با شنيدن صداي هاگريد از پشت ميکروفون، پروفسور دامبلدور و ولدمورت شروع کردند به جمع و جور کردن اطرافشان و آماده کردن غذاهايشان براي سرو.
پروفسور دامبلدور با عجله ققنوس کباب را (که معلوم نبود اگر کباب است چرا اصلا انداخته در ديگ و آبپزش کرده.
) که تا جايي که ميتوانست به آن آب بسته بود از ديگ بيرون آورد و پس از ظاهر کردن يک ديس چيني، آن را روي دیس گذاشت.
از سوي ديگر، ولدمورت مانده بود که رودولف را چه کند. هرچه باشد رودولف در داخل ديس که جا نميشد!
- پاتيليوس! نه، پاتيل به درد ما نميخوره، مگه معجون ساختيم؟ هوممم، وانيوس!؟
با يک اشارهي چوبدستي ِ لرد، يک وان طلايي در ابعاد رودولف ظاهر شد. این یکی ظاهراً مورد پسند ولدمورت بود.
- بيا بشين اينجا رودولف!
رودولف نصفه جان، لاي يکي از چشمهايش را باز کرد و بريده بريده گفت:
- عر.. عر.. عر.. عرباب!(
) شـ.. شـ.. شما رو به مرلين... جونِ بلند شدن نمونده واسم!:worry:
- گفتم پاشو بيا اينجا تا داورا ازمون بابت تاخير امتياز کم نکردن!
ولدمورت به بدن ربع جان رودولف چشم غرهاي رفت که البته افاقه نکرد. رودولف دیگر نای حرکت کردن نداشت.
دست آخر ولدموذت وينگارديوم لويوسايي زد و رودولف را از قابلمهي بزرگش به داخل وان طلايي منتقل کرد. سپس گوجههاي حلقه شده را دورش پيچيد و چند برگ جعفري هم در نافش فرو کرد!
اتاق داورانباروفیو احساس کرد که حالا زمان گول زدن هاگرید فرا رسیده.
- هاگرید؟
هاگرید آخرین تکهی تیتاپش را فرو داد و گفت:
- هان؟
- دقته ره کردی که رفتار اربابمه تازگیا چقدره عوض شده؟
هاگرید دستی به ریشش کشید و گفت:
- نوچ!
- بندهی مرلین دیگه از گذشتهش پشیمونه شده. هی میگه ما دامبلدوره ره رفیقیم نه رقیب.
- جدی؟
باروفیو دید که دارد زیاده روی میکند.
- یعنی رفیق که نه، هی این تکرار میکنه دامبلدوره منه ره رقیب هسته نه دشمن.
- آخی! هی پروفسور میگفت من به تام اعتماد دارم، یه روزی به آغوش روشنایی بر میگرده ها!
باروفیو تیتاپ بعدی را از دست هاگرید کشید بیرون تا ادامه بدهد:
- البته برگشتنه ره که هنوز کامل برنگشته. نذر کرده اگه این مسابقه هه ره ببره سیاهیه ره ول کنه و سفیده سفید شه.
هاگرید کاملا به حرفهای دامبلدور که سالها از اعتماد به ولدمورت سخن گفته بود، ایمان آورد. اشک چشمانش را پاک کرد و گفت:
- این بهترین فرصت منه که بالاخره یه بار به درد محفل بخورم داداچ!
ما باید به لردی رای بدیم داداچ!
باروفیو قیافهی معصومی به خود گرفت و گفت:
- مطمئنی که این کاره تقلب نیسته؟
- نه داداچ! خدابیامرز آقام همیشه سر این جور کارا میگفت مصلحتیه!
- باشه، فقط یادت باشه که این نظره ره تو دادیا!
دقایقی بعدغذاهای هر دو شرکت کننده روی میز داوری قرار گرفته بودند.
صدایی از بلندگو پیچید:
"حالا وقتش رسیده که داورا از هر دو غذا بچشن تا برندهی نهایی مشخص بشه!"- بریم بچشیم و به اسمشونبر رای بدیم داداچ!
باروفیو اما جلو نیامد. بدنش میلرزید. چشمانش گرد شده بود و کاملا خشکش زده بود.
- چی شده بارو؟
باروفیو فکر این جایش را نکرده بود. با چشمان گرد شدهاش، رودولف را که به زور ولدمورت داشت لبخند میزد ورانداز کرد.
او باید
از رودولف میچشید؟!این بهتر نبود که برود از ققنوس کباب بریانی که دهانش را آب میانداخت بچشد و دامبلدور را برنده اعلام کند؟ آن وقت ولدمورت چه بلایی سرش میآورد؟!
و صدای اکبر عبدی در پس زمینه پخش شد:
" دِ آخه اگه جلو برم که صدام دهنمو آسفالت میکنه! عقب هم برم که اونجوری دهنم آسفالته! مگه من جاده خاکیم آخه؟"- نمیای دادا؟!