ققی از جیب گذاشتیم
بارون: بیا اینا رو بگیر من دنگ فلانی رو میدم اینم از جیب میزارم دلم نمیخواد تو متضرر بشی
من و ققی : خنده


اندکی بعد هنگام صحبت با برو بچ
بینز: عله چرا نمییاد
من: پیچونده ما رو بوقی .. عمرا نمی یاد .... ما رو سر کار گذاشته ........ حالش رو میگیرم ........ ( اینا بیشتر جنبه ی تخیل و فانتزی داره جدی نگیرین)
بینز: اومد که
من: کو ... کجاست ... میدونستم می یاد

من رو به عله: سلام عله جان بیا بشین اینجا
عله: نه من میخوام وسط بشینم
من: بیا گل مجلس بشین
عله: نه من میخوام به اونا نزدیک باشم( عمرا نمیگم اونا یعنی کیا و تو خماریش بمونین چون اصلا چنین چیزی نگفت)hammer:
من: خوب پس بگم بشینن صحبت کنی؟
عله:آره بگو
من: ای ول حرفاش رو اماده کرده با تسلط و اعتماد به نفس اومده جلو
من: دامبل ققی برین برو بچ رو ساکت کنین

بعد از ساکت شدن بچه ها و شروع سخنرانی عله
من: این چی میگه مونا؟
مونا: همونا که هزار بار تو فروم گفته( مونا جان بلاک شدنت رو تبریک میگم و اصلا مهم نیست که تو چنین چیزی نگفتی)

در این لحظه بروبچ رستورانی یک کار شگفت انگیز کردن و یک اهنگ که من خیلی دوست دارم و عمرا از این خواننده گلابی ها نیست گذاشتن
من: اه عله ساکت دارم اهنگ گوش میدم
اما عله ساکت نشد و من خودم رفتم پایین و بعد از شنیدن صدای دست که نشون میداد سخنرانی عله تموم شده برگشتم بالا

بعد از آن سفارشات اورده شد که بروبچ باحال و با کلاس بستنی خوردن و سوسول بازی در نیاوردن که وای هوا سرده ما قهوه و هات چاکلت و اینا میخوایم اینجا دامبل اغفال شد و از این چیزا گرفت که توسط عوامل نفوذی و ستونهای پنجم نسکافش به زمین ریخت و برای او درسی شد تا دیگر تافته ی جدا بافته بازی در نیاورد

بعد از آن هنگام خورن کیک رسید که کیک بعد از بریده شدن و دست زدن و تیکه تیکه شدن بالاخره از زیر دست جماعتی که فکر میکردن کیک , آشه و میتونن اگر نیتی دارن با بریدن اون بهش برسن به سمت دیگر رفت و به برش های کاملا مساوی در سه نوع مهمان , کاربر عضو و مدیران تقسیم گشت
در اینجا نمیدونم کی بود که من رو مورد عنایت قرار داد و گفت بیا کمک کن هیکل گندت رو تکون بده بیا کیکا رو بده بچه ها بخورن
و منم اونجا تو دلم یک چیز خیلی بد گفتم و بعدش بلند شدم رفتم کمک

هنگام پخش کیک بارها صدای مملی امد که میگفت به من کیک ندادی و فکر کنم یحتمل پنج شش بارکیک گرفت و خورد
درآخر یک قسمت که مانده بود به سوی عله برده شد تا بعدا نگه چرا به من کیک ندادین و من چون با این کیک های قهوه ای زیاد حال نمیکنم و همون تکه ی وبمسترانه ای که برام بریده بودن بسم بود مثل بعضی ها موضع خودم رو سریع عوض نکردم و نرفتم پیش عله بشینم

در اخر دیدیم تا ساعت 6 رزرو کردیم ولی هم اکنون 7 هست و ما تلپ هستیم کمی خجالت کشیدیم و بلند شدیم که برویم خانه ی خودمان لذا همگی رو به بیرون هدایت کردیم و خیلی جالب بود که حدود ده دوازده نفر در نقش میزبان به ملت خوش امد گویی و خوشحال شدیم گفتن

در مسیر برگشت اعضای ارزشی برف بازی کردن و هی برف زدن به هم که من خوشبختانه نه جزوشون بودم نه برفی به من زده شده بر خلاف شایعاتی که درست کردن و گفتن کریچ برف خورد
ناگفته نماند رفیق ما در طول تولد هی برای ما اس ام اس میفرستاد که کارت تمومه و شب خوش و اگه ندیدمت حلالت میکنم اما به کوری چشم اون همه ی خیابان ها خلوت بود و ما به راحتی رسیدیم خانه مان


كريچر مرد ؛ زنده باد كريچر


Re: مدیریت جلسات حضوری سایت
پیام زده شده در: ۹:۲۲ شنبه ۹ دی ۱۳۸۵

کرام سابق


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۳ دوشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۱:۵۰ شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۲
از هاگوارتز..تالار اسلیترین
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 901
آفلاین
نکات مهم جشن تولد:

1-وقتی رسیدم به سیریش و مالفوی برخوردم که با حالت---> به من نگاه میکردم!!...چشمم به میز افتاد دوزاریم افتاد که کیک ها اومده بود و بیچاره ها مجبور شده بودن کمی پر از خالی شوند!!!

2-بیگی جونم هم اومده بود ....از دیدن دوباره هدویگ بسی خوشحال !! شدم...حیف نوکشو جا گذاشته بود!!آرشام هم بچه خوبی بود!

3-اول فقط دو ساحره اومده بودن و من دلم به حالشون سوخت!!!چون بیست تا جادوگر بودیم!!...به هر حال اونا با حرف زدن سر خودشونو گرم میکردن

4-یهو همه جا دارک شد و فهمیدم حاجی دارکی!!((این کلمه مخصوص خودته فرهاد )) و لرد مملی کبیر ملقب به آبر!!...وارد شدند

5-دو عدد رایانه همراه موجود است!!برای بازی کردن صف ببندید!!....یه کسی که همیشه در این جور کارهاپیش قدمه!!شروع کرد به بازی کردن و بیخیال تولد شد!!من اسم نمیبرم همه میدونن کی بود

6-شاهکار یکی باعث شد کل جشن قهوه ای رنگ بشه!! ....بابا کمی دقت کن!

7-هری بعد از یک ساعت وارد شد....مگسان به دور او حلقه زده و پاچه خواری مینمودند ولی عمرا به پای من برسند

8-سخنرانی هری با سکوت کامل برگزار شد....و همه باگوش جان به سخنان اون گوش میکردند...ملت پیشرفت کردن!!!

9-بعد از میتینگ...با بروبچ پیاده به سمت ونک رفتیم...متاسفانه کفی دو بار گوله برف پرتاب کرد هیچی نگفتم بار سوم که پرتاب کرد سعی کردم چیزی بهش نگم.....ولی وقتی حواسش نبود تا حلقوم مبارکش برف خالی کردم و به ادم برفی تبدیلش کردم...به طوری که همه ازش میپرسیدن چه بلایی سرت آمده!!!

10-کلا میتینگ خوبی بود...ممنون از همگی که تشریف اوردید و ممنون از البوس عزیز که زحمت کشید


کرام اسبق!

قدرت منتقل شد!


Re: مدیریت جلسات حضوری سایت
پیام زده شده در: ۸:۵۷ شنبه ۹ دی ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
"حال که اینطور است ، ما نیز می نویسیم"

رسائل جغدیه – کتاب هفتم – باب هفتم – فصل هفتم – مکاشفت در مسافرت - ابتدای فصل

--

سخنی با خوانندگان :

بخوانید تا بدانید .

---

مقدمه :

ما نیز می نویسیم تا شما بخوانید . و بهره ای ببرید . و ما نیز خود را خالی بنماییم . باشد که چاه محترم مرلینگاه محترمه خانه ما زودتر خالی شود تا نیازی به خالی کردن خود در این مکان فرهنگی نداشته باشیم .
به امید آن روز .

---

آنچه گذشت کوچولو :

همه چیز از فروردین هشتاد و پنج شروع شد . تب هری پاتر او را فرا گرفته بود . وارد سایت جادوگران شد که از تیر سال پیش با آن آشنا شده بود . تنها خواندن فن فیکشن ها عطش رو به فزونی او را سیراب می کرد . بعد از خواندنشان گشتی در باقی نقاط سایت زد و با معضلی به نام رول پلیینگ آشنا شد . پس شد آنچه شد .

و به جایی رسید که خود را در تهران در میان جمعی یافت که همچون او بودند . دوستداران هری پاتر . دلبستگان هری پاتر !

---

ماوقع :

چهارشنبه شب-
مسافرا از اتوبوس ولووی سفید کثیفی پیاده شدن و هر کدوم به سمتی که باید ، رفتن . و منم از این قاعده مستثنی نبودم .

پنجشنبه صبح-
- اومدی تهران که بشینی خونه مثل همونی که این روزا قربونیش می کنن منو نگاه کنی ؟
- خب نه .
- پس برو بیرون یه چرخی بزن .
- نه من هیچ جا نمی رم .
- چرا ؟
- من که شانس ندارم یهو یه چیزی می شه تو دردسر میفتم نمی تونم عصری برم میتینگ .
- خدا شفا بده !(پایه ام)

پنجشنبه ظهر-
پریدم تو مترو . تر تر تر تر تر . رسیدم به ایستگاه امام خمینی . توپ خونه خودمون .
وسط سالن اصلی اونجا واستاده بودم و داشتم مکررا به اطراف نگاه می کردم .
- پس این لرد و دم دستگاهش چرا نمیان ؟ دنبال یه آدم کلاه دار بگرد . یه آدم ارزشی کلاه دار !
سه نفر آدم در ابعاد مختلف از کنارم گذشتن . یکیشون به طرز مشکوکی نیمچه سلامی کرد . سه سوت گرفتم که بادراده !
- بینم لردی تو قرار نبود کلاه بزاری ؟ ... پس چرا بی کلاهی ؟ ... من نیم ساعته دارم دنبال یه آدم کلاه دار می گردم !
- به سلام هدی نوک طلا .
ماچ موچ .
لرد : این بادراده .
- می شناسم بابا .
لرد : اینم یکی از رفیقام .
- از بچه های سایت نیست ؟ عله گفته بود غریبه نیارید .
- نه نگران نباش یه کاریش می کنیم .

و اینگونه بود که من سر کار رفتم . حالا می فهمید . بقیشو بخونید .

پریدیم تو مترو میرداماد . تر تر تر تر تر ...

توی مترو-

رفیق لرد : منو نشناختی ؟
- نه
- یه خورده فکر کن . سه تا انتخاب داری .
- (سه تا اسم بیربط)
- یه راهنمایی . جوات اصیل .
- ادوارد ؟
- جفنگ بزرگ !
- آرشی ؟ ... ماچ موچ !

رسیدیم میرداماد . و خواستیم از ایستگاه مترو خارج شیم .
لرد : چه برفی . ما که زود رسیدیم واستیم همینجا شاید برفم قطع شد .
یه شخص مجهول یا معلوم الحالی اون بغل داشت سنجانی می فروخت . سنجاب هم دپرس بود !
لرد : آقا این سنجابه رو با این بادراد عوض می کنید ؟
یارو : ده هزار تومن سر می گیرم !
لرد : سنجابه چنده ؟
یارو : 25 تومن .
و همه به بادراد نگاه کردن شاید در وجودش اثری از با ارزش بودن پیدا کنن !

بالاخره زدیم به قلب برف و پنج دقیقه پیاده روی تا رسیدیم به رستوران .

جلو در رستوران-

تو رو نگاه می کردیم ولی کسی رو پیدا نمی کردیم . و باز هم چشمای تیز جغد به دادمون رسید و من بارونو اون بالا دیدم که ازش خون هم می چکید .
- بریم تو اون بالائن .
در بدو ورود دراکو و سیریش کبیر رو دیدیم . پس از اون موجودی به نام دالاهوف رو دیدیم که قبلا جرج ویزلی بود و بی خیال کنکور پاشده بود اومده بود میتینگ . و اگه درست یادم باشه مرلین رو هم دیدیم که از هیکلش ناموس می ریخت . یه تیریپ خودشو تکوند کل رستوران سبزپوش شد !
و جمعیت میومد و میومد و ما نشسته بودیم و نشسته بودیم .
در این بین تنها چیز خوبی که رد و بدل شد بحث قزوینی بودن من بود که حمید ، اسطوره قزوین نشان سایت ، به من گفت من با قزوینی جماعت نمی گردم در نتیجه نمی زارم تو مسنجر ادم کنی !
و اینگونه گذشت و رسید به جایی که :

بحث های سر میز غذا-

من و فراز پاتر (لی جردن یوزر آیدی هزار و خورده ای) و لوییس لاوگود و بقیه رو یادم نیست نشسته بودیم و سر مسئله مهمی به نام موسیقی بحث می کردیم . صحبت از قمیشی بود و ابی و لینکین پارک و سیستم و متال و کلا بحث موسیقی و کیفیتش داغ بود . تنها نکته قابل ذکر همین بود !

گذشت و گذشت و گذشت تا رسید به جایی که دومبول اومد سفارش بگیره . و من فکر کنم تنها کسی بودم که قهوه ترک سفارش دادم . ملت عشق بستنی 5 اسکوپ بودن و هات چاکلت و قهوه های مختلف غیر از ترک ! و منم که اند ترک !
باز هم گذشت و گذشت و گذشت تا چی شد ؟ اگه گفتید ؟ عله اومد !
عله دلیل تاخیر یه ساعت و نیمه رو گفت و کاملا هم موجه بود و کمی راجع به ترجمه های بازاری و ترجمه های بی کیفیت صحبت کرد و از اهداف سایت صحبت کرد که یکیشون ارائه پیج های شخصی به اعضا بود و در آخر هم حرکت نمادینی کرد و گفت که از خودش به دلیل تاخیر معذرت می خواد ! و این اند حرکت در حد سایت رسمی جی کی رولینگ بود !

و از نکات قابل توجه سخنرانی هری این بود که مستقیما به چشمان یکی از ساحره ها نگاه می کرد و هر از گاهی نگاهشو می چرخوند و وقتی ساحره مذکور پاشد رفت به یه تماس تلفنی جواب بده ، من زیر آماج حملات هری له شدم و تمام مدت به من خیره شده بود .
گویا چشمای دوست قزوینیمون ، من بدبخت رو گرفته بود !

و من سعی کردم گم و گور بشم و بعد سخنرانی دم دست هری نباشم !

جا داره در اینجا تولد سه سالگی ققی رو تبریک بگم که بعد از رفع ابهام معلوم شد تولد سه سالگی سایته نه ققی .
بچم کیک رو که آورد همچین نگاش می کرد انگار مال خودشه . در نتیجه عده ای فکر کردن تولد ققیه نه تولد سایت . اما بارون خیلی زود به این گمراهی پایان داد و به چاقویی که دستش بود به حالت تهدید آمیزی پشت ققی رفت و می خواست خفتش کنه که ققی برگشت !
بارون هم با قیافه ای خندون به ققی نگاه کرد و بهش گفت کیک رو جلوی عله رو میز بزاره .
در این میان من در عجب بودم که کجای این بارون خون آلوده !
عله چاقو به دست شد و دستهایی هم همراهیش کردن . از جمله دست فراز پاتر که بعد ها من با فراز دست دادم در نتیجه دست منم به ننگ بریدن کیک سه سالگی جادوگران آغشته شد !

و کیک توسط والدین قسمت شد و ما به فایده وجود اولیاء در میتینگ پی بردیم . و کمال تشکر را دارا هستند مدیران میتینگ !

و کیک رو بردیم کشتیم پختیم خوردیم حالشو بردیم !

و ملت مشغول انجام صحبت های پس از لمبانش(مصدر جدیده) شدن و وقت گذشت و یکی از مدیرا به طرز آستاکباری ای که مملی آبر ، مدیر قدیمی سایت معروف به ممل استکبار ، بهش یاد داده بود همه رو بلند کرد و از رستوران انداخت بیرون .
و نکات جالبی در همین بیرون رفتن بود .
بنده به طرز کاملا ارزشی و مشکوکی به همه خوش آمد می گفتم در حدی که بعضی ها فکر کردن کاره ایم !
با توجه به گزارش وینکی تنها چیزی که در آخر شنیده می شد خوش آمدید بود و بس !
و ما که جدا شدیم ، حذب رو به دست ققی سپردم و ققی به بهترین نحو ممکن حتی توی برف حذب رو زنده نگه داشت و مدیرا رو مورد عنایت قرار داد !
و البت مدیری هم حذب رو مورد عنایت قرار داد . بارون گویا ققی رو شست !
البت تمام اینا براساس گفته ها و شنیده هاست ما که اونجا نبودیم ببینیم .


و در آخر هم ما به مترو رفتیم و با مترو رفتیم و از مترو رفتیم و به خانه رسیدیم .

---

حسن ختام :

شما خواندید . شما می توانید بخوانید پس بخوانید . ما نیز می نویسیم تا شما بخوانید .

---

"حال که اینطور شد ، باز هم می نویسیم"

رسائل جغدیه – کتاب هفتم – باب هفتم – فصل هفتم – مکاشفت در مسافرت - انتهای فصل


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۹ ۹:۱۲:۱۷








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.