ریونی ها توی قطار نشسته بودن و منتظر بودن که به دورمسترانگ برسن. هرکدوم داشتن تو راهرو ها راه میرفتن و بعضا کتابی هم دستشون بود تا درساشون براشون دوره بشه.
- خب پس جادوگرا توی قرون وسطی، قهر میکردن.
- نه خیر جادوگرا توی قرون وسطی، پیکسی میشدن، پرواز میکردن.
- نچ! قهرم اصلا!
شاید هم خیلی دقیق نمیخوندن. اما به هرحال درس میخوندن. ریتا که داشت تمرین سوییچ شدن بین سوسک وآدمشو تو 1 ثانیه میکرد روی صندلی نشست.
- کسی غذایی چیزی داره بخوریم؟
ریونی ها لحظه ای درس نخوندن و به هم نگاه کردن. اونا انقدر عجله داشتن که هیچی با خودشون نیاورده بودن. اما اینجا قطار بود، سومالی که نبود. قطعا میتونستن غذا پیدا کنن.
کوپه رستوران قطار- چند لحظه بعد - غذا!
ریونی ها با ذکر و یاد غذا به یخچال و آشپزخونه ای که که گوشهی کوپه بود حمله ور شدند. اونا حداقل از ظهر که ناهار خورده بودند چیزی به اون معده ی گرسنه نداده بودن.
- خانوما آقایون.
اما ریونی ها اصلا به حرف مردی که بالای سرشان ایستاده بود گوش نمیکردن.
- خانوما آقایون!
همیشه کمی جذبه را برای این جور مواقع نگه دارید. ریون ها لحظهای برگشتن و به مردی که بالای سرشون ایستاده بود نگاه کردن.
- ببخشید الان شما برای چی به آشپزخونهی من هجوم آوردید؟
- برای قدری طعام.
- هن؟
لادیسلاو سری تکون داد. چرا سطح فرهنگ انقدر پایین اومده بود؟
- بچه ها ما برای چی اومدیم اینجا؟
اورلا فکر کرد، فکر کرد و باز هم فکر کرد اما یادش نیومد که چرا به اینجا هجوم آوردن. گرنت درحالی که به مغزش افتخار میکرد گفت:
- برای غذا اومدیم دیگه.
- چیزی هم پیدا کردید تا بخورید؟
با این حرف مرد ریونی ها تازه متوجه شدند، با این که به آشپزخونه هجوم آوردن اما چیزی پیدا نکردن. اونا نا امید شدن، دل شکسته شدن، خواستن شناسه هاشونو ببندن و به سوی جزایر بالاک بشتابن که مرد جملهی امیدوار کنندهای رو گفت:
- به زودی قطار می ایسته تا دوباره غذا بیارم.
اما بعد دوباره جمله نا امید کننده ای گفت:
- البته تا یه هفته دیگه جایی توقف نمیکنیم.
- به زودی؟!
حتی اورلا هم میفهمید یک هفته توی قطار، اونم بدون غذا ینی چی.