به محض آنکه ایوا قرص را قورت داد، بدنش شروع کرد به باد کردن و آنقدر باد کرد که قدش حدود چهار برابر هاگرید شد. همین که باد کردنش متوقف شد، از آن بالا نگاهی به بقیه کرد و از خنده پخش زمین شد.
کاشف به عمل آمد که ایوا اصلا به این دست"قرص نعنا" ها عادت نداشت؛ او همینطور از حنده قهقهه می زد و به دلیل سایز حجیمی که پیدا کرده بود، هربار که دستانش را به زمین می زد مرگخوار ها به اطراف پرتاب می شدند.
بلاتریکس که بعد از دیدن این وضعیت، خون جلوی چشمانش را گرفته بود، یقه ی دکتر را گرفت و اورا به دیوار چسباند:
-تووو می دونستی که اینطوری می شه! تو می خواستی به جونه ارباب سوء قصد کنی! فکر کردی ما همینطوری قرص رو میدیم به اربابمون بخوره؟! فکر کردی ماهم مثه خودت مشنگیم؟!
دکتر همان طور که از ترس داشت می لرزید، با ترس و لرز گفت:
-اییین شرتو پرتا شیه که میگی؟ به ژووونه مامانم من خودم روژی شهار تا اژینا می خورم! این رفیقه شما مثکه دفعه اولش بوده، واشه همین اینجوری شده.
به نظر می آمد مرگخواران با شنیدن حرف های دکتر متقاعد شده اند. بلاتریکس یقه ی دکتر را ول کرد و با تردید پرسد:
-یعنی میگی باز به حالت اولش بر می گرده؟
و به ایوایی که همچنان در حال خندیدن بود اشاره کرد.
-آاااره، آاااره! اشن بذارید من خودم درشتش می کنم!
و از جیبش یک بطری کوچک شیشه ای بیرون آورد و رو به ایوا کرد:
-بیا عمو ژون! یکم اژینا بخوری اژ اولشم بهتر می شی!
بلاتریکس :آ آ ! وایسا ببینم!
و دوباره جلوی دکتر را گرفت و گفت: حواست باشه! اگه این دفعه اتفاقی بیفته، سرو کارت با بانو نجینیه!
و به نجینی که کمی آن طرف تر کنار ارباب چنبره زده بود اشاره کرد.
دکتر بعد از دیدن نجینی بدنش رعشه گرفت و کم مانده پس بیفتد.
-نننه! نننننه! خیییییالتون راااا حتتتت! حاااالشششش خووووب مییشه!
اما همین که برگشت تا دارو را به ایوا بدهد، پایش به نجینی (که در این فاصله کوتاه تغییر مکان داده بود) گیر کرد وافتاد روی نجینی! بطری شیشه ای هم چند متر آن طرف تر افتاد و شکست و بلافاصله چند گربه خیابانی دورش جمع شدند و شروع کردند به لیسیدن نایع درون بطری.
اما در آن لحظه این تنها مشکل مرگخوار ها نبود! چرا که نجینی (که از عصبانیت خون جلوی چشمانش را گرفته بود) دور دکتر حلقه زده بود و سعی در خفه کردن وی داشت! دکتر معلوم الحال هم در آن وضعیتاز ترس تشنج کرده بود.
ملت مرگخوار با دیدن این صحنه ، هر کدام دنبال چیزی بودند تا با آن به نجینی رشوه دهند و در ازای آن دکتر را نجات دهند.
کتی بل همانطور که یک مشنگ بیچاره را دنبال خود می کشید گفت:
-سرورم! ببینید این چه مشنگه خوشگلیه! ببینید چه چشمای سبزه گوگولی ای داره! کاملا برازنده ی شماست!
اینو بگیرین به جاش اون مشنگه زشته چشم عسلیو بدین!
بلاتریکس:اصلا صبر کنین تا شارژر ارباب و داروی ایوا رو ازش بگیریم بعد من خودم کبابش می کنم برای شام میل کنید.
رودولف: سرورم! اصلا منو بخورید به جای دکتر!
نجینی اما هیچکدام این پیشنهاد ها راضیش نمی کرد و همچنان در حال فس فس کردن و فشار دادن دکتر بود.
که ناگهان، صدای جیغ یکی از مرگخوار ها توجه همه را به خود جلب کرد!
-کمکککک! کمککککک! این گربه هه داره منو می خورهههه!
مرگخوارانهمگی ایوای دزرحال خندیدن و نجینی و دکتر را رها کردند و به سمت صدا برگشتند؛ و از صحنه ای که دیدند دهانشان باز ماند!
یک دسته گربه ی وحشی با سر و صورت خونی ، صداهای وحشتناکی از خودشان در می آوردند و یکی یکی در حال حمله کردن به مرگخوار ها بودند. مایع درون بطری، هرچه که بود،گربه ها را وحشی کرده بود!