هافلپاف - راونکلاونبرد آبی و زرد، گورکن و عقاب، سختکوش و باهوش، غیر بوقی و بوقی!
در مستراح میرتل گریان با شدت باز شد و دو وروجک، دو پسر!، دو بوقی از آن خارج شدند. آنکه کوچکتر و خوشکل تر و مامانی تر بود گفت:
-بالاخره تموم شد ایگور، مرسی این کمکت رو هیچ وقت فراموش نمی کنم.
آنکه بزرگ تر و زشت تر و مدیرتر بود گفت:
-خواهش دنیس، فقط این مدت دهن ما رو ... چیز کردی. تا استر نیامده بریم زودتر. خطر داره دنیس! امیدوارم پوزه ی راونی ها رو به خاک بمالی.
سپس به سمت رفیقش حرکت کرد و بوس و لاو و از این چیزا.
دنیس شیشه ای تیره رنگی را که در دست داشت در جیبش گذاشت و به سمت تالار هافلپاف دوید. هیچ کس از نقشه ی او خبر نداشت!
تالار خصوصی هافلپاف اعضای تیم کوییدیچ هافل میزگردی تشکیل داده اند و در راس این میزگرد آسپ در حال فریاد زدن بود!
--فهمیدید که چی گفتم بوقــــــــی ها؟ همون کاری رو...
- فقط کاپیتان منـ ...
-نیشت رو ببند دنیس! همون کاری رو که گفتم بکنید. همون سبک، همون روش، همون متود ( Method
)
روشنه ؟ با چند زد و خورد و دعوا و فحش و پرتاب چند سنگ و دمپایی سرانجام همه با هم گفتند:
-بله قربان!
آسپ: حالا شد. من برم بخوابم. شما هم زودتر برید بخوابد. چه تو تیم باشید چه نباشید ساعت پنج صبح بیدار باشه!
ملت:
خوابگاه هافلپاف -خرررررررررررررررر...پففففففففففف...
صدای دم و بازدم آنتونین کل تالار را در برگرفته بود.
در گوشه ای از تالار دنیس که با کلی زحمت و مشقت و صرف مقدار زیادی انرژِی فیزیکی رز را خوابانده بود از سر جایش بلند شد. وقت عملی کردن نقشه فرا رسیده بود.
با روش های مختلف از جمله پاورچین پاورچین، سینه خیز، بالانس و ... خود را به تخت لودو و اما رساند. اما در یک طرف تخت و لودو طرف دیگر افتاده بود. کاملا مشخص بود که تازه امور بی ناموسیشان به پایان رسیده است.
دنیس به اما نزدیک شد و آهسته گفت:
-اما...اما...بلند شو کارت دارم...اما...بوقی بلند شو...اما..
اما !! دنیس عصبانی شد و پتو را محکم از روی اما کنار کشید.
-بلند شـ... وووووووووی، این چرا لباس تنش نیست؟!!
و پتو را روی اما کشید. ( بعد میگن چرا نسل جوان ایران به فساد کشیده میشه؟
)
دنیس که دید هیچ راه دیگری ندارد موهای اما را با تمام قدرت کشید.
-آیییییییییییییییییییی...کیه؟ چی شد؟ کی بود؟ کی مرد؟
اما با صورتی پف کرده و چشم هایی خواب آلود و خمار به دور و برش نگاه کرد.
- دنیس
یعد از اینکه چندین بار چشم هایش را مالید تا مطمئن باشد خواب نمی بیند گفت:
-دنیس بوقی نصف شب اینجا چیکار می کنی؟ تو تختخواب هم ولمون نمی کنه. ای مر...
با دیدن قیافه ی دنیس حرفش را خورد و به آرامی گفت:
-چی شده ؟ مشکلی پیش اومده؟ اریکا از تخت بیرونت کرده؟
دنیس آه بلندی کشید که دل سنگ دلتر از اما را هم کباب می کرد و با این حالت دپسرده، اما از درون خبيثي گفت:
-برای بازی فردا خیلی استرس دارم. الان نیاز دارم با یکی حرف بزنم. پیش خودم گفتم...گفتم کی بهتر از تو؟ من همیشه به تو مثل یک خواهر نگاه می کردم. ( آره جون عمـــــــــت
)
اما که شدیدا خر شده بود دستش را دور گردن دنیس انداخت و گفت:
-باشه، تو برو من الان میام. می خوام لباسم رو...چیزه یعنی می خوام یک کار خوب بکنم. برو اومدم.
کنار شومینه تالار ، دنیس و اما در حال درد و دل -...این پیوز همیشه تو ذوق من میزنه، اون دفعه یک فحش زشت بهم داد. بهم گفت بوقی!
اما به زحمت جلوی خودش را گرفت تا نخندد. دنیس بطری کوچکی را از جیبش در آورد و جلوی اما گرفت.
-بیا. این رو برای تو آوردم. آب کدو حلواییه. خیلی خوشمزه اس.
دنیس سرش را پایین انداخت. قیافه اش به شدت مظلومانه شده بود. اما لبخندی به دنیس زد. در بطری را باز کرد و آب کدو حلوایی را نوشید.
-مرسی دنیس ، خیلی خوشمزه بود. واقعا...واقعا...دلم...آل دلم خیای درد می کنه. اما به زمین افتاد و دلش را محکم گرفت. از درد به خود می پیچید. با زحمت از جایش بلند شد و بدون اینکه حرفی بزند به سمت مرلینگاه هافلپاف حرکت کرد.
دنیس چشم هایش را تیز کرد و رفتن اما را تماشا کرد. بعد از اینکه اما وارد مرلینگاه شد از جیبش بطری دیگری را بیرون آورد. موی اما را که شب قبل اما در حال انجام دادن این عمل
بر روی زمین ریخته بود را برداشت و در بطری ریخت و آن را نوشید. نقشه اش عملی شده بود!
خوابگاه هافلپاف دنیس که به شکل اما در آمده بود آرام آرام وارد خوابگاه شد و با پشت سر گذاشتن چندین مانع و با استفاده از روش سه گانه ی پاورچین پاورچین، سینه خیز و بالانس خود را به پیش لودو رساند و در کنار او خوابید. دختر بودن لذت خاصی به او داده بود.
چند دقیقه بعد اما که به شکل دنیس در آمده بود وارد خوابگاه شد ولی بر خلاف دنیس ، چون پسر شدن هيچ لذتي نداره، اون اصلا متوجه تغييراتش نشده بود!
به سمت تختش، پیش لودو حرکت کرد ولی در میانه ی راه یک نفر او را از پشت گرفت. برگشت و در نهایت تعجب اریکا را در مقابل خود دید.
-اِ..اریک! تو هم از خواب بلند شدی؟
-بوقی معلوم هست نصف شبی کجا رفتی؟
- چي؟ نكنه تو هم استرس داري؟ بابا نگران نباش. اصلا بيا باهات حرف بزنم.
- باشه... اول بيا بريم تو تخت.
- ها؟ باشه بابا بريم. كشتي منو!
صبح آنروز لودو درون تخت قلتي ميزنه و اما را محكم تر در آغوش فشار ميده!
- اوووم... واي چه حالي ميده.
لودو يكي از چشماشو با تعجب باز ميكنه و:
- ماااااااااع... تو اينجا چه غلطي ميكني احمق ِ نادون ـ بي ناموس ـ ناموس دزد ـ بدبخت! گمشو بيرون! تو چرا لخت شدي؟
دنیس كه جا خورده بود، با تعجب به بدنش نگا كرد. واااي... اون دوباره همون دنیس سابق شده بود. سرخي شرم به گونه هاش دويد.
- واقعا نهايت استفاده رو از اسمت بردي. دنیس بیناموس !
حالا ديگه بقيه هم از تو تختاشون داشتن سرك ميكشيدن تا ببينن چه خبره. پاك ابروي دنیس رفته بود. تنها كاري كه توانست بكند اين بود كه اشك ريزان به سمت مرلينگاه فرار كنه، در بين راه صداي اریکا رو ميشنيد كه با تعجب، يك چشمش به اما بود كه در تخت او خوابيده بود، و چشم ديگرش به دنیس كه برهنه به سمت مرلينگاه ميدويد. (اين اریکا از اولش هم چشماش چپ و كلاج بود!)
مرلینگاه - واااي ابروم رفت. خاك تو سرم كه آبروم رفت. چيكار كنم كه ابروم رفت! جواب رز رو چي بردم كه ابروم رفت! چرا من انقدر خنگم كه آبروم رفت؟ ایگور گور به گور بشي كه به من نگفتي كه تاثير اين معجون لعنتي انقدر كمه. حالا چيكار كنم؟!
دنیس اشكريزان و به حالت گرخيده يكي از كاشي هاي مرلينگاه رو از جا كند و از پشت اون يه شيشه معجون آورد بيرون!
- اما ایگور هر بوقي كه هستي، آينده نگري!
سرسرای بزرگ دنیس با شرم و خجالت به سمت ميز هافلپاف رفت. همه با تعجب او را نگاه ميكردند و هيچ كس باورش نميشد كه او چنين كاري كرده باشه. دنیس بي صدا كنار آسپ نشست. فكر همه جاش رو كرده بود. اما الان اونطرف آسپ و كنار لودو نشسته بود. اول بايد بمب كود حيواني رو ميتركوند و بعد ليوان كدو حلواييش رو با ليوان اما عوض ميكرد! نقشه اي تقريبآ بي نقص بود.
قبل از اينكه بدونه چيكار ميكنه بمب را تركوند و فورا جاي ليوان ها رو عوض كرد. بچه ها جيغ ميزدند و هياهويي به پا شده بود. دنیس به زير ميز رفت و معجون خودش رو سر كشيد. جالب اينجاست كه در فرصت كم، يك لاخ مو هم از سر اما كنده بود!
دقيقه اي گذشت اما دنیس همانند ديشب تغيير زيادي در خود حس نكرد. ترسيد! اما قبل از اينكه بتواند كاري بكند، اما با تعجب رو ميزي را كنار زد و به او خيره شد. تمام موهاي بدن دنیس سيخ شد. اما قبل از اينكه اب كدو حلواييش را بخورد او را ديده بود، اما اريكا اصلا هيجانزده نبود. به ارامي گفت:
- چرا قايم شدي؟ يعني يه بمب كوچولو انقدر تو رو ترسوند؟
آل:
- بيا بيرون آسپ!
آل:
زمین بازی کوییدیچ با ورود اعضای تیم هافلپاف به زمین صدای جیغ و فریاد و تشویق و بوق و بمب و خمپاره به گوش رسید. چند دقیقه بعد اعضای تیم راونکلاو نیز پا به زمین گذاشتند. با ورود آنها تمام صداها قطع شد و تماشاگران با این حالت
به آنها نگاه کردند.
داور مسابقه در حالی که کلاه مسخره ای بر روی سرش گذاشته بود و شبیه زغال فروش ها شده بود گفت:
-کاپیتان ها بهم دست بدن...کاپیتان ها...هووووووووووی آسپ!
دنیس به اطرافش نگاه کرد و دید همه به او نگاه می کنند.
-چی شده؟ من که دنیـ...آهان کاپیتان! ( نزدیک بود سوتی بده )
و با سرعت به سمت بادی ( نام مستعار بادراد ریشو
) حرکت کرد. دستش را دراز کرد و با کاپیتان بادی دست داد. بادی دست دنیس را محکم فشرد.
-آییییییییییی!
ملت هافل: آسپ؟؟!
ملت اسلی:
سوت داور به گوش رسید و بازیکنان دو تیم به هوا پرواز کردند. دنیس که جو کاپیتانی گرفته بودش چهارزانو بر روی جارویش نشسته بود و به بازیکن ها دستور می داد.
-نیمفا سرخگون رو محکم پرتاب کن، اِما اینقدر وول نخور. مثل بچه ی آدم رو جاروت بشین. نیمفا دست نکن تو دماغت...
و همچنان ادامه میداد. لونا و زنوف و لیلی با حمله ی شاهین وار به سمت دروازه ی هافلپاف حرکت کردند. در آن سمت زمین بادراد و گابریل و آلفرد و گلگومات تو سر و کله ی هم می کوبیدند.
-اون دیروز خط کش منو برداشت.
-تو با چوب زدی تو سرم.
-شماها داف منو دزدیدید.
دنیس در چهره ی آلبوس همچنان در حال دستور دادن:
-دابی صاف بایست. درک برو اون سه تا بوقی که دارن به دروازه ما حمله می کنن رو بگیر. آفرین دنیس! عجب بازیکنی هستی تو!
بوم !! بلاجری از ناکجا آباد به صورت دنیس برخورد کرد و او از ارتفاع سی متری سقوط کرد! ( این است سزای کلاهبرداران
)
درمانگاه مدرسه دنیس بر روی تختی خوابیده بود. آرام چشم هایش را باز کرد. اعضای تیم دورش حلقه زده بودند و با بدترین حالت ممکن به او نگاه می کردند. به بدنش نگاه کرد. اثر معجون مرکب از بین رفته بود. آسپ و اما دو طرف او ایستادند.
-دیگه معجون مرکب پیچیده میدی به خورد ما؟
-و باعث باخت تیم میشی؟
دنیس به اعضای تیم که هر لحظه به او نزدیک تر می شدند نگاهی انداخت و با تمام وجود فریاد زد:
-کممممممممممممممممممک!
ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۵ ۲۳:۲۲:۴۲