(پست پایانی)
اژدها از جنگ و کشمکش درونی اش خسته شد! این وضعیت باید تمام می شد... و چیزی داخل اژدها بود که قادر به انجام این کار بود.
اسید معده!
اژدها اسید آتشین معده اش را به سمت تام و مسعود فرستاد و هر دو را در جا متلاشی کرد.
مسعود که از گوشت و پوست و استخوان ساخته شده بود، ذوب شد... ولی تام به لطف تف های قدرتمند رودولف نجات پیدا کرد. تف، با اسید معده مخلوط شد و آن را رقیق تر کرد. تام در حالی که دل و روده اش را در دستانش گرفته بود، دوان دوان از دهان اژدها خارج شد و دست به دامن رودولف شد که دوباره او را به هم بچسباند!
اژی کمی آرام تر شد.
-بریم هاگزمید. بریم لندن. من از وقتی از تخم بیرون اومدم جایی رو ندیدم. اژدهای دنیا ندیده ای هستم.
لرد و مرگخواران مردد بودند. آن ها مجبور بودند اژدها را راضی نگه دارند و اژدها هم کاملا اهلی به نظر می رسید.به هر حال، باید به شکلی وقت گذرانی می کردند.
-باشه... به شرطی که اجازه بدی بهت قلاده بزنیم.
-تحقیر آمیزه
... ولی قبول می کنم.
نیم ساعت بعد:-اون شال گردن چقدر خوشگله... می خوامش!
با اشاره لرد، تام دوید و کمی بعد با شال گردن برگشت.
-اون خفاش هم خوشگله... می خوامش!
تام دوان دوان رفت و یک دقیقه بعد خفاشی با طنابی نامرئی به دست اژی بسته شده بود.
-اون بستنی فروش چه خوشگله. اونم می خوام.
تام شروع به دویدن کرد... و وسط راه متوقف شد. برای کسب تکلیف به لرد سیاه نگاه کرد.
همین وقفه کوتاه کافی بود که اژدها دهان بزرگش را باز کند و بستنی فروش و شاگردش را در مقابل چشم لرد، مرگخواران و همه ساکنین هاگزمید ببلعد!
-نه اژی... داری چیکار می کنی. تو نمی تونی... نباید...تو که آدم نمی خوردی...
چشمان اژدها برقی خطرناک زد. در یک چشم به هم زدن قلاده اش را پاره کرد.
-کی گفته؟
و به سمت مردم حمله کرد. نیمی از آن ها را خورد...و نیمی دیگر را کشت. در حالی که به سمت ساختمان وزارتخانه می رفت از نظرها پنهان شد...
لرد و مرگخواران به سرعت به مقصد ساختمان وزارتخانه آپارات کردند.
-خراب! خراب کنیم! همه رو خراب کنیم. بکوبیم و بریزیم و بپاشیم!
لرد سیاه سراسیمه سعی می کرد جلوی اژدها را بگیرد.
-نه... دست نگه دار. الان نه. این کارو نکن. مسئولیت تو با ماست.
اژدها گوش نمی کرد. با دمی که حالا به بلندی کل ساختمان شده بود، ضربه ای به ساختمان وزارتخانه زد. با همان ضربه، نیمی از ساختمان فرو ریخت.
طلسمی سرخ رنگ از ساختمان وزارتخانه به آسمان فرستاده شد.
-ارباب، اون...اعلام جنگه؟ ولی ما که آمادگی نداریم! گفته بودن جنگی در کار نیست.
فلش بک...چند روز پیش!وزیر سحر و جادو با لحنی آرام رو به لرد سیاه که در سمت دیگر میز نشسته بود کرد.
-ببینین. این الان بهترین پیشنهادیه که می تونم به شما بدم. مردم به این سادگی ها قبول نمی کنن که وزارتخونه ارتش سیاه رو به رسمیت بشناسه. شما یه مدت این افرادی که نوشته شده رو به مناطق دور دست بفرستین. ارتباطتون رو باهاشون قطع کنین. مرگخوارهای اصلی همین جا می مونن. اینا هم یکی دو سال دیگه می تونن برگردن. کافیه تو این مدت هیچ دردسری درست نشه. همین یک شرط توی قرارداد هست. بعدش شما و مرگخوارا و خانواده هاشون کاملا آزاد هستین.
لرد سیاه کمی فکر کرد...پیشنهاد خوبی بود و واقعا راه دیگری نبود. قلم پر را برداشت و پای قرارداد را امضا کرد!
پایان فلش بک!-ارباب اون...اعلام جنگه؟ ولی ما که آمادگی نداریم! گفته بودن جنگی در کار نیست.
لرد سیاه زیر لب زمزمه کرد:
-گفته بودن تا وقتی که آسیبی به کسی یا چیزی نزنیم جنگی در کار نیست... الان قضیه فرق کرده. جنگ شروع شده...و اونا از قبل، تقریبا کل ارتش ما رو ازمون دور کردن. همش نقشه بود...
چند ساعت بعد، خانه ریدل ها:-می گن وزیر شدیدا زخمی شده. حتی ممکنه بمیره.
لیسا این جمله را زمزمه کرد. مشخص نبود مخاطبش چه کسی است.
جلسه اضطراری مرگخواران، برخلاف همیشه، زیر درختی در محوطه خانه ریدل ها برگزار شده بود.
اوضاع بسیار غیر معمول به نظر می رسید.
مرگخواران با اضطراب، چشم به کاغذی که در دست های لرد سیاه قرار داشت دوخته بودند.
گابریل با نگرانی جلو رفت و کمی سرک کشید، ولی چیزی ندید.
-ارباب... ببخشید. چی شد؟ حکممون چیه؟
لرد سیاه با چهره ای در هم کشیده جواب داد:
-تبعید! ولی نمی دونیم به کجا...گفتن باید بریم آژانس مسافربری! بلیت هامون آماده اس. هر کسی باید بره بلیت خودشو بگیره و بفهمه که به کجا تبعید شده. اگه وظیفه خاصی بهتون محول شده هم باید انجام بدین. تعدادمون کم شده. فعلا نمی تونیم مقاومت کنیم. مجبوریم حکم رو اجرا کنیم. ولی نگران نباشین. گفتن موقته. باید اوضاع کمی آروم تر بشه. بعدش بر می گردیم.
مرگخواران شروع به جمع کردن وسایلشان کردند.
هر کدام باید به تبعیدگاه خودشان می رفتند!پایان!