باد موهاي دختر را به بازي مي گرفت؛ لا به لايشان پرسه مي زد و در پيچ هايش قايم باشك مي كرد. گوش هايش از صداي هياهوي بيرون كابين پر بود و چشمانش چيزي به جز قلعه ي بزرگ و باشكوه نمي ديد. هنوز چند دقيقه اي تا غروب قلعه مانده بود، هنوز چند دقيقه اي براي سير تماشا كردن هاگوارتز داشت.
يك دقيقه ي اولتوي دستشويي تاريك و نم دار بيت زوپس نشسته بود و به فراز هايي از وصيت نامه ي عله گوش فرا مي داد:
- بند ويزليم، صفحه ي پاترم؛ هرگونه تصوير ساحرگان باكمالات به دليل سو استفاده ي رودولف در هاگوارتز ممنوع مي باشد. بي كمالات هاشون مشكل ندارن.
نوك چوب دستي اش را به صورت گوينده نزديك كرد تا بتواند او را دقيق تر ببيند. چشم در چشم خسته اش، پرسيد:
- دستشويي چرا عله؟
- عله و آوادا! عله و زهر نجيني! عله و جادوگران! قديما هركي مي گفت عله آوادا مي خورد. حالا نمي دونم چرا همه مي گن عله؟
- چون دارن هويج ها دم؟
***
دقيقه ي دومبا لاكرتيا لب پنجره هاي مجازي نشسته بود و پايش را تاب مي داد. دوستش چيزي به سمتي گرفت؛ شكلات!
- بيا! كيت كته. تنها چيز خوب گندزاده ها. بلاخره عقل شون رسيد كه شكلات گربه اي درست كنن.
همان طور كه به چشم هاي گرم و گربه اي دوستش خيره شده بود، اجازه داد كه شكلات در دهانش آب شود؛ مزه ي دوستي مي داد!
***
دقايق بعدي!- مو هاتو آتيش مي زنم!
در حالي كه سعي مي كرد تا حد امكان دور از فندك وندلين باشد، پرسيد:
- چرا؟
- چون من خود آزارِ مردم آزارم!
او بدو و وندلين بدو!
***
زير اسپيلت جديد هافلپاف از بهترين تابستان ممكنه لذت مي برد كه شنيد:
- تو كه اينقدر به ارشيد علاقه داري، نمي خواي با من ارشد هافل شي؟
برگشت و چهره ي مصمم ولي مهربان رز را ديد. مي دانست كه چه بخواهد و چه نخواهد؛ فردا سينه بند ارشدي را تحويل خواهد گرفت!
- در صورتي باشي فقط كه نكنم خراب.
***
خسته و تازه برگشته از كلاس نصفه شبي تاريخ جادوگري، با قمه كش لم داده روي كاناپه مواجه شد:
- چرا شماها بيدارين؟ برين بخوابين كه فردا بتونين همه كلاسا رو شركت كنين.
- محض راضي هلگا رودولف! مي شه به ما ها يه بار هم كني ابراز علاقه خاص جاي فرستادنمون به تخت؟
- غر دارم!
***
به سوْال صاحب ماگت فكر مي كرد، تا حالا پشت بام را ديده بود؟ اطمينان از جوابش نداشت ولي حتما تا چند دقيقه ي ديگر مي ديد.
به دنبال بودلر ارشد روي بام هاگوارتز نشست و به زير پايش خيره شد.
پشت بام ترسناك بود. اگه مي افتاد...
اما مي ارزيد به خنكي باد، تپلش قلب و بوي قاصدك در هوا!
- من پادشاه پشت بوم هاي دنيام!
***
- رز!
-ها؟ بله؟ كردم اشتباه كجا رو؟
ليني بعد از آن همه خطا و به چارت كشيدن هري پاتر، باز هم بهش اعتماد داشت. يعني به او كه نه، به پشتكار هافلپافي اش.
***
توي گوشه ها سرك مي كشيد، به دنبال شخص خاصي بود. كسي كه هميشه اين جا ها بود كه كمكش كند. كسي كه هر وقت مشكل داشت ازش راهنمايي بخواهد.
- ويلبرت؟
- هوم؟
***
وسط كلي كتاب بي خود و باخود ويبره مي زد و داد خانم پينس را در مي آورد كه چرا دوباره با ويبره هايش كل قفسه را پايين آورده. اما اين بار او تنها كسي نبود كه به اين خاطر از كتابخانه به بيرون پرت مي شد. بودلري از نوع آرامش هم به دليل بيرون آوردن زيادي كتاب ها به او پيوست.
- زنده باد!
***
- پروف ازينا، ازونا! آها بيا! چپ، راست؛ راست، چپ.
دامبلدور پير خطاب به دختر روي ويبره اي كه از صبحِ اول صبحي تا الان كه دو صفر بود سعي داشت مجبورش كند كه ويبره برود، براي بار صدم گفت:
- يار روشنايي به اين تن پير رحم كن. بيا برتي بزن!
دختر، همچنان ويبره زنان برتي باتي در دهان گذاشت و نظر داد:
- مي ده طعم ويبره!
لا به لاي آن ريش بلندِ سفيد، آلبوسكي نشسته بود كه از قضا ويبره زدن را دوست داشت. دامبلدور برتي ديگري برداشت، واقعا طعم ويبره مي داد.
- دلير ققنوس يه بار ديگه بگو بايد چيكار كنم؟
***
- ماسكم خراب شد!
- ستاره ها مي گن...
- عزيز دلت دورا.
شور و شوق تازه وارديشان لبخندي بت لبش آورد. چه شانس خوبي داشتند، چه شانس خوبي داشت كه هافلپافي بود.
***
زمان زيادي از ناپديد شدن قلعه مي گذشت اما سيل خاطره هنوز هم به ذهني سرازير مي شد. گيتار گيديون و لقب هاي اهدايي يوآن به تلافي " يوعن " صدا زدنش را به ياد آورد. شب بيداري هايي كه حاصل مشغول شدن فكرش به زير نقاب جيگر با گاف مكسور بود.
بيشتر از همه ي اين ها، گرماي شومينه، صميمت بچه ها و دنجي فضاي تالار هافلپاف در ذهني مي آمد.
جادو نه در چوب دستي اش بود و نه در وجودش؛ جادو واقعا در هاگوارتز بود، مهار شده پشت در هايش!