هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

پروژه بازسازی هاگوارتز


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۵:۱۳ یکشنبه ۶ تیر ۱۴۰۰

تری بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۹:۵۰:۳۳ دوشنبه ۷ آبان ۱۴۰۳
از پشت ویترین
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 269
آفلاین
بلاتریکس گفت :
-حالا یه کوچولو که اشکالی نداره.
-بلااا.ارباب خراب میشه.
-خیله خب بابا . بریم تو آشپزخونه یه چیزی بخوریم تا ارباب شارژ بشه.

همه مرگخوار ها به سمت آشپزخونه رفتند و سر راه از کنار همون چند تا گربه وحشی هم رد شدند که چند تا مرگخوار سعی داشتند آرومشون کنن ولی از قرار معلوم گربه ها قصد آروم شدن نداشتن و بیشتر به مرگ خوار ها به چشم میان وعده نگاه میکردن.

خلاصه همه مرگ خوار ها وارد آشپزخونه شدن و تا نشستن بلاتریکس یهو از جاش پرید گفت :
-آخ کلا یادم رفته بود . نجینی جان می تونی اون جناب دکترو هضمش کنی دیگه لازمش نداریم.
نجینی با نگاه تشکر آمیزی به بلاتریکس نگاه کرد و گوشه آشپز خونه خودشو جمع کرد و شروع کرد به هضم جناب دکتر.
.
هنوز ۵ دقیقه نشده بود که از تو هال یه صدای انفجار اومد.
-وای خاک بر سرم ارباب ترکیدن.
-زبونتو گاز بگیر خدا نکنه.
-دیین گفتم باید بکنیم تو چشمشون.هی گفتم ولی شما ها گفتین بزنم تو سوراخ دماغشون.
-حالا هنوز که نمی دونیم چی خبره بیاین بریم شاید اصن ارباب شارژ شده باشه.
مرگخواران پشت سر بلاتریکس به سمت هال رفتند و دیدند که شارژر منفجر شده و جناب لرد هم از شدت انفجار رفتن تو دیوار و همچنان خاموش هستند.
رودولف گفت :
-ای بابا نکنه شارژرش فیک بوده.
-کیک بوده؟؟؟؟؟
-نه گفتم شاید فیک بوده یعنی تقلبی؟
-از بقالی سر کوچه که شارژر نخریدیم از اپل استور گرفتیم.
-شاید شارژرش زیادی قوی بوده.
-خب چه ربطی داره.
-مدل ارباب چیه.
-نمی دونم.
-خب برین نگاه کنین.
رودولف جلو رفت و پشت ردای لرد را بالا زد.
-اووووووووووووهههه.
-چی شده؟
-ارباب چه قدیمیه!
-مگه چیه؟
-ارباب نوکیاست.
-خب حالا شارژر نوکیا از کجا گیر بیاریم.
-اون یارو دکتره آدرس یه شارژر فروشی دیگه رو هم داد بریم اونجا.
-خب پول نداریم که.
-یه کاریش میکنیم دیگه.
-یعنی نقشه داری.
بلاتریکس که داشت از در خارج میشد برگشت و گفت :
-نه بابا بریم همین جوری الله بختکی یه کاریش میکنیم دیگه.




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ شنبه ۵ تیر ۱۴۰۰

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۴:۱۸:۲۰
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
_ سوراخ دماغ که دارن. کارمون هم اینجوری راحت تر می شه.

پیتر سر شارژر را به طرف بینی لرد سیاه برد.
_ حالا مطمئنین نباید تو چشمشون فرو کنم؟

_ کور می شن که.
_ بهتر از خاموش شدنه.
_ من شک دارم‌ که بهتر باشه. کاش بیدار بودن از خودشون می‌پرسیدیم.

ولی لرد سیاه خاموش بود و مرگخواران باید تصمیم می‌گرفتند‌.

بالاخره در مورد سوراخ دماغ به توافق رسیدند و شارژر را به لرد وصل کردند.

علامتی روی پیشانی لرد سیاه ظاهر شد. علامتی به شکل باتری کوچک سبز رنگ که در حال پر شدن بود.

لرد سیاه در حال شارژ شدن، بسیار با شکوه به نظر می رسید.

بلاتریکس دست لرد را گرفت.

ولی ایوا فورا دست بلاتریکس را پس زد.
_ وقتی داره شارژ می شه نباید باهاش کار کنیم. اینو از سدریک شنیدم.




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۵:۵۶ یکشنبه ۲۳ خرداد ۱۴۰۰

لوسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۳:۰۵:۰۸ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۳
از شما بعیده!
گروه:
مـاگـل
پیام: 257
آفلاین
-آپارت کنیم!
-چرا به فکر خودم نرسید... هکتور فکر منو گفت! آپارت میکنیم!

پیغ!

مرگخوارا به خونه ی ریدل آپارات کردن ولی یه چیزی کم بود...
هیچکدوم دست و پا نداشتن!
- برمی گردیم

پیغ!

مرگخوارا...

پیغ!
---
راوی-بابا یه لحظه وایسین توضیح بدم خب!
-نمیتونیم وقت نداریم!
-باشه بابا...
---
-خب ارباب رو بزن تو شارژ.
-چجوری؟
-من چمیدونم!
-به نظرم اول اونو باید بزنی تو برق...اون دو شاخه رو...
-خونه ی ریدل پریز برق داره؟
-بله! معلومه که داره! داره،خوبشم داره! چطور جرعت میکنی بگی نداره؟
-
-به جای اینکارا اینو بزنین برق!
-زدممم!
-ولی چجوری؟...
-فکر کنم اونور سیم رو باید وصل کنیم به ارباب...
-به ارباب؟
-
-فکر کنم باید بکنیم توی سوراخ دماغشون...
-ولی ارباب که دماغ ندارن...



احتمالات مختلفی محتمله!


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ سه شنبه ۱۱ خرداد ۱۴۰۰

مرگخواران

پیتر جونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۵۸:۳۵ جمعه ۲۶ مرداد ۱۴۰۳
از محله ی جادوگران جوان تحت آموزش هاگوارتز
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 234
آفلاین
خلاصه:

لرد سیاه بطور ناگهانی خاموش شده. مرگخوارا فکر می کنن شاید شارژ لرد تموم شده باشه و باید شارژش کنن. برای این کار باید یه شارژر مناسب پیدا کنن.
برای همین تصمیم میگیرن که به فروشگاه اپل‌استور برن و شارژر بخرن ولی میبینن که پولشون نمیرسه، پس کتی وارد میشه و با اسکناسای قلابی گرون‌ترین شارژرو برای شارژ کردن اربابشون میگیره و وقتی مرگخوارا با لردسیاه از مغازه خارج میشن صاحب مغازه متوجه میشه که اسکناسا تقلبین.
__________________________

زن به سرعت بلند شد و دکمه‌ای که زیر پیش‌خوان بود را زد، آژیرهایی در سراسر مغازه به صدا درآمد و دو نفر از کارکنان آنجا با شنیدن صدای آژیر متوجه دزدیده شدن محصولشان شدند، برای همین به دنبال زن دویدند و گروه مرگخواران که با لباس‌هایشان بیش از حد توی چشم بودند را دنبال کردند.

-لو رفتیم! فرار..
و به سرعت در کوچه‌پس‌کوچه‌ها شروع کردند به دویدن، کارکنان مشنگی پشت سرشان می‌دویدند و آنها جایی را نداشتند که بروند.
بالاخره ماکسیم که داشت لرد خاموش شده را حمل میکرد درِ بازی را در آن کوچه تنگ دید، به سمت در پیچید و مرگخواران هم دنبالش دویدند. وارد آنجا شدند و در را به سرعت بستند. کارکنان به در کوبیده شدند.

-حالا چیکار کنیم؟!
-مشنگ بکشیم؟
-اربابو شارژ کنیم و بعدش مشنگارو دست به سر کنیم و در بریم؟

آنها مشکل بزرگی نداشتند، دست به سر کردن مشنگ‌ها مخصوصا برای مرگخواران سخت نبود. ولی چند انتخاب داشتند و باید بهترین را انتخاب میکردند.




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۱:۳۰ سه شنبه ۱۱ خرداد ۱۴۰۰

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۲۵:۳۰ شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۳
از زیر زمین
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
مرگخواران به یکدیگر نگاه میکردند و منتظر معجزه ای بودند که کمکشان کند، و در همان لحظه معجزه از راه رسید. آدمی قد کوتاه که گلوله ای پشمالو روی سرش بود، با سامسونتی از راه رسید.

-اهم، اهم! برین کنار!

مرگخوارن، راه را باز کردند و با کتی که قاقارو روی سرش بود مواجه شدند. کتی، جواهرات زیادی به خودش آویخته بود و مغرورانه داشت به سمت پیشخوان میرفت. زن فروشنده، با دیدن کتی ذوق کرد و به استقبالش رفت.
- سلام خانم! قهوه میل دارید؟

کتی، از بالای عینک به زن نگاهی انداخت و پس از آن به مرگخواران زل زد.
-بادیگاردامو ببخشید مادام! قصد بی ادبی نداشتن.

زن با دهنی باز به انبوه مرگخواران نگاهی کرد، اما مرگخوارن که داشتند در دلشان آرزوی معجزه را پس میگرفتند به حرف های کتی توجهی نداشتند.

-لطفا گرون ترین و با کیفیت ترین شارژتون رو بیارین.

زن، چشمی گفت و پشت پیشخوان غیب شد. دقایقی بعد با بسته بندی بسیار زیبایی ظاهری شد و آن را به دست کتی داد.
- دو بیلیون پوند.

مرگخواران، هاج و واج به کتی نگاه میکردند و منتظر بودند که کم بیاورد، اما لبخند کتی پهن تر شد و سامسونت را روی پیشخوان پرت کرد. زن، به سرعت در سامسونت را باز کرد و با اسکناس های دسته بندی شده رو به رو شد. کتی، دید که نگاه بلاتریکس روی جواهرات او دوخته شده و سعی دارد چیز نوشته شده روی آنها را بخواند.
- جواهرات بدلی گل رز.

کتی، پشتش را به بلاتریکس کرد و گفت:

- خب، بریم.


مرگخواران، آنقدر از خریده شدن شارژر خوشحال بودند که توجهی به سامسونت پر از پول نداشتند. ارباب بدون شارژشان را برداشتند و بیرون زدند. کتی هم به امید دیداری گفت، و غیب شد.
زن، با خوشحالی رفت و اسکناس هارا از درون سامسونت بیرون آورد. با اینکه کمی لیز تر از اسکناس های معمولی بودند اما این ویژگی مانع از شمرده شدنشان نمیشد؛ که ناگهان متوجه چیزی شد. صورتکی خندان، گوشه ی هر کدام از اسکناس ها، و وقتی اسکناس هارا پشت و رو کرد با متنی رو به رو شد...
- لوله کشی صورتک خندان. با هرکدام از این اسکناس های قلابی، تخفیف بگیرید



پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۳:۲۹ دوشنبه ۱۰ خرداد ۱۴۰۰

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 1272
آفلاین
مرگخواران دست جمعی در حالی که ارباب خاموششان را حمل میکردند، وارد مغازه "اپل استور" شدند...
_در خدمتم....چیکار میتونم براتون بکنم؟
_

یکی از فروشندگان فروشگاه که خانوم بسیار زیبای بود، به سمت مرگخواران رفته بود تا آنها را راهنمایی کند...
_
_
_
_همه شما پسرا رودولف شدین؟ چشماتون رو درویش کنید ببینم!

با تهدید بلاتریکس، مرگخوارهای مرد که محو زیبایی آن زن فروشنده شده بودند، پا پس کشیدند...غیر از یه نفر که با قدرت به چشم چراندن ادامه میداد!
_
_عزیزم؟

آن یه نفر هم پا پس کشید!
بلاتریکس جلوتر از همه با بد اخلاقی تمام به سمت فروشنده رفت...
_هی تو...زشته!
_من؟
_اره دیگه...شخص دیگه‌ای مگه غیر از تو اینجا هست که زشت باشه؟

_فروشنده بلاتریکس را بیخیال شد و نگاهی به پشت سر بلاتریکس و جمع ساحره های مرگخوار پشت سر او، مخصوصا الکساندرا ایوانوا انداخت که در حال باد گلو زدن بود...
_والا چی بگم....زشت و زیبایی حالا سلیقه ای هست...ولی اوکی...باشه...بفرمایید چی میخوایین؟
_شارژر!
_خب از اول میگفتین..شارژرامون اینجاست، از شونصد پوند شروع میشه تا...
_شونصد پوند؟ این یعنی کلی گالیون....چه خبره؟

مرگخواران همه دست در جیب هایشان کردند...به نظر میرسید اگه تمام پول های خود را حالا روی هم میگذاشتند هم نصف قیمت ارزان‌‌ترین شارژر موجود در مغازه نمی‌شد!




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۵:۱۲ دوشنبه ۱۰ خرداد ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۳:۲۹ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 1506
آفلاین
بلا همان طور که از حمله یکی از گربه‌ها جا خالی میداد فریاد زد:
- دکتر لعنتی، به سالازار قسم اگه نجینی نخورتت خودم میخو...میدم نجینی بخورتت!

رودولف همان طور که یکی از گربه ها او را روی زمین انداخته بود و سعی داشت صورتش را گاز بگیرید از گربه می‌پرسید:
- عزیزم حالا چرا اینقدر خشن....آخ...بگو ببینم تو مجردی یا چی؟

... کروشیو!

- آییییییی بلا لعنت بهت چرا منو طلسم میکنی؟

- چون حقته مرتیکه بی چشم و رو!

- خب به جای من این لعنتی ها رو طلسم کن من نمیخوام شبیه صورت زخمی بشم!

بلا دوباره چوب دستی‌اش را بالا گرفت ولی با حمله ناگهانی یک گربه مواجه شد و چوب دستی اش به کنار خیابان پرتاب شد. لینی به زحمت خودش را با بال زدن از هرج و مرج پیش آمده دور کرد و در حالی که بالای سر مرگخواران و گربه‌های وحشی پرواز میکرد فریاد زد:

- پتریفیکوس توتالوس...

همه سر جای خود متوقف شدند. رودولف که صورتش در دهان گربه گیر کرده بود گفت:
-چرا اینقدر همه جا تاریکه؟ کی خورشیدو خاموش کرد؟ یکی منو از این تو در بیاره!

ایوان هم که دست استخوانیش تا معده گربه دیگری فرو رفته بود گفت:
- از کی تا حالا گربه استخون دوست داره؟ مگه بستنی گربه چه ایرادی داشت آخه؟

بلاتریکس چوب دستی اش را برداشت و به دکتر که رنگ صورتش بر اثر فشارهای نجینی به بادمجانی میزد نزدیک شد و با تهدید گفت:
- مرتیکه دوزاری، میخواستی ما و ارباب ما رو با این خزعبلات از بین ببری؟ درسی بهت میدم که آرزو کنی ای کاش نجینی تو رو خورده بود.

- آبژی ژون...باور کن من اشلا نمیفهمم شما شی میگین. مواد من تا حالا همشین اشرات مخربی...از خودش نشون نداده بود به ژون خودم!

- مواد؟ مواد دیگه چه کوفتیه؟ ما گفتیم دنبال شارژر میگردیم برای ارباب.

- ....آخ...خفه شدم...خب اخه آبژی مواد رو هم میژنن به بدن که شارژشون کنه دیگه!

مورفین به آرامی خودش را به دکتر رساند و کشیده آب نکشیده‌ای نثار صورت بادمجانی و ورم کرده‌اش کرد!

...شترررررررق....

- مرتیکه بنژل فروش کی اژ تو مواد خواشت؟ خون خود من مملو از مورفینه! اونم مورفین اعلا درژه یک! ما شارژر میخوایم.

دکتر که چشم‌هایش حتی در همان حالت از شدت ذوق برق میزد گفت:
- ژون من بدن تو مورفین طبیعی میساژه؟ میشه یکم باتری به باتری کنیم؟ خدا شاهده خیلی خمارم!

رودولف که صورتش توسط لینی از لای دندان‌های گربه بیرون کشیده بود استین‌هایش را بالا زد و گفت:
- همین الان آدرس مغازه شارژر فروشی رو بده یا میگم نجینی بخورتت.

دکتر که حسابی ترسیده بود گفت:
- باشه باشه، فقط ژون مادرت منو نخوره این. همین خیابون رو مشتقیم که برین یه مغاژه اپل اشتور هشت که واسه محشولات اپل شارژر میفروشه. اگه اونژا هم نداشت کمی ژلوتر تو خیابون بکشتر یه فروشگاه هشت که واسه همه لواژم قدیمی شارژر داره. فقط منو آژاد کنین.

بلاتریکس لبخندی از سر رضایت زد و گفت:
- خوبه این شد یه چیزی. حالا دوتا آدرس درست داریم.نجینی عزیزم، دکتر رو بخور که با خودمون ببریمش. فقط هضمش نکن که شاید مجبور بشیم دوباره ازش آدرس بپرسیم.

...نههههههههه....قلوووپ....فیش فیش

نجینی که از این درخواست خوشنود بود بعد از قورت دادن دکتر به پیش لرد سیاه برگشت. لینی نگاهی به گربه‌هایی که سر جای خود خشک شده بودن انداخت و از بلا پرسید:
- با اینا چیکار کنیم؟

- به نظرم میتونن بدردمون بخورن. یکی منتقلشون کنه به خانه ریدل‌ها. بقیه هم راه بیفتیم ببینیم تو این دوتا ادرس میتونیم شارژر گیر بیاریم یا نه. اپل اشتور...یعنی اپل استور و اون یکی خیابون بکستر.


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۶:۴۳ چهارشنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۰

بیل ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۸ جمعه ۳ بهمن ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۲۳ شنبه ۹ بهمن ۱۴۰۰
از ویزلی آباد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 55
آفلاین
به محض آنکه ایوا قرص را قورت داد، بدنش شروع کرد به باد کردن و آنقدر باد کرد که قدش حدود چهار برابر هاگرید شد. همین که باد کردنش متوقف شد، از آن بالا نگاهی به بقیه کرد و از خنده پخش زمین شد.

کاشف به عمل آمد که ایوا اصلا به این دست"قرص نعنا" ها عادت نداشت؛ او همینطور از حنده قهقهه می زد و به دلیل سایز حجیمی که پیدا کرده بود، هربار که دستانش را به زمین می زد مرگخوار ها به اطراف پرتاب می شدند.

بلاتریکس که بعد از دیدن این وضعیت، خون جلوی چشمانش را گرفته بود، یقه ی دکتر را گرفت و اورا به دیوار چسباند:

-تووو می دونستی که اینطوری می شه! تو می خواستی به جونه ارباب سوء قصد کنی! فکر کردی ما همینطوری قرص رو میدیم به اربابمون بخوره؟! فکر کردی ماهم مثه خودت مشنگیم؟!

دکتر همان طور که از ترس داشت می لرزید، با ترس و لرز گفت:

-اییین شرتو پرتا شیه که میگی؟ به ژووونه مامانم من خودم روژی شهار تا اژینا می خورم! این رفیقه شما مثکه دفعه اولش بوده، واشه همین اینجوری شده.

به نظر می آمد مرگخواران با شنیدن حرف های دکتر متقاعد شده اند. بلاتریکس یقه ی دکتر را ول کرد و با تردید پرسد:

-یعنی میگی باز به حالت اولش بر می گرده؟

و به ایوایی که همچنان در حال خندیدن بود اشاره کرد.

-آاااره، آاااره! اشن بذارید من خودم درشتش می کنم!

و از جیبش یک بطری کوچک شیشه ای بیرون آورد و رو به ایوا کرد:

-بیا عمو ژون! یکم اژینا بخوری اژ اولشم بهتر می شی!

بلاتریکس :آ آ ! وایسا ببینم!

و دوباره جلوی دکتر را گرفت و گفت: حواست باشه! اگه این دفعه اتفاقی بیفته، سرو کارت با بانو نجینیه!

و به نجینی که کمی آن طرف تر کنار ارباب چنبره زده بود اشاره کرد.
دکتر بعد از دیدن نجینی بدنش رعشه گرفت و کم مانده پس بیفتد.

-نننه! نننننه! خیییییالتون راااا حتتتت! حاااالشششش خووووب مییشه!

اما همین که برگشت تا دارو را به ایوا بدهد، پایش به نجینی (که در این فاصله کوتاه تغییر مکان داده بود) گیر کرد وافتاد روی نجینی! بطری شیشه ای هم چند متر آن طرف تر افتاد و شکست و بلافاصله چند گربه خیابانی دورش جمع شدند و شروع کردند به لیسیدن نایع درون بطری.

اما در آن لحظه این تنها مشکل مرگخوار ها نبود! چرا که نجینی (که از عصبانیت خون جلوی چشمانش را گرفته بود) دور دکتر حلقه زده بود و سعی در خفه کردن وی داشت! دکتر معلوم الحال هم در آن وضعیتاز ترس تشنج کرده بود.

ملت مرگخوار با دیدن این صحنه ، هر کدام دنبال چیزی بودند تا با آن به نجینی رشوه دهند و در ازای آن دکتر را نجات دهند.

کتی بل همانطور که یک مشنگ بیچاره را دنبال خود می کشید گفت:

-سرورم! ببینید این چه مشنگه خوشگلیه! ببینید چه چشمای سبزه گوگولی ای داره! کاملا برازنده ی شماست!
اینو بگیرین به جاش اون مشنگه زشته چشم عسلیو بدین!

بلاتریکس:اصلا صبر کنین تا شارژر ارباب و داروی ایوا رو ازش بگیریم بعد من خودم کبابش می کنم برای شام میل کنید.

رودولف: سرورم! اصلا منو بخورید به جای دکتر!

نجینی اما هیچکدام این پیشنهاد ها راضیش نمی کرد و همچنان در حال فس فس کردن و فشار دادن دکتر بود.
که ناگهان، صدای جیغ یکی از مرگخوار ها توجه همه را به خود جلب کرد!

-کمکککک! کمککککک! این گربه هه داره منو می خورهههه!

مرگخوارانهمگی ایوای دزرحال خندیدن و نجینی و دکتر را رها کردند و به سمت صدا برگشتند؛ و از صحنه ای که دیدند دهانشان باز ماند!

یک دسته گربه ی وحشی با سر و صورت خونی ، صداهای وحشتناکی از خودشان در می آوردند و یکی یکی در حال حمله کردن به مرگخوار ها بودند. مایع درون بطری، هرچه که بود،گربه ها را وحشی کرده بود!






پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۱:۵۱ جمعه ۱۳ فروردین ۱۴۰۰

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۰۵:۳۸ سه شنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۳
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 312
آفلاین
مرگخواران خم شدند و برای یک بار دیگر به کف دست های قهوه ای و چرکِ دکتر، که در آنها چندین قرص سفید و براق وجود داشت، نگاه کردند.
بلاتریکس دست هایش را بر کمرش زد و با حالتی تهدید آمیز سرش را کج کرد و چشم غره ای نثار جمعیت گوش به فرمان کرد.
-یکی باید پیش مرگ بشه و اول از اینا بخوره که ببینیم مسموم نباشن برای ارب‍...

اینبار، بعد از سالها خدمت زیر سایه ی تاریک لرد سیاه ، پس از انجام هزاران ماموریت، مشکلی برای داوطلب شدن در این کار نداشتند.
-قرض نعنا! قرص نعنا! قرص نعنا! من عاشق قرص نعنام.

صحنه ی بعد ای که مرگخوارن، دکتر و نوچه هایش دیدند، ایوایی بود که مانند جرقه ای پاهایش از چمن های پارک کنده شده، در هوا به پرواز در آمده، و مانند کانگورویی شاد، به سوی ساقیِ خسته و خمار پریده بود.
-شیزه دختر ژون. آروم باش حالا. میدم بت از اینا. مثکه واقعا چند وقته نزدی و خیلی نیاز داری.

دکتر که حالا زیاد هم خسته و خمار نمیرسید، این را گفت و به دخترک ژولیده و کثیفی که مشتاقانه به دست هایش زل زده بود، چشم دوخت.
ایوا لبخندی گشاد و ترسناک تحویل او داد و دستش را دو گردنِ مرد حلقه کرد.
-میشه حالا خوراکی هامو رد کنین بیاد آقا.

مرد که حالا جدا از حالت خلسه بیرون آمده بود، با حرکت ایوا عقب پرید و یکی از قرص ها را به او داد.
ثانیه ای بعد بود که چشم مرگخواران، قرص بزرگی که موقع پایین رفتن از گلوی ایوا هم برآمدگی اش مشخص بود و به زودی وارد معده ی او میشد را دنبال کرد.


ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۴۰۰/۱/۱۳ ۲۲:۱۵:۲۶


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۳:۱۴ یکشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۹

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 1272
آفلاین
مرگخواران هاج و واج و بی هدف در مرکز شهر لندن ایستاده بودند....آنها ارباب خاموششان را هم همراه خود آورده بودند تا با استفاده از شارژرهای مشنگی، اربابشان را شارژ کنند، بلکه روشن شود.
_پیست پیست...هی...با شمام...بله..با شما!

مرگخوارن به دور بر خود نگاهی انداختند..مرد مشکوکی آنها رو صدا زده بود!
_با مایی؟
_اره دیگه...با شمام که مشخصا جوون های اهل حالی هستین..لباسای جدیده؟ مده؟ دنبال چی هستین حالا؟ همه چی دارم!

مرگخوارن بدون توجه به مشوک بودن مرد، با خوشحالی به مرد نزدیک شدند، چرا که خودشان هزار برابر از آن مرد مشکوک‌تر بودند!
_شارژر هم داری؟
_شارژر؟ شارژر چی؟
_شارژر ارباب...یعنی آدم!
_آها...میخوایین شارژ بشین؟
_اوهوم!
_دوای دردتون پیش منه...بهترین شارژ کننده‌ها رو دارم...دنبالم بیاین!

مرگخوارن همگی به دنبال آن مرد مشکوک راه افتادند تا به نزدیک‌ترین پارک محل رسیدند...
_خب بچه ها...میخوام با دکتر آشنا شین..دکتر، سلام کن به بچه ها!
_شلام!
_
_اینجوری نگاه نکنید...اینجا بهترین پارکی هست که میتونین پیدا کنید توی لندن...دکتر هم تنها خدمات دهنده این پارک هست!
_یعنی چی؟
_یعنی اینکه میخوایین شارژ بشین؟ از شارژر های دکتر استفاده کنید...دکتر...رو کن شارژرها رو!

دکتر مذکور که به سختی پلک‌هایش را باز نگه داشته بود، دست در جیب کتش کرد و چند ماده عجیب از آن بیرون آورد.
_بزن روشن شی!

مرگخواران به یک دیگر نگاه کردند...آنها همین را میخواستند..که لرد روشن شود...ولی به نظر هنوز کمی برای اعتماد کردن به این دو مرد غریبه، مردد بودند!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.