Re: ارتباط با وزیر سحر و جادو
ارسال شده در: یکشنبه 24 شهریور 1387 22:44
تاریخ عضویت: 1387/06/23
آخرین ورود: یکشنبه 8 دی 1387 12:05
از: آرامگاه سپید
محفل پیروز است!
وزارت سحر و جادو، عظمت و شکوه همیشگی خود را از دست داده بود. بر روی دیوارها عکس ها و نوشته های بزرگی نصب شده بود که جملاتی از قبل "مرگ بر وزیر آسپ" یا " کسی که صنعت لوگو سازی را تخریب کرد!" و... به چشم می خورد. جنگ بین محفل و ارتش وزارت همچنان ادامه داشت. سربازان وزیر با تمام وجود در حال دفاع از وزارت بودند. نبرد بیشتر در سازمان اسرار و طبقه های پایینی وزارت در حال جریان بود. نبردی که در صورت ادامه یافتن تلفات و خسارت سنگینی در بر داشت. طبقه هفتم وزارت کاملا خالی به نظر می رسید. تنها وزیر بود که با خونسردی در دفترش نشسته بود و با توجه به دولت پیشرفته او (!) مطمئن بود هیچ جادوگری نمی تواند به طبقه وزارت آپارات و یا حتی نفوذ کند. از هر نظر امنیت داشت...
پاق!
مردی در حالی که خراش های باریکی بر روی گونه چپش به چشم می خورد و صورتش سیاه و کبود شده بود در راهروی منتهی به دفتر وزیر ظاهر شد. مکثی کوتاه و سپس با قدم هایی محکم و بلند به سمت دفتر وزیر حرکت کرد. چوبدستیش را در مقابلش گرفته بود و با احتیاط پیش میرفت. صداهای ناشی از جنگ و مبارزه از طبقه های پایین به گوش می رسید. قدم هایش را سریع تر کرد و لحظه به لحظه به دفتر وزیر نزدیک تر میشد. باید کار را تمام می کرد. ارتش سفید به خاطر او و اهدافش در حال جنگ بودند...
دفتر وزیر سحر و جادو
تصاویر متحرک، بی سیم های جادویی، جغدهای مخفی و وسایل جادویی پیشرفته دور تا دور دفتر وزیر را گرفته بود. کلاه وزیر در گوشه ای افتاده و دفترش به هم ریخته به نظر می رسید. آسپ در حالی که بی سیم جادویی طلایی رنگی در دستش گرفته بود مشت محکمی بر روی میزش کوبید و فریاد زد: زودتر تمومش کنید آنیتا! شما که تعداد و قدرتتون بیشتر از اونهاست! شکستشون بدید! نابود کنید اون شورشی ها...
صدای فریادی از پشت بی سیم به گوش رسید و سپس صدا قطع شد. آسپ بلند تر از قبل فریاد زد: آنیت! آنیت! چی شد؟ جواب منو بده! آنیتا!!!
ترس و وحشت سراسر وجودش را گرفته بود. اگر برای آنیتا اتفاقی افتاد بود....بزرگترین و قوی ترین حامی اش را از دست داده بود! مطمئنا طلسم های امنیتی قوی دفترش به محفلی ها اجازه نمیداد وارد آنجا شوند ولی تا کی میتوانست اینطور ادامه دهد؟ باید هرچه زودتر خارج میشد و وزارت را ترک می کرد! شنلش را پوشید و به سمت کلاهش رفت و آن را برداشت. با حسرت به کلاه محبوب وزارتش نگاهی انداخت، سپس پوزخندی زد، کلاه را به زمین انداخت و در حالی که چوبدستیش را در می آورد درب دفترش را باز کرد. صدای بم و بی روحی گفت: سلام جناب وزیر.
پرتو قرمز رنگی به آسپ برخورد کرد و به درون دفترش پرتاب شد!
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در 1387/6/25 0:15:53