آشوبی که هاگوارتز و معده های اکثر دانش آموزان را در بر گرفته بود، هنوز به سرسرای بزرگ نرسیده بود.
پنجره های سرسرای بزرگ را کاملا بسته بودند و حتی کولرهای عظیم جادویی در آن نصب کرده بودند که گرمای مرگبار هوا وارد آنجا نشود.
ساعت تازه دوازده ظهر بود. هنوز حتی وقت ناهار هم نشده بود، اما یک نفر به تنهایی و با آرامش در سرسرای بزرگ نشسته بود و داشت استیک نیم پز را با سس، آبلیمو و سبزیجات، نوش جان میکرد.
با آرامش، برش دیگری از استیک را در دهان گذاشت، سپس مقداری سبزیجات را پشت سر آن، وارد دهان کرد.
صدای ملچ و مولوچ، سرسرای بزرگ تقریبا خالی را پر کرد.
ملچ و مولوچی که ناگهان با یک ضربه عظیم به در سرسرا، قطع شد، و سپس جغدی که روی سرش چند عدد ورم بزرگ به خاطر ضرباتش به در سرسرا ایجاد شده بود، وارد شد. جغد با آخرین حد توانش، شیرجه زد به سمت آن استیک خور قهار، و سپس بی حال، افتاد روی میز و در کنار استیک ها.
- اوه... وعده دوم ناهار؟ جغد خام رو هنوز امتحان نکردم!
فنریر گری بک، استاد درس تغییر شکل، میخواست با کارد بزند کله جغد را بپراند، که ناگهان متوجه نامه بسته شده به پای جغد شد.
چوبدستی اش را کشید و با طلسمی، پاها و بال های جغد را بست، سپس نامه را از پای او باز کرد و شروع به خواندن کرد.
هرچه بیشتر میخواند، دهانش بیشتر باز میشد و گویی زیر چشمانش بیشتر گود می افتاد.
نامه را خواند، سپس به سرعت، چهار دست و پا، دوید به سمت دفتر مدیریت مدرسه.
چند دقیقه بعد، ناگهان در دفتر مدیریت با لگد باز شد و فنریر با قیافه پر از اضطراب خود، دوان دوان، به صورت چهار دست و پا وارد شد.
هوریس از خواب پرید و بطری نوشیدنی که در دستش بود را روی میز ریخت.
تابلوی دامبلدور هم که داشت ریش هایش را میبافت، تمرکزش را از دست داد و دیگر نتوانست ببافد.
هوریس، که چشمانش به خاطر خواب آلود بودن و نوشیدنی کره ای، خمار شده بودند، با صدای آرامی گفت:
- باز جوگیر شدی فنریر؟ الان که گرگ نیستی...
سپس متوجه قیافه فنریر شد.
- واسه تو هم نامه اومده؟ من اگر به یه نامه دیگه گوش کنم، اصلا نمیتونم و زیر حافظه م درد میگیره حتی.
فنریر تنها کاری که کرد، این بود که جلو آمد و دندان های نامرتب و تیزش را نشان داد.
- البته تو که استثنائی و من همیشه دوست داشتم به نامه هایی که برات میرسه گوش کنم.
فنریر همانطور ایستاده، شروع کرد به خواندن نامه اش:
- با درود بر پروفسور گاری بک تیز دندان، اومدم یه سری چیز میزارو بگم بهت... مثلا اینکه کل گرگینه ها قراره از بین برن. هیچ راهی واسه درست کردنش هم نیست. ساعت پنج هم بیای جنگل ممنوع، بازم نمیشه نجاتشون داد حتی.
فنریر با چهره همچنان مضطرب خود به هوریس نگاه کرد.
- بهم گفت گاری بک... میفهمی هوریس؟ بهم گفت گاری بک! گری بک نیستم اگر ساعت پنج بعد از ظهر نرم تو جنگل ممنوع زوزه بکشم!
و پس از آن، فنریر با خشم از دفتر مدیریت خارج شد و هوریس هم دوباره روی میز شروع کرد به خر و پف کردن!