فلش بکمهم نیست مشغول چه کاری باشید، گاهی چنان هوس انجام کاری به سرتان می زند که حاضرید برای رسیدن به هدف تان هرکاری بکنید. حال این کار می تواند هرچیزی باشد؛ از خواندن چند صفحه کتاب یا گوش دادن به موزیکی خاص گرفته تا نوشیدن مقداری از نوشیدنی های کره ای اعلای مادام رزمرتا.
زاخاریاس از لباس های مشنگی متنفر بود. معتقد بود در ردای مشنگ ها ظاهر احمقانه ای پیدا می کند. در تمام عمرش سعی کرده بود حدالامکان از پوشیدن ردای مشنگی خودداری کند. عصر آن روز زاخاریاس ردای مشنگی پوشیده بود. بعد ها از آن روز به عنوان معدود روزهایی یاد می کرد که با رضایت خود این کار را کرده است.
آن روز زاخاریاس ناگهان میل شدیدی درون خود حس کرد. میل شدید رفتن به سینما! در واقع خودش هم نمی دانست این احساس از کجا نشات می گرفت، فقط ناگهان احساس کرده بود دلش میخواهد وارد سالن تاریکی شود و تصاویر متحرک را روی پرده غول پیکری ببیند. این بود که ردای مشنگی پوشیده بود تا به سینما برود.
اکنون در سالن بسیار بزرگی نشسته بود. با اینکه تنها چند دقیقه به شروع فیلم مانده بود اما نصف سالن خالی مانده بود. زاخاریاس درست در ردیفی نشسته بود که تا دو ردیف جلوتر و پشت سرش کسی ننشسته بود. این را به خوش شانسی اش نسبت داد زیرا می توانست کاملا راحت باشد و مجبور نباشد جلوی مشنگ ها طبیعی رفتار کند. هنگامی که مشغول خرید بلیت بود، به دلیل آشنا نبودن با پول مشنگی توجه زیادی برانگیخته بود. سپس وارد ساختمان سینما شد و برای آن که همرنگ جماعت شود مقداری پف فیل خریده بود.
اکنون که کسی دور و برش نبود به کمک چوبدستی اش که داخل آستین لباس پنهان کرده بود محتویات ظرف پف فیل را با کیسه خوراکی های خودش که حاوی شکلات و مقدار زیادی برتی بارت با طعم همه چیز بود عوض کرد. چیزی به شروع فیلم نمانده بود که مرد عجیبی وارد سالن شد. قد بلندی داشت، پالتوی بلندی هم پوشیده بود که او را بیش از پیش بلند نشان میداد. بنظر می رسید که چند نفر داخل پالتو پنهان شده باشند تا قد مرد عجیب را بلندتر نشان دهند. با این فکر، زاخاریاس نتوانست جلوی پوزخند زدنش را بگیرد.
مرد کلاه لبه دار سیاهی به سر داشت. عصای نقره ای بزرگی هم در دست داشت که سرش به شکل یک افعی بود اما در دست دیگرش -زاخاریاس دیگر نمی توانست مقاومت کند، سرش را روی صندلی جلویی گذاشت و خندید- یک ظرف پف فیل گرفته بود. ظرف را طوری نگه داشته بود که گویی درون آن پر از عقرب است و هر لحظه ممکن است از ظرف بیرون بیایند و او را نیش بزنند. مرد درست صندلی کنار زاخاریاس نشست.
اگر زاخاریاس کمی هم شک داشت، اکنون مطمئن بود که این آقا نیز خود جادوگر است چرا که آقا عینک سیاهی به چشم زده بود و با اینکه چراغ ها خاموش شده بودند و فیلم در حال پخش بود حاضر نبود عینک را از چشم بردارد. شیطنت زاخاریاس گل کرد. ظرف پف فیل را به طرف آقا گرفت. آقا سرش را به طرف زاخاریاس برگرداند. دستش را با ترس لرز درون ظرف برد....زاخاریاس حس کرد آقا قصد خوردن چیزی ندارد اما اگر آقا نیز مثل خودش جادوگر بود چاره ای جز خوردن نداشت تا طبیعی رفتار کرده باشد. بالاخره آقا آن را خورد و ناگهان به زاخاریاس خیره شد.
با اینکه زاخاریاس نمی توانست چشمان آقا را ببیند حاضر بود قسم بخورد که احتمالا چشم هایش از تعجب اندازه بلاجر شده اند.
-درست فهمیدی. برتی بارته. با طعم همه چیز.
ناگهان آقا از جایش بلند شد و جایش را با صندلی کناری عوض کرد تا از زاخاریاس دور باشد. زاخاریاس دوباره خندید.
یک ساعت بعد فیلم به پایان رسیده بود. جمعیت به سمت در های خروجی سالن هجوم بردند. زاخاریاس به سرعت بلند شد تا خود را به آقا برساند اما او بین جمعیت گم شده بود. زاخاریاس چندبار سرک کشید اما آقا را پیدا نکرد. از سالن خارج شد، وارد راهروی بزرگی شد و ناگهان آقا را دید که روی نیمکت نشسته است. لبخندی زد و کنارش نشست. آقا کمی خودش را جمع کرد و دستش را به روی عصایش فشرد.
زاخاریاس گفت:
-فیلم قشنگی نبود.
آقا ابتدا کمی لب هایش تکان خورد، گویی در کشمکش بود که پاسخ بدهد یا نه. سرانجام گقت:
-ما... یعنی من هم خوشم نیومد.
صدایش سرد و بی روح بود. زاخاریاس تصمیم گرفته بود ضربه نهایی را بزند.
-چه عصای قشنگی! چوبدستیت رو توش جاساز کردی نه؟
ٱقا همچون فنر از جا پرید.
زاخاریاس پوزخند زد.
-نترس خودی ام. فکر کردی مامور مخفی وزارت سحر جادوئم؟ مال خودم اینجاست.
و آستینش را نشان داد. آقا نه تنها آرام نشد که مضطرب تر بنظر می رسید.
-ما می با... یعنی... من می بایست برم. یاران وفادار ما... خانواده ام...منظورمه... همسرم.... منتظره.
لحن آقا عجیب بود. طوری بریده بریده حرف میزد که گویی با هرکلمه شمشیری به بدنش فرو می کنند. سپس با قدم های بلند از آنجا دور شد.
زاخاریاس خندید. آقا را حسابی ترسانده بود. هرچه بیشتر ظاهر و حرکات و لحن آقا را به یاد می آورد لبخند روی صورتش وسیع تر و وسیع تر می شد. ناگهان لبخندش محو شد. کلمات یاران وفادار همچون پتک بر سرش فرود آمدند.
یاران وفادار... خانواده... تصویری در ذهنش تداعی شد... عمارتی بزرگ و اربابی اما کثیف... تابلوی جیغ جیغو... جن خانگی که چقدر ازش متنفر بود... دوستانش... خنده ها و شادی ها و دعواهایشان... از همه مهم تر پیرمردی مهربان که ریش بلند سفیدی داشت....
تصاویر یک به یک و به سرعت از ذهنش می گذشتند... گویی فیلمی در حال پخش بر روی پرده ذهن زاخاریاس بود. ناگهان همه چیز را به یاد آورد... پروفسور دامبلدور، پنه لوپه، اما، فلور، ژوزفین، کریچر، آرتور، سرکادوگان، مودی، ریموند و خیلی های دیگر را به یاد آورد. همه شان را خیلی خوب می شناخت. چقدر دلتنگ تک تک شان بود...حتی تابلوی خانم بلک! چه اتفاقی افتاده بود؟ چه بلایی سر محفل ققنوس آمده بود؟ ناگهان همه جدا شده بودند؟ اما زاخاریاس هیچ چیز به یاد نمی آورد... چرا ناگهان همه چیز عوض شده بود؟
تصمیمش را گرفت. باید خود را به شماره دوازده میدان گریمولد می رساند. کیسه خوراکی هایش را در جیب گذاشت و ظرف پف فیل را در نزدیک ترین سطل آشغال انداخت. آنگاه رفت تا خود را به خلوت ترین مکان ممکن برساند و بتواند غیب شود.
***
ولدمورت وارد اتاقش شد. پالتو بلند و کلاهش را با نفرت به کناری انداخت. چوبدستی اش را از عصای نقره ای خارج کرد. عینک را که با افسون چسب دائمی به چشمش چسبانده بود جدا کرد. نجینی فش فش کنان به استقبالش آمد.
-نه نجینی... فیلم خوبی نبود. ما از فیلم متنفریم. ما از سینما هم متنفریم. فقط رفته بودیم موقعیت دشمن رو بسنجیم!
پایان فلش بک