لایتینا بلافاصله بعد از تمام شدن کلاس از جایش بلند شد و به دنبال یافتن کیس مناسب، در راهرو های هاگوارتز شروع به جستجو کرد.
-خیلی خوب لایت! تو میتونی، بالاخره توی هاگوارتز هم یه مشت افسرده باید باشه که به خاطر نمره های زیباشون کف زمین ولو شدن! تو فقط باید پیدا شون کنی!
و سپس چشم های لایتینا به دستور مقر فرماندهی شروع کردند به اسکن "یک مشت افسرده که کف زمین ولو شدن".
بعد از یک ساعت گشت زنی در هاگوارتز، مخ لایتینا با این که از کف دستشویی ها تا نوک برج ریونکلاو را اسکن کرد، هیچ ولو شده ای را نیافت و در نتیجه ارور 404 داد!
-اهههه
آخه چطور توی یه مدرسه به این غولی، یه مشت افسرده ولو شده پیدا نمیشه؟
مامان همیشه می گفت تو مدرسه های ماگلی تعداد این افراد آن چنان زیاد شده که داره تبدیل به یه معضل بزرگ میشه! حالا دریغ از یک آه فقط! همه یه جور شادن که انگار آبنبات جرقه ای خوردن و میخوان بترکن!!
-هعیی!
ناگهان چشم های لایتینا گرد شد، دهانش در همان حالت ماند و چشم های اسکنی اش چرخش 360 درجه ای نمودند و همراه با گردن و بدنش به سمت سوژه چرخیدند.
بلی! سوژه مورد نظر همان جا در کف چمن های زمین کوییدیچ ولو شده بود و آه می کشید!
همان طور که مخ لایتینا داشت قر می داد و سوت می زد، چشم های اسکنی اش سوژه را به دقت بررسی می نمودند:
-دست و پای ولو شده به طوری که انگار هیچ انگیزه ای برای تکون خوردن نداره، چشم های بی حالت و بی روح که به آسمان خیره شدن و پلک هم نمی زنن، لبخند مسخره ای که خیلی شبیه لبخند لوسی، خواهر کوچیکه ی مزاحممه و ...صبر کن ببینم، چی؟
و به سرعت دریافت که وی واقعا لوسی، همان خواهر کوچیکه مزاحمش است!
سوژه که انگار متوجه حضور لایتینا شده بود سرش را زامبی وار به طرف لایتینا چرخاند و چشم هایش را جمع کرد، سپس دهانش را باز کرد و گفت:
-مااااااا
گرچه لایتینا می دانست سوژه در حالت عادی نیز یک تخته اش کم است، ولی این دفعه واقعا احساس کرد وضعیت از قرمز و زرشکی گذشته که هیچ، به سیاه رسیده است.در نتیجه با صدایی بسیار ملایم به طوری که باعث ترس سوژه نشود گفت:
-آه ...سوژه ی عزیزم! این یه ساعت کجا بودی؟ در کف زمین دستشویی دختر ها و نوک برج ریونکلاو به دنبالت می گشتم، ولی خب...کف زمین کوییدیچ در حال گاز زدن علف ها پیدات کردم.بگو ببینم دردت چیه فرزندم؟
سوژه با حالت چشمانی که انگار داشت می گفت: " چی زر می زنی لایت؟
" در چشمان لایتینا خیره شد.
لایتینا برای این که سوژه با او احساس همزاد پنداری کند، کنارش و روی علف های زمین کوییدیچ دراز کشید و سپس گفت:
-لوسی...خواهر گلم! چی شده عزیزم؟
اما سوژه همچنان روی زمین دراز کشیده بود و به آسمان خیره شده بود!
-لوسی، ببین من...
-مااااااااا
-ام...جانم؟
-مااااااااااااااااا
-فهمیدم گفتی مااا ولی آخه یعنی چی؟
-ماااااااااااااااااااا
لایتینا که دید با بحث کردن نتیجه ای نمیگیرد، تصمیم گرفت از قدرت ذهن خوانی اش استفاده کند و به درون مخ خواهرش برود
-لوس...نگران نباش، تو از همون بچگیتم زیاد باهوش نبودی!حالا یه بار دیگه بگو ماااا تا ببینم چی میگی!
-ماااا...(لاااااایت!
)
-اهاا حالا دارم می فهمم چی می گی! خب بگو.
-ماااا...ماا...مااااا(یکی طلسمم کرده که نتونم حرف بزنم و فقط مثل گاو بگم ماااا)
-خب، بعدش چی شد؟
-مااا...ما...ماا مااا مااااا(خب هیچی دیگه...منم الان ناراحتم چون نمی دونم چجوری این طلسمو بردارم هیچ کس هم حرفم رو نمیفهمه!!
)
ناگهان لایتینا لبخند شیطانی ای زد و گفت:
-خب...این که ...خیلی عالیه!
لوسی با جشمانی گنگ به لایتینا زل زده بود ولی لایتینا گفت:
-بیا عزیزم ...من میدونم چی کارت کنم!
سپس دست لوسی را گرفت و سریع به سمت درمانگاه، پیش پروفسور استانفورد برد.
وقتی پیش پروفسور رسید،همان طور که نفس نفس می زد گفت:
-پروفسور! من بیمارم رو یافتم!
پروفسور همان طور که داشت دست های خونی اش را با پیش بندش پاک می کرد،جلو آمد و گفت:
-این چیه دیگه؟
-خب...بیمارمه دیگه!
پروفسور استانفورد نگاهی به لوسی انداخت و گفت:
-به نظر من که کاملا سالم میاد!
-نه نه نه!
اتفاقا این یکی به یک افسردگی حاد مبتلا شده مطمئنم! مگه نه لوسی؟
-مااااااا
پروفسور درحالی که چشمانش از تعجب گرد شده بود، گفت:
-این چی بود؟
-گفتم که...افسردگی اش انقدر زیاده که ترجیح میده مثل گاو ها باشه تا این که انسان بمونه،به همین خاطر هم این صدا رو از خودش در میاره! مگه نه لوسی؟
-ماااااا
-دیدید گفتم؟
پروفسور بعد از اندکی تفکر دستش را روی شانه لایتینا گذاشت و گفت:
-لایتینا! این مسولیت بزرگ رو به خودت میسپرم، باشد که درمانی برای این بدبخت پیدا کنی!
-پروفسور...من نا امیدتون نمی کنم!
سپس لایتینا دست لوسی را گرفت و به سمت پاتیلش رفت.
-خب لوس...خیلی نگران نشو پارسال یکی همین کارو باهام کرد، میدونم باید چی کار کنم.
اما لوسی همچنان با چشمانی فوق نگران به لایتینا خیره شده بود.
-ببین لوسی...من خواهرتم، دشمن خونیت که نیستم!
-ماااا(چرا هستی!)
-خب..باشه ولی الان ما هردو به هم نیاز داریم. من درمانت می کنم تو هم راجع به این موضوع به کسی چیزی نمی گی باشه خواهر گلم؟
-ماا(خیلی خب!)
-خب حالا شروع می کنیم! مقداری علف، ناخن گربه، موی پریزاد و ...آخریش چی بود؟ اها یادم اومد، تف اسب بالدار!
لوسی داشت با قیافه ای وحشت زده به محتوای پاتیل نگاه می کرد.
-هعی...لوسی، اصلا بدترین قسمتش همین خوردن معجون درمان کننده اشه! ولی حالا برای این که حالت خیلی بد نشه منم نمره ام رو بگیرم، چند تا چیز جذاب دیگه هم اضافه میکنم.بیا، اینم از معجون حال خوب کن شماره 2، که از مغازه زونکو خریدم و...این یکی هم که اصلا عاشقشی! شکلات فندقی با مغز آبنبات چوبی! چه شود اصلا.
-ماااا...(چه شود...)
-خب اینم از این! دهنتو باز کن حالا.
لوسی از ترس چند قدم عقب رفت، ولی قبل از این که بتواند فرار کند لایتینا اورا گرفت و معجون را در حلقش ریخت.
-لوسی!...لوسی! باید بخوریش وگرنه درمان نمیشی ...لوسی!
-ماااااااا
و بعد از زحمت فراوان لوسی معجون را خورد.
-اها، بالاخره خوردیش! خوشمزه بود مگه نه؟ اصلا تف اسب بالدار با شکلات عالی میشه من میدونم!
-م..من...اه...این چی بود دیگه؟
-بیا اینم از این! درست شدی!
-خیلی لزج بود ولی...راست می گفتی ها! تف اسب بالدار با شکلات چقد خوبه مزش!
-من همیشه راست میگم عزیزم.خب حالا به هر حال تو خوب شدی منم نمره ام رو می گیرم.فقط بیا بریم به پروفسور هم نشونت بدم، بعدش دیگه حله!
سپس باهم به سمت پروفسور رفتند.اما در راه، حال لوسی چنان تغییر کرده بود که جست و خیز کنان و چرخ و فلک زنان در راهرو ها حرکت می کرد و ملت هاگوارتزی با چشمانی گرد به آن ها خیره شده بودند.
-پروفسور...پروفسور! من بیمارم را درمان کردم!
پرفسور استانفورد با تعجب به لوسی نگاه کرد و گفت:
-هومم...عجب...به نظر که خیلی متحول شده! ببینم چی کارش کردی؟
-امم...خب معجون حال خوب کن شماره 2 و همچنین شکلات فندقی با مغز آبنبات معجزه می کنه، باور کنین!
-با تف اسب بالدار...
-چی؟؟
لایتینا قبل از این که لوسی گند بیشتری بزند دستش را جلوی دهان او گذاشت و گفت:
-این...چیزیش نیست فقط الان فکر کنم زیادی شنگوله داره چرت و پرت میگه.
-هومم...که اینطور، به هر حال کارت خوب بود، لایتینا! نمره ات رو میگیری!
-ممنونم پروفسور!
و سپس، قبل از این که لوسی روی تخت مریض ها ملق بزند دستش را گرفت و با خوشحالی از درمانگاه خارج شد.