هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۹

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۳:۴۱:۴۲ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۳
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
در دوباره بر روی دیوار پدیدار شده و شخصی از آن بیرون آمد، شخصی پیر، کوچک، چروکیده و بی‌اعصاب.

- کریچر خیلی از خونه خراب کن‌ها خوشش اومد که راه افتادن دنبالش؟

جن خانگی بینی‌اش را بالا کشیده و به جمعیت انبوه محفلی‌ها که به او خیره شده بودند، نگاهی نکرد. فقط وایتکسی را که زیر بغلش بود را زمین گذاشت.

- دونستن که اینجور خیره شدن خیلی بد بود؟

محفلی‌ها با سر تایید کردند.

- پس چرا به کریچر خیره شدن؟

محفلی‌ها تنها در سکوت و بهت پلک زده، شانه بالا انداختند.

- کریچر اون تو چی کار می‌کردی؟

جن خانگی آب دهانش را قورت داده و به عمل غیراخلاقی و غیرجن-خانگی‌آنه‌اش اندیشیده و غرق در لذت شده و لبخند عریضی به لب‌نهاد. او تصمیم نداشت جواب محفلی ناشناس را بدهد.
- به خودش ربط داشت.
- کریچ؟

اینبار این هری بود که جلو آمده و از او پرسیده بود.

- خب... کریچر می‌گه. کریچر از هاگوارتز وایتکس کش می‌بره. کریچر یک اختلاسگره که از جایگاهش به عنوان نظافتچی هاگوارتز سوءاستفاده کرده، کریچر سلطانه وایتکسه! ... شما خواستن کریچر پیر مفلوک رو آخر عمری اعدام کرد؟ بعد از اون دیگه کی همه جا رو سفید و فیــــــــن!

کریچر از خود بی‌خود شده و در حالی که اشک از چشمانش روان بود، گه گاه جرعه‌ای از گالن مایع شوینده می‌نوشید.

- بگذریم... پروف رو اونتو ندیدی؟
- بلا بلا بلا بلا.

مقدار زیادی حباب از دهان و گوشهای جن خانگی بیرون زد.

- با سرت نشون بده.

کریچر کمی سرش را خاراند، او دقیقا متوجه منظور هری نشد، پس چشمانش را محکم بسته و زور زد و زور زد و زور زد...
کله کریچر به شکل "نه" در آمد.

- خب پس برو طبقه پایین، از پشت اون تابلوئه که ظرف میوه‌ست تخمه بیار.

جن خانگی با اکراه به سمتی که هری به آن اشاره می‌کرد رهسپار شد. پسر برگزیده می‌دانست که آنها قرار است مدت زیادی را جلوی آن در بگذرانند و تخمه در این مسیر سخت قطعا می‌توانست یاری گر آنان باشد. او دور شدن کریچر را نظاره کرد و همینطور چشمی را که به عنوان نقطه "نه" در هوا معلق بود.




...Io sempre per te


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۲ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۲۹:۰۷ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین
داخل اتاق ضروریات:

-هومم...اینچا چقدر خاک خورده هست!
-سلام پسرم!
-سلام پدرجا...مودی!
-مالی ایندفعه غذات بهتر از دفعه ی قبله!
-ویلبرت سلام...خوشگلم نه؟
-ویولت!

روبه روی ویلبرت تمام اعضای قدیمی محفل دور هم جمع شده بودن. ویلبرت تمام اونارو می شناخت اما به خودش امد و شروع به جستوجو کرد تا پرفسور خودشونو پیدا کنه.

-پرفسوررر؟
-بله پسرم؟
-عه سلام پرف...نه شمارو نمیگم پروفسور!
-عه واقعا باباجان؟
-بله...راحت باشین!

بیرون اتاق ضروریات:

-به نظرتون اون شایستگی این کارو داشت؟
-اره مطمئنم از پسش بر میاد!

زاخاریاس با صورتی پکر با هری مشاجره میکرد و هر لحظه ای که میگذشت دوتا لعنت به ریونکلاوی ها میگفت!

-هری چرا ویلبرت بیرون نمیاد؟
-اروم باش ر...
-معلومه چون شایستگی این کارو نداره!
-از کجا مطمئنی؟
-چون من به عنوان یه کسی که عمر آموزش دیده که چطور درهمچین لحظات مهمی باعث سربلندی جمع باشیم، میتونه از پس اینکار بر بیاد


ویرایش شده توسط گابریل تیت در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۳ ۱۶:۱۰:۲۲

only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۵:۰۴ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۹

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
-چه کسی بهتر از من برای داوطلب شدن؟

زاخاریاس دستش را بالا برد و جلو رفت.سینه اش را جلو داد و منتظر دست و جیغ و داد محفلیها ماند.بالاخره بعد از مدت ها فرصتی پیش آمده بود تا پروفسور را کمک کند.مراحل کار را در ذهنش مرور کرد:
-اول به یه اتاق پر از ریش نگاه میکنم و اونجا پروفسورو پیدا میکنم.بعد پروفسور با من از اتاق بیرون میاد و همه محفلی ها برای من دست میزنن و به گریه میافتن.بعد پروفسور برای شایستگی هام منو ناظر محفل میکنه و منم تمام ریونکلایی ها رو از محفل بیرون میکنم.چه قدر خوبم من.

صدای جیغ و داد و هورا از تمام محفلی ها بیدار شد. زاخاریاس دستش را بالا برد میکروفون یوان را قرض گرفت و گفت:
-خواهش میکنم.خواهش میکنم.من متعلق به خودتونم.

صدای تشویق ها لحظه به لحظه بلند تر میشد و زاخاریاس کم کم میتوانست شعار هایی که میدهند را بشنود:
-ویلبرت،ویلبرت،ویلبرت،ویلبرت.

ناگهان فردی از لا به لای جمعیت در آمد و محکم به زاخاریاس تنه زد.صدای برخورد محکم گیتار شنیده شد و زاخاریاس به لا به لای جمعیت پرتاب شد.
-متشکرم.متشکرم.من لایق این همه تشویق نیستم.

ویلبرت جلو تر رفت.هری از ته دل جیغی زد و گفت:
-بچه ها! ساکت باشید. بزارید ویلبرت به جایی که پروفسور الان هست فکر بکنه.

صدای تشویق جمعیت قطع و همزمان با آن صدای نفس کشیدن ویلبرت بلند شد.لحظه ای بعد دری جلوی ویلبرت باز شد و اینبار با تشویق بی امان جمعیت وارد اتاق شد.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۳:۲۱ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۹

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۵ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۱
از سایه ها نترس، تو فانوسی! :shout:
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 69
آفلاین
خلاصه تا آخر همین پست: پروفسور دامبلدور که فکر کرده هری تو اتاق ضروریات گم شده، رفته تو اتاق ضروریات که هری رو پیدا کنه. حالا هری اومده بیرون و نمیتونه پروفسور رو پیدا کنه. برای همین به محفلی ها خبر داده، اونا اومدن و دارن تلاش میکنن به همون چیزی فکر کنن که پروفسور دامبلدور بهش فکر کرده، تا برن تو همون اتاق. حالا هم منتظر یه داوطلبن که اول از همه وارد اتاق بشه.


ندای وظیفه به صدا در آمد و هر محفلی به سمتی شتافت. محفلی ها اینجور مواقع بسیار با هم ندار بودند، و سر اینکه چه کسی در راه هری فدا شود دعوا شد. از سر تا سر لندن داوطلب پیدا شد و چندین نیوت و نیوتچه دم هاگوارتز صف کشیدند. زاخاریاس تلاش کرد بر داوطلبین نظارت داشته باشد، اما آنها هِی مولتی میساختند. هری هی میخواست یک حرفی بزند، اما عفیف بود و خجالت میکشید.
_بچها...

محفلی ها در جای جای انگلستان و بریتانیا پراکنده شدند، بر هر کوهی قدم نهادند و هر اقیانوسی را فتح نمودند. محفلی ها سر میراث پروفسورشان شوخی نداشتند. از هر تپه ای نوری، از هر شهری طلسمی و از هر آبشاری قطره ای جمع آوری کردند، این وسط چند بار هم کافی شاپ رفتند. هری مجبور شد برای اینکه فدا شونده ی مناسب را بیابد از داوطلبان آزمون ورودی بگیرد. در نتیجه ی این مسئله، هری احساس غرور میکرد؛ اما خب هنوز هم میخواست یک حرفی بزند.

_آخه بچها...!

محفلی ها که نتوانستند در سفر هایشان مقدار ریش کافی پیدا کنند، بدو بدو جرثقیل و بلدوزر مشنگی استخدام نمودند تا بیایند اتاق ضروریات را بشکافند و پروفسور را نجات دهند. هری که حالا متوجه شده بود تمام فداییانش مولتی های یک شناسه هستند، کمی احساس افسردگی میکرد، اما همچنان هم حرفش را نزده بود.
_بچها؟

محفلی ها روغن جینسینگ و عصاره رزماری خریدند و به صورت هایشان بخور دادند تا بتوانند ریش در بیاورند، چرا که راننده جرثقیل گفته بود نمیتواند ماشین را از کوه بیاورد بالا و سوار قایق کند. هری حالا دیگر مرحله انکار را گذرانده بود و بسیار بسیار احساس عصبانیت میکرد.
_بابا اه! بچه ها!

محفلی ها ایستادند و به هری خیره شدند. همگی نفس نفس میزدند و شبنمِ عشق و روشنایی از سر و صورتشان چکه میکرد.

_چرا بجای اینهمه شلنگ تخته انداختن سعی نمیکنیم پیشبینی کنیم پروفسور به چی فکر کرده، بریم داخل همون اتاق، پروفسور رو بگیریم و بیاریم بیرون؟

محفلی ها بیشتر ایستادند و بیشتر به هری خیره شدند. راننده بولدوزر با سر حرف هری را تایید کرد، و برای دوستش که آن سرِ دریاچه مانده بود دست تکان داد که برگردند بروند. محفلی ها همانطور که هنوز ایستاده بودند به یکدیگر خیره شدند. یک نفر باید اراده میکرد و اول از همه وارد اتاق ضروریات میشد.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۳ ۱۳:۴۶:۴۸



پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۷:۵۳ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۹

لاوندر براون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۲۴:۵۴ سه شنبه ۱۲ دی ۱۴۰۲
از عشق من دور شو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 263
آفلاین
ملت محفلی با قلوبی پاک به سمت هاگوارتز روانه شدند. نه، صبر کنید الان راه می افتند.

-لاوندر اومدی؟
-اومدم اومدم.
-دیر شد هری مشکلو خودش حل کردا!
-اومدم اومدم!

درون ذهن لاوندر

-یعنی کدوم پیرهنمو بپوشم؟ کدومش منو آماده به کمک نشون میده؟ اون لیموئیه؟نه اون کوتاهه. این آبیه؟ نه حیفه کثیف میشه!

بیرون ذهن لاوندر

-چی شد؟ بیا دیگه!
-اومدم!

و موهایش را از زیر بلوز بیرون پاشید. از پله ها پایین دوید و دست یکی از محفلیها را گرفت. به سرعت جا به جا شدند. بعد از جا به جایی دست منتقل کننده اش را رها کرد.
-ببخشید که یهو بهت چسبیدم، ویلبرت.
-نه عیبی نداره خودتو اذیت... چهار ساعت وقت میخواستی که اینا رو بپوشی؟

لاوندر به سرتا پای خودش نگاه کرد. بلوز زرشکی رنگ و یک ژاکت سفید رویش. شلوار جین معمولی. موهای مواجش که روی شانه هایش می رقصیدند.
-چیه مگه؟

ویلبرت تازه به یاد آورد با چه کسی صحبت میکند.
-اها... نه میگم خوشگله. بهت میاد.

لاوندر خندید و سرش را کمی خم کرد.
-ممنون!

محفلی ها وارد هاگوارتز شدند.

-اینجا چرا اینقدر خلوته؟
-بچه ها همه رفتن خونه هاشون.
-چرا؟
-چون پروفسور دامبلدور ناپدید شده!

هری به استقبال آنها آمد.
-سلام
-سلام،هری!
+سلام هری!
=سلام هری!
_سلام هری!
*سلام هری!

هری با قیافه ی فکوری گفت:
-سلام به همه.
-چی شده هری؟
-پروفسور رفته توی اتاق ضروریات دنبال من. ولی... میدونین که اتاق ضروریات چیزای مختلفی نشون میده... و حالا من هر فکری میکنم نمیتونم برم پیش پروفسور!

محفلیان در فکر فرو رفتند.

-من میدونم باید چیکار کنیم!

مرد از درب هاگوارتز وارد شد و این را گفت. چندیدن جفت چشم گرد به او خیره شدند.
-مودی؟

اما مودی که در کنارشان بود، او که بود؟ مودی ای که در کنارشان بود گفت:
-این... برادر دوقلوی منه... مودی چشم مامان قوری... اون یه مخترعه.

مودی چشم مامان قوری به آرامی سلام کرد.
-سلام!
-سلام مودی!
=سلام مودی!
+سلام مودی!
*سلام مودی!

لاوندر گفت:
-شما میدونید چطور باید پروفسور روپیدا کرد؟
-بله! باید به نمونه ی فکری بیولوژیکی از پروفسور بسازیم تا به همون چیز فکر کنه!
-چی؟
-یعنی باید یه نمونه درست شبیه اون پروفسور بسازیم،ولی نه علمی،جادویی!
-خب یعنی چی؟
-یعنی چه چیز هایی پروفسور شما رو تشکیل میداد؟

لاوندر پاسخ داد:
-یه عالمه ریش!

هری آه کشان گفت:
-یه قلب مهربون!

هه آه کشیدند. ویلبرت گفت:
-یه جادوی قوی!

سیریوس گفت:
-یه مغز باهوش!

مودی چشم باباقوری گفت:
-داداش، پروفسور ما برای هری می مردن!

مودی چشم مامان قوری گفت:
-خیلی خب. پس، یه نفر واسه من یه پاتیل گنده بیاره. یه نفرم یه ردا هم دامبلدور دومی بیاه که بپوشه. لاوندر، تو با چند نفر برو یه عالمه ریش سفید بلند گیر بیار. هری، تو با چند نفر برو یه جادوگر مهربون پیدا کن قلبشو بیار برای من!
-چی؟
-این تنها راه نجات دامبلدوره. ویلبرت! با چند نفر برو جایی رو پیدا کن که جادوی زیادی داشته باشه، و عصاره اون جادو روبرام بیار. یا اینکه یه آدم پیدا کن که مثل دامبلدر قوی باشه و خونشو برام بیار. سیریوس! یه آدم باهوش پیدا کن و مغزشو بیار. مودی داداش! با چند نفر برو کسی رو پیدا کن که برای هری بمیره!

و جماعت محفلی به سوی ماموریت هایشان روانه شدند. یافتن یک کوه ریش، یک بطری جادوی قوی، یک قلب مهربان ،یک مغز باهوش و یک نفر که حاضر باشد فدای هری شود.


ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۳ ۸:۳۱:۵۰
ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۳ ۸:۳۴:۰۹

تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۰:۱۳ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۹

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۳:۴۱:۴۲ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۳
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
بسمه تعالی



بی‌خیال سر جایش دراز کشیده بود و سعی می‌کرد به خواب برود، اما کاشی‌های سخت و سردِ جایش چندان به این موضوع کمک نمی‌کردند. پیرمرد که حالا چندساعتی می‌شد روی کاشی‌های سرد طبقه چهارم مچاله شده بود، هیچ ایده‌ای نداشت که برای چه چنین کاری می‌کند، ولی یک چیزی ته دلش می‌گفت باید همچین چیزی را انجام دهد، البته ته دلش بر موضوع دیگری نیز اصرار داشت که آن تراشیدن تمام موهای سر و صورتش، اضافه کردن پنجاه و هشت کیلو وزن و شروع یک زندگی جدید به عنوان یک داور آماتورِ الکلی فوتبال بود که در اولویت بعدی قرار داشت.

تپ تپ تپ...

صدای قدم‌های یک نفر در طبقه هفتم مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز به طور واضح به گوش رسید و چشمان مرد را به سوی هیئتی با موهای پریشان دعوت کرد که با پیژامه به سرعت به سویش می‌آمد ولی در میانه راه متوقف شد.
- سلام پروف... عه!

هری در میانه راه متوقف شده، به سمت راست و دری که در ناگهان ظاهر شده بود برگشت. سپس با سرعت به آن سو هجوم برده، وارد اتاق شد.

- نعععع! هاگوارتز هری رو خورد!

چند لحظه بعد در دوباره ظاهر شده و هری از آن بیرون آمد.

- نعععع! هاگوارتز هری رو تف کرد!
- هان؟ چی شد؟
- هاگوارتز تفت کرد باباجان.
-

هاگوارتز موجود بی‌نزاکتی بود.
گفت و گوی کوتاه هری و دامبلدور، آنچه در ذهن پسرک بود و قصد مطرح کردنش را داشت، از خاطرش برد، اکنون او تنها می‌دانست که گرسنه است.


- نعععععععععع! دوباره خوردش!

ورود دوباره هری به اتاق ضروریات دوباره فریاد را از نهاد دامبلدور بلند کرده بود. پیرمرد به سختی از جایش بلند شده و افتان و خیزان به سمت جایی که سابقا در آنجا قرار داشت رفت...


صبح روز بعد:

هری در حالیکه دستی بر شکم مملوء از شکلات قورباغه شکلاتیش می‌کشید از در اتاق ضروریات بیرون آمده و از سر مدهوشی لبخند به لب داشت. لبخندی که به طرفت العینی محو شد.

"باباجان نترس، اومدم دنبالت!"


هری مطمئن بود که دامبلدور را در اتاقی مملوء از خوراکی‌های لذیذ ندیده است، و نه در انجمن الف.دال و نه حتی در لاکچری‌ترین سرویس بهداشتی جهان جادویی.
پس آب‌دهانش را قورت داده و به انواع خاک‌هایی که در آن لحظه مناسب به سر ریختن بودن اندیشید.

- یافتم!

همزمان که لبخندی بر لب‌های پسرک می‌نشست و گوزنی نقره‌ای، حامل پیام "همه پاشید بیایید هاگوارتز! " راهی خانه شماره دوازده گریمولد می‌شد، دری پشت سر هری، روی دیوار طبقه هفتم هاگوارتز شکل گرفت...



...Io sempre per te


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۵ شنبه ۸ تیر ۱۳۹۸

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۳:۴۱:۴۲ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۳
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
پایان سوژه:


همان زمان - بیرون از زمین - سفینه LG-G2:



- موقعیت 79 در 43 تایید شد!
- هدف دیده شد!
- موتور های مدار 55 درجه تنظیم شده و در حال سوختگیری هستن!
- توپ های پلاسما همه در آمادگی 99.9999999 درصد قرار گرفتند!

- داشتی می گفتی... شاخکاش رو کجا فِر کرده؟

فضايي ها همگی دست از کار کشیده و به سوی شخصی که جلوی دفتر فرمانده سفینه، پشت میز نشسته و با تلفن مشغول صحبت بود برگشتند.

- خانم ببخشید، می شه به فرمانده بگید که بزنیم یا نزنیم؟

چشمان شخص گرد شده، رو به سرباز فضایی کرده و با چشمانی گرد شده انگشتش را به نشانه سکوت بر لبانش گذاشت.

- خانم!
- اَااااااه! اولا که خانم نه و آقا...!

نفس همه فضایی ها در سینه حبس شده و دهانشان باز ماند.
آن ها فضایی هایی کراب ندیده بودند.

- دوما! مگه نمی بینی داره بهم می گه کجا شاخکام رو فر کنم؟!
- شما که شاخک نداری؟

رو به رو شدن با این واقعیت برای کراب سخت بود و او غمگین شد، بغض کرد، بغضش بزرگ شد و سپس ترکید، پس او به سرعت از جایش بلند شده و به سمت شیشه رفته و خودش را از یک حفره بیرون انداخت.

تب تب تب

کراب در حفره گیرکرده و برای دریافت کمک به شیشه سفینه می کوبید.
کارکردن در فضا به او ساخته و چاقش کرده بود.

- نه هه ههه ه ه ه ه ه ه ه ه ه !

در باز شده و فرمانده در آستانه در قرار گرفته بود.
- کمکش نکنم؟
- ها آ آ آ آ آ ن؟ او او او او او ن رو که نگفتم. دکمه شلی ی ی ی ی ی ی ی ک رو گفتم.

اهمیتی نداشت، فضایی انگیزه اش برای کمک را از دست داده و دست و پا زدن های کراب هم اهمیتی برایش نداشتند.

- فرمانده شما چرا عجیب حرف می زنید؟
- چون بُزم.

فرمانده راست می گفت، او بز بود. اما این اهمیتی نداشت، او جلو رفته برای آخرین بار به مانیتوری که صاحب پیشینش، آبرفورث را نشان می داده کرد و آهی کشید. سپس سمّش را بر روی دکمه شکلیک فشرده و زمین و هر آنچه که درونش بود را به چمن های سبز تبدیل کرد.
چمن های سبز و خوشمزه.



...Io sempre per te


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۹:۵۱ پنجشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۸

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
- خب پروف...
دامبلدور با وحشت به قیافه ی پنه لوپه نگاه کرد.
- فرزند، تو هم توهمی شدی؟

کریس توضیح داد:
- پنی هم همراه ماتیلدا توهم زده!
- و چطور این اتفاق افتاده؟!

کریس به گریک نگاه کرد. گریک هم با ایما و اشاره به او فهماند که اگر به پروف چیزی نگوید، یک ماه سهم غذایش از آن اوست! کریس هم قبول کرد و سرش را به طرف دامبلدور برگردانند.
- اینا... رفته بودن جنگل، بعد دو تا دونه دیدن، بعدش خوردن و این شکلی شدن.
- دونه؟!
- برزن دیگه!
- برزن توی جنگل چیکار می کنه؟
- پروف مگه اینجا دنیای جادوگری نیست؟ پس ما باید احتمال اینو هم بدیم دیگه!‌

پروف به طرف ماتیلدا و پنه لوپه رفت. آن دو داشتند با موسس گروهشان حرف می زدند و می خندیدند! دامبلدور نگاهی پر از تاسف به آنها انداخت. بعد از کمی فکر گفت:
- فکر کنم حالشون اصلا خوب نیست. فکر کنم باید برم دیاگون براشون دارو بگیرم. برای آبرفورثم همینطور...

و نگاهی به برادرش انداخت.

-... ولی وقتی برگشتم... باید به من توضیح بدین که بز آبرفورث کجاست!

محفلی ها آب دهانشان را قورت دادند و با سر تایید کردند.



Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۶:۴۷ چهارشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۷

آگاتا تراسینگتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۴ یکشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۵ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۱
از کتابخونه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 69
آفلاین
-اِ؟ سلام پروفسور شمام اینجایین؟
همه لبخندی به پهنای بناگوش زده بودند.
کریس سمت ماتیلدا رفت و خیلی آرام گفت:
-هی ماتیلدا هلگا رو نیگا!

ماتیلدا گفت:
-آره دارم می بینمش!
-خب پس چرا به پروف نشون نمیدی؟
-نشون بدم؟
-آره
ماتیلدا این بار بلند گفت:
-پروفسور!
-این صدای ماتیلدا استیونز است! ماتیلدا؟! ماتیل...چرا اونا رو اونجوری بستین به درخت؟
-پروفسور این الان مهم نیست، هلگای هافلپاف رو ببینین!
-کو؟کجاست؟
-اونجا!
-اما من که چیزی نمی بینم!
کریس به پروفسور گفت:
-راستش پروفسور اونا شکلات توهم زا خوردن، می خواستم ازتون بپرسم چجوری می شه اونا رو روبه راه کرد؟
-ای وای! محفلی های عزیز من! الان می روم و برایشان معجونی می آورم تا درمان شوند

و بعد با عجله از آنجا دور شد.
یکی از محفلی ها گفت:
-فکر کنم پروف هم یه چیزی زده بود
-مهم نیست! سریع اون بز رو کباب کنید مردیم از گشنگی بابا!

دقایقی بعد کباب بز آماده بود.ماتیلدا و پنه را از تنه ی درخت باز کردند تا آنها هم چیزی بخورند.
به هر کسی تکه ای گوشت بز دادند.
کریس یک اقمه در دهانش گذاشت اما آن را از دهانش پرت کرد بیرون و گفت:
-اه اه اه! آخه به این می گن گوشت بز؟ مزه ی زهر مارم نمی ده!
-ا ! کریس درس حرف بزن مثلا الان تو محفلیم ها!
پنه که هنوز متوهم بود گفت :
-حالم به هم خورد! برم پیش روونا شاید اون یه چیزی برای خوردن داشته باشه
-چه قدر بد مزه اس!
-از برتی با مزه ی چرک گوش بیشتر از این خوشم میاد!
همه ی محفلی خواستند بلند شوند و بروند که پروفسور دامبلدور از راه آمد.
-اینجا چه خبر است؟
-هیچی پروف جان!
-هیچی؟ چرا دروغ می گویید؟ راستش را بگویید!

کریس آرام آرام از محفلی ها دور شد و رفت و وشت بزش را در چاله ای ریخت و در عرض 3 دقیقه با 2 نفر دیگر همه ی گوشت بز ها را در آن چاله ریختند و بعد به جمع محفلی ها پیوستند.
-به من بگویید اینجا چه شده است؟
-هیچی پروف جان بچه های محفل خیلی گرسنه بودن داشتیم فکر می کردیم چی بهشون بدیم.
پروفسور چشمانش را ریز کرد و ادامه داد:
-باشه باشه قبول می کن...
پروفسور حرفش را تمام نکرد.محفلی ها آب دهانشان را قورت دادند.
پروفسور ادامه داد:
-بز آبرفورث کجاست؟
-چی؟
-کدوم بز؟
محفلی ها خودشان را به نادانی می زدند اما خوب می دانستند که پروفسور شاید نیم ساعت پیش حواسش سر جایش نبود اما الان کاملا هوشیار بود که توانسته بود متوجه مفقود شدن بز آبرفورث شود.

-پروفسور شما رفتید که معجونی ضد توهم بیاورید
-پیدا نکردم! اما آن مهم نیست ، بگویید بز آبرفورث کجاست
-چیزه...خب...
ماتیلدا ناگهان فریاد زد:
-کشتیمش!

ماتیلدا! وای! چه افتضاحی !
-نه بابا! این چه حرفیه ماتیلدا جان؟ خب...ما...
-به چه اجازه ای؟

معلوم بود که پروفسور حرف ماتیلدا را باور کرده و به شدت عصبانی است.
مشکل فوبیای حیوان آبرفورث و کشتن بز و گرسنگی و متوهمی کم بود حالا این هم اضافه شد
دیگر هیچ راه فراری وجود نداشت

-توضیح می خوام! فورا!







نذار مشنگ ها روزت رو خراب کنن :)

هافلپاف عشقه


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۸:۰۷ سه شنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۷

كريس چمبرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۳۸ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
از زیر ضلع شمالی سایه ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 458
آفلاین
وضعیت محفل نیازی به توضیح نداشت.پنه و ماتیلدا با طناب به درخت بسته شده بودند تا اثر مواد توهم زا از بین برود،گریک هم به شاخه درخت آویزان شده بود تا یاد بگیرد دیگر مواد توهم زا مصرف نکند.آبرفورث همچنان از بزش میترسید و بقیه محفلی ها از گرسنگی زمین را گاز میزدند.

-آخه این چه کاری بود که پروف با ما کرد؟خیلی کار بی عشقی بود!

ماتیلدا هنوز در توهم بود.
-پروف؟وقتی هلگا هافلپاف هست شما به پروف فکر میکنید؟
-ماتیلدا!

پنه نیز به حرف آمد.
-واقعا تو هلگا رو به روونا ترجیح میدی؟متاسفم.

گریک که سر و ته از شاخه آویزان بود تابی به خودش داد.
-من وقتی از اونا میخوردم اینجوری توهم نمیزدم،اینا خیلی توهمین!

کریس پوکرفیس شد.
-گریک تو سکوت کن که همه بدبختیا زیر سر توعه!

رون در میان این گیر و دار ها نظر تخصصی خود را اعلام کرد.
-هی!بز آبرفورث رو بخوریم؟

همه محفلی ها با بی میلی به او نگاه کردند.

-بابا ما خودمون داریم میمیریم!بعد بخاطر جون یه بز خودمونو نجات ندیم؟این بود آرمان های پروف؟

سپس رون دستش را بالا گرفت.
-حالا هرکی با من موافقه دستشو بالا بگیره!

اول کریس،بعد گادفری و همینطور بقیه بچه ها موافقت کردند،گریک هم موافقت کرد اما چون خیلی دستش را دراز کرد طناب پاره شد و با صورت زمین افتاد،احتمالا حالا یاد میگرفت دیگر از آن شکلات ها مصرف نکند.
...
...
رون،کریس و هاگرید طی حرکتی ضربتی از سه جهت به بز حمله کردند و اورا گرفتند،سپس هاگرید بز را روی کولش گذاشت و رون آتش درست کرد.هیزم هم که قبلا ماتیلدا آورده بود.

-خب بیاید بپزیمش!

محفلی ها با خوشحالی و دهان باز به بز نگاه میکردند.

-صبر کنید!

پنه محفلی ها را در لحظه آخر بازداشت.
-پیاز چی؟نزنیم بهش؟

کریس چوبی را به سمت پنه پرت کرد.
-اگه پیاز داشتیم که الان اینجا نبودیم!

هاگرید بز را بالای آتش قرار داد،بز به صورت گریه داری بع بع میکرد.

-صبر کنید!

همه صورت ها به سمت پنه برگشت،اما اینبار او نبود که این حرف را زد.پروفسور دامبلدور از پشت سبزه ها به سمت محفلیون میامد.


Only Raven
گفتن نداره ولی اربابمون!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.