هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۴

ادی کارمایکل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ چهارشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۰:۴۸ جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۷
از گولاخ خانه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 122
آفلاین
لندن، ساعت یک و نیم بامداد

ادی کارمایکل به سرعت قدم‌هایش افزود، اما انگار خیابان کش می‌آمد و تمام نمی‌شد. می‌دانست که تعقیبش می‌کنند، اما حال نداشت که بدود.
- عه، اونجاس! هوووووووی!

صدایی از پشت سرش به گوش رسید. سر جایش ایستاد، سیگار روشن کرد و منتظر ماند. چوبدستی در آستینش بود و می‌دانست که با یک تکان در دستانش قرار می‌گیرد، اما عجله ای برای بیرون کشیدنش نداشت. صدا، که به طرز عجیبی آشنا و خشمگین و دورگه بود، داد زد:
- پس تو بودی... من می‌فهمم، حتی وقتی نمی‌فهمم! ولی فهمیدم که تو بودی!

ادی، صدا را شناخت. رودولف لسترنج بود. حتماً دنبال قمه‌اش آمده بود، همان قمه ای که در جیب پالتوی بلند و خاکستری ادی سنگینی می‌کرد. ادی برگشت تا با رودولف روبرو شود، اما خشکش زد. شخصی که قرار بود رودولف باشد، ده-دوازده تا قمه از جوراب و زیر بغل و زیر زبان و بقیه جاها بیرون کشید و داد زد:
- چیه؟ چرا اینجوری نگاه می‌کنی؟ تا حالا یه رودولف خوشتیپ و جذاب ندیده بودی؟
- تو رودولفی؟
- نکنه فک کردی ننه هلگام؟
- اگه رودولفی، چرا کچلی؟ سیبیلات کجان؟ چرا انقد لاغر شدی؟

رودولف که فکر می‌کرد ادی حقه می‌زند، خواست دستی به سبیلش بکشد، اما متوجه شد که واقعاً سبیل ندارد! دستی به سرش کشید - که به دلیل کچلی مفرط و زیادی باران، پوست سرش صدای جیرجیرمانندی از خود خارج کرد - و دید که مو هم ندارد!
- کی این مسخره بازی‌ها رو در آورده؟ من چرا مالکوم شدم باز؟

هم ادی و هم رودولف گیج و گنگ مانده بودند که سیوروس از لای ابرهای غرّان آسمان لندن ظاهر شد. ادی و رودولف بیشتر در کف مانده بودند که سیوروس خودش رعد و برقی شد و گفت:
- دو دیقه منو دست دراکو بود. شاکی هم بشین، هفتصد امتیاز از گریفیندور کم می‌کنم.

رودولف دهانش را باز کرد تا شاکی شود، ادی سیگار دیگر در آورده بود، سیوروس رعد و برق‌های خفنی می‌کرد، اما تمام این صحنه ها با صدای بلند زنگ خوردن تلفن عمومی متوقف شدند. سیوروس گوشی را برداشت:
- بَلو؟

شخصی که آن طرف خط بود گفت:
- منظورت "الو"ئه؟
- همون. شما؟
- من مزاحم تلفنی ام، داریم صدات رو ضبط می‌کنیم که بعدن تو عله-گرام پخشش کنیم.
- بی شوعور.

سیوروس از تلفن فاصله گرفت و گفت:
- رودولف، دو دقیقه ساکت بشین تا دوباره رودولفت کنم. تکون هم نخور. تکون بخوری، اشتباه می‌شه، شاید یکی دیگه رو رودولف کنم و تو بشی ننه هلگا. حتی نفس هم نکش. تا وقتی رودولف نشدی، همینجوری بمون. گرفتی؟

رودولف برای اینکه نشان بدهد فهمیده است، پلک زد. ادی همچنان سیگار می‌کشید.

نیم ساعت گذشت. رودولف خسته شده بود. رودولف پلک نمی‌زد. رودولف نفس نمی‌کشید. رودولف باد شده بود. رودولف قرمز شد. رودولف تقریباً کبود شد. رودولف دستشویی داشت!

ناگهان نور قرمزی از بالای رودولف به پایین سرازیر شد. نور هنوز به رودولف نرسیده بود که او دیگر نتوانست تحمل کند و نفسش را بیرون داد. رودولف تکان خورده بود! با این وجود، نور قرمز دورش چرخید و او را به هوا بلند کرد. رودولف میان نور محو شده بود. برای یک لحظه، نور به طرز عجیبی خیره کننده شد و بعد، شخصی روی زمین افتاد.

رودولف که داستان را تمام شده می‌دانست، دست در جورابش برد تا قمه بیرون بکشد و ادی را تکه تکه کند. داد زد:
- تیکه تیکه ات می‌کنم و هر تیکه ات رو می‌دم یه تسترال بخوره تا دیگه دست به قمه‌ی مردم نزنی! تازه، دماغتم می‌دیم به ارباب.

ادی لبخند خفنی زد و پرسید:
- می‌خوای منو با ماهیتابه تیکه تیکه کنی، آریانا دامبلدور؟

رودولف خشکش زد. دستی به سر و صورتش کشید و فهمید سبیل‌های روی این صورت، سبیل‌های رودولفی نیستند، بلکه سبیل‌های آریانایی هستند! ادی ادامه داد:
- سیو گفته بود تکون نخوری‌ها. خوب شد ننه هلگا نشدی حالا. الان ینی آریانا رودولف شده؟

دست در جیبش برد و قمه را بیرون آورد:
- این قمه هم پیش خودت، تو جوب افتاده بود.

ادی این را گفت، قمه را روی زمین گذاشت، سیگار دیگری روشن کرد و در افق لندن محو شد. تنها صدایی که در ساعت دوی بامداد در لندن می‌پیچید، صدای زنانه ای بود که می‌گفت:
-رودولف همیشه رودولفه، حتی وقتی رودولف نیست!









فک کنم لازم باشه بگم که من قصد و غرضی ندارم توی پست‌هام :/ حداقل دیگه ندارم :/


ویرایش شده توسط ادی کارمایکل در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۲۵ ۲۰:۴۱:۲۸




He is Nostro dis Parter
Nostr' alma Mater...


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۲۰ جمعه ۲۴ مهر ۱۳۹۴

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۲ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱
از تو تالار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 265
آفلاین
هوا سرد بود. مه ، همه جا را فرا گرفته بود. ماه در پشت ابرها پنهان شده بود. چیزی جز تاریکی و نور کم سوی چراغ خانه های دهکده ای در آن نزدیکی ها ، دیده نمی شد.
بی اختیار به سمت روشنایی کمی که از دهکده دیده می شد ، حرکت کرد.
چیزی یادش نمی آمد. او کجا بود؟ چگونه سر از آنجا درآورده بود؟ چه اتفاقی برایش افتاده بود؟ چرا تنها بود؟
تنها چیزی که می دانست این بود که تنهاست. تنهای تنها. کسی نیست که به پرسش هایش پاسخ بدهد.

کم کم به دهکده نزدیک می شد. می توانست جنب و جوش افراد دهکده را ببیند.
بر خلاف بیرون دهکده ، که سرد و تاریک و ترسناک بود ، داخل آن ، گرما و مهربانی دیده می شد.
همه در تکاپو بودند. عده ای مشغول صحبت بودند. عده ای هم مشغول تماشای آتش بازی ای بودند که تازه شروع شده بود.
باید می فهمید آنجا کجاست؟ چرا آنجا بود؟ آن روز چه روزی بود که با وجود آنهمه قتل و کشتار و خونریزی ، باز هم شادی وجود داشت؟
نگاه کرد. پیرمردی بر روی صندلی اش نشسته و مشغول لذت بردن از جشن بود.
نزدیک رفت. روبروی پیر مرد ایستاد ولی انگار پیرمرد او را نمی دید. جلوتر رفت :
- آهااای. میشه بگید اینجا کجاست ؟ و اینکه امروز چه روزیه ؟
اما انگار پیرمرد او را نمی دید. صدایی از پشت سرش شنید. برگشت. پسرکی مشغول دویدن بود. از او پرسید :
- آهای کوچولو. تو به من می گی اینجا کجاست و اینکه ...
نتوانست ادامه ی حرفش را بگوید. پسرک نه تنها حرفهای او را نشنیده بود ، بلکه از بدن او عبور کرده بود.
نه این امکان نداشت. یعنی ... یعنی او مرده بود ؟
حالا داشت به یاد می آورد. او واقعا مرده بود. درست ترش این بود که او نمرده بود. او کشته شده بود ... .
تصاویر واضحی در ذهنش در حال شکل گرفتن بود :
او در جنگ بود. به نظر می آمد جنگ ، بین خوبی و بدی است. او جزو کدام گروه بود؟
کمی فکر کرد. به یاد آورد. او ... او بد بود.
کافی بود. دیگر نمی خواست چیزی ببیند. او مرده بود. مهم نبود چگونه و به دست چه کسی و برای چه. مهم این بود که او مرده بود ، کشته شده بود و کسی او را نمی دید. باید دوستانش را پیدا می کرد. باید می دید آنها هم مثل او مرده اند یا نه ؟



ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۲۴ ۱۹:۰۲:۰۷

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۵۶ پنجشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۴

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
احتمالا همه، حتى آن هايى که ادعا مى کنند ترسى ندارند، حتى شجاع ترين افراد هم يک" ترس" دارند. يک چيزى ته دلشان را خالى مى کند. يک چيزى که وقتى با غرور فرياد مى زنند:<< من!>>، صدايشان را مى لرزاند. همه يک ترس دارند.

ولدمورت مقابل كمد ايستاده بود. كمد برخلاف افراد ديگر که در حضور ولدمورت نمى توانستند جم بخورند، تکان هاى شديدى مى خورد و هر لحظه امکان داشت روى زمين ولو شود. ولدمورت که تکان هاى کمد را ديد با نگرانى به اطراف نگاه کرد. نبايد هيچ کدام از يارانش ترس ولدمورت را مى ديدند. نبايد ابهتش زير سوال مى رفت. وقتى مطمئن شد کسى درون اتاق نيست، چوبدستى اش را به سمت کمد گرفت.
- آلوهومورا!

تق

در کمد با صداى جير جير گوش خراشى باز شد. تکان هاى شديد کمد قطع شده بود. ولدمورت چوبدستى اش را در دستش محکم تر فشار داد و به تاريکى كمد زل زد.
- ما نبايد بترسي.. پناه بر خودمان.

ولدمورت قسمت دوم جمله را وقتي گفت که رودولف با برگه اى در دست از کمد خارج شد.
- اربااااب!

ولدمورت با عصبانيت جواب مرگخوارش را داد.
- رودولف! تو توى لولوخرخره ى ما چى کار مى کنى؟ خجالت نمى کشى مى خواى عامل ترس ما بشى؟ تو کجات ترسناکه اصلا؟

رودولف گريه کنان و برگه به دست جلو آمد.
- ارباب من خودم رو قمه مى زنم که ترس شما باشم! ارباب من دست از ساحره ها مى شورم اگه ترس شما باشم. ارباب من.. من فقط درخواست دوئل دارم. همين.

عرق سرد روي پيشانى ولدمورت نشست. تلو تلو خوران دو قدم عقب رفت. دست روى قلب اش گذاشت.
- رودولف تو چى گفتى؟ رودولف، دوئل؟ رودولف بذار ما يه روز استراحت کنيم؟ رودولف!
- ارباب ولى من دوئل مى خوااام.
- رودولف تو رو از دوئل منع مي كنم!
- دوئل مي خوااام ارباب. قمه رو از من بگير ولى دوئل رو نه!

ولدمورت با زحمت چوبدستى اش را بالا آورد. نمى خواست نشان دهد ولى ديگر به حالت در آمده بود.
- رودولف از جلو چشممون دور شو!

رودولف آرام آرام و با قيافه ى جلو آمد.
- دوئل!
- دور شو! :worry:
- دوئل.
- دور شو!
- دوئل!
- ریدیکیولس!

رودولف و درخواست دوئلش ناگهان به ساحره اى بور تبديل شدند. ساحره روى زمين نشسته و در حال لاک زدن بود.
- لاک فقط آلبالويى!

لاک زدن بلد نبود. مدام خراب مى کرد سپس پاک مى کرد. خراب مى کرد، پاک مى کرد. هر از چندگاهى هم نگاهى به اطراف مى انداخت و" ايييش" ى مى گفت.

ولدمورت نگاهش را از دخترک برداشت و با خستگى کف اتاق نشست. تعجب مي كرد كه دخترى را براى نابود کردن لولوخرخره به ذهن آورده بود. زنده و مرده ى رودولف با ساحره پيوند خورده بود. ولدمورت به چوبدستى اش که درون دستش از عرق خيس شده بود نگاه کرد.
- يه روز بلاخره خودمون توى دوئل مى کشيمش!


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۵۵ پنجشنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۴

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۷ جمعه ۳ مهر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۲۵ شنبه ۹ تیر ۱۳۹۷
از زیر چتر حمایتی رودولف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 92
آفلاین
تلخ ترین خاطره باب
مانند هر شب باب که 15 ساله بود ؛تنها در رختخوابش نشسته و به سقف اتاق خیره شده بود و به شدت مشغول افکار خودش شده بود به ارامی چشمانش را روی هم گذاشت و در ذهنش صدایی اشنا را شنید و ناگهان خود را میان علف های سبز یک پارک حس کرد نسیم ملایمی به مو های سیاه دختر 14سالهرکنارش می خورد و انها را در هوا پریشان کرده بود .دختر به ارامی گفت:

-با اینکه مثل دنیایی جادو گرا نیست اما خیلی قشنگه،نه؟
این صدای مرون بود ،که با چشمان سیاهش به چشمان باب ذل زده بود.
_حتی از اونجا هم قشنگ تره.
_دروغ نگو، چون میدونی من نمی تونم بیام اونجا اینو میگی.
_مرون تو وخانوادت میتونی بیاین اونجا .هر چی نباشه اونا جادوگرن .
_ولی من نیستم.
مرون سرش را پایین انداخت؛ با تکان سریعی کاری کرد مو های سیاهش روی صورتش بریزند تا باب اشکش را نبیند سپس با لحن غم انگیزی گفت :
_میدونی که ....من فشفشم
_بیخیال مر، فکر کردم میخای کوچه های لندنو نشونم بدی. بخاطر این کلی به مادرت التماس کردم ؛حالا هم باید زود برگردیم .اگه هیجان زده بشی ممکنه.... میدونی که من نمیتونم اینجا برای خوب کردنت از جادو استفاده کنم .
_باشه باشه ، میخام با هم سوار چرخ فلک شیم
مرون به شدت از چرخ و قلک خوشش می امد ،ولی باب که به ان اندازه ذوق زده نبود تنها با ترهم خاصی به مرون خیره شده بود
سپس به ارمی به مرون گفت:
_مهم نیست اونا چی میگن وقتی بزرگ شدم خودم بهت جادو یاد میدم.
_مرون با لبخند تلخی به باب نگاه کرد و گفت :
_باب... تو تنها دوستمی ...از همون موقع که منو از تو رودخونه نجات دادی تا حالا
لبخند باب محو شد انگار حرف سنگینی برایش بود چرخ فلک پایین امد باب اول پیاده شد و دست مرون را گرفت هوا تقریبا تاریک بود به طوری که دیگر چراغ ها پارک روشن شده بود
باب و مرون از پارک بیرون امدند باب به شدت مشغول فکر کردن به حرفهای مرون بود انچنان که وقتی متوجه شد،وارد خیابان شده که نور زرد شدیدی چهره اش را روشن کرد و صدای بوق بلندی او را شگفت زده کرد . ناگهان او کششی از پشت سر حس کرد و از وسط خیابان به پیاده رو پرت شد او میدانست که مرون او را کشیده اما دیگر مرون را نه در خیابان و نه در پیاده رو نمیدید .
در همان موقع صدای خفیفی او را متوجه کف پیاده رو کرد مرون کف خیابان افتاده بود و مانند ماهی بابلا پایین میشد و کف از دهانش بیرون می امد . مرون صرع داشت ؛باب بدون توجه به هیچ چیز چوبش را کشید و روبه مرون گرفت که صدای خس خسی گفت :
-اکسپریاموس
باب با عجله برگشت
مردی پیر با صورتی چروک ایستاده بود. او پدر بزرگ مرون بود که در وزارت جادو کار میکرد .مرون از یک خانواده اصیل بود اما خودش قدرت جادویی نداشت پدر بزرگش همیشه از او متنفر بود، چرا که فکر میکرد نداشتن هیچ بازمانده ای بهتر از نام ننگین یک فشفشه در شجره نامه انهاست
باب با صدای ملتمسانه ای اما بلند گفت :
-خواهش میکنم ... اون ..اون ..تو رو خدا
_پسره احمق میخاستی رازمونو فاش کنی
از چشمان باب اشک مانند رود سرازیر شد او گفت :
_هر چی میخای بهت میدم.... فقط ...چوبو بدش
پیر مرد کمر خمش را کمی راست کرد و بعد به ارمی در کوچه تاریک رو به رو باب رفت و بدون توجه به فریاد های باب در ان کوچه خلوت غیب شد
باب که از شدت گریه نمی توانست چیزی در ان کوچه ببیند گفت:
_مرون ...مر ...مر عزیزم نترس الان درستش میکنم
با اینکه میدانست کاری از دستش بر نمیاید شروع به گفتن سریع وردها کرد و تنها وقتی ساکت شد که دخترک دستش را گرفت
باب دست لرزان مرون را که در حال خفه شدن بود را محکم گرفت و با حالتی احمقانه گفت:
_تو..تو ... جایی نمیری
مرون سرش که پر از کف شده و روی پای باب بود را تکان داد اما باب طاقت نیاورد و فریاد زد
_تو دروغ میگی ...مر خواهش میکنم ...مر ...من ...مر به من گوش کن ...ما برمیگردیم ..من بهت جارو سواری یاد میدم ... و تو یاد میگیری...برام مهم نیست کی چی میگه
ناگهان لرزش بدن مرون متوقف شد ، باب که مات مبهمت بود گفت
دیدی ؛دیدی خوب شدی
اما این بار باب جوابی نشنید .حتی فشار دست مرون را حس نکرد. او نمیخاست باور کند پس بلند تر گفت :
_مر ..مرون..
باز هم جوابی نشنید . تنها لبخند دلگرم کننده مرون به باب روی صورتش مانده بود
یک هفته گذشته بود و هنوز باب در اتاقش به تلخ ترین خاطره اش فکر میکرد






چه جالب




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۰:۴۶ جمعه ۱۰ مهر ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
-خوابیدی؟

نه.کاملا هوشیار بود.فقط خودش را به خواب زده بود.روی پهلو دراز کشیده و به اتفاقات گذشته فکر میکرد...به دوستش "گیسو کمند"...صدای عمه لورا رشته افکارش را پاره کرد:
-خوابیدی عزیزم؟

دخترک چشمانش را نیمه باز کرد و به دنبال نور اندک خورشید، بی تابانه به پنجره خیره شد، اما تنها بازتاب چهره غمگینش را در شیشه دید.عمه لورا چه انتظاری داشت؟با وجود این که میدانست برادرزاده اش میخواهد تنها باشد و به خاطراتی که با تنها دوستش داشته است فکر کند، هرچند دقیقه به سراغش می آمد و خلوت افکارش را خراب میکرد..شاید نمی دانست میشود کسی را که خوابیده است بیدار کرد، اما دخترکی را که خودش را به خواب زده است، هرگز.
صدای بسته شدن در را شنید و نفسی از سر آسودگی کشید...نه، آسوده نبود، فقط سعی میکرد اینطورجلوه کند...هرچند که نمی توانست خودش را گول بزند.
-واااای!

فریاد آرامی از حیرت کشید و از جا پرید و به طرف پنجره برگشت...در جایی، آن طرف پنجره، دخترکی با موهایی صاف و بلند به او نگاه میکرد، لبخند میزد و...
-بازم توهم!

مثل همیشه در پشت پنجره کسی نبود جز هجوم افکارش.فقط خودش بود و خودش و ترکی بر روی شیشه."گیسو کمند"ش نبود...شاید خودش را به خواب زده بود؟...ای کاش خودش را به خواب زده بود!

فلش بک!

نسیم از میان گیسوانی که روی زمین کشیده میشدند دوید و همراه با نگاه چشمانی قهوه ای رنگ در پشت ویترینی شیشه ای معطوف درخت کاجی شد که دخترکی زیر آن نشسته بود...بالاخره پیدایش کرده بود.آرام آرام زیر نور ماهی که با غرور رخ کاملش را به زمینیان نشان میداد، به سمت دخترک رفت.
-اوووف..."پیشی کوچولو" دوباره دلتنگیاش شروع شده؟

روی چمن های تر نشست و درحالی که موهایش را روی شانه هایش میریخت، منتظر جواب شد.دخترک تنها،بلوزی بنفش و شلوارکی لی بر تن داشت و موهایش به زیبایی با باد همراه بودند.
-مطمئن باشم زود میای؟
-البته!متاسفم که نمیتونم کریسمس رو با تو، تو مدرسه بگذرونم...ولی زود میام!

"پیشی کوچولو" به سمت دخترک برگشت و با حالتی لجبازانه فریاد زد:
-عمه لوراهم همین رو میگه ولی بعد یه سال دوباره بهمون سر میزنه...پدر هم قول داده بود که سفر کاریش دوروز طول بکشه ولی حالا تا آخر کریسمس برنمیگرده!

صدایش را پایین آورد و گویی که درحال زمزمه آهنگی در گوش غنچه ای هست،نجوا کرد:
-و مادر...اون قرار بود هیچوقت نره...میفهمی آریانا؟

اشکانش جاری شدند. درست مانند قطره ای از شبنم بهاری، بر گلی در دشت وسیعی از خارها.
گیسوکمند، دخترک را بغل کرد و دسته ای از موهایش را گرفت و آن را با موهای خود در هم آمیخت...مشغول بافتن بود.
-موهامونو به هم بافتم...میبینی چقدر محکمه؟مطمئن باش دوستیمون هم به همین اندازه محکمه...نگران چی هستی؟

نگران همه چیز.حس بدی داشت.ولی نمی توانست آن را به زبان بیاورد...تصورش هم ترسناک بود.آریانای "گیسو کمند" دستان "پیشی کوچولو"را در دست گرفت و با شور گفت:
-اون ستاره رو میبینی؟اگه گفتی کیه؟
-کی؟
-اون پدرمه...هروقت دلم براش تنگ میشه نگاهش میکنم و باهاش حرف میزنم...میدونم که تو اون ستاره نشسته لاکرتیا!

"پیشی کوچولویی" که لاکرتیا نام داشت، با حیرت به او خیره شد.
-و مادر تو...اون هم روی یکی از اون ستاره ها نشسته و...
-و باورش نمیشه که من چقدر شبیه ش هستم.

"گیسو کمند" آهی عمیق کشید و گویی که خاطره ای را به یاد می آورد زمزمه کرد:
-درسته...کاملا درسته!

هردو از جایشان برخاستند، وقت رفتن بود.برای ثانیه ای یکدیگر را در آغوش گرفتند و برای آخرین بار در گوش یکدیگر پچ پچ کردند."گیسو کمند"، لبخدی به دوستش زد و گفت:
-زود برمیگردم!
-منتظر میمونم!

دستان یکدیگر را رها کردند و "گیسو کمند" از او دور شد.شاید اگر "پیشی کوچولو" میدانست که چرخ روزگار، دخترک را زیر چرخش له میکند، اورا از آغوشش جدا نمیکرد...اگر میدانست که دخترک به این زودی به ستاره ها می پیوندد، دستانش را رها نمی کرد...شاید اگر میدانست که حس بدش درست میگوید، زودتر از اینها خودش را به خواب میزد...خودش را به خواب میزد تا هرگز با او دوست نشود...طاقت از دست دادن یکی دیگر را نداشت.

پایان فلش بک!

هوای اتاق گرم و خفه بود.کلافه از جایش برخاست و به سمت پنجره اتاقش رفت.شیشه را باز کرد و سرش را بیرون برد و هوای تازه به پوستش خورد.نور چراغ ها با نسیم ملایم تکان میخوردند و شهر در سکوت فرو رفته بود...سکوت به احترام "گیسو کمند".
-کجایی آریانا؟

فریادش لرزان بود، با این وجود پژواکش از سراسر شهر به گوش رسید...برای لحظه ای از نقطه به نقطه شهر خواب آلود همه اورا صدا زدند.به اسمان چشم دوخت...یعنی آریانایش در کدامین بود؟
-آه...

ستاره ای چشمک زد و مطمئنا به او خندید...رفیقش در میلیون ها سال نوری دورتر از او، روی ستاره ای نشسته بود و به او نگاه میکرد...آسمان شب را دوست داشت، چون میدانست گیسو کمندی از آن دورها هوایش را دارد...بس بود به خواب زدن!



ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۱۰ ۱۰:۵۴:۰۵

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۳۷ جمعه ۳ مهر ۱۳۹۴

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
چشمان تیره اش خالی بودند.. خالیِ خالیِ خالی..
ذهنش خالی تر..

سال های زیادی به دنبال این وسیله گشته بود.. همین قدح سنگی مقابلش.. برای چه؟
در طی این سالها، هربار که از خود می پرسید دلیل قانع کننده ای می یافت. اما حالا که قدح در دستش بود.. با آن چه می کرد؟:)

حرکاتش ارادی نبودند. چوب دستی را به سوی گیجگاهش گرفت و پیش از آن که بداند کدام خاطره را برگزیده، آن را میان قدح اندیشه انداخت، و داخل آن رفت..!

_____

پس از کمی تلاش، دهکده کودکیش را تشخیص داد و چشمانش گرد شدند.
او اینجا چه کار میکرد؟ در میان این همه خاطرات بد..؟

کافه قدیمی " ژانِ پیر" را نگاه کرد، و ردافروشیِ " مادام آلیس" را. به دنبال خودش شاید!
دهکده آفتابی بود و خانم هایی با کلاه های پردار بزرگ و " دامن های پف پفی" سوار بر کالسکه از میدان می گذشتند.

و بالاخره.. " روونای کوچک" آنجا بود..!
پشت بشکه های چوبی آبجو پناه گرفته بود. دستهایش را روی دامنِ آبی رنگش جمع کرده بود، و یک نفر دیگر.. یک نفر با موهای طلایی و چشمانی آبی..
دخترکِ موطلایی هم دستانش را مقابل دامن جمع کرده بود و آن ها را با هیجان در هم می پیچید..

روونا کنجکاو شده بود.. نزدیک تر رفت.. کودکی هایش از نقشه های آینده می گفت..!

کودکی هایش برای دخترک مقابل می گفت: باید بریم سوار کشتیِ مشنگی بشیم! - باورت میشه مشنگا یه چیزایی دارن که رو آب راه میره؟ بدون ورد ها..! -

و بعد ذوق می کرد..
با هیجان می افزود که" نمی رویم مثل آدم های عادی بشویم ها! ما اصلا خانه نمیخریم.. خانه به دوش می شویم! کل شهر های جهان را می گردیم! حتی شهر های مشنگی را..! می آیی بریم زیر پل های بزرگ دنیا نوشیدنی کره ای بخوریم اصلا؟ بیا برویم قایمکی ساز مشنگی یاد بگیریم. من میخواهم کنار رودِ سن ساز مشنگی بزنم! "

و دخترک موطلایی هم میگفت.. میگفت که" موافغم باهات.. ما به هیچ جا تعلغ نخواهیم داشت.. مثل پرنده ها غها میشیم غوونا.. "

روونای کوچک دهن باز می کرد تا سهم بیشتری از نقشه هایش برای آینده را تعریف کند؛ اما نمی توانست..

دخترک مقابلش پرسید: چرا حرف نمیزنی غوونا؟

و روونای کوچک تعریف کرده بود برایش از قوانین نانوشته.. که حس میکند با گفتنِ آرزوهایش آن ها بر باد می روند..


اما روونای بزرگ شده می دانست که چه در سرِ خودِ کوچکترش می گذرد.. تک به تک آن نقشه ها را به خاطر آورد..

و ناگهان.. حسِ خالی بودن بر او چیره شد. سرش گیج رفت. نشست بر روی زمین و با خودش فکر کرد که " چرا اینقدر ناموفق..؟ چرا رویاهاش اینگونه بر باد رفته اند؟ چرا به یک جایی تعلق یافته؟ چرا آزاد نیست و چرا نمی تواند به وطنش برگردد.. - بالای رود سن- و سازِ مشنگی بنوازد؟ "

چشمانش سیاهی رفت.. و درست پیش از اینکه بیهوش شود آرزو کرد" مانند قبل در خوشیِ بی خبری غرق شوم.. هیچ کدامشان را یادم نیاید، ای کاش.."













هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۴:۳۴ جمعه ۲۷ شهریور ۱۳۹۴

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
_باید برم تو.
_نمیتونم این موقع راهتون بدم داخل!
_متوجه نیستی. باید برم تو.
_احتمالا شما هوشیار نیستین...
_چرا هستم! باید برم تو.
_اون الان به استراحت احتیاج داره...
_دقیقا برعکس احمق، اون به یه دوست احتیاج داره! یکی مثل همونی که امروز ظهر فرستادیش داخل فقط چون... چون... خوشگل بود! خوابش نمیبره... صد سال دیگه هم خریت کنین اون خوابش نمیبره چون نه تنها از تو و امثالت بلکه از من و امثالم هم کله شق تره! پس دفتر دستکت رو جمع کن و از سر راهم برو کنار... دختر!

ریگولوس نمیدانست باید نسبت به این واقعیت که یک پرستار بیمارستان را "احمق" صدا کرده چه احساسی داشته باشد، و البته اهمیتی هم نداشت. تمام چیزی که در آن لحظه، درست سه ساعت و نیم گذشته از نیمه شب، زمانی که تک تک در های بیمارستان را بسته بودند و مجبور شده بود توی نور ماه از دیوار بالا بیاید، میخواست، این بود که داخل اتاق ملاقات برود... شاید بخاطر اینکه نمیخواست از لی لی که راهش داده بودند کم بیاورد، و شاید بخاطر اینکه میدانست آملیای بیچاره ی آن داخل نه تنها به خواب احتیاج ندارد بلکه خوابش نمیبرد.

پرستار، برای یک یا دو دقیقه ی کامل به ریگولوس خیره شد. احتمالا در حال در نظر گرفتن احتمالات بود... ریگولوس در آن وقت شب ممکن بود یک دزد، قاتل یا دیوانه باشد. و البته میتوانست هر سه ی این ها را همزمان باشد اما به هدف ملاقات یک دوست آمده باشد... و این آخری، چیزی بود که کمتر از همه ی احتمالات با چهره و حالت ریگولوس همخوانی داشت، و بیشتر از همه حقیقی می نمود.

پرستار، ابرو هایش را آهسته بالا برد... در شیشه ای را آرام باز کرد، و نفس عمیقی کشید.
_زیاد سر و صدا نکنین.
_میکنم.

ده دقیقه بعد

تق.

دخترک درون اتاق، که کاغذ های بیشماری دورش پراکنده شده و همچنان از نوشتن دست نکشیده بود، بسرعت سرش را بلند کرد. بلور های اشک خشک شده روی گونه هایش می درخشیدند.

تق.

تنها یک نفر میتوانست باشد... چه کس دیگری اینطوری در میزد؟! تنها یک تقه ی کوتاه... فرصتی برای شنیدن نمیداد. البته شاید بخاطر این بود که ریگولوس هیچوقت در زدن یاد نگرفته بود.

نفس عمیقی کشید... و با صدای گرفته ای زمزمه کرد:
_بیا تو.

در آهسته باز شد، انگار کسی با نوک انگشت هلش داده باشد. و پسر پشت آن که ظاهرا عجله ای برای داخل آمدن نداشت شروع به وارسی داخل اتاق کرد.

_واو... باید بگم جای وحشتناکی بهت دادن... البته مال من از اینم بدتر بود، یه دفعه دو ماه تو یه اتاق سه در چهار گیر افتاده بودم با یه عده دیوونه که همه فکر میکردن دارم ازشون دزدی میکنم! باورت میشه؟! من و دزدی؟! به من میاد؟!

همان طور که حرف میزد آهسته داخل آمد و روی صندلی کنار آملیا نشست. ظاهرا علاقه ای به گوش دادن نداشت... فقط تند و تند میگفت و میگفت، انگار در طول تمام مدتی که آملیا را ندیده بود تمام حرف هایش یک جا قلمبه شده و الان ترکیده بودند.

_میبینم که لی لی برات وسایل نامه نگاری آورده. اوف... لی لی. از دیزنی لند متنفرم. اگه مجبورم نمیکرد پامو تو اون خراب شده نمیذاشتم، منو نشوندن روی یکی از اون قطارای کوتاه دو چرخ هوایی! و بعد در حالیکه مشغول خوندن اشهدم بودم ازم عکسم گرفتن! و بعد با افتخار نشونم دادن؟! خب اگه یکم منطقی باشیم میبینیم من دیگه نمیتونم مرد باشم، یا جلوی خانواده سر بلند کنم، باید برم بشینم گوشه خیابون جوجه رنگی بفروشم! راستی چرا همه به من میگن شبیه جوجه م؟! البته از نوع بیرنگش، میگن آدمایی که رنگدانه هاشون کمه هوش بیشتری-

نگاهش بطور ناگهانی روی اشک هایی ثابت شد که پی در پی از روی گونه ی آملیا روی ملافه می ریختند. به ناگاه احساس کرد که شاید... بهتر باشد حرف هایش را خلاصه کند. نفس عمیقی کشید... و تمام تلاشش را کرد... اصلا چرا باید این همه مقدمه را میگفت؟! میتوانست بعنوان یک خلاصه ی مختصر و مفید تنها همان جمله ای که تمام این مقدمه را برای رسیدن به آن میخواست طی کند بگوید.

_بخاطر برادرت متاسفم. و میخوام که... خب... ما... ام... من و لی ل-لی لی و... من... و تو... و اینا... همیشه کنارتیم. من... درک میکنم. من خودمم... ام... داشتم همچین چیزی... ولش کن... میدونی خودت. آتیش خیلی... داغه میدونی؟! خیلی... چیزه. فلانه... یه جوریه.

نفس عمیقی کشید... و در حالیکه به سخنرانی کاملا "خلاصه" اش لعنت میفرستاد بسته ی کوچکی را از جیبش بیرون آورد و آهسته روی ملافه ی آملیا گذاشت؛ ملافه ای که کم کم از اشک خیس می شد.

_ام... اینم مارک شکلات مورد علاقمه... و میدونم که برای تسلیت شکلات نمیبرن، من واقعا انقدرام خنگ نیستم... فقط میخواستم... ام... بدونی که من حاضرم بخاطر... دوستام از شکلاتای مورد علاقم بگذرم. میدونی... بعضی آدما می ارزن که شکلاتای مورد علاقتو بدی... اوف... چی دارم میگم...
_نه... جمله ی قشنگی بود... اتفاقا تنها قسمت حرفات بود که ازش چیزی فهمیدم...!

خندید... و آهسته زمزمه کرد:
_خب دیگه شنیدی... دیگه خبری نیست... نمایش تموم شد... دیگه هم چیز لوسی نمیگم... کور خوندی...

هق هق های بی صدای آملیا کم کم تبدیل به قهقهه میشدند، اما این جلوی هجوم اشک هایش را نمیگرفت. در کسری از ثانیه هر دو شروع به خندیدن کردند... گاهی وقت ها زندگی بطرز غم انگیزی خنده دار میشود.

شاید پرستار راست میگفت... آملیا به خواب احتیاج داشت. چشمانش خسته بودند، و کبودی تیره رنگ زیر چشمانش، با لبخندی از ته دل پوشیده و محو شده بود...

زندگی در کل چیز گندی ست. هر روز یک بدبختی به بدبختی هایی که از روز ها و ماه ها و سال های پیش تل انبار شده اند اضافه میشود... اما گاهی وقت ها، اگر در ساعتی که فقط دو نوجوان سرخوش در یک بیمارستان بیدارند و به بدبختی های خود می خندند، بیدار باشی و به دقت نگاه کنی، نور ماه را با تمام سطح چشمانت جذب کنی و به صدای خنده های دو نوجوانی گوش بدهی که هیچ دلیل خاصی برای خندیدن ندارند، میشود دلیل نخوابیدن آملیا را دید... بعضی لحظه ها ارزشش را دارند که بیدار بمانی و تمام و کمال تجربه شان کنی.



_______________________________________________

تقدیم به آملیای عزیزم، تنها کسی که احتمالا تمام نوشته های اون بالا رو میخونه و اگه انقدر سرگرم وراجی بوده که از بین اون همه چرندیاتی که نوشتم نتونسته پیامش رو بگیره باید بگم آرزو میکنم هر چه سریع تر مثل اولش بشه این یکیش، برای دسترسی به باقی پیاما نسخه کامل را خریداری فرمایید
و میخوام بدونی که بعضی آدما ارزششو دارن شکلاتای مورد علاقتو بدی بهشون... البته شما حق نداری بخوریش. صرفا جهت ظاهر سازی بود، شما میذاریشون پشت بوته بنده میام برمیدارم.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ پنجشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۴

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
جلد براق کتاب به او چشمک می زد. چندین بار سعی کرد با پرت کردن حواس خودش، به فنجان قهوه و فرشته های وحی مینیاتوری و حتی باقیمانده وسایل "او" وسوسه کتاب سپید و سیاه را نادیده بگیرد. اما نمی شد! بعد از چیزی حدود سیصد سال، امروز، اینجا و در این لحظه، نادیده گرفتن کتاب، برایش تقریبا غیر ممکن شده بود.

چرا؟ نمی دانست.

دور خودش چرخید، دور میز چرخید، دور اتاق چرخید، دور باغ چرخید. سرگیجه گرفت. ولی حواسش نچرخید که نچرخید. بلاخره تسلیم شد. قلم پر طلایی رنگش را برداشت، لرزش دست هایش را ندیده گرفت و نشست پشت میز میناکاری شده. جلد سپید و سیاه از زیر دستش گذشت و انگشت ها ماند روی کلمه "زندگی".
- من نخوام زندگی خودمو کتابت کنم کی رو باید ببینم؟ آخه این چه دستوریه؟

قلم را چرخاند بین دست هایش و هرجور لعن و نفرین محترمانه ای که در ذهن داشت، نثار عالم بالا و وظایف نفس گیرش کرد. وقت تلف کرد. غر زد. مرکب را عوض کرد و وقتی دید به هیچ طریقی نمی شود از زیر این وظیفه فرار کرد، قلم را روی کاغذ سراند.

"بنام خودم"



کتابچه سرخ، یادگاری است از هر پیغمبری در هر عصر و هر زمان، میراثی است از ازل، کتابت شده با دست های هدایتگران. در 18 ستامبر از سال هایی که ماه ها هنوز نام نداشتند، در خانواده ای که پدری پادشاه و مادری ساحره داشت، صدای جیغی طنین انداز شد. برای تولدی که همه، وارث تصورش می کردند. در انتظار پسری که وظیفه داشت، منتظر تاجش بنشیند.
ولی تقدیر چیز دیگری می خواست.
مادر کائنات دختری به ایشان هدیه کرد.سفید مثل بلور . زیبا ولی شکننده. پادشاه رابرت، ورای همه چیزهایی که به خاطر نداشتن وارث شنیده بود، برای در آغوش کشیدن دخترش بی تاب بود و از سویی می ترسید با بغل کردن نوزاد به او آسیب برساند. مورانیس جوان به دخترش خیره شده بود.
- اون یه ساحره اس.
- از الان می تونی تشخیص بدی؟
- نه اما اینو حس می کنم. اسمشو چی میذاری اد؟
- مورگانا!

چشم های مورانیس ، غرق در سوال همسرش را واکاوی کرد.و پادشاه فقط خندید. زن های کمی وجود دارند که دلشان بخواهد اسم دختر اولشان، "طلوع شب" باشد.ولی مورانیس از همان دسته زن ها محسوب میشد.

- مراقب باش!
.
.
.
.
.
- مراقب مورگانا باش اد. گریه نکن مورگی. چیزی ام نمیشه.

به نظر مورگانا، خواسته ظالمانه ای بود که مادرش به خودش بپیچد و از مورگانا بخواهد گریه نکند. چمن های زیر پای دختر هفت ساله، زرد و پژمرده شده بود . مورگانا از فریادهای مادرش می ترسید. و نمی فهمید چرا مادر معجزه گرش حال خودش را خوب نمی کند. دخترک هفت ساله وقتی دید که صدای جیغ ها قطع شده است به طرف اتاق مادرش دویده بود. وحشت زده و هراسان. خب... باید گفت مورگانا انتظار نداشت یک عروسک سی چهل سانتیمتری زیبا و خواب آلود را در آغوش مادرش ببیند.
- مال من؟

مورانیس علی رغم همه سختی هایش خندیده بود.
- ملینا مال تو. تو مال من!

و مورگانا عاشق آن عروسک کوچک شده بود. از همان لحظه تا آخر عمرش.
.
.
.
.
.
.
- بازشون نمی کنی ؟
کنجکاوانه بسته ای را که پدرش جلوی صورت ظریفش نگه داشته بود قاپ زد. اینکه تمام قصر را دنبال هدیه تولدت، با معماها زیر و رو کنی، باعث می شود فکر کنی که چقدر خاص بوده و مورگانای ده ساله، آنقدر مشتاق بود که به ظاهر زیبای بسته بندی توجهی نکند. با حیرت به پدرش خیره شد
- تیر و کمان؟

ادوارد برای دختر ارشد آغوش باز کرده بود.
.
.
.
- زه رو بکش عقب. دستت باید محکم باشه. اگه حتی یک لحظه بلرزی تیر رو از دست دادی.

ادوارد در سکوت جنگ بین زه کمان و مورگانای ده ساله اش را تماشا می کرد. چند باری مجبور شده بود سرش را بدزد وگرنه دختر پدر را می کشت.سعی کرد مورگانا را آرام کند که صحنه ای میخکوبش کرد.

- بسه دیگه! بهت دستور میدم متوقف شی. ایمپدیمنتا!

ادوارد کلمه آخر را نفهمید. ولی چه اهمیتی داشت وقتی تیر به دستور دخترک گوش کرده و زمین افتاده بود؟
- موراااااااانیس!
.
.
.
.
اگر مورگانا، حتی یک درصد فکر می کرد که به خاطر دستور دادن به تیر؛ باید از خانواده و ملینا کوچولویش جدا شود، محال بود این کار را بکند . ولی خب ... حالا اتفاق افتاده بود، و مورگانا مجبور بود. او هیچ دورنمای ذهنی از آموزش جادو در جایی که حتی نمی دانست کجاست نداشت.
شاید اگر مورگانا می فهمید، این آخرین بوسه او روی دست های پدر است، هرگز تن به رفتن نمی داد.
.
.
.
.
آنقدر یاد گرفته بود که حالا، کلمات و تیرها را با هم رها کند.

- مورگانا؟

کمان را پایین اورد و در ذهنش، کلمات را ترکیب کرد.
- ایزیتور؟ ( استاد پیر)
- دخترکم، آموزش های تو امروز، به پایان رسید... اما من دلم می خواست با اخبار شیرین تری این رو بهت می گفتم.

چیزی در قلب مورگانا فرو ریخت و حفره ای ایجاد کرد که پس از سالها، هرگز ترمیم نشد. می خواست التماس کند " نگو... خواهش میکنم نگو" اما در جنگ با تقدیر، کمتر راهی برای پیروزی هست.
- در آخرین جنگ با کملات، پدر و مادرت....

زجه های مورگانا حرف پیرمرد را نیمه کاره گذاشت. بیست ساله شدن باعث نمیشد پدر و مادرت را کمتر دوست داشته باشی.
.
.
.
.
چشم هایش را که باز کرد، آشناترین غریبه تاریخ جلوی چشم هایش بود.
- لنی؟
- در امانی مورگی!
- بدون اونا؟

خواهر کوچکتر جوابی نداشت.مورگانا، در همان سیاه چال قسم خورده بود انتقام بگیرد.
.
.
.
.
چندصد سال بعد
.
.
.
.
- میخوای بگی به همین راحتی مرد؟
- نه به همین راحتی الیسای جوان.بعد از پدر و مادرم....او تامن من رو هم برد.شاید به همین دلیل، کشتنش من رو ارام نکرد. در میانه جنگ، تنها چیزی که کم داشتم از دست دادن تامن بود. جد تو مرد دلیری بود. اما شریف...شک دارم.

الیسا صورت چروک مورگانا را بوسید. مورگانا حالا حتی در حرکت کردن هم مشکل داشت.
-اه نمیشه از دست این بدن خلاص شد؟ من میخوام راحت راه برم.

رقص یک بوته گل، مورگانا را به شدت به فکر فرو برد.
.
.
.
.
.
.
هنوز با دست جادو می کرد. چوبدستی ها برایش مسخره بودند. یک تکه عصا! با حرکت دست مواد را قاطی کرد. وقتی مخلوط می کرد باید ورد می خواند. وقتی معجون طلایی شد مورگانا تنها یک ملاقه را لازم داشت. باید داغ نوشیده میشد. و مورگانا باید اعتراف می کرد ترسیده.
به نظر می رسید با نوشیدن معجون بی هوش شده باشد. اما دست های کوچک اشنایی روی صورتش بودند.
- ملینا؟
- مورگی....

از جا جست. خیلی سریع، آنقدر که زمین بخورد.
-ملینا؟

دختر کوچک پرید بغلش. مورگانا اول به دست های خودش و بعد به جغد روی میز نگاه کرد و بهت زده گفت:
-هاگوارتز؟ من یازده سالمه؟
.
.
.
.
ورود به مدرسه ای که ساختنش را به چشم دیده بود عجیب به نظر می رسید. و مورگانا نسبت به کلاه احساس غریبی داشت.کلاه روی سرش نشست.
-لیدی ؟

مورگانا لبخند زد.
-پس منو شناختی؟ کدوم دوست؟

به نظر میرسید کلاه می خندد
-اسلیترین.

همزمان با همین جمله بود که مورگانا، نوری را در اطرافش احساس کرد، انگار وجودش را در نور ذوب کرده باشند. و صدایی که در سرش پیچید.
- مبعوثت کردیم برای رسیدن به آنچه که از آن غافلند....برای دیدن سیاهی....برای تغییر گذشته

مورگانا دانست این تایید بعثت گذشته اوست. باید دوباره بر میخاست.
صدای وحی جدیدی، ذهن مورگانا را از کتابت گذشته باز داشت
-بر تو باد ابلاغ آنچه بر تو وحی شده که منجی انها مردی است سیاه و بی مو... و بر تو امروز مبارک باد رسول ما. باشد تا سال هایی طولانی به ابلاغ بگذرانی

مورگانا آیه را به عنوان پایان آن بخش از زندگی اش نوشت و وقتی کتابت تمام شد، به یاد اورد امروز تولد اوست.
لبخندی به لبش نشست. عالم بالا سرش کلاه شیرینی گذاشته بود.


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۶ ۲۲:۳۶:۳۲

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ چهارشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۴

آملیا سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۹ جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۹۸
از زیر گنبد رنگی عه آسمون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 151
آفلاین
دستش را بالا برد و شروع کرد به کشیدن یقه ی ردایش. نمی توانست نفس بکشد. نه دیگر نمی توانست!

-حالت خوبه؟
-هیـــ یکی رو خبر کنید.
-کی رو خب؟
-یکی از اساتید رو. چه می دونیم یکی که بتونه کاری بکنه!
-کبود شد!
-داره می میره.

مردن؟ یعنی او داشت به استقبال مرگ می رفت؟ آری او داشت می مرد! مرگ...

همه در زندگی لحظاتی را دارند که به یاد نمی آوردند چگونه سر کرده اند.
لحظاتی که بیدار مانده اند تا بخوابند، پوزخند زده اند تا هق هقشان شدت بگیرد، سکوت کرده اند تا دردشان تسکین نگیرد و در آخر نفس کشیده اند تا زمانی خاموش بگیرند.
در آن زمانها خاموش ترین جیغها، دورترین کابوسها و سنگین ترین نفسها را کشیده اند. در آن زمانها...
و یکی از آن زمانها، زمان مرگ است!

-حالش خوب میشه مادام پامفری؟
-زنده است؟
-البته که زنده است احمق.
-کبودیش از بین رفت؟
-من...من فکر کردم مرده!
-همه تون ساکت باشید! البته که خوب میشه. باید دیگه کم کم بهوش بیاد.
-اما آخه ... چرا این طوری شد؟ صبح حالش خوب بود.
-وقتی بیدار شد ازش بپرسید...

بیدار شدن؟ یعنی او زنده مانده بود؟ آری او هنوز محکوم بود به زندگی! زندگی...

چیزی بود که خداوند بهمان عطا کرد. زمانی که با لبخند روحش را پاره پاره می کرد و به درون جسم تهیمان می ریخت، امید داشت. امید داشت که ناامیدش نکنیم. امید داشت که زمان برگشت با آغوش باز به استقبالمان بیاید و ما هم با تبسم به سمتش روانه باشیم. امید داشت. امید...

-حالت خوبه؟
-آملیا...می خوای چیزی بگی؟
-بچه ها فکر کنم نیاز به یکم تنهایی داره.
-اما آخه چرا این طوری شدی؟
-داشتیم از نگرانی می مردیم!
-آملیا نمی خوای حرف بزنی؟

حرف زدن؟ مگر می شد حرف زد؟ آری او می توانست سخن بگوید! سخن...

باعث می شود دوستت داشته باشند، دوستشان داشته باشی. باعث می شود گله و شکایت کنند و باعث می شود گله و شکایت کنی. باعث می شود بخندی، بغض کنی. حرف زدن را می گویم. گاهی حسرت می خوری که چرا چیزی را گفتی و گاهی حسرت نگفتن را می خوری. نگفتن!
او نمی توانست چیزی بگوید. خسته بود. خسته بود از حرف زدن، لبخند زدن، گریه کردن، امیدوار کردن و ناامید ساختن. لبانش تکان نمی خورد. دستانش توان حرکت نداشت و چشمش از باز ماندن درد می کشید.


-مادام خواهش می کنم من دوستشم! باید ببینمش.
-این وقت شب؟
-مادام خواهش می کنم. بچه ها می گفتن هیچی نگفته. من باید بفهمم چی شده! خواهش می کنم!

با اکراه گفت:
-باشه. ولی فقط ده دقیقه. خیلی هم اذیتش نکن. معلومه از توی شوک در اومده.
-چشم.

و به سمت دخترک دوید و کنار تختش نشست.
دستان آملیا را در دست گرفت و از سرد بودن دستانش دوستش لرزید. آب دهانش را قورت داد و به آرامی زمزمه کرد:
-من...من می دونم شاید نخوای بگی ولی...

دستان یخ زده اش را با شدت از میان دست دوستش بیرون کشید. سرش را چرخاند و چشمان قهوه ای اش را به چشمان روشن لیلی دوخت. همیشه حسرت داشتنشان را خورده بود. همیشه!

انگشت باریک و کشیده اش را بالا برد و به نامه روی میز اشاره کرد. زیر پارچ آب جاسازی شده بود. در حقیقت جاسازی کرده بود.

لیلی با ارامش در حالی که سعی می کرد همه کارها را به آرامی پیش ببرد، نامه را بیرون کشید. با دستانی لرزان پاکت پاره پاره شده را کنار زد و کاغذ خیس زیرش را لمس کرد.
نگاهی زیر چشمی به دوستش انداخت ولی آملیا در دنیای دیگری بود. جای دیگری پیش کس دیگری!

کاغذ را بی صدا با کرد و شروع به خواندن کرد که صدای لرزان سوزان را شنید.
-بلند بخوان.

آب دهانش را قورت داد و بلند خواند.
-بیست و یک ستامبر. ساعت یازده شب. دوشیزه آملیا بونز، من جاناتان الک این نامه را به دستور پدرتان برایتان می نویسم. متاسفم که این خبر را به اطلاعتان می رسانم ولی همان طور که همه حدس می زدند، لاشه ی سوخته ای که چند هفته پیش زیر خرابهای خانه سوخته قدیمی پیدا شده بود، برای برادر بزرگتان اندرو بوده است. به دستور پدرتان مراسم خاکسپاری وی پس فردا انجام خواهد شد. لطفا خود را برای بازگشت به خانه آماده سازید. ارادتمند شما، جاناتان الک.

و ساکت شد.

سکوت کلمه دلنشینی است. سکوت به آدم فرصت فکر کردن می دهد، و فرصت بغض کردن را، و گریه کردن را، و در آخر فرصت آماده شدن برای ادامه زندگی را.


ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۵ ۱۶:۵۰:۲۴

من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸ جمعه ۲۰ شهریور ۱۳۹۴

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۳ یکشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۰ پنجشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۲
از از تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
به عمارت رو به رویش خیره شده بود.عمارتی کوچکتر از عمارت خودشان ولی بسیار با ابهت تر و ترسناک تر.
هنوز یک ساعت نشده بود که جای علامتش سوخته بود و لرد سیاه او را احضار کرده بود!
از تصور این که تا چند دقیقه دیگر لرد سیاه را ملاقات میکرد به خود لرزید.بار اولش نبود که لرد سیاه را میدید لرد اکثر اوقات در عمارت مالفوی ها بود ولی هنوز از لرد سیاه وحشت داشت.

سعی کرد بر ترسش غلبه کند.قدمی جلو رفت و در زد.
چند ثانیه طول کشید تا بلاتریکس لسترنج با موهای وزوزیش در را باز کرد.
-دراکو!چرا دیر کردی؟میدونی که ارباب از دیر کردن متنفرن!دفعه ی قبل هم دیر کرده بودی! حالا بیا تو و منتظر باش تا ارباب اجازه بدن که به اتاقشون بری!

بلاتریکس از جلوی در کنار رفت و دراکو داخل شد.
سالن عمارت بر خلاف همیشه تقریبا خالی بود و تنها چند مرگخوار در آن بودند.
در گوشه ای آرسینوس جیگر و پدر دراکو سیوروس اسنیپ مشغول صحبت درباره مدیریت بوند.
گوشه ای دیگر هکتور سرگرم هم زدن پاتیلش بود.و بالاخره دراکو , رودولف را دید که مشغول بازی کردن با قمه هایش بود.
دراکو به سمت پدرخوانده اش دوید تا پیش او بنشیند اما پایش به چیزی گیر کرد و محکم زمین خورد!

-اهای دیلاق مگه کوری؟

دراکو برگشت و به فیلیت ویک نگاه کرد.
-پروفسور شمایین؟ببخشید!ندیدمتون!

دراکو میخواست از جایش بلند شد که دوباره چیزی شد راهش شد و زمین خورد.

-دراکو چرا اینقدر زمین میخوری؟
-آرسینوس میشه مثل اجل معلق بالا سر من سبز نشی؟

آرسینوس پوزخندی زد.
-نچ

آرسینوس خم شد و به دراکو کمک کرد تا از جایش بلند شود.

-دراکو؟این جا چیکار میکنی؟نکنه دوباره منو میخوای؟نمیدم!دفعه ی قبل که منوم رو پاره کردی به زور درستش کردم!دیگه بهت نمیدمش!

دراکو به سیوروس نگاه کرد.
-نه سیو!ارباب احضارم کردن!ظاهرا باهام کار دارن!چرا دود میکنی خب؟
-ارباب احضارت کرده؟واقعا؟حتما کار مهم باهات دارن!ظاهرا کم کم دارن بهت اعتماد میکنن!20 امتیاز از گریف به خاطر خوش حالی من کم میشه!

آرسینوس:

درست در لحظه ای که سیوروس میخواست 10 امتیاز دیگه هم از گریف کم کند صدای نخراشیده ی بلاتریکس بلند شد.
-دراکو برو اتاق لرد!تعظیم فراموش نشه!مثل اوندفعه یادت نره تعظیم کنیا!

دراکو به سرعت به سمت طبقه ی بالا و اتاق لرد رفت و در زد!
صدایی آرام و در عین حال پر ابهت از داخل اتاق به گوش رسید!
-بیا داخل دراکو!

دراکو دستیگره ی در را به سمت پایین کشید و در با صدایی باز شد.
دراکو تعظیم بلندی کرد!
-میتونی راحت باشی دراکو!

دراکو از لحن نیمه مهربان لرد سیاه تعجب کرد.تا به حال لرد با او این گونه صحبت نکرده بود!
-دراکو میخوام وظیفه ی مهمی بهت بدم!تو باید...
-بله ارباب.با کمال میل....
-کروشیو دراکو وسط حرف من نپر بچه جان!
خب میگفتیم چند وقتیه که رفتارمرگخوارا تو تالار اسلیترین عجیب شده.انگار دارن کارای مرموزی انجام میدن.تو باید هر کاری که میکنن رو به من گزارش بدی و نذاری کسی متوجه بشه تو جاسوس منی حتی سیوروس هم نباید بفهمه!

دراکو با این فرمت به لرد خیره شده بود!او جاسوس لرد شده بود!این کم چیزی نبود!
-چشم ارباب!کوچک ترین کارهاشون رو گزارش میدم!ارباب ابر کروشیو میزنید حالا؟
-من که تازه به تو کروشیو زدم!برو بیرون بچه! برو بیرون!

و دراکو با طلسمی به بیرون اتاق پرتاب شد.دراکو خوش حال بود!حالا او هم وظیفه ای بر عهده داشت!




ویرایش شده توسط دراکو مالفوی در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۰ ۱۸:۲۴:۳۷

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.