هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۱۱:۳۲ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۶

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۲۲:۰۸
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 541
آفلاین
سوژه: فقدان
حریف: آنجلینا جانسون


- فزون تر!

آقای زاموژسلی به حشره سیه چرده اخم کرده و سعی در باز تر کردن دهن دینگ کرد.
روده دینگ هویدا شد.

- نمی باشد!


آقای زاموژسلی با ناراحتی و اضطراب انگشتانش را از طرفین دهان جانور خارج کرد.
حشره با تعجب از آن که چه چیزی اش کم شده، دستی به امحا و احشاء اش کشید.

- کجای پنهانش نموده ای؟

مرد انگشت اتهام را به سوی جانور گرفته بود، اما حشره توجهی نکرده و راضی از تکاملش، به سوی لادیسلاو لبخند زد.
ارتکاب جرم از چنین موجود سرخوشی بعید به نظر می رسید و این امر آقای زاموژسلی را کلافه تر می کرد. مگر غیر از آن جانور چه موجود موذی دیگری در خانه او وجود داشت؟
چراغی بالای کلاه مرد روشن شد!
مرد اما بی توجه به چراغ کلاه را از سرش برداشته، آن را در هوا تابی داده و به سرعت آن را روی سرش گذاشت.
- اعتراف نمای، باد آ!

و باد اعتراف کرد.
- بوخودا من نبودم!

باد قسم خورده بود، پس یقینا بی گناه بود!
اما آقای زاموژسلی به این سادگی حرف کسی را قبول نمی کرد، پس از بین موهایش، نگاهی به درون کلاه انداخت.

باد:

مرد کلاه را از سر برداشته و مقابلش گرفت، باد نیز پا به فرار گذاشت.
مرد مغموم و خسته نگاهی به کلاهش انداخت، به کلاه اطمینان داشت، سال ها در کنارش زیسته بود، اسرارش را با او شریک شده بود.
- کلاه آ... غیرمغرضانه در نزد شما نمی باشند؟ گویی حواستان مبوده و...

کلاه با اندوه به مرد نگاهی کرد، این خود پاسخی صریح بود، نه!
آقای زاموژسلی کلاه را زیر بغل زد و با گام هایی خسته که آن ها را روی زمین می کشید، به سوی پنجره رفت. پنجره را بالا کشید و روی لبه آن نشست. دو زانویش را به آغوش کشید و نگاه پر از آه و اندوهش را به دوردست ها دوخت، به جایی که خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت. شاید اگر به جای آن به آینه چشم می دوخت...
به چشم هایش...
آه اش را باز می یافت.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ شنبه ۴ شهریور ۱۳۹۶

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
دیروز ۱۵:۳۸:۳۲
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 539
آفلاین
- برای بهتر شدن درستون و یادگیری بیشتر طلسم ها، جلسه ی بعد با هم دوئل خواهید کرد. کلاس تموم شد برید دیگه.

بچه ها با تعجب از کلاس خارج شدند.

جلسه بعد

قرار بود با استفاده از قرعه کشی رقبا انتخاب شوند.
گرگروری گویل رقیبش آدر کانلی بود و لادیسلاو ژاموسلی رقیبش آنجلینا جانسون بود و لیسا هم باید با آملیا فیتلورت دوئل کند.

-خب حالا نوبت دوشیزه تورپین و دوشیزه فیتلوورته.

لیسا و آملیا از بین جمعیت بلند شدند و رو به روی یکدیگر قرار گرفتند.

-یک...دو...سه! شروع کنید.

با فریاد پروفسور بودلر دوئل شروع شد.

-اکسپلیارموس!
-فیدلیوس چارم!

آملیا سعی داشت لیسا را خلع سلاح کند ولی لیسا موفق شده بود آن را منحرف کند.

-نمیتونی منو شکست بدی... استابفی!

با جاخالی دادن آملیا طلسم لیسا به دیوار برخورد کرد.

-دیفیندو!

طلسمی که لیسا به سمت آملیا فرستاده بود، عمل کرد. چوبدستی او کاملا متلاشی شد و به چندین جا پرت شد.
همه با تعجب به لیسا نگاه کردند.

-چیه خب؟ خودش هفته ای یه بار چوبدستی عوض میکنه. اینم روش!
- خب با این اوضاع فکر کنم برنده ی این دوئل لیسا تورپینه!


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۲۰:۰۱ شنبه ۴ شهریور ۱۳۹۶

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
« دوئل »


با غصه ای وصف ناپذیر، روی تخته سنگ بزرگی، درپارک نشسته و به چیزی که قرار بود اتفاق بیفتد، فکر میکرد؛ تا دقایقی دیگر، باید با کسی که تا همین ماه پیش برادرش بود و حالا، یکی از مرگخواران و به عبارتی، یکی از دشمنانش، به حساب می آمد، دوئل میکرد.

آه عمیقی کشید و سرپا ایستاد. دیگر باید می رسید.

- انتظار نداشتم قبل از نیمه شب اینجا باشی!

نمیخواست برگردد و با گوینده این جمله روبرو شود، اما چاره ای نداشت. موهایش را که بر اثر باد، در صورتش ریخته بودند، کنار زد و نگاهی به برادرش انداخت؛ دیگر اثری از زخمهایی که بخاطر سروکله زدن با موجودات عجیب و غریب در سر و صورتش دیده میشد، نبود؛ بلکه اثراتی از مبارزات وحشیانه، از سرتاپایش پیدا بود.

- نمیخوای شروع کنی؟ میخوای تا صبح منو برانداز کنی؟

آملیا چوبدستیش را بیرون آورد؛ دستانش میلرزیدند. امیدوار بود مایکل، همین حالا اورا بیهوش کند، یا راهش را بکشد و برود... اما این اتفاق قرار نبود بیفتد. مایکل قبل از چوبدستیش را آماده کرده بود.

- استیوپه فای!

آرزو کرد که ای کاش از جلوی طلسم کنار نرفته بود؛ اما نباید می باخت، حال که از طرف پدرش فرستاده شده بود. با عصبانیت، جلوتر رفت:
- چطور به خودت اجازه دادی بهمون خیانت کنی؟ اکسپلیارموس!
- میبینم هنوز طلسمای ابتدایی استفاده میکنی! براچیابیندو!

از وقتی به مرگخواران پیوسته بود، دل و جرئت بیشتری پیدا کرده و تمرینات بیشتری هم انجام داده بود.

- کروشیو!

انتظار این یکی را نداشت؛ دیگر انتظار نداشت. فقط فرصت کرد از جلوی طلسم کنار برود و با عصبانیت، پاسخش را داد.
- ریلاشیو!

دفع این طلسم برای مایک، کار ساده ای نبود، اما پس از کنار زدن اخترهای مرگبار، خنده نفرت انگیزی کرد.
- واقعا فکر کردی با این طلسمای ساده، ميتوني حریف من بشي؟ ديگه نمیتونی! اینسندیو!

لبه رداي آملیا آتش گرفت. با طلسم آگوامنتی، جلوی آتش را گرفت، اما نه آتش خشمی که در درونش به وجود آمده بود:
- انگورجیو!
- پروتگو!

طلسم به آملیا برگشت و او، با قدرت به عقب پرتاب شد. مایکل رویش را برگرداند و به اطراف نگاه کرد؛ درختان، نیم سوخته شده و وسایل بازی بچه ها، کاملا از بین رفته بودند. نگاهی دیگر به آملیا انداخت که کنار تخته سنگی، بیهوش افتاده و چوبدستی دو نیم شده اش هم کنارش بود.

مایکل، با نگرانی، نگاهی به آملیا انداخت؛ میخواست نزدیک شود و نبضش را بگیرد، اما فکر میکرد که شاید این، برخلاف عادت مرگخواران است. پس بار دیگر، نگاهی به آملیا انداخت و با نگرانی دور شد.


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۴ ۲۳:۱۷:۵۷


پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۰:۵۲ شنبه ۴ شهریور ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
هوای میخانه پر از دود قلیان و چپق بود.
فضای میخانه هم البته بسیار شلوغ بود. به طوری که نه تنها جایی برای سوزن انداختن نبود، که حتی مولکول های دود موجود در هوا هم به شدت به دنبال راهی برای خلاصی از آن وضعیت میگشتند.
در همان وضعیت، در میخانه باز شد.
مرگخوار نقاب دار، خواست وارد شود، اما با هجوم ناگهانی دود موجود در میخانه به درون سوراخ های بینی نقابش، یک قدم به عقب رفت و حتی به سرفه افتاد.
اما بعد، خود را جمع و جور کرد وارد شد و مستقیم به سوی میزی در گوشه میخانه رفت.

میز شاید در نگاه اول خالی به نظر میرسید، اما در واقع خالی نبود. حشره ای کوچک و آبی رنگ، در حالی که داشت به وسیله دستمالی کوچک بال هایش را برق می انداخت، روی میز نشسته بود.

آرسینوس صندلی پشت میز را عقب کشید، روی آن نشست، و چشم در چشم لینی خیره شد.
- سلام لینی.
- سلام آرسی.

دو مرگخوار برای چند ثانیه دیگر به یکدیگر نگاه کردند.
سپس لینی گفت:
- تو حاضری؟
- من حاضر به دنیا اومدم. با کراوات و نقاب و ردای رسمی از شکم مادرم خارج شدم حتی.

پس از بیرون آمدن این سخن از دهان آرسینوس، دو مرگخوار، کاغذ پوستی هایی از جیبشان بیرون آوردند، و شروع به پر کردن درخواست های دوئلشان کردند.
کاملا همزمان و هماهنگ.



پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۲۰:۳۴ جمعه ۳ شهریور ۱۳۹۶

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
باد موهاي دختر را به بازي مي گرفت؛ لا به لايشان پرسه مي زد و در پيچ هايش قايم باشك مي كرد. گوش هايش از صداي هياهوي بيرون كابين پر بود و چشمانش چيزي به جز قلعه ي بزرگ و باشكوه نمي ديد. هنوز چند دقيقه اي تا غروب قلعه مانده بود، هنوز چند دقيقه اي براي سير تماشا كردن هاگوارتز داشت.

يك دقيقه ي اول

توي دستشويي تاريك و نم دار بيت زوپس نشسته بود و به فراز هايي از وصيت نامه ي عله گوش فرا مي داد:
- بند ويزليم، صفحه ي پاترم؛ هرگونه تصوير ساحرگان باكمالات به دليل سو استفاده ي رودولف در هاگوارتز ممنوع مي باشد. بي كمالات هاشون مشكل ندارن.

نوك چوب دستي اش را به صورت گوينده نزديك كرد تا بتواند او را دقيق تر ببيند. چشم در چشم خسته اش، پرسيد:
- دستشويي چرا عله؟
- عله و آوادا! عله و زهر نجيني! عله و جادوگران! قديما هركي مي گفت عله آوادا مي خورد. حالا نمي دونم چرا همه مي گن عله؟
- چون دارن هويج ها دم؟

***


دقيقه ي دوم

با لاكرتيا لب پنجره هاي مجازي نشسته بود و پايش را تاب مي داد. دوستش چيزي به سمتي گرفت؛ شكلات!

- بيا! كيت كته. تنها چيز خوب گندزاده ها. بلاخره عقل شون رسيد كه شكلات گربه اي درست كنن.

همان طور كه به چشم هاي گرم و گربه اي دوستش خيره شده بود، اجازه داد كه شكلات در دهانش آب شود؛ مزه ي دوستي مي داد!

***


دقايق بعدي!

- مو هاتو آتيش مي زنم!

در حالي كه سعي مي كرد تا حد امكان دور از فندك وندلين باشد، پرسيد:
- چرا؟
- چون من خود آزارِ مردم آزارم!

او بدو و وندلين بدو!

***


زير اسپيلت جديد هافلپاف از بهترين تابستان ممكنه لذت مي برد كه شنيد:
- تو كه اينقدر به ارشيد علاقه داري، نمي خواي با من ارشد هافل شي؟

برگشت و چهره ي مصمم ولي مهربان رز را ديد. مي دانست كه چه بخواهد و چه نخواهد؛ فردا سينه بند ارشدي را تحويل خواهد گرفت!
- در صورتي باشي فقط كه نكنم خراب.

***


خسته و تازه برگشته از كلاس نصفه شبي تاريخ جادوگري، با قمه كش لم داده روي كاناپه مواجه شد:
- چرا شماها بيدارين؟ برين بخوابين كه فردا بتونين همه كلاسا رو شركت كنين.
- محض راضي هلگا رودولف! مي شه به ما ها يه بار هم كني ابراز علاقه خاص جاي فرستادنمون به تخت؟
- غر دارم!

***


به سوْال صاحب ماگت فكر مي كرد، تا حالا پشت بام را ديده بود؟ اطمينان از جوابش نداشت ولي حتما تا چند دقيقه ي ديگر مي ديد.

به دنبال بودلر ارشد روي بام هاگوارتز نشست و به زير پايش خيره شد.
پشت بام ترسناك بود. اگه مي افتاد...
اما مي ارزيد به خنكي باد، تپلش قلب و بوي قاصدك در هوا!

- من پادشاه پشت بوم هاي دنيام!

***


- رز!
-ها؟ بله؟ كردم اشتباه كجا رو؟

ليني بعد از آن همه خطا و به چارت كشيدن هري پاتر، باز هم بهش اعتماد داشت. يعني به او كه نه، به پشتكار هافلپافي اش.

***


توي گوشه ها سرك مي كشيد، به دنبال شخص خاصي بود. كسي كه هميشه اين جا ها بود كه كمكش كند. كسي كه هر وقت مشكل داشت ازش راهنمايي بخواهد.

- ويلبرت؟
- هوم؟

***


وسط كلي كتاب بي خود و باخود ويبره مي زد و داد خانم پينس را در مي آورد كه چرا دوباره با ويبره هايش كل قفسه را پايين آورده. اما اين بار او تنها كسي نبود كه به اين خاطر از كتابخانه به بيرون پرت مي شد. بودلري از نوع آرامش هم به دليل بيرون آوردن زيادي كتاب ها به او پيوست.

- زنده باد!

***


- پروف ازينا، ازونا! آها بيا! چپ، راست؛ راست، چپ.

دامبلدور پير خطاب به دختر روي ويبره اي كه از صبحِ اول صبحي تا الان كه دو صفر بود سعي داشت مجبورش كند كه ويبره برود، براي بار صدم گفت:
- يار روشنايي به اين تن پير رحم كن. بيا برتي بزن!

دختر، همچنان ويبره زنان برتي باتي در دهان گذاشت و نظر داد:
- مي ده طعم ويبره!

لا به لاي آن ريش بلندِ سفيد، آلبوسكي نشسته بود كه از قضا ويبره زدن را دوست داشت. دامبلدور برتي ديگري برداشت، واقعا طعم ويبره مي داد.

- دلير ققنوس يه بار ديگه بگو بايد چيكار كنم؟

***


- ماسكم خراب شد!
- ستاره ها مي گن...
- عزيز دلت دورا.

شور و شوق تازه وارديشان لبخندي بت لبش آورد. چه شانس خوبي داشتند، چه شانس خوبي داشت كه هافلپافي بود.

***


زمان زيادي از ناپديد شدن قلعه مي گذشت اما سيل خاطره هنوز هم به ذهني سرازير مي شد. گيتار گيديون و لقب هاي اهدايي يوآن به تلافي " يوعن " صدا زدنش را به ياد آورد. شب بيداري هايي كه حاصل مشغول شدن فكرش به زير نقاب جيگر با گاف مكسور بود.
بيشتر از همه ي اين ها، گرماي شومينه، صميمت بچه ها و دنجي فضاي تالار هافلپاف در ذهني مي آمد.

جادو نه در چوب دستي اش بود و نه در وجودش؛ جادو واقعا در هاگوارتز بود، مهار شده پشت در هايش!


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۳ ۲۰:۳۸:۲۰



پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۲۳:۰۲ یکشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۶

گیبنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۵ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ سه شنبه ۷ تیر ۱۴۰۱
از زیر سایه ی هلگا به زیر سایه ی ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 255
آفلاین
سلام استاد ما از این دانش اموزایی سال بالایی پرو ایم که فقط جلسه اخر واسه نمره میایم.

درخواست دوئل با آستوریا گرینگرس! باخودشون هماهنگه ولی تایید نکردن. اگه اومدن اینجا و تایید کردن که بی زحمت یه موضوع خوش پتانسیل بذارید جلو دستمون.


هافلپافی خندان
تصویر کوچک شده



دنیا چو حباب است ولکن چه حباب؟! نه بر سر آب، بلکه بر روی سراب.
آن هم چه سرابی، که بینند به خواب آن خواب چه خواب؟ خواب بد مست خراب.


پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ یکشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۶

کلاوس بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۹ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۰
از دست ویولت و رکسان هر دو فریاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 247
آفلاین
اوه! لادیسلاو و آنجلینای عزیز!
خوش اومدین!

سوژه‌ی شما: [باتشکّر از مرحومِ لُرد] «فُـقـــدان»
نقل قول:
یک وسیله، شخص یا هر موجودی که برای شما بسیار عزیزه به شکلی ازتون گرفته شده. می تونین گمش کرده باشین...می تونه دزدیده شده باشه...یا اشتباها به کسی داده باشینش. فرقی نمی کنه. یعنی لازم نیست حتما اجبارا گرفته شده باشه.
و تصمیم با خودتونه که در پایان بدستش بیارین یا بفهمین که چه اتفاقی براش افتاده یا نه.


توضیحِ بیشتری نیاز نیست؛ هر دو نویسنده‎ی توانایی هستید. اما می‌خوام تاکید کنم؛ سوژه پتانسیلِ خوبی داره؛ خودتون رو آزاد بذارید؛ بی‌هیچ محدودیّتی درباره‌ی سوژه بنویسید.

-------
برای جلوگیری از اتلافِ وقتِ شما ملّتِ غیورپرور، برخلافِ آیین‌نامه ()، بدونِ اعلامِ آمادگیِ «رسمی» آنجلینا، سوژه داده شد. اما برای نفراتِ بعدی، لطفاً حتماً و قطعاً هر دو نفر، اعلام آمادگی کنن.

موفق باشید!
و زنده...


ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۹ ۲۱:۵۳:۴۳

تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۱۲:۵۸ یکشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۶

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۲۲:۰۸
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 541
آفلاین
آمادگی خویش اعلام می داریم،
جدالی با آنجلینا جانسون ز تبار گریفیون از بهر کلاس طلسمات و وردان جادویی.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۱۷:۴۷ شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۶

گرگوری گویلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۴ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۸:۲۲ دوشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۷
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 204
آفلاین
یک روز، زیرِ یک سقف!
حریف:آدر کانلی

گویل بعد از خوردن معجون قدرت معجون ساز مورد علاقه اش به طرز عجیبی ضعیف شده بود!
اونقدر که حتی نمیتوانست دستگیره در اتاقش را پایین ببرد و از اتاق خارج شود!
پس بعد از تلاشی بیست دقیقه ای بلاخره دست از تلاش برداشت.

-زورت نمیرسه بازش کنی؟

گویل به مومو(ساحره ای که همه جا همراهش بود)نگاهی انداخت و سرش رو به نشانه نه تکان داد.

مومو خندید:
-حتی زور منم از تو بیشتره!
گویل اخم کرد:
-پس چرا بازش نمیکنی؟
خنده مومو هم جاش رو به اخم داد:
-چون وقتی از اون معجون نخوردم ریختی تو غذام!

چاره ای نبود!
حتی زور جفتشان هم کافی نبود!
انگار باید تا بعد از برگشتن بقیه منتظر میموندن!

گویل نگاه مشکوکی به سوهان دست مومو که شدیدا آشنا بود انداخت و گفت:
-اون مال استاد آستوریا نیست؟
مومو با حرکت سرش تایید کرد و گفت:
-خوشکله نه؟

گویل صبری کرد.
باز هم صبر کرد.
خیلی صبر کرد!

اما نتواست بیشتر صبر کند و گفت:
-استاد آستوریا منو میکشه

کمی دور اتاق دوید اما ناگهان چشمش به قمه خورد!

آب دهانش رو قورت دادم و گفت:
-اینم قمه رودولفه؟
مومو نگاهی به قمه انداخت و گفت:
-آره بعد از رفتنش کش رفتم ازش

گویل باز هم چرخید!
مومو تقریبا از هر کسی چیزی داشت!
با دیدن پاتیلی که پوست ماری در آن بود بیهوش شد!
وقتی به هوش آمد مومو را بالای سرش دید.

با ترس پرسید:
-اون پوست نجینی بود توی پاتیل استاد هکتور؟
مومو فورا ذوق کرد:
-آره!خوشکل بود نه؟

گویل هیچ نمیدید.
یعنی میدید!
فقط از زیر نیم کیلو اشک میدید!

با بغض گفت:
-چطور دلت اومد...اون مار زندگیه من بود!دختر لرد!هوراکراکس لرد!
مومو صبر کرد تا گریه و زاری های گویل تمام شود و بعد گفت:
-کاریش نکردم!پوست انداخته بود!
گویل سریعا بلند شد:
-یعنی نجینی زندست؟
مومو بعد از زدن عینکش ژستی گرفت و گفت:
-از اونجایی که گریفندوری های متشخص دستشون رو به خون کسی آلوده نمیکنن پس آره!زندست!

گویل سریعا در را باز کرد و بیرون رفت.
انگار اثر معجون هکتور از بین رفته بود!

نگاهی به مومو انداخت و گفت:
-میخوام برم پیش بانو نجینی!میای؟

مومو سرش را به نشانه تایید تکان داد
گویل و مومو سوار نیمبوس 2003 گویل شدند به سمت خانه ریدل ها پرواز کردند


ویرایش شده توسط گرگوری گویل در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۸ ۱۹:۱۳:۵۰


"تنها ارباب است که میماند"


پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۱۶:۰۵ شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۶

کلاوس بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۹ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۰
از دست ویولت و رکسان هر دو فریاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 247
آفلاین
آدر، گرگوری، خوشحالم که شما رو درحالِ خطرپذیری‌ای این قدر اثرگذار می‌بینم.

سوژه‌ی شما: «یک روز، زیرِ یک سقف!»
نقل قول:
شما زیر یه سقف هستین. خواسته یا ناخواسته...و تنها نیستین. شما یک روز رو با فرد، شیء یا هر جانوری که انتخاب کنین زیر یک سقف می گذرونین و البته مجبور نیستین کل روز رو توضیح بدین. می تونین فقط به یک ساعتش بپردازین! یا هر محدوده زمانی که مایل باشین.

توضیحاتِ لُرد کامله؛ باید یک روز رو با هر چیزی؛ یک شیئ، یک انسان؛ یک حیوان جادویی؛ زیرِ یک سقف (در یک اتاق) بگذرونید؛ مجبورید! و نمی‌تونید از اتاق یا خونه خارج بشید. در این بین، تصمیمش با شماست که تعاملی با اون «موجود/شیئ» روبرو داشته باشین یا نه! اگر تعاملی دارین، چی می‌گین؟! اگر نه، راجع بهش چی فکر می‌کنین؟! چی کار می‌کنین؟ چجوری زمان می‌گذرونین؟
توجّه و تاکید من در انتخابِ این سوژه‌ها، روی شخصیت‌پردازی‌ـه. اما نباید از سوژه‌پردازی هم غافل بشید. سعی کنید، در این رول، انعکاسِ دقیق و ملموسی از شخصیتتون، و از ابعادی از شخصیتتون که در تقابل با یک شخصیتِ شناس یا ناشناسِ دیگه بروز داده می‌شه، ارائه بدین. و همزمان نباید، پرداختِ مفصّل و مناسبِ سوژه رو فراموش کنین.

بنویسید. با آزادی هرچه تمامتر بنویسید و نترسید؛ هر چه فکر می‌کنید مناسبه رو بنویسید و بگذارید قضاوت بشه؛ این‌جا، فقط برای یادگیریه.
اگر هر سوالی بود، تا حدّی که ممکن باشه، در دسترسم. درِ پ.خ به روی تمامِ مومنین بازه.

موفق باشید... و زنده بمونین!


تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.