درخت با تعجب بیشتری به سمت پایین خم شد.
-چی؟!
-هیچی دیگه اقا درخته همین. فقط می خواستیم که ریشه هاتون رو در بیاریم.
درخت که از این اهانت بسیار خشمگین شده بود با خشم به هکتور گفت:
-من هزاران سال است که در این جنگل زندگی می کنم و هیچ جادوگری نتوانسته است من را از ریشه در بیاورد چون هیچ کس در چالشی که من گفتم پیروز نشده بود.
هکتور با تعجب بسیاری پرسید:
-چالش؟!
-بله چالش.چالشی سخت که اگر از این بیرون بیایید یکی از باهوش ترین،چالاک ترین و بهترین جادوگران تاریخ به حساب می آیید.
هکتور با شنیدن چنین جملاتی به فکری فرو رفت. فکری که وقتی از چالش بیرون بیاید همه ی مرگ خواران به او حسودی می کنند. دیگر دردانه ارباب می شود و دیگر کسی به خوردن معجون هایش نه نمی گوید.
-پسرم. در این دنیا هستی اصلأ؟
هکتور با صدای درخت از رویا بیرون امد
-بله اقا درخته گوش می دم.
درخت شروع به گفتن چالش کرد:
-تو باید این معما ها را حل کنید تا به
گل رز چند رنگ برسی.معمای اول این است که تو باید به جایی بروی که در این اب هایی یخ زده است و بعد به جایی که گل هایش وحشی می باشند و بعد به جایی که مردم بسیاری دارند ولی بدان انجام شهر نیست و در اخر جایی که تمامش شادی است و رنگین کمان. انجا می توانی گل را پیدا کنی.
هکتور که از معما گیج شده بود به ارامی بلند شد و به سمت سدریک رفت.