هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۳:۵۶ چهارشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۴

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ جمعه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۵
از (او) تا (او) با (او)...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 204
آفلاین
دوئلــــــــــــــــل:
ایلیِن VS گیبن

سوژه:معجون!
نکته:تمام این ماجرا ساخته و پرداخته ذهن نویسنده میباشد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

راز انقراض نسل دایناسور ها!


درسالهایی بسیار بسیار دور دست،موجوداتی وجود داشتند به نام:دایناسور ها که پس از مدتی با به وقوع پیوستن حادثه ای نامعلوم و مرموز به یکباره نابود گشتند و هنوز هم که هنوز است،تمامی دانشمندان ماگل در این تکاپو اند که طی تحقیقات و جستجو های بیشمار،موفق به کشف چنین راز نهفته ای شوند!اما برای وصف نتیجه تمام جستجو هایشان تنها یک جمله را میتوان گفت:
زهی خیال باطل!
دلیل انچه که در چند میلیمتر بالاتر از همین خط گفته شد،اولا ان است که تا کنون هیچ مشنگی بر این باور نبوده که دنیای جادوگری کجا و چگونه و با چه مسلکی پابرجاست یا حتی وجود دارد،دوما براساس نوعی منطق مشنگی که به ان فلسفه مشنگی میگویند،همه چیز بر پایه انچیزی پا برجاست که دلیلی توام با منطق داشته باشد.
و دلیل اصلی این امر ان است که هیچیک از این موجودات توانایی درک منطق در دنیای جادوگری را نداشته و ندارند و نخواهند داشت!
انها هیچوقت نخواهند فهمید که اولین انسان جادوگر خیلی زود تر از انسان ماگل وجود داشته است!
چرا که حداقل تصور یک مشنگ از شخصی به اسم جادوگر،شخصی است با ویژگی هایی مانند:یک چوبدستی با پیکان ستاره در یک دست،شنل بلندو یک کلاه بوقی با طرح ستاره دار!یا در اغلب مواقع:فردی با دماغی دراز!سوار بر یک جاروی پرنده با قهقهه هایی خوفناک که عموما در شب هایی مثل هالووین در دنیای مشنگی از ان یاد میشود!
و حداکثر درک یک مشنگ از جادوگران،افرادی گاه کریه المنظر است که با ورد هایی خبیث و شیطانی سرکار دارد و عموما با موجوداتی همچون:اژدها،جغد،خفاش،دیو ها و غول ها سر وکار دارد.
درحالی که دریچه ای که در دنیای جادوگری حتی در مبحث دایناسور ها درباره ان بحث میشود بسیار اشکار شده تر از انچیزی است که حاصل سالها تلاش میلیون ها دانشمند ماگل است.
اکنون،کیمیا گران و دانشمندان دنیای جادوگری با به کار گیری ابزاری چون زمان برگردان و بسیاری از روش های بدست امده ازفیزیک جادوگری و همینطور با توجه به باور ها و اعتقادات مردم کهنسال و افسانه ها براین باورند که پایه و اساس نابودی دایناسور ها به اولین معجون ساز تاریخ جادوگری و کره زمین ارتباط دارد!
اولین معجون ساز با نامی نامعلوم،طبق نظریه ها در دورانی مصادف با دوران دایناسور ها میزیست،وی تنها ادمیزاد موجود در چنین عصری که به عصر(نامعلوم الحالِ نامعلوم الزمان)معروف بود میزیست،عصری که دانشمندان دنیای جادو به تازگی انرا کشف کرده اند.وی جادوگری بود که موفق به کشف دانشی به نام معجون سازی شد اما تنها یک اشتباه وی موجب نابودی نسل دایناسور ها شد...
*******************
باد اتش سرد خود را مدام بر بدن نیمه عریان انسان نخستینِ ریشوی موپشمکو میکشید.
انسان نخستین ریشو،برای انکه گرم شود،ریش خود را که چندین متر طول و عرض داشت دور خود میپیچید و به جز ریش،لباسی نداشت که بپوشد.
او سردش بود و ریش هایش برایش لباس گرمی نبودند و او همچنان همچون مرغ پرکنده ای میلرزید.(نخند مطلب احساسیه!)
انسان نخستین از ترس انکه دایناسور ها اورا نخورند پایش را از غارش بیرون نمیگذاشت.و برای یافتن غذا مستقیم در اولین حوضچه گلی که پیدا میکرد شیرجه میزد و برای استتار برگ ها و میوه ها را به ریش خود اویزان میکرد که مانند درختی جلوه کند.او این کار را بسیار با مهارت انجام میداد به طوری که اگر کسی از ما اورا میدید تصور میکرد یک درخت کریسمس کج و معوج در حال حرکت است.(بدین ترتیب اولین استتار بشری اینگونه اغاز شد)
وی میوه ها را به ریش خود متصل میکرد و هنگام گرسنگی انها را از ریش خود میچید و میخورد،بنابراین تنها ماهی یک دفعه از غار بیرون می امد.
وی که به قدرت جالبی در درون خود پی برده بود،این اواخر پایش را بیشتر بیرون غار میگذاشت.زیرا او دیگر مجبور نبود که برای چیدن میوه ها ریش خود را به طرف انها پرت کند و انها را برزمین بیندازد و اکنون خیلی راحت انها را با چشم برزمین می انداخت.
مرد ریشو دست خود را به طرف ریش هایش برد اما چیزی برای خوردن نیافت.
ناخود اگاه چشمش به علفی افتاد و با این حالت به سمت انها دوید.
مشتی از علف هارا کند و با اشتها شروع به خوردن کرد.
ناگهان مزه علف ها که به دهان بزی انسان موپشمکو شیرین امده بود جرقه ای را در ذهن او ایجاد کرد.
چطور است یک معجون بسازد؟
مرد موپشمکو مدت ها بود که با مخلوط کردن هرچیزی که دم دستش می امد اعم از:سنگلاخ،شن و ماسه،علف،چشم اژدها،موی دماغ و ریش و تفاله میوه ها و وارد کردن نیروی جادویی به انها تلاش میکرد معجونی بسازد تا بلکه بتواند از شر این ریش ها خلاص شده و ریش های جدیدی بر صورت خود برویاند.

چندی بعد:

مرد ریشو هر انچه را که دم دستش بود را در سنگی گودی شکل ریخته بود و مدام انرا هم میزد و هم میزد.
سپس مرد ریشو معجون را اندکی چشید.ابتدا سپس و انگاه که شد،کاسه معجون را از پنجره غار به بیرون پرت کرده(چیه؟حتما میخوای بگی پنجره اختراع نشده بود اره؟نخیر!اصن من میگم پنجره اختراع شده بود اونم دوجداره اش!به قول ورونیکا:عاااااااااااا!!!) و سپس شروع به کوباندن چماق به سر خود کرد که انهمه زحمتش برباد رفته است.

در همین حین:

کاسه سنگی رفت و رفت و رفت و رفت تا انکه درست در رودی در ان نزدیکی فرود امد و تمام محتویات ان در رود ریخت.
معجون همراه با رود رفت و رفت و رفت تا انکه به برکه اصلی رسید.
در برکه اصلی نیز رفت و رفت و رفت تا انکه به دریا وارد شد.
معجون به دلیل خاصیت جادویی که داشت در تمام اب دریا پراکنده شد.
در همین حین دایناسور های دریایی که از اب دریا تغذیه میکردند ابتدا به رنگ سبز،سپس زردسپس بنفش و سپس سیاه در امده و جان به جان افرین تسلیم کردند.
و دایناسور های دیگر که از لاشه انها تغذیه میکردند نیز به همان صورت تغییر شکل داده و سپس همگی مردند
اب دریا که به زمین نیز نفوذ کرده بود به صورت مواد معدنی وارد گیاهان شد و دایناسور های گیاه خوار نیز به همین ترتیب دار فانی را وداع گفتند.
و همچنان این روند ادامه یافت...
تا انکه سرانجام وارد ریش مرد موپشمکو شد و این مرد نیز بر اثر خوردن میوه از ریش خود جان به جان افرین تسلیم کرد.
و همه اینها به خاطر جادوگر معجون سازی بود که معجون را با بی توجهی داخل رودخانه ریخته بود...








ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۱ ۱۴:۳۰:۵۶

eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵ جمعه ۶ آذر ۱۳۹۴

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
سوژه‌ی دوئل خودم با خودم! خودم هم سوژه رو برداشتم! سوژه خوب بود! اگه گفتین کی برنده می‌شه؟!


*سنگ زندگی مجدد*


می‌دانید، مردن چیز خیلی عجیبی‌ست. لازم نیست این را من به شما بگویم تا بدانید. شاید هم ندانید به هر حال. شاید هم به نظرتان مردن هیچ چیز عجیبی نباشد. آدم‌ها می‌میرند و می‌روند. کجایش را کسی نمی‌داند. شاید جای خاصی هم نروند. شاید فقط یک روز تمام شوند. مثل نغمه‌ی ملایم ویولنی که اندک اندک اوج می‌گیرد و فرو می‌نشیند و به پایان می‌رسد. نُت‌های موسیقی کجا می‌روند؟ "دوستت دارم"های یواشکی کجا می‌روند؟ گربه‌های وفادار ِ مغرور کجا می‌روند؟ لبخند آدم‌ها کجا می‌رود؟

کسی نمی‌داند. ولی هنوز هم مردن چیز عجیبی‌ست. نُت‌های موسیقایی کلماتشان می‌رود. "دوستت دارم"های یواشکی‌شان می‌رود. گربه‌های وفادار مغرورشان می‌رود. لبخندشان..

آخ..

که لبخندشان می‌رود..

و دیگر برنمی‌گردد..
****

- کیو می‌خوای زنده کنی؟
- چیو؟
- چی چیو؟
- علامت سؤال نداشت. گفتم چیو.
- مگه "چی" رو هم می‌شه زنده کرد؟
- پس به چه درد می‌خوره این لامصب اگه نمی‌تونه "چی" رو هم زنده کنه؟!

لگد زد.
سنگ جلوی پاش پرید و اونورتر فرود اومد.
دیوونه‌سازی که بغلش نشسته بود، با حالت ترّحم‌طوری نگاش کرد.
- "چی"ها نمی‌میرن که بخوان زنده بشن بنفش.

عصبانی شد یهو.
- تو حق نئاری به من بگی بنفش! هیشکی جز لردک به من نمی‌گه بنفش..

لباشو ورچید. نه. اصن خودآگاه نبود. لباش یهو لرزیدن و ورچیده شدن. با تموم شجاعتی که توی خودش داشت، هرچی تو دلش مونده بود رو بیشتر قورت داد تا پایین و پایین‌تر بره.
- لردک می‌گف. من می‌خندیدم بعدش.. نه.. نمی‌خندیدم. این گوشه.. اینجا..

دستش رو گذاشت رو قلبش. هی بیشتر قورت می‌داد و مث فنری که فشارش بدن، هی محکم‌تر برمی‌گشت بغض لعنتی.
- اینجام.. یه چیزی می‌شد.. یه چیزی گرم می‌شد و می‌لرزید.. یه اتفاقی میُفتاد.. دیه نمیُفته.. من یه عالمه دوسِش داشتم.. انقـــــد..

دستاشو تا جایی که می‌تونست کشید.
- همه رو.. می‌دیدم یه طور خوبی بودم.. ورنی بود مثلاً.. یا سیب و سینوس.. بهشون اسم می‌دادم وختی یه چی دیه بودن.. دوسشون داشتم.. الان خالیه.. جای دوس داشتنم خالیه دیوونه.. رفته..

لب پایینش آویزون شد و یهو چشماش پُر شدن از اشک.
- اگه سنگ مُرده زنده کُن نمی‌تونه خالی منو زنده کُنه، به چه درد می‌خوره پَه؟..

دیوونه نگاش کرد. آروم. پیش اون تنها جایی بود که باشلقشو می‌نداخت و صاف خیره می‌شد به چشماش. از روز اول هم همینطوری شروع شد.
- برو.

نفهمید.
- چی؟

دیوونه‌ساز همونطوری آروم تکرار کرد:
- برو.

ویولت مثل این که بالاخره فهمید. صورت دیوونه کج شد. انگار داشت سعی می‌کرد لبخند بزنه که خب تلاش وحشتناکی از آب در اومده بود. هرکس دیگه‌ای با نگاه کردن به صورتش جیغ می‌زد و فرار می‌کرد، یا بهتر و سریع‌تر از اون، زهره‌ش از ترس آب می‌شد و ایستاده، می‌مُرد. ولی دختری که جلوش وایساده بود؟

راستشو بخواین، همین واسه‌ی اون کافی بود. همین که یکی رو داشت که کنارش وایمیساد. که بهش نگاه می‌کرد.
یادش اومد..
قدیم‌ترا..
که بهش لبخند می‌زد..
- سنگ مُرده زنده کُن به دردت نمی‌خوره ویولت. برو.

اخماش رفتن تو هم، ولی قبل از این که چیزی بگه، دیوونه حرفشو برید:
- تو منو دوس داری. همین کافیه برام.

یه صدایی از خودش در آورد که احتمالاً باید خنده می‌بود. کسی چه می‌دونه؟ دهنش یه کم باز شد و صحنه‌ی به شدّت ناخوشایندی رو به نمایش گذاشت. ولی ویولت صورتشو برنگردوند.
- همه لیاقت دارن که دوس داشته شن.

دیوونه سرشو خم کرد.
- نمی‌تونم بگم درسته. به هر حال من دیوونه‌سازم. ولی من دوست داشته شدم. نه؟

بعد یه مکث، باز آروم گفت:
- من می‌شم سنگ ِ مُرده زنده کُن ِ خنده‌ی تو..
****

تا به حال به این فکر کرده‌اید که شاید تمام داستان یک استعاره بود؟ شنل نامرئی یک استعاره بود.. سنگ زندگی مجدد یک استعاره بود..

ابر چوبدستی یک استعاره بود..

و دیوانه‌سازها..
آنهایی بودند که دوست داشتنشان سخت بود..
ولی لیاقت دوست داشته شدن را داشتند..

تا به حال فکر کرده‌اید تمامشان آن بیرونند؟
یا..
در واقع..
تا به حال فکر کرده‌اید تمامش..
درون ِ شماست؟..

و تازه می‌دانید چیست؟
ما برای جادو کردن به هیچ چوبی بند نیستیم!..


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۸:۳۹ چهارشنبه ۴ آذر ۱۳۹۴

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
ریگولوس بلک

vs
مورگانا لی فای


از نظر علمی، آدم ها به سه دسته تقسیم میشوند.
دسته ی اول، کسانی که از نظر جسمی عقب افتاده هستند.
دسته ی دوم. کسانی که از نظر فکری عقب افتاده هستند.
و دسته ی سوم که از همه مهم تر است. کسانی که عقب افتاده نیستند. این گونه از افراد، در واقع از همه نظر عقب افتاده هستند.

و اگر در یک ظهر یکشنبه ی لعنتی و داغ در حالیکه قهوه ات سرد شده است و تختت بهم ریخته است و بوی جوراب اتاق کرایه ای ات را که کرایه اش عقب افتاده برداشته است و هزاران بدبختی دیگر در اطرافت غوطه میخورد، یکی از افراد بسیار مهم دسته ی بسیار مهم شماره ی سه باشی که با پریدن یک قلنبه گچ از سقف در گلویش از خواب پریده است، از فرط خفگی به رنگ دانه های انار تغییر رنگ داده و به شکل گوریل انگوری در آمده است، احتمالا میتوانی با تک تک سلول های بدنت احساس کنی که زندگی برای دسته سه ای ها چندان هم راحت نیست، بخصوص یکشنبه ها.

یکشنبه ها هم درست مثل باقی روز های هفته از همان اول بوجود آمدنشان روز چرتی بوده اند... البته آن حوری عزیزی که در حال حاضر زیر درخت لم داده در دهان مرلین انگور می اندازد مسلما با این نکته موافقت کامل ابراز نخواهد کرد، چرا که تنها زمانی میتوانی زندگی را احساس کنی که تا گردن زیر بدبختی های آن غرق شده باشی. تنها زمانی میتوانی بطور کامل زندگی را احساس کنی که "ریگولوس" باشی. البته شاید بهتر باشد ریگولوس ریگولوس هم نباشی... تا کمر مثلا ریگولوس باشی. چرا که ریگولوس اصلی آن روز بطرز وحشتناکی تا خرخره ریگولوس شده بود.

نیم ساعت بعد

صدای قدم های دوان دوان فردی که بنظر نمیرسید اصلا توجهی به وزن آهنگ قدم هایش داشته باشد، بطرز ناموزونی درون راهروی طویل و تاریک منتهی به دفتر زندانبان طنین می انداخت... اگر از جایی که سوسک کوچک و قهوه ای رنگی درون یکی از درز های دیوار پناه گرفته بود نگاه میکردی، صدا را می شنیدی که نزدیک و نزدیک تر میشود و سپس هیکل باریک و بلندی را می دیدی که کتش پشت سرش به احتزاز در آمده با تمام قدرتش می دود. سپس صدای پا ها دور و دور تر میشد و با صدای تلق باز شدن در اتاق زندانبان و سپس با فاصله ی کمی صدای شترق بسته شدن آن، تعقیب و گریزی که تنها یک نفر را درگیر کرده بود پایان می یافت... و این احتمالا زمانی بود که ریگولوس بلک، معاون وزیر سحر و جادو، به اتاق زندانبان رسیده و با عجله خود را به داخل پرتاب کرده بود.

_دیر کردی ریگولوس.

دیر شده بود... ریگولوس خودش هم این را میدانست، ساعتش به اندازه کافی به او یادآوری کرده بود. تنها چیزی که در آن موقعیت نیاز نداشت یادآوری های سرزنش آمیز وزیری بود که در اتاق زندانبان چتر شده باشد. نفس عمیقی کشید... و زمزمه کرد:
_میدونم. اون... کجاست؟

مردمک چشمانش برای یک ثانیه لرزیدند... و بسرعت اضافه کرد:
_خودم تنها میرم.

آرسینوس لبخند زد... بنظر میرسید از مدتها پیش تک تک کلمات ریگولوس را انتظار میکشیده است. نفس عمیقی کشید... زمزمه کرد:
_سلول شماره ی سیصد و سیزده.

ریگولوس با شنیدن شماره ی اتاق خودش در پاتیل درزدار، برای لحظه ای چشمانش را بست و البته با تجسم وضعیت افتضاح اتاق و بوی جورابی که در آن پیچیده بود چشمانش را سریعا باز کرد. برگشت... و به سمت در رفت.

فلش بک

_تو میتونی... تو میتونی! هیچکس نمی فهمه... فقط یه دقیقه ست! حتی لازم نیست بهش دست هم بزنی... فقط برو تو اتاق وزیر... و یه کاری کن که آژیر ها صدا بدن و بعد از پنجره بپر پایین... نقشه رو که یادته... آره؟ آره؟! اونا هیچوقت نمیفهمن که تو بودی... لی فای رو دستگیر میکنن...

صدای پچ پچ های پسر جوانی که با مرد میانسال روبرویش صحبت میکرد، در کوچه ی خلوت و تاریک پشت ساختمان وزارتخانه پیچید. نفس عمیقی کشید و با صدایی لرزان ادامه داد:
_اگه خطر شناخته شدنم نبود خودم انجامش میدادم... تو حرفه ای هستی... چقدر مسخره بازی در میاری؟! پول خوبی گیرت میاد... هر چیز دیگه ای هم گیرت میاد! مدارک علیه تو نیست... علیه منم نیست... همه چی از قبل علیه لی فای تنظیم شده... به من اعتماد کن!

پسر جوان، موهای مشکی رنگش را از روی چشمان درشتش کنار زد و سنجاق اسمی را که بهمراه نشان معاونتش روی سینه اش چسبانده بود، آهسته درون جیبش گذاشت. مرد روبرویش بدون هیچ حرفی به سمت وزارتخانه شروع به دویدن کرد، و طولی نکشید که از پنجره ی بزرگ ضلع شرقی داخل رفت.

چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای آژیر های خطر همچون سیلی تمام کوچه را در خود غرق کرد و چراغ ها روشن شدند. ریگولوس بلک، در حالیکه نشان معاونتش را هم کنده بود و کنار برچسب اسمش در جیبش انداخته بود، به سمت انتهای کوچه شروع به دویدن کرد. چشمانش برق میزدند... این بلایی بود که سر کسانی می آمد که سعی داشتند در کار ریگولوس بلک دخالت کنند. از پشت سرش، سوسک قهوه ای رنگ کوچکی تحت تاثیر ضربات محکم قدم هایش از دیوار جدا شده روی زمین افتاد.

پایان فلش بک

در با صدای قیژ باز شد و باریکه ی زرد رنگی از نور پس از آن آهسته روی زمین خزید و از مچ پاهای زنی که روی صندلی نشسته بود و با چشمان درشتش به ریگولوس نگاه میکرد، بالا رفت. ریگولوس بدون هیچ حرفی داخل رفت، و روبروی مورگانا نشست. در چشمان او خیره شد... و بی مقدمه شروع کرد.
_تابحال دقت کرده بودی که... آینه نفاق انگیز و دیوانه ساز ها دقیقا برعکس همدیگه عمل میکنن؟!
_فکر میکردم فقط خودمم که بهش توجه کردم.

چیزی درون مورگانا او را وادار کرد که به ریگولوس جواب بدهد... پیش تر بارها با خود و با آرسینوس عهد بسته بود که زمان بازجویی، جواب هیچ یک از حرف هایش را ندهد. نقشه باید طبیعی بنظر میرسید... باید بنظر میرسید که مورگانا واقعا زندانی است... باید بنظر میرسید او ست که در شرف اعدام است، نه ریگولوس. اما حالا که زمانش فرا رسیده بود... بنظر میرسید حرف های ریگولوس مثل گرگ هایی هستند که اگر جوابشان را جلویشان پرت نکنی به سمتت هجوم آورده قلبت را از هم می درند.

ریگولوس لبخند زد و آهسته با انگشتان دست راستش روی میز فلزی و سرد ضرب گرفت.
_میدونی... اگر یه دیوانه ساز رو بذاریم جلوی آینه ی نفاق انگیز، دیوانه ساز آینه رو به یاد دیوانه ساز های دیگه میندازه... و آینه، آینه های دیگه رو نشون میده...

مورگانا کم کم داشت گیج میشد... تمام تلاشش را یک جا جمع کرده بود که درست مثل یک زندانی رفتار کند، نه یک مامور ساواج که بطور نمایشی دستگیر شده تا ریگولوس بلک را به زندان بکشاند. نقشه نباید لو میرفت... مورگانا باید وانمود میکرد که نمیداند برای چه دستگیر شده. باید وانمود میکرد ریگولوس موفق شده اقدام به قتل خود را گردن او بیندازد.
_هدفت از تمام اینا چیه بلک...؟
_فقط میخوام ببینم تو دقایق آخر عمرت نسبت به چرت و پرت چه واکنشی نشون میدی... نپرسم؟! میدونی مورگانا... آدما تو دنیا سه دسته ن. دسته ی اول... کسایی که اشتباهات خودشون رو گردن دیگران میندازن... دسته ی دوم... کسایی که اشتباه نمیکنن. و دسته ی سوم که اتفاقا خیلی هم مهمه! کسایی که تاوان اشتباهات دیگران رو پس میدن. دسته ای که اشتباهش رو قبول کنه وجود نداره مورگانا...

مورگانا اخم کرد... عزم راسخ ریگولوس در به رخ کشیدن حکم اعدام او بدون محاکمه، هر لحظه بیش از پیش دلش را خنک میکرد چرا که او میدانست کسی که قرار است اعدام شود خودش نیست. لبخند زد... و بی اختیار میان حرف های او زمزمه کرد:
_میشه این سوالات رو از خودت بپرسی و واکنش نشون بدی...؟! چون منم کم کم دارم کنجکاو میشم!

صدای ریگولوس آهسته و آهسته تر شد و به زمزمه ای تبدیل شد...
_من بودم که میخواستم آرسینوس رو بکشم مورا.

مورگانا لبخند زد... نفس عمیقی کشید و موهایش را با حرکت شانه اش به عقب راند.
_تو درست میگی بلک... آدما سه دسته ن. کسانی که اشتباهات خودشون رو قبول میکنن... کسانی که اشتباهاتشون رو گردن دیگران میندازن... و دسته ی سوم که از همه مهم تره... کسانی که اشتباهات دیگران رو به گردن میگیرن، فقط به این خاطر که بلد هستن از اشتباهات دیگران علیه اونا و به نفع خودشون استفاده کنن. دسته ای که اشتباه نمیکنه نداریم ریگولوس... می بینی؟!

این جملاتش کاملا خارج از نقشه بودند... اما اهمیت نمیداد. همین که ریگولوس دهانش را باز کرد تا یکی از همان جملات قصار و ماندگارش را بپراند که حتی خودش هم معنای نصفشان را نمیدانست، درست همان طور که مورگانا انتظار داشت در با صدای گوشخراشی از لولا کنده شد و سرمای تند و تیزی به اتاق هجوم آورد... دمنتور ها تنها منتظر اعتراف آهسته ی ریگولوس بودند. مردمک سیاه رنگ چشمان ریگولوس همانطور که از وحشت لبریز میشد، بسرعت روی دیوار های سنگی ای متمرکز شد که یخ می زدند. زمانی که چشمان ریگولوس به روی ترسناک ترین خاطراتش بسته شد، برق عجیبی درون آنها میدرخشید که میتوانست انعکاس بلور های یخ و یا انعکاس شراره های خشم درونش باشد. کاش به سوالات خود جواب داده بود.

فلش بک

شب هایی در زندگی هر انسانی وجود دارد که باعث میشوند احساس کنی دلت نمیخواهد صبح فرا برسد... شب هایی که همه چیز بطرز عجیبی بی نقص بنظر میرسد. هر چه فکر میکنی مشکلی پیدا نمیکنی که به خودت آویزان کنی و توی سرت بکوبی اش... هر چه میگردی دلیلی برای ناراحتی نداری. و همه میدانند که با فرا رسیدن صبح تمام این فراغ بال بسرعت به پایان خواهد رسید. دلت نمیخواهد صبح شود... دلت میخواهد عقربه های ساعت را بگیری و سر جایشان محکم نگهشان داری. دلت میخواهد در همان یک شب تمام کار هایی که آرزویشان را داشته ای انجام دهی و سپس بمیری تا صبح لعنتی را نبینی... بعضی مواقع در زندگی تمام انسان ها وجود دارد که دلت میخواهد همان جا بمیری و حداقل بتوانی بگویی زندگی "خوبی" داشته ای. دلت میخواهد بمیری و تلفن را جواب ندهی... بمیری و در را باز نکنی.

با صدای زنگ در از جا پرید.
درست زمانی که اولین پرتو های نقره ای رنگ و مات آفتاب صبحگاهی به سختی از میان قطرات بی شمار باران که آسمان لندن را پر کرده بودند راهشان را باز کرده از پنجره داخل آمدند، صدای گوشخراش و سرد زنگ در بود که باعث شد لیوان نیم خورده ی قهوه اش را روی میز رها کند و در حالیکه دلش میخواست در همان لحظه بمیرد و کسی که پشت در بود را ملاقات نکند، به سمت در رفت و آن را باز کرد. موهای طلایی رنگ و کدر دختری که پشت در ایستاده بود، درخشش خاکستری رنگی روی پس زمینه طلایی... درست همرنگ آسمان آن روز، بلافاصله باعث شد که ریگولوس او را بشناسد.
_نارسیسا.

نگاهش بیروح بود... از آخرین باری که توی این چشمان براق خیره شده بود و این کلمه را
گفته بود مدت زیادی میگذشت. چیزی در حدود دو سال. دو سالی که طولانی ترین دو سال عمرش محسوب میشد... تقریبا اندازه ی شانزده سال دیگر به طول انجامیده بود. نارسیسا بدون هیچ حرفی ریگولوس را از جلوی در کنار زد و داخل رفت... با انزجار به اطراف اتاق کرایه ای خیره شد.
_این جاییه که بخاطرش از خونه فرار کردی... ریگولوس.

جمله اش حتی سوالی هم نبود... خودش جوابش را میدانست. ریگولوس نمیتوانست انکار یا تایید کند. تنها توانست لبخند بزند... و زمزمه کند:
_چه خوب شد که یادی از ما کردی!
_خونتون آتیش گرفته ریگولوس.

قلبش فرو ریخت. نارسیسا چنان ترسناک واقعیت غیر قابل باور پیش روی ریگولوس را بیان کرده بود که ریگولوس احساس میکرد این هم یکی از همان روش های احمقانه اش برای خنداندن افراد است. آهسته لبخند زد.
_نارسیسا... میتونستی اینو به مادرم-
_مادرت هم همراه خونتون سوخت. پدرت هم همینطور. فقط اومدم بهت بگم که شاید بخوای در عین خفن بودن و بسیار مستقل بودنت و اصلا هم بچه بازی در نیاوردنت، برای روحشون دعا کنی. اوه... البته تو که از خونه فرار کردی. فراری ها خونواده ای ندارن. ببخشید که اومدم... باید برم.

ریگولوس تنها به دری خیره شد که پشت سر نارسیسا بسته شد... برق کدر آن موهای طلایی رنگ، مخلوط شده با پژواک نقره ای حرف هایی که بطور ناگهانی از دهان نارسیسا به بیرون هجوم آوردند، همچنان به دیواره های مغزش برخورد کرده کمانه میکرد.

پایان فلش بک

زمانی که پیکر سرد پسر جوانی را که بیهوش شده بود، بلند کرده و از اتاق مورگانا بیرون بردند و مورگانا نیز پشت سر جمعیت به آرامی نشان ساواج را به ردایش سنجاق کرده بیرون آمد، سوسک کوچکی که در یکی از شیار های باریک دیوار پناه گرفته بود و هنوز هم داشت به دویدن پسر باریک و بلندی فکر میکرد که کتش پشت سرش به احتزاز در آمده بود. پر پر زنان از شیار میان دیوار بیرون آمده روی زمین نشست، سپس در کسری از ثانیه تبدیل به زنی با موهای طلایی رنگ، لاک ناخن های سرخ براق و عینک گربه ای نگین دار شد. ریتا اسکیتر، در حالیکه به پایان معاون خیره شده بود، لبخند زد... بنظر او هم آدم ها سه دسته بودند.

ریگولوس همان روز بدون محاکمه به دار آویخته شد... او هرگز فرصت نکرد کرایه ی عقب افتاده ی اتاق را بپردازد. او نشان معاونت را با همان دستی که با آن به روی میز سلول مورگانا ضرب گرفته بود، از ردایش جدا کرد...
چشمانش را بستند.
دست هایش را نه.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۰:۴۶ چهارشنبه ۴ آذر ۱۳۹۴

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
بنام نامی ارباب


مورگانا لی فای

vs

ریگولوس بلک


سوژه: دمنتور


- به نظرت من چی بپوشم؟

مورگانا برای گرفتن پاسخ سوالش مجبور نبود سرش را خیلی بالا ببرد. خب... اصولاً برای دیدن جهت پنجه های یک گربه، لازم نیست کسی سرش را تا بلندای برج ستاره شناسی بالا بگیرد. اما مورگانا نمیتوانست حیرت حاصل از انتخاب ساتین را هم ندیده بگیرد.
با اکراه لباس طوسی رنگ را بالا نگه داشت.
- این؟ من با این شبیه فیل های سپاه آرتور می شم خب!

گربه خر خر کرد. انگار بخواهد بخندد. ساحره جوان لباس مخمل بنفشی را با دقت بررسی کرد.
- بنفش؟ قاصدک؟ ویولت؟ فکرشم نکن!

صدای سرفه ساتین بیشتر شبیه ریسه رفتن از خنده بود.
- نخند!

گربه سیاه براق ترجیح داد برای در امان ماندن از دست های مورگانا روی میز بپرد. او دقیقا وسط میز نشست! بین چند ساطور کند شده و شکسته!
- ساطور؟ مگه من آشپز چوبی ام آخه؟

به نظر می آمد وقتش رسیده باشد که یک نفر حواس مورگانا را پرت کند. غرق شدن زیادی در لباس ها خوب نیست!

خب می دانید... موضوع این است که ساطورها اصولاً پوشیدنی نیستند.

گربه ها خواندن ساعت را بلد نیستند وگرنه ساتین می توانست بفهد که چهار ساعتی هست اربابش با لباس ها می جنگد. او بیشتر ترجیح میداد که زیر کپه لباس ها، چرت بزند. وقتی مورگانا بلاخره کنار یک لباس رسمی آبی رنگ مکث کرد، به نظر می رسید که حتی عالم زیرین هم خوشحال شده است.
- معــــــــــــــو؟

مورگانا با لباس چرخی زد.
- همین خوبه شیطون کوچولو!

لبخند کجی روی لب های مورگانا خزیده بود.


زمان: صبح روز بعد .... مکان: محوطه بیرونی زندان آزکابان

- من از اینجا جلوتر نمیام دامبلدور! مامورات همه جا پلاسن!

نگاه مورگانا جوری روی دمنتورها سر می خورد که می شد فهمید از اینکه به جای لباس آبی، یک پالتوی سفید نپوشیده، حسرت می خورَد.

- برای تو فرقی نداره مورا. با هر گروهی که خواستی بیا.

شاید بزرگترین اشتباه مورگانا این بود که بدون نگاه کردن به بقیه مسافران قایق شماره 13 سوارش شد. خب... کی دلش می خواهد همسفرش موجود موقشنگ دست کجی مثل ریگولوس بلک باشد؟ مخصوصاً اگر رودولفوس لسترنج نامی را ببینيد که آن طرف قایق لم داده و با قمه ای که معلوم نیست چطور و از کجا به دست آورده، روی بدنه قایق، یادگاری می نویسد! مورگانا وقتی از قایق پیاده می شد، حسی شبیه پیچ و مهره های برج ایفل را داشت. وقتی پس از چندصدسال بازشان کرده باشند!
- من روغن کاری لازم دارم.

مورگانا وقت نکرد غر زدنش را تمام كند. وقت نكرد از درون قايق بيرون بيايد و حتي وقت نكرد
از خیز برداشتن یک دمنتور به سمت خودش حیرت کند چون باید فریاد می زد
- اکسپکتوپاترونوم!

شیر ماده ای که از نوک چوبدستی مورگانا بیرون جهید، او را از فرستاده شدن به سنت مانگو نجات داد. مورگانا به ريگولوس چشمغره رفت. البته اين نه اولين چشمغره بود نه آخري!

- گوش كنيد با شما هستم!

حواس همه كساني كه كنار ساحل بودند.به آريانا دامبلدوري معطوف شد كه با يك دست، بلندگويي مشنگ پسند و با يك دست، ماهيتابه بزرگ جادوگر ناپسندي را نگه داشته بود.
- وا كنيد اون گوشاتونو ملت تسترال زاده آزكابان! به جز من البته! مخلص كلام اينه كه وزراتخونه، لطفش گل كرده شما رو ورداشته آورده گردش، من تسترال زده رم انداخته تو بدبختي! حرفم اينه كه مراقب دست و پا و كاراتون باشيد. وسيله مسيله هاتونم جايي جا نذاريد. كسي سوالي نداره؟

رودولف در حاليكه با باريك ترين قمه اش، مشغول تميز كردن دندان هايش شده بود، نيشخندي زد.
- چرا من دارم. شوما وضعيت تاهلت چي جورياس بانو؟

آريانا ماهيتابه اش را با حالتي شبيه چوب بيسبال به سمت رودولف نشانه رفت
- يادم رفت بگم مراقب زبون و دندوناتون هم باشيد. ممكنه سالم به زندان برنگردن!

و خب طبيعي است كه تنها واكنش رودولف نيشخند زدن بود. مورگانا براي نخنديدن به چهره رودولف وقتي يك "دمنتورچه" به او زبان درازي مي كرد، نياز به خويشتن داري فراواني داشت.
دمنتورچه؟
نميدانم شما با دنياي سينماي ماگل ها، آنهم از نوع ديزني، آشنايي داريد يا خير. ولي واكنش مورگانا در آن لحظه كاملاً ديزني وار بود. چون براي ديدن مجدد آن "دمنتورچه" جوري سرش را چرخاند كه مهره هاي گردنش به چرق چرق افتادند.
- آريانا؟ چي هستن اينا؟
- چيا چين؟

آريانا مشغول امضا كردن اسنادي بود كه وزراتخانه براي اين گردش تهيه كرده بود.

- ادبيات رو نابود كردي دامبلدور! منظورم اين توله دمنتورهاي نيم متريه! ام... درست گفتم؟
- خب والدينشون ترجيح ميدن بهشون بگيم دمنتورك! اينا بچه دمنتورن!
- چي؟
- تو نميدوني؟ مگه اينو در تاريخ نياوردي؟
- خب من اساساً اولين باره بچه هاي اين جانورا رو مي بينم. من فكر ميكردم اينا از ترس و وحشت تغذيه مي كنن و تكثير ميشن!

آريانا زندانيان را براي بار فيلانم شمرد.
- اره خب. اينم يكي از راه هاشه. اما در دوره اي كه آرسي.. ام منظورم وزير سحر و جادوست!
آريانا سرخ شد.
- ميدونم ادامه بده!
- در دوره اي كه آرسينوس زندانبان بود پروژه اي كليد زده شد بنام تكثير قانوني. به اين صورت كه دمنتورها رو با هم جفت كنيم.

مورگانا:

- اره خب. منم اول يه چيزي تو مايه هاي تو بودم. هيچكس فكر نمي كرد اين جواب بده. ولي ظاهراً وقتي آرسينوس با بزرگ قبيله شون صحبت كرده، اونم تونسته بقيه رو راضي كنه.
- قبيله؟ قبيله هم دارن اينا؟ مي ترسم دو دقيقه ديگه بگي ازدواجشونم كاهن معبد دمنتور مقدس انجام ميده يا چه ميدونم براي تولد بچه هاشون به كشور دمنتورستان مهاجرت مي كنن!

كسي هرگز فكر نمي كند دمنتورها هم بلد باشند بخندند. ولي اگر بر حسب اتفاق، صداي خنده آنها را بشنويد مي فهميد كه صدايي شبيه شكستن يخ دارد. انگار يك نفر روي يخ هايي كه ترك خورده است، پاتيناژ مي رقصد.

- دمنتورستان كه نه! ولي يك شهر اختصاصي براي گونه ما وجود داره.

صورت بي رنگ مورگانا بي رنگ تر شد. دست هايش يخ زد و زانوهايش به لرزه افتادند. خب هيچكس دوست ندارد يك دمنتور دست بگذارد روي شانه اش و جوري با او حرف بزند انگار هفت سال همكلاسي بوده اند.

حرف؟ ولي دمنتورها كه حرف نمي زنند.

- اي...ن اي...ن...حر...ف ... مي...ز...نه.... ري...نا؟
- نترسيد بانو لي فاي. من نمي خوام آزارتون بدم. در واقع من تعجب ميكنم كه چطور من رو به ياد نداريد.

مورگانا وحشت زده تر از آن بود كه بخواهد يا حتي بتواند فكر كند. دمنتور وقتي متوجه حال او شد چند قدم از او فاصله گرفت و تصميم گرفت راهنمايي كوچكي به او هديه دهد.
- من اولين بودم مورگانا.

دمنتور تقريبا خم شده بود. انگار بخواهد تعظيم كند.ناخن هاي ظريف مورگانا در بازوي آريانا فرو رفت.

- الفي؟

صداي جيغ نامفهومي كه از چند متر دورتر به گوش مي رسيد مانع مرور خاطرات بيشتر شد. الفي به سمت صداي جيغ رفته بود. به نظر مورگانا اين صدا شبيه كشيدن ناخن بر روي يخ بود.مورگانا ديد كه يكي از آن دمنتور هاي نيم متري زير دست هاي ريگولوس بلك تقلا مي كند. – نمي توانست خودش را راضي كند كه به آنها بگويد بچه دمنتور! مغزش هنوز چنين چيزي را هضم نميكرد-
- داري چكار مي كني بلك؟
- مي بيني كه.

در واقع مورگانا داشت مي ديد. مي ديد كه ريگولوس بلك سعي ميكند از بين صدها متر پارچه اي كه دور اين بچه دمنتور پيچيده شده، دستش را به صورت و دهان او برساند. مورگانا به وضوح ميديد كه دست هاي فرز او بين پارچه ها گير افتاده اند و اين را هم مي ديد كه ريگولوس از اينكه هيچ چيز براي سرقت كردن وجود ندارد به شدت حيرت كرده است. بچه دمنتور مطابق طبيعتش، سعي داشت دهانش را به صورت ريگولوس نزديك كند. ريگولوس دست هايش را به كمرش زد
- الان كه چي مثلاً؟ بايد بترسم؟

دمنتور كوچك تر از آن بود كه متوجه شود فعلاً قدرت ترساندن اين كج دست را ندارد. اما بنا به دلايل نامشخصي به شدت علاقه داشت كه دست هاي ريگولوس را به دهانش ببرد.
- هوووي ولم كن! ببين مي دوني چيه؟ مي خواي وحشتناك باشي ها! ولي توانشو نداري. ول كن دستامو تفي شد. :vay:

مورگانا در اين فكر بود كه اگر بچه- دمنتورها هم مثل آلفي مي توانستند حرف بزنند، احتمالاً ريگولولس الان در زير كوهي از ناسزاهاي بچگانه مدفون شده بود.آريانا تلاش كرد اين جو را از بين ببرد
- بياييد قراره امروز تو هاگزميد فر بخوريد.



مورگانا از اين كه هر چه سعي مي كرد از دست ريگولوس خلاص شود و او باز هم سر راهش سبز مي شد كلافه شده بود. تا حدي كه دوست داشت سرش فرياد بكشد كه "ميشه راحتم بذاري؟" كه خب نمي شد. مورگانا گاهي از اينكه بيرون قاب پيغمبري اش و مثل بقيه ديده شود مي ترسيد! و از طرفي به شدت اين يكسان شدن را دوست داشت. چرا ؟ نمي دانست. هرچند كه گردش او را نيز از معيارهاي هميشگي اش تا حد زيادي دور كرده بود. باز هم حركت هاي عجيب ريگولوس او را متعجب كرده بود. مورگانا نمي دانست ريگولوس تصميم دارد با تيغي كه در دست دارد چه كند؟ لباس آن بچه را پاره كند يا هوا را يا....
مورگانا باور نمي كرد! ريگولوس بلك تصميم گرفته بود بدن آن دمنتور كوچك را پاره كند. ولي مگر ممكن بود؟
خب مورگانا هرگز نفهميد. چرا كه پيش از هر گونه اقدامي، آلفي با فرياد يخ شكني بالاي سر ريگولوس و دمنتور كوچك حاضر شده بود.
- داشتي چه مي كردي جوانك ابله؟

ريگولوس نمي دانست از صداي ترسناكش بيشتر جا خورده يا لحن عجيب صحبت كردنش؟ الفي به طرز خاصي، به ادبيات دوران رنسانس صحبت مي كرد.
- خب... من میخواستم تشریحش کنم. میدونی... منظورم اینه که زیاد پیش نمیاد آدم بتونه این جور جانورا رو... جسارت نشه البته ولی خب فرق دارید با آدمیزاد.منم که می دونی, کلاً کنجکاوم!

الفی اخم عمیقی کرده بود.
- تو باید مجازات بشی.
- جــــــــــــــــــــــــــــــــان؟ این هنو پارچه لباسشم جر نخورده خب! مجازات صیغه چندمه؟

مورگانا به عنوان یک پیغمبر اساساً نباید از زجر و سختی ملتش خوشحال می شد. ولی خوب به نظر می رسد که ریگولوس همه را اذیت کرده بود. چه زندانیانی که دار و ندار نداشته شان را چاپیده بود و قاپیده بود. چه زندانبان هایی که افتاده بود به جان بچه هایشان.و چه پیغمبره ای را که از صبح تا الان – که چیزی نمانده بود تا غروب- حسابی عصبانی کرده بود.
- می فرستمت دونفرادی بلک!

اینکه ریگولوس نفهمید آریانا چطور از دل زمین آنجا ظاهر شد، بماند. اینکه ریگولوس نمی توانست جواب نیشخند مورگانا و زبان درازی بچه دمنتورها را هم بدهد، باز بماند. مشکل اصلی جای دیگری بود.

- ببخشیدا! جسارتاً دونفرادی چیسته؟ بعد شوما از کجا سبز شدی؟ بعد احیانا این مال شوما نی؟

و گل سر آبی رنگی را بالا گرفت. آریانا در حین حرف زدن تلاش کرد گل سرش را هم پس بگیرد.
- دونفرادی دونفرادیه دیگه! بسه. بدش به من بلک! می خوایم برگردیم. در ضمن تو با اسکورت مخصوص بر میگردی.

مورگانا هم مثل خود ریگولوس دوست داشت بداند اسکورت مخصوص به چه گروهی می گویند.

- در ضمن تا یادم نرفته لسترنج هم میره دونفرادی
- من علاقه خاصی به ساحره هایی که آدم رو می فرستن دونفرادی, دارم. حالا چی هست این دونفرادی؟

آریانا علاقه ای نداشت به رودولف پاسخ دهد. در این لحظه، به شدت علاقه مند شده بود اسکورت ریگولوس را تماشا کند که شمال سیزده بچه دمنتور و چهار دمنتور بالغ می شدند.مورگانا از تصور اینکه چهار دمنتور دورش بچرخند به لرزه افتاد.


زمان: دو ساعت بعد از غروب. مکان: محوطه شرقی زندان آزکابان

- ببریدشون!

مورگانا کنجکاوانه به دونفرادی ِ کنج و ساکت و فول آپشن نگاه کرد.

- اهای! اوهوی.. اوخ! یکم آروم تر! این چه رفتاریه که شما به یه قمه کشِ جنتلمن دارین؟ من رودولفم، رودولف! دامبلدور که نیستم.

ریگولوس ولی انگار به جای جیغ و داد علاقه داشت سریع تر از اسکورت مخصوصش دور شود. تحمل دمنتورها کار آسانی نیست. حتی اگر شما ریگول جیب بر باشید. ریگولوس به درون سلول خزید.
بله این دقیقا همان کاری بود که ریگولوس آکچروس بلک انجام داد. به درون سلولش خزید
ناگفته نماند که رودولف هم باید همان کار را می کرد. ولی از آنجا که ریگولوس لاغر و شاید(!) خوشتیپ تر از رودولف بود، به درون سلول خزیدنش, خیلی سریعتر به اتمام رسید.
در واقع وقتی ریگولوس جای پتو، آیینه چرک و کثیف، محفظه غذا و حتی راهروی متصل کننده سلول دونفرادی را کشف کرده بود، رودولف تازه موفق شد نفس نفس زنان از زیر دالان خودش را به داخل بکشد. و خب از آنجایی که خاندان لسترنج علاقه ای به درست لباس پوشیدن ندارند- مخصوصاً اگر اسمشان رودولف باشد- او مجبور بود که حمام کند.
البته آریانا آنجا نماند تا این را تماشا کند. این افتخار نصیب دمنتورها شده بود.گاهی به نظر می رسد این جماعت شنل پوش بی لب و دهان، زندگی به شدت کسل کننده ای داشته باشند.
البته قطعاً اولین گردش زندانیان در تاریخ آزکابان جزء این روزهای کسل کننده دسته بندی نمی شود


یادداشت نویسنده : توصیه میشود با ریگولوس بلک به هیچ گردشی نروید.تخصص عجیبی در کلافه کردن همه موجودات دارد. از دمنتور- بچه گرفته تا مورخ و زندانی و حتی کافه دار! و حتی دمنتورهای بالغ!


گزارش گردش یک روزه زندانیان آزکابان!
به قلم مورگانا لی فای
نوشته شده به دستور وزیر وقت "آرسینوس جیگر"


آرسینوس گزارش را بست و رها کرد روی میز. اینکه مورگانا راضی شده بود یک روز با "دمنتورها" باشد. یک روز با "ریگولوس بلک" باشد. یک روز با " رودولف لسترنج" باشد تا این گزارش را بنویسد، اصلاً کار کمی نبود. آرسینوس حتم داشت مورگانا اکنون بین یک کوه عظیم شکلاتی مخفی شده است.
در واقع این گزارش روی شکلات نوشته شده بود! کاغذهایی از جنس شکلات تلخ با جوهر شکلات وانیلی.
آرسینوس به شدت علاقه داشت که به جای ثبت و بایگانی، تک تک صفحه های این گزارش را بخورد!


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۴ ۱۰:۵۹:۰۳

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۴۸ دوشنبه ۲ آذر ۱۳۹۴

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
دوئل
اورلا کوییرک
و
دای لوولین

سوژه: نامه!
ـــــــــــــــــــــــــ


گردنبند آبی رنگ را در گردنش فشرد. یک نامه... نامه ای که فقط در آن یک نوشته بود:
بعضی چیزها تا ابد باقی می‌مانند!
ساعت دوازده، کوچه دیاگون، رو به روی کتاب فروشی!

و البته یک گردبند! اما نه یک گردنبند معمولی بلکه یک گردنبند خاص... شی ای که آخرین بار آن را یازده پیش دیده بود.

فلش بک- یازده پیش

- این گردنبند خاص ـه!

دو دوست قدیمی رو به روی هم ایستاده بودند. اورلا گردنبند را از گردنش در آورد و در دستان فلورا گذاشت. فلورا با حسرت به گردنبند نگاه میکرد. گردنبند زیبایی بود که با نگین هایی آبی رنگ زیبا تر هم میشد. اورلا با لحن بسیار شادابی ادامه داد:
- مادر خونده ـم بهم دادش؛ مثل این که مال مامان واقعی ایم بوده و تنها چیزی بوده که از اون آتش سوزی باقی مونده؛ به خاطر همینه که بهت میگم اون یه گردنبند خاصه!

فلورا که با شنیدن این جملات از دوستش نگاه هایش حسرت آمیزتر میشد من‌من کنان گفت:
- اورلا... میشه... میشه... این توی تعطیلات کریسمس پیشم باشه؟

اورلا با تردید به بهترین و قدیمی ترین دوستش نگاه کرد.
- حتما؛ چرا نباید بشه. تو فلورا رایتی، بهترین دوست من! راستی امسال قراره کجا برین؟

فلورا در حالی از خوشحالی در پوست خودش نمی‌گنجید جواب داد:
-نمی دونم ولی احتمالا کانادا! راستی بدو بریم سر کلاس معجون سازی، نباید دیر برسیم مخصوصا که امسال سال پنجمیم و باید امتحان سمج بدیم.

اورلا آهی کشید. فلورا بسیار ثروتمند بود و این همیشه باعث ناراحتی اش میشد. به هرحال خیلی زود بازهم شادی همیشگی اش را به دست آورد و دست در دست دوست قدیمی اش به راه افتاد.

چند هفته بعد

اورلا از تختش بیرون آمد. صبح بارانی ای بود. پله ها را دوتا یکی پایین آمد. صدایی جز صدای مهیب رعد و برق به گوش نمی‌رسید. ظاهرا کسی غیر از او در خانه نبود. طبق یک عادت همیشگی در خانه را باز کرد و روزنامه مشنگی را برداشت و در را بست. بر اثر باران تندی که می‌آمد نیمی از روزنامه خیس شده بود. سریع آن را روی میز انداخت تا خودش خود به خود خشک شود. اما ناگهان با دیدن عنوان روزنامه خشکش زد.

هواپیمای لندن که به سمت کانادا می‌رفت، سقوط کرد!


پایین عنوان نوشته بود:
براثر آتش گرفتن موتور سمت چپ، هواپیما سقوط کرده و سپس آتش گرفت. متاسفانه هیچ کدام از مسافران این هواپیما جان سالم به در نبردند.
برای دیدن لیست مسافران هواپیما به صفحه ی 4 مراجعه کنید!


اورلا با عجله صفحات روزنامه را ورق زد. سرانجام به صفحه ی 4 رسید و با دیدن نامی بغض گلویش را فشرد.
- فلورا...

پایان فلش بک

اصلا سر در نمی آورد. آن گردنبند.... تنها فلورا رایت بود که آن را دیده بود و البته آخرین بار هم دست او بود. آیا ممکن بود که او اصلا نمرده باشد؟ آیا ممکن بود که گردنبند باز هم از دست آتش جان سالم به در برده باشد؟ سوالاتی از این قبیله در ذهن اورلا به وجود می‌آمدند... سوالاتی که جواب همه ی آن ها را میتوانست امشب، ساعت دوازده، در کوچه دیاگون بفهمد!

ساعت دوازده

با احتیاط در کوچه دیاگون قدم می‌گداشت. کوچه دیاگون برخلاف همیشه بسیار خلوت بود و درواقع این دقیقا همان چیزی بود که میخواست، آرامش! بالاخره کتاب فروشی را پیدا کرد. ابتدا فکر کرد رو به روی کتاب فروشی کسی نایستاده ولی بعد از کمی دقت متوجه شد کسی با شنلی سیاه در تاریکی ایستاده است.

به سوی با آرامشی ظاهری رفت اما درونش چیز دیگری را میگفت. روبه روی فرد شنل پوش ایستاد.

- فک کنم خیلی تعجب کردی!

صدای نازک و زنانه ای داشت و بلاخره کلاه شنلش را کنار زد...

- فلورا!

اورلا بدون هیچ کنترلی دوستش را آغوش فشرد و فلورا هم بدون هیچ مخالفتی همین کار را کرد. بعد از این که دو دوست خوب همدیگر را بغل کردند اورلا پرسید:
- تو... یعنی میدونی...
- من مرده بودم؟
- خوب آره.
- نه من هیچ وقت نمرده بودم. اصلا سوار اون هواپیما نشدم. اون روز مادر و پدرم گفتن که اونا برا یه ماموریت کاری میرن و این که من نمیتونم باهاشون برم. درواقع بعد اینکه برام بلیت گرفتن فهمیدن که اجازه این کار رو ندارند. اونا مردند و منو فرستادند پیش تنها کسی که داشتم، یعنی عمویی که در آمریکا زندگی میکرد.

اورلا که بسیار مشتاق تر از قبل به حرف های فلورا گوش میکرد گفت:
- یعنی تمام این مدت تو زنده بودی؟ میتونستی فقط یه پیام بهم بدی؛ بهم بگی که من زنده ام!
- خیلی وقت ها میخواستم این کارو بکنم ولی عمو ـم بهم میگفت که اگر همچین کاری بکنم کلی دردسر به وجود میاد و هرجوری بود نگذاشت این کارو بکنم.

اورلا به چهره ی دوستش نگاهی انداخت. تفاوتی با یازده سال پیش نداشت. پوزخندی زد و گفت:
- بعضی چیز ها تا ابد باقی میمانند... فکر میکردم منظورت گردنبنده ولی حالا میفهمم که منظورت دوستی بود.

فلورا لبخندی می زد و با لحنی آرام می گوید:
- هنوز هم مثل قبلی! بریم؟
- کجا بریم؟
- نمیدونم فقط بریم!

اورلا سری تکان میدهد و دستی بر گردن فلورا می اندازد و هردو به راه می افتند.

چه کسی فکر میکرد که یک نامه انقدر مهم و تاثیر گذار باشد؟ نامه ای بهترین دوست اورلا را به او برگرداند... نامه ای شاید در زندگی اش تاثیر به خصوصی را گذاشت... فقط یک نامه!


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲ ۲۱:۰۸:۱۷
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲ ۲۱:۰۹:۱۲

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹ یکشنبه ۱ آذر ۱۳۹۴

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1024
آفلاین
عجیب است که چگونه شهری با آن همه نور و و رنگ، در کمتر از چندین ماه می تواند ِخاکستری و سفید شود. برف پوشیده..! و دیگر هیچ جانداری در آن زندگی نکند، آن شهری که نماد ِ زندگی بود متروک شود تا جز ساحره ای کسی در آن نفس نکشد. جز دختری که نشسته بود و می نوشت. با قلمی یخ زده می نوشت و می نوشت و می نوشت..

-در شمالی ترین نقطه زمین، جادوگرانی اسکیمو نام زندگی می کنند. مردمی اهل معاشرت با پنگوئن ها و چای عصرانه با خرس های قطبی. این مردم که عمر ِ کمی هم دارند به علت زندگی ِ بورانی ِ خود، و سروکله زدن زیاد با این پدیده سپید رنگ ضمن مطالع های فراوان در مورد انواع طلسم های برف زا وبرف زدا و.. نام های زیادی برای برف گذاشته اند.. برای هرنوع برف یک نام منحصر به فرد!

خواستم بگویم، من هم همینطور! و این برفی که حال کل ِ شهر را فرا گرفته، برفِ نبود ِ تو نام دارد! درکش زیاد سخت نیست. فکر کن قلب ِ یک شهر غایب باشد، فکر کن اصلا.. اصلا خورشید شهر را گرفته باشند و برده باشند..! یا خودش رفته باشد. چه فرقی می کند؟!

باورکن می شود! داستان ها زیادند.. می گویند خورشید از آن که ستاره ها و ماه در دل آسمان جای دارند ناخوش بوده. پس روزی رو به آسمان می گوید:
- ستاره هایت را پاک کن.. ماه را بینداز دور!


و آسمان گیج، نگاهی به خورشید می اندازد و می پرسد:
- کدام ستاره ها؟!


خورشید خیال می کند آسمان سعی در کتمان دارد. چند روز پشت ِ ابر ها پنهان می شود و هر چه قدر آسمان التماسش می کند.. انگار نه انگار..
دوباره می پرسد:
- ستاره هایت را پاک می کنی یا بروم؟!


نمی فهمد آسمان ِ بیچاره اصلا ستاره ها را نمی بیند. نمی فهمد درپرتو نور ِ او ستاره ها بی معنی وپوچند. نمی فهمد و قهر میکند و می رود.. و ماه هم بی نور ِ اوخاموش می شود.
آسمانی می ماند خاکستری پوش.. آسمانی که دیگر ستاره ها راخودش زیر ِ ابرها پنهان می کند..
می دانی هر افسانه ریشه در حقیقت دارد دیگر،مگر نه؟

نگاه کن"معجزه جانم"، پاترونوس ها راه ِ خوبی برای ارتباط نیستند. نامه هم همینطور. اصلا نمی دانم نامه هایم این روزها در این برف و بوران به دستت می رسد یا نه. اصلا این جفد ها توانایی بردن ِ اینهمه بار ِ درون نامه ها را دارند یا نه!

کجای دنیا دیده ای بشود کسی را پشت ِ نامه در آغوش گرفت؟!
اصلا لعنت بر این جادوگرها! اینهمه زحمت کشیدند و نامه عربده کش ساختند، نکرد نامه ای آبی رنگ بسازند که اگر بازش نکنی هی آب بشود.. هی آب بشود.. و ناگهان در آغوش بگیردت!

اصلا لعنت بر تکنولوزی ِ مشنگی، مشنگ های بی کار ِ بی عار.. حتی می توانند بدون چند ثانیه تاخیر از این سر کره زمین با آن سر کره، حرف بزنند.. دریغ ازیک ایمیلِ بوسه بر..!

می دانی، پیمان ناگسستنی با خود بسته بودم. دستم را روی آینه گذاشتم و گفتم:
-من قسم می خورم که تا آخرِ عمرم مراقبش باشم.من قسم می خورم که تنهاش نذارم..

و حال که تونیستی.. و حال که تو رفتی! قرار است چگونه با این همه فاصله چشم از حرکاتت برندارم؟! نوشته بودی خود را از شهرمان تبعید کرده ای.. تا نه من زجر بکشمم نه خودت.. قبول است. من هم خودم را از دنیا تبعید می کنم.. یک،دو به نفع من!

و فکرنکنم بیایی پشت ِ در دیگر.. فکر نکنم قرار باشد بخوانی:
do you wanna build a snowman?!


خورشید ِ شهر، کاش درک می کردی که هیچ کس، جایت را نمی گیرد! حتی اگر جایم را بگیرند.. کاش درک می کردی وبر می گشتی تا من دوباره این نامه را تا نکنم و درکمد بگذارم. راستش را بخواهی میگویند:
-"اون که رفته دیگه برنمیگرده.."

و من بغض می کنم و شهرمان یک درجه سردتر می شود. راست هم می گویند، هر چه قدر تلاش کردیم دیگر دور شده بودیم. امواج ِ سرنوشت لحظه به لحظه دورتر و دورترمان می کردند.و اکنون، حتی اگر تو بیایی بخوانی
-do you wanna build a snowman?!


فکر نکنم بشود..یعنی.. تو دیگربرنمیگردی.. خود را تبعید شده می پنداری.. یا یک آرمان ِخود تبعید وار احمقانه! من هم این نامه را برایت نخواهم فرستاد. من هم به همان طناب ِخودتبعیدی چنگ میندازم. تو می روی آدم های جدید پیدا می کنی. دوست داشتنی های جدید..
من هم در کاخِ متروکمان آدم برفی می سازم..!

دلنوشته رول ِ فروزن ِ هری پاتر طوری که در قالب ِ دوئل نوشته شده.. : )


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۵:۳۸ جمعه ۲۹ آبان ۱۳۹۴

ورونیکا اسمتلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۳ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ دوشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۰
از خودشون گفتن ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 200
آفلاین
به نام خدا




یک خانه شیشه ای بزرگ... ولی محدود.

چندین و چند همنوع ... ولی همه خسته.

در پس شیشه ها مه تیره رنگی هست که به آرومی حرکت می کنه. نیستی ای که همه به اون خیره شدن و سکوت...

سکوت محض!

چلق!

صدایی مهیب از بالای سر شنیده می شه ولی کسی نمی تونه خودش رو تکون بده. آسمون قرمز رنگ کنار می ره و یه آسمون آبی روشن که البته سوراخ سوراخه جاش رو می گیره و یک هم نوع له و لورده شده دیگه رو هم به درون محفظه می اندازه و هجمه عظیمه صدا ها به دنبالش...

- نامرد شرا شیز خورمون کردی!
- سلاح شیمیایی! ترسو... خعععخعخع...

قرچ!

و این آخری به شکل بدی له شد. در طرف دیگر مورچه کوچک دیگری به بیرون خیره شده. یعنی امیدی...نیست؟



زووم آوت:



- الان داری اونجا چی کار می کنی ورونیکا؟!
- این ها رو اسیر می کنم ارباب.
- و این "این ها" دقیقا چی هستن؟
- ارباب برووو! بروووو! شما که خودت می دونــــــــــی!

لرد یک لحظه با خودش اندیشید که جدیدا خیلی به مرگخوارها روداده و این تازه واردها هم فقط مانده بگویند " ارباب به ما کولی می دید؟" که البته به احتمال زیاد همین روزها یکی شان پیدا می شد که بیاید و همین را بگوید. اصلا به قول آن ضرب المثل چینی که فرانسوی ها می گویند: باید تسترال را در دم هجله ( بعید به نظر می آد ولی شاید هم: حجله) کشت. پس...

- کی به شما اجازه داد این طور با ما! ارباب قدر قدرت! آن هم با این همه جلال و شکوه اینطوری حرف بزنید. ... شرم نمی کنید! ارّه شما رو بترکونیم؟! هان؟!

ورونیکا به شکلی تاریخ ساز و بی سابقه اشک در چشمانش حلقه زد. صورتش سرخ شد. صدای نفس کشیدنش هم مدام بلند و بلند تر شد...

- نزنی زیر گریه ها! همین الان هم می ری توی شکم نجینی و به کارهایی که کردی فکر می کنی.
- ارباب ما همین الانشم تو شکم نجینی ایم خو!
- بهونـ... چی؟!
- آره دیگه ارباب! بچه ها خسته شدن، کودتا کردن. بعدشم مثل مصری های باستان، من رو گذاشتن این جا تا وقتی که هضم شید سرگرمتون کنم. آخه مگه من دلقکم! عاااااااااااااا!


زووم آوت:


مرگخواران به دور نجینی که دهانش دوخته شده بود، حلقه زده و به آواهای نامفهومی که از آن خارج می شد گوش سپرده بودند. هر چند تشخیص دادن " کروشیو" و "عاااااااااا" در میان آن آوا ها زیاد سخت نبود.

- می گم... حالا چی کار کنیم؟
- من بگم! من بگم! من یه راه خوب دارم!
- کسی نظری نداره؟

- پنجاه امتیاز از گریفندور کم می شه!

گفته شد که آرسینوس در اون لحظه در حالی که مادرسیریوس وار جیغ می زد، خودش رو از پنجره پرت کرد پایین.

- من نظرمو بگم!
- بگو.
- چی؟!
- گفتم بگو هکتور.
- واقعا؟!
- بگو دیگه!
- می خواستـ...
- مخالفم!
- منم مخالفم!
- مخالف.

هکتور:

در میان سیل اعتراضات ملّت مرگخوار، رودولف که تازه از دستشویی خانه ریدل ها بیرون آمده بود، در حالی که دست هایش را با ردا - این بشر دائما عریان هست و البته این جا منظور ما شیکمش هست که ... کلا به کارهای رودولف اهمیت ندید. مهم نیست.- خشک کرد و به سمت مرگخواران آمد:

- چی شده؟! :famil:
- یه نگاهی به پنجره بنداز... در ضمن، هالووین هم تمام شد!

رودولف رفت دم پنجره و کپ کرد:

- عاااااااااااااا! :famil: (در این هنگام صدایی از درون نجینی آمد که" بوقی این دیالوگه منه! حقه منه! سهم منه!")... ساحره های طرفدارم اومدن!
- رودولف! واقعا به نظر تو دامبل و دار و دسته اش ساحره ان؟!

این سوال را سیوروس که نامش از ابتدای رول برده نشده بود و در هاله ای از ابهام همه را گذاشته بود، پرسید.
- حالا یه دامبله! بقیه که ساحره ان دیگه...
- کور! اون جا فقط روح مادر پاتر ساحره است.
- اِ... من از اولشم گفته بودم! مشکل محفل، بی ساحرگیه!


دِ لست زووم آوت:


نویسنده پشت میز نشسته و به صفحه نمایشگر خیره شده و با خودش فکر می کنه که ایده قرنطینه در قرنطینه و... رو خوب اجرا کرده یا نه؟! اصلا نکنه اشتباه کرده باشه. نویسنده برمی گرده و یک نگاهی به دوربینی که در تصوراتش ساخته زل می زنه...

البته چون احتمالا این کار آدم رو پارانورمال نشون می ده دوباره به نگاهش رو به صفحه نمایشگر معطوف می کنه... یه بادکنک با آدامس می سازه و می ترکونه و بعدش هم می نویسه...

پایان!


be happy


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۰۵ چهارشنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۴

دای لوولین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۳ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲:۲۹ جمعه ۲۰ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
دای لوولین VS اورلا کوییرک.
سوژه: نامه
---------------------

یک شب تاریک دیگر، انسان ها خیلی وقت بود که با غروب آفتاب به خانه هایشان رفته بودند و دنیا را به موجودات شب سپرده بودند.
دای لوولین، پشت میز نشسته و به کاغذ پوستی روبرویش خیره شده بود. تنها منبع نور اتاق شمعی روی میز بود که صدای برخورد قطره هایش با شمعدان تنها صدایی بود که سکوت عذاب آور اتاق را می شکست. نیازی به نور آن نداشت. حتی بدون آن هم می توانست به خوبی کاغذ را ببیند. فقط یک چیز او را وادار به روشن کردن شمع می داشت؛ مادرش! همیشه دوست داشت خانه روشن باشد حتی با یک شمع. زن بیچاره چه می دانست که با رفتنش همه روشنایی را هم می برد.
شروع به نوشتن کرد. با اولین جمله اش خاطرات در ذهنش پدیدار شدند.
از دای لوولین...
چهار سالش بود.
پشت میز ناهارخوری نشسته بود و با ولع قاشق را در دهان کوچکش فرو می برد.
- پدر! چرا اسم منو گذاشتی دای؟
- تو باید یه قهرمان بشی پسرم. اولین مشخصه یه قهرمان خوب اسم اونه، اسمی که وقتی شنیده می شه رعب و وحشت ایجاد کنه. دای یعنی مردن و چه ترسی بالاتر از مرگ؟
مادرش لبخند شیرینی به صورت پسرک کوچک زد از آن هایی که فقط مخصوص خودش بود.
- اذیتش نکن پیتر! تو همین الانم قهرمان کوچولوی منی دای.
... به رندل چین
پانزده سالش بود.
دور شومینه شان نشسته بودند. پدرش روزنامه را ورق می زد و گاهی زیر لب با خود غرولند می کرد. مادرش با لبخند به گلدوزیش خیره شده بود و از هنر خودش لذت می برد. دای روی کاغذ پوستی خم شده بود و سعی می کرد تکلیف تابستانیش را به خوبی انجام دهد. پدرش با عصبانیت روزنامه را روی میز پرت کرد و زیر لب چیزی گفت. دای مطمئن بود که فحش داد. چشمش به عنوان بزرگ صفحه اول روزنامه افتاد.
- اون کیه پدر؟
- یه قاتل! شبح واره ها موجودات اعصاب خورد کن! شبح واره ها برای نیازشون خون انسان ها رو می خورن و اونا رو می کشن کارشون شاید به نظر خودشون خیلی درست باشه ولی هیچ کس دیگه ای قبولشون نداره. و این یکی شون از همه بدتره برای تفریح مشنگ های بی گناه رو می کشه.
- اونا که با جادوگرا کاری ندارن پیتر. مگه نه؟
دای سرش را بالا آورد تا به حماقت مادرش لبخند بزند اما با شنیدن جمله پدرش خشکش زد. پدرش آهی کشید.
- نمی دونم ژولیت. نمی دونم.
اولین قهرمان یک پسر پدرشه و تو به بدترین شکل ممکن قهرمانمو کشتی. حتی انقدر ترسو بودی که باهش دوئل نکردی و توی خواب دخلشو آوردی.
شانزده سالش بود.
هیچ وقت آن روز از خاطر نمی برد. وقتی سر کلاس معجون سازی او را از کلاس بیرون بردند و بدترین خبر عمرش را شنید. وقتی مادرش را آن طور گریان دید. وقتی جسد پدرش را در رختخواب دید که تمام خونش را یک قاتل عوضی کشیده بود. وقتی یک شب بعد از مرگ پدرش، مادرش هم به خاطر درد فقدان همسر به سنت مانگو رفت و همان جا این دنیای بی رحم را وداع گفت. وقتی کنار جسد مادرش قسم خورد تا انتقام دو اسطوره بزرگ زندگیش را هر طور که شده بگیرد. وقتی بعد از سال ها دوباره گریه کرد و چه کسی می دانست که گریه یک مرد تلخ ترین تلخ دنیاست؟
و امشب من اینجام در قلعه ارواح، دای لوولینِ خون آشام، پسر پیتر و ژولیت لوولین. تا انتقام خونی رو که ریختی ازت بگیرم.
هفده سالش بود.
شنیده بود بزرگترین دشمن شبح واره ها خون آشامان هستند. یک سالی می شد که دنبال یکی از این موجودات شب مرموز می گشت و امشب بالاخره یکی از آن ها را پیدا کرده بود، در قلعه ارواح. چوبدستیش را محکم تر فشرد نمی خواست ترسو به نظر برسد. دای باید امشب با دنیای انسان ها خداحافظی می کرد. در این یک سال هر روزی را که بی هدف می گذراند شانسش برای انتقام کم تر و کم تر می شد.

- چی می خوای پسر جادوگر؟
حتی متوجه حضور خون آشام پیر پشت سرش نشده بود. نفسش را به آرامی بیرون داد و با چرخش نرمی به عقب برگشت.
- می خوام یه خون آشام بشم مثل تو.
- چرا؟
هنوز هم بزرگترین درس پدرش را به خوبی به یاد داشت: هیچ چیز ارزش این را ندارد که با دروغ گفتن خودت را کوچک کنی.
- برای انتقام. یه شبح واره پدرمو توی خواب کشت و شمشیرشو دزدید. می خوام انتقامشو بگیرم.
بعد از دقیقه ها بحث کردن بالاخره خون آشام پیر پذیرفت. آخرین جملاتی را که قبل از تبدیل شدنش شنیده بود به خوبی به یاد داشت.
- انتقام مثل یه موریانه از درون نابودت می کنه پسر، انگیزه خوبی برای شروع نیست و تو یه جادوگری، جادوگرا نمی تونن به راحتی از جامعه شون جداشن احتمالا تا چند سال دیگه می خوای که برگردی. تبدیل کردن تو فقط یه ریسک بزرگ که من انجامش می دم. از انتخابم ناامیدم نکن.
لحظه ای قلم از دستش افتاد، پاریس اسکیل چه خوب عواقبش را می دانست و به او اعتماد کرد و دای به بدترین شکل ممکن این اعتماد را خراب کرد. نتوانست در دنیای خون آشامان طاقت بیاورد و بعد از سه سال به جامعه خودش بازگشت و حالا هم که دنیای جادوگری را برای همیشه پشت سر گذاشته بود بازهم نمی توانست عطش انتقامش را فرو نشاند.
دوباره قلم را برداشت. این عطش بدون خون آن قاتل سیراب نمی شد.
و اون شمشیر، اون مال منه، از هر پدر به پسر می رسه نه از مقتول به قاتل.
دوازده سالش بود.
به شمشیر بزرگی که درست روبروی در سالن بزرگ عمارتشان نصب شده بود نگاه می کرد.
- اون مال کیه پدر؟
- از اجدادمون به ما رسیده. از هر پدر به پسرش، می گن ساخت اجنه اس. یه روزی هم مال تو می شه. یادته بهت گفتم تو باید یه قهرمان بشی؟ قهرمان ها همیشه سلاح مخصوص خودشونو دارن منظورم یه چیزی به غیر از چوبدستیته، یه مشخصه که تو رو از بقیه متمایز می کنه: یه شمشیر خوب.
فردا شب همینجا منتظرتم، در قلعه ارواح. امیدوارم اونقدر شجاع باشی که بتونی یه دوئل جوانمردانه انجام بدی. بوی خونتو روی سنگفرش های اینجا حس می کنم رندل چین.
نامه را آرام تا کرد و لا به لای پرهای جغد بزرگش جا داد.
- می دونم که می تونی پیداش کنی سلوین.
به پشتی صندلی چرمی که روزی برای صاحب این قلعه بزرگ بود تکیه کرد. می خواست تمام لحظات دوئل را از الان در ذهنش بچیند.
صدایی در سرش پیچید: جادوگر- خون آشام ها قوی و درعین حال ضعیف. درایت، قدرت و ضعف های هر دو گروه.



_____________

دلیل ویرایش: خط تیره ها ترکیب تاپیک رو به هم ریخته بودن.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۲۸ ۰:۵۹:۰۴
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۲۸ ۱:۰۲:۳۰

این بدترین شکنجه دنیاس، اینکه صبر کنی و بدونی هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

the hunger game | 2012 | Gary Ross


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۱۳ شنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۴

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
دوئل اینجانب بانز بانز و ورونیکا اسمتلی!


سوژه: بیماری



آفتاب داغ بطور مستقیم روی سر ورونیکا میتابید. خودش هم نمیدونست که چه جور آدمی ممکنه ساعت یک بعد از ظهر رو برای دوئل انتخاب کنه. ولی تو اون لحظه مشکلات مهمتری داشت:

ایمپریو!

ورونیکا جاخالی میده. ولی همزمان با جاخالی فریادش به هوا بلند میشه:نامرد پست فطرت! اون رداتو بپوش!

چیزی که در اولین نگاه به نظر میرسه اینه که ورونیکا تو زمین دوئل تنهاس و داره با خودش جرو بحث میکنه. ولی طلسم هایی که از چپ و راست به طرفش فرستاده میشن نشون میدن که واقعیت چیز دیگه ایه. و همینطور صدایی که از ناکجاآباد به گوش میرسه: قوانین رو خوندم.از اول تا آخر. همچین چیزی توشون نبود. من مجازم بصورت عریان در دوئل شرکت کنم. رودولفم اینو تایید کرد.

ورونیکا:خب من اینجوری نمی بینمت که. چوب دستیتو کجا قایم کردی که نمیبینم؟ ایمپریو چیه وسط دوئل؟ می خوای ازت اطاعت کنم؟

صدای بانز از سمت چپ به گوش ورونیکا میرسه:خب...میخوام وادارت کنم شرایط رو یکسان کنی...یعنی مثل من ...خب...به رودولف قول دادم. کلی دست به جیب شده بود!

اکسپلیارموس!

این بار صدا از طرف بانز نبود.در واقع فقط یک صدا نبود. دو صدای همزمان طلسم رو فریاد زدن. چوب دستی بانز و ورونیکا از دستشون خارج میشه و بعد از چند تا چرخش روی زمین میفته. در همین لحظه اس که دوئل کننده ها مامورای وزارتخونه رو میبینن.

مامور اول: دستا بالا...شما بازداشتین!
مامور دوم: شما نه...شما...با شما بودم...خانم! شما نه...اون یکی. دستات بالاس؟ مطمئن باشم؟ نمی بینمت. ولی حتی فکرشم نکن که دستاتو بیاری پایین.
مامور اول: حالا با دست هایی که بالا هستن بیا طرف ما و دستاتو بگیر این طرف که بهت دستبند بزنیم. تو به جرم تقلب در دوئل بازداشتی! تو قوانین نوشته شده که فریب دادن رقیب ممنوعه و این از مصادیق فریب دادنه. کجا رفتی؟ فرار کردی؟

بانز: نه دااش! اینجام!
مامور از این که جادوگر لختی در اون فاصله ازش ایستاده باشه احساس ناراحتی و معذب بودن میکرد. فوری شنلشو در میاره و به طرف صدا میگیره: بگیر اینو بپوش ببینیم کجایی!

دادگاه عالی وزارت سحر و جادو!

قاضی چند بار چکشش رو روی میز می کوبه: رای دادگاه اعلام می شود. متهم بانز بانز، به مدت یک ماه به جزیره ی اینویزیوس تبعید شده و قبل از اعزام، مورد تحقیر فراوانی قرار میگیرد. حکم را اجرا کنید!

به محض ساکت شدن قاضی همه ی انگشت ها به طرف بانز گرفته میشه و همه ی حضار با صدای بلند شروع به قهقهه زدن میکنن.

حضار:

ببینش...نه...نبینش...آخه دیده نمیشه که!
میتونم از این طرفش اون طرفشو ببینم.
این چه فرقی با روح داره؟ تازه روحا کمی دیده میشن. به نظر من این بره خودکشی کنه. روح شدن بهتر از این وضعه.
ازدواجم نمیتونه بکنه. کی عاشق این میشه. معلوم نیست چه شکلیه!

بانز خیلی تحقیر شده بود!

جزیره ی اینویزیوس:

بانز روی سنگی کنار دریا نشسته.

بانز؟ سیب می خوری؟

بانز نگاهی به سیبی که روی هوا معلق بود میندازه و سرشو به نشونه ی نه تکون میده و میگه:نمیخوام. اصلا تو کی هستی؟

صدا جواب میده: من ریچاردم! چرا اینقدر گرفته ای؟ اینجا اونقدرا هم بد نیست. ببین...ما اصلا سعی نمی کنیم معالجه بشیم.

بانز: اگه بخوایین هم که نمیتونین.تنها مواد خوراکی این جزیره میوه ها هستن. اونا هم که ویروسی شدن. میپرسی چرا گرفته هستم! خب من نامرئی بودم. خاص بودم. تک بودم! اینجا...همتون مثل منین. من نمیفهمم. این چه جور مریضییه. اون قاضی نامرد نباید منو میفرستاد اینجا. من اینجا افسرده میشم. اینجا کسی بهم توجه نمیکنه. اینجا...احساس میکنم... نامرئی شدم!

صدا گازی به سیب زد:هممون شدیم بانز...هممون!


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۰:۰۱ سه شنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۴

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
دوئل
اورلا کوییرک
و
سوزان بونز

سوژه:
بستنی!

بستنی! این کلمه برای خیلی از مردم معنای خوشمزه و خوبی دارد. بیشتر انسان هایی که روی زمین وجود دارند عاشق بستنی هستند و خیلی کم پیش می‌آید که به کسی پیشنهاد خوردن بستنی را به کسی بدهی و او جملاتی از قبیل "نه مرسی بستنی دوس ندارم" و حتی "از بستنی متنفرم" بگوید. اما بعد از ماجرایی که برای اورلا در مغازه ی بستنی فروشی فلورین فورتسکیو پیش آمد، او هم مجبور شد دعوت هایی برای بستنی خوردن در مغازه ی فلورین به او می‌شد را رد کند.
ماجرایی که دیگر برایش درس عبرتی بود که کاری را که بلد نیست انجام ندهد...

با آهی طولانی صفحه ی روزنامه را ورق زد. چنان حالش گرفته بود که میتوانست روزنامه تکه تکه کند و دور بریزد ولی میدانست به آن نیاز دارد.

- مشاغل آزاد جادوگران!

اورلا کوییرک جوان با حسرت نام بخشی از روزنامه را که مشغول خواندنش بود را با خودش تکرار کرد. روزنامه را به حالت باز روی میز گذاشت و نامه ای را از روی میز برداشت تا آن را برای هزامین بار بخواند.
- به دلیل یه سری از مشکلات، وزارت خانه تصمیم گرفته اداره ی کاراگاه را برای مدتی طولانی تعطیل میگردد. لزا از شما کاراگاه عزیز خواهش مندیم تا برای خود کاری فراهم کنید. اه با این کاراشون ما رو دق میدن. الان من کار از کجا پیدا کنم؟

اورلا نامه را روی میز انداخت. با ناراحتی به دستان مشت کرده اش خیره شد. با دیدن دستکش های بلند و آبی رنگش در یک لحظه به این فکر کرد که شاید برای تهیه ی پول دستکش هایش را بفروشد ولی سریع از این کار صرف نظر کرد. بدون این که روزنامه را از روی میز بردارد شروع به خواندش کرد. هیچ کاری مناسب او نبود یا حقوقش کنم بود و یا دردسرش زیاد. تا این که چشمش به آگهی جدیدی افتاد:

بستنی فروشی فلورین فورتسکیو به یک جادوگر یا ساحره نیاز دارد تا به فلورین کمک کند.
ماهی 30 گالیون


چشمان اورلا برقی زد. به سرعت شنلش را پوشید و از خانه بیرون رفت.

کوچه دیاگون

از بین مردم به سختی رد میشد. چشمانش دنبال تنها بستنی فروشی کوچه دیاگون می‌گشت که بالاخره آن را یافت. به سرعت به سمتش رفت و لحظه ای بعد جلوی پیشخوان ایستاد. فلورین با چهره ی مهربانش جلو آمد و گفت:
- برای استخدام اومدین؟

اورلا با حرکت سرش جواب مثبت. کمی اضطراب داشت ولی میتوانست برا آن غلبه کند. چهره فلورین کمی باز تر شد و با خوشحالی گفت:
- شما استخدامین!

اورلا با شندین این جمله خوشحال شده بود که حد نداشت. درحالی که نزدیک بود فلورین بغل کند پرسید:
- همین شکلی الکی الکی؟
- نه کاملا؛ یه تست ازتون میگیرم. باید یه بستنی برام درست کنین.

چهره ی اورلا کمی درهم رفت ولی میدانست که درست کردن بستنی کار سختی نیست. فلورین دری کوچک را باز کرد و اورلا را به سوی یکی از صندلی ها هدایت کرد و خودش هم روبه رو اورلا نشست و سپس ادامه داد:
- دوهفته ی دیگه یک بازرس میاد برای بازرسی اینجا. حالا من ازت میخوام یه بستنی خاص براش درست کنی. اگه در این کار موفق بشی در اینجا استخدام میشی.

دل اورلا ناگهان ریخت. بستنی خاص؟ بازرس؟ اورلایی ک تا به حال آشپزی نکرده بود؟ میخواست از آنجا برود که یادش افتاد به این کار نیاز دارد. با ناراحتی ای که درصدایش آشکار بود گفت:
- قبول!

و سپس دوطرف با هم دست دادند.

جغددانی کوچه دیاگون

اورلا قلم پر را روی میز گذاشت و نامه را که برای مادرخوانده اش که اکنون در سواحل استرلیا به سر میبرد، نوشته بود را خواند؛ سپس آن را به جغدی خاکستری رنگ سپرد. به خودش دلگرمی داد و زیرلب گفت:
- اون میدونه کی میتونه بستنی های خاص رو درست کنه.

فردای آن روز- خانه

صبح نورانی ای بود. اورلا با روی صندلی نشسته بود و بی صبرانه منتظر جواب نامه ی مادر خوانده اش بود تا این که بالاخره همان جغد خاکستری هوهو کنان از پنجره وارد خانه شد و وقتی نامه را جلوی اورلا انداخت از همان پنجره خارج شد.

اورلا با خوشحالی نامه را باز کرد و زیر لب شروع به خواندن آن کرد:
- برو کتاب دسر های آشپزباشی مشنگ هارو بگیر. معمولا تو دنیای جادوگر از مواد خودشون استفاده میکنن درحالی که مشنگ ها با مواد خیلی خوشمزه تری بستنی درست میکنن که طبیعتا بستنی هم خیلی خوشمزه تر میشه. تو همین کتابی که بهت معرفی کردم دستور خوشمزه ای از بستنی رو گفته که به شخصه درست کردم و خوردم! حالا بازرسه از کجا میخواد بفهمه این بستنی مشنگ هاست؟ راستی موادی هم که گفته هم میتونی از تو بازار مشنگ ها پیدا کنی.

اورلا خواندن نامه را تمام کرد. کمی به فکر فرو رفت. میدانست بستی ای که مشنگ ها میخورند خیلی خوشمزه است و از آن طرف هم میدانست که بازرس از خودن چنین طعم بی نظیری شوکه خواهد شد پس تصمیمش را گرفت.

یک هفته بعد- بستنی فروشی فلورین فورتسکیو

اورلا در آشپزخاننه ایستاده بود. لباس هایش همگی سفید بودند؛ حتی دستکش هایش هم سفید و بلند بودند. روی میزی که مقابلش قرار داشت، مواد مختلفی گذاشته بود و البته یک کتاب باز آشپزی. اورلا به تقویم نگاه کرد یک هفته تا آمدن بازرس وقت باقی مانده و این کاملا مناسب بود چون مواد بستنی باید به مدت یک هفته در فریزر یخ میزد. بلافاصله کارش را شروع کرد.
- خوب اول باید تخم مرغ ها رو بریزیم.

اورلا سه تخم مرغ را شکست و زرده و سفیده ی آن را داخل کاسه ای سفید رنگ ریخت و دوباره از روی کتاب آشپزی شروع به خواندن کرد.
- تخم مرغ ها را با همزن برقی هم میزنیم. پودر وانیل و شیره ی آلبالو را اضافه کرده و دوباره هم میزنیم. کمی شیر و چند قطره از آب میوه ی کاکتوس را اضافه میکنیم.

اورلا با خواندن هرمرحله کار مربوط به آن را انجام میداد. او برای این که دقیقا مثل دستور درست کندحتی با همزن هم میزد.

نیم ساعت بعد

- و در آخر شکر را اضافه میکنیم!

اورلا دستش را دراز کرد و ظرف کوچکی را برداشت و درون کاسه خالی کرد و فریاد زد:
- تموم شد!

سپس کاسه را که ماده ی درون صورتی رنگ بود را داخل فریزر گذاشت. سپس بعد از تمیز کردن آشپرخانه با خیال راحت به سمت خانه حرکت کرد چرا که فلورین به او گفته بود که اگر کارش تمام شد به خانه برود تا روی که بازرس میاد به مغازه برنگردد.

هفت روز بعد

فلورین و اورلا میز مخصوص بازرس را آماده کردند. اورلا بهترین لباسش را پوشیده بود. درواقع دستکش های سرمه بودند و لباسش آبی.

فلورین مقداری از بستنی را درون ظرفی بسیار زیبا ریخت و آماده روی میز گذاشت که بازرس وارد شد.

چهره ی عجیبی داشت. لبخندی مرموز در لب داشت. با آرامش بر روی صندلی پشت میز نشست. نگاهی به بستنی انداخت. از چهره اش میشد فهمید که از آن خوشش آمده. اورلا نفسش را در سینه حبس کرده بود. بازرس قاشق را برداشت یک تک از بستنی را داخل دهانش گذاشت...

- آی! اینجا چرا اینقد شوره؟

اورلا و فلورین با فریاد بازرس شوکه شدند. او دفترش را به سرعت برداشت. حالا دیگر چهره اش عصبانی بود. او درحالی درون دفترش مینوشت آن را بلند هم میخواند:
- بستنی بسایر شور بود و بستنی فروشی فلورین فورتسکیو رد صلاحیت میشود.

بازرس سرش را بالا آورد و به چهره فلورین که رنگش پریده بود خیره شد و ادامه داد:
- تا اطلاع ثانوی هم طعطیله!

بازرس بعد از گفتن این جمله با قدم های شتابان از مغازه بیرون رفت.

اورلا زیر رلب حرف میزد:
- آها اون روز که مغازه داره بهم گفت به جای شکر نمک برداشتی...
- اخراج!

فلورین این را گفت. اورلا شوک شده بود.
- چی؟
- بیرون!

اورلا که میدانست این کار ها بی فایده است سریع از آنجا خارج شد.

ماه بعد اورلا از توی خبر های روزنامه فهمید بستنی فروشی فلورین فورتسکیو دوباره شروع به کار کرده و معلوم شد که فلورین هم مجبور شده پول بسیار زیادی را بپردازد. و اورلا به خاطر این دیگر نزدیک بستنی فروشی نمیشد که فلورین منتظر فرصتی بود که کار آن رو اورلا را تلافی کند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــ
توضیح:
این که یه دقیقه دیر شد واقعا تقصیر من نبود من تموم کردم ولی سرعت نت خیلی پایین بود و اومدم که ارسال کنم نوشت ارسال نامعتبر. حالا تا اومدم خارج بشم و دوباره لاگین کنم طول کشید. الان رول دوئلم محسوب نمیشه؟


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۱۹ ۰:۰۵:۱۰

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.