هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۰:۳۴ چهارشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۵

ایرما پینس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۹ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۲۸ چهارشنبه ۹ تیر ۱۴۰۰
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 184
آفلاین

ایرما پینس و گابریل دلاکور



آفتاب ملایم صبحگاهی از فراز کوه ها به قلعه باستانی هاگوارتز میتابید و به همراه آوای خروس ها و ولوله گنجشکان بر شاخسار درختان نوید فرا رسیدن روز تازه ای را میداد.ناقوس مدرسه به صدا درآمد.
دنگ...دنگ...دنگ....نوای زنگ هفت بار تکرار شد،هفت!عدد عجیبی بود گویی از زمان باستان بین جادوگران و این عدد رابطه ای راز آلود وجود داشت.
هفت سیاره،هفت رنگ،هفت طبقه آسمان،هفت طبقه هاگوارتز،هفت طبقه وزارت خانه و....
اما برای ایرما فرصت اینگونه تفکرات فلسفی وجود نداشت برای او ماجرا خیلی ساده تر از این ها بود آن روز یک روز کاری بود،یک روز کاری با روال عادی هر روز .
در ساعت مقرر در کتابخانه حاضر شود،کار های مقرر را انجام دهد،برای صرف نهار سه ربع ساعت کتابخانه را ببندد و نهایتا تا پاسی از شب به کار ادامه دهد.
اوقات روزمره ایرما اینگونه سپری میشد،در کتابخانه ای که عده ای به طعنه آن جا را "قصر ملکه ایرما "مینامیدند.
ایرما به آن ها خرده نمیگرفت،در حقیقت کتابخانه نه قصر شخصی،که دنیای ایرما بود.کتاب های آن جا برایش مثل فرزند یا یک دوست معلول بودند که به کمک او نیاز داشتند.
زیاد پیش می آمد که خلوت به جلدشان دست بکشد،بوی کاغذشان را استشمام کند و حتی با آن ها حرف بزند.
اما مگر یک زن منزوی چقدر حرف برای گفتن داشت،حقیقت آن بود که حتی حرف زدن هایش با کتاب ها هم جنبه روزمره پیدا کرده بود.

این اواخر حتی فرصت سرزنش دانش آموزان هم کمتر پیش می آمد، سال های طولانی مدیریت مادام پینس بر کتابخانه باعث جا افتادن مقررات دلخواه او شده بود. به طوری که دانش آموزان در همان هفته های اول با روش او خو میگرفتند و جای چندانی برای سرزنش باقی نمیگذاشتند.

در این روز کذایی ایرما حال و هوای دیگری داشت،در اشتیاق یافتن یک هم صحبت میسوخت.اما که حاضر بود وقتش را به مصاحبت با پیردختری بد خلق بگذراند؟!
حقیقت مانند زهری سوزنده که وارد بدن شود کم کم بر او مستولی میشد،او هیچ دوستی نداشت.به گذشته اندیشید،آیا همیشه این طور تنها بوده؟
مسلما نه!از بدو ورد به هاگوارتز دوستان صمیمی و همفکری پیدا کرد،و حتی پیش از آن خانواده ای داشت که به تک تک اعضایش عشق میورزید.
در طول تحصیل در هاگوارتز هم از خود استعداد فراوانی نشان داد،همه برای او آینده ای درخشان پیش بینی میکردند.انواع و اقسام شغل ها از مدرس گرفته تا قاضی ویزنگاموت،هر شغلی به جزکتابداری.
آیا او خود این سرنوشت را خواسته بود،نه دقیقا!

پس از اتمام تحصیل وارد وزارتخانه شد به عنوان یک کارآموز،در بدو ورد تحسین روسا را برانگیخت با دقتی مثال زدنی ماده های قانونی را از بر میکرد و در جلسات دادگاه وزارتخانه حضور میافت،بسیاری میگفتند که او میتواند در کمتر از پانزده سال به عنوان یک حقوقدان سرشناس مطرح شود.اینک نام آن دخترک مو مشکی در تمام وزارتخانه پیچیده بود.

اما این وضع چندان به درازا نکشید،او با گروهی آشنا شد که با عضویت در آن به احتمال زیاد زندگی اش تغییر میکرد،گروهی نام آشنا و مخوف.
با عضویت درآن گروه که بسیاری از اعضایش هم دوره ای های مدرسه اش بودند،فصل تازه ای در زندگی پینس جوان شروع شد.
با فرماندهی رهبر قدرتمند آن گروه شروع به فعالیت های مهیجی کرد که هنوز هم فکر کردن به آن ها موجب طپش قلبش میشد،چشب ها و روز هایی که مخفیانه مملکت را زیر پا میگذاشتند،تمرین های مبارزه با دوستانش،و فعالیت های مخوف و شرورانه که هرگز هیچ کس نفهمید که این کتابدار به ظاهر ترسو هم در آن ها دست داشته است.
اما این دوره از زندگی هم چندان به درازا نکشید به فرمان رهبر گروه وارد کتابخانه هاگوارتز شد،تا بتواند از نزدیک فعالیت های دشمن اصلی گروهشان را زیر نظر داشته باشد.دشمنی خوشنام که مدیریت مدرسه را بر عهده داشت.

سال های طولانی گذشت بدون این که او بتواند فعالیت مفیدی انجام دهد،اکنون دیگر همه او را فراموش کرده بودند.
والدینش در قید حیات نبودند،با برادران و خواهرش در حد نامه تبریک سال نو ارتباط داشت،و اطمینان داشت در آن گروه که روزی عضویت در آن مایه افتخارش بود نیز کسی اورا به یاد ندارد.
از همه آن روز ها برایش تنها ردی سیاه بر روی ساعدش مانده بود.

ایرما با کشیدن آهی از روی صندلی همیشگی اش برخاست و به سمت مخزن کتابخانه رفت.
فکری به خاطرش رسید،چرا تغییر برای فرار از روزمرگی را شروع نکند؟در همین کتابخانه.
اطمینان داشت که دکوراسیون آن جا حداقل نیم قرن ثابت بوده.اینک چرا کمی تغییر ایجاد نکند؟
با این فکر چوبدستی اش را در آورد و نزدیک ترین قفسه را بلند کرد و در آن سوی کتابخانه بر زمین گذشت.


ساعاتی بعد


کار جا به جایی اثاثیه همچنان ادامه داشت،در حین این کار ایرما به چیز های جالبی دست یافت،چند جلد کتاب که معلوم نبود چگونه زیر قفسه ها جا خوش کرده اند،نامه های عاشقانه مچاله شده که به عنوان کاغذ باطله در گوشه ای از کتابخانه رها شده بودند،پر هایی که به عنوان نشانه برای فراموش نشدن صفحه کتاب جاگذاری شده بودند و اکنون خود فراموش شده بودند،یک گردنبند که فقط خدا میندانست چگونه به بخش ممنوعه راه یافته بود.اما هیچکدام از این ها قابل مقایسه با چیزی نبود که ایرما لحظاتی پیش در پشت یک برگه دان یافته بود.
یک دریچه!
ایرما با کنجکاوی به سمت دریچه رفت،هیچ دستگیره ای روی آن نبود.
مسلما فقط با جادو باز میشد.
اگر ایرما ایرمای یک ماه پیش یا ایرمای سه روز پیش یا حتی ایرمای دیروز بود به سراغ این دریچه نمیرفت،اما روحیه ماجراجویی در وجودش فوران کرده بود،پس خیلی آرام وردی را زمزمه کرد.
آلوهومورا!
هیچ تغییری مشاهده نشد،کار به این سادگی ها نبود.
پتریشیا توانتیم!
نتیجه موفقیت آمیزتر از قبل بود،دریچه تکانی خورد و مشخص شد که پشت آن فضای خالی است،شاید یک راه مخفی!شاید هم هیچ چیز پشت آن نبود،سال های متمادی زندگی در هاگوارتز به او آموخته بود که از هیچ چیز این بنای باستانی نباید تعجب کرد.
دریچه،به این سادگی ها گشوده نمیشد،وردی را که سال ها پیش از جادوگر قدرتمندی آموخته بود به خاطر آورد و اجرا کرد،دریچه نه منفجر شد و نه از آن دود برخاست،به سادگی باز شد.
آموخته بود که طلسم خوب الزاما طلسمی پر سر و صدا و با حرکاتی نمایشی نیست.
پشت دریچه مجرایی باریک بود،باریک و تاریک.
از رفتن به تاریکی وحشتی نداشت،به آرامی رو زمین خوابید و سینه خیز به درون راه مخفی رفت،بر خلاف انتظارش هر چه جلوتر میرفت راه پهن تر و بهتر میشد به طوری که کم کم از زمین بلند شد و خمیده مسیر را دنبال کرد.
در حین گذر از راه مخفی ناگهان صدای خرناس وحشتناکی به گوشش رسید سریعا چوبدستی اش را روشن کرد و به دنبال منشا صدا گشت،کمی ترسیده بود
اما چیزی برای ترسیدن وجود نداشت منشا صدا خمیازه کشیدن یک پیرمرد درون تابلوی نقاشی بود که در مسیر مخفی نصب شده بود.
_ تابلو در مسیر مخفی؟!اطمینان دارم سالی یک بازدید کننده هم نداره،جالبه که توی این قلعه کسی هست که زندگیش از منم کسالت بار تر باشه.

مسیر را ادامه داد،اندک اندک به انتهای راه مخفی رسید،از کجا سر در می آورد،دستشویی میرتل گریان؟
نفس عمیقی کشید و وارد اتاق تاریک انتهای مسیر شد.
به محض ورود نفسش درسینه حبس شد،البته نه برای دیوار های دودزده و سنگی اتاق بلکه برای چیزی که در میانه اتاق قرار داشت.
زیبا و عظیم،با آن که هرگز آن را از نردیک ندیده بود میشناختش،چیزی که دیدنش برای بسیاری از افراد آرزوبود،
میدانست که در طول تاریخ برای تصاحب آن چه نزاع های خونینی در گرفته،چه کسانی جانشان را در پای تماشای آن از دست داده اند.
آینه شگفت انگیز! واقعا شگفت انگیز!

به آینه نزدیک شد،روی سطح آینه را با پارچه حریر نازکی پوشانده بودند از ورای پارچه ابریشمی سایه های مبهمی میدید،با خالتی شبهه مسخ دست جلو برد تا پارچه را کنار بزند.
عقلش به او نهیب زد
_دست نگه دار،تو که خوب میدوینی این آینه چه مضراتی داره،زود ازش دور شو.
_نه،نمیتونم بدون دین خودم توی این آینه از اینجا برم.
_داستان کسانی که درحین تماشای خودشون مردند رو نشنیدی؟
-برام مهم نیست.
_دیدنت خودت اون تو چه اهمیتی داره دیدن آرزوهای سرابگونه چه فایده ای داره؟
_برای من خیلی مهمه که آرزوهامو ببینم،چون که...نمیدونم ارزوم چیه.
بی معطلی دست جلو برد و پارچه را کنار کشید،از دیدن جمعیت درون آینه یکه خورد،یافتن خودش در میان آن جمعیت ممکن نبود.یعنی آرزوی او این بود؟
گم شدن در جمعیت؟البته که نه به این شکل،آرزوی قلبی او گم شدن در جمعیت نبود،بلکه پذیرفته شدن در جمع بود.
از صمیم قلب آرزو میکرد که افراد دیگر اورا جدا از خود ندانند،کسانی که زمانی نزدیکانش بودند به او به چشم غریبه ننگرند،نمیخواست که دیگر مادام پینس،بانوی کتابدار یا هر شخص دیگری باشد،تنها میخواست ایرما باشد،همان ایرمایی با دیدن یک کتاب با موضوع جالب جیغ میکشید و به هوا میپرید،همان ایرمایی که تابستان را با چیدن گل و ساختن تاج گل میگذراند.همان ایرمایی که شوخی های جالب میکرد.
اما چرا به آن روز افتاده بود؟نمیتوانست همه تقصیرات را به گردن دیگران بیندازد،اعتراف سختی بود اما مقصر اصلی خودش بود.

اما اگر خودش دیگران را از خود دور کرده بود،خودش هم میتوانست دوباره همه چیز را درست کند.
این فکر به او نیرویی داد تا بتواند از آینه رو برگرداند.نباید وقت خود را با این آینه تلف میکرد،تا همین جا هم سال های زیادی را بیهوده گذرانده بود.کسانی که به دنبالشان میگشت، در قاب آینه نبودند .





Underfed Vulture


قبل از صحبت کردن فکر کنید.
قبل از فکر کردن مطالعه کنید.





پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۳۸ یکشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۵

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
دوئل
اورلا کوییرک
و
سوزان بونز

سوژه: آبرو


با رضایت روزنامه پیام امروز را برداشت و به صفحه‌ی اول آن نگاه کرد، به جمله‌ای که بزرگ و پررنگ به چشم میخورد. جمله ای که تکه‌ای از مقاله‌ی بود که خودش آن را گفته و سپس به چاپ رسانده بود.

وقتی جارو های پرنده‌مون هست چه نیازی به ماشین های مشنگی داریم؟ من به عنوان یکی از کسانی که هیچ وقت از ماشین استفاده نکرده و نخواهد کرد در این باره نظراتی دارم...

کوچه دیاگون- یک ماه بعد

از زمانی که مقاله‌ی "جارو بهتر است یا ماشین؟" را چاپ کرده بود دیگر همه او را میشناختند چه به عنوان مخالف او و چه به عنوان موافق او. در حالی که در موچه دیاگون راه میرفت به این فکر کرد که اگر هم به سوار شدن به ماشین هم علاقمند بود حالا دیگر نمیتوانست سوار آن شود چون خبرش مثل بمب صدا میکرد.

- خانم سوزا... خانم سوزا!

المیرا سوزا سرش را بلند کرد و به پسرکی نگاه کرد که روزنامه‌ای که دردستش بود. پسرک جلو آمد و در حالی که هنوز نفس نفس میزد گفت:
- عه خانم... سوزا... شما... سوار... ماشین مشنگی... شدید؟

المیرا با تعجب به روزنامه‌ی پسرک نگاه کرد که تیتر اول آن " خانم الیمرا سوزا سوار ماشین مشنگی شد! " بود.
- اینو از کجا آوردی؟
- همه دارن و در واقع همه هم دنبالتون میگردند.

چیزی در قلبش ریخت. باید کاری میکرد آبرویش در خطر بود.

- خانم سوزا...
- بدویین الان میره...

تا به خود آمد جمیعتی به سرعت به سمتش میدویدند و تنها کاری که به نظرش درست می‌آمد رفتن از آنجا بود.

پاق!

خانه

وسط خانه اش ظاهر شد. میدانست به زودی خبر نگار ها می آیند اما مشکل او این بود که او اصلا سوار ماشین مشنگی نشده بود. احتمالا آن هم یکی از دروغ های پیام امروز بود. باید به آنجا میرفت و این مشکل را حل میکرد. آبرو چیزی نبود که بخواهد به همین آسانی آن را بدهد.

اما باید چه کار میکرد؟ سعی کرد فکر کند. اما ذهنش کار نمیکرد. چنان شوکه شده بود که هر ذهن سیاسی و اقتصادی ای که داشت بر باد رفته بود.

تق تق تق

- خانم سوزا، آیا راسته که شما سوار ماشین مشنگی شدید؟

اولین خبرنگار رسیده بود.

باید هرچه سریع تر به دفتر روزنامه‌ی پیام امروز میرسید. خواست آپارات کند که به یاد آورد دفتر روزنامه ضد آپارات است و فقط باید با جارو به آنجا رفت اما جاروی او که دست دوست قدیمی اش بود تا با آن پرواز کند. پس تنها راه او استفاده از چیزی بود که از آن متنفر بود.

از در پشتی بیرون رفت با کسی او را نبیند سپس در کنار خیابان اصلی لندن ایستاد و منتظر تاکسی شد تا با آن به دفتر روزنامه نگار های دروغ گو برود.

10 دقیقه بعد- دفتر پیام امروز


- آقای محترم! چرا دروغ میگید من کی سوار ماشین شدم. زود این خبر رو تکذیب کن! زود!
- بله؟

سردبیر روزنامه در چشمان المیرا نگاه کرد و شعله های خشم را زبانه میکشیند دید. اما با خونسردی گفت:
- من چنین چیزی ننوشتم من نوشتم خانم الیمرا سوزان سوار ماشین مشنگی شد شما.

سردبیر از عمد روی کلمه ی سوزان تاکید کرد و بدون این که از الیمرا چشم بردارد روزنامه ای را از روی میز برداشت و جلوی چشمان دختر اصیل زاده تکان داد.
- نگا کن. سوزان نه سوزا!

المیرا به روزنامه چشم دوخت اما هرچه گشت بعد از کلمه "سوزا" حرف "ن" را پیدا نکرد.
- پس فکر کنم اشتباه شده. شما حرف ن رو جا گذاشتید.

سردبیر با تعجب روزنامه را برگرداند. الیمرا درست میگفت. حرف "ن" چاپ نشده بود. خانم سوزا انتظار داشت که سردبیر با هزاران عذرخواهی خبری دیگر مبنی بر اشتباه بودن خبر چاپ کند اما او باز هم خونسردی اش را به دست آورد و گفت:
- اشکال نداره خانم سوزا. شما همین الان در راه اینجا سوار ماشین شدید و قطعا دوربین های سطح شهر لندن تصاویری ضبط کردن که با چند طلسم ساده میتونیم اونها رو به دست بیارید.

الیمرا دوباره شکه شد. این دفعه دیگر راهی برای حفظ آبرو نداشت!


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۶:۰۹ سه شنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۵

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
آریانا اکسپلیارموسی و سیاه دوست داشتنی




عطر خاص و دلپذیر لاک مارک "فلان" دفتر را پر کرده و هوش از سر هر جنبنده ای میپراند. موسیقی عجیبی که فقط شامل صدای یکنواخت گربه ها بود نواخته می شد و به جز مدیر هاگوارتز و گربه هایی که در راهرو شلنگ تخته می انداختند هیچکس معنای آهنگ را نمیفهمید.
-خیلی خوش اومدید!

لاکرتیا بلک روی صندلی زهوار در رفته مدیریت کمی وول خورد و با لبخند دوستانه ای که بر لب داشت به مرد ژولیده و کثیفی که مگس ها دور و برش رژه میرفتند و با اشتیاق دست هایشان را به هم میمالیدند چشم دوخت. مرد با حالتی موذب سرش را پایین انداخت و لبخند زورکی ای زد و همچنان ساکت ماند. لاکرتیا که هرگز قادر نبود بیش از سی ثانیه دهانش را ببندد و حرف نزند، با لحنی مودب گفت:
-تو چهره انسانیتون خیلی شگفت انگیز هستید اقای مارت.

مطمئنا اگر شما و هرکس دیگری با وضعیتی مشابه وضعیت پوششی و ظاهری آقای مارت وارد یک مکان میشدید و یک نفر برای این که سر حرف را با شما باز کند به شما چنین چیزی میگفت به شدت بهتان برمیخورد و آن را به حساب طعنه میگذاشتید و فکر میکردید که طرف مقابل شما را مسخره کرده، اما مرد که گویی متوجه صحبت لاکرتیا نشده بود دستی به موهایش کشید و بالاخره دهانش را باز کرد و گفت:
-من میخوام کار کنم...قاتل گفت شما میتونید به من کمک کنید.

لاکرتیا نفس عمیقی کشید و در دلش قاتل را لعنت کرد. از وقتی که مدیریت هاگوارتز را به عهده گرفته بود هردفعه یک نفر با ذکر این که آشنای مویرگی اش قاتل است یا تقاضای وام کرده بود، یا عاشق فلان معلم بود و برای تحقیق تشریف آورده بود، یا میخواست او پادرمیانی کند و چوب جارویش را بدون پرداخت جریمه از پارکینگ در بیاورد و یا این که مثل حالا دنبال کار میگشت.
-خب...چه کاری بلدید؟
-هرکاری که تو اینجا لازمه!

لاکرتیا چشمانش را در حدقه چرخاند و با پوزخند جمله "هرکاری که تو اینجا لازمه" را "هیچ کاری" معنا کرد و گفت:
-ما اینجا کاری ندارم اقای مارت...روز خوبی داشته باشید!

اقای مارت اهی کشید و انگار که این حجم از بی لطفی مدیر مدرسه به او صدمه وارد کرده، لنگ لنگان به سمت در خروجی رفت که صدای لاکرتیا او را متوقف کرد.
-صبر کنید...ما اینجا گربه های لوس و موش های شرور داریم که از سر و کولمون بالا میرن و هرلحظه ممکنه باعث بیماری ما بشن...

برق امید در چشمان آقای مارت درخشید و درحالی که از خوشحالی زبانش بند آمده بود پرسید:
-و شما..از...از من چــــ...ی میخواید؟
-من از شما تقاضا دارم که به عنوان یک استاد مسئولیت کلاس جدیدی رو که اسمش چگونه گربه هارا موش کش کنیم هست به عهده بگیرید!

مرد قهقه ای زد و جملات نامفهومی را بلغور کرد که در میان صدای خنده هایش گم میشدند. لاکرتیا با حالتی تاسف بار به مرد نگاهی انداخت و استاد جدید هاگوارتز متوجه شد که باید خودش را جمع و جور کند، برای همین چهره ای جدی که در پس آن لبخندی بی ریا پنهان بود به خود گرفت و پرسید:
-لازمه دانش آموز ها بفهمن که من گربه نما هستم؟

لاکرتیا چند لحظه در فکر فرو رفت و بعد با اضطراب گفت:
-نه آقا...دوست ندارم بچه ها کلاس رو جای مسخره بازی بدونن!

البته نیازی به این که بفهمند هم نبود، چون تک تک بچه های هاگوارتز هم مثل تمامی بچه های دنیا کلاس را جای مسخره بازی میدانستند. به این ترتیب اقای مارت درحالی که برای صدمین بار از لاکرتیا تشکر میکرد به سمت اتاق جدید و نوسازش رفت تا برای موش ها نقشه بچیند.

مدتی بعد

دستش زیر چانه اش بود و خمیازه کشان دسته ای کاغذ را برگ میزد. متن همه آن کاغذ ها یک موضوع را بیان می کردند و مقصر را یک نفر میدانستند...لاکرتیا بلک را.

مجله جادوخونه
"طبق اطلاعات به دست آمده در کلاس های درس اقای مارت نحوه تربیت گربه ها برای کشتن موش ها آموزش داده میشده و بعد از مدتی که گربه ها موش هارا تار و مار کرده اند مدرسه با افزایش جمعیت گربه ها روبه رو شده و مدیریت مدرسه..."


از بچگی دلش میخواست معروف شود و یک روزی اسمش تیتر همه مجله ها و در صدر خبرهای جوامع جادوگری باشد اما نه به دلیل زیاد شدن تعداد گربه های خشن و وحشی ای در مدرسه که پس از تمام شدن موش ها به آدم خواری روی آورده بودند. بله، شاید چندش و احمقانه به نظر بیاید اما حقیقت این بود که حالا هاگوارتز به دلیل تعداد میلیون ها گربه آدمخوار تعطیل و تا اطلاع ثانویه معلق شده بود.

روزنامه ناکترن
لاکرتیا بلک= مدیریت شوم!

این یکی خیلی مسخره جلوه میکرد. استاد درس "چگونه گربه هارا موش کش کنیم" به بچه ها نحوه اشتباهی برای تربیت گربه ها آموزش داده و حالا در رفته بود و کاسه کوزه ها را بر سر دوشیزه جوان و بیچاره خراب کرده و باعث شده بود که او به همین راحتی سر از دادگاه دربیاورد.
-میـــــــــــــــــــــــــــو!

گرومب!

گلدان شیشه ای کوچک را به سمت قاتل پرتاب کرد و با عصبانیت فریاد کشید:
-همش به خاطر توئه!

البته همه این قضایا تقصیر قاتل نبود...گاهی اوقات گربه های موش خوار هم کار دست آدم میدهند، درست به همان اندازه ای که هر آقا یا خانوم مارتی میتواند کار دست آدم بدهد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۲۳ یکشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۵

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
مي خواهم بخشى از داستان زندگى آريانا دامبلدور را برايتان تعريف کنم. بخشى که براى او بيشتر شبيه خواب بود. آنقدر شبيه که شک داشت شب قبل از اينکه زندگى اش متحول شود، وقتى خوابيد، صبح فردايش بيدار شد... يا نه... هنوز خواب است و در يک رويا زندگى مى کند.

به هر حال واقعيت يا رويا، شب قبل از اينکه زندگى اش متحول شود، خوابيد. خيلى هم دير خوابيد. صبح، همان صبحى که در واقعى بودنش شک دارد، خودش از خواب بيدار شد. نه مانند هميشه با صداى برادرش که هر پنج دقيقه يک بار از او مى خواست تا بيدار شود. درواقع برادرش خانه نبود. کنار تختش يادداشتى بود با محتواى:

خواهر عزيزم، من براى کارى فورى يه سر رفتم هاگوارتز خودمون. زود برمى گردم.

بوس بوس، آلبوس


اگر اعتراض شکمش نبود، شايد آريانا ترجيح مى داد کل روز را در تخت خواب بگذراند. اما خب شکم هميشه حرف اول را مى زند و آريانا به آشپزخانه رفت. در حال صبحانه خوردن فکرش درگير خرابى اى بود که اکسپليارموسش ديروز روى ديوار ايجاد کرد. اتاقش علاوه بر تخت و کمد و ساير وسايل، حالا شامل يک سوراخ بزرگ هم شده بود که آريانا با گذاشتن کمدش در آن قسمت سعى در پنهان کردنش داشت. آريانا مطمئن بود که اين بار اکسپليارموسش درست کار مى کند اما نمى داند چرا چوبدستى اش خراب شد و ديوار اتاقش را داغان کرد. آريانا مطمئن است که مشکل از چوبدستى بوده.

چايش را بلند هورت کشيد. ناگهان صداى قدم هاى برادرش به گوشش رسيد. از هاگوارتز بازگشته بود.
- آريااااناااا.
- اينجام.

آلبوس ويبره زنان و با خوشحالى خودش را به درون آشپزخانه پرت کرد. در اين بين ريشش به راه پله گير کرد و خودش فقط افتاد توى آشپزخانه. سپس ريشش مانند کش عمل کرد و او را با فشار به سمت پلکان کشيد و آلبوس پير محکم به زمين خورد. آلبوس با ريشش درگير بود و آريانا به اين موضوع فکر مى کرد که تا به حال برادرش اين قدر خوشحال نبوده. حتى اوقاتى که هرى پسرش( ) را مي ديد هم اين حرکات را از خودش درنمى آورد.

- آريانااا.
- خان داداش؟

آلبوس كه حالا ريشش را از راه پله آزاد کرده بود، براى جلوگيرى از خطرات احتمالى سريع آن ها را گذاشت در تنبانش و نشست پشت ميز.
- برات يه خبر خوش دارم... تو مدير هاگ شدى!

تذكر: هرگز از آلبوس نخواهيد خبر مرگ به کسى بدهد چون مى رود جلو و مى گويد: سلام خبر دارى عموى بابات مرد؟

درواقع كمي سخت است برايتان توصيف كنم آريانا چه حسى داشت. آريانا آن صبح که بيدار شد صورتش را نشست و هنوز سفيدى هاى خشک شده اى دور دهانش ديده مى شد. موهايش را شانه نکرد که باعث شده بود شبيه بلاتريکس به نظر برسد. لباس خواب گل گلى اى به تن داشت و در حال فکر کردن به گندى بود که روى ديوار اتاقش پياده کرده که خبر مدير شدنش را شنيد!

- داداش نمى شه من از سال بعد مدير بشم؟

اما آلبوس اصلا صداي آريانا را نمي شنيد چون آلبوس به آريانا اعتماد کامل داشت. و اين شروع مديريت آريانا بود.

اينکه چرا آلبوس اين تصميم را گرفت، جدا از اعتماد کاملى که به آريانا داشت، احتمالا به اين دليل است که...

- بله چون من باهوش بودم. من يکى از بهترين جادوگران قرنم و اکسپليارموس هاى فوق العاده اى مى زنم...

ذهن آريانا سريع منعطف مى شود به گندى که روى ديوار زده است.

- اکسپليارموس هام اصلا خطا نداره.

ذهن آريانا کمد را دور مى زند و زوم مى کند روى سوراخ روى ديوار اتاق.

آريانا حالا به عنوان يک مدير ايستاده بود مقابل خبرنگاران و آن ها بى خبر از همه جا، بدون وقفه از آريانا عکس مى گرفتند. يکى از خبرنگار ها دوربين را چرخاند تا اتاق مدير جديد، يعنى يکى از بزرگترين جادوگران قرن با يک سوراخ روى ديوار خانه شان را به مردم نشان دهد.

آريانا اتاق را به رنگ صورتى درآورده بود. جاى تا جاى اتاق به جاى عکس مديران سابق، حالا عروسک ديده مى شد. بوى پرتقال به مشام مى رسيد. داخل قفسه هايى که پيش تر قدح انديشه بود حالا زيورآلات قرار داشت و به جاى ققنوس يک قنارى در حال آواز خواندن بود. در آخر رمز ورودى را هم به" اکسپليارموس هاى فوق العاده ى من" تغيير داد.

آريانا دستش را بالا برد و خبرنگارانى که مى خواستند سوال بپرسند را به سکوت دعوت کرد.
- حالا مى خوام کلاس درس جديدى که به دروس هاگوارتز اضافه کردم رو بهتون نشون بدم.

خبرنگارها سريع فيلم هاى جديدى داخل دوربين ها گذاشتند و به دنبال آريانا راه افتادند. همه هيجان زده بودند. آريانا مدت ها بود که خبر درس جديدى را مى داد.

مدير پشت در کلاسى ايستاد و بعد از چند ضربه روى آن، بازش کرد. استاد از جايش بلند شد و به مدير و خبرنگاران لبخند زد.

- اين استاد جديد هاگوارتز هستش... آقاى اکسپليارموسيان که به بچه ها شکل هاى مختلف اکسپليارموس رو آموزش ميدن!

روزنامه نگارها سريع روى کاغذ يادداشت کردند:
" آقاى اکسپليارموسيان استاد درس جديد، رونمايى شد!"

آريانا درحالى که از خوشحالى صدايش را بالا برده بود ادامه داد.
- ايشون يه سلول جهش يافته ى اکسپليارموس هستش و با کمک معجون هاى جناب هکتور دگورث گرنجر  تونستيم ازش يه شبه انسان بسازيم.

رورنامه نگاران و خبرنگاران:
تركيب اكسپليارموس هاى بى خطاى آريانا با معجون هاى فوق العاده ى هکتور:

خبرنگاران سريع يک قدم عقب رفتند. اما آريانا گويا اصلا متوجه اين حرکت نشد چون با ذوق و شوق به توضيحش درباره ى اين خلاقيتى که متحرکش کرده بود تا روى زمين راه برود ادامه داد.
- همونطور که مشاهد مى کنيد آقاى اکسپليارموسيان هيچ تفاوتى در ظاهر با انسان ها نداره اما درواقع ايشون يه طلسم متحرک هستند به همين علت معمولا نبايد خيلى بهشون نزديک شد.

خبرنگارها يک قدم ديگه به عقب رفتند. روزنامه نگارها يادداشت کردند:
" طلسم متحرکى که خطر انفجار دارد!"

سپس آقاى اکسپليارموسيان کرواتش را سفت کرد و چوبدستى اش را از روى ميز برداشت و به سمت دانش آموزان بازگشت. دوربين خبرنگارها براى اولين بار متوجه دانش آموزان شد که بى سر و صدا و قطعا بى خبر از سابقه ى اثرات اکسپليارموس هاى مديرشان، پشت ميزها نشسته بودند.

آريانا هم چوبدستى اش را بيرون آورد.
- آقاى اکسپليارموسيان مى خوان به خاطر حضور شما، نمايش کوچيکى براى ما اجرا کنن. اين نمايش صد در صد بى خطره و قراره فقط چندتا جرقه مثل منور ايجاد کنه.

دانش  آموزان، آقاى اکسپليارموسيان و مدير چوبدستى هايشان را به سمت بالا گرفتند. 
- اکسپليارموس!
- اکسپليارموووووس!
- اکسپليارموووس!



بريده اى از پيام امروز

" به علت آتش سوزى که در هاگوارتز شد اين مدرسه ى جادو و جادوگرى امسال از ارائه ى دروس معذور است. مدير مدرسه، آريانا دامبلدور، از اين مقام ازل شد. و همچنين آقاى اکسپليارموسيان در اين حادثه تركيدند. ايشان که يک طلسم متحرک بودند با برخورد طلسم دانش آموزان خود ترکيدند. در کمال ناباورى، خوشبختانه اين آتش سوزى کشته اى به جا نذاشته و فقط باعث ويرانى هشتاد درصد مدرسه شده است."


حالا شما هم قبول داريد که اين بخش از زندگى آريانا بيشتر شبيه خواب است؟


ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۵ ۲۳:۳۲:۴۸
ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۵ ۲۳:۴۵:۲۷

Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
دوئلم با قمه کش:))



- ارباب نه.. نه.. خواهش می کنم ارباب! این مجازات نه..

روونا می لرزید. انگار که هوا خیلی سرد باشد. خیلی خیلی سرد. لب های ولدمورت از هم فاصله گرفتند و گوشه آن ها به طرز معنی داری به سمت بالا متمایل شد.
- ما از شما نظر نپرسیدیم روونا.
- ارباب.. حداقل بگید که چرا!
- روونا! آخرین ماگلی که شما کشتید برمیگرده به ماه ها پیش. شما یک عضو بی خاصیت در گروه محسوب می شید و الآن... ما رودولف رو از دست دادیم! یکی از اعضای فعال در گروه. متوجه می شید؟
- آخه..
- نجینی گرسنه ست روونا.. از اتاق خارج نمی شید؟

روونا به سختی از مقابل پای ولدمورت بلند شد. لب های رنگ پریده اش را به هم فشرد و چند تار مو را از مقابل صورت سفیدش به عقب راند.
- کِی..؟
- اوه! داشت فراموشمون می شد!

نجینی از گردن ولدمورت به پایین خزید و او از جا بلند شد. صورت سفید رنگش بی حالت تر از همیشه بود و چشم های سرخ رنگش، به روونا خیره شده بودند. چوبدستی را مقابل ساحره وحشت زده گرفت و کلماتی را زمزمه کرد.
چشمان روونا سیاهی رفتند و او از حال رفت.


____

- لعنتی.. حالم از این زندگی به هم می خوره! رودولف ازت متنفرم.. اه!

روونا تیغ را به گوشه ای پرتاب کرد و به صورت پر از پشم جذابیتِ جدید خودش در آیینه خیره شد.
- همیشه از خودم می پرسیدم رودولف چی توی آینه می بینه که این همه اعتماد به نفس داره..
چشم هایش را در حدقه چرخاند.
- درسته! همون موجودی رو میدیده که ما در طول روز می دیدیم!

نگاهی به دست هایش انداخت.
- اوه.. چقدر.. مو داره!

پلک هایش را روی هم فشرد و رو به تصویر خودش در آیینه کرد:
- روونا! تو یه رودولفی.. تو.. یه.. رودولفی! تو دیگه روونا نیستی! می بینی؟ خوب توی آینه نگاه کن! تو.. یه..

- رودی؟

نفسش را صدا دار بیرون داد و پشت به آیینه کرد.
- ..رودولفی!
بله؟!

____

- ظرف های نهار مونده.. سرویس بهداشتی دو روزه که تمیز نشده.. شیشه ها گرد و خاک گرفتن و چند جای یخچال هم لک شده.
بلاتریکس پشت سر هم حرف می زد و با ناخن هایش بازی می کرد.

- خب.. که چی؟
- چیزی گفتی؟

روونولف نشست روی کاناپه ای نزدیک به بلاتریکس و سعی کرد که لبخندِ مردانه بزند.
- خب.. بلا.. اینا رو چرا به من می گی؟
- خواستم بگم چقدر کار ریخته سرم!

روونولف نفس عمیقی کشید و دست هایش را از هم باز کرد.
- امممم.. اوه.. عزیزم!

چند سانتیمتر تا لمس گردن بلا مانده بود که او از جا پرید:
- مرتیکه جلف معلومه تو چته امروز؟ دِ پاشو تمیزشون کن!

روونولف با فرمتِ سیامک انصاری به دوربین خیره شد.


____

دیریریرنگ دیریریرنگ: افکت زنگ زدن تلفن

- رووِ.. رودولف هستم بفرمایید!

صدای لطیف و زنانه ای از پشت خط شنیده شد:
- پس کجایی جوجو؟
- ببخشید.. شما؟

صدای زنانه لرزیدن گرفت:
- به همین زودی خاطراتمونو فراموش کردی؟ جینی نو پی وی ـَم دیگه نامرد..

روونولف همانطور که سعی می کرد سیامک انصاری درونش را کنترل کند، نفس عمیقی کشید.
- ای وای.. یادم رفته بود.. حالا چی کار باید می کردیم؟
- همین الآن شد یازده دقیقه که من تو کافه مادام رزمرتا منتظرتم!
- میدونستم خودم.. تا ده بشمار اومدم!

____

- این.. اینو هم می خوام پرو کنم.. این!

جینی نو پی وی این را گفت و ردایِ قرمز رنگی را روی دست های روونولف انداخت.
روونولف که به سختی از پشت کپه رداهای روی دستش مشخص بود صدا زد:
- اول همه اینارو پرو کن بعد به انتخابای بعدیت برس خب!

- باشه عزیزم!

جینی لبخندی زد و وارد اتاق پرو شد. در به آرامی بسته شد و چند لحظه بعد، شیرزنی در حالی که شنل سیاهی را دور گردنش پیچیده بود، با ذکرِ «غووووووداااااا» از اتاق پرو بیرون پرید:
- دستا بالا! کسی از جاش جُم نخوره!

روونولف به جینی نگاه کرد.
- چیزی شده؟

- حرف نزن دستاتو بذار رو سرت! اممم.. البته حواست به لباسا هم باشه!

او این را گفت و از داخل شنلش بی سیمی را بیرون کشید.
- جینی نو پی وی به حقیر ترمه بافت.. مورد رو به صورت نامحسوس تحت کنترل دارم. دستور بعدی چیه؟.. رودولف لسترنج!چـــــــــــــــــی؟

شیر زن به طور نامحسوسی رو به روونولف کرد:
- تو.. یه نفره.. موفق شدی تمام برگای دفترچه سه تا از نیروهای مارو تموم کنی؟

نفس خشمگینی کشید و مجددا بی سیم را به دهانش نزدیک تر کرد:
- بسیار خب.. اطاعت میشه حقیر ترمه بافت! تمام!

و سپس به سمت روونولف برگشت.
- تو خیلی خوش شانسی رودی! چون رئیس ما بیشتر از تنبیه، به تشویق معتقده!

_____

- من اومدم!

خانه ریدل ها در سکوت فرو رفته بود.

- من اومدم بلا! من اومدم سوزان! من اومدم رز! من اومدم سیبل! لینی؟ وینکی؟ وندلین؟ آماندا؟ دافنه؟ ماری؟ آملیا؟ ایلین؟ آندرومدا؟ سلستینا؟ من اومدما! ینی هیچکس نیست؟ حتی مورگانا و فلور و آریانا؟
اصلا بهتر!

چند ثانیه بعد، صدایی از گوشه خانه بلند شد.
- رودولف.. بیاید نزدیک تر!

نفس عمیقی کشید. لرد!
- ارباب؟ ارباب خواهش می کنم منو برگردونین.. ارباب رول میزنم.. ارباب ماموریت انجام میدم.. ارباب رای ترین ها میدم.. ارباب ماگل می کشم.. ارباب..

- گفتیم بیاید نزدیکتر!

روونولف چند قدم به جلو برداشت.

- حالا بچرخید!
- اوه.. نـ..
- گفتیم بچرخید!

چشمانش را بست و چرخید.

- خوبه رودولف.. بسیار خوبه.. فقط می تونید برای ما توضیح بدین که چرا باید روی اون ناحیه از بدن شما پر از برچسب های صد آفرین باشه؟!


ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۳ ۱۸:۴۰:۳۴
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۳ ۱۸:۴۱:۲۵
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۳ ۱۸:۴۲:۳۹
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۳ ۱۸:۴۸:۴۶
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۳ ۱۸:۵۰:۵۷
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۳ ۱۸:۵۵:۳۷


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۰:۴۸ جمعه ۲۷ فروردین ۱۳۹۵

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
دوئل رودولف لسترنج(خودم) وی.اس روونا راونکلاو




اینکه رودولف لسترنج ملتمسانه به لرد نگاه کند،چیز عجیبی نبود...همه اهالی خانه ریدل عادت کرده بودند که رودولف هر روز جلوی لرد به مانند گردن شکسته ها بایستد و غر بزند...اما به نظر میرسید اینبار قضیه مربوط به غر زدن نبود!
_رودولف...نه یک بار،بلکه تو دو بار توی ماموریتی که داشتی موفق نبودی...میخواییم مجازتت کنیم...تو مرتکب اشتباه بزرگی شدی! و هر اشتباهی مجازاتی در پی داره...ما تو رو محکوم کرده که برای مدت مشخصی تبدیل به یک موجود زنده،یعنی غیر از غیر از جادوگر و ساحره بشی.
_ارباب...ببخشید!
_عمرا!
_خب ارباب خواهش میکنم که حداقل من رو تبدیل به کرم نکنید...نه کرم باغچه و نه کرم هر جای دیگه!
_به بدتر از کرم تبدیلت میکنم!
_عه!؟ارباب خب چیزه...منو تبدیل به چیز نکنید حداقل...سوسک...اینجوری ساحره ها دیگه همه اش ازم فرار میکنن،بهم نزدیک نمیشن!
_نیس که الان دارن از سر و کولت بالا میرین؟!و یعنی الان ازت فرار نمیکنن؟!
_میرن ارباب...میرن...ولی خب نمیشه سر و کول بالا رفتشون رو که علنی کنم...عفت عمومی و اینا...و ازم فرار نمیکنن...فقط ناز میکنن...من میدونم...کی میتونه جلو جذابیت منو وایسه؟!
_از سوسک بدتر رودولف...که این اعتماد به نفست رو هم توش نداشته باشی!
_بدتر از اینا؟!مرلین به خیر کنه!

لرد از سر جای خود بلند شد و به سمت رودولف رفت...چوب دستیش را از ردایش بیرون آورد و به سمت رودولف گرفت...رودولف نیز پس از آنکه چشمانش را بست،آب دهنش را قورت داد و منتظر طلسم لرد شد...لرد هم کلماتی به زبان آورد و طلسمی از نوک چوب دستیش به سمت سینه رودولف فرستاد!

رودولف چشمانش را بسته بود...دردی احساس نکرد...فقط کمی احساس سبکی کرد...چشمانش را با احتیاط باز کرد...لرد را روبروی خود دید...سپس به دستان خود نگاه کرد...دستانش هم همان شکلی بودند که بودند...دستش را به صورتش کشید و تغییری احساس نکرد...به نظر میرسید هنوز انسان باشد...پس چه تغییری کرده بود؟!
_آم...ارباب؟!چی شده؟!من چی شدم؟!
_از کرم و سوسک هم بدتر...خیلی پست تر...یعنی یه ماگل!

رودولف با خود فکر کرد...قرار بود به چیزی به غیر جادوگر و ساحره تبدیل شود و خب...ماگل هم طبیعتا جزو جادوگران یا ساحره ها دسته بندی نمیشد...رودولف از این تغییر راضی بود!حداقل میتوانست به چشم چرانی خود ادامه دهد و حتی کمی که بیشتر فکر کرد،میتوانست کلی کار دیگر انجام دهد که به خاطر جادوگر بودن از آن محروم بود!
_ارباب...این تبدیلم مدت مشخصی داره؟!
_بله داره!
_چقدر؟!
_مدت معینی!
_یعنی نمیشه مدتش به جای معین،داریوش باشه!
_رودولف...میبینیم که به ماگل خیارشوری تبدیل شدی...زود از جلو چشمان من دور شو!

لبخند از روی لبان رودولف محو شد...به نظر میرسید قبل از اینکه اوضاع از این بدتر شود،بهتر بود که از جلو چشم لرد دور شود!

یک ماه بعد!

دینگ دینگ...دینگ دینگ...دینگ دینگ...دینگ دینگ...تاق!

رودولف با خواب الودگی،ساعت کوکیش را خاموش کرد و دوباره در تخت و بالشت خود فرورفت!
مدتها بود که رودولف شکست خورده در هر کاری،حوصله انجام هیچکاری را نداشت...جادوگران صرف جادوگر بودنشان انسان های با استعدادی محسوب میشدند...چون جادو به خودی خود استعداد بود و هر کسی این استعداد را نداشت...و رودولف به نظر میرسید که حالا تنها استعدادش را از دست داده بود...شاید برای همین لرد ماگل شدن رودولف را برای تنبیه انتخاب کرده بود...به نظر میرسید که لرد میدانست رودولف،هیچگونه استعدادی ندارد!

رودولف با دستانش چشمانش را مالید و با به یاد آوردن وظیفه ای که به او محول شده بود تا امروز انجام دهد،بعد از لعنت فرستادن بر آسمان و زمین،به سختی از جای خود بلند شد!
در این مدت رودولف سعی کرده بود که کارهایی انجام دهد که به دلیل نداشتن استعداد،ناموفق بود...جدای از اینکه او انسان سختکوشی به هیچوجه نبود،نداشتن استعداد هم باعث شده بود که حتی اگر اقدام به تلاش،تمرین و یا سختکوشی بنماید،به دلیل نبود بن مایه،یعنی همان استعدادی که میبایست وجود داشته باشد تا پرورشش داد،وگرنه که "هیچ" را نمیشد پرورش داد،در انجام دادن کارها ناتوان باشد و ناکام بماند!

رودولف نگاهی به اطراف خود کرد...واقعا حوصله بیرون رفتن را نداشت...بعضی مواقع ترجیح میداد که بمیرید،اما با کسی صحبت نکند...و بیرون رفتن او ملزم به این بود که با مردم صحبت کند...پس کاری را کرد که در چند روز قبل کرده بود...موکل کردن کارهایش برای بعدا...پس بیخیال کارهایش به سمت دم و دستگاهی رفت که ماگل ها به آن کامپیوتر میگفتند!
رودولف برای هر کاری کم بود...برای هر حرفه ای،هر تخصصی،برای زندگی...او کم بود...هیچوقت نمیتوانست کافی باشد...هیچوقت نمیتوانست آن چیزی که میخواست باشد!

پشت میز کامپیوترش نشست...این روزها در دنیایی ماگل ها فهمیده بود که هر چیزی که نمیتوانست در واقعیت به دست بیارد،به صورت مجازیش وجود داشت،و از طریق مجازی به آن میتوانست دسترسی داشته باشد...او توانسته بود برای چیزی که دلتنگش شده بود هم دنیای مجازی پیدا کند...و تنها ایراد قضیه این بود که مجازی بود و واقعیت نداشت!
به صفحه مانیتورش خیره شده بود...او دنیای جادویی پیدا کرده بود که درست بود مجازی بود،اما او را فعلا توانسته بود راضی نگه دارد...به نظر میرسید نقد نوشته جدیدش آمده بود...نگاهی به نقدی که از یکی از نوشته هایش شده بود،انداخت...خلاصه آن این بود...
پرورش ندادن...بی حوصله نوشتن...زیاد سه نقطه گذاشتن...ناقص نوشتن...غلط های املایی...غلط های نگارشی...زیاد سه نقطه گذاشتن...خام بودن...پرورش ندادن سوژه...زیاد سه نقطه گذاشتن...دیالوگ نویسی بیش از اندازه...تلخ نویسی...زیاد سه نقطه گذاشتن و....

ببا خود فکر کرد که شاید واقعا بسیار سه نقطه میگذاشت که چند بار این نکته را تکرار کرده بوند!
لبخند تلخی زد...بدون جادو،هیچکاری نمیتوانست انجام دهد...سیگاری از پاکت سیگارش بیرون کشید و آتش زد...دود حاصل از سیگار را سمت مانتور کامپیوتر فرستاد...و منتظر شد تا تمام شود...آن مهلت مشخص و معین تمام شود و او دوباره قدرتش را،استعدادش پس بگیرد!
و افسوس میخورد به حال کسانی که منتظر تمام شدن بودند... اما زمانی مشخص و معینی برای پایانشان وجود نداشت...




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۹:۱۳ پنجشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۵

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۲ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱
از تو تالار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 265
آفلاین
ماهیان هم از آب بیزار خواهند شد
وقتی
مقرر شود
در قبال اکسیژن
بی آبرو شوند
اما او، نه...

فلش بک


- مامان. میشه لطفا اون ظرف شکلات صبحانه رو بدی؟
- معلومه که نمیشه! یادت رفته دیابت داری؟
- مامان سخت نگیر. با یه بار که چیزی نمیشه.
- چیزی نمیشه؟ اصلا معلوم هست این روزا چِت شده؟ چرا انقدر سرخود شدی؟ نه! هیچی نگو! من که می دونم همش کار اون دختره ست. آره.. همون دختره ی بی ادب و... اصلا معلوم نیست خونواده داره یا نه؟! اگه یه بار دیگه ببینمش...
- بابت صبحانه متشکرم.

با عجله از پله ها بالا رفت. به جایی می رفت که هیچکس اجازه ی وارد شدن به آنجا را نداشت. آنجا مال خودش بود. مال خود خودش! و غم هایش...
در را باز کرد و وارد شد. آنقدر محکم آن را پشت سرش بست که گرد و خاک زیادی به هوا بلند شد. به طرف تخت خواب خاکی و کثیفی که آن سوی اتاق زیر شیروانی بود رفت و خود را در آغوش آن انداخت. دیری نپایید که اشک هایش شروع به جاری شدن کرد.
ساعت قدیمی، با تیک تاک کردن های بی وقفه اش، مانع سکوت او می شد. با هرصدای" تیک"ـی که از ساعت بلند میشد، به یاد یکی از خاطراتی که با بهترین دوستش داشت، می افتاد. بهترین دوستش...

فلش بک

- هــی! صبر کن منم بیام!
- هه! زرنگی! اگه می تونی بیا بگیــرش!
- باشه. خودت خواستی!
خیز برداشت و با پرشی بلند خود را روی دخترک انداخت و... بی اختیار دخترک را راهی بیمارستان کرد.

*****


از درون شومینه ی اتاق بیرون آمد.
- اینجایی؟
- هیـــس! آرومتر! تو اینجا چیکار می کنی؟
- اومدم.. که.. که...
- که چی؟ می دونی اگه مامانم بفهمه اینجایی، چه الم شنگه ای به پا می کنه؟
- ببخشید. اومده بودم ازت معذرت بخوام و.. و اینو بهت بدم.
دست مشت شده اش را به سمت دست دخترک دراز کرد. وقتی دستانش را باز کرد، گردنبند زیبایی در دست دخترک قرار گرفت:
- مادرم قبل از اینکه بمیره اینو بهم داد. گفت اگه یه روزی دوستی رو پیدا کردی که از خواهر هم بهت نزدیک تر بود، اینو بهش بده. یکی هم به من داد. ببین! این نماد دوستیمونه.
- خیلی قشنگه. ولی من نمی خوام هیچوقت خودتو تو دردسر بندازی. باشه؟
نگاهش را از گردنبند برداشت و به چشمان دخترک خیره شد. و با وجود دردی که داشت، بی اختیار لبخند زد.

پایان فلش بک

دستش را به سمت گردنش برد و به آویز گردنبند چنگ زد. می ترسید او را از دست بدهد.

*****


با صدای در از خواب بیدار شد. زمان از دستش در رفته بود. چه مدت آنجا بود؟
صدای مادرش را از پشت در شنید:
- مری؟ عزیزم؟ اونجایی؟ اوه این چه سوالیه. معلومه که اونجایی! مری عزیزم. اومدم باهات حرف بزنم. در رو باز می کنی؟
- تنهام بذار!
- اوه مری. خواهش می کنم از دستم عصبانی نباش. مری. بالاخره باید این اتفاق می افتاد. اون دختره اصلا به خونواده ی ما نمی خورد.. یعنی.. منظورم اینه که خب، همونطور که می دونی ما خونواده ی اصیل و ثروتمندی هستیم. و خب خودت می دونی.. اون دختره یه مشنگ زاده ست! و.. و اون.. خب اون اصلا در شأن خونواده ی ما نیست. مردم چی میگن؟! اون دختره کارایی می کنه که به راحتی آبروی چندین و چند ساله ی ما رو میبره! مری گوش کن...
- بسه مامان! بسه! دیگه نمی خوام هیچی بشنوم!
- باشه. من میرم. ولی خوب بهش فکر کن!

با شنیدن صدای قدم هایی که در حال دور شدن بود، از جایش بلند شد و به سمت میز شکسته ی گوشه ی اتاق رفت. کشوی آن را باز کرد و یک تکه کاغذ و یک قلم پر و کمی جوهر برداشت. باید مدت ها پیش این کار را می کرد!

پایان فلش بک


- بی مشتری ام، مرا خریداری کن.. در سینه ی سرد خود نگهداری کن.. این زندگی آبرو برایم نگذاشت.. ای مرگ بیا تو آبروداری کن... هه! آبرو! باشه مامان. نمی ذارم آبروی خونوادگیمون به خاطر اون دختر از بین بره.

لبه ی پنجره را رها کرد و خود را به آغوش باد سپرد.

_____


برگرفته از کتاب..




تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۰:۱۰ جمعه ۲۰ فروردین ۱۳۹۵

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
بنام خالق "بولشِت"

دس کج VS چش چرون


میدانیــ-

ویرایش ناظر انجمن
خفه شو دیگه.


نمی دانند خب...

تو مسئول دانش ملتی؟
مرتیکه ی هله دان دان دان...
با تشکر،

گلرت پرودفوت،
نظارت انجمن.

خیلی نادان شدن مردم این دوره زمونه.

***

تجربه ثابت کرده است قدرتمند ترین و اصلی ترین فاکتور برای موفقیت در هر کاری، شور و شوقِ هرچه مضاعف تر می باشد. بطوریکه مثلا اگر بخواهند برای جام آتش نماینده ی هاگوارتز انتخاب کنند و شما، بلانسبت، یک جادوگرِ دماغو باشید، مطمئنا آن داوطلبی که از همه ساحره تر است انتخاب میشود.

چرا که شور و شوق بیشتری از خود نشان داده است.

و اصلا هم فکر نکنید فقط باید ساحره باشی تا انتخاب...

_نظر من لرده.

آم... فقط باید ساحره باشی تا... انتخاب بشوی.

***

_آره دوستان، بنظر منم این قراره بهترین و هیجان انگیز ترین اتفاق تاریخ هاگوارتز باشه!
_بنظر تو "هم"؟
_یعنی بنظر شما اینطوری نیست؟
_نه.
_

ریگولوسی که در تلاش برای هرچه بیشتر به نمایش گذاشتن شور و شوقش بار ها و بار ها ضایع شده بود، به باقی اعضای اسلیترین خیره شد که همگی دور تا دورِ دخمه روی کاناپه های سبز رنگ و نمناک لم داده بودند.
_آم... بچها...؟
_نه.

تیر خلاص.
_اربوب...؟

و حتی خلاص تر هم.
_پاشو برو بیرون ریگولوس.

***


_خواهشا تا این پسره برنگشته رای گیریو تمومش کنین.
_نظر من لرده.
_بله، لرد شایسته ترین فرد برای این کاره.
_بله موافقم.
_این لطف و محبت یارانمون واقعا مارو خوشحا-آم... میشه برای دیالوگ قبلی درخواست ویدئو چک کنید؟

_بله موافقم.

_پاشو برو بیرون آرسینوس.
_ولی... ولی بیرون ریگولوسه ارباب...
_ریگولوس که تمامِ بیرون رو اشغال نکرده آرسینوس. از تالار ما برو بیرون.
_بیرون... بیرون پر از ریگولوس شده ارباب... از وقتی ریگولوس رفته بیرون و همه رو گاز گرفته، همه ریگولوس شدن؛ دارن جیغ میکشن و همدیگرو میخورن... ما همه محکوم به مرگیم ارباب، اگه درو باز کنم هممون میمیریم... البته درو باز نکنیم هم بهرحال از گشنگی میمیریم، ولی بسپرینش به من. درست میشه.

لیوان نوشیدنی لرد سیاه در اثر فشاری عصبی که از سمت دستش به آن وارد میشد، در دستش هزار تکه شد.
_ریگولوس رو بگیرین بیارین تو.

***


_اگه همتون همین الان ساکت نشین مجبور میشیم همتونو بکشیم!

سالن، بطور ناگهانی در سکوت فرو رفت. ریگولوس که روی میزِ ناهارخوریِ وسطِ دخمه لزگی می رفت بطور ناگهانی همانجا نشست و ملتِ همیشه سبزی که دور تا دور میز نشسته و دست زنان برایش "سیاهه نارگیله" می خواندند هم به لرد خیره شدند.

_شما ما رو تهدید کردین...
_خیر، ما فقط گفتیم چه اتفاقی تو برناممونه که بیفته.
_میرم به خانوم میگم.
_مارو؟
_
_ما بزرگترین جادوگر سیاه تاریخیم!
_اینجا چیکار میکنین پس؟

نگاه لرد سیاه، از اسلیترینی مذکور به سمت میز ناهار خوری و سپس از میز ناهارخوری دوباره به سمت اسلیترینی مذکور معطوف شد و سپس، در یک فرآیند کاملا بازگشتی، روی جانوری که تا لحظاتی پیش بالای میز نارگیل بازی در می آورد ایستاد.
_پاشو برو بیرون ریگولوس.

***


_برین! همتون برین! بورووو!
_درست میشه ریگولوس. من یه رفیق دارم تو پلیس فتا س، با مامان بزرگم که ملکه بورکینافاسو بوده میریزن روهم ردیفش میکنیم. یه کاری میکنیم انتخابت کنن.
_نه دیگه تموم شد.
_نه من ازونجا که دم خونمون از بورکینافاسو نگهبانای گینس اومدن رکورد زیبایی رو بنامم ثبت کنن، بهشون میگم به لرد بگن استعفا بده که انتخاب شی.
_بله درسته.

مورگانا لی فای دستِ بورکینافاسویی اش را از روی شانه ی ریگولوسِ گریانی که باز هم موفق نشده بود شور و شوقش را به اندازه ی کافی نشان دهد برداشت و به آرسینوس خیره شد.
_تو مگه گریفیندوری نیستی؟
_بابا تو یه سکانس بذارین باشم حداقل. حالا کلاه گروه بندی یه زری زد هی قانونیش کنین.
_من از شدت شور و شوق همه رو گاز گرفتم. من از شدت شور و شوق منفجر شدم. من از شدت شور و شوق در زمان سفر کردم و مادربزرگ خودم رو کشتم و پارادوکس ننه بزرگی ایجاد کردم.

با احساس سنگینیِ دستی که روی شانه اش فرود آمد سرش را بلند کرد، و پیش از آنکه صاحب دست بخواهد همدردی اش را ابراز کند لبخند شرورانه ای زد. چشمانش درخشید. دندان نیشِ سمت راستی اش هم.
_میگم دراکو... امشب وقت داری بیای منو ببینی؟
_
_
_

لرد ها کلا هیچ کاری را بی دلیل انجام نمی دهند، می دانید؟! لرد ها دقیقا می دانند کدام مرتیکه ی بیناموس باید هرچه سریعتر از دیگر مرتیکه های بیناموس جدا شده و پیش از اینکه همه را... اهم... کند، در حالت قرنطینه قرار گیرد.

***

_میبینم که هوای خیلی خوبی هم شده امشب...
_برای چه کاری...؟

ریگولوس که از روی مبلِ روبروی دراکو بلند شده بود، کنار دراکو روی کاناپه لم داد و دراکو بطور ناخوداگاه در افق نقطه شد. سپس، در واکنش به تلاشِ دستِ ریگولوس در نشان دادن شور و شوقش و بغل کردن دراکو، نزدیک بود پرت بشود توی شومینه. بدلیل دستِ ریگولوس نمیرید صلوات.

_دیگه چه خبر...؟
_باور کن هیچی. به جان مادرم.

ریگولوس کمی بیشتر به سمت دراکو لغزید و راستش را بخواهید شواهدی در دست نیست از مدارکی که بتوانند نشان دهند چه ممکن بود روی سنگ قبر دراکو بنویسند اگر آن شب توی شومینه می افتاد. من کلا هیچ حرفی نمیزنم، خودتان مرور کنید.

_میگم که... هنوز اون منوی مدیریتِ سیوروس رو داری؟!

بنظر میرسید دراکو مایل باشد تمام منو های موجود در جهان خلقت را جمع آوری کرده دانه دانه توی سر ریگولوس خرد کند.
_آره.

چشم هایش برق زدند. لبخندش برگشت.
_شرط میبندم بلد نیستی ازش استفاده کنی.

***


_نه قبول نیست، یه انجمن کمه!
_بیشترشم بلدم! میتونم تمام انجمنا رو!
_اونم کمه! منوی مدیریته ها! باس همه کار بتونه بکنه! الان باس بتونی ورش داری از نظارت!

دراکو نفس عمیقی کشید و تلاش کرد که پاهایش را به زمین نکوبد و جیغ نکشد.
_از سر شب لردو ناظر پنج تا انجمن کردم که فقط به تو ثابت شه بلدم از منو استفاده کنم!
_ولی خب هنوز به من ثابت نشده، احساستو با جمع در میون بذار.

چشم هایش از خشم درخشیدند.
_الان ورش میدارم.

با فشردن دکمه ی قرمز رنگ روی منو، صدای سوتِ کوچکی هردویشان را از جا پراند.
_چی میگه؟
_میپرسه حذف کنه یا نه.
_از تیم ناظرا دیگه؟

ریگولوس به پیامِ روی صفحه خیره شد.

حذفِ این کاربر؟

_بزن آره، از تیم ناظرا.

صدای ترکیدنِ چیزی از درون دستگاه به گوش رسید و سپس نگاه خیره ی دراکو و ریگولوس روی دودی ثابت شد که از منو بلند میشد.
_فکر کنم... حذف شناسه شد.
_آم... یعنی منظورشون از تیم ناظرا نبود...؟
_مثکه نخیر.
_چه... جالب و... هیجان انگیز و... مفرح.

***

_من تو دهن این مدیریت میزنم! یه عده حرف دهن نفهم! مث ریگولوس!
_آم... آره! منم همین که رودولف میگه!
_هکتور، تو یکی از مدیرایی.
_من حالم انقدر نامساعد هست که نخوای الان اینو به من بگی.
_باشه فقط... تو دست و پا نباش... کجا بودم؟
_مث ریگولوس.
_اوه. ریگولوس.

راستش را بخواهید، همان لحظه با برخورد شاخ های یک گاومیش که یک پاپیون صورتی به دمش بسته بود و نصفه ی دستِ خونینِ یک مدیر از دهانش بیرون آمده بود، رودولف در حالیکه قمه ی خونی اش را توی هوا می چرخاند میان کپه ای از سر های قطع شده ی مدیرانی که به جرمِ شور و شوقِ ریگولوس تکه تکه شده بودند پرتاب و سپس حذف شناسه شد.

و خب... آخرین کلمه ای که از او شنیده شد "گربه صفت" بود که احتمالا فقط ریگولوسِ پرشور معنای آنرا می فهمید.

_بعنوان بهترین شرکت کننده ی مسابقه فرار از زندان بهتون دستور میدم لردو برگردونین!
_بعنوان ملکه زیباییِ بورکینافاسو بهتون دستور میدم!
_بعنوان فرمانده نیرو های فتا!
_بعنوان جن خوووب!

گاومیشِ باروفیو، در پایان جدالی بشدت نفسگیر، موفق شد سیوروس را هم به محتویات درون شکمش اضافه کند و خب احتمالا جای شش هایش را لینی اشغال کرده بود چرا که احساس می کرد نمیتواند درست نفس بکشد.

_گااایز... چه خبره؟ چرا بولشِت میگین؟
_لرد دیشب حذف شناسه شده! یکی دیشب لردو حذف شناسه کرده!
_گااایز... کالم دَون پریز... من الان مِیک اِوری تینگ اوکی...

در حالیکه انجمن تالار اصلی در آتش می سوخت و کاربران تازه وارد مثل مورچه هایی که توی لانه شان آب ریخته باشند به هر طرف فرار می کردند و "بیشتر..." همسرش "کمتر..." را صدا می زد، پرنس طره ی زلف پریشانش را کنار زد و به کاربرانی خیره شد که دانه به دانه حذف شناسه شده و به عدم می پیوستند. اوضاعِ بولشِتی بود.

_گایز... خبری ازتون نیس فور اِوِرای من...

پرنس با اردنگی ای که رودولفِ بازگشته-از-عدم به او زد و سپس دوباره محو شد، روی فیلدِ "لینک های سریع" افتاد و دونفری منفجر شدند. البته دلیل انفجارشان همچنان در دست نیست اما مثل اینکه در حال تمرین برای عملیات هشدار برای کبرا هشتاد و پنج بودند.

در همان لحظه، در حالیکه فنگ در حال پایین کشیدن کرکره ی سایت بود و پرنس در حال سوختن همچنان اصرار داشت که هیچ کس در غیابش بولشِت نگوید، ناگهان درِ انجمن کینگز کراس خرد شده و مامورانِ زحمتکش پلیس فتا در حالیکه حواسشان به همه چیز بود، بهمراه جمعی از نگهبانانِ بورکینافاسویی وارد شدند.

سپس بدون اینکه به سرعت قدم هایشان چیزی افزوده یا از آن کاسته شود از درِ پشتی خارج شدند.

لازم بود که بزرگواران ساقی را هرچه سریعتر عوض کنند.

میدانید... گاهی وقت ها لازم است وقتی دیدیم شور و شوق جواب نمی دهد، دیگر پی اش را نگیریم. بهرحال، ریگولوس بلک هیچوقت آدمِ شور و شوق دارنده ای نبود.

در حالیکه روی لبه ی پنجره ی انجمن خانه ی ریدل ها نشسته بود و به ملکه ی زیبایی خیره شده بود که درحال شکافت هسته ی اتم در زیرزمین خانه شان بود و البته بطور همزمان شاهزاده ی ده دوازده تا کشور متوالی هم بود، احساس کرد که در پوکرفیس ترین حالتِ طول زندگی اش بسر میبرد.

خب... راستش را بخواهید وقتی تمام ناظر ها حذف شناسه شده باشند، نیازِ مبرمی به ادب و احترام وجود ندارد.

_ای شیر-

با تشکر،
گلرت پرودفوت.


_...م تو اون تشکر کردنت...


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
دوئل رودولف لسترنج(خودم) وی اس ریگلوس بلک





_ارباب!
_غر نزن رودولف!
_ارباب آخه چرا من!
_غر نزن رودولف!
_آخه اوندفعه هم به من محول کرده بودین این امر رو!
_چقدرم اوندفعه سربلند از این ماموریت بیرون اومدی!
_ارباب!
_غر نزن رودولف،زودتر برو تا...
_چشم!

باز هم ماموریت دیگری توسط لرد ولدمورت به رودولف محول شده بود...و باز هم ماموریت رودولف،کشتن آلبوس دامبلدور،مدیر هاگوارتز بود!
اینبار اما رودولف مصمم بود که در اجرای این دستور و ماموریت اربابش،موفق عمل کند.تنها مشکل این بود که چگونه؟!آلبوس دامبلدور همیشه در هاگوارتز بود که هم او و هم هاگوارتز به شدت از طرف محفلی ها محافظت میشد...تنها راهی که به نظر رودولف میرسد،نفوذ به هاگوارتز بود...اما چگونه؟!
_آخ!
_تو میگی آخ؟!من باید بگم آخ که له شدم زیر پای تو؟!چجوری منو ندیدی؟!
_شرمنده فیلیوس ندیدمت..آخه خیلی وقته تو ایفا نیستی یه خورده قدت...
_قد من چی؟!
_هیچی...خیلی هم خوبه!حالا چته ناراحتی؟!
_هیچی...جام هاگوارتز پرید از دستمون...هرچقدم گلرت سعی کرد که جام رو برای راونکلاو بگیره نشد...با شلاق وایساده بود بالا سر ملت!
_خب پس کی قهرمان شد؟!
_هافلپاف!قراره که لاکرتیا بلک به عنوان نماینده هافل بره جام رو از دست خود آلبوس دامبلدور بگیره!

چشمان رودولف برق زد!
هافلپاف گروه رودولف بود،زمانی که او به هاگوارتز میرفت...این برق زدن چشم به دلیل خوشحالی رودلف از درخشش گروه سابقش در هاگوارتز نبود،بلکه به این خاطر بود که هم اینک نقشه شومی در ذهن رودولف طرح ریزی شد!
اگر او میتوانست که به جای لاکرتیا بلک به عنوان نماینده هافلپاف برای گرفتن جام قهرمانی،وارد دفتر دامبلدور بشود،میتوانست کلک دامبلدور را بکند!

فردای آن روز!

رودولف تمام شب را نخوابیده بود...او برای هدفش که جایگزین کردن خودش به جای لاکریتا بلک،برای رفتن به دفتر دامبلدور بود،شب قبل را به فکر کردن و نقشه کشیدن اختصاص داده بود.

رودولف بیش از سی و هشت سال پیش از هاگوارتز فارغ التحصیل شده بود و طبیعتا نقشه اینکه بسیار ساده وارد هاگوارتز شود و به تالار سابقش بازگردد و به عنوان نماینده گروهش برای گرفتن جام به دفتر دامبلدور مراجعه کند،بسیار غیرقابل انجام به نظر میرسید!
_خب...بذا فکرم رو متمرکز کنم...پس این نقشه نشد،بر اساس طبیعت خودم رفتار کنم هم فایده نداره...طبیعتا با غر زدن نمیشه وارد قلعه شد!شاید حالا با ابراز علاقه به گربه فلیچ،خانوم نوریس،شد قاچاقی وارد قلعه بشم،ولی خب با علاقه خاص داشتن میشه وارد شد،نمیشه موند!با زور قمه البته میشه که...اوم...نه...نه! قلعه کلی محافظ محفلی داره...پس چیکار کنم؟!

رودولف که کم کم در حال ناامید شدن بود،ناگهان با صدای خنده ای به خود آمد...این صدای خنده ای که در خانه ریدل ها پیچیده بود،صدای خنده ی لاکرتیا بلک بود!و رودولف فراموش کرده بود که لاکرتیا هم به مانند او مرگخوار بود!اگر دستور صریح لرد به مخفی بودن ماموریتش و اینکه حق ندارد به هیچکس،در مورد ماموریتش حرفی بزند نبود،میتوانست راحت پیش لاکرتیا برود و بعد از تعریف کردن ماجرا،جای او را برای نمایندگی هافل بگیرید...اما حالا به نظر میرسید که میبایست به حیله و خدعه و توطئه متوسل شود تا بتواند جای لاکرتیا را بگیرید!
_هی لاکی...هی لاکی!
_اوه...سلام رودولف!
_تبریک میگم قهرمانی پر غرور گورکن های طلایی،نوادگان به حق ننه هلگا،دلاور مردان عرصه ورزش،بر طبل شادانه بکوب و...چیز...قاطی کردم...قهرمانی مون مبارک میخواستم بگم!
_اوه مرسی رودولف...البته قهرمانی مونه...تو هم یه مدت هافلی بودی خب...خیلی هیجان انگیزه،فردا دارم میرم پیش دامبلدور بگیرم ازش جام رو!
_عه؟!چه عالی...آره خب...گروهمون دیگه...به نظرت حالا که گروهمونه،من میتونم به جای تو برم جام رو بگیرم؟!
_هاها...شوخی خوبی بود رودولف!
_ها؟!آره...آره...شوخی بود...میگیم ببینم...

رودولف نگاهی به اطرافش انداخت...هیچکس در آن لحظه به غیر از او و لاکرتیا آنجا نبود...لاکرتیا منتظر بود رودولف جلمه اش را کامل کند...اما رودولف چیزی برای گفتن نداشت...بلکه راهی ناگهان به ذهنش رسید...
_چیزه...
_چی میخوای بگی رودولف،بگو!
_استوپفای!

با افسونی که رودولف بر روی لاکرتیا انجام داد،لاکرتیا بیهوش بر زمین افتاد...رودولف هم سریعا نگاهش به کمد گوشه دیواری که در آن نزدیکی بود افتاد...پس سریعا دست بکار شد و در حالی که لاکرتیا را میکشد تا در کمد بگذارد،زیر لب،غر میزد!
_نیگا کن...به خاطر لرد کاری که به هیچ وجه ازم بر نمیومد رو انجام دادم...به یه ساحره به جای ابراز علاقه آسیب رسوندم!آخه ارباب؟!این چه ماموریتیه،امروز ماموریتش منجر به بیهوش کردن ساحره ها میشه،فردا به کشتنشون...تف!نکنه بعدشم بخواد ازم که دیگه علاقه خاص نداشته باشم به ساحره ها؟! اصلا من استعفا میدم از مرگخواریت...دست چپم که علامت شوم روشه رو قطع میکنم،قمه میذارم جاش،کاربردی تره!تازه خفن ترم میشم...این از ارباب،اون از استادی که نمره نمیده،این از اربابی که ازمون کارای مستحیل و غیر ممکن میخواد،وضیعت هوا،جغرافی زمین،بحران اقتصاد،همه اینا با هم؟!آخه من چقدر کشش دارم؟!چه وضع زندگیه...چرا...
_رودولف؟!باز داری به چی غر میزنی؟!

رودولف شانس آورد که چند صدم ثانیه قبل از اینکه لرد از راه برسد،لاکرتیا را در کمد گذاشته و در آن را بسته بود!مطمئنا لرد از اینکه رودولف یکی از یارانش را بیهوش کرده،خوشحال نمیشد!
_عه؟!چیزه ارباب...همینجوری داشتیم آواز میخوندیم!
_اینقدر غر زده،آوازشم غری شده!به جا غر زدن و آواز خوندن بگو ماموریتی که بهت محول کردم،چی شد؟!
_آم...حله ارباب...خبر مرگش فردا به گوشتون میرسه...نگران نباشین!
_حتما؟!
_حتما!

رودولف حتما را گفت و به تار های مویی که در دست داشت خیره شد...آن تارهای مو،کلید وردش به دفتر دامبلدور بودند!

فردای آن روز،قلعه هاگوارتز!

برای رودولف،این ماموریت،توفیق اجباری شده بود...او حالا توانسته بود که به بهانه ماموریت برای لرد،با استفاده از تار موهای لاکریتا بلک و معجون تغییر شکل،به شکل لاکرتیا تغییر پیدا کند و برای چند ساعتی هم که شده ساحره بودن را تجربه کند. او حالا خود را با جاروی پرنده به هاگوارتز رسانده بود و به سمت تالار هافلپاف حرکت کرد...

_آم...خب این ورودی تالار...چجوری میرفتن تو؟!آم...باز شو ای کنجد!
تابلوی ورودی تالار تکانی خورد و درب ورودی تالار برای رودولف باز شد...عجیب نبود که آنها هافلی بودند...زیرا از زمان تحصیل رودولف تاکنون رمز ورود به تالار تغییری نکرده بود...هافلپافی ها انسانهایی خسته بودند!
در بدو ورد به تالار،جنب و جوش تالار،نظر رودولف را به خود جلب کرد..کاذهای رنگی،بادکنک،و دانش آموزانی که در حال تزیین تالار بودند!

_لاکی...بلاخره اومدی؟!تالار رو برای جشن داریم آماده میکنیم...خوبه..هی لاکی...لاکی با توام!
_چی؟!لاکی کجاس؟!آها...آره...من لاکیم...فراموش کردم...جیزه...آره قشنگه!
_خب دیگه...برو پیش پرفسور،جام رو بیار!
_ها؟! آره...آره...الان میریم!

رودولف از تالار خارج شد...او به ورود به دفتر دامبلدور فکر کرده بود...اما به این فکر نکرده بود که پس از ورود چکار میباست کرد؟!دامبلدور جادوگر ضعیفی نبود...بدون شک کشتن او آسان نبود...اما دیگر فرصتی برای تغییر نقشه وجود نداشت.رودولف به جلوی دفتر دامبلدور رسیده بود...و حالا رمزی که باید به مجسمه میگفت تا وارد دفتر دامبلدور شود!
_آم...زنبور ویزویزی جوشان؟!نبود؟ زنبور نیش زن؟!نه؟!...خب...آم...هاچ زنبور عسل؟!اینم نیست؟!چیزه پس...سلندی پتی؟!چوبین؟!سندباد؟!هیچکدوم؟!خب...خوراکیه پس...قورباغه شکلاتی؟!نه؟!اوم...تسترال پلو با هویج؟!خب بابا چه رمزیه آخه؟!گلرت گریندل والد؟!

ناگهان مجسمه وردوی دفتر دامبلدور،با این جمله چرخید!رودولف زیر لب یک "پیرمردٍ منحرفِ منکرِ نعمت،این همه ساحره،اونوقت..."نثار دامبلدور کرد و وارد دفتر شد!

_بلاخره اومدی دخترم؟!
_اومدم...برای مرگ اماده شو ای...عه؟!اینجا چه خبره؟!
_هیچی...مراسم اهدای جام به قهرمان هاگ،گریفندوره!
_مگه هافل قهرمان نشد؟!
_چرا...ولی من تصمیم گرفتم 20 امتیاز به هری پاتر،30 امتیاز به رون ویزلی،40 امتیاز به یوان،،یعنی در مجموع 90 امتیاز به گریف اضافه کنم،و به این صورت اونا قهرمان شدن!
_عه؟!خب این بر چه اساسی اضافه شد نمره بهشون؟!
_بوریت!بور بودن...من بور دوس دارم!
_خب...ما هم سدریک رو داریم،بچه خوشکله،بور هم هست...سر اونم به ما امتیاز بدین!
_به سدریک به این دلیل در طول ترم امتیاز دادیم دخترم...حالا تو بیا به عنوان نماینده هافلپاف به کله زخمی که قراره جام رو ببره تبریک بگو....هری...پسرم...چرا یوان نیومد؟!

رودولف با تعجب به دامبلدور که سراغ یوان بور را از هری پاتر میگرفت خیره شد...اتاق پر بود از آدم...چندین دانش آموز،اساتید هاگوارتز،محافظان هاگوارتز،خبرنگاران....او نمیتوانست که جلوی این همه ادم،چوبدستیش را بکشد!

فردای آن روز!

_کسی نمیدونه رودولف کجاست؟!

لرد ولدمورت،کل آن روز را به دنبال رودولف گشته بود...رودولف غیب شده بود...هیچکس از او خبری نداشت...به نظر میرسد که یا در ماموریتی که لرد به او داده کشته شده،یا پس از ناموفق بودن در آن ماموریت،برای مواجه نشدن با خشم لرد،خود را گم و گور کرده بود!
_لاکریتا!
_بله سرورم؟!
_رودولف رو ندیدی؟!
_رودولف؟!آم...نه...ندیدم!

لرد با خشم بر پاشنه پایش چرخید و به سمت اتاق خود رفت..لاکریتا هم به سختی آب دهانش را قورت داد...بر عکس تمام زندگیش،رودولف این بار شانس آورده بود...مطمئنا اگر رودولف را لرد میدید،رودولف مابقی عمرش را میبایست در شکم نجینی سپری میکرد...اما حالا او در کالبد یک ساحره بود...به نظر میرسید،"معجون مرکب یک روزه" ای که رودولف از هکتور گرفته بود،یک روزه نبود و این هم باز یک توفیق اجباری برای او بود!




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵

آلبوس دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۲:۴۶ چهارشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 178
آفلاین
[center]به نام خالق عشق
[/center]

آلبوس دامبلدور VS یوآن آبرکرومبی


سوژه: تقدیر

- خب، چطوره فوکس؟

کمی ردایش را مرتب کرد، سپس به سمت ققنوس محبوبش برگشت تا نظر او را بپرسد. فوکس با بی میلی سرش را از روی موبایلش بلند کرد و به پیرمرد نگاه کرد، فاجعه بود! به لطف قدرت دامبلدور که می توانست حرف انسانی او را بشنود، نظرش را بیان کرد:
- ردای بنفش با شلوار جین و چکمه؟! :vay:
- اوه فوکس، مهم اینه که آبرومند به نظر بیای.
- چه قدرم آبرومند به نظر میای.

فوکس شانه ی پوشیده از پر خود را بالا انداخت و چت خود را با " مرغ همسایه ( ریپورتم ده تا استیکر بده ) " از سر گرفت. پیرمرد بار دیگر به خود در آینه قدی نگاهی انداخت، شاید حق با ققنوس بود، بنابراین برای چهارمین بار وارد اتاق رختکن شد و لباس هایش را عوض کرد. دقایقی بعد با لباس هایی کاملا جدید از اتاق خارج شد، پرنده بار دیگر به او نگاه کرد.
- بهتر شد آلبوس، حداقل واسه کسی که دوازده کاربرد خون اژدهارو کشف کرده چیز خوبیه. فقط...

دامبلدور کمی از آینه فاصله گرفت و نگاهی به کت و شلوار سفید خود انداخت و منتظر نظر فوکس شد.

- ریشتو میکنی تو لباست یا همین بیرون قشنگه؟
- ان قدر بی ذوق نباش فوکس، تورو اوردم اینجا کمکم کنی.

فوکس مرغ همسایه را بلاک کرد و به بال هایش کش و قوسی داد سپس به سمت پنجره پرواز کرد تا حداقل برای چند دقیقه ذهنش نفس بکشد. تقریبا به پنجره رسیده بود که در هوا آتش گرفت و روی زمین افتاد و خاکستر ها هم به آرامی روی زمین میریختند. ققنوس به دامبلدور که داشت کرواتش را صاف میکرد نگاهی انداخت و گفت:
- خدا بگم این آتشو چیکار کنه که نمیدونه کی شعله ور بشه.

دو ساعت بعد - ساختمان دیوان عالی جادوگران

- دامبلدور! بالاخره کاشفمون هم اومد!
- نیکلاس فلامل!
- بغل بازه حیای آلبوس کجا رفته؟
- فوکس؟ برو حیا رو بیار.

فوکس که به لطف آتش گرفتن، جثه اش به اندازه موش رسیده بود، غرغر کنان به مکانی پشت سر صاحبش پرواز کرد. نیکلاس فلامل با لبخند زورکی به دامبلدور نگاه میکرد، او شوخی کرده بود،نه؟ امکان نداشت کسی بتواند حیا خود را از خودش جدا کند. دقایقی بعد فوکس تکه آب نباتی را روی دست دامبلدور انداخت و خودش هم روی شانه وی نشست.

- بیا نیکلاس، اینم حیای من.
- حیات یه آب نباته؟
- نه حیات زندگیه، چرا نمیریم تو؟ مراسم الان شروع میشه.

بدون آنکه منتظر جواب نیکلاس شود بازوی وی را گرفت و به همراه حیا وارد سالن شدند. سالن همان طور که انتظار میرفت لبریز از جمعیت بود و میز های بزرگ دایره ای شکل در سراسر سالن قرار داشت. دامبلدور خود را بیش تر از قبل به فلامل چسباند تا بتوانند از میان جمعیت عبور کنند اما خود چشم هایی بودند که این صحنه رو دیدند و نچ تچ کنان از کنار آن ها گذشتند و البته حق هم داشتند، چون وقتی از قسمت شلوغ سالن هم گذشتند، همان وضعیت برقرار بود.

- آلبوس؟ میشه منو ول کنی؟ ملت دارن نگامون میکنن.
- نه نیکلاس اصلا! تو بهترین دوست من از دوران دبستانی.
- جان مادرت آلبوس، هرکاری بگی میکنم.
- راستش فوکس خیلی از این حموم عمومیا دوست داره، میشه یه روز ببریش؟
- حتما!

البته نیکلاس هیچوقت حمام عمومی دوست نداشت، حتی متنفر بود، چون یک روز اردک پلاستیکی اش زیر دست و پا له شد و بچه ها آن را دزدیدند و با اردکش در خیابان ها پز دادند و فلامل قسم خورد از آن ها انتقام بگیرد اما در همان لحظه که این تصمیم را گرفت ماشین مشنگی بچه ها را زیر گرفت و شکستش دو برابر شد. او باید از آن حمام ایرانی که با یک شمع گرم میشد، با یک فوکس حمام را گرم میکرد و کلی پول به جیب میزد.

- آهان راستی نیکلاس، فوکس همیشه نمیسوزه، فقط وقتی میخواد دوباره به یه جوجه ققنوس گوگولی تبدیل شه این اتفاق میفته.

نیکلاس سومین شکست عمیق خود را تجربه کرد.

- خب نیکلاس چه میزی رزرو کردی برامون؟
- میز هشت!
-نـــــــــــــــه! چرا شماره هفت نه؟ هفت منو یاد داستان فرهاد و شیرین میندازه که فرهاد از هفت دریا گذشت و هفت کوه رو کند بعد فهمید یه کتاب اومده به اسم خسرو و شیرین و اونم ناراحت که این همه کوه کنده چرا آخرش اسم خسرو شد و فهمید خسرو لامبورگینی داشته و خودش آس و پاسه بعدم معتاد شد افتاد تو جوب. خیلی تاثیر گذار بود اون داستان.

در همین لحظه که نیکلاس در تلاش بود تا گفته های دامبلدور را هضم کند، آلبوس دید که یک خانواده درحال رفتن به سمت میز هفت هستند، فریاد زنان خود را روی میز انداخت و با قیافه تعجب زده ی زوج جوان مواجه شد. پیرمرد با بغض نگاهی به آندو انداخت و گفت:
- میشه شما میز هشت بشینید؟ من با این میز خاطره دارم، برام خاطره ش خیلی با ارزشه.

زن با دلسوزی نگاهی به پیرمرد انداخت و با دلسوزی گفت:
- آخی! لابد دلش برای اولین قرارش با زنش تنگ شده! یاد بگیر جرمی! بعد تو روز تولد من یادت رفت، بمیر ایکبیری!

زن و شوهر درحالی که زن با کیف دستی خود بر سر مرد میکوبید از آنجا دور شدند. دامبلدور اشک هایش را پاک کرد و روی میز شماره هفت نشست. نیکلاس همچنان متعجب از حرف و عمل دوستش رو میز نشست و با بهت به میز خیره ماند. آلبوس کتش را در اورد و پشت میز انداخت و با لبخند گفت:
- بالاخره میز هفت رو گرفتیم، من میتونم گرمای عشقو حس کنم.
- اون گرمای عشق نیست آلبوس، کنار بخاری برقی نشستیم.

قبل از آنکه پیرمرد بتواند اعتراضی بکند برق ها خاموش شد و تنها نوری که سن را روشن کرده بود، باقی ماند. مجری با ردای سبز تیره بالای سن آمد و با چوبدستی صدایش را بلند کرد و گفت:
- سلامو خسته نباشید عرض میکنم خدمت حضار محترم، امشب اینجا جمع شدیم که از کاشف ها و مخترعانی که مسیر دنیای جادوگری رو عوض کردند تقدیر کنیم. نفر اول... آلبوس دامبلدور، کاشف دوازده کاربرد خون اژدها!

آلبوس در میان تشویق و کف زدن جمعیت به سمت سن حرکت کرد و وقتی تندیس کوچک را از مجری گرفت پشت میکروفون و رو به جمعیت ایستاد و گفت:
- اول از همه تشکر میکنم از همه شما عزیزان که اینجا حاضر شدین، راستش تنها عامل موفقیت من نیروی عشق و امید بود. راستش من اینطوری موفق به این کشف شدم...

نیکلاس فلامل با کف دست به پیشانی خود کوبید و زیر لب گفت:
- اشتباه کردی آلبوس.

فلش بک

- سیوروس، من باید بفهمم کی اینکارو کرده، تو برگه پروفسور مک گوناگال شکلک کشیدن.
- قربان من میتونم با کمک ریختن معجون رو کاغذ مجرم رو پیدا کنم، ولی متاسفانه بخاطر کلاس معجون سازی وقت نمیکنم بسازمش، ولی میتونم بگم یکی از دوستام براتون بفرسته.

دامبلدور سری تکان داد و سیوروس اسنیپ از دفتر وی خارج شد و به سمت جغد دانی حرکت کرد تا نامه ای به آرسینوس بفرستند.

1 ساعت بعد

سیوروس اسنیپ پشت میز کلاس معجون سازی نشسته و مشغول نوشتن عملکرد دانش آموزان بود که جغدی سکندری خوران به همراه یک شیشه معجون و نامه وارد شد و روی میز، درست رو به روی اسنیپ سر نگون شد، که نشکستن معجون نشان از شیشه نشکن آن میداد. اسنیپ نامه را از پای جغد باز کرد و شروع به خواندن کرد:

نقل قول:
به نام ارباب


سلام سیو!

آرسینوس درحال ماموریت برای ارباب بود و به من گفت به کارت رسیدگی کنم، گفتی معجونِ مجرم نمایان کن میخواستی منم با خوشحالی یکی از معجونام رو برات میفرستم تا مطمئن شم کارت راه میفته.

پ.ن: به جغدت هم یه معجون دیدم سریع تر بیاد پیشت.



اسنیپ با انزجار نگاهی به معجون انداخت، اعتباری به آن نبود اما چاره ای هم نداشتند. بنابراین برگه ی پروفسور مک گوناگال را از جیبش بیرون کشید، در معجون را باز کرد و مقداری از آن را روی کاغذ ریخت، نوشته های روی کاغذ به آرامی محو شد. بعد از چند دقیقه سر تیتر " کاربرد های خون اژدها " ثبت شد و به آرامی از شماره یک تا دوازده کاربرد های آن نوشته شد.

اسنیپ با تعجب کاربرد هارا یکی پس از دیگری خواند و متوجه شد همه آن کاربرد ها برخلاف منطق نبود بنابراین به سرعت به سمت دفتر دامبلدور حرکت کرد. وقتی به دفتر مدیریت مدرسه رسید به سرعت در را باز کرد و داخل شد.

- چی شد سیوروس؟ مجرمو پیدا کردی؟
- قربان، من معجون رو ریختم روی کاغذ بعد، کاربرد های خون اژدها ظاهر شد.
- میدونستم تو وجود تو هنوز عشق وجود داره سیو، چشمات به سیریوس رفته.
- بله؟!
- عذر میخوام، یکم پیر شدم، خون اژدها؟ با معجون مجرم پیدا کن؟
- باید اینو به دیوان عالی جادوگری نشون بدیم قربان، بعدا هم میشه مجرم رو پیدا کرد.

پایان فلش بک

- ... و ایطوری بود که کاربرد خون اژدها کشف شد، همه چیز مثل عشق یهویی اتفاق میفته.

دامبلدور در میان تشویق دیگران از سن پایین آمد و به سمت میز شماره هفت حرکت کرد. نیکلاس فلامل زیر لب گفت:
- یادم باشه هیچوقت ازش نخوام سخنرانی کنه، بالاخره از یه چیزی نیروی عشق درمیاره.
- دیدی با نیروی عشق چه سخنرانی کردم نیکلاس؟
-

شب طولانی در انتظار فلامل بود، خیلی طولانی!


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.