هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۴۱ یکشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۵

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
دوئل من (رودولف لسترنج) وی اس وندلین شگفت انگیز


رودولف نمیدانست چرا همیشه همه راه ها به هاگوارتز ختم میشد!
او هاج و واج به دنبال شخصی میگشت و دنبال شخصی گشتن همانطور که قابل حدس بود در هاگوارتز به معنای ورود به اتاق ضروریات بود.
حالا او در اتاق ضروریات ایستاده و به وسایل پیرامونی خود نگاه میکرد...رودولف به دنیال شخصی و پس از تعقیب و گریز به این اتاق رسیده بود،اما حالا خبری از آن شخص نبود!

اما او مطمئن بود که شخص در آن اتاق است اما از این امر هم مطئن بود که ادمی در اتاق نیست...تنها یک احتمال وجود داشت...تبدیل شدن آن شخص به یک وسیله!

رودولف چوب دستیش را ردایش بیرون اورد...تصمیم داشت تا به سراغ اشیا مشکوک برود و ورد باطل کردن تغییر شکل را اجرا کند...اولین چیزی که توجه رودولف را جلب کرد پاتیلی بود که لرزش های خفیفی میکرد...رودولف با خود اندیشید که حتما این پاتیل آن شخص مورد نظرش است که از ترس به خود میلرزد!
رودولف حتی در دوران هاگوارتز نیز این مشکل را داشت که بعد از اجرای این طلسم،فرد مورد نظر به جز برگشتن به خود حقیقیش،بیهوش نیز میشد...اما او اینبار اهمیتی به این موضوع نمیداد!
_هویجوریوس!

طلسم رودولف مستقیم به طرف پاتیل رفت و پس از برخورد به آن،پاتیل به صورت هکتور بی هوش شده،به زمین افتاد!
_عه!هکتوره؟!اون اینجا چیکار میکنه؟هوف...بهتره سریعتر برم سراغ شخص مورد نظر خودم و پیداش کنم قبل از اینکه هکتور بهوش بیاد...وگرنه یه معجون تلافی این حرکت مهمونم میکنه!

رودولف از هکتور دور شد و اینبار توجه اش به شی مشکوک دیگری جلب شد...کروات قرمز رنگی که به طور مشکوکی به خود گره خورده بود!
_هویجوریوس!

طلسم از چوب دستی خارج و به کروات برخورد کرد...کروات هم بر اثر این برخورد به هوا رفت و به صورت آرسینوس جیگر بیهوش شده به زمین افتاد!
_ارسینوس؟اینجا چه خبره؟این چرا اینجا اومده؟چرا تغییر شکل داده بود اصلا؟عجبیه!

رودولف متعجب به اطراف خود نگاه کرد...اینبار یک چتر کوچک که شاید چتر اساب بازی بود به چشم رودولف آمد!
_خودشه...اینه..فک کردی خیلی زرنگی؟خودت رو به عجیب ترین چیز ممکن تبدیل کردی که شک من رو برنینگیزی؟اما من تیز تر از این حرفام...هویجوریوس!

طلسم اینبار هم با برخورد به چتر باعث تغییر یافتن مایت چتر شد...چتر به ابعادش اضاف میشد..بسیار اضافه میشد..تا بلاخره به ابعاد هاگرید رسید!
_هاگرید؟بابا اینجا چه خبره؟هاگرید اینجا چیکار میکرد؟چجوری خودش رو اندازه چتر دراورده بود اصلا؟

رودولف متعجب تر از همیشه به اطراف نگریست...او حالا به تک تک وسایل اتاق میتوانست مشکوک شود...دیگر از تبدیل شدن هاگرید به یک چتر چند سانتی عجیبتر؟حتی آن شیشه شیر روی میز هم میتوانست یک شخص باشد!
_هویجوریوس!

طلسم به شیشه برخورد کرد و از میز به پایین پرت شد...رودولف توقع داشت تا صدای شکسته شدن شیشه را بشنود...اما به جای اینکه صدای شکسته شدن شیشه ،صدای برخورد یک جسم سخت به زمین به گوشش رسید.
به همین خاطر او به پشت میز رفت و با بارفیوی بیهوش بر زمین مواجه شد!
قابل پیشبینی بود که رودولف در صورت تبدیل شدن به چیزی آن چیز شیشه شیر بود...اما هیچ وقت نمیتوانست پیشبینی کند که بارفیو را تغییر شکل یافته آنجا پیدا کند!
_این اینجا چیکار میکنه؟داستان چیه؟!الان هر وسیله ای اینجا یه شخصیه؟اون جوراب پشمی یعنی دامبلدوره؟اون نعل اسبه هم صد در صد کله زخمیه!اون گشواره هم کرابه یعنی؟حتی ممکنه اون جوجه پلاستیکه هم ریگلوس باشه!اینجا چی شده؟
_من بهت میگم!

رودولف بر روی پاشنه پایش چرخید و چوب دستیش را به سمت هکتور تازه به هوش آمده گرفت!
_خب بگو...چی شده!
_اولا چوب دستیت رو بکش اونور...دوما تسترالا دارن دنبال ساحره ها میکنن،زیر پاشون لهشون میکنن!:worry:
_عه؟!پس که اینطور...حالا فهمیدم...از اول گفتم،میدونستم!
_چی رو؟
_باو من داشتم میرفتم به یک ساحره ابراز علاقه خاص کنم،یکهو شروع کرد به فرار کردن...منم دنبالش کردم ببینم داستانش چیه،اخه ساحره ها جذب رودولف میشن و نه برعکس...واسه همین تا اینجا دنبالش اومدم!
_
_چیه؟خب حالا بگو شما اینجا چیکار میکنید؟
_گفتم دیگه...تسترالا دنبال ساحره هان،ما هم فرار کردیم و تغییر ماهیت دادیم!
_مگه شما ساحره این؟
_نه...ولی تسترالا اول له میکنن،بعد جنسیت رو چک میکنن!

رودولف خواست ابتدا جواب هکتور را بدهد...اما پس از کمی فکر کردن چوبدستیش را به سمت خود گرفت و طلسم تغییر شکل را به خود زد تا به قمه ای تبدیل شود!
به هر حال تا رودولف میخواست که به تسرال ها بفهماند و نشنان دهد که ساحره نیست،له شده بود!
تسترال بودند دیگر...مرلین هیچکس را گرفتار تسترال ها نکند،آمین!


-------
این رول رو سه باره دارم مینویسم میپره!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۳ ۲۱:۵۱:۰۴
دلیل ویرایش: شکلک گذاری



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۰۷ شنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۵

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 134
آفلاین
گویندالین مورگن

vs

ارولا کوییرک

سوژه: دوراهی


یکی از کارهایی که میتواند بعد از یک تمرین چند ساعته سخت و فشرده کوییدیچ لذت بخش باشد، نشستن در یک کافه و خوردن یک عصرانه است. فرقی نمی کند برای عصرانه فقط نوشیدنی کره ای بنوشی یا یک جرعه آب! یا حتی اسنک های فلفلی ابرفورث بزباز!
البته در صورت عدم حساسیت به بز و مخلفاتش!

واقعیت این است که تنها وزش نسیم خنک غروب تابستان روی صورتت، کافی است تا لبخند بزنی. صدای تیتراژ اخبار توجه الین را از این موضوع به سمت تلوزیون جادویی کافه جلب کرد. به نظر می رسید که گوش دادن به اخبار زرد تلوزیون لااقل از جیک جیک زوج عاشق میز بغلی قابل تحمل تر باشد. از همان اخبار زردی که می گویند کدام بازیگر کجا رفته. کی از کی جدا شده. در خوابگاه مدیران چه خبر است . و یا کدام سیاستمدار پشت کدام بدبختی را با شلاق نوازش کرده. البته بعید است که این مورد آخری واقعا زرد باشد.
الین بی خیال کلاف گره خورده افکارش به صفحه نمایشی چشم دوخت.که در آن، مجری اخبار با آن چهره نقاشی شده و مژه های نیم متری اش زل زده بود به تماشاچی ها و جوری پلک میزد که الین اطمینان داشت برای پرواز اصلا به جارو احتیاجی ندارد.
ظاهرا مجری نه از صدا نصیبی برده بود و نه از چهره. چون با صدایی نکره گفت:
- سلااااااااااااام بینندگان عزیز. سلام مثلا بیننده های عزیز و حتی سلاااام شنونده های عزیز. خلاصه که خیلی سلاااام! با یک برنامه دیگه از سری برنامه های اخبااااار یواشکی ستاره هاااا در خدمت شما هستیم. اخبار جدیــــــــدی از سلستینااااا واربگ, خواننده دنیای جادویی در اختیارمون قرار گرفته. و بذاااارین بهتون هشدااااااار بدم . ممکنه بعد از برنــــــــــــــامه ماااااا دیگه اووووونقدرها دوووووسش ندااااااشتهـــــــــ باااااااااشیــــــــــــــــــــن! :zogh:
- اوهوی بدترکیب. معجون سخن دراز کن هکتور رو خوردی؟ مثل آدم حرف بزن! :vay:

به نظر می رسید که الین فراموش کرده است مجری صدای او را نمی شوند. در واقع نمی تواند بشنود! حتی اگر دلش بخواهد که بشنود. پس الین مجبور بود تحملش کند.

- طبق آآآآآآآخریـــــــــــــن اخبااااار ما، خاااانم وااااربگ در مرررررکززززز دو رســـــــــــواییـــ بزررررررگ اقتصادیی قراااار گرررررفته. طبقـــــــــــ گفتــــــــه ها، ایــــــــــــشون نه تنهااااا مجوز ساخت آهــــــــــــنگاشونو ندارن بلــــــــکه برای برگذاریـــــ آخرین کنسرتشووووووون به ماموووووران وزارتخانــــــــــــــــه رشوه دادن! این موضوووووع درست دو هفته و فقط دوووو هفته بعد از جریاااان رسواااایی مالیاتی ایشون به بیرووووون درز کرده! تیم اخبااااار ستاره ها با اسنادی که به دست آورده خبردار شده که خاااااانم واااربگ مالیاتشوووو پیچوندهــــــــ ...

الین اخمی کرد. به نظرش غیر طبیعی می رسید. تینا هرچقدر هم که مغرور یا لوس یا خودخواه بوده باشد, همیشه حساب بدهی های مالی را داشت.

- هی اسم این مجری چیه؟
- چطور نمیشناسی اش دختر. دیانا مون مجری اخبار یواشکی ستاره ها و فوق العاده زیبا و با کمالات و ...
- ممنون رودی باقی شو میدونم.

و چرخید تا جارویش را بردارد. اما چند لحظه بعد, جوری به طرف رودولف سترنج چرخید که گردنش صدا داد.
- من حاضرم قسم بخورم تا دو دقیقه پیش هیچ رودولفی, هیچ قمه کشی, هیچ لسترنجی ، هیچ مرد کراواتی بدون پیراهنی اینجا نبود رودولف!
- خب این از ویژگی های منه! اسم ساحره ها رو بیار من ظاهر میشم.

الین فقط پشت چشمی نازک کرد.
- حالا فکر می کنی راست می گه؟
- راست میگه فقط بیش از اینکه درباره واربگ باشه درباره خودشه. از خودش شنیدم 5 میلیون گالیون بدهی مالیاتی داره!

گویندالین بدون اینکه پلک بزند به مرد قمه کش ساحره دوست خیره شد.
- پنج میلیون گالیون؟
- اره پنج میلیون گالیون.
- پنج میلیون گالیون؟
- آره دیگه پنج میلیون؟
- گفتی پنـــــــــــــــــــــــــج میلیون؟
- الین یه بار دیگه بپرسی کمالاتت رو نادیده می گیرم و این قمه رو... :vay:
- باشه باشه باشه. ولی آخه پنـــــــــــــــــــــــــــــج میلیون؟
- الـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــین!
- رودولف با من بیا...

چند ساعت بعد جایی وسط زمین و هوا

اکثر آدم ها برای مشورت کردن سراغ بهترین دوستانشان می روند. ولی دوشیزه مورگن ظاهرا رویه دیگری را ترجیح می داد. او ترجیح می داد با جاروی سخنگویش مشورت کند و بهترین مکان برای صحبت کردن با یک چوب دزار یک متری و نیمی، چندین پا روی هواست.

- ببین الین. اینجا چند تا مساله هست که خودت می دونی!

گویندالین بدش نمی آمد به جارو چشم غره برود.
- من نیومدم بابت چیزایی که میدونم از تو مشورت بگیرم مو سیخ سیخی.
- یعنی حتی نمیخوای مرورشون کنی؟
- برای هزارمین بار. چند تا مساله وجود داره. شرافت گریفندوری من میگه: " این دروغه. تخلفه و ممکنه تینا رو به دردسر بندازه."
- و از طرفی مرگخوار درونت معتقده که بذار اون سزای توهینش به اصیل زاده ها رو ببینه.
- و اینکه اصلاً به من چه! شاید این دوتا با هم دشمنی دارن... ولی... اینجوری نامردیه... بدجنسی نیس سیخو. نامردیه.
- فکر میکنم به یه چیزی دقت نکردی صاحب!

اخم های الین در هم رفت و چتری های پریشانش را از روی موهایش کنار زد.
- چی مثلا؟
- فرض کن لوش بدی؟ چی گیرت میاد؟ و اگه لوش ندی چی گیرت میاد؟

هیچ کاری بدون عیب نبود. البته به جز مرگخوار بودن.بنابرایین گویندالین باید دقت میکرد.
- خب عیب این کار چیه؟ ترسوندن دیانا مون؟ یا باج گرفتن از ایشون؟
- اره دیگه!
- خب پس مزیتش چیه صاحب؟
- مدیون کردن سلستینامون! عمل کردن به قانون و البته ساکت کردن وجدانمون!
- یه چیز مهم رو نگفتی صاحب. ندیدن مجدد دیانا مون در تلوزیون!
- ولی... مطمئنی باید رسواش کنم؟ مثلا تهدیدی چیزی...

جاروی سخنگو با صدایی آهسته پاسخ داد. آنقدر آهسته که در آن صدای باد، صدایش را فقط گویندالین مورگن شنید.

چند ده ساعت بعد، یک اتاق تاریک ( تاحدی تاریک که من نمی بینم کجاست. شما رو نمیدونم)

- امروز! اخبار یواشکی ستاره ها، یک اجرای ویژه داره.

درتاریکی استدیو، چهره مجری مشخص نبود اما اینکه صاحب این ، دیانا نیست کاملا مشخص بود. صدای پچ پچی شنیده شد.

- اصـــــــلاً از کجا معلووووووم که راست مــــیگی؟
- رودولف قانعت می کنه؟ از لستر شنیدم. با تک تک جزئیات دیانا!
- لعنتـــــی! خیـــــــلی خب باشــــه! ازشـــــــ عذرخوااااااهی میــــکنم. میــــگم واربگ مشــــــکلی نداره. توهم همه چی رو فراموشـــــ می کنی. :|
- بعد از عذرخواهی رسمیت خانم مون! وگرنه خودت مرکز یک رسوایی مالی خواهی شد.

به محض روشن شدن استودیو، چهره دیانا مون صفحه تلوزیون را پر کرد. و حجمی از پرسش ها درباره رسوایی دیانا با پاترونوس، برسرکارگردان برنامه هوار شد.


ویرایش شده توسط گویندالین مورگن در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲۰ ۸:۱۵:۰۳

تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۷:۰۱ شنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۵

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
دوئل
اورلا کوییرک
و
گویندالین مورگن

سوژه: دوراهی


در زندگی همیشه مشکلاتی وجود دارد، اما شاید دوراهی ها سخت تر باشد، آن هم وقتی پای عزیزترین کستان، همدم تنهایی هایتان در میان باشد...


کاراگاه آبی پوش با همان شنل همیشگی در راهرو های خلوت و سوت و کور وزارت خانه راه میرفت. تنها چیزی که وجود داشت، سکوت وحشتناکی بود که تمام آنجا را فرا گرفته بود. حتی مقصد اورلا کوییرک جوان سردرگم نیز معلوم نبود. اول به قصد رفتن به دفتر وزیر وارد آن راهرو شده بود اما حالا راهش را کج کرده بود و شاید هم در وزارت خانه گم شده بود.

شاید چهره اش آرام بود اما درون دلش و مغزش جنجالی بود که فقط خودش را میدید. شاید باید میگفت، شاید هم نباید میگفت. او میدانست دزدیدن پرونده ی سری وزارت خانه کار کیست اما آن کس شخص ازرشمندی برای اورلا بود و تحمل سختی او را نداشت.

فلش بک - یک هفته پیش- وزارت خانه


در راهروی تاریک یا شاید خیلی تاریک وزارت خانه راه میرفت. نباید در این موقع شب و ساعت دو بعد از نیمه شب در اینجا پرسه میزد. نمیخواست ولی مجبور شده بود.

ناگهان چشمش به در باز دفتر سری پرونده ها خورد. همیشه آرزو داشت به آنجا برود و حالا همه چیز مهیا بود. با قدم هایی پاورچین به سمت اتاق رفت و در را کمی باز تر کرد و وارد اتاق شد.

قفسه های بزرگی دور تا دور اتاق وجود داشتند که بعضا بعضی از آن ها قدیمی و تار گرفته بودند. بالای هر قفسه تاریخی به چشم میخورد و هرچه آن تاریخ به سمت زمان های کهن میرفت حجم خاک های رو طبقه های قفسه نیز بیشتر میشد. درون هر طبقه پرونده هایی کوچک بزرگ به چشم میخوردند.

چشم های اورلا بی وقفه میچرخید. دلش میخواست بالاخره یکی از پرونده ها را ببیند که ناگهان به یاد پرونده ای افتاد که به طرز عجیبی وقتی که او داشت روی آن کار میکرد مختومه اعلام شد.

- 2014... 2015... اینهاش... 2016!

همه حای قفسه ای که پرونده های آن سال را در آنجا نگهداری میکردند را گشت و بالاخره به هدفش رسیده بود.

- آنیکا؟

کسی به احتمال زیاد داشت به آنجا نزدیک میشد. باید سریع از آنجا میرفت. پرونده را زیر شنلش چپاند. همین که خواست از اتاق بیرون برود چشمش به آیینه خورد. او داشت چه کار میکرد؟ پرونده میدزدید؟ اما او فقط میخواست آن را برای مدتی قرض بگیرد، در هرصورت درحال قانون شکنی بود. کسی که در آیینه به او خیره شده بود همان اورلای همیشگی نبود...

پایان فلش بک

بله آن کس خودش بود. خودش و درونش. اورلا برای خودش ارزش زیادی قائل بود. همه چیز دست خودش بود. میتوانست خودش را لو دهد و حداقل یک ماه آزکابان را تحمل کند یا این که چیزی نگوید طوری که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده. اما یک مشکل دیگر نیز وجود داشت.

فلش بک- سه روز پیش- کوچه ی دیاگون


آرام و لرزان راه میرفت و چیزی را که پشت شنلش پنهان شده بود را محکم گرفته. پرونده ی سری را با خودش به همه جا میبرد حتی به کوچه ی دیاگون. چیز عجیبی نبود، اگر اتفاقی برای آن می افتاد چه؟ آن وقت بود که زندگی برایش از هر زمانی مشکل تر میشد.
- نه این اتفاق نمی افته. این فکر ها رو از خودت دور کن اورلا!

زیر لب حرف میزد و با خودش کلنجار میرفت. احساس بدی داشت، حس میکرد که الان است که پرونده پاره شود، حداقل امیدوار بود حس ششمش خوب کار نکند.

- آگا ينو افري فري موري!
- آی! ســــــــوختم!

دست چپ اورلا و شنلش در حال سوختن بود. از درد به زمین افتاد و ناخودآگاه شروع به غلت زدن کرد. همه دورش جمع شدن و بالاخره ساحره ای با چوبدستی اش آتش دست اورلا را خاموش کرد. عقاب به زیر دستش نگاه کرد تنها خاکستر کاغذی وجود داشت.

- خانوم من از عمد این کارو... خانوم؟ خانوم!

شاید از شدت درد یا شاید از شدت ترس بی هوش شد!

پایان فلش بک

اگر هم میخواست پرونده را باز گرداند نمیتوانست، با آن آتش سوزی و نابود شدن آن کاغذ های با ارزش به کلی زندگی اش خراب شده بود. فکر های عجیبی به ذهنش می رسید. کاش هیچ وقت شب در راهرو های وزارت خانه پرسه نمیزد تا وارد اتاق سری پرونده ها شود. کاش وقتی پرونده را برداشته بود دوباره آن را سرجایش میگذاشت اما دلش میخواست آن را پیش خودش نگه دارد.

به باندپیچی های دست چپش نگاه کرد و زیر لب به آن ساحره ای که اشتباهی به سمت او طلسم پرت کرده بود ناسزا گفت.

- دوشیزه کوییرک.

به سرعت برگشت. یکی از همان کاراگاه های وزارت خانه بود که همیشه هرکاری برای وزیر میکردند. دلش مثل سیر و سرکه میجوشید. با او چیکار داشتند؟ به سختی توانست همان چهره ی مغرور و از خود راضی همیشگی را به خود بگیرد.

- بله؟

کاراگاه با چشم هایش اورلا را ورانداز کرد و سپس گفت:
- این نامه ی وزیر برای شماست.

کاراگاه پاکتی با مهر و موم وزارت خانه را به اورلا داد و سپس خودش رفت. حداقل باید خدا را شکر میکرد آن کاراگاه از آنجا دور شده بود.

در پاکت را باز کرد و نامه ی درون آن را بیرون آورد و شروع به خواندن کرد.

دوشیزه کوییرک عزیز
پرونده ی سری وزارت خانه از اتاق پرونده ها به سرقت رفته. از تو میخوام که اونو طی یک هفته برام پیدا کنی.


مشکلش صد برابر شد!


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۹ ۱۸:۲۶:۴۷

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۲:۲۵ سه شنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۵

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
دوئل با جیمز پاتر در مدت اندک

مشغله های زیاد از طرفی و دعوا با هرمیون از طرفی دیگر، بدجوری رون را کلافه کرده بود. رون صبور که هیچ وقت اعصابش را برای مطلب های بی ارزش، مخصوصا مطلبی چون شلخته بودن جینی، بهم نمی ریخت، آن روز آنقدر بی اعصاب شده بود که کمی عصبانیت بیشتر را نیز به جان خرید.
-جینی صد دفعه گفتم وسایلتو جمع کن. آخه تو چقدر شلخته ای. دیگه داری اعصابمو بهم میریزی.
-خیلی خب چه خبرته شلوغش کردی؟ شلختم که شلختم به خودم مربوطه.
-چی؟ نه اینطور نمیشه باید حتما یه فصل مفصل بزنمت تا حقت بیاد کف دستت که از این به بعد با داداش بزرگترت درست رفتار کنی. دختره ی زبون دراز.
-اهای با زن من درست رفتار کن.اختیار زن دست شوهرشه، اصلا من گفتم شلخته باشه. امریه؟ اینکه اعصابت از جای دیگه ای خرده دلیلی نداره بیای و سر زن من خراب کنیش.
هری در حالی که وارد اتاق شلوغ می شد این را با صدای بلند گفته بود و منتظر عکس العمل رون ماند.
-چی؟تو غلط می کنی صاحب اختیار خواهر من باشی یابو. تو کی ای ها؟ ننه بابات کین؟ فکر کردی الان مثلا ازت می ترسم جناب ارباب مرگ؟
-چی؟ کارت به جایی رسیده که منو هم به تمسخر میگیری؟حالیت می کنم.
-حالیم کن ببینم بچه سوسول! یه نگاهی تو آینه کردی به ریخت و قیافه ی خودت؟ تو اصلا زور و بازو داری که میخوای با من در بیفتی؟ نکنه زور و بازوتو فقط به هرمیون نشون دادی ها؟ همون عشق سابقت.
-بسه دیگه رون داری شورشو در میاری. صد دفعه گفتم اون هوراکسس رو ولدمورت درست کرده بوده که تو اینجوری فکر بکنی. هنوز اینو نفهمیدی؟
-جدا؟ باشه. اما اگر اونا رو بر اساس واقعیت ساخته باشن چی؟ بهت گفته باشم یه جوری میزنمت که همه ی اونا رو که یادت اومد هیچی یه تصویر سه بعدی هم برای همه به نمایش بذاری ازشون. تا بفهمیم تو راست می گی یا اون هوراکسس!

رون فریاد می زد به طوری که احتمال می رفت هر لحظه حنجره اش از فرط فریاد پاره شود.

جینی که دیگر دید ماجرا داره بیخ پیدا میکند، سعی کرد موضوع را عوض کند. پس کنترل تلویزیون جادوییشان را برداشت و گفت:
-رون؟ بیا این همون برنامه ی مورد علاقت نیست؟ اسمش چی بود؟ آها مستند شکار؟
و صدای تلویزیون را بلند کرد تا توجه رون و هری را به خود جلب کند.

صدای بلند گوینده به گوش می رسید:
-بله همان طور که مشاهده می کنید یوزپلنگ در انتظار طعمه اش نشسته و منتظر لحظه ای است که بتواند او را شکار کند...

شکار؟ چه واژه ی آشنایی...شکار...

در حالی که کلمه ی شکار در ذهن رون می چرخید، فکری به ذهنش زد. به هری نگاه کرد که اکنون توجهش به تلويزيون جلب شده بود. چوبش را بالا گرفت و فریاد زد:
-آره راست میگه یوزپلنگ منتظره زمانه تا شکار کنه. اونم چه لذتی خواهد برد وقتی شکارش هری پاتر باشه...

هری به سمت رون بازگشت و با چهره ی شیطانی او روبه رو شد. ولدمورت را در پس چشمانش میدید...


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۵ ۱۳:۵۰:۵۰
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۵ ۱۳:۵۲:۱۴
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۵ ۱۳:۵۲:۵۲
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۵ ۱۴:۰۱:۵۸
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۵ ۱۴:۰۴:۴۴

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۶:۵۴ یکشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۵

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
دوئل با رودولف


نیمه شب شده بود و صدای خر و پف مرگخواران درخانه ریدل ها پیچیده بود. رودولف آرام سرش را از لای در اتاقش بیرون آورد تا مطمئن شود که همه خواب هستند.
-آخیش! سگ پر نمیزنه... خوبست.

سپس برگشت توی اتاق و سعی کرد با بالش ،زیر پتو یک بدل برای خودش بسازد تا بلاتریکس از اینکه او در اتاق نیست با خبر نشود.

یک ربع بعد

-نه این زیادی لاغره... بیس سی تا بالش دیگه نیازه!

نیم ساعت بعد

-اه اه... این چقدر نرمه. خوب بدنم رو نشون نمیده... قمه کلنگیمو کجا گذاشته بودم؟

و اینگونه شد که چند لحظه بعد، رودولف در حالی که یک تشت پر از گل زیر پایش بود و لگد می کرد، با کلنگ افتاد به جان آسفالت وسط خیابان تا کمی ملات بسازد و بدلش را محکم و به قول خودش عضلانی کند.

چند دقیقه بعد

رودولف که حالا خیالش از همه جهت راحت بود، آرام روبروی تلویزیون نشست، هدفون روی گوشش گذاشت تا صدای تلویزیون کسی را بیدار نکند و تلویزیون را روشن کرد.
از شدت ذوق داشت دست هایش را به هم میمالید که ناگهان چراغ تالار اصلی که تلویزیون هم در آنجا بود روشن شد.
به شدت هول شد و سریع تلویزیون را خاموش کرد.

- کیه؟
- داشتی چی میدیدی؟
- تو اینجا چه غلطی میکنی هاگرید؟
- نقد موخواستم. بوگو داشتی چی می دیدی؟
- کویی... کویدیچ می دیدم.
- سر منو کلاه نذار کثیف. تو زن داری. بوگو چی میدیدی تا داد نزدم دستتو رو نکردم.
- تورو به هرکی قبولش داری سعی کن برا پنج دقیقه آدم باشی. میدونم سخته ولی من قبولت دارم. سعی کن برا پنج دقیقه آدم باشی وهیچی نگی... فردا بیا کافه با هم حرف میزنیم.
- نقد چی؟ نقد موخام.
- الان لرد خوابه... لطفاً برو!
-کیک چی؟ کیک می گیری بورام تو کافه؟
-دِ برو دیگه! :vay:

فردای آن شب – کافه

قضيه از اين قرار بود كه شركت رب گوجه فرنگى ، مسابقه اى گذاشته بود و به قيد قرعه، از بين كسانى كه كد پشت جعبه را پيامك كنند به يك نفر جايزه مي داد. رودولف هم هر شب از تلویزیون روند مسابقه را دنبال می کرد و علت اینکه این کار را پنهانی انجام می داد این بود که اعتقاد داشت "دست زیاد میشود" و احتمال برنده شدنش کمتر می شود. رودولف سعی کرد با لحن کودکانه و قابل فهم، این موضوع را توی کَلّه ی هاگرید فرو کند و با توجه به فن بیان قوی خودش و همچنین قوه ی درک بالای هاگرید، موفق هم شد.
هاگرید مدت ها این موضوع را در ذهنش پردازش کرد و سپس گفت:
-حالا روب گوجه هاش خوش مزه هم هستن؟
-

چند ساعت بعد – تلفن عمومی

-با سولان. از شرکت رب گوجه فرنگی بی خطر توکلی با شونصد سال سابوقه توماس میگیرم!
-هــــــورا برنده شدمــــــ.
-شوما برنده ی یک عدد سین کارت اعتباری بایتل از طورف شرکت همراه دوم شدید. عطر پیک، عطر جووانی!

و رودولف آنقدر هول شده بود که متوجه نشود یک جای کار می لنگد و شروع کرده بود به انجام حرکات موزون و دور افتخار زدن در حیاط خانه ی ریدل ها.
در این سمت تلفن اما، فردی با لباس ناشناس که ماسکی هم زده بود تا شناخته نشود، تلفن را آرام قطع کرد و درحالی ک لبخندش باعث میشد نصف صورتش از زیر ماسک بزند بیرون،دستش را روی شکمش گذاشت و گفت:
-اوخیش... مرحوم تراورز موفرمود که شاد کردن دل مومن، از مرلینگاه هم پسندیده تره. :angel: آقام بم مفختر میکنه...گوشنمون شود بریم یه صفایی بدیم به شیکم.

و همینطور غلط زنان به سمت نزدیک ترین قنادی واقع در محل رفت.

پنج دقیقه بعد - کارخانه رب سازی

-امرتون آقا!
-چی شده؟
-عرض کردم امرتون.
-وضعیت تاهل شما چجوریاس؟
-بـله؟
-هه نترس! سوال انحرافی بود. تورو بعداً مراحمت میشم، فعلا بگو ببینم واسه گرفتن جایزه چه پروسه ای باس طی بشه؟
-جایزه ی چی؟
-میدونم الان نظرت بهم عوض شده و باتوجه به ثروتی که چند دقیقه بعد گیرم میاد دوست داری بهم وضعیت تاهلت رو بگی! ناامیدت نمیکنم. چشم به حرفات گوش میدم اما اول باید جایزمو بگیرم. بگو رئیستون بیاد.

منشی تلفن را برداشت و آرام با کسی پشت خط پچ پچ کرد، سپس رو به رودولف کرد و گفت:
-ببخشید آقا اما شرکت ما با کسی تماس نگرفته!
-چی گفتی؟
-گفتم که ما هنوز برنده رو انتخاب نکردیم.
-نه...چی گفتی؟
-آقا حرفم رو واضح گفتم...

رودولف فریاد زد:
-منو سر کار میذارین؟ نشونتون میدم!

آزکابان- بند زندانیان ابد

- وضعیت تاهل شما چجوریاس؟


ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۳ ۷:۰۱:۵۵
ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۳ ۷:۰۵:۲۶

تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۴۳ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵

جیمز پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۵ پنجشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ جمعه ۱۱ تیر ۱۴۰۰
از تـــــه قلبت بنویس!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 110
آفلاین
جیمز پاتر vs رون ویزلی


- رای میاره!
- نمیاره!
- میاره!
- توهمی!
- پوکر فیس!
- همر خاک برسری!
- هان؟
- از همینا دیگه، تو چتر بش می گن خاک بر سر خو.


صدای جر و بحث از یکی از خوابگاه های تالار گریفندور می آمد جایی که هنوز سیبیل اهالی اش درست و حسابی درنیامده، مشغول بحث سیاسی شده بودند. خجالت هم نمی کشیدند که چرا با این سن و سال هنوز سیبیل ندارند و خیلی ها به آن ها مشکوک بوده و حتی زیرتخت آن ها ژیلت یافته بودند! که اصلا هیهات! امّا...

تا حالا جیغ کشیدید؟ جیغ نه ها، جیـــــــغ! احتمالا. بعد در اون هنگام صدای جیغتون رو هم شنیدید؟ احتمالا به خاطر اقدامات امنیتی بدن و امثالهم نشنیدید. درست مثل جینی!

بله، جینی وقتی با یک جیغ ممتد قهوه ای مایل به سبز و مقدار خیلی کمی لباس های آستاکباری وارد خوابگاه شد، اصلا جیغش را نمی شنید و همینطور حالیش هم نبود که نامحرم نشسته است و همینجور رفت دم گوش لوییس ایستاد و خیلی زود پرده گوش لوییس جر خورد و بعدش هم سیستم شنوایی اش به بوق رفت و موهایش هم داشت کم کم می ریخت. کمی آن طرف تر چارلی چش و چال جیمز را گرفته بود.

- خاله، چی شده؟ :hyp:
- کوفت و خاله! من عمه تم!

لوییس برای یک لحظه شک زده شد، قلبش شکست، بند بند وجودش از هم گسست، شعله اش خاموش شد و خاکسترش را باد برد به هر آن کجا که باشد و گون از نسیم بپرسد حال و احوالاتت رفیق؟ اما لوییس نمی توانست باور کند که جینی عمه اش است. لوییس سال های تلخ کودکی؛ سال های تلخ بی عمه‌گی را به خاطر آورد. سال هایی که هر کاری دلش می خواست می کرد و علاوه بر منبر شکاندن، مردم آزاری هم می کرد و آخرش با آدامسی گوشه لپ و آتیش روی کله ای که با ریبونش ست بود، پوزخند می زد و می گفت: عمه نئارم! لوییس از شدت شوق و ذوق پرید در بغل جینی و هنوز اشک و اینها نریخته بود که جینی گوله اش کرد و پرتش کرد یک وری و احساسات محساساتش را به بوق کشید و یک : برو بینیم باو هم زیر لب گفت. بعد یادش رفت برای چی اومده و این ها و نشست روی صندلی و داشت فکر می کرد...

آن طرف تر امّا جیمز زیر دست و پای چارلی بود و شیشه عینک و عنبیه اش یکی شده و مجراهای تنفسی اش بسته بودند و هی التماس می کرد که "آقا، به گودریک روم رو اونور می کنم! عخ... پف" که بعد یادش آمد که جینی زن هری است و محرم است و چارلی هم از حرکتش پشیمان شد و جامه درید و از پنجره پرید روی یک گنجشک و به سمت غروب خورشید به راه افتاد. اما هنوز محو نشده بود که جینی یادش آمد برای چی آمده بود و یک جیغ سیاه و سفید کشید که:
- ســـــــوکـــــــس!
- هان؟
- چی هست این اصن؟
- عــــمه! همیشه دلم می خواست بهم فحش بدی!

جینی یک نگاهی به فک و فامیل قراضه اش کرد و بعدش شروع به توضیح دادن کرد: سوکس دیگه بابا! همینا که از دشویی میان بیرون، سیاهن! تند تند راه می رن، شاخک دارن!
- شاخک دارن؟ مگه رادیو‌ ان!
- هان؟
- هان نه، گوگوریو!
- میزنملهولوردهاتمیکنما توس!
- اهم... سوسک رو می گی؟
- بــــــــلــــــه!
- مبارکه! مبارکه!
- یکی این بچه رو ببنده بندازه پایین از پنجره!
- اشتباه نکن عمه، من این قابلیتو دارم که بدون این که آسیبی ببینم آتیش بگیرم، جالبه نه؟
- خب چه ربطی داره؟

لوییس که جوابی برای گفتن داشت، ولی نویسنده چون می خواست سوژه را ادامه بدهد و این قدر حاشیه نرود، جواب لوییس را ننوشته و به نفرینی ابدی گرفتار آمد که باز هم اهمیتی نداره. مهم این بود که همه گریفی ها باید به فریاد مظلومی چون جینی لبیک گفته و به آن سوسک آستاکباری یورش برده و از صحنه روزگار محوش می کردند، پس چوبدستی ها را این ور و اون ور انداختند و مشعل و چنگک و دمپایی برداشتند و به سمت خوابگاه خواهران گریفندور به راه افتادند و در راه هم فریاد می زدند که: می کشم! می کشم! سوسک عمه آزار! اما همین که لشکر دمپایی به دستان گریفندور به راه پله خوابگاه رسیدند، پله ها سرسره شد و دلاوران رو هم دیگه افتادند و در بالای پله ها هم، سوسک دست به کمر ایستاده بود و خنده شیطانی می کرد.

مردان گریفی امّا به این سادگی ها تسلیم نمی شدند، روح آنان پولادین و دمپایی هایشان نیکتا بود! آن ها شاید سیبیل نداشتند اما خیلی چیزهای دیگه داشته اند! آن ها جوش، زیگیل و کلی بیماری پوستی دیگه داشتند که به شدّت حال سوسک را به هم می زد! در همین حین ناگهان یک شخصی از داخل تالار یک نخ قرقره برای مردان گریفی قل داد پایین و آن ها را در بهت و حیرت فرو برد. گریفی ها با دیدن نخ قرقره کلّی خنده شان گرفت و های خندیدند و های خندیدند و های خندیدند که سوسکه هم خنده اش گرفت و تالاپی از آن بالا افتاد پایین و قل خورد رفت زیر یکی از مبل های تالار!

گریفندوری ها هم به دنبالش رفتند زیر مبل، در آنجا سوسک یک گوشه نشسته بود و به یکی از پایه های مبل تکیه داده و به یک جسم کروی سبزرنگ چشم دوخته بود و احساسات گریفندوری ها را برانگیخت:

- اوخی، بچه شه؟

سوسکه جواب داد:
- نه.
- می خواد واسه آخرین بار فوتبال بازی کنه؟
- نه.
- یادگاری آقا خدابیامرزته؟
- نه بابا! آقام زنده است بیشعور!
- یادگاری عزیزته؟

در اینجا سوسک غیرتی شد و خواست یک حرکتی بزند و کمربندش را در بیاورد و بیاید برای چارلی که گرفتندش و آرامش کردند. بعدش ناگهان سوسک گوی کوچولو را کوبید به زمین و یک خنده شیطانی سر داد: یوهاهاهاها! این سلاح مخفی منه!

ناگهان توپ پرید وسط صفحه و نور شد و بعدش یک اژدهای خیلی گنده شد و سقف تالار رو ریخت پایین و همه با دهان های نیمه باز زل زدند بهش و اژدها که با جو قلعه آشنا نبود شروع کرد به دست تکان دادن برای چو که چندمتر آن طرف تر مشغول پهن کردن رخت چرک های تالارشون نوک برج بود. در همین موقع هم سوسک جستی زد و پرید روی اژدها و دوباره خنده شیطانی کرد و یک چندتا تکون دیگه به اژدها داد که کل تالار گریفندور خراب شد و مک گونگال با عصا وارد کادر شد و شروع کرد به نفرین کردن، که الهی به زمین گرم بخوری که خونه خرابمون کردی، خودتم خونه خراب شی ایشالا! ای زجه جیگر زده! و بعدش هم سکته کرد و مرد.

کمی آن طرف تر نوربرتا با بهت و حیرت به صحنه خیره شده بود: من... من مگه چی واستون کم گذاشتم؟ از کلاس زبان و درس و دانشگام زدم! این بود جوابم! رفتید یه اژدهای دیگه گرفتید؟ پیــــــف!

نوربرتا این ها را گفت و یک مُف آتشین انداخت روی مبل ها و با چمدانش رفت خونه هاگرید.

- خب حالا چی کار کنیم؟
- میگ میگ!
- ای تو روح مردم آزار!

گریفندوری ها این را گفتند و با دمپایی هایشان افتادند، دنبال گابریل و کاری هم به سوسک نداشتند که جیغ و داد می کرد: من بد اصلیم! اون پیام بازرگانی بود! نامردا برگردید! اما گوش گریفندوری ها بدهکار نبود و همینطور مشغول یورتمه رفتن بودن که ناگهان یک صدایی در گوش نویسنده زمزمه کرد « بــــوقی، ســــــوژه را به خاطر بســـــــپار! » و نویسنده به صدا گفت: « خوف نکن باو، حواسم هس بش! الان رفتن که... » و بعد نویسنده به خودش آمد و دید که هیچی شکار نکرده است. بعد چیزی به ذهنش رسید که سخت بود، خیلی سخت بودا، اما از قدیم الایام می گفتند که همه برای سوژه و سوژه برای همه.

همین شد که جیمز از ترس باختن دوئل خودش را گوزن کرد و دست هایش را باز کرد و داد زد: بچه هااااا! بیاید من رو شکار کنید!
- برو بابا!
- دهه! بتون می گم بیاید من رو شکار کنید. حرف گوش کنید.
- تو که گوزن واقعی نیستی! تازه دمم نداری!

جیمز یه کم اوّلش احساس بدبختی کرد... بعدش بیشتر احساس بدبختی کرد. گوزن ها کلا بدبخت بودند، ولی اون هایی که دم نداشتند خیلی بدبخت تر بودند، و آن هایی که به درد سوژه ها نمی خوردند، از آن ها هم بدبخت تر بودند!
- پس الان کی کیو شکار کنه! الان اسمشو نبر بدبختم می کنه خو!
- ما خسته ایم اصن! خودت سوژه رو یه کاریش کن داوش.
- نععععع! نرید نامردا! من چی کار کنم؟

برو بینیم... پایان!

ویرایش داور اول: ارباب، سوژه مبارکتون رو استفاده نکرده این مردک بد سلیقه عینکی!
ویرایش داور دوم: ارباب معجونش کنم؟ اون وقت می شه معجون شاخدار!
ویرایش داور سوم: الان خجالت نمی کشید که هویتمون رو لو دادید؟ به دوئلش صفر می دیم ببینیم با شاخاش می خواد چی کار کنه.


ویرایش دامبلدور: تام! با عشق به موضوع نگاه کن! ببین این فرزند چه قدر زحمت کشیده!

ویرایش لرد: اصلا کی به تو دسترسی انجمن ما رو داد! ما اعتراض داریم.

خط خطی جادوکر بی نظیر ویزن: سام علیک لردک، پنجره رو وا کن واست قاصدک آوردم! شرمنده شاخی داریم تو پستت حال و احوال می کنیما!

ویرایش لرد: کس دیگه ای نبود بیاد؟ نه، راحت باشید! دلفی دسترسی ما رو بین این و اون پخش کردی؟

ویرایش دلفی: ارباب، یک کمی مشکل فنی بود که رفع شد!



و در این فاصله عوامل رول استراحت کرده و آماده ادامه رول شدن.

صحنه از جایی آغاز شد که سوسک نیمی از قلعه هاگوارتز را نابود کرده و سوار بر اژدهایش بالای هاگوارتز دور دور می خورد و با وجود فریاد های: « بابا من مذکرم! » سعی می کرد فاصله اش با رودولف را حفظ کند. در پایین قلعه گبریل دور هاگوارتز می گشت و فریاد: "میگ میگ"اش آنچنان محزون بود که دل فلک را می لرزاند و جیمز هم دست به دامن چند ممد ویزلی شده بود و هرچی می گفت که: "بابا من یک گوزن واقعی ام، حالا گیریم دم بریده! شاخدارم!" ولی کسی حرفش را قبول نکرده و راضی نمی شد شکارش کند. همه در حال و هوای خودشان بودند که ناگهان صدای لگد کوب شدن هوا(!) به گوش رسید و همه دیدند که یک نفر با کت و شلوار جیر قهوه ای روشن، سوار بر گاومیشی بالدار، وارد هاگوارتز شده و شروع به دست تکون دادن برای حضار کرد:

- من ره... من ره آمده ام که، من ره آمده ام که این سوسک اژدها سواره شیر بمالم و از اینجا بیرونش کنم. روستایی همیشه ناجی بوده و آمده که همه ره نجات بده! روستایی حق شاخدار ره از ملّت می گیره و سوژه اش ره ماست مالی می کنه تا شاخدار قدر روستایی ره بدونه و توی امضاش تبلیغاته این ویزلی ها ره نکنه!
- من تا آخرش با لوییسم!

با اشاره باروفیو دو گاومیش آمدند و یک دبه شیر در دهن جیمز گذاشتند و یک سری حرکات توجیهی انجام دادند که، «پدر تسترال بازی در بیاری، دفعه دیگه گاومیش ره می ذاریم در حلقت! » و بعدش هم جملگی اوج گرفتند و شروع به دور زدن دور سوسک اژدها سوار کردند و از هر طرف بهش شیر پاشیدن. سوسک جیغ کشید و این ها، اما افاقه نکرد و از روی اژدها سرنگون شد. بعدش خواست سلاح مخفی دیگه ای از جیبش در بیاوره که نویسنده اشک ریخت و گفت که دستش از تایپ زیادی له و لورده شده و لوییس هم جستی زد و پیش از باروفیو سوسک را له کرد تا همه چیز به کام او تمام شود. در نهایت سوسک شکار گشته و در نهایت تر هم داستان ما به سر رسید!





در محضر داوران:

- عادت داری؟
- به چی؟
- چرت و پرت گفتن؟
- با اجازه شما، بله.
- الان این بخش اضافی چیه؟ ما رو بی کار فرض کردید؟
- نه ... ولی خب...
- ولی خب؟!
- ارباب خودتون رو کنترل کنید! شاخاش از داخل رشد کردن، رفتن تو مغزش عقلش از کار افتاده، از قیافه چپل چلاقش معلومه. همه مثل من که زیبا و عاقل نیستن ارباب.
- ارباب معجون عقل و درایت بهش بدم؟
- لازم نکرده! تو این چیزمیزا رو بخون خلاصه اش رو به ارباب بگو.
- من با ارباب بودم، تو چی کار داری اصن!
- ایییش! ریملم رو پخش کردی!
- بســـــه! این ها هم مفید نیست برای رول دوئلت چارچشمه، بی خودی اینقدر کشش نده!
- بی خودی نیستش آخه!
- بی خودیه... سوسکه مرد دیگه!
- نه خب... نمردش حقیقت... لااقل کامل نمرد.

لرد ولدمورت چشم هایش را تنگ کرد و دقیق تر به جیمزی که داشت با چشم هایش به چیزی روی میز اشاره می کرد، نگریست. چند ثانیه بعد، چند نفر با ردا های تیره دوان دوان از اتاق داوری بیرون آمدند، در حالی که جیغ می زدند:

- ســـــــــــوســــــــــــــــک!


دوباره اومدم، اگه این بار هم نباشی...
دوباره می رم.


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱:۰۷ سه شنبه ۸ تیر ۱۳۹۵

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
دوئل من (رودولف لسترنج) وی.اس روبیوس هاگرید



_چی شده؟!
_چی شده؟!چی شده رودولف؟!ما الان باید از دهنت چی شده رو بشنویم؟!
_ارباب...ببخشید..آخه دیدم منتظر یه چیزی هستین،گفتم بپرسم ببینم چی!
_اولا قبل اینکه فراموش کنم،هرگز رودولف...هرگز نمیبخشم...دوما بله...منتظر خبری هستم که قراره بهم بگی...اگه یادت نرفته،رفته بودی محفل ققنوس،ببینی واقعیت داره که یه معجون جدید کشف کردن یا نه!
_خب رفتم ارباب...اما...
_اما چی؟!
_این ماموریت بد به ما ابلاغ شد ارباب!
_منظورت چیه؟!
_بذارین از اول بگم...شما بد کسی رو انتخاب کردین که بیاد بهم خبر بده...فلور اومد گفت که لرد دستور داده که بری محفل قننوس به طور مخفیانه،ببینی خبری از معجون خاصی که شایعه شده تونستن درست کنن هست یا نه!
_خب دقیقا همون چیزی که بهش گفتم که بهت بگه رو گفته....مشکل چیه؟!
_ارباب خب فلور پریزاده!
_چه ربطی داره؟!
_خب ما فقط به کمالاتش خیره شدیم...به کلماتش دقت نکردم!
_واقعا باید به بلاتریکس بگم یه فکر به حالت بکنه رودولف!
_نگران نباشین ارباب...بلاخره به سختی تونستم همزمان با کمالات،به کلماتش هم توجه کنم و بفهمم داستان چیه...فقط یه خورده طول کشید تا تونستم همزمان این دو قابلیت رو تو خودم داشته باشم...بیچاره فلور دوازده ساعت داشت هی این جمله رو تکرار میکرد!
_بله...میشد حدس زد،چون دقیقا از اون روز توی بستر بیماریه،شفاگرا گفتن سرطان فک پیدا کرده...بگذریم....بلاخره رفتی گریمولد؟
_قصد کردم که برم...اما قبلش به هر حال باید میرفتم یه جا دیگه!
_دقیقا چه چیزی از مامورت ما مهمتر بوده که اول رفتی سراغ اون رودولف؟
_در راستای ماموریت بود خب ارباب....بذارین بگم از اول چی شد که متوجه بشین...ببینید برای ورود به خانه شماره دوازده،باید رمزش رو بلد باشین...رمزش رو کی بلده؟اعضای محفل...ابتدا باید یه عضو محفل رو پیدا میکردم،زیر شکنجه میگرفتمش تا رمز رو لو بده!از همین رو رفتم سراغ ویولت!
_هوممم...مشتاق شدیم بدونیم چجوری شکنجه اش کردی؟
_رفتم سراغ لینی ارباب..از بالش یه پر کندیم...بعد رفتیم کف پای ویولت رو قلقلک دادیم!
_شکنجه شدیدی محسوب میشه؟!
_نمیدونم ارباب...به هر حال اون روز لو نداد...و خب درسته که ویولته،ولی ساحره بود..نمیشد که چیز کرد...شکنجه شدید کرد...واس همین روش رو عوض کردم فرداش...رفتم مخش رو زدم!
_چی؟!
_بله ارباب..سر یک دقیقه...هی بهش ابراز علاقه خاص کردم،آخرش قسمم داد که برم میدون گریمولد و رمزشم رو هم بهم گفت!
_خب خوشحالم که تحت شکنجه شدید قرار گرفته پس...ابراز علاقه تو کم از...اووووم...مهم نیست...داخل قرارگاه محفل شدی بلاخره یا نه؟!
_اره دیگه ارباب...البته به صورت بسیار مخفی...بعد وارد اتاق اورلا شدم و توی کمد اتاقش که یه سوراخ داشت و میتونستم از سوراخ توی اتاق رو ببینم،قایم شدم!
_معجون رو توی اتاق اورلا داشتن میساختن؟!
_نه ارباب...توی آشپزخونه بود معجون!
_پس چرا رفتی اتاق اورلا،تازه توی کمدی که یه سوراخ داره و...اوه!فهمیدم...علاقه ای نداریم بدونیم بقیه اش رو...برو سراغ روز بعد!
_چشم ارباب...اتفاقا وقت نداریم باید سریع پیش بریم!
_چرا وقت نداریم؟!
_چون وقتی رفتم توی اشپزخونه،دیدم که یه معجون دارن درست میکنن....بعد هاگرید و مالی ویزلی داشتن در مورد معجون حرف میزدن!
_خب؟!
_بعدش سریع اومدم بهتون خبر بدم ولی...
_ولی چی رودولف؟!جون به لب شدم د بگو!
_یه چیز غم انگیز دیدم ارباب...توی راه برگشت،مادر لسترنج رو دیدم!
_مادر لسترنج؟!
_مادرم ارباب...عکسش رو دارم...ندیدین؟!ایناهاش!این ماله دوران کودکیمونه...همیشه مادرم منو تشویق به قمه گردونی میکرد...من هر چی دارم از مادرم دارم...همه موفقیت هام رو بهش مدیونم!
_اولا که آیا کسی بهت گفته به مادرت رفتی؟!دوما که اینجا با این سبیل کودک محسوب میشی؟!سوم اینکه دقیقا کدوم موفقیت؟!چهارما که دیدنش چرا غم انگیز بود؟
_ارباب...خب مادرم بود...و نتونستم ابراز علاقه خاص کنم...تو دلم مونده...میدونید علاقه خاص بمونه تو دل آدم،هیچی از زبون بیرون نیاد یعنی چی؟!
_رودولف...تو که همیشه سریع همه چی رو پیش میبری و بی حوصله ای و سریع به آخرش میرسی...چرا الان جواب سوالم رو هی اینقدر کش میدی؟!
_چی شده؟!
_چی شده و...ببینم میتونی آخرش متانت لردی منو به بوق بکشی!بگو ببینم محفل ققنوس معجون خاص داره یا نه!اینقدر از دستت حرص خوردیم گرسنه شدیم...یک خورده از روی کیک رو میز بذار بخورم...تو بگو!
_آها...ماموریت با موفقیت سپری کردم و فهمیدم...بله ارباب..دارن چنین معجون سری و خاصی!
_خب چیکار میکنه این معجون؟!
_سمه ارباب...درجا میکشه!
_سم؟!به چه دردشون میخوره؟!
_خب خبر همینه که سریع میخواستم بهتون بگم...قراره این سم رو بریزن توی کیک و توسط هاگرید بفرستنش برای شما...منم سریع السیر و بدون فوت وقت و بدون هیچگون حرف اضافه این خبر رو اومدم بهتون برسونم!
_چه احمقانه...اونا واقعا فکر کردن من لب به کیک هاگرید میزنم؟!اتفاقا صبح یه کیک از طرف هاگرید اومد قرار شد سریع بندازمش سطل اشغال و...یه لحظه!این کیک که الان یه تیکه ازش رو خوردم از کجا اومده؟!
_نمیدونم ارباب...ولی چون گذاشته بودینش کنار سطح اشغال یحتمل میخواستین بندازینش و...عه!ارباب...چرا خوابیدین؟!ارباب؟!چرا افتادین؟!ارباب؟!ارباب؟!نبض ندارین چرا؟!نکنه مردین؟!ارباب نمیرید...بدبخت میشم!ارباب من نمیتونم تا چهلمتون صبر کنم و پیرهن مشکی بپوشم...هیچ پیرهنی از هیچ رنگی رو چهل روز نمیتونم بپوشم!ارباب نمیتونم به ساحره ها توی این چهل روز ابراز علاقه خاص نکنم...ارباب نمیرید؟!ارباب!




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۵

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۱:۰۲ دوشنبه ۷ تیر ۱۳۹۵
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 22
آفلاین
بلاتریکس لسترنج
vs

ردولف لسترنج




-کروشیو!هیچکس به اندازه ی تو تو این مورد مقصر نیست مرتیکه بی ناموس!کروشیو!
-من مقصرم؟یا توئی که چپ و راست دوست داری به همه دستور بدی؟سکتوم سمپرا!
-انقدر چشمت دنبال ساحره بازیا و خودنمایات بود که یه بار هم که شده نتونستی این بچه رو ببینی!آواداکداورا!
-تو هم تنها چیزی که برات مهم بود اون عقاید مسخره ت در مورد اصالت و تعصبت به مرگخوارا بود انقدر به این بچه فشار آوردی که اینطوری شد!ایمپدیمنتا!
-بلاکیوس ماکسیما!
-زرشکیوس جرواجریوس!


صدای شلیک طلسم های گوناگون از درون عمارت لسترنج ها ظاهرا تنها صدایی بود که در آن وقت از روز سکوت حاکم بر آن را میشکست.گاه و بیگاه نیز صدای شکستن یا از هم پاشیدن چیزی به همراه سیل ناسزاهای رکیک که بین دو طرف رد و بدل میشد به صدای بنگ بنگ شلیک طلسم ها اضافه میشد.گویی زوج لسترنج سوگند یاد کرده بودند این جنگ خونین را تا زمان کشته شدن یکی به دست دیگری ادامه دهند و ظاهرا در این میان نیز هیچ قدرتی وجود نداشت که بتواند آن دو را متوقف سازد.

چند ماه قبل عمارت اربابی لسترنج

در تالار اصلی عمارت اربابی لسترنج ها با صدای شترقی گشوده شد تا ارباب پیر و چروکیده عمارت که به عادت همیشه در گوشه ای از تالار مشغول خودنمایی برای جن خانگی مونثی شده بود با شنیدن صدای آن شش متر از جا بپرد.
- پشت بازو رو دیدی؟قطرش دقیقا 70 سانته...تازه این سر سینه رو میبینی؟یه بار کل مرگخوارا جمع شدن نتونستن...چی بود؟چی شد؟کی بود؟کجا بود؟

بلاتریکس در حالیکه با گام هایی بلند وارد تالار میشد به سردی گفت:
- من بودم عزیزم...و خیلی لطف میکنی این جلف بازیاتو برای یه بارم که شده جمع کنی.ناسلامتی امشب شب مهمیه...تو همونجا واینستا... برو سر کارت ببینم!

سخن آخر بلاتریکس رو به جن خانگی مونثی گفته شد که تمام مدت با حالتی پوکرفیس وار به خودنمایی رودولف خیره مینگریست و درحالیکه حتی ورود بلا نتوانسته بود آثار هم نشینی اجباری با رودولف را به طور کامل از صورتش زائل کند رو به بلاتریکس تعظیم کوتاهی کرد و با سرعت از تالار خارج شد.مبادا برای بار هزارم ناچار به شنیدن اندازه طول بازو و سرسینه اربابش شود!

رودولف آهی کشید و به سمت همسرش بازگشت که شاه وارانه روی صندلی کنار شومینه نشسته بود.
- عزیزم فکر نمیکنی یکمی داری زیادی سخت میگیری؟

بلا سرش را بالا آورد و با حالتی تهدیدآمیز به صورت رودولف خیره شد.
- منظورت چیه که زیاد سخت میگیرم؟مگه چندبار تو زندگی آدم پیش میاد که بچه ش به سن قانونی برسه؟

لحن اتهام آمیز بلاتریکس باعث شد رودولف به سرعت عقب نشینی کند.
منظورم این نبود...در کل گفتم که...عه خب...البته مطمئنم که اون هم اینو میخواد ولی بهتر نیست بهش اجازه بدیم خودش انتخاب کنه؟

بلاتریکس در حالیکه با بی حوصلگی نسخه قدیمی مجله ساحره را ورق میزد پاسخ داد:
- انقدر چرند نگو رودولف...بعضی وقتا فکر میکنم این سن و سال بالا بدجوری روی کارکرد مغزت تاثیر منفی گذاشته.یه بار بیا با منوی اسنیپ یه دور ریکاوریت کنم شاید اثر کرد.معلومه که اون خودش اینو میخواد...در واقع میبینم برای این کار صبر و قرار نداره!

حین گفتن این جملات سرخی کم رنگی گونه های پریده رنگ بلاتریکس را گلگون کرد.با مشاهده این وضعیت رودولف ترجیح داد سکوت کند.وقتی که با بلاتریکس ازدواج میکرد داشتن فرزند در برنامه هیچکدامشان نبود.در واقع ازدواج آنها بیشتر بر پایه حفظ سنت و رسوم جادوگری شکل گرفته بود تا وجود عشق و علاقه.رودولف هیچگاه حس نکرد که واقعا بین او و بلاتریکس احساسی از جنس خاص آن ایجاد شده باشد.آن دو برای دو دنیا متفاوت بودند و فرسنگ ها فاصله میانشان حس میشد تا اینکه...

باز شدن مجدد صدای تالار رشته افکار رودولف را پاره کرد.زن و شوهر بی اراده نگاهشان را به آن سو دوختند.جن خانگی کوتاه قامتی با پاهای کوچکش جلو دوید و جیر جیر کنان گفت:
- بانو...ارباب!خانم فیدرا لیدیا آتالانته الکتسیس بلاتریکس رودولفوس تشریف فرما میشن!

جن بخت برگشته به محض اتمام این جمله نفسش از به زبان آوردن این بار مشقت بار قطع شد و همانجا جان به مرلین افرین تسلیم کرد.میشد اینطور گفت که شاهکار انتخاب این نام برای تک دختر لسترنج ها به وجود تفاهم بسیار زیاد بین این زوج خوشبخت برمیگشت!
ثانیه ای بعد دختر نوجوان لاغری با انبوهی از موهای افشان تیره پوشیده در ردای سیاه و باشکوهی با غرور و نخوت هرچه تمامتر پا به درون تالار گذاشت. بی توجه به نگاه مشتاق و تحسین آمیز والدینش جسد جن خانگی مرحوم را لگدمال کردبا اخم و تخم گفت:
- من گوشنمه!

بلاتریکس و رودولف:

بلا زودتر از همسرش به خود مسلط شد.
- اوه عزیزم...مطمئنی این دیالوگت بود؟

دخترک لحظه ای در جیب ردایش به دنبال کاغذ دیالوگش گشت.
-یه لحظه صبر کن ببینم؟عه؟دیالوگ هاگرید تو جیب من چیکار میکنه؟خب این باید باشه...

لحظه ای بعد دخترک کاغذی را بیرون کشید. سپس صدایش را صاف کرد.
- آهان اینه...خب من وارد میشم و...هان...مامان؟بابا؟من که گفتم رنگ سیاه دوست ندارم...تازه تو این لباسم اصلا راحت نیستم!

بلاتریکس جلوتر امد و با ذوق و شوق سراپای دخترش را برانداز کرد.
- چرا عزیزم؟مگه مشکلش چیه؟
- من که صدبار گفتم از این مارکای خز نمیپوشم...تازه چرا این انقدر بلنده؟گشادم هست تازه خیلیم بسته ست...لباس باید تنگ و کوتاه و بدن نما باشه تا جذابیت های ذاتی منو به نمایش بذاره!
- میدونم که این بی سلیقگیت تو لباس پوشیدن به بابات رفته ولی خب...تو خیلی خواستنی به نظر میای با این لباس!

دخترک با لجاجت پایش را بر زمین کوبید.
- اصلا هم خواستنی به نظر نمیام.من از این رنگ متنفرم ولی برای شما اصلا مهم نیست.برای شما فقط مهمونی مسخره امشب مهمه!
- ششش عزیزم...آرومتر...یه دختر خانم بالغی مثل تو که نباید اینطوری جیغ و داد کنه...کلا این اخلاقای مزخرفت به پدرت رفته وگرنه من هیچوقت از این اخلاقای بیخود نداشتم!مهمونی امشب هم برای تولد هفده سالگی خودته.کلی مهمون داریم که همه به خاطر تو میان.
- ولی هیچکدوم از مهمونارو من دعوت نکردم یعنی اینکه اینا مهمونای شمان و منم هیچ خوشم نمیاد جلوی کسایی که دعوت نکردم ادای دخترخانمای مودبو در بیارم...کلا شما هیچوقت به خواسته های من توجه ندارین.شما منو دوست ندارین اصلا...میدونم منو از جوب اب گرفتین وگرنه بهم توجه میکردین!اصلا من باهاتون قهرم!

بلاتریکس با دستپاچگی گفت:
- نه نه عزیزم.به هیچ وجه اینطور نیست.البته که به خواسته هات توجه داریم.هدف ما فقط خوشبختی توئه و همه اینکارا برای خودته.مگه نه رودولف؟

رودولف از ترس دریافت کروشیو از جانب همسرش و حتی بدتر از ان بلیت یکسر به جزایر بالاک سرش را به نشانه تایید تکان داد.دخترک عبوسانه لب برچید.
- پس لطفا دشنمه مو بهم پس بدین!

رودولف فاتحانه لبخندی نثارصورت همسرش کرد.
- دختر کو ندارد نشان از پدر...حقا که دختر خودمی...ام...البته زیاد برازنده دختر خانمی مثل تو نیست که با خنجر و دشنه اینور اونور بره.میدونی عزیزم الان صلاح هم در همینه بی خیال اون خنجرت شی تا سرمون رو به باد ندادی!

رودولف با مشاهده چشم غره جانانه بلاتریکس تصمیم گرفت هرچه سریعتر این خطر قریب الوقوع را از سر بگذراند.هرچه بود او دیگر جوان نبود و تاب تحمل کروشیو های بلاتریکس روز به روز برای او سخت تر میشد!
اما ظاهرا فیدرای جوان دست بردار نبود.
- پس چطور مامان حق داره با خنجر جنای خونگی رو قتل عام کنه؟
- کلا چون مادرت از همه لحاظ استثنائه عزیزم!

رودولف سوت زنان این را زیر لب گفت و برای جلوگیری از هرگونه برخوردی با بلاتریکس خود را به فرشینه عتیقه بالای شومینه علاقه مند نشان داد.بلاتریکس مهربانانه دستی به انبوه موهای دخترش کشید.
- اون قضیه ش فرق میکرد عزیزم...اون فقط یه جن خونگی خائن بی سر و پا بود وگرنه تو که میدونی مامان هیچوقت از این کارای خز نمیکنه مگه فقط از بابات این حرکتای جلف سر بزنه!امشبم لرد سیاه مهمونمونه و به خاطر تو داره میاد اینجا...تو که نمیخوای همین اول کاری پشیمونش بشه از اینکه تو رو تو ارتشش بپذیره؟

فیدرای جوان لجوجانه پایش را به زمین کوبید.
- نوموخوام!من خنجرمو موخوام!لرد اینارم نمیشناسم...اگر بهم ندینش جیغ میکشما!

بلاتریکس با عجله گفت:
- باشه باشه...فقط جون مادرت جیغ نکش!

بلاتریکس دست در جیب ردایش کرد و خنجر نقره ای را به سمت دخترش گرفت.دخترک ان را از دست مادر قاپید.
- تازه یادم هم نرفته بهم گفتی اخلاقام مزخرفه.برای همین باهات قهرم!تو مامان بدی هستی منو دوست نداری!خودتم اخلاقات مزخرفه اصلا!میرم سر یه جن خونگی رو ببرم بزنم تو دیوار بلکه اروم شم!

رودولف:جان مادرت اینارو اینطوری قتل عام نکن ورشکسته م کردی دختر!

***



چندین ماه از شب تولدی فیدرای جوان گذشته بود و به نظر میرسید همه چیز بر وفق مراد پدر و مادرش پیش رفته باشد.

ورود دخترشان به دنیای بزرگسالی توام شده بود با پیوستنش به ارتش تاریکی. بدون شک برای والدینی که تمام زندگیشان را برای تحقق یافتن ارمان های سیاهی گذرانده بودند آن شب بزرگترین و پرغرورترین شب زندگیشان بود.البته اگر شاهکار فیدرا در پاشیدن نوشیدنی به صورت لوسیوس و کشیدن شلوار پسرخاله اش دراکو و ریختن معجون خارش اور در نوشیدنی رودولف را از آن کم میکردند میشد گفت که شب موفقیت آمیزی را پشت سر گذاشته اند!

رودولف و بلا شاید هرگز در طول زندگی مشترکشان نتوانسته بودند بر سر چیزی به توافق برسند اما در این مورد هر دو رویای مشترکی را در سر میپرواندند...رویایی که آن شب بالاخره به واقعیت پیوسته بود.
سخت میشد گفت دریافت نشان سیاه مرگخواران از سوی شخص لرد سیاه زیباترین منظره آن شب به حساب می آمد یا دیدن لبخند غرورآمیز و برق چشمان دخترشان... توصیف حس و حالی که هر دو در ان شب داشتند برای هیچیک قابل وصف نبود.به نظر می رسید که همه چیز درست مطابق میل پدر و مادر فیدرای جوان پیش می رفت اگر...

یکماه بعد-عمارت لوسیوس اینا!


- ممکنه یکی توضیح بده در تمام این مدت شما چه غلطی میکردین؟کروشیو!

طلسم مربوطه از بیخ گوش دای که در ان موقع از روز به صورت برعکس از سقف آویزان شده بود گذشت و از میان موهای وز بلاتریکس گذشت و چهارراهی میان آن باز کرد.آریانا که از دیدن یک طلسم به وجد آمده بود چوبدستیش را به سمت طلسم گرفت و فریاد زد:
- اکسپلیارموس!

هیچ جای تعجبی نداشت که طلسم مزبور به جای دفع شدن منحرف شد و مستقیم به سوی ریگولوس رفت که با یک پشتک برگردان ان را به هکتور پاس داد.هکتور نیز ویبره زنان با پاتیل طلسم را به سمت ممد مرگخواری از دسته شناسه های تایید نشده هدایت کرد.

ممد مرگخوار مزبور:

لرد نعره زد:
- بوقیا چطور جرئت میکنید از طلسم شکنجه من جا خالی بدین؟بوق بر شما باد!این افتضاح رو هرچه سریعتر توضیح بدین وگرنه زنگ خورد وایسین سر کوچه بدمتون نجینی یه لقمه چپتون کنه!

نجینی که تمام مدت با وقار کنار پای لرد در حرکت بود با شنیدن این جمله حالت حمله به خود گرفت و فیس فیس کنان نگاهش در پی یافتن چربترین لقمه بین مرگخواران به گردش درآمد. لوسیوس با دیدن منظره مار کمین کرده دستش را روی سرش گذاشت و تلو تلوخوران نقش بر زمین شد تا ابروی هرچه مرگخوار جماعت است را ببرد.

لرد:یکی این مرتیکه بی خاصیتو جمع کنه از این وسط آبرو برای ما نذاشت!یه مشت بی لیاقت دوره مون کردن!

در حینی که دو تن از عوامل پشت صحنه جلو میدویدند تا جسم بیهوش لوسیوس را از وسط کادر جمع کنند لینی که بال و پر زنان در اطراف سر دای چرخ میزد گفت:
- سرورم...ما همه دستورات شمارو اجرا کردیم و همه چیز خوب پیش رفت فقط یه مشکل پیش بینی نشده وجود داشت و اونم اینکه محفل قبل از ما اونجا رسیده بود!
- یعنی تو میگی دستورات من اشتباه بودن و به این شکل میخوای بی کفایتیتون رو به من نسبت بدین؟یا اینکه تلاش داری بگی تو جمع مرگخوارای من یه جاسوس حضور داره حشره؟با اینکه بهش حساسیت دارم ولی استثنائا این بار...کروشیو لینی!

لینی که پیش بینی این حرکت را از سوی لرد میکرد طی یک حرکت فرز حشره وار از مقابل طلسم جا خالی داد تا طلسم شکنجه درست وسط پیشانی دای خواب آلود فرود آید و او را از خواب روزگاهیش بیدار کند.
- روززززز ژژژژژژژژژژژژدیـــــــــــــــده!

مرگخواران:
دای: :hyp:
لینی:

این حرکت باعث شد تا لرد بار دیگر تا مرز انفجار پیش روی کند.
چطور جرئت میکنی حشره موذی؟از مقابل طلسم ما جاخالی میدی؟کروشیو...کروشیو!کروشیو!آواداکداورا!اینسندیوسکتوم سمپرا بوقیوس ماکسیما کچلیوس سند تو آلیوس!

طلسم های بی وقفه لرد به شکلی مسلسل وار به هر طرف شلیک شد و سبب گشت تا مرگخواران از ترس جانشان به هر سو بگریزند .در این بین عده ای زیر دست و پا ماندند.از سرنوشت لوسیوس مالفوی و دوتن از عوامل فیلم برداری که جسم بیهوش او را حمل میکردن تا این لحظه خبری در دست نمیباشد!
لحظات آخر صدای فریاد سهمگین لرد از میان گرد و غبار تالاری که رو به ویرانی میرفت در بک گراند به گوش رسید.
- سری بعد با چنین افتضاحی در محضر ما حاضر بشید دونه دونه خوراک نجینی میشید!

***


با این همه شکست مرگخواران به همینجا ختم نشد.به طرز غریبی گویی این گروه مخوف دچار نفرین خدایان شده و شکست های پی در پی و مکرر آن به یک امر همیشگی مبدل گردیده بود.
گویی محفل با جادوی چسب دائمی به جمع مرگخواران ملحق شده و در هر حرکتی که از سوی مرگخواران ترتیب داده میشد حضور اعضای محفل به یک امر همیشگی تبدیل شده بود.

حملات مرگخواران به هر جا و مکانی مثل هاگوارتز، آزکابان وزارت خانه،شهر لندن و حتی حمله به آب نبات فروشی سر کوچه دیاگون به طرز غریبی از قبل توسط محفل پیش بینی شده و خنثی میشد.حتی شایع شده بود مهمانی تولد لرد نیز به این دلیل که اعضای محفل قبل از مرگخواران خود را به محل ضیافت جهت صرف کیک و شام رسانده بودند برهم خورده است.

این شکست های پی در پی و فاجعه بار برای جبهه قدرتمند مرگخواران باعث شده بود تا در بین اعضای جامعه جادویی به یک جک و لطیفه همیشگی مبدل شوند.

- راستی شنیدی که دیروز فردریک رو حین جیب بری از یه بابایی تو کوچه دیاگون گرفتن؟دیگه اینم مثل مرگخوارا شده...
- هاگرید نمیر غذا میاد مرگخوار همیشه با شکست میاد!
- میگن لرد مرگخواراشو مرخص کرده و رفته کنار ساختمون وزارت خونه فلافل فروشی باز کرده شنیدی؟
- خبر خبر داغ!مرگخواران و یک شکست جدید!این گروه به کدام سو می رود؟اظهارات وزیر سحر و جادو!بشتابید!
- دیگه کلاه ولدمورتشون پشم نداره!


صرف نظر از جمله اخر و اینکه آیا اصولا لرد سیاه مملکت هیچگاه در طول عمر از کلاه برای پوشاندن سرش استفاده کرده و اینکه آیا همین استفاده یا عدم استفاده از کلاه در کچل بودن یا شدن موثر هست یا خیر؟(نگارنده کشف این راز را بر دوش خوانندگان میگذارد!) این وضعیت به تبع برای شخص ولدمورت نیز قابل تحمل نبود.کسی که زمانی تنها آوردن نامش برای بر لرزه انداختن بدن دشمنان کافی بود و حالا به جکی دائمی تبدیل شده و شکست هایش در هر کوی و برزنی بر زبان ملت جاری بود.

در نتیجه کاملا طبیعی بود که به ازای هر شکست و فوران خشم لرد سیاه که ذاتا از اعصاب ضعیفی برخوردار بود تعداد زیادی از مرگخواران در بهترین حالت به کام نجینی یا اتاق تسترال ها هدایت میشدند و در بدترین شکل در اتاق شکنجه و زیر انواع و اقسام شکنجه ها مبدل به انواع گوشت های چرخکرده و خورشتی و... در بسته بندی های بهداشتی آماده عرضه گردیده یا به پاتیل های همیشه جوشان هکتور سپرده میشدند تا به شکل معجون های ناشناخته در حیات پس از مرگ خود از حلق ملت جادوگر پایین روند!

با این وصف بر سلسله شکست ها و فضاحت آفرینی مرگخواران پایانی متصور نبود و حتی متوسل شدن به دامان مرلین و عالم غیب و پیش بینی های دیوانه وار تریلانی نیز نتوانستند ذره ای وضعیت را به نفع مرگخواران بهبود ببخشند.تا حدیکه خود شخص لرد ولدمورت نیز از پیدا کردن مقصر این ماجرا کاملا عاجز و درمانده مینمود…

مرگخواران و یاران بسیار نزدیک به لرد سیاه نیز چون او از حل این مشکل عاجز و درمانده شده بودند.کاهش روزافزون شمار مرگخواران نیز چون زنگ خطری همواره به ایشان یادآوری میکرد که شاید نفر بعدی آنها باشند و بلاتریکس و رودولف نیز به عنوان یاران اصلی و بسیار نزدیک به لرد خود را از این ماجرا مستثنی نمیدیدند.ولی اکنون نگرانی آنها فقط محدود به خودشان نبود.حالا دیگر یگانه دخترشان نیز وارد این بازی بسیار خطرناک شده بود...

***


رودولف با بی قراری مرتب مقابل شومینه در رفت و آمد بود و این کارش بلاتریکس را شدیدا عصبی میکرد.
- میشه انقدر جلوی من رژه نری رودولف؟کروشیو هوس فرمودی باز؟
- نمیتونم زن!یکم درک کن...این بچه چرا انقدر دیر کرد؟قرار بود ساعت شش اینجا باشه...ولی الان نزدیک هشته...مگه تو نگران بچه ت نیستی؟

بلا با بی تفاوتی خم شد تا روزنامه ی پیام عصر را از روی میز مقابلش بردارد.
- چرند نگو...معلومه که نگرانش میشم.ولی یادت نرفته که اون الان دیگه بچه نیست؟اون یه مرگخواره بالغه و به نظر من نگرانی تو بی مورده!اون بلده از خودش مراقبت کنه.

بلاتریکس روی روزنامه خم شد.رودولف آهی کشید.سپس در حالیکه فکر میکرد یک فنجان قهوه چقدر میچسبد مقابل همسرش روی مبل ولو شد.با سر به روزنامه ای که بلا با تمرکز زیاد مشغول خوانده آن بود اشاره کرد.
- چیز جالبیم داره؟

بلا بی آنکه سرش را بالا بیاورد با دلسردی گفت:
- نه بابا همه ش در مورد همون چیزای همیشه ست...محفل قهرمان و مرگخواران همیشه بازنده...فقط یه تیکه اشاره کرده بود به اینکه لرد عادت داره با نجینی از تو یه ظرف غذا بخوره .و چقدر این کارش غیر بهداشتیه...هوم چقدر بی سلیقه و بی درکن!هیچوقت درک نمیکنن که...چطور؟
- چی چطور؟

بلاتریکس که حالا تعجب روی صورتش سایه انداخته بود با دست به روزنامه زد.
- اینا چطور اینو فهمیدن که لرد با نجینی از تو یه ظرف غذا میخوره؟مگه غیر ما و خانواده لوسیوس کسی اینو میدونه؟

رودولف به دلیل پیری و سن بالا با شنیدن این حرف مغزش به دلیل عدم توانایی در هضم موضوع هنگ کرد و عاقبت با صدای پت پتی خاموش شد تا بلاتریکس ناچار شود با زدن یک کروشیو دوباره سیستم او را ریستات نماید تا مغز او موفق شود با صدای تلق تلقی مجدد ریستات کند!

- ام کجا بودیم؟هان...اینا از کجا اینو فهمیدن؟

بلاتریکس بدون توجه به پرسش رودولف درحالیکه بار دیگر سرش را در روزنامه فرو برده بود ادامه داد:
- اینو ببین رودولف.اینجا نوشته که تو شبا قمه هاتو بغل میکنی و انگشتتو میکنی تو دهنت و می خوابی.یا تنبون مرلین!اینو کی بهشون گفته؟

رودولف میرفت که این بار به طور کامل سیستم عاملش شات داون شود اما با جرقه ای که ناگهان در ذهنش زده شد برای یکبار هم که شده دست از خودنمایی برداشت.
- تو بهشون اینارو گفتی!تو هیچوقت چشم دیدن جذابیت ذاتی منو نداشتی بلا و هیچوقت نتونستی ببینی که من چقدر ساحره کشم.اینطوری خواستی ابروی منو ببری!آخه مگه من چه بدی در حق تو کرده بودم زن؟گناهی غیر این داشتم که خواستم با تو ازدواج کنم تا از ترشیدگی نجاتت بدم؟ حسود!

بلا سرش را از روی روزنامه بالا اورد و با چشم غره ای کشنده به رودولف خیره شد.شدت ان به قدری بود که سیبیل رودولف در یک لحظه ریخت و گلدان گلی که پشت سرش روی پایه ای قرار داشت منهدم شد.
- مزخرف گفتنو تمومش کن رودولف.چطور جرئت میکنی به من تهمت بزنی بی لیاقت؟من هنوز انقدر برای ابروم ارزش قائل هستم که با افشای عادات اخلاقی تو ابروی خودمو نبرم!

رودولف که بدون سیبیل مضحکتر از همیشه به نظر میرسید خم شد تا روزنامه را از دستان بلا بقاپد.
- پس کی اینارو به روزنامه گفته؟منبع این خبر کی بوده؟کی جز تو و دخترمون این چیزارو...اوه یا جادوی سیاه!

نگاه رودولف در حین گفتن این جمله بر روی قسمتی از خبر متوقف شد.سپس نگاه مشکوکی به بلاتریکس انداخت .این حرکت باعث شد بلا به سرعت به سمت او هجوم ببرد و رودولف که دیگر سرعت جوانی را نداشت موفق نشد روزنامه را از دسترس همسرش دور نگاه دارد.بلاتریکس با سرعت روزنامه را از دست رودولف بیرون کشید و به متن خبر خیره شد.
- منبع خبری ما همچنین از عادت بسیار خنده دار عضو دیگر این گروه اطلاعاتی را در اختیار ما گذاشته است.ظاهرا این مرگخوار موسوم به بلاتریکس لسترنج به شدت از ظاهر نامرتب و موهای آشفته خود رضایت خاطر دارد و تصور میکند که این بر ابهت و زیبایی او میافزاید.همچنین او از سن شانزده سالگی تاکنون موهای خود را شانه نکشیده و هر شب نیز عادت دارد به دور موهایش بیگودی بپیچد. یکی از علایق او اینست که به هنگام خلوت همسرش او را به اسم بوفالو صدا کند!

بلاتریکس و رودولف:
بوفالو:
نگارنده:

بلاتریکس اولین کسی بود که خونسردی خود را به دست اورد.روزنامه را رها کرد و با ارامش دست در جیب ردایش کرد تا چوبدستیش را بیرون بکشد.
- میکشمت رودولف!ای مرتیکه خائن!
رودولف:مادر خوب و قشنگم!

دقایقی بعد

طولی نکشید که در و دیوار تالار باشکوه لسترنج ها تبدیل به ویرانه ای پر از انواع اسباب و اثاثیه منهدم شده و پرده های پاره و دیوار های سیاه شده از شلیک طلسم ها شومی شد که زن و شوهر به سمت هم شلیک کرده بودند.
- تو این کارو کردی!تو میخواستی اینطوری نفرتت از من رو به همه نشون بدی ای خائن...کروشیو!
- تو هیچوقت چشم دیدن جذابیت منو نداشتی...همه اینا زیر سر تو بوده و ادعای وفاداریت به لرد همه دوغ و کشکه!بوقیوس ماکسیما!
- هیچکس از من به لرد وفادارتر نیست...اواداکداورا!
- قبل از اینکه تو اصلا به وجود بیای من جزو اولین مرگخوارش بودم و تو اینارو از صدقه سر من داری... اکسپلیارموس!

بلاتریکس:
هری پاتر:
مرگخواران:
لرد سیاه:
اکسپلیارموس:

درست در همان لحظه که اریانا دامبلدور اعتراض کنان به عدم رعایت حق کپی رایتش توسط رودولف وارد کادر میشد درب تالار نیمه ویران با صدای بلندی گشوده شد و جن خانگی کوتاه قامتی که سرتاپای وجودش میلرزید به بلاتریکس نزدیک شد و نامه ای را به سمت بانویش گرفت.سپس از ترس اینکه در اوج خشم بانو دچار سرنوشتی چون دابی مرحوم شود در یک چشم بر هم زدن از تالار خارج شد.

بلاتریکس با اشاره یک طلسم آریانا دامبلدور را از سوژه به بیرون هدایت کرد.سپس نفس زنان موهای اشفته اش را از روی صورتش کنار زد و نامه را بالا آورد تا آن را بگشاید.رودولف با سرعت خود را به بلا رساند تا از بالای شانه او بتواند نامه را بخواند.حتی بدون باز کردن نامه نیز از روی دست خط درشت و مایل آن میشد تشخیص داد که این نامه توسط تنها دخترشان نگارش شده است.چه خبر شده بود؟چه اتفاقی افتاده بود که فیدرای آنها به جای بازگشت به خانه برای پدر و مادرش نامه فرستاده بود؟
بلا با دستهایی لرزان نامه را گشود.

پدر و مادر عزیزم!
شاید تعجب کرده باشین که چرا به جای اومدن به خونه واستون نامه نوشتم...راستش علتش اینه که من دیگه قرار نیست به اون خونه برگردم!دنیای ما کاملا از هم متفاوته...بارها من تلاش کردم به شما نشون بدم که من نمیتونم اون چیزی باشم که شما میخواید.ولی شما هیچوقت نخواستید اینو قبول کنید.شما همیشه با علایق من در جنگ بودین و خواسته های من براتون ارزشی نداشت.شما هیچوقت حاضر نشدین منو همونطور که هستم بپذیرید بلکه فقط براتون مهم بود من اونطور که میخواید باشم شما هرگز درک نکردین که من چقدر از مرگخواران و کاراشون بیزار بودم و عقیده اصالت چقدر به نظرم احمقانه می یومد.و خب من هیچوقت نمیتونم اون کسی باشم که شما میخواید.ما هیچ علاقه مشترکی با هم نداریم.پس فکر میکنم که بهتره ما از هم جدا باشیم.اینطوری به نفع هر دو طرفه.
راستی باید بگم که من کسی بودم که اطلاعات مرگخوارارو در اختیار محفل قرار میدادم.در واقع من هیچوقت قلبا یه مرگخوار نبودم.تمام مدت من به عنوان جاسوس منتخب محفل بین مرگخوارا فعالیت میکردم و حالا که قراره ازتون جدا بشم لازم دیدم اینو بهتون بگم.مطمئنم که روزی به این کار من افتخار میکنید.
در واقع من چیزی رو که الان هستم مدیون یک نفرم...پرسیوال دامبلدور عزیز!
میدونم اون به نظر شما یه پیرمرد فسیل ریش پرسته ولی به نظر من اون خیلی جذابه و اوه...درست مثل یه مرد جوون پرانرژی و قبراقه!منو اون نقاط اشتراک زیادی با هم داریم...اونم مثل من کسی به حرفاش گوش نداده و خیلی سختی کشیده تو زندگیش.خوشحالم که من هستم تا بهش دلداری بدم...اون مرد بزرگیه!همیشه با دقت به حرفام گوش میکنه و راهنماییم میکنه ...اون خیلی مهربون و خواستینه...باید اعتراف کنم که اون منو به خودش علاقه مند کرده!
پدر مادر عزیزم!
امیدوارم روزی شما هم پی به عقاید اشتباهتون ببرید و به من تو محفل ملحق شید.بیصبرانه منتظر اون روز میمونم.
دوستدار شما فیدرا


نامه از دستان بی حس بلا رها شد و روی زمین افتاد.برای مدتی طولانی سکوت بر فضای تالار نیمه ویران حاکم شد.قطعا این تنها یک شوخی بی مزه بود که دخترشان برا غافلگیرکردنشان ترتیب داده بود....این نمیتوانست واقعیت داشته باشد...

تا مدتی طولانی زن و شوهر سکوت اختیار کردند و در این بین تنها صدای ریزش یا افتادن چیزی در نتیجه طلسم بازی چند دقیقه پیش سکوت حاکم را میشکست.گویی هر یک از آنها منتظر بود دیگری این به نوعی این سخنان را تکذیب کند و به طرف مقابلش اطمینان دهد که همه اینا یک شوخی بوده است...اتفاقی که هرگز رخ نداد...
اما به راستی در این اتفاق چه کسی مقصر بود؟مگر غیر از این بود که تمام خواسته ها و فعالیت هر دویشان جز دیدن سعادت و خوشبختی دخترشان بود؟پس چگونه این اتفاق رخ داده بود؟کجای کار را اشتباه کرده بودند و کدام مسیر را اشتباه رفته بودند؟مگر غیر از خیر و صلاح دخترشان را خواسته بودند؟

چیزی نگذشت که زن و شوهر بار دیگر چوبدستی هایشان را بیرون کشیدند و یکدیگر را آماج حملات انواع و اقسام طلسم های مختلف و ناسزاهای رکیک قرار داده و زبان به متهم کردن یکدیگر گشودند...مهم نبود که چه کسی این وسط ممکن بود مورد اصابت این طلسم ها قرار گیرد یا چه حرمت هایی شکسته شود.تنها چیزی که ان لحظه اهمیت داشت این بود که در این جدال چه کسی در نهایت به دیگری ثابت میکرد که او در وقوع این حوادث مقصر بوده است.

تنها چیزی که در این بین کاملا مشخص بود این بود که ظاهرا موضوعی جدید به موارد متعدد و بی شمار اختلافات رودولف و بلاتریکس اضافه شده باشد!


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۲۸ ۲۱:۰۰:۲۴

تصویر کوچک شده

هدیه ویژه اربابیت برای شخم زدن خون های ناپاک!


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ جمعه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۵

گبریل دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۴۲ شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۷:۵۹ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۹
از محبت خار ها گل می شود
گروه:
کاربران عضو
پیام: 143
آفلاین
دوئل ایرما پینس و گابریل دلاکور



افسانه ها می گونید که در روز تاسیس هاگوارتز جادوگری قدرتمند یک درخت بید با درکی فراتر از درک بشر را به هاگوارتز هدیه کرد.
درخت از این که به هاگوارتز آمده بود؛ خوش حال بود؛ شاخه هایش در فضا سوار کاری می کردند. بید کل شب را به خوشحالی و نوازش هوا پرداخت تا اینکه از شدت خستگی به خوابی سنگین فرو رفت. درخت خوابید و خوابید تا این که بلاخره یک روز دست باد صورت درخت را نوازش کرد. درخت چشمانش را باز کرد و با خوشحالی به آسمان نگریست اما آسمان در لحظه ورق خوردن متوقف شده بود پس بید نگاهش را به زمین دوخت اما مرغ چشمانش از وحشت آن چه دید پر کشید و رفت. افسانه ها می گویند در آن روز بیده خوشحال، بیده مجنون شد.
طبق افسانه آنچه بید دیده نمادی از آمدن تاریکی است چرا که در همان روز تالاری سراسر اسرار توسط یکی از بنیان گذاران هاگوارتز در جایی نامعلوم بنا شد. با اینکه جادوگرانی بوده اند که به دنبال چیزی که درخت آن را نماد آمدن تاریکی پنداشته بود، گشتند اما اکثر جادوگران معتقدند که این داستان افسانه ای بیش نیست که توسط دانش آموزان هاگوارتز ساخته شده است چرا که آن ها معتقدند این درخت 100 سال هم سن ندارد.

سال1994


راهرو های هاگوارتز معمولا در ساعتی که هوا بوی شبنم می دهد با خلوتی از دیار سکوت عجین می شوند اما آن روز جمعیت مانند رنگ های یک نقاشی در هم تپیده بود. در بینابین جمعیت دخترکی کم سن و سال پشت سر خواهرش راه می رفت. گیسوان سفیدش شاخه های بیده مجنونی شده، پیچ پیچان بر روی لباس لاجوردی اش می رقصیدند.
دخترک راه می رفت اما ذهنش با قدم هایش همگام نبود. ذهنش را شبنم شفاف خیال، متبلور کرده بود. ناگهان زنگ صدای خواهرش بلور شفاف ذهنش را شکست. خواهرش همان طور که به جلو قدم بر می داشت، داشت با او هم حرف می زد. صدای خواهرش می گفت:
-گبریل سریع تر قدم بردار امروز مرحله آخر مسابقه جام آتش برگزار می شه. من باید برای مسابقه آماده بشم. همین جوریشم نباید تو رو به اقامتگاه دانش آموزان مدرسه های مهمان برمیگرداندم آن هم فقط به خاطر این که یادت رفته جوراب هات رو بپوشی واقعا نمی دونم چطور هنوز راه های قلعه ...

گبریل ادامه حرف های خواهرش رو نشنید چون در همان لحظه نور شرقی طلسم آسمان را شکست. روح نور از میان پنجره های رمز آلود به داخل راهرو نواخت و رنگی سیاه، بی معنا و بی انتها از روح نور به بیرون تراوش کرد. سپس جلوی پای دخترک قرار گرفت. گبریل سرش را زیر انداخت و به خود کوتاه ترش لبخند زد. گبریل عادت داشت صبح ها به سایه اش نگاه و سلام کند. دو لب دخترک باهم ودا کردند و از این ودا صدایی آرام خارج شد:
-سلام سایه من.

عقربه های ساعت می چرخید و راهرو بی رنگ تر و بی رنگ تر می شد اما گبریل همچنان به سایه اش چشم دوخته بود ناگهان صدای شیپوری سکوت ذهنش را در آغوش گرفت. مرحله آخر مسابقات جام آتش شروع شده بود. گبریل سرش را بالا آورد. در راهرو هاگوارتز کسی نبود؛ او جا مانده بود.
برای دختر بچه ای به سن او قلعه مانند یک هزار تو بود. گبریل صدای مشت های قلبش که بر دیوار سینه اش می کوبید را می شنید. دیگر جوراب هایش برایش مهم نبودند. گبریل نمی خواست تماشای مسابقه را از دست بدهد پس با خودش زمزمه کرد:
_من راه خروج رو پیدا می کنم؛ پیداش می کنم.

پس نگاهش را به پیچ انتهای راهرو دوخت و به سمتش حرکت کرد.


یک ساعت بعد


گبریل ناامید در راهروای ایستاده بود. یک ساعت تمام در قلعه به دنبال راه خروج گشته بود اما هر چه بیش تر می گشت بیش تر گم می شد. نفس عمیقی کشید هوا بوی خاک میداد؛ گبریل لرزید مادر بزرگش همیشه می گفت:
- وقتی خار تلاش کنه از زیر سایه گل خارج بشه هوا بوی خاک می گیره .

البته گبریل هیچ گاه حرف مادر بزرگش را درک نکرده بود.

گبریل به دیوار راهرو نگاه کرد. تابلو ها مانند قافیه های غزلی همه با یک ترتیب در قسمت بالایی دیوار نشسته بودند اما حتی افراد داخل نقاشی هم از میان تابلو ها گذشته از هاگوارتز خارج شده بودند؛ حتی آن ها هم به تماشای مسابقه رفته بودند.
در این میان تابلویی به رسم شعر نو قافیه ها را بر هم ریخته بود. تابلو در انتها قرار داشت و بر پایین دیوار تکیه زده بود. تصویر روی تابلو به جای پرده، بر چوب نقش زده شده بود.
گبریل به سمت تابلو حرکت کرد. داخل تابلو مردی نشسته بود. سر مرد مانند شاخه ای خمیده پایین آمده بود. گبریل لبخند زد:
-ببخشید شما میدونید راه خروج از قلعه از کدوم طرفه؟

گبریل یک لحظه سکوت کرد و منتظر جواب شد اما مرد داخل تابلو همچنان بی جان باقی ماند. گبریل دوبار سعی کرد:
-ببخشید آقا شما صدای منو می شنوید؟

اما گویی خاک بر زندگی آن مرد نشسته بود. گبریل دستش را جلو آورد تا جنس چوب نقاشی را لمس کند اما همین که دستش تابلو را لمس کرد به داخل کشیده شد.
ناگهان گبریل خود را در راهروای دید راهرو بقدری تاریک بود که گوی بلورین شب در چشمان دخترک دو برابر شد. تاریکی پیچکی از ترس شد با قلب دخترک در آمیخت. گبریل فریاد زد:
-کمک

انعکاس صدایش در میان خون دیوارهای راهرو پیچید. صدا رفت و رفت گویی به بی نهایت رسید. گبریل نفس عمیقی کشید هوا بوی خاک می داد. کم کم چشمانش به تاریکی خو گرفت به زیر پایش نگریست. چشمش به کف راهرو افتاد سنگ فرشی قدیمی و ترک خورده بر کف راهرو آرمیده بود. شب بو ها در میان ترک ها دیده می شدند؛ شب بو هایی که سنگ فرش قدیمی را سجاده خود کرده؛ بر رویش سجده کرده بودند.
گبریل دستش را به دیوار تکیه داد؛ دیوار نرم اما نامهربان بود. بر روی دیوار با رنگی قهوه ای و طلایی که به سختی در آن تاریکی پیدا بود طرحی کشیده بودند. طرحی که زمان آن را کمرنگ کرده بود. رنگ های قهوه ای و طلایی بر روی دیوار بالا رفته هم دیگر را در آغوش کشیده شکل گلبرگ شده سپس از هم جدا شده هر یک به سویی رفته شاخه شده بودند؛ سرانجام رنگ ها سجده کرده ساقه را تشکیل داده بودند. طرح، طرح یک درخت بود.
قطره های آب از روی گونه های سقف چکه می کرد. گبریل قدمی به جلو برداشت هر ثانیه بوی خاک بیش تر می شد. گبریل مثل یک طوطی جمله ی مادر بزرگش را تکرار کرد:
-خار داره از زیر سایه گل خارج می شه.

صدای قدم هایش در سکوت راهرو ترسناک به نظر میرسید. هر چه جلو تر می رفت راهرو باریک تر می شد. سرانجام گبریل به انتهای راهرو رسید انتهای راهرو دیواری بود از جنس سنگ مرمر، رنگش در آن سیاهی چشم را آزار میداد. بر رویش تابلویی جا خشک کرده بود. داخل تابلو مردی نشسته بود. سر مرد مانند شاخه ای خمیده پایین آمده بود.
تابلو همان تابلوای بود که او را به این راهرو آورده بود. گبریل از ترس یک قدم به عقب برداشت اما در نهایت تسلیم شد پس یک قدم جلو آمد تا تصویر را لمس کند به آرامی انگشتانش را جلو آورد اما در یک لحظه قبل از این که تصویر را لمس کند؛ چشمش به جمله ای خورد که در بر روی قاب پایینی تابلو حک شده بود؛ گبریل جمله را زمزمه کرد :
-دست زدن اکیدا ممنوع! این تابلو از شاخه درخت بیده مجنون ساخته شده و همچون درختش مجنون است. ممکن است شما را اذیت کند.

شاید اگر گبریل همان بار اول که می خواست تابلو را لمس کند این جمله را دیده بود؛ آن را جدی می گرفت. اما در آن لحظه این جمله برای دخترک بی اهمیت به نظر می آمد چرا که او در تاریکی راهرو گم شده بود. پس دستش را جلو آورد و تابلو را لمس کرد اما به محض تماس دستش با تابلو پلک هایش به یک دیگر سلام کردند. گبریل نمی دانست از کجا ولی احساسی به او می گفت که از راهرو خارج شده و در فضای باز ظاهر شده است با این وجود دخترک حس کرد که خوابیده و خوابیده ناگهان دست باد صورتش را نوازش کرد. گبریل چشمانش را باز کرد و با خوشحالی به آسمان بالای سرش نگریست اما آسمان در لحظه ورق خوردن متوقف شده بود. پس گبریل نگاهش را به زمین دوخت و چشمانش به خود کوتاه ترش افتاد. دخترک مثل همیشه لبخند زد اما چیزی در سایه اش تغییر کرده بود چیزی که آنقدر آشکار بود که به سادگی در آشکاری، گم شده بود.
ناگهان توجش به اطراف جمع شد در حیاط هاگوارتز بود. حال که حواسش جمع تر شده بود؛ کمی نگران شد.
مسابقه باید تا به حال تمام شده بود اما به جای این که صدای شادی و دست زدن افراد از محل مسابقه به گوش برسه و جادوگران با جارو هایشان در هوا نمایش بدهند؛ سکوت بر فضا حاکم شده بود. دخترک زمزمه کرد:
-این یعنی مسابقه هنوز تموم نشد اما چی باعث شده اینقدر طول بکشه.

در همین حین سایه ها دوباره توجهش را جلب کردند.سایه درخت ها، سایه گل ها، سایه شب بو ها، گبریل حس کرد آن ها هم تغییری کردند؛ ناگهان آن تغییر آشکار بر دخترک هویدا شد پس بار دیگر به خورشید که در لحظه غروب ایستاده بود نگاه کرد و سپس نگاهش را به زمین دوخت اما این بار لبخند نزد. به جایش چینی بر پیشانی اش انداخت و گفت:
-سایه هایی که از صاحب هاشون بلند تر باشن را دوست ندارم.

دخترک نفس عمیقی کشید و چین پیشانی اش بیش تر شد. بوی خاک می آمد در همین لحظه صدای شیون و زاری از محل مسابقه به گوشش رسید.
دخترک دلیل این شیون و زاری ها را نمی دانست ولی دلش گواه میداد که حتما در محل مسابقه خاری از زیر سایه گل خارج شده است.


ویرایش شده توسط گبریل دلاکور در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۲۵ ۱۱:۴۱:۱۵


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱:۰۲ چهارشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۵

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
دوئل خانوادگی من و زنم!






_وققققققققققققق...وققققققققققققققق!

عقربه های ساعت دیواری خانه ریدل ها ساعت چهار صبح را نشان میداد،و باز هم طبق معمول هرشب صدای گریه بچه ای،خواب از چشم اهالی خانه ریدل ربود!
_رودووووولف!:vay:
_چی شده؟!
_برو اون بچه ات رو خفه کن جون عزیزت...بذار بخوابیم!
_چرا من؟! آخه چرا؟!
_یک غر نزن!دو چون تو تنها کسی هستی که مثل جغد ساعت چهار صبح بیداری،سه چون تو باباشی و مادرش بلاتریکس رو کی جرات داره بیدار کنه؟!چهار چون...چون...ای بابا،برو بخوابونش بچه رو!

رودولف بغض کنان از مرگخوارِ شاکی دور شد و به سمت فرزند چهارمش،رودولف جونیور یا آنطور که مادرش بلاتریکس صدایش میزد،توله شماره چهار رفت تا او را ساکت کند!
در مورد رودولف جونیور شایعات بسیاری به گوش میرسید...بیشتر این شایعات هم به دلیل ظاهر این نوزاد شانزده ماهه بود!

رودولف جونیور سری طاس داشت،درست به مانند لرد...دماغی تقریبا نداشت،تقریبا به مانند لرد...و چشمانی قرمز رنگ،قرمز تر از چشمان لرد!
هر چند لرد دامن زدن به شایعات مربوط به رودولف جونیور را ممنوع کرده بود،اما صحبت های رودولف مبنی بر اینکه شوهر خاله ی دختر دایی اش هم مبتلا به ریزش مو بود،و مادرِ جاریِ عمه اش هم یک بار صابون در چشمش رفته بود و چشمم قرمز شده بود،و همسایه خانه عموزاده اش در روستای اجدادی دماغش در گذشته شکسته بود، هم در قانع شدن ملت به اینکه این بچه فرزند بلاتریکس و رودولف است بی تاثیر نبود!
حالا مهم نبود که آن اشخاصی که رودولف نام برده بود،ربطی به موضوع داشتند یا نه،اما به هر حال احتمالا ژن آن اشخاص بسیار قوی بود که توانسته بود بر شانصد نسل بعد و رودولف جونیور تاثیر بگذارد!

صبح روز بعد،بر سر میز صبحانه!

_بلاتریکس؟!
_بله سرورم؟!
_این بچه باز هم دیشب خواب از من ربوده بود...وقتی نمیتونی،چرا اینقد بچه میزایی؟!
_آخه ارباب شما فرمودین باید نسل اصیل زاده و مرگخوار زیاد بشه و با یک گل بهار نمیشود و اینا!وگرنه من اصلا دنبال بچه نبودم ارباب...ولی عذر میخوام...نمیدونم دیشب رودولف کجا رفته بود که باز صدای این بچه در اومده بود!
_شکتی تشذح؟!
_رودولف اول غذات رو قورت بده،بعدا حرف بزن...با دهن پر صحبت نکن،هزار بار شد دارم میگم!
_عم!قورت دادم ارباب....گفتم چی شده؟!
_دیشب کجا بودی باز،بچه داشت نق میزد،خواب سرورم رو آزرده کرده بود؟
_دکه دربونی...داشتم حراست میکردم و اینا خب...ببخشید!

لرد با تاسف سرش را تکان داد و از زیر میز چند پاکت نامه بر روز میز صبحانه انداخت...
_فقط این بچه نیس بلا...اون دوقلو چی؟!ما مشکلی نداریم که دارن هاگوارتز اون پیرمرد رو روی سرش خراب میکنن،ولی اصلا خوش نداریم هر روز واسمون از طرف اون پشمک نامه بیاد!

رموس و رمولوس،دو فرزند دوقلو رودولف و بلاتریکس بودند که در هاگوارتز در حال تحصیل بودند...رموس در هافلپاف و رملوس در اسلیترین افتاده بودند ولی هر دوی آنها به دلیل فعالیت هایی که برای خودشان و والدینشان عادی،و برای دیگران منجمله مدیر هاگوارتز آلبوس دامبلدور غیر عادی بود،مورد بازخواست قرار میگرفتند و نامه های اعتراض آمیزی از طرف مدرسه به محل سکونت والدینشان،یعنی خانه ریدل روانه میشد!
بلاتریکس یکی از نامه ها را باز کرد و با صدای بلند،شروع به خواندن آن کرد!
_"خانوم و آقای لسترنج..."
_چی شده!؟
_کروشیو رودولف!اینقدر نگو چی شده!چیزی نشده...اول نامه این رو نوشته...بذار بقیه اش رو بخونم..."باید به اطلاع رساند که رمولوس لسترنج،برای صدمین بار در طول تحصیل با شکنجه یکی از دانش آموزان،درصدد تخقیق از اصل و نسب این دانش آموز بخت برگشته بود..."الحق که پسر و تربیت خودمه،به من رفته اصلا!
_خب ما استثنا تحسینت میکنیم بلا!
_ممنون سرورم...خب...بقیه اش هم..."پس از کسر امتیاز و درج در پرونده و..."مهم نیس...مثل هر دفعه...هوممم...این نامه چیه؟!

بلاتریکس نامه بعدی را باز و دوباره با صدای بلند،شروع به خواندن آن کرد...
_"با سلام،خانوم و آقای لسترنج..."
_چی شده؟!
_
_بوق خوردم!
_خُبه حالا،جمع کن خودت رو...کجا بودم؟!آها..."متاسفانه رموس باز هم طی حادثه ای که شرم از گفتن آن داریم در پشت دریاچه،زیر درخت..."
_عه؟!پشت دریاچه زیر درخت که پاتوق من بوده!
بله رودولف...رشادت هات رو تو دوران هاگوارتز یادمونه...بذار بقیه اش رو بخونم حالا..."همچنین آقای فلچر برای بار هزارم به من گفتن که به شما منتقل کنم که به فرزندتون اطلاع بدین دور گربه اش،خانوم نوریس را خط بکشد!در هر صورت غایت اصلی از ارسال این نامه اطلاع دادن شکایت جمعی از ساحره ها،منجمله پرفسور مادام هوچ و چنی تن از دانش آموزان،از ابراز علاقه های خاص فرزندتان میباشد که..."
_الحق که پسر خودمه،فقط یادم باشه بهش بگم سراغ گزینه های ما نره!
_کدوم گزینه ها رودولف؟!
_چی شده؟!

لرد،خسته از جر و بحث همیشگی رودولف و بلاتریکس،قبل از اینکه دوباره انواع طلسم های بلاتریکس به سوی رودولف روانه شود،لب به سخن گشود...
-اولا قبل هر چی مایلیم که به رودولف بفرمایم اصلا تحسینت نمیکنم رودولف با این تربیتت...اما چیزی که در وهله دوم باید بگیم اینه که اصلا موضوع دوقلو ها رو نادیده میگیریم...فرزند اولتون رو چیکار کنیم؟!این دختره بزرگ کردین؟!
_سرورم خب ما هم خیلی مایلیم،شوهرش بدیم،از دستش راحت شیم،ولی خب نمیشه با کروشیو وادار کرد کسی رو بیاد بگیرتش...امحان کردم که میگم!
_کروشیو که سهله،با معجون عشقم کسی نمیاد سراغ دخترتون با اون سیبلای چنگیزی!
_جسارتا ارباب سبیل که خوبه...من بچه ام اگه سبیل نداشته باشه،اصلا بچه من نیس...از شناسنامه اسمش رو خارج میکنم اگه سبیلاش رو بزنه!
_رودولف متوجهی که ساحره اس این فرزندت دیگه؟!اصلا ما ندید میگیریم سبیلاش رو که با موهای وزش،ترکیب ناخوشایندی رو تشکیل دادن...اخلاقش رو چیکار کنیم؟!
_ارباب درسته یکم هیزه،ولی خب چیکارش کنیم دیگه...به باباش رفته!
_کاش فقط هیز بود...هیزی که اسلحه اش قمه های مجهز به شونه های اصالت سنجه و باهاش به جون مردم میوفته رو کی میخواد آخه؟!

رودولف و بلاتریکس نگاهی به هم انداختند...به نظر میرسید که آنها ها به این امر معترف بودند که در تربیت فرزندشان،قصور کرده اند!

_وققققققققققق....وققققققققق!

لرد از سر درماندگی نگاهی به رودولف جونیور که دوباره بنا بر گریه کردن نهاده بود،انداخت...با خود فکر میکرد که شاید اشتباه او بود که طرحای تشویقی برای فرزندآوری در خانه ریدل وضع کرده بود...باید تصمیمی بهتری برای حال میگرفت...
_یاران سیاه دل ما...همین حالا تصمیمی گرفتیم...

چهار ماه بعد!

سکوتی آرامش بخش، بر سرتاسر خانه ریدل را حکم فرما بود...تنها استثنا صدای سوت زدن رودولف در کنار دکه دربانی بود که برای تک و توک ساحره هایی که از خیابان میگذشتند،و با دیدن رودولف بر سرعت قدمهایشان اضافه میکردند،بود...

غیر از سکوت،تغییر دیگر در خانه ریدل ها از چهار ماه پیش تاکنون،وجود یک قاب عکس روی دیوار بود...قاب عکسی که در آن حضور چند ویزلی به چشم میخورد و این امری غیر عادی بود که در خانه ریدل ها،قاب عکسی از ویزلی ها بر روی دیوار باشد...اما غیر از ویزلی ها وجود فرزندان رودولف و بلاتریکس هم در عکس به چشم میخورد...
فرزندان رودولف و بلاتریکس،چند وقت پیش به خانه ویزلی ها فرستاده شده بوندند،تا ویزلی ها سرپرستی آنها را بر عهده بگیرند...اما هدف اصلی فرستاده شدن فرزندان رودولف و بلا این بوده که یا آنها بتواند ویزلی ها را منقرض کنن،یا حداقل اصلاح نژادی در خاندان ویزلی حاصل شود!
در بدترین احتمال هم که ویزلی ها به دلیل کمبود غذا،فرزندان رودولف و بلاتریکس را بخوردند!

و در هر کدام از سه حالت،مرگخواران سودی میکردند...لرد جادوگر خوشفکری بود!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.