خلاصه:جیمز و تدی سنگ زندگی مجدد رو پیدا کردن و هیچکی رو از این موضوع خبردار نکردن!
------------------------
مدتها از پیدا کردن سنگ حیات توسط جیمز و تدی میگذشت...انها حالا مطمئن بودند که این سنگ،همان سنگ حیات اصلی است...ولی آنها نمیدانستند که که حالا باید با آن چکار کنند!
اما بلاخره تدی تصمیم گرفت که با جیمز به طور مفصل در مورد سنگ حیات صحبت کند...برای همین شب هنگام،در خوابگاه پسرانه گریفندور،هنگامی که همه در خواب بودند،به سمت تخت جیمز رفت و سعی کرد او را بیدار کند!
_جیمز...جیمز...بیدار شو!
_چی....چیه؟
_هییییس...اروم...میخوای همه رو بیدار کنی؟
_میگم چیه خب؟
_سریع بیا پایین جلوی شومینه!
_بذار بخوابم تدی....
_هیسس...اروم بلند شو از تخت و بیا پایین...بدو!
جیمز غرولند کنان و به سختی از تخت گرمش برخواست و به دنبال جیمز از خوابگاه خارج شد و به سالن تجمعات گریفندور رفت!
_خب چیه؟چرا بیدارم کردی نصفه شبی؟چته؟
تدی نگاهی به اطراف خود انداخت و هنگامی که مطمئن شد کسی آنجا نیست تا حرفهایشان را بشنود،با صدای آهسته رو به جیمز کرد و گفت:
_نمیتونستم یه جایی گیرت بیارم که فقط من و تو باشیم و کسی اطرافمون نباشه...پیش توئه؟
_چی؟
_خودت میدونی چی رو میگم!
جیمز میدانست....تدی منظورش سنگ حیات بود...از وقتی که آنها سنگ حیات را پیدا کرده بودند،تدی یک جور خاصی شده بود. و این برای جیمز تعجب آور بود! زیرا که تدی همیشه عاقلانه رفتار میکرد و جیمز توقع داشت که تدی داستان پیدا شدن سنگ حیات را به هری بگوید...درست بود که تدی نیز شیطنت هایی داشت که با جیمز همراهی میکرد،ولی او از جیمز قانون مدارتر بود و به نظر نمیرسید که این امر مهم را از مدیر مدرسه یا خانواده جیمز مخفی کند...اما حالا سنگ حیات که نزد جیمز بود،برای تدی بسیار مهم شده بود..و این کنجکاوی جیمز را برانگیخته بود.
_آره پیش منه!
_فکر کنم که باید...
_به بابام بگم؟نه؟منتظر این حرفت از مدت ها بودم!
_نه...نه...اصلا!
_جدی میگی؟
_اره...فکر کنم که...باید...میدونی...یاید...اون سنگ رو بدی به من!
_چرا بدم به تو؟
_چون تو کسی رو نداری که بخوای زنده کنی!
_یه لحظه صبر کن تدی...مگه تو میخوای کسی رو زنده کنی؟
تدی چیزی نگفت و فقط سکوت کرد...جیمز هم تنها به نگاه کردن به چشم های تدی اکتفا کرده بود...به نظر میرسید بزودی از سنگ قرار بود دوباره استفاده شود!