خلاصه:
لرد سیاه تصمیم گرفته اربابی جنگلی بشه برای همین به همراه مرگخوارا در جنگلی بدون هیچ امکاناتی سکنی گزیده. لرد تشنه ش میشه و برای رفع تشنگی از مرگخوارا می خواد که توی یه ظرف از جنس جمجمه براش آب بیارن. در نهایت اونا تونستن جمجمه ای از سر دختری که جسدش رو پیدا کردن در بیارن اما روح اون از این کار خشمگین شده.
**********
_مرگخوارانمان یجوری آن روح گستاخ را سر جایش بنشانید.
_چشم ارباب.
_اما ارباب اون گیر داده به جمجمه ش تا بهش پس ندیم هم همینطور دیوونه بازی در میاره.
_پیتر شما چیزی گفتی؟
_ببخشید ارباب اصلا خودم میرم باهاش مذاکره میکنم.
_پیتر رو حرف ارباب حرف زدی؟ باهات قهرم دیگه جلو چشمام پیدات نشه.
_من که عذر خواهی کردم.
_آلوچه مامان میخوای بهش یه ساندویچ خربزه عسلی بدم که تا عمر داره سر به سر عزیزای مامان نذاره؟
_ممنون از پیشنهادتون مادر. خوب میشد اگر میشد. اما نمیشه اون روحه.
_ارباب شاید من بتونم یه معجون درست کنم که روی یه روح هم اثر کنه.
_نه هکولی نمیخوایم وضع از اینم بدتر شه.
_ارباب چرا جمجمه ش رو برنگردونیم که خودش بره پی کارش.
_نه اینکه این ایده به ذهن خودمان نرسیده باشه بلا... فقط احیانا جایگزینی برای ظرف آب ما دارید، نه؟
_بله ارباب اصلا نگران نباشید.
بلاتریکس به آرامی جلو رفت. وقتی به جسد رسید با مشت لگد و به زور عضو مذکور را دوباره به سر جسد برگرداند. و بعد از چند ثانیه روح خشمگین دختر ناپدید شد. حال نوبت آن بود تا بلاتریکس جمجمه ی جایگزین را به لرد تقدیم کند.
_تام؟
_من؟
بلا فکر کنم یکی صدام کرد.
_کسی صدات نکرد خیالت جمع.
_اما بلا من...
_تو چی؟ تازه زیادم زحمت نداره جدا کردنت نگران بعدشم نباش دوباره میدیم رودولف با تف بچسبونت.
_بلا.
_حرف نزن. تکونم نخور. فنر توهم از پشت بگیرش که یوقت در نره.
و در یک چشم به هم زدن جمجمه را از سرش بیرون کشید و بقیه ی تام را تحویل رودولف داد تا دوباره سرش را به تنش بچسباند!
و بعد جمجمه را به هکتور و سدریک داد.
_حالا برید دنبال آب بگردید. بیشتر از این ارباب رو منتظر نذارید.
هکتور و سدریک نگاهی به یکدیگر انداختند و به راه افتادند. مسلما پیدا کردن آب در آن جنگل وسیع و پر پیچ و خم کار ساده ای نبود.